معرفی کتاب: دیوانگان تاریخ
دیوانگان تاریخ
دونالد هوک، اسماعیل سلامی (مترجم)
– تعداد صفحه: 200
– نشر: جویا (اسفند 1386)
– شابک: 978-964-6092-11-2
– قطع کتاب: رقعی
دیوانگان تاریخ کتاب مختصر و مفیدی است درباره دیوانگان و مجنونانی که زمانی زندگی میلیونها نفر را در اختیار داشتند. البته لفظ دیوانه به گمانم زیاد درست نباشد، چون آنها در بعضی از جنبههای زندگی و توناییهای ذهنی، نابغههای مثالزدنی بودند.
امیدوارم بتوانید کتاب را تهیه کنید. در سایت آدینه که ظاهرا بیشتر از یک جلد م.جود نیست!
بریدهای از کتاب:
یکی از آن شبهای سرد سیبری بود. شش نفر روستایی اهل پکروفسکو، دور آتش نشسته و به آرامی راجع به بدبختی یکی از دوستانشان، کالسکهچی فقیری گفتگو میکردند که شب پیش اسبش را دزدیدهبودند؛ اسب، بدون نشانهای ناپدید شدهبود و روستایی از تنها وسیلهی معاش خود محروم شدهبود.
ناگهان کودکی که پشت اجاق خوابیدهبود، از تختش برخاست و روی شانههای ستبر یکی از روستاییان پرید و فریاد زند: “پیوتر الکساندرویچ! تو اسب را دزدیدی!”
نگاه نافذ و غریب پسربچه به الکساندرویچ دوختهشد و بعد پسربچه با مشت بر سینه الکساندرویچ کوبید.
یفیم پیر فریاد زد: “گریشکا، چه شده؟” و بدون اینکه منتظر جواب بماند، با عذرخواهی شرمساریش را مخفی کرد و گفت: “پسرم بیمار است، خیلی بیمار.”
پیوتر الکساندرویچ گفت: “میدانم. اشکالی ندارد. او بازی میکند.”
با شنیدن این حرف، گریشکا شروع به خندیدن کرد. خندهای پرطنین بود که به سرعت به قهقهه بدل شد. گریشکا به شانههای پیوتر چسبید و با چنان نیرویی زانوانش را در پشتش فشار داد که پیوتر الکساندرویچ نزدیک بود به زمین بیفتد.
پدر گریشکا فریاد زد: “بس است!” و به کسانی که آنجا بودند، گفت: “گریشکا از زمان مرگ میشا به این طرف، اخلاقش عوض شدهاست.”
میشا، برادر بزرگتر گریشکا، اخیرا به درون رودخانه نیمه یخزدهی تورا افتادهبود. گریشکای دوازدهساله برای نجات او به درون آب پریدهبود و اگر رهگذری آنها را از آب بیرون نکشیدهبود، هر دوی آنها حتما غرق شدهبودند. میشا و گریشکا دچار تب شدیدی شدند و میشا بعد از سه روز جان سپرد.
گریشکا، هنوز دچار عوارض این حادثه بود. روزبهروز تبش بالا میآمد و پایین میرفت و خیلی لاغر شدهبود.
بعد از این واقعه پدر و مادرش متوجه شدند که شخصیت او تغییر کردهاست. او داشت به کودک متفاوتی تبدیل میشد. قبل از آن، گریشکا کودکی شاد و اجتماعی بود؛ حالا بداخلاق و منزوی شدهبود و حالتهای خاصی به او دست میداد.
گریشکا به خوابگاه خود، پشت اجاق برگشت. مردها که از آن صحنه عجیب یکّه خورده و مضطرب شدهبودند، یکییکی برخاستند و خداحافظی کردند و به طرف خانه به راه افتادند. در راه هرکدام در فکر اتهامی بودند که گریشکا به پیوتر زدهبود، چرا باید پیوتر الکساندرویچ _پولدارترین مرد پوکروفسکو_ اسبی را میدزدید؟ وانگهی، او از همه بیشتر جوش میزد تا مجرم را دستگیر کنند و به سزای عمل زشتش برسانند.
اما شک و تردید به جانشان افتاد و یکییکی، راهشان را کج کردند و به طرف خانهی پیوتر الکساندرویچ رفتند. همه تقریبا در یک زمان به انبار خانهی او رسیدند و خود را پنهان کردند و منتظر شدند.
چند دقیقه بعد، پیوتر الکساندرویچ را دیدند که اسب دزدیدهشده را از انبار بیرون آورد و به طرف یک بیشهی تاریک هدایت کرد. آنها در اولین ردیف درختان به او رسیدند و آنقدر کتکش زندند که تقریبا بیجان بر زمین افتاد. برای آنها دزدیدن اسب کالسکهچی از هر جرمی سنگینتر بود. اما پیوتر الکساندرویچ خوشاقبال بود و جان سالم به در برد.
بعد از اینکه مهمانها رفتند، یفیم آندرویچ از پسرش پرسید: “چرا این اتهام را به او بستی؟ آیا چیزی دیدهای؟ آیا چیزی شنیدهای؟”
ـ نه.
ـ پس چرا فکر میکردی پیوتر الکساندرویچ اسب را دزدیده؟
گریشکا جواب داد: “همینطوری میدانستم.”
