معرفی کتاب: بخور و نمیر از پل اُستر

12

بخور و نمیر مجموعه‌ای است از خاطرات جذاب و اغلب طنزآمیز پالاستر از اوایل جوانی‌اش و دورخیزهای او برای نویسنده شدن. شرحی است از سرگشتگی‌ها و ناکامی‌هایش. تلاش‌های باورنکردنی اوست برای بقای خود و آزمودن شغل‌های عجیب و غریب. حمایت خطر کردن، روی آب ماندن و غرق نشدن، از خیابان‌های نیویورک و دوبلین و پاریس گرفته تا روستایی دورافتاده در مکزیکو …

دو ترجمه از این کتاب در ایران انجام شده است: اولی را بهرنگ رجبی برای نشر چشمه انجام داده است و دومی را مهسا ملک مرزبان برای نشر افق. البته نشر افق بر اساس قانون کپی‌رایت با پل استر برای ترجمه فارسی توافق کرده است و ادعا می‌کند که انحصار ترجمه فارسی این اثر را دارد.

بخور و نمیر

بریده‌ای از کتاب:

پدرم کِنس بود، مادرم ولخرج. مادرم خرج می‌‌‌‌‌‌کرد، پدرم نه. خاطره فقر دست از جان پدرم برنداشته‌‌‌‌‌‌بود و حتی با اینکه اوضاع و احوالش عوض شده‌‌‌‌‌‌بود، هیچگاه نتواست یک‌‌‌‌‌‌سره بپذیرد و باور کند این تغییر را. به‌‌‌‌‌‌عکس، مادرم از این اوضاع و احوالِ دگرگون‌‌‌‌‌‌شده لذت دنیا را می‌‌‌‌‌‌برد. کیف می‌‌‌‌‌‌کرد از تشریفات خرید کردن و مثل خیلی از امریکایی‌‌‌‌‌‌های پیش‌‌‌‌‌‌تر و هم‌‌‌‌‌‌عصر خودش، خرید شده‌‌‌‌‌‌بود برایش وسیله ابراز وجود ‌‌‌‌‌‌‌و بعضی از وقتها اصلا تا حد نوعی خلق هنری بالایش می‌‌‌‌‌‌برد. ورود به مغازه برایش یک‌‌‌‌‌‌جور کار کیمیاگری بود که صندوق فروشگاه را هم از چیزهایی جادویی و زیر و زبَرکننده می‌‌‌‌‌‌انباشت. امیال ناگفتنی، نیازهای غیرقابل‌‌‌‌‌‌توضیح، حسرتهای ناروشن، همگی در گذر از صندوق تبدیل می‌‌‌‌‌‌شدند به چیزهایی واقعی، به چیزهایی ملموس که می‌‌‌‌‌‌شد توی دست گرفتشان. مادرم هیچ‌‌‌‌‌‌گاه از تجربه دوباره این معجزه خسته نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شد و صورت‌‌‌‌‌‌حسابهای حاصل از این خستگی‌‌‌‌‌‌ناپذیری، مایه جروبحث میان او و پدرم بود. مادرم فکر می‌‌‌‌‌‌کرد ما از پس پرداخت آن صورت‌‌‌‌‌‌حسابها برمی‌‌‌‌‌‌آییم، پدرم اینطور فکر نمی‌‌‌‌‌‌کرد. دو سبک زندگی، دو جهان‌‌‌‌‌‌بینی، دو علم‌‌‌‌‌‌الاخلاق، در نبردی دائمی بودند باهم، و سرآخر هم همین ازدواجشان را از هم گسست. پول، گسل میانشان بود و شد تنها منشأ بی‌‌‌‌‌‌امان جار و جنجال‌‌‌‌‌‌های بینشان. مصیبت این بود که هر دوشان آدمهای خوبی بودند ‌‌‌‌‌‌‌دلسوز، شریف، سختکوش‌‌‌‌‌‌‌ و اگر آن یک کارزار حادّشان را بگذاریم کنار، حسابی باهم تفاهم داشتند. من به دلیل نوع خاص زندگی خودم هیچ‌‌‌‌‌‌گاه نتوانستم بفهمم چطور موضوعی کمابیش بی‌‌‌‌‌‌اهمیت همچون پول، می‌‌‌‌‌‌تواند آنقدر گرفتاری بینشان بوجود بیاورد. پول اما ‌‌‌‌‌‌‌البته که‌‌‌‌‌‌‌ هیچ‌‌‌‌‌‌گاه صرفا پول نیست. همیشه چیزی دیگر هم هست، همیشه چیزی فراتر است و همیشه هم حرف آخر را می‌‌‌‌‌‌‌‌زند.

