زندگینامه نلسون ماندلا و نکات جالب در مورد او
فرانک مجیدی: قرن بیستم، قرن قهرمانسازی و اسطورهسازی بود. همه نام انیشتین را میدانستند و دوستش داشتند! خیلیها خودشان را میکشتند تا بلیط تماشای مشتهای آهنین محمدعلی کلی را بدست آورند، ما هم یک مرد داشتیم، آقا تختی! مارادونا اسطورهی یاغی ورزشدوستان بود و جیمز دین و مارلون براندو، محبوب قلب پسران شوریده بر پردهی سینما! لورکا، شاعر شجاع ضد دیکتاتوری فرانکو، محبوب بود. اما کسانی هم بودند که تاریخ یک ملت را ورق میزدند. در آسیا نام ماهاتما گاندی، ذوالفقار علی بوتو، مجیب الرحمن، جواهر لعل نهرو، مائو و مصدق جریانساز بودند و در آمریکای جنوبی، هدف شورش بیباکانهی ارنستو چهگوارا و فیدل کاسترو، در قلب جوانانی جای داشت که یاغی بودنشان و همدلی خود با اتفاقات آمریکای جنوبی را با کلاههای شبیه مال «چه» نشان میدادند. در میان قهرمانان، «نلسون ماندلا» داستانی با اشتراکها و تفاوتهایی در مشی و سرنوشت با همسلفهای خود یافت.
نلسون ماندلا، در 18 جولای سال 1918، در روستای کوچکی بهنام اِموِزو بهدنیا آمد. پدر ماندلا مانند تمام مردان آفریقایی، رسم چند همسری را حفظ کردهبود و چهار همسر داشت که مادران 4 پسر و 9 دخترش بودند. با اصرار همسایهها به مادر نلسون، خانواده او را به مدرسه فرستاد. ماندلا در نه سالگی پدرش را از دست داد. بهیاد دارد که پدرش در حال کشیدن چپق، در بستر بیماری بود که مرد. پدرش از رئیس روستا خواستهبود مراقب پسرش باشد و کمکش کند تا تحصیلاتش را پی بگیرد. نلسون با جدیت تحصیلاتش را ادامه داد و بعنوان جوانی درسخوان و ورزشکار در کالج شناخته میشد. رئیس قبیله، نلسون و پسر خودش، جاستیس، را به ژوهانسبورگ فرستاد. در آنزمان، ژوهانسبورگ شهری در دست سفیدپوستان بود که اجازهی زندگی و خانه داشتن به سیاهان نمیداد. نلسون با همسر اولش، اِولین، در حاشیهی شهر زندگی میکرد و شبانه، حقوق میخواند. تقریباً در همان موقع بود که ماندلا با یگانه مرد سیاه دارای شغل مستقل در ژوهانسبورگ آشنا شد. «والتر سیسولو» که بنگاه معاملات املاک داشت و فعال سیاسی بود.
در سال 1952 ماندلا به سازمان ANC پیوست تا علیه آپارتاید که رسماً از سال 1948 بر آفریقایجنوبی حاکم شد، بایستد. تقریباً همزمان با پیوستنش به این سازمان، با دوست صمیمی خود، «والتر تامبو»، دفتر وکالت «ماندلا و تامبو» را تأسیس کرد. دفتر آنها همیشه شلوغ بود و با قیمتهای ناچیز برای آفریقاییها، آمادهی خدمت. ماندلا با حضور موفق خود در دادگاه، محبوبیت چشمگیری میان آفریقاییها یافت. او، شیفتهی شیوهی «مبارزهی بدون خشونت» گاندی بود. با روی کار آمدن آپارتاید، هر آفریقایی باید دارای برگهی شناسایی میشد تا یک «سیاه تأیید شده» باشد. ماندلا با ایدهی نافرمانی مدنیِ بدون خشونت، یکی از اولین اقدامات گاندی را سازماندهی کرد: از بین بردن این برگههای شناسایی که طبعاً به دستگیری میانجامید، درست همان اتفاقی که برای گاندی و یارانش افتاد! ماندلا اغلب نقش سازماندهندهی اعتراضات مردمی را داشت. او و 150 تن دیگر، در 5 دسامبر 1956 دستگیر شدند، آن هم به جرم خیانت به کشور. دادگاه آنها، به دادگاه خیانت معروف شد. در این سالها، ماندلا به ازدواج اول خود پایان داد و با وینی ازدواج کرد. وینی به یاد میآورد که در بهترین حالت، ماندلا هفتهای یکبار به خانه میآمد و در ساعات اولیهی صبحگاه، برای شرکت در جلسات سیاسی آنها را ترک میکرد. برخلاف تلاشهای دولت آپارتاید، ماندلا و یارانش 4 سال پس از آغاز دادگاه خیانت، تبرئه شدند.
