دیالوگ زیبایی از فیلم ساعتها
ریچارد (اد هریس): نه، صبر کن، صبر کن… یه داستان برام بگو!
کلاریسا (مریل استریپ): دربارهی چی؟!
ریچارد: بگو روزت رو چطور گذروندی!
کلاریسا: من… از خواب بلند شدم…
ریچارد: خب؟ [به سمت پنجره میرود]
کلاریسا [به تدریج به سمت ریچارد میرود]: بعد، بیرون رفتم، آه، رفتم که، که گل بخرم! مثل خانوم دالووی، توی کتاب، میدونی؟
ریچارد: آره.
کلاریسا: و صبح قشنگی بود، میدونی؟
ریچارد: واقعاً؟
کلاریسا: خیلی قشنگ بود، خیلی تازه
ریچارد [پنجره را باز میکند]: آها، تازه… مثل… مثل اون صبح توی ساحل؟
کلاریسا [مستأصل]: آره
ریچارد: آره، مثل اون روز، تو 18 سالت بود، منم، شاید 19 سال داشتم. من نوزده سالم بود، و هیچوقت چیزی به اون زیبایی ندیدهبودم. تو، صبح زود از در شیشهای اومدی بیرون و هنوز خوابآلود بودی. عجیب نیست؟! بیشتر صبحهای معمولی زندگیمون! میترسم مهمونیتو خراب کنم.
کلاریسا: مهمونی؟ اصلاً مهم نیست!
ریچارد: تو با من خیلی خوب بودی خانم دالووی! فکر نمیکنم هیچ دو نفری از ما خوشحالتر بوده باشن.
[ریچارد از پنجره میپرد و کلاریسا فریاد میزند]
لورا (جولین مور) به کلاریسا (مریل استریپ): تو زن خوششانسی هستی! زمانهایی هست، که تو بهشون تعلق نداری و فکر میکنی میخوای خودت رو بکشی! یهبار رفتم به یه هتل. یه نقشه کشیدم. نقشهام این بود که خانوادهمو وقتی بچهی دومم بهدنیا اومد، ترک کنم، و این کاری بود که کردم. یه روز صبح بیدار شدم، صبحانه درست کردم، رفتم به ایستگاهاتوبوس، توی اتوبوس نشستم. یه یادداشت گذاشتم، یه شغل تو کتابخونهای تو کانادا پیدا کردم. چقدر… فوقالعاده بود اگر میشد بگم که پشیمونم! چقدر راحتتر! ولی این چه معنایی داره؟! پشیمونی چه معنایی داره، وقتی انتخابی وجود نداره؟! این چیزیه که باهاش روبرو میشی. خب، هیچکس نمیخواد من رو ببخشه. تنها راه مرگ بود. من زندگی رو انتخاب کردم!
ویرجینیا (نیکول کیدمن) در ایستگاه: من ناسپاس نیستم! زندگیم ازم دزدیده شده. باید توی شهر کوچکی زندگی کنم که دوست ندارم! چرا این اتفاق افتاد؟ وقتشه برگردیم لندن! دلم برای لندن تنگ شده. دلم برای زندگی توی لندن تنگ شده!
لئونارد (استیفن دیلان): این تو نیستی که حرف میزنی، این صدای ذهنته!
ویرجینیا: این منم، صدای منه!
لئونارد: نه، نه، صدای تو نیست!
ویرجینیا (فریاد میزند): نه، این صدای منه! دارم توی این شهر کوچک میمیرم!
لئونارد: اگه درست فکر کنی، میبینی زندگی توی لندن تو رو به این روز انداخت!
ویرجینیا: اگه درست فکر کنم لئونارد، بهت میگم که من توی تاریکی هستم. یه تاریکی عمیق! و فقط و فقط، این من هستم که میتونم شرایطم رو درک کنم. تو با این شرایطم زندگی میکنی. لئونارد، منم باهاش زندگی میکنم! این حق منه، حق هر انسانی هست. من این خاموشی خفهکنندهی حومهی شهر رو انتخاب نمیکنم، خشونت پر سر وصدای پایتخت انتخاب منه! حتی یک بیمار، حتی کماهمیتترین آدم ناچیز حق داره درمانش رو انتخاب کنه. با این وسیله میتونه موجودیت خودش رو تعریف کنه. کاش، فقط به خاطر تو، لئونارد، میتونستم این سکوت رو تحمل کنم… ولی اگه قرار باشه بین ریچموند و مرگ یکی رو انتخاب کنم، انتخابم مرگه!