منِ پسربچه وسط این جنگ ایدئولوژیک گیر افتاده‌‌‌‌‌‌بودم. مادرم می‌‌‌‌‌‌بُردم خرید لباس، می‌‌‌‌‌‌کشاندم به دل گردباد شور و شوق و گشاده‌‌‌‌‌‌دستی‌‌‌‌‌‌اش، و من بارها و بارها می‌‌‌‌‌‌گذاشتم ترغیبم کند به خواستن چیزهایی که پیشنهادم می‌‌‌‌‌‌کرد ‌‌‌‌‌‌‌همیشه هم چیزهایی بیش از آنچه انتظارش را داشتم، همیشه چیزهایی بیش از آنچه فکر می‌‌‌‌‌‌کردم احتیاج دارم. ناممکن بود مقاومت، ناممکن بود لذت نبردن از اینکه کارمندهای فروشگاهها چطور حلقه‌‌‌‌‌‌به‌‌‌‌‌‌گوش پی دستوراتش می‌‌‌‌‌‌‌‌دوند، ناممکن بود تحت‌‌‌‌‌‌تاثیر قدرت اجرای مادرم قرار نگرفتن. بااین‌‌‌‌‌‌حال خوشبختی من همیشه آمیخته با مقدار زیادی اضطراب هم بود، چون دقیقا می‌‌‌‌‌‌دانستم پدرم قرار است چه بگوید وقتی صورت‌‌‌‌‌‌حساب دستش می‌‌‌‌‌‌رسید. حقیقت هم این بود که او همیشه آنچه منتظرش بودم را می‌‌‌‌‌‌گفت. فوران ناگزیر خشم از پی می‌‌‌‌‌‌آمد و تقریبا به‌‌‌‌‌‌ ناگزیر هم مسئله با اعلام پدرم فیصله می‌‌‌‌‌‌یافت که دفعه بعدی که من چیزی احتیاج پیدا کنم او کسی است که مرا می‌‌‌‌‌‌برد خرید. بعد مثلا وقتی می‌‌‌‌‌‌رسید که من باید ژاکت زمستانی تازه‌‌‌‌‌‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌خریدم، یا یک جفت کفش نو، و آنوقت یک شب بعد شام من و پدرم با ماشین می‌‌‌‌‌‌رفتیم یکی از ارزان‌‌‌‌‌‌فروشی‌‌‌‌‌‌های برِ بزرگراهی وسط ظلمت نیوجرسی. نور تند فلورسنت‌‌‌‌‌‌های آن مغازه‌‌‌‌‌‌ها یادم است، دیوارهای زشت پـرپری‌‌‌‌‌‌شان را، ردیفهای بی‌‌‌‌‌‌پایان لباسهای ارزان‌‌‌‌‌‌قیمت مردانه را، همانطورکه شعر آگهی رادیویی شان را که می‌‌‌‌‌‌گفت «رابرت هال این فصل/ حرف حسابو می‌‌‌‌‌‌زنه بهتون/ زیرِ قیمت/ بوم، بوم، بوم/ زیرِ قیمت!». همه‌‌‌‌‌‌چیز به کنار، این ترانه هم چون سوگند پرچم و دعای کلیسا، جزئی از کودکی من شده.