در سال 1961، ماندلا از رهبران اصلی ANC شناخته میشد. او در فکر حرکات مسلحانه علیه ادارات حساس دولت آپارتاید بود، بهشرط آنکه هیچکس آسیب نبیند. در حقیقت او به این مطلب رسید که با افزایش خشونت و سرکوب وحشیانهی آپارتاید، راهپیماییهای بدونخشونت، کاری از پیش نمیبرد، هرچند، ANC هم تخلفاتی از قوانین حقوقبشر در حرکات مسلحانهی خود نشان میداد. فعالیتهای ضد آپارتاید ماندلا سبب شد او تحتتعقیب قرار گیرد. پس از 17 ماه زندگی مخفیانه، در 5 آگوست 1962 ماندلا دستگیر شد و به پنج سال زندان محکوم شد. رهبران ANC هم در جولای 1963 دستگیر شدند. اتهامات ماندلا خرابکاری و حمایت از حملهی خارجی به آفریقای جنوبی بود، که ماندلا اتهام دوم را نپذیرفت. او چنین از خود دفاع کرد: «در طول زندگیم، خود را وقف تلاش برای مردم آفریقایی کردم. من بر ضد سلطهی سفید جنگیدهام، من بر ضد سلطهی سیاه جنگیدهام. من ایدهی جامعهی آزاد و دموکراتیکی که در آن همهی افراد با یکدیگر در توازن و با فرصتهای برابر زندگی کنند، گرامی داشتهام. این ایدهای است که امیدوارم بخاطرش زندگی کنم و به آن دست یابم. اما اگر لازم باشد، این ایدهای است که حاضرم بخاطرش بمیرم.»
ماندلا برای گذراندن محکومیت، به زندان جزیرهی روبن انتقال یافت. وقتی او زندانی میشد، دختر کوچکش تنها 18 ماه داشت. زندانی شدن او، بر اعتبارش نزد آفریقاییها افزود و او را بهعنوان رهبر مبارزات آفریقایجنوبی معرفی کرد. رفتار زندانبانها با او و سایر رهبران ANC بسیار وحشیانه بود. ماندلا، زندانی گروه D بود که دارای کمترین حقوق میان زندانیها محسوب میشد. او تنها حق داشت هر شش ماه یکبار، یک نامه دریافت کند و ملاقاتکنندهای داشتهباشد! با اینحال، نامهها، همواره باز میشدند و وقتی به دستش میرسیدند، توسط زندانبانان غیر قابل خواندن شدهبودند. ماندلا در زندان به تحصیل مکاتبهای حقوق، با دانشگاه لندن پرداخت و با نمرهی ممتاز آن را بهپایان برد، در انتخابات سال 1981 این دانشگاه، حتی برای پست ریاست دانشگاه هم نامزد شد، اما آن را به پرنسس آن باخت. در طول زندان، او و یارانش مجبور به استخراج آهک از کوههای اطراف بودند. به آنها گفتهشد اینکار را فقط برای 6 ماه انجام میدهند، اما شش سال به طول انجامید! تمام آنکوهها، اکنون پر از شیارهای منظمی است که ماندلا و یارانش در آنها ایجاد کردهاند. در دوران زندان، رهبران همواره با هم به بحثهای حقوقی و اجتماعی و سیاسی میپرداختند، بنابراین پس از آنکه در مارچ 1982 از جزیرهی روبن به زندان پُلسمور منتقل شدند، نام زندان روبن را «دانشگاه ماندلا» گذاشتند. در فوریهی 1985، رئیسجمهور «پی. دبلیو. بوثا» پیشنهاد کرد ماندلا آزاد شود، بهشرط آنکه مبارزات را متوقف کند. وقتی ماندلا این پیشنهاد را در ملاقات با دخترش «زیندزی» شنید، پاسخ داد: «این چه آزادیای است که به من پیشنهاد میشود در حالیکه سازماندهی مردمی در آن مردود شمرده میگردد؟ فقط مردم آزاد میتوانند مذاکره کنند. یک زندانی نمیتواند وارد این قراردادها شود.» در نوامبر همان سال، یکی از مقامات دولتی در بیمارستانی در کیپتاون –که ماندلا برای جراحی پروستات در آن بستری بود- با او ملاقات کرد. از این ملاقات و ملاقاتها بعدی، تنها نتایج اندکی حاصل شد. در سال 1988 ماندلا به زندان ویکتور ورستر انتقال یافت. در اینجا مردم میتوانستند با ماندلا ملاقات کنند. در سالهای زندان مأموران صلیبسرخ به دیدار ماندلا و یارانش میآمدند. ماندلا دربارهی این دیدارها میگفت: «برایم شخصاً، و آنهایی که تجربهی زندانی سیاسی بودن را دارند، صلیبسرخ مثل فانوس دریایی روشنِ انسانیت در میان تاریکی غیر انسانی جهانِ یک زندانی سیاسی بود.»
