جذاب و محترم، مثل گریگوری پک
فرانک مجیدی: اینروزها، بسیاری از بازیگران و ورزشکاران در برنامههای بشردوستانه و ضد نژادپرستی شرکت میکنند و فعال سیاسی شناخته میشوند. اما این حرکتها، تنها منحصر به زمان حال نیست. در گذشته هنرمندان بسیاری بودهاند که با شرکت در اعتراضات به باورهای ناعادلانه و تظاهرات احقاق حقوق صنوف مورد ظلم، توجه دنیا را به تضییع حقوق آدمهای دور از قدرت جلب کردهاند و یا حتی مورد توهین از سوی اطرافیان خود قرار گرفتهاند. تنها گذشت زمان بود که حقانیت نگاه آنان را اثبات کرد و نام نیکی برای آنان باقی گذاشت. از جملهی برترین بازیگران فعال سیاسی و اجتماعی در سینمای کلاسیک، «گریگوری پِک» بود.
«الدرِد گریگوری پک»، در 5 آوریل 1916 در سندیگو، واقع در لا جولای کالیفرنیا متولد شد. والدینش ریشههای بریتانیایی داشتند و پدرش داروساز بود. زندگی والدین او موفق نبود و وقتی گریگوری 6 سال داشت، آنها از هم جدا شدند. از آن پس گریگوری به همراه مادربزرگش زندگی کرد. گریگوری بهترین اوقاتش با مادربزرگ را آخر هفتهها به یاد میآورد که با پیرزن و سگ محبوبش به سینما میرفت. 14 ساله بود که مادربزرگش را از دست داد و دوباره با پدرش زندگی کرد.
او تحصیلات دانشگاهیش را در رشتهی پیرا پزشکی در دانشگاه برکلی آغاز کرد، در آن زمان گریگوری جوانی 20 ساله، با قد 191 سانتیمتری، چهارشانه و بسیار خوشقیافه بود. طبعاً جذابیت او مدیر تئاتر دانشگاه را تحتتأثیر قرار داد و او را به کارگردان تئاتر دانشگاه معرفی کرد. او با گریگوری توافق کرد که برای سه سال، در 5 نمایش شرکت کند و برای هر سال، 26 دلار بگیرد! طبعاً این مبلغ برای جوان مغرور و دانشجویی مثل او کفاف نمیداد و او شبها در یک رستوران سفارش غذا میگرفت. پک دربارهی آن دوران میگوید: «برایم تجربهای بسیار خاص و سه سال از بهترین سالهای زندگیام بود. این تجربه بیدارم کرد و از من یک انسان ساخت.» خاطرات آن سالها باعث شد در سال 1997، او 25000 دلار به تئاتر دانشگاه برکلی هدیه دهد. پک تغییر رشته داد و مدرک کارشناسی در رشتهی زبان انگلیسی گرفت.
علاقمندیاش به بازیگری سبب شد در Neighborhood Playhouse تحت تعلیم «سنفورد مِیسنر» قرار گیرد. تقریباً در همان زمان با نام گریگوری پک فعالیتهای هنری را پی گرفت و بازیاش در نمایش «ستارهی صبح» مورد توجه واقع شد. پک در سال 1942 با «گرتا کاکُنن» ازدواج کرد. حضور موفق او در دو نمایش برادوی، سبب شد گریگوری مورد توجه کمپانی «فاکس قرن بیستم» قرار گیرد. پک به خدمت سربازی فرا خوانده شد که کمپانی با اثبات آسیبدیدگی کمر او در یکی از کلاسهای رقصش، موفق شد معافیتش را بگیرد.