و چشمانش همان حالت نافذی را به خود گرفت که پدرش دقایقی قبل دیدهبود. یفیم به خود لرزید. چطور گریشکا بدون اینکه واقعه را دیدهباشد، از آن خبر داشت؟ آیا غیـبگو بود؟
وقتی گریگوری (گریشکا) یفیموویچ بزرگ شد، او هم مانند پدرش کالسکهچی شد. او کالاها را تحویل میداد و مسافران را به دهکدههای مجاور و شهرهای دور میبرد. او آدمی سستاخلاق و بیبندوبار بود و به این دلیل نام راسپوتین را که به معنی “بیبندوبار” است بر او گذاشتند. طی روز، مثل یک حمّال کار میکرد و شبها به فسق و فجور یا به نوشیدن مسکرات میپرداخت.
وقتی به سن سیوسهسالگی رسید، زندگیش بناگاه تغییر کرد. راهبی جوان از او خواست او را به صومعهاش در فرخوتور برساند. در راه هر دو راجع به مذهب با هم حرف زدند. آن راهب از میزان اطلاعات راسپوتین در مورد دین شگفتزده شد و راسپوتین هم وقتی راجع به صومعه شنید، شیفتهی آن شد، زیرا این صومعه یک صومعهی ارتدکسی معمولی نبود، بلکه مقر فرقهی افراطی خیلستی بود.
این راهبها در ظاهر، طبق آداب ارتودکس زندگی میکردند؛ اما در باطن، دارای اعتقادی بودند که با عقاید مسیحی بسیار منافات داشت. طبق باور عرفانی آنها، فقط گناهکاران میتوانند در روی زمین همراه مسیح باشند! آنها بر این اعتقاد بودند که مسیح دائما در اشخاص متخلف حلول میکند و راه رستگاری، تنها از طریق گناه و تطهیر متعاقب، امکانپذیر است! بدون گناه، انسان نمیتواند به رستگاری برسد. وقتی انسان تطهیر میشود، قدرتهای فوقطبیعی پیدا میکند و او را “پیرمرد فرزانه” یا “مرد خدا” مینامیدند. این نوع مذهب، برای راسپوتین بسیار جذاب بود.
راسپوتین تصمیم گرفت به این فرقه بپیوندد و چهار ماه در آن صومعه ماند. هنگامیکه آنجا را ترک کرد، یک راهب شده بود؛ گدای سرگردانی که برای مردم موعظه میکرد و بیماران را شفا میداد. بهزودی شهرت او به همهجا راه پیدا کرد.
درست در همان زمان، 12 اوت 1904، ملکه روسیه پسری به دنیا آورد. نیکولا و الکساندرا، امپراتور و ملکهی روسیه چهار فرزند داشتند، اما همهی آنها دختر بودند. تولد الکسی کوچک در سراسر روسیه، با شادمانی جشن گرفتهشد. او اولین وارث مذکری بود که از قرن هفدهم به بعد، در خانوادهی سلطنتی به دنیا آمدهبود.
اما پدر و مادر الکسیس نگران بودند. آنها متوجه شدند که شاهزاده در اثر چهار دست و پا راه رفتن روی زمین، پاهایش کبود و متورم میشود. همچنین گاهی بدون دلیل خاصی، بدنش شروع به خونریزی میکند. دکترها این خبر غمانگیز را به تزار دادند که پسرش یک بیمار هموفیلیک است.
در آغاز قرن بیستم، هیچ درمانی برای هموفیلیا وجود نداشت و نیکولا و الکساندرا به خاطر وضعیت فرزندشان شدیدا دچار افسردگی شدند.
تزار و همسرش، مضظربانه به دنبال راه درمانی برآمدند و حاضر بودند به هر کاری دست بزنند. آنها زوجی مذهبی بودند و اغلب با شور و احساس دعا میکردند و امیدوار بودند که خداوند به فریاد دلشان برسد و فرزند کوچکشان را شفا دهد. سالها در بیم و امید دست و پا میزدند، زیرا الکسی مدتی سالم بود و دوباره بیمار میشد. وقتی شاهزاده به سن چهارسالگی رسید، الکساندرا علائم بیماری قلبی پیدا کرد و مدتی اسیر صندلی چرخدار شد. تزار اغلب در تنهایی گریه میکرد، اما در ظاهر قدرت لازم را برای حفظ استحکام دولت و حکومت نشان میداد. در نتیجه مردم روسیه اصلا از بیماری الکسی اطلاع نداشتند.
وقتی راسپوتین در سال 1905 وارد سنت پترزبورگ شد، آوازهاش زودتر از او رسیدهبود. بیماران و معلولین از دور و نزدیک میآمدند تا او را ببینند و به حرفهایش گوش بدهند. آنها میخواستند با این مرد خدا حرف بزنند و از او راهنمایی بخواهند.
درست در همین موقع تزار از حضور راسپوتین در شهر آگاه شد و او را به قصر دعوت کرد. سلوک و حضور راسپوتین، الکساندرا را طلسم کرد. صدای پرطنین، چشمان دریدهی آبی، ریش نامرتب و بلند، و حتی گستاخیش هالهای از رمز و راز را به دور او میکشید. طلسم عرفانیای که الکساندرا تسیم آن شد، هرگز شکسته نشد. حتی زمانی که دلیل محکم بیبندوباری و رفتارهای نامتعارف راسپوتین را در برابر او قرار دادند.