با کنار رفتن بوثا و جانشینی «فردریک دیکلرک»، شرایط تغییر کرد. در 2 فوریهی 1990 دیکلرک اعلام کرد تحت شرایطی ممکن است ماندلا آزاد شود و در 11 فوریه، پس از 27 سال، ماندلای 72 ساله از زندان آزاد شد. این واقعه در سطح جهان، بهصورت زنده تحت پوشش خبری قرار گرفت. او در سخنرانی خود پس از آزادی، گفت که جامعهی آنها در صلح و آشتی با سفیدها زندگی خواهد کرد، اما مبارزات ANC هنوز پایان نیافته. وی همچنین اظهار داشت هدف خود را معطوف به گرفتن حق رأی برای سیاهپوستان آفریقای جنوبی در انتخابات محلی و ملّی خواهد کرد. پس از آزادی، ماندلا رئیس ANC بود، سمتی که دوست قدیمیش، تومبو، در مدت زندانی بودن ماندلا بر عهده داشت. تعاملات ماندلا و دولت دیکلرک، آندو را همزمان مفتخر به دریافت جایزهی صلح نوبل، در سال 1993 نمود. ماندلا از دیکلرک بهعنوان دوستی با اختلافاتی در تفکراتشان نام برد. با اینحال، حملات پلیس و تیراندازی بهسوی تظاهراتکنندگان، همچنان پا بر جا بود. با قتل «کریس هانی»، از رهبران ANC، ماندلا در سخنرانیای گفت: «امشب با تکتک مردم آفریقای جنوبی، سیاه و سفید، از اعماق وجودم سخن میگویم. یک مرد سفید، مملو از تعصب و نفرت، به کشورمان آمده و عملی پلشت را سازماندهی کرده که تمام ملتمان را به حاشیهی مصیبت راندهاست. یک زن سفید، از گروه آفریکانر، زندگی خود را به خطر انداخته، تا دست به این قتل زند. قتل خونسردانهی کریس هانی موج ناامنی به کشور و جهان مخابره کردهاست… اکنون زمان آن است که تمام مردم آفریقای جنوبی در کنار هم، در برابر هر کس از هر گروه که آرزوی نابودی هدفی را دارند که کریس هانی زندگیش را برایش فدا کرده، بایستند- آزادی همگی ما!» حقیقت آن بود که در آن زمان، علاوه بر حکومت، گروه فاشیستی سفید پوستی با پرچم و نشانی شبیه صلیب شکستهی نازیها، دست به اعمالی وحشیانه میزدند. مرگ فجیع کریس هانی، روند برگزاری انتخابات آزاد در 27 ایپریل1994 را سرعت بخشید و باعث اصل مطرح شدنش گردید.
انتخابات بهراحتی برگزار نشد. میان زد و خوردهای همیشگی، وحشتآفرینی فاشیستهای سفید پوست و انفجار یکی از دفترهای تبلیغاتی ماندلا، انتخابات در موعد مقرر برگزار شد. ANC به رهبری ماندلا با 62٪ آرا، در انتخاباتی که در آن سیاهها هم حق رأی داشتند، پیروز شد و ماندلا در 10 می 1994، بهعنوان نخستین رئیسجمهور سیاهپوست آفریقای جنوبی سوگند یاد کرد، و این سمت را تا جون 1999 بر عهده گرفت. سال پس از ریاستجمهوری ماندلا، آفریقای جنوبی میزبان جامجهانی راگبی شد و در آن قهرمان گردید (فیلم «تسخیر ناپذیر» با بازی «مورگان فریمن» در نقش ماندلا و «مت دیمن»، از روی این واقعه با کارگردانی کلینت ایستوود ساختهشد.) حالا دیگر ماندلا از لباسهای طرحدار محلی آفریقایی استفاده میکرد. پس از پایان دورهی ریاستجمهوریش در 81 سالگی، او به مبارزه با ایدز مشغول شد، او نمیدانست در سال 2005 پسرش را بخاطر ابتلا به ایدز از دست خواهد داد. او کمپین 46664 را برای مبارزه با ایدز در سال 2003 تأسیس کرد، این عدد، شمارهی شناسایی او در زندان بود.