حقیقت اینکه من از بُزخری‌‌‌‌‌‌های همراه پدرم هم به همان اندازه خریدهای پرریخت‌‌‌‌‌‌وپاش مادرم لذت می‌‌‌‌‌‌بردم. علائقم یکسان میان پدر و مادرم قسمت شده‌‌‌‌‌‌بود و هیچوقت هم کسی ازم نمی‌‌‌‌‌‌خواست خیمه‌‌‌‌‌‌ام را در این اردوگاه یا آن یکی برپا کنم. روش مادرم دلپذیرتر بود شاید، دستکم به‌‌‌‌‌‌لحاظ خوشی و هیجانی که به آدم می‌‌‌‌‌‌داد، اما کله‌‌‌‌‌‌شقی پدرم هم چیزی توی خودش داشت که مرا مسحور می‌‌‌‌‌‌کرد، یکجور تجربه و شناخت سخت بدست‌‌‌‌‌‌آمده که از عمق اعتقاداتش برمی‌‌‌‌‌‌خاست. هدفش برایش درستی و کمالی داشت که باعث می‌‌‌‌‌‌شد هیچ‌‌‌‌‌‌گاه جا نزند، حتی با پذیرش این خطر که به دید دنیا آدم بدی بیاید. این حس برای من ستایش‌‌‌‌‌‌برانگیز بود و همانقدر که به خاطر خیره ساختن دنیا به خود، شیفته مادر زیبارو و بی‌‌‌‌‌‌نهایت جذابم بودم، شیفته پدرم هم بودم که در برابر همان دنیا می‌‌‌‌‌‌ایستاد. تماشا کردنش حین انجام هر کاری کفر آدم را در می‌‌‌‌‌‌آورد ‌‌‌‌‌‌‌مردی که به نظر می‌‌‌‌‌‌آمد مطلقا اهمیتی نمی‌‌‌‌‌‌دهد بقیه درباره‌‌‌‌‌‌اش چه فکر می‌‌‌‌‌‌کنند ‌‌‌‌‌‌‌اما ضمنا آموزنده هم بود، و فکر می‌‌‌‌‌‌کنم در درازمدت بیش از آنچه خودم واقف باشم به درسهایش توجه کرده‌‌‌‌‌‌ام.

 پل اُستر

بدین‌‌‌‌‌‌ترتیب شخصیت منِ نوجوان هم شد از سنخ همان آدم جاه‌‌‌‌‌‌طلب سنتی. با نخستین نشانه‌‌‌‌‌‌های برف، همراه پارویم از خانه می‌‌‌‌‌‌زدم بیرون و شروع می‌‌‌‌‌‌‌‌کردم زنگ خانه‌‌‌‌‌‌های مردم را زدن و پرسیدن اینکه بهم پول می‌‌‌‌‌‌دهند ورودی پارکینگ و پیاده‌‌‌‌‌‌روِ مقابل خانه‌‌‌‌‌‌شان را تمیز کنم یا نه. اکتبر که برگها می‌‌‌‌‌‌ریخت با شن‌‌‌‌‌‌کشم بیرون بودم و زنگ همان خانه‌‌‌‌‌‌ها را می‌‌‌‌‌‌زدم و درمورد چمن‌‌‌‌‌‌هاشان همان سوال را می‌‌‌‌‌‌پرسیدم. باقی وقتها که چیزی برای جمع کردن از زمین نبود، پی «شغلهای عجیب» می‌‌‌‌‌‌رفتم. مرتب کردن پارکینگ مردم، تمیز کردن انباری، هرس کردن پرچین. من آدم انجام‌‌‌‌‌‌دهنده هر کاری بودم که لازم بود تابستانها توی پیاده‌‌‌‌‌‌روِ جلوی خانه‌‌‌‌‌‌مان لیموناد می‌‌‌‌‌‌فروختم، لیوانی ده سنت. از پستوی آشپزخانه‌‌‌‌‌‌مان بطریهای خالی را جمع می‌‌‌‌‌‌کردم، می‌‌‌‌‌‌ریختمشان توی چهارچرخه قرمز کوچکم و تا دم مغازه خرکشش می‌‌‌‌‌‌کردم تا در عوضشان پول بگیرم. کوچکترها هرکدام دو سنت، بزرگترها پنج سنت. بیشتر این درآمدم را خرج خرید ورق بیسبال‌‌‌‌‌‌بازی، مجلات ورزشی، و کتابهای مصور می‌‌‌‌‌‌کردم و هرچه را باقی می‌‌‌‌‌‌ماند هم با پشتکار تمام می‌‌‌‌‌‌ریختم توی قلکم که شکل صندوق حساب مغازه‌‌‌‌‌‌ها بود. به‌‌‌‌‌‌راستی که بچه پدر و مادرم بودم و درمورد اصولی که جهانشان را معنا داده‌‌‌‌‌‌بود مطلقا تردید نداشتم. پول حرف اول و آخر را می‌‌‌‌‌‌زد و اگر گوش می‌‌‌‌‌‌سپردی به حرفش و بحثهایش را پی می‌‌‌‌‌‌گرفتی، آنوقت زبان زندگی می‌‌‌‌‌‌آموختی.