در سال 1912 وقتی خانوادهی سلطنتی در شکارگاهشان در لهستان مشغول گذراندن تعطیلات بودند، الکسی زمین خورد و پایش زخم شد. گرچه در ابتدا زخمی جزیی بود، اما یک روز بعد از سواری آن زخم دوباره آشکار شد و این بار وخیمتر از پیش به نظر رسید. الکساندرا از شدت اضطراب داشت دیوانه میشد. ورم پای السکی بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه الکسی دیگر نمیتوانست پایش را صاف کند. درد ثابت بود و فریادهای هراسیدهی شاهزادهی جوان برای کمک بیش از آن بود که مادرش بتواند تحمل کند. الکساندرا از فرط استیصال دست به رفتاری زد که بر تاریخ روسیه تاثیر گذاشت. به راسپوتین تلگراف زد و از او مشورت خواست و خواهش کرد برای سلامتی الکسی دعا کند. اطباء معالج الکسی تمام امیدشان را از دست دادهبودند و در سراسر کشور مردم دعا میکردند تا خداوند، ولیعهد آنها را نجات بدهد.
روز بعد، جواب راسپوتین از سیبری دریافت شد. او به ملکه اطمینان داد که خداوند دعاهای او را شنیده و الکسی زنده خواهدماند و از الکساندرا درخواست کرد اجازه ندهد اطباء بیش از این موجب عذاب الکسی شوند.
وقتی الکساندرا تلگرام را خواند، بار اندوهش سبک شد. درحالیکه کنار بستر پسرش نشسته بود، مطمئن شد که سلامتی او بازخواهدگشت. روز بعد، خونریزی الکسی بند آمد و تورم پایش کمتر شد. حالا الکساندرا به قدرت راسپوتین اطمینان داشت و دیگر به پزشکان دربار اجازه نداد به پسرش زیاد دست بزنند.
برای الکساندرا، بهبودی فرزندش یک معجزه بود و معجزهگر، راسپوتین بود.
در ابتدا بزرگان کلیسا از راسپوتین حمایت میکردند و او را یک قدیس واقعی میدانستند. اما بعد، وقتی شایعات روابطش با زنها به گوش آنها رسید، اعلام کردند که اعتقادات راسپوتین موردظن آنهاست. وقتی اسقف هرموگِن شنید که راسپوتین سعی کرده به یک راهبه هتک حرمت کند، ناشکیبا شد و با یک صلیب بزرگ بر سر راسپوتین کوبید و از او خواست در برابر تمثال مریم عذرا سوگند بخورد که از زنبارگیاش دست بردارد. راسپوتین در سیبری، همسر و سه فرزند داشت. آنها از اسقف واقعنگرتر بودند و مدتها بود که دست از اصلاح راسپوتین کشیدهبودند.
شکایات علیه راسپوتین بالا گرفت. واکنش الکساندرا این بود که کمتر او را به کاخ تزار دعوت میکرد. اما از قطع کامل ارتباط با او امتناع کرد. شایع شد که الکساندرا عاشق او شدهاست.
شایعهها بالا گرفت و مجلس جدید، دوما، مسئلهی راسپوتین را بررسی کرد. آنها به این نتیجه رسیدند که دلیل کافی برای تبعید راسپوتین از روسیه وجود دارد. الکساندرا بهشدت اعتراض کرد و راسپوتین در روسیه باقی ماند.
در دوم ماه اوت سال 1914، روسیه وارد جنگ جهانی اول شد. مردم خوشحال بودند. مبارزه برای میهن عزیز، تودهها را برمیانگیخت. خود نیکولا به تب جنگ دچار شد. تزار بهنوبهی خود، همیشه از سان دیدن سربازان لذت میبرد. او و نیروهایش منتظر جنگی بزرگ و پیروزی نهایی بودند.
راسپوتین پیغامی برای تزار فرستاد و او را نصیحت کرد وارد جنگ و خونریزی نشود و هشدار داد که جنگ به امپراتوری روسیه پایان خواهدبخشید. نصیحت راسپوتین را ندیده گرفتند و نقشهی جنگ علیه آلمان و مجارستان و اتریش ریختهشد.
اما پیروزی در جنگ به آن آسانی نبود که نیکولا فکر کردهبود و تا عید کریسمس، روسیه حدود هفتصد و پنجاه هزار سرباز را از دست داد و دویست هزار نفر زخمی شدند. تزار تصمیم گرفت از جبهه دیدن کند.
در نیمهی راه بین جبههی اتریش و آلمان یک اردوگاه دائمی برپا شدهبود. تزار که سوار قطار شخصیاش بود، به گرانددوک نیکولا (که عموی او بود) و ژنرالهایش در طرحریزی عملیات کمک میکرد و این فعالیت او را به وجد میآورد و مطمئن بود که جنگ بهزودی به نفع او برمیگردد.
در پاییز 1915، شاهزاده الکسی در جبهه به پدرش ملحق شد. تزار تنها و محتاج یار و همدم بود؛ و از طرفی فکر میکرد به نفع شاهزاده است که از مادر و زنان دربار دور باشد.
روحیهی سربازان با دیدن دو عنصر خانوادهی سلطنتی در بین خودشان، سریعا تقویت شد. یکبار حتی الکساندرا هم از جبهه دیدن کرد. این امر بهویژه برای مردان دلگرمکننده بود. بسیاری از آنها احساس میکردند که ملکه اصلا نگران آنها نیست. اما حالا باور داشتند که الکساندرا به اندازهی آنها به روسیه عشق میورزید.
در بهار سال 1916، الکسی هنوز پیش پدرش در جبهه بود که بیمقدمه دچار خونریزی شدید بینی شد. پزشکان نتوانستند خونریزی را متوقف سازند و امپراتور که بهشدت وحشت کردهبود، الکسی را برداشت و با شتاب به دربار بازگشت.