ماندلا در نقش مرد یک خانواده و یک پدر برای 6 فرزندش، خاطرات چندانی باقی نگذاشت. خانوادهی او یک ملت بودند، در تکاپوی بهدست آوردن آزادی. همسر دومش، وینی، پس از زندانی شدن ماندلا، شجاعانه ایستاد و پیامهای ماندلا را به مردم رساند. پس از آزادی ماندلا، وینی متهم به کودکربایی و قتل پسرکی 14 ساله شد. دادگاه او را از اتهام قتل مبرّا دانست، اما در کودکربایی که توسط محافظانش انجام شد، وینی را مقصر اعلام کرد. این ماجرا و برخی اختلاف عقاید میان زن و شوهر که 27 سال دور از هم بودند، منجر به طلاقشان شد، در حالیکه همواره عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. در سال 1998 و تولد 80 سالگی ماندلا، او با «گارشا مِیچل»، بیوهی رئیسجمهور سابق موزامبیک که 12 سال پیشتر در حادثهی سقوط هواپیما کشته شد، ازدواج کرد.
پس از ریاستجمهوری، ماندلا بنیادی برای حقوقبشر تأسیس کرد. از کارهای این بنیاد، رسیدگی به وضعیت و مسائل مربوط به کودکان است. ماندلا در پیامی تلویزیونی بهمناسبت برگزاری المپیک زمستانی 2006، چنین کفت: «برای هفده روز، آنها هماتاق میشوند. برای 17 روز، آنها همدل میشوند. و برای 22 ثانیه، رقیب هم میگردند. هفده روز در برابری، و 22 ثانیه در رقابت. چه دنیای شگفتانگیزی میشود. این، امیدی است که در بازیهای المپیک میبینم.» ماندلا بعنوان میانجی در مسائل «لاکربی» و «کوزوو» نیز نقشی تعیینکننده داشت.
در سال 2008، در جشن 90 سالگی ماندلا، کنسرتی در هایدپارک لندن به افتخارش برگزار شد. بسیاری به افتخار ماندلا خواندهاند، «استیوی واندر»، خوانندهی سیاهپوست و نابینای آمریکایی، اسکار خود برای آواز “I Just Called To Say I Love You” را به ماندلا تقدیم کرد و «ویتنی هیستون» برایش آهنگ “He I Believe” را خواند. اینها، تعداد اندکی از دهها ترانهای است که برای ماندلا اجرا شد. بهعلاوه، از روی داستان زندگی و مبارزات ماندلا، فیلمهای زیادی ساخته شد که از آن جمله «ماندلا و دیکلرک»، «خداحافظ بافانا» و «تسخیرناپذیر» است.
ماجرای زندگی ماندلا شباهتهای زیادی با قهرمانان قرن بیستم دارد. او مانند گاندی، مبارزهی بدون خشونت را ترویج داد، و مانند «رابرت موگابه» زندانی طولانی را سپری کرد، اما مانند قهرمانان آسیایی و آمریکای جنوبی بصورت تراژیک کشته نشد. مانند موگابه، با خشم و نفرت کشورش را به تباهی و فساد اقتصادی نکشاند، مانند کاسترو راه را اشتباه نرفت. او ماندلا ماند. سال 2000 را بهسادگی در میان مردمش، با روشن کردن شمعی در سلولی که سالها در آن زندانی بود جشن گرفت تا بگوید این امید، همواره در قلبم فروزان بود، که ما در کنار هم میتوانیم. حتی انگلیسیهای متفرعن هم بزرگیاش را پذیرفتهاند و مجسمهاش را در لندن نصب کردهاند.آفریقایجنوبی امروز زخمخورده از ایدز است، نمیتوان آن را کتمان کرد، اما با تلاش بنیاد ماندلا با حقیقت آن روبرو میشوند و با آن میجنگند، مانند سایر کشورهای ناامن آفریقا بهروی هم اسلحه نمیکشند و از کودکان سوء استفاده نمیکنند. این ثبات نسبی، مدیون ماندلا و بخشش و دانایی اوست.