یادم می‌‌‌‌‌‌آید یکبار سکه‌‌‌‌‌‌ای پنجاه‌‌‌‌‌‌سنتی داشتم. خاطرم نیست از کجا آورده بودمش ‌‌‌‌‌‌‌سکه پنجاه‌‌‌‌‌‌سنتی آن موقع هم قدر حالا کمیاب بود‌‌‌‌‌‌‌ ولی چه کسی بهم داده‌‌‌‌‌‌بودش و چه خودم درآورده بودمش، همین الان هم عمیقا حس می‌‌‌‌‌‌‌‌کنم داشتنش چقدر برایم پرارزش بود و چه مبلغ زیادی در نظرم می‌‌‌‌‌‌آمد. آن روزها با پنجاه‌‌‌‌‌‌سنت آدم می‌‌‌‌‌‌توانست ده بسته ورق بیسبال‌‌‌‌‌‌بازی، پنج کتاب مصور، ده‌‌‌‌‌‌تا آب‌‌‌‌‌‌نبات‌‌‌‌‌‌چوبی، پنجاه‌‌‌‌‌‌تا آب‌‌‌‌‌‌نبات سفت یا بنابه ترجیحش ترکیبات مختلفی از همه اینها بخرد. نیم‌‌‌‌‌‌دلاری را گذاشتم توی جیب پشتی‌‌‌‌‌‌ام و قدم‌‌‌‌‌‌‌‌زنان راه افتادم سمت مغازه، بی‌‌‌‌‌‌تاب در فکر اینکه می‌‌‌‌‌‌خواهم چطور این پول اندکم را خرج کنم. بااین‌‌‌‌‌‌حال جایی وسط‌‌‌‌‌‌های راه، به دلایلی که هنوز متعجبم می‌‌‌‌‌‌کند، سکه غیبش زد. دست بردم توی جیب پشتی‌‌‌‌‌‌ام تا لمسش کنم ‌‌‌‌‌‌‌که بدانم سر جایش است، فقط محض اطمینان‌‌‌‌‌‌‌ و پولم ناپدید شده‌‌‌‌‌‌بود. جیبم سوراخ داشت؟ آخرین باری که بهش دست زده‌‌‌‌‌‌بودم اتفاقی سُرانده بودمش از جیب شلوارم بیرون؟ هیچ تصوری نداشتم. شش هفت سالم بود و هنوز یادم است چقدر احساس بدبختی کردم. کوشیده‌‌‌‌‌‌بودم حسابی مراقب باشم و بااین‌‌‌‌‌‌حال، به‌‌‌‌‌‌رغم همه احتیاط‌‌‌‌‌‌ها، باز پولم را گم کرده‌‌‌‌‌‌بودم. چطور گذاشته‌‌‌‌‌‌بودم چنین اتفاقی بیفتد؟ چون نیاز به توجیهی منطقی داشتم، حکم دادم خدا مجازاتم کرده. نمی‌‌‌‌‌‌دانستم چرا، اما مطمئن بودم قدرت متعال دست کرده توی جیبم و با دستهای خودش سکه را برداشته.