وقتی الکساندرا وضعیت فرزندش را دید، به وحشت افتاد و راسپوتین را احضار کرد. امپراتور و ملکه کنار تخت فرزندشان نگران و بیقرار بودند و مطمئن بودند که مرگ الکسی نزدیک است. اما در نیمهشب، راسپوتین بدون اطلاع قبلی وارد اتاق الکسی شد و کنار او زانو زد. بعد، دعا خواند و نشانهی صلیب را بر سینهاش کشید و به الکساندرا گفت: “نگران نباش! حال او خوب خواهدشد.”
صبح روز بعد، حال الکسیس خوب شد و تزار به جبهه برگشت.
تزار در سال 1916، تحت فشار الکساندرا که از گراندوک نیکولا به دلیل نفرت او از راسپوتین دلگیر بود و به خاطر عقبنشینیهای مستمر ارتش، تصمیم گرفت ادارهی کامل نیروها را بدست گیرد.
این عمل به دو دلیل اشتباه بود. اولا، اگرچه تزار از نظر نظامی مطلع بود و مایل بود با ژنرالها مشورت کند، اما کاملا بر تاکتیکهای جنگی مسلط نبود. ثانیا، با دور شدن از کاخ و دربار، کنترلش را بر امور داخلی از دست داد.
در نبود او، نیروهای ضدتزاری تقویت شد. الکساندرا که حالا زمام امور را در دست داشت، به نصیحت راسپوتین سعی کرد برای مبارزه با دشمن داخلی به اقدامات ضروری دست بزند. بهزودی معلوم شد که او نمیداند چه میکند؛ سرنوشت روسیهی تزاری رقم خوردهبود.
الکساندرا بهطور کامل به انتخاب راسپوتین درمورد اشخاص ذیصلاح در امور دولت اعتماد کرد. تنها معیار راسپوتین برای انتخاب این بود که شخص او را دوست داشتهباشد. در غیر این صورت، آن شخص آدم بدی محسوب میشد. پس از مدتی راسپوتین از همان معیار برای توصیهی ترفیع و انتصاب افراد نظامی استفاده کرد. او حتی از طریق الکساندرا، زمان و مکان حمله را به تزار پیشنهاد میداد. او ادعا میکرد که این اطلاعات در عالم رویا به او دادهمیشود.
در طی این سالها اگرچه او با دربار رفتوآمد داشت، اما در محلا پست شهر زندگی میکرد و زندگی ضداخلاقی و بیبندوباری داشت. اکثر مواقع مست بود و به فسق و فجور میپرداخت. او بیش از آنکه یک راهب مقدس باشد، آدمی فاسد بود. لیکن به خاطر حمایت الکساندرا میتوانست بر انتقادها غلبه و قدرت و نفوذش را حفظ کند.
اما زمانی رسید که دوما به تنگ آمد و عزل راسپوتین را خواستار شدند. الکساندرا این درخواست را ندیده گرفت، اما شاهزاده فلیکس فلیکسوویچ یوسوپف، یکی از متمولترین و بانفوذترین مردم آن کشور، تصمیم گرفت که شرّ راسپوتین را از سر ملکهی روسیه کم کند.
یوسوپف خودش شخص عیاشی بود و از پیش راسپوتین را میشناخت و در چند مورد با راسپوتین بادهگساری کردهبود. یوسوپف نقشهای کشید که راسپوتین را به یک مهمانی دعوت کند و او را زهر دهد. اما به کمک نیاز داشت.
یوسوپف لیست چهار حامی پُرشور را تهیه کرد. ولادیمیر پوریشکویچ، طرفدار قسمخوردهی تزار؛ ستوان سوچوتین، افسر ارتش؛ دکتر لازورت، پزشک لهستانی؛ و دوک کبیر دیمیتری، پسرعموی نیکولا؛ و نفر پنجم ماکلاکوف، وزیر امور داخلی، که نقش فعالی در این قتل ایفا نمیکرد؛ بلکه فقط با پیشنهاد، گروه را حمایت میکرد و به آنها دلگرمی میداد. در آخرین جلسهشان، او یک چماق محکم به یوسوپف داد و گفت: “این را بگیر! ممکن است به دردت بخورد.”
در صبح روز 18 دسامبر سال 1916، یوسوپف به راسپوتین تلفن کرد و توضیح داد که میخواهد روز بعد او را به یک جشن کوچک و خودمانی در خانهاش دعوت کند و چون از ضعف راسپوتین نسبت به زنهای زیبا خبر داشت، ادامه داد: “همسرم، ایرنا، اخیرا سردردهای شدیدی داشتهاست. او مشتاق است شما را ملاقات کند، به این امید که بتوانید درمانش کنید.”
یوسوپف پیش خود فکر میکرد که راسپوتین دروغین بودن دعوت را متوجه شده، اما راسپوتین طعمه را به دندان کشید و گفت: “بسیار خوب، چه ساعتی؟”
ـ دیروقت، حدودن نیمهشب. ایرنا نمیخواهد کسی از این موضوع خبردار شود.
ـ خیلی خوب. حدود ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه به دنبال من بیایید.
راسپوتین گوشی را گذاشت. یوسوپف میلرزید. نمیتوانست بخت خویش را باور کند. بهسرعت به دیگران تلفن کرد و این گفتگو را گزارش داد.