هفتهی قبل، آفریقای جنوبی میزبانی جامجهانی فوتبال 2010 را به پایان برد. در ابتدای جام، ماندلا نوهی دختری 13 سالهاش را از دست داد، مثل این است که غمهای مرد بزرگ را پایانی نیست، اما او همچنان صبور، ایستادهاست. با عصا و فرتوت، اما یگانه قهرمانی از قرن گذشته است که همچنان قهرمان مانده و هنوز هست و افسانه را تداوم بخشیده است.او مردی است که برترین ستارههای جهان به افتخارش میخوانند و میرقصند، «زیزو» به مناسبت تولدش به زمین فوتبال میرود و سبب شده ستارههای فوتبال پیش از آغاز بازیهایشان در جامجهانی، متنی را در نفی نژادپرستی قرائت کنند. دنیا به احترام مردی که از امسال، روز تولدش بهعنوان «روز جهانی ماندلا» نامگذاری شده میایستد. ماندلا 67 سال به نام میهنش و آزادی ایستاد، در اینروز از مردم جهان خواسته میشود تنها برای 67 دقیقه، کارهایی کنند که جهان اطرافشان را جای بهتری برای زندگی سازند. در بازی هلند- برزیل، چشمم به نوشتهای روی تابلوهای تبلیغاتی کنار زمین افتاد، این جمله را در وبسایت رسمی ماندلا هم دیدهبودم: 18 July, Make Everyday A Mandela Day! و این پاداشی است برای مردی که روحش، وسیعتر از قدرت بیان واژههاست. هر روز، و تمام زمانها، لایق اختصاص یافتن به کسانی هستند که برگهای سپید تاریخ را، داستان آنها پر میکند. آنها که دست اندیشهی بشر را گرفتند، دری بهسوی امید گشودند و بشریت را قدمی پیشتر بردند…
در آغازین ساعات صبحگاه 68 سالگی نلسون ماندلا، یک نفر دیگر پا به این دنیا گذاشت. با جنسیت، رنگ، مذهب و زبانی متفاوت، در نقطهی دیگری از این جهان. من این دختر را خیلی خوب میشناسم، او ایرانی است. در روزهای ابتدایی عمرش، کشورش درگیر جنگ بود. او مفهوم جنگ را نمیدانست، چرا که در مناطق حقیقتاً آسیبدیده از جنگ زندگی نمیکرد، فقط تصویری محو را بهیاد دارد، از شبی که صدای آژیر شنیده شد و پدر چیزی راجع به هوا گفت. دخترک روی نوک پایش ایستاد تا قدش به آخرین شیشهی رنگی در هال برسد، و دید آسمان پر از ستارههای قرمز شده. همین!
میگوید یادش میآید که برادرش مدادهایی داشت که دیگر بدنهاش رنگ نمیشد. مدادها اینقدر بیقوت بودند که نمیشد با مدادتراش، تیزشان کرد و پدر با قلمتراش، آنها را میتراشید. مادرشان معلم بود و سهمیهی خودکارهایی با بدنهی ششگوش پلاستیکی به رنگ سفید که یالهایش خطوطی آبی داشت، یا رنگهای برعکس، و دفترهایی با رنگهای سرد میگرفت که یک آدمک مستطیلی پشت آن روی تختهی سیاه مینوشت: تعلیم و تعلم عبادت است. البته میگوید او آن موقعها سواد نداشت، فقط این تصویر آشنا را که تا سالها با خودش هم ماند، به یاد داشت. دفترهای دولوکس، با رنگهای قرمز، آبی، قهوهای و مشکی دیگر ته اعیانی بودند. تازه، خطکشی دوتایی قرمز هم داشتند! دفترهای کاهی هم بود، آنها که تراشههای کاه، قشنگ در آن مشخص بود و پشتش مینوشت «وحدت کلمه». دخترک آن دفترهای اینشکلی برادرش را بر میداشت و خودکار را رویش در یک نقطه نگه میداشت و پخش سریع و ستارهوار مرکب را در پود کاغذ تماشا میکرد.
روزی که ماندلا در گوشهای از دنیا 70 ساله شد و دخترک دو ساله، ایران قطعنامهی 598 را پذیرفت. میپرسم از صلح چیزی به خاطر داری؟ میگوید هیچچیز! یک سال زودتر مدرسه رفت. میگوید: «اسباببازیهای بیمصرف بزرگترین خاطرهی نسل ماست. تا میآمدیم بازی کنیم، اینقدر که از بازیافتهای پشت سر هم پلاستیک ساخته میشد، آنی میشکست!» یادش میآید یک کیف کوچک چهارگوش صورتی خرید با عکس دو خرس آبی رنگ تپل و خندان که گل میچیدند، و بلد نبود بگوید روپوش، و روز قبل از خرید لباس سیاه دکمهدار با شادمانی میخواند: «میخوام زیرپوش بخرم!» و تا برادرش به او نگفت اسمش روپوش است، یاد نگرفت. میگوید یک عکس یادگاری با معلم کلاس اولش در دفتر مدرسه گرفته، و یک گل مصنوعی دستش گرفته، برای اینکه قدش به خانممعلم برسد روی صندلی ایستادهبود. خندید و گفت: «چند سال پیش باز معلمم را دیدم، پیر شدهیود. حالا به زحمت قد خانممعلم به شانههایم میرسد.»