کم‌‌‌‌‌‌کم شروع کردم رو گرداندن از پدر و مادرم. این نبود که شروع کنم به کمتر دوست داشتنشان. اما دنیایی که آنها متعلقش بودند دیگر به‌‌‌‌‌‌نظرم جای اغواکننده‌‌‌‌‌‌ای برای زندگی نمی‌‌‌‌‌‌آمد. ده دوازده سالم بود و در آن سن داشتم می‌‌‌‌‌‌شدم آواره‌‌‌‌‌‌ای در منزل، یک تبعیدی در خانه خودم. کلی از این تغییرات را می‌‌‌‌‌‌شود به نوجوانی من نسبت داد، به این حقیقت ساده که داشتم بزرگ می‌‌‌‌‌‌شدم و دیگر مستقل فکر می‌‌‌‌‌‌کردم، همه‌‌‌‌‌‌شان را اما نه. همزمان عوامل دیگری هم بر من موثر بودند و هرکدام در سوق دادنم به مسیری که بعدا رهسپارش شدم، نقشی داشتند. این عوامل هم فقط عذاب حاصل از اجبار دیدن ازدواجِ درحال فروپاشی پدر و مادرم، فقط سرخوردگی از محصور شدن توی یک شهر کوچک حاشیه‌‌‌‌‌‌ای، فقط حال‌‌‌‌‌‌وهوا و شرایط امریکای اواخر دهه پنجاه نبود ‌‌‌‌‌‌‌اما همه اینها را بگذارید کنار هم، و بعد دیگر به یکباره آدم صاحب پرونده‌‌‌‌‌‌ای قطور می‌‌‌‌‌‌شود علیه ماتریالیسم، کیفرخواستی علیه این نگرش مرسوم که پول کالایی است که باید بیش از همه چیزهای دیگر بهش بها داد. پدر و مادر من به پول بها میدادند و همین به کجا رسانده بودشان؟ به‌‌‌‌‌‌شدت برای بدست‌‌‌‌‌‌آوردن پول جنگیده بودند، اعتقاد بسیار بهش پیدا کرده‌‌‌‌‌‌بودند، و بااین‌‌‌‌‌‌حال بعد حل شدن هر مشکلی یکی دیگر جایش را پر کرده‌‌‌‌‌‌بود.


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

واکسن گارداسیل چیست؟ چه وقت و چه کسانی باید آن را تزریق کنند؟

گارداسیل واکسنی است که به محافظت در برابر انواع خاصی از ویروس پاپیلومای انسانی (HPV) کمک می‌کند، که یک عفونت شایع مقاربتی است که می‌تواند منجر به مشکلات سلامتی مختلف از جمله زگیل تناسلی و برخی از انواع سرطان شود. این واکسن برای جلوگیری از…

تصور شاهان صفوی بر اساس شرح متنی جهانگردان و افراد شاخصی که آنها را دیده و توصیف کرده‌اند

در حساب توییتر Cavid Ağa شاهان صفوی را بر اساس نوشته‌های قدیم به دقت و به صورت گرافیکی و چشم‌نوازی تصور شده‌اند.(توضیحات از ویکی پدیا) شاه اسماعیل بنا به نوشته‌های جیووانی ماریا دلی آنجیوللوشاه اسماعیل یکم (۱۷ ژوئیهٔ ۱۴۸۷ – ۲۳ مه…

هوش مصنوعی یکی از تخیل‌های کودکی ما را تصویرسازی کرد: کشتزارهایی از همه چیز: بستنی قیفی –…