قتل قرار بود در یک زیرزمین نوساز، در زیر آپارتمان شاهزاده در قصرش انجام بگیرد. تمام صبح را مستخدمین مبل آوردند و فرش پهن کردند و چند وسیلهی تزئینی در آنجا قرار دادند. وقتی یوسوپف برای صرف ناهار به خانه برگشت، به کارکنانش دستور داد که حتما بعدازظهر آتش روشن کنند که اتاق تا غروب گرم شود. همچنین دستور داد گوشت، کیک، نوشیدنی و یک سماور با شش لیوان بیاورند.
شاهزاده تا ساعت تقریبا یازده به خانه برنگشت؛ چون برای شام بیرون رفتهبود. بعد از اندک مدتی، توطئهگران دیگر در زدند. یوسوپف فورا در را باز کرد و از دکتر لازورت پرسید: “زهر کجاست؟ آنرا آوردهای؟”
دکتر لازورت جواب داد: “بله، اینجاست. و جعبهی کوچکی بیرون آورد و آنرا باز کرد تا همه ببینند. جعبه پر از بلور سیانور بود و گفت: “اینقدر هست که بتواند شش نفر را از پا دربیاورد.”
یوسوپف از طرف دیگر اتاق گفت: “بسیار خوب! بیاییم دستبهکار شویم.” او نزدیک میز بلندی ایستادهبود که خدمتکاران روی آن غذا چیدهبودند. لازورت به طرف میز رفت و سطح بالایی سه کیک را برداشت و خندید و گفت: “این کارش را میسازد.”
بعد دستکش لاستیکی به دست کرد و با یک دسته هاون کوچک، بلورهای سیانور را پودر کرد و بهسرعت مقداری از زهر را روی کیک ریخت و دوباره با دقت سطح بالایی کیکها را رویشان گذاشت، بطوریکه مثل قبل شد و گفت: “هر یک از این کیکها میتواند او را بکشد. میگویند راسپوتین از کیک شکلاتی خوشش میآید. اما اگر احیانا گرسنه نبود، باید نوشیدنی را هم زهرآگین کنیم. بهاندازهی کافی زهر داریم.”
یوسوپف چوبپنبهی دو بطری نوشابه را برداشت و لازورت بقیهی سیانور را در آنها ریخت، سوتی زد و گفت: “هرکدام از این بطریها میتواند یک اسب را از پا درآورد!”
بعد جعبهی خالی را در آتش انداخت و جعبه به خاکستر تبدیل شد. یوسوپف پرسید: “آیا جای مناسبی برای مخفی کردن جسد پیدا کردهاید؟”
سوالش خطاب به دوک بود که وظیفه داشت شکافی در یخ رودخانه پیدا کند. دوک جواب داد: “بله، همین چند لحظهی پیش که میآمدم درست نزدیک پل پتروپاولوسک سوراخ بزرگی وجود دارد.” یوسوپف مبلها را به گوشه و کنار برد و چند لیوان و زیرسیگاری را به اطراف پخش کرد تا این احساس را برانگیزد که مهمانی تازه تمام شدهاست و گفت: “خیلی خوب. همهچیز حاضر است.”
یوسوپف و لازورت که خود را به شکل راننده درآورده بودند، رفتند تا راسپوتین را بیاورند. پورشیکویچ، دوک دیمیتری و ستوان شوچوتین به طبقهی بالا رفتند و در اتاق مطالعهی شاهزاده منتظر ماندند.
وقتی یوسوپف و لازورت همراه راسپوتین برگشتند، صدای موسیقی از طبقهی دوم شنیدهمیشد.
راسپوتین پرسید: “چه شده؟”
شاهزاده گفت: “بهنظر میرسد که مهمانهای همسرم هنوز اینجا هستند. مطمئنم که آنها بهزودی میروند و ایرنا به طبقهی پایین خواهدآمد. بیا تو تا چیزی بخوریم و بیاشامیم.”
درواقع ایرنا در خانهی ییلاقی یوسوپف بود. توطئهگران یک صفحهی موسیقی گذاشتهبودند تا تاثیر مناسب را بوجود بیاورد. راسپوتین خرسند بود و همراه میزبانش از پلهها پایین رفت. لازورت از پلهها بالا رفت تا به پوریشکویچ و دیگران ملحق شود و همانجا منتظر ماندند.
راسپوتین نگاهی به اطراف اتاق گرم و نرم انداخت و به اشیاء اطرافش دستی زد و درهای کمدها را باز و بسته کرد. این کار یوسوپف را بیشازپیش عصبی میکرد.
ـ پدر گریگوری، بفرمایید بنشینید و یک لیوان چای میل کنید.
چای تنها چیزی بود که آغشته به زهر نبود. فلیکس هم یک لیوان برداشت.
ـ مقداری هم کیک میل کنید.
همین که یوسوپف سینی را برداشت و در برابر راهب نگه داشت، دستش لرزید. راسپوتین یک تکه کیک برداشت و آنرا در یک آن بلعید و یکی دیگر خواست و گفت: “خیلی خوب است. فقط کمی زیادی شیرین است.”
یوسوپف روبروی راسپوتین نشست و او را تماشا کرد و با تعجب از خود میپرسید: “چقدر طول خواهدکشید؟ آیا بیش از چند دقیقه طول خواهدکشید؟”
آنها راجع به مطالب مختلف صحبت میکردند. برای فلیکس مشکل بود توجهاش را به چیز خاصی معطوف کند. به ساعتش نگاه کرد. بیستدقیقه گذشتهبود، اما قربانی سرحال بهنظر میرسید.