نُه سالش بود که برادرش رفت دانشگاه. میگوید: «خیلی گریه کردم. چون حالا تنها بچهی خانه بودم.» با بازگشت برادرش، کتاب و روزنامه هم بهتدریج به خانه آمد. میگویم به کارت هم میآمدند؟ میگوید: «چرا که نه؟ ده سالم بود که شروع کردم به خواندن روزنامه. فکر میکنم ناگهان از دنیای کودکی به دنیای بزرگسالی وارد شدم. خب! من واقعاً بچگی و نوجوانی نکردم! اما، کاش نمیشنیدم، نمیشناختم. رنگ زندگیم برای همیشه عوض شد. . نوار کاست و نوارهای ویاچاس هم آمدند. همانروزها بود که کریس دیبرگ، سلین دیون، جورج مایکل، مایکل جکسون را کشف کردم» از پنجره بیرون را نگاه میکند، و غرق میشود در حوادث سالها قبل، دنیایی دیگر!
میگوید: «کمکم خواندم و خیلی از اسمها و اصطلاحات را شناختم. آنموقع خواندن کتاب، بزرگترین تفریح من بود. به خودم جرئت دادم و در دفتر خاطراتم برای خودم نوشتم. آنقدر یاد گرفتم تا بفهمم همزاد چه کسی هستم، هموطن چه مردان و زنان و شاعرانی، در دنیای پیش از بودنم، چه کسانی بودهاند. یاد گرفتم هر تابستان اقلاً 3500 صفحه کتاب بخوانم و نکات مهمشان را یادداشت کنم. کمکم نوارهای ویاچاس و کاست نوستالژی شدند، سیدی و دیویدی و امپیتری و بلورِی وارد زندگیمان شدند. تا وقتی که در دانشگاه قبول شدم، و دورهی تازهای از زندگیم شروع شد. یاد گرفتم تنها و مستقل زندگی کنم و با مسائل تنها روبرو شوم.»
وقتی میپرسم راضی بودی؟ با اطمینان میگوید: «بله. شاید خیلی از مسائل، نسل ما را طور دیگری بزرگ کرد، و نگاه دیگری به آنها داد. اما از روشی که زندگی کردم، چیزها و کسانی که دوست داشتم و نگاهم راضیم. جور دیگری نمیخواهم زندگی کنم.» نگاهش راضی و صادق است. و بزرگترین آرزویت چیست؟ مکث میکند، نگاهم میکند. جدی شده. خیلی شمرده میگوید: «میخواهم ماندلا را از نزدیک ببینم. او قهرمان زندهی من هست. باید چیزی از او بپرسم!»
چی؟
ـ «چرا میخواهی بدانی؟»
چون میخواهم از ماندلا بنویسم، و اتفاقاً تو روز تولدش به دنیا آمدی، و حالا میگویی بزرگترین آرزویت دیدنش هست!
انگار به پاسخ دادن شک دارد، به این که به من بگوید. اما به جایی نامعلوم خیره میشود و میگوید:« میخواهم بپرسم وقتی گفت: «میبخشیم، اما فراموش نمیکنیم!» چطور توانست به حرفش عمل کند؟ بخشش چطور است؟ راهش چیست؟ من بلد نیستم! من از خیلیها کینه دارم، و گاهی فکر میکنم ادامه میدهم، چون میخواهم انتقام بگیرم! میخواهم روحم مثل او باشد، اما بلد نیستم! میفهمی؟»
اشکش سرازیر میشود. اینقدر مغرور است که نمیخواهد اشکش را ببینم. به خودش مسلط میشود. میگوید: «چند روز دیگر، روز ماندلاست. چیز خوبی برایش بنویس. چیزی که لایقش باشد.» نگاهش میکنم. به من لبخند میزند. یک دختر جوان، و ماندلایی که 92 سالگیش را با احترام در کشوری که چند روز قبل آبرومندانه میزبانی جامجهانی را به پایان برد، جشن میگیرد. هر دو سالروز آمدنشان به دنیا را جشن میگیرند، در دو دنیای متفاوت. از ماندلا نوشتن برای من، یک آرزوی بزرگ است، شاید هم یک لقمهی بزرگ. اما نوشتن از این دختر برایم راحتتر است. من او را خوب میشناسم. آن دختر، من هستم. فرانک مجیدی!