لئونارد [در اتاق نشیمن، کنار شومینه نشستهاند]: چرا یکی باید بمیره؟
ویرجینیا: چی؟
لئونارد: تو نوشتی یکی باید بمیره.
ویرجینیا: اوهوم!
لئونارد: چرا؟ … سئوال احمقانهایه؟
ویرجینیا [عمیقاً در فکر است]: نه…
لئونارد: فکر کردم سئوالم احمقانه است.
ویرجینیا [با مهربانی نگاهش میکند]: ابداً!
لئونارد: خب؟
ویرجینیا: یکی باید بمیره تا بازماندهها ارزش زندگی رو بیشتر درک کنن، این تضاده!
لئونارد: و کی میمیره؟ بهم بگو!
ویرجینیا: شاعر میمیره…
(این سکانس، از نظر خود نیکول کیدمن، محبوبترین سکانسی است که در «ساعتها» بازی کرده. در مصاحبهای گفت کنار آتش نشستهبودیم و میدانستیم دیگر راه نجاتی وجود ندارد)
ویرجینیا [نامه به لئونارد]: لئونارد عزیز! به صورت زندگی نگاه کن. همیشه، به صورت زندگی نگاه کن. و بخاطر آن چیزی که هست بشناسش، و در نهایت، دوستش داشتهباش! و وقتی شناختیش، رهایش کن. لئونارد! همیشه سالها میان ماست. همیشه، سالها، همیشه عشق، همیشه ساعتها!
پن: خاطرهخوش شروع وبلاگنویسیام. با همین فیلم «ساعتها» شروع کردم. 16 آبان 1387 بود، درست دو سال پیش!
لازم شد برم این فیلم رو دوباره ببینم.
دوساله شدن وبلاگ نویسیت مبارک!
یکی از فیلم های بسیار زیبائی بود که دیدم، مخصوصا دیالوگ و صحنه آخر فیلم …
یاد نقدهای زیبای فیلم هایت بخیر…
چند وقتی است که کمتر نقد می نویسی
موفق باشی
ممنون از حسن سلیقتون. زیبا و تاثیرگذار بود
thanks a lot Ms Franak
میدونی یکی از بهترین فیلمهایی بود که دیدم و اعتراف می کنم دفعه اول که فیلم رو دیدم ان رو نفهمیدم و فکر کردم قضیه سر افسردگیه..
درست یادمه اولین پست شما رو که در مورد ساعت ها بود. با کلی ذوق همش رو خوندم و پرینت گرفتم تا بدم دوستامم بخونن. فیلم ساعت ها تنها فیلمیه که بیش از پنجاه بار دیدمش!!!!!!!! ۵۰ بار!!!!
زیباست
این فیلم رو ندیدم اما دیالوگ هاش منو ترغیب کرد به دیدنش..
ممنونم ازتون… کار خیلی جالبیه این دیالوگ نویسی. ادامه بدید لطفاً و باز هم ممنون.
با درود.ساعتها از معدود فیلمهایی است که می توان ان را با قاطعیت اقتباسی عالی از اثری ادبی خواند.
شاید 4 بار این فیلم را دیده باشم.و هربار مسحور سکانسی هستم که اد هریس پس از دیالوگی عالی و مشاهده تبادل ارتباطی که بین او و مریل استریپ رخ می ده خودش رو از پنجره به پایین پرت می کنه و پس از آن در اندوهی که تو رو فرا می گیره باید فقط نشست و میمیک صورت استریپ رو دید که انگار بهت میگه اندوه تو واقعی نیست و اندوه واقعی اینه که در چهره ی من می بینی!