راسپوتین برخاست و با غذا به طرف میز رفت و سومین تکهی کیک را در دهان گذاشت. فلیکس نزدیک بود از هوش برود. با نومیدی، مِنمِنکنان پرسید: “با یک لیوان نوشیدنی چطورید؟ این نوشیدنی ساخت خودمان است.”
راسپوتین جواب داد: “بله، بله، حتما. گلویم کمی خشک شدهاست.” و با دو جرعه لیوان نوشیدنی را تمام کرد. یوسوپف یک لیوان دیگر برایش ریخت. راسپوتین به عقب تکیه داد و گفت: “برایم آواز بخوان.”
در این موقع فلیکس بهقدری عصبانی شدهبود که نمیدانست میتواند آواز بخواند یا نه، چه برسد به اینکه گیتار هم بزند.
فلیکس گیتار را از روی دیوار برداشت و به طرف راسپوتین برگشت و او را دید که در حال ریختن یک لیوان برای خودش است و پیش خود فکر کرد: “خدایا! امکان ندارد.”
بعد روبروی راسپوتین نشست و شروع به نواختن گیتار کرد، اما انگشتانش آنقدر میلرزیدند که صدای گیتار بیرون نمیآمد.
یوسوپف به بالا نگاه کرد. راسپوتین مستقیم به او خیره شدهبود. به نظر فلیکس آمد که راهب دیوانه ناگهان هدف آن جشن را فهمیدهبود. چشمان راسپوتین از رنگ آبیخاکستری معمولیاش به سبزی گرایید. به صندلی چسبیدهبود، تمام جوارح بدنش از نیرو تهی شدهبود و ذهنش ناتوان برای اندیشیدن. ناگهان راسپوتین به آرامی جابهجا شد و چشمانش تیره و تار گشت. فلیکس گفت: “پدر گریگوری، کمی نوشیدنی بنوشید، بعد برایتان آواز خواهمخواند.”
راسپوتین لیوانش را نگه داشت و فلیکس در آن نوشیدنی ریخت. راهب آنرا بلعید و فریاد زد: “حالا برایم آواز بخوان!”
فلیکس شروع به آواز خواندن کرد. صدا و دستهایش میلرزیدند. اما چه اهمیتی داشت؟ راسپوتین هرلحظه ممکن بود روی زمین بیفتد. طبق محاسبات لازورت، زهری که راسپوتین خوردهبود میتوانست شش نفر و یک اسب را از پای درآورد.
در آن لحظه از اتاق بالا سروصدایی آمد. توطئهگران کنجکاو یا ناشکیبا شدهبودند. راسپوتین ناگهان هوشیار شد و فریاد زد: “چه خبر است؟”
فلیکس جواب داد: “حتما دوستان زنم درحال رفتن هستند. الان میروم نگاه میکنم ببینم چیست.”
پیش از اینکه راسپوتین بتواند اعتراض کند، فلیکس از پلهها شروع به بالا رفتن کرد. در راه به ساعتش نگاه کرد. ساعت دو و نیم بود. دو ساعت و نیم از خوردن و نوشیدن زهر گذشتهبود و آن مرد هنوز زنده بود. غیرقابلباور بود! درست در وسط اتاق مطالعه، فلیکس بقیهی گروه را دید که جلوی در اجتماع کردهاند و هفتتیر بدست دارند.
یوسوپف فریاد زد: “زهر کارساز نیست. آن خوک تا بناگوش خورده و آشامیده، اما هنوز زنده است.”
نزدیک بود به فلیکس تشنج دست بدهد و مابقی اعضاء نیز آنقدر شگفتزده بودند که نمیتوانستند جواب دهند.
فلیکس بیآنکه کلمهای دیگر بگوید هفتتیر دیمیتری را گرفت و از پلهها پایین رفت. باید به این غائله پایان میبخشید. وقتی دوباره وارد زیرزمین شد، دید که راهب کلهپا شده و پیش خود فکر کرد که کارش تمام شدهاست. اما نه، همین که فلیکس نزدیک شد، راسپوتین به بالا نگریست و یوسوپف پرسید: “گریگوری یفیمویچ، چه اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب نیست؟”
راسپوتین جواب داد: “نه، شکمم کمی میسوزد.” و یک لیوان دیگر نوشیدنی برای خود ریخت و آنرا درجا سرکشید.
یوسوپف به گوشهی دیگر اتاق رفت. یک صلیب بزرگ روی آن بود. بادقت آنرا وارسی کرد و با دست هفتتیرش را لمس کرد. ناگهان فلیکس از حضور راسپوتین که پشت سر او ایستادهبود، آگاه شد. خونش سرد شد و فریاد کشید: “پدر گریگوری! بهتر است در برابر این صلیب دعا بخوانید.”
فلیکس برگشت و روبروی راهب ایستاد. اسلحه به دستش بود. در ابتدا راسپوتین متعجب بهنظر میرسید. بعد، آرام شد. فلیکس به سینهی راسپوتین شلیک کرد. راهب با غرش مهیب اسلحه نقش بر زمین شد.
وقتی بقیهی گروه صدای شلیک را شنیدند، با شتاب به زیرزمین سرازیر شدند و دور راسپوتین حلقه زدند. جلوی لباس سفیدش سرخ شدهبود، اما قلبش هنوز میتپید. دستانش مشت و چشمانش کاملا بسته شدهبود. یکی گفت: “او هنوز زنده است.”
دکتر لازورت دنبال نبض میگشت. پس از پنج دقیقه، قامت صاف کرد و گفت: “کارش تمام است.”