(منابع: وبسایت رسمی ماندلا، ویکیپدیا و فیلم مستند« ماندلا، پسر آفریقا، پدر یک ملت»)
پ.ن: با عشق و احترام فراوان، تقدیم به قهرمان بزرگم؛ نلسون ماندلا
مرسی ، لذت بردم .
یکی از بهترین نوشته هات بود که در خاطرم خواهد ماند.قلمت همیشه سبز باد.
مهسا
happy birthday to both of you
نمی دونم درسته یا نه اما به نظرم «هنر یه نویسنده اینه که وقتی یه نفر به هر کجای متن نگاه می کنه بی اختیار جذب اون مطلب بشه و تا آخرش بخونه، حتی وقتی که حس شو نداره»
الان واسه من اینطوری بود، اصلا حس خوندن نداشتم اما وقتی از یه جای متن شروع کردم به خوندن تا آخر رفتم
فرانک عزیز تولدت مبارک.با اینکه ندیده مت ولی مثل یک خواهر دوستت دارم.همیشه شاد باشی و همیشه فکور
سلام
شوکه شدم وقتی که متوجه سن و سال شما شدم …. فکر می کردم که خیلی بیشتر سن داشته باشید …. این نشانه دانش و ضریب هوشی بالای شماست ..تبریک میگم
در ضمن تولدتان مبارک
عالی بود . ولی رهبر اینطوری کم پیدا میشه چون قدرت همیشه فساد میاره مگه برای آدمای خیلی بزرگ که به اندازه انگشتای دستن .ما رهبر زیاد داشتیم ولی کسی که روحش بزرگ باشه نداشتیم.
تولدت مبارک،با بهترین ارزوها
کلاً متولدین ماه جولای (تیر) انسانهای متفاوتی هستند ؛-))
به امید روزی که ببخشیم اما فراموش نکنیم.فوق العاده نوشتی فرانک فوق العاده.
به امید روزی که قدر امثال فرانک را بدانند.
جالب بود
چند لحظه ای واقعا غرق نوشته شدم… خصوصا ۳ پاراگراف آخر…
مرسی!
ممنون بابت نوشته ، جدا لذت بردم
«میبخشیم، اما فراموش نمیکنیم!» مطمئنم امروز ۱۸ جولای یک نفر دیگر به تعداد انسانهای محدودی که به این گفته ، چه در گفتار و چه در عمل ایمان دارند اضافه شد ./
زنده باد انسانهای آزاده ، تولدت مبارک
عالی خسته نشدی این همه نوشتی
این نوشته خیلی خوب بود.
محشر بود ! اینقدر که نتونستم کامنت نذارم
امیدوارم به آرزوتون برسین
تولدتون هم مبارک
بسیار عالی و تاثیر گذار بود
سلام
بسیار عالی، بهترین ها
تولدت مبارک خانم مجیدی … همیشه شاد و سلامت باشی .
با سلام
من اسفند ماه گذشته سفری به آفریقای جنوبی داشتم و از زندان روبن و موزه آپارتاید هم بازدید کردم . راهنمای زندان روبن یکی از زندانیان سیاسی سابق هستش که در خود همین جزیره با ماندلا زندانی بوده . نکته جالبی خود این آقای زندانی میگفت این بود که ماندلا هنگام آزادی این آقا بهش گفته که فکر کردی که چجوری مبارزه ات رو ادامه بدی ؟ و میدونی که با خشونت مشکل این کشور حل نمیشه ؟
آقای راهنما هم میگفت که این صحبت های ماندلا مدتها باعث تفکرخودش و دوستانش شده
واقعا وقتی الان بهش نگاه میکنیم میبینیم که ماندلا چه بینش عمیق و چه روح بزرگی داشته
به عکسی که ماندلا به بیرون از سلولش خیره شده با دقت نگاه کنید
مادلا به چه چیز فکر میکنه ؟؟؟؟؟؟؟ (منظره رو بروش حیاط زندان هستش که روی زمین میشستند و سنگ خورد میکردن ) ( بعضی از زندانی ها حتی شلوار بلند هم نداشتن بپوشن و ساعتها زیر آفتاب سوزان کار میکردند)
فیلم زیر هم بسیار جالبه و در مورد ماندلا هستش (حتما ببینید) : goodbye bafana
http://en.wikipedia.org/wiki/Goodbye_Bafana
این روزها داری از قهرمانها می نویسی
نوشته ای که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. عالی بود.