شاید سریال کارتونی پینوکیو باعثش شد. شاید هم نه! در آن قسمت دلپذیر و خاطره‌انگیز، روباه مکار و گربه ننه، پینوکیو را فریفتند تا سکه خود را بکارد تا درختی از سکه بروید و بتواند سکه‌های بی‌شمار برداشت کند.سال‌ها از آن زمان گذشته، الان هم…

تصور کنید که در یک دنیای تخیلی، هری پاتر را استودیو جیبلی می‌ساخت

استودیو جیبلی یک استودیوی مشهور انیمیشن‌سازی ژاپنی است که به دلیل سبک هنری متمایز، داستان‌سرایی پر از تخیل و انیمیشن‌های هیجان‌انگیزش مشهور است. استودیو جیبلی که توسط هایائو میازاکی و ایسائو تاکاهاتا تأسیس شد، تعدادی از محبوب‌ترین فیلم‌های…

معماری‌هایی که واقعا شایسته تحسین هستند و ستایش هنری ما را برمی‌انگیزند

تناسب اجزا، انحناها، هماهنگی با فرهنگ و شرایط اقلیمی، عظمت، رنگ‌ها یا نشانه‌های قدمتی که ما را به خلسه‌های پر از تخیل می‌برند، هر کدام از اینها ممکن است یک عمارت را شاخص و برجسته کنند.در این پست بناهایی را با هم مرور می‌کنیم که هر یک از…

داستان پسر دو سر بنگال، آن هم به صورتی تقریبا دیده نشده!

در ماه مه 1783، در روستای کوچکی به نام Mundul Gaut، در بنگال هند، یک کودک عجیب به دنیا آمد. او دو سر داشت.مامایی که به زایمان کمک می کرد از ظاهر کودک چنان وحشت زده شد که سعی کرد با انداختن او به داخل آتش این هیولا را بکشد. خوشبختانه…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /
12 نظرات
  1. حميدرضا-كاغذ پاره می گوید

    ممنون دکتر جان،رفتی تو خط معرفی کتاب و خوب هم معرفی میکنی دستت درد نکنه عزیز موفق باشی

  2. رضا می گوید

    سلام
    ماشااله دم به دقیقه پست می زنید، خسته نباشید!

  3. کارتی می گوید

    آخرین کتابی که از پل استر خوانده ام، «کشور آخرین‌ها» بود. پل استر نویسنده‌ای پست مدرن است و فضای سردی بر فضای داستان‌هایش حاکم است.

  4. سمیه می گوید

    اتفاقا هفته پیش که داشتم دنبال یه هدیه می گشتم، این کتاب رو دیدم. پشت جلدش و حرفهای فروشنده من رو به یاد کتاب “ابن مشغله” نادر ابراهیمی، شغل عوض کردنهاش و تلاشهاش برای نویسنده شدن انداخت…

  5. علی می گوید

    سلام
    خیلی جالب و شیرین کتاب های به حق گلچین شده را معرفی می کنید. ممکن است بفرمایید این بریده را از کدام کتاب (مترجم) نقل کرده اید؟ ترجمۀ شیوایی است. چون من شهرستان هستم و دسترسی به کتاب مشکل است، می خواستم از طریق اینترنت کتاب را بخرم. برای همین ندیده باید یکی را انتخاب کنم. ولی بریده ای که شما انتخاب کرده اید، انتخاب را آسان تر می کند. ترجمه اش را پسندیدم.

  6. علی می گوید

    سلام آقای مجیدی
    می شه بفرمایید این بریده را از کدام کتاب (مترجم) نقل کرده اید؟

    ممنون

    1. علیرضا مجیدی می گوید

      ترجمه بهرنگ رجبی

  7. misssdandelion می گوید

    من قلم آستر رو خیلی دوس دارم
    مرسیی

  8. آذرنوش می گوید

    اونهایی که خوندن میتونن بگن کدون ترجمه روان تره؟
    این ترجمه ای که گذاشتید که به نظر خوبه
    ممنون

    1. زوربا می گوید

      ترجمه مهسا ملک مرزبان رو بیشتر پسندیدم من.

  9. زوربا می گوید

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.