بعد به طبقهی بالا رفتند و برای خود چند لیوان نوشیدنی ریختند و دربارهی اینکه چگونه میتوانند از شرّ جسد خلاص شوند، گفتگو کردند. آنها از این نگران بودند که کسی ورود راسپوتین به زیرزمین را دیدهباشد. بنابراین تصمیم گرفتند طوری وانمود کنند که خانه را ترک میکند. سوچوتین که از نظر اندازه و هیکل مثل راسپوتین بود، کت راهب را پوشید و کلاه خزش را به سر گذاشت و همراه لازورت بعنوان شوفرش خارج شدند. دیمیتری به دنبال آنها به راه افتاد. آنها قصد داشتند مدتی با اتومبیل بچرخند و دوباره بازگردند.
پوریشکویچ و یوسوپف با هم نشستند و سیگار کشیدند. پس از مدتی فلیکس هوس کرد دوباره جسد را ببیند. نیرویی درونی او را بر آن داشت که صحنهی جنایتش برگردد. از پوریشکویچ هم خواست که همراه او برود، اما پوریشکویچ گفت که بیش از حد قیافهی راسپوتین را دیدهاست.
فلیکس درِ زیرزمین را باز کرد و چراغ را روشن کرد و به اطراف نگاهی انداخت. راسپوتین روی لبهی فرش افتادهبود. فلیکس میدانست که کار مسخرهای کردهاست، اما از پیدا کردن راسپوتین احساس راحتی میکرد. بعد بیآنکه بفهمد چرا این کار را میکند، روی جسد خم شد و با دو دست آنرا گرفت و بهشدت تکان داد. وقتی جسد را رها کرد، جسد مثل یک تُن سرب روی زمین افتاد.
اما لحظهای بعد دوباره به چهرهی راسپوتین خیره شد. چه اتفاقی داشت میافتاد؟ در ابتدا یک چشم، و بعد دیگری باز شد و به او خیره شد. ماهیچههای صورت شروع به کار کرد و قیافهی کسی را پیدا کرد که درحال جویدن چیزی است. فلیکس درجا میخکوب شد. موهایش از ترس سیخ شدند. گلویش آنقدر گرفتهبود که نمیتوانست حتی یک کلمه به زبان بیاورد. بعد واقعهای غیرممکن اتفاق افتاد. راسپوتین بلند شد و به طرف یوسوپف رفت. دهانش کف کردهبود و دستانش مثل دو قلاب شدهبود و سعی میکرد گلوی یوسوپف را بگیرد.
فلیکس احساس کرد زانوانش سست شد. به عقب رفت و راسپوتین او را گرفت و گیرهوار در دست نگهداشت. با تلاشی زورمند، فلیکس خود را رها کرد و به طرف پلهها به راه افتاد. راسپوتین پشت سر او بود. مثل یک حیوان درنده، چهار دستوپا از پلهها بالا خزید. تنش آغشته به خون بود.
یوسوپف دوان دوان وارد اتاق مطالعهاش شد و فریاد کشید: “او هنوز زنده است! سعی کرد مرا خفه کند!”
پوریشکویچ که تابهحال خونسردترین فرد گروه بود، صورتش از ترس سفید شد. فلیکس گفت: “اسلحهات را به من بده!”
پوریشکویچ اسلحهای را که تازه در غلاف کردهبود، درآورد. ناگهان صدای بلندی به گوشش رسید. راسپوتین در را که به بیرون منتهی میشد، شکسته بود. پوریشکویچ از پلههای عقب پایین رفت و راسپوتین را دید که در برف میدود. یوسوپف بیحرکت در اتاق مطالعهاش ایستاده بود؛ قلبش بهشدت میتپید.
دو شلیک شنیدهشد. فلیکس از حالت گیجیاش بیرون آمد و شتابان از در جلو از خانه خارج شد و دو صدای شلیک دیگر را شنید. راسپوتین را دید که در برف به سختی راه میرود. پوریشکویچ اسلح بهدست، در چند متری او ایستاده بود. بعد رو برگرداند و داخل خانه شد.
در آن لحظه یک پلیس به طرف یوسوپف دوید و راجع به تیرها پرسید. یوسوپف جواب داد که چیزی نیست و چند مهمان مست به یک سگ شلیک میکردند. ظاهرا پلیس زیاد متقاعد نشد. مدتی به اطراف نگریست، ولی چیز مشکوکی ندید و صحنه را ترک کرد. جسد بزرگ راسپوتین پشت یک کپه برف بزرگ افتاده بود و خارج از دید بود. وقتی فلیکس در اطراف کپه برف قدم میزد تا جسد را وارسی کند، دو تا از خدمتکارانش را پیدا کرد که بالای سر آن ایستاده بودند. آنها به یوسوپف کمک کردند که جسد را به زیرزمین ببرد و قول دادند که حرفی راجع به این حادثه نزنند.