واقعا متن خیلی جالبی بود من هم از بچگی
ماندلا را دوست داشتم، واقعا حس میکردم قهرمانه، هر چند از بچگی قهرمان برای من فقط رستم بود و بقیه اسطوره ها که پدرم بهم معرفی کرده بود نمیدونم چرا ولی این آدم شباهتی به اسطوره های ما نداشت فقط من حس خوبی از دیدنش داشتم و فکر میکنم جز معدود قهرمانهایی بود که هدفش را با قدرت فراموش نکرد
پیروز باد آزادی
با تشکر بسیار مدت ها بود در جستجوی شرح حال این انسان بزرگ بودم خیلی خوشحالم کردید سپاسگزارم.
واقعا متن قشنگی بود….عالی بود…..و آرزوی بزرگی هست
با سلام خدمت خواهر خوبم
خیلی خوشحال شدم از اینکه دیدم ارزشهای این بزرگ مرد تاریخی رو نوشتی
راستی ……به هر آن کجا که باشد …..به ترانه ها به باران….برسان سلام ما را
سلام،
راستش را بگویم من همواره پیگیر مطالب «یک پزشک» از طریق ایمیل بودم. اما همینکه ابتدای نوشته نام «فرانک مجیدی» را می دیدم فورا پاکش می کردم! امروز برای اولین بار جذب نوشته شما شدم و زمانی که به وسط آن رسیدم، دریافتم که غرق زیبایی نثر شما و تحت تأثیر شیوایی بیانتان شده ام. پایانش هم که کولاک بود، اشک در چشمانم جمع کرد، هم ماندلا و هم شما. از این به بعد یک خواننده بیشتر دارید. به امید موفقیت.
نمیدونم چرا گریهام گرفت… نمیدونم…
فرانک جان
از ابتدای که با سایت یک پزشک آشنا شدم همیشه مطالب سایت برای من جالب بود تا این که یک بار به نظرم مقاله ای در باره یک فیلم بود که مقاله ترا خواندم و انجا بود که پی بردم با دو استاد در این سایت روبرو هستم که واقعا عاشق نوشته های هر دوشان هستم موفق باشید.
شاید ما ایرانی ها هم بتونیم یه نلسون ماندلا داشته باشیم…
خیلی مطلب زیبایی بود واقعا ممنونم ازت….
بسیار عالی بود. همیشه دوست داشتم از ماندلا بدونم که نوشته تان همه اطلاعات را به من داد.
مردی بزرگتر از از مردان بزرگ.
دوران جنگ… جنگ چیز بدیه. خیلی بد. خیلی.
نسل جدید خیلی عجیب هستند (همانطور که ما عجیب بودیم از دید قبلی ها). نمی دونم. اما احساس می کنم واقعا نسل سومی ها کمی حدودا زیاد دوران سختی داشته اند و همین افراد، آدم هایی پر استقامت شده اند. امیدوارم همیشه سرافراز باشند. (شخصا تو نسل سومی ها بزرگ شده ام).
تولدتان همایون، نوشته هایتان افزون.
ساید خیلی دیر باشه ولی باید بگم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم . اشک تو چشام جمع شد نمیدونم چرا! ممنونم برا همه چی
به بزرگواریت غبطه خوردم فرانک عزیز.می دونم همزمانی تاریخ تولدت با قهرمان زندگیت چه لذت و غروری به تو می ده. بهترین ها رو برات آرزو می کنم
و از اکنون خواهم بود
چرا که تو هستی
و از اکنون تو هستی
من هستم و ما خواهیم بود
و به یمن عشق خواهیم بود
تو خواهی بود و ما خواهیم بود
تولدت مبارک همیشه سبز باشی
فوق العاده بود…
خیلی قشنگ بود .
لازمه که یادم بمونه خارج از دغدغه های خودم جهانی هست که حق داره حد اقل 67 دقیقه واسش وقت بذارم … مرسی عالی بود
عالی بود لطفا این را برام ایمیل کنید
بارها دیده بودم که باغ بی برگ آسمانش صاف است و زیبا، و شنیده بودم مردمانی صاف دل،سرشار از تهی و سالهاست این قصه ی سرزمین من است،انسان های چون باغ زمستان و آسمان دلشان صاف.(ابللا)..
…خانم مجیدی درود بر شما، خوشحالم که وقتم را با نوشته ی شما و آن هم از مردی بزرگ چون ماندلا گذراندم… متاسفانه امروز ماندلا فوت شدند اما راه ایشان و اسم ایشان ماندگار خواهد بود..
.به امید آزادی