یوسوپف و پوریشکویچ خدمتکاران را مرخص کردند و با شگفتی به جسم گلولهخورده، لهیده و کتکخوردهی روی سنگفرش خیابان نگاه کردند. فلیکس چماق لاستیکی در دست داشت که ماکلاکوف به او داده بود. ناگهان خشم وجودش را آکند. در نوعی حالت بیقراری آنقدر با چماق به جسد کوبید تا اینکه پوریشکویچ او را کنار کشید. وقتی دیگران برگشتند و حالت جسد را دیدند، به وحشت افتادند. بهسرعت دستها و پاهای او را بستند و جسد را لای چند پارچه پیچیدند. دکتر لازورت، یوسوپف را به رختخواب فرستاد. بعد، سه نفر دیگر جسد را به طرف اتومبیل کشیدند و به طرف پل پتروپاولوفسک حرکت کردند. در آنجا، جسد را بیرون کشیدند و آنرا در شکاف یخ انداختند، جسد فرو رفت. همین که راسپوتین زیر یخ فرو رفت، همه آهی از سر آسودگی کشیدند. دکتر لازورت به همه اطمینان داد که وقتی برف بهاری آب شود، جسم برای همیشه از بین رفتهاست.
چند روز بعد خبر ناپدید شدن راسپوتین در همهجا پیچید. دوباره پلیس یوسوپف را استنطاق کرد و او هم همان داستان سگ را تکرار کرد. ملکه که نگران شدهبود، راضی نشد و دستور داد استنطاق کاملی به عمل آید. وقتی پلیس یکی از کفشهای راسپوتین را روی پل پتروپاولوفسک پیدا کرد، پند غواص را به درون رودخانه فرستادند. جسد پیدا شد و بیرون آوردهشد. وقتی جسد را معاینه کردند، پی بردند که ششهایش پر از آب شدهبود _یعنی هنوز زنده بود_ سعی کردهبود یکی از دستانش را از بند برهاند. الکساندرا میخواست توطئهگران را به قتل برساند، اما تزار که تصمیمگیری نهایی به دست او بود، به این راضی شد که یوسوپف را از ملکش به تورسک و گرانددوک را به ایران تبعید کند. به خاطر نبود شواهد، دیگران بازخواست نشدند.
امپراتوری تزار در کمتر از دو سال پایان گرفت. درست طبق پیشبینی راسپوتین، تزار و تمام خانوادهاش توسط انقلابیون گلولهباران شدند. بعد جسدشان را تکهتکه کردند و در آتش سوزاندند. آنچه از آنها باقی ماند، در یک معدن متروک خارج از یکاترینبورگ، نزدیک خانهی راسپوتین ریختهشد.
ممنون دکتر،کتاب جالبی باید باشه حتما میرم دنبالش..
سلام. گویا دیوانه بودن یکی از شروط موفقیت در سیاست است.
جالب بید.
ولی اون اوایل که خصویات راسپوتین رو نوشته بودید و حکایت علاقه الکساندرا بهش، من هی بی اختیار یاد(…) میفتادم! باور کنید دست خودم نبود!
سلام.ممنون از معرفی تون.
کتاب جدید میلان کوندرا به نام رویایویی ها Encounters مدتی هست که به انگلیسی و فرانسه منتشر شده.
لطفا هر وقت این کتاب به فارسی منتشر شد ما رو بی خبر نذارید!
درود!
آقای دکتر ممکنه اگر فایل PDF کتاب به دستتون رسید برای من بفرستیدش؟ ممنون می شم از لطف شما.
با سپاس فراوان
عالی بود… چه هیجان غریبی داشت…
خیلی میستیکال بود…قلبم میتپید میخوندم
این دیوونه بود یا جادویی؟ این چه دیوونه ای بود که نمی مرد؟
دو غلط هم در متن بود.
وووههه چه داستانی جالب و پرهیجان و البته ترسناک
این داستان کتاب نسخه آلوده به افسانه داستان قتل راسپوتین هست.
مرگ راسپوتین یکی از مبهم ترین قتلهای سیاسی تاریخ بوده و اتفاقا مستندی در این مورد از طرف بی…بی…..سی پخش شد که نتیجه آخرین تحقیقات مورخین بود….
خیلی شبیه به این داستان ولی با درجات کمتری از افسانه!
سلام
این را بخونید
http://www.pyramid-gallery.com/FiligreeAndShadow.html
سلام دکتر.
امروز دانشمند مهر ماه رو خریدم. خیلی خوشحال شدم! مقاله ی شما رو با عنوان “10 رایانه تاثیر گذار تاریخ” را در صفحه ی 88 و 89 چاپ کرده. چه قشنگ.
ممنون
kheili ali bud wali faghat y jahayee ba un chizayee k to mostanade bbc neshun dad tafawot mikard shayad moshkel az bbc bashe mamnun doktor jan
من قبلا کتاب راسپوتین رو خونده بودم و کلا احساس می کنم داستان ها و مردم روس مردم عجیبی اند ، توصیفاتشون تا استخوان آدم رسوخ می کنه
توصیفات نویسنده هاشون از شناخت ذهن شبیه یک حالت خلسه و مالیخولیایی می مونه
به هر حال این اتفاق ها میافته به صورت تصادفی
من هنوز نمیدونم تصادفی بودن به معنای هدف دار بودنه یا نه
شما میدونید
khili ziba bod dastan miram ketab ra mikharam
بسیار جالب بود . علی رغم اینکه به واسطه مطالب مربوط به آی تی و نت بیننده سایتتون شدم و لی فعلا که مشتری پر و پا قرص مطالب مربوط به ادبیات و سینما این سایت هستم. راستی انتخاب راسپوتین برای معرفی کتاب بسیار جالب و رندانه بود.
شاد باشید
چون مطلب تا حدودی طولانی بودشو فرصت خوندنشو هم نداشتم تازه امشب فرصت کردم بخونمش. خیلی لذت بردم . ممنون
عجب متن جالب و اسرار آمیزی بود.به نظر کمی خلاصه شده بود ولی جالب بود…ممنون