در سال 1944 بود که پک اولین فیلمش، «روزهای افتخار» را بازی کرد. کارگردانها کار او را پسندیدند و بهسرعت سیل پیشنهادات بهسویش روان شد، در 5 سال ابتدایی فعالیتش، پک برای فیلمهای «کلیدهای پادشاهی»، The yearling، «موافقت آقایان» و Twelve O’clock high نامزد دریافت جایزهی اسکار شد. فیلم «کلیدهای پادشاهی» پک را با توجه به جذابیت فیزیکی و بازیاش بهسرعت مشهور کرد. در کنار این فیلمها، پک افتخار بازی در فیلم «طلسمشده» استادی چون «آلفرد هیچکاک» را یافت. اوایل دههی پنجاه، برای پکِ هنرپیشه، سالهای اوج محبوبیت و شهرت بود اما بعنوان پکِ همسر، توفیق چندانی نداشت. سال 52 بود که قرار شد «برفهای کلیمانجارو»ی همینگوی فیلم شود، فیلمی که با مصدومیت شدید زانوی پک همراه شد و از آنجایی که سکانسهای دراز کشیده و در حال احتضارش قبلاً فیلمبرداری شدهبود، پروژه مدتی تعطیل شد. در سال 53 گریگوری پدر سه فرزند بود اما توافق و آیندهای در زندگی مشترکش متصور نبود. پک تصمیم به جدایی از همسرش گرفت، این در حالی بود ماجرای بازجویی هنرمندان سینما و تئاتر هولناک سناتور مککارتی در صحنهای به وسعت آمریکا اجرا میشد. «ویلیام وایلر» که تحمل چنین وقایعی را نداشت، ایدهی فیلمش را به اروپا برد.
اصلاً قرار نبود یکی از مطرحترین کمدی رمانتیکهای سینما، اروپایی باشد یا پای پک وسط بیاید. اما همهچیز دست به دست هم داد تا «تعطیلات رُمی» اولین فیلم آمریکایی ساختهشده در ایتالیا باشد. نقش «جو بردلی» میبایست به «کری گرانت» میرسید و نقش «پرنسس آن» به «الیزابت تیلور». با اینحال تستی هم از بازیگران گرفتهشد و در کمال تعجب، دختر جوانی چشم کارگردان را گرفت که تجربهاش شرکت در چند شوی تلویزیونی بود: «اُدری هپبورن». به محض ایجاد این تغییر، گرانت فروتنانه اظهار داشت برای آنکه زوج هپبورن باشد، زیادی پیر است و انصراف داد –آنها 10 سال بعد در فیلم Charade در کنار هم ایفای نقش کردند- کارگردان بهترین انتخاب بعدی را گریگوری دانست. در آنزمان پک، ستاره بود و هپبورن فقط یک تازهوارد. طبعاً در صحبتهای اولیه وقتی قرار شد نام این دو در تیتراژ کنار هم باشد، با مخالفت سرسختانهی پک مواجه شد. به محض آشنایی، پک بهشدت تحت تأثیر استعداد هپبورن قرار گرفت و از موضع اولیهاش عقبنشینی کرد. تعطیلات رمی، نقطهی عطف زندگی پک و هپبورن بود. پک که تازه شکست در زندگی مشترک را تجربه کردهبود، در رم با یک روزنامهنگار جذاب فرانسوی، «ورونیکا پاسانی» آشنا شد و به او پیشنهاد ازدواج داد. پاسانی حتی یک بار ترجیح داد بهجای آنکه سر قرار کاریاش با «ژان پل سارتر» برود، نزد پک باشد و بعداً پک با شنیدن این موضوع گفت:«انتخاب درستی کردی کوچولوی من!». آنها ازدواج کردند و تا زمان مرگ پک، زندگی موفقی در کنار هم سپری کردند که حاصلش، دو فرزند بود. پک و هپیورن با هم دوستانی بسیار صمیمی شدند و دوستی نزدیکشان تا روزی که هپبورن زنده بود ادامه یافت، در حقیقت پک بود که هپبورن را با دوست قدیمی خود، «مل فرِر»، آشنا کرد و سبب ازدواجشان شد. «تعطیلات رُمی» بسیار محبوب شد و بخت کاری هپبورن را هم گشود، او در همان ابتدای کار اسکار بهترین بازیگر زن را گرفت و بعلاوه، فیلم دو جایزهی اسکار دیگر را هم از آن خود کرد. یکی از زیباترین سکانسهای فیلم، «دهان حقیقت» است. در فیلمنامهی اولیه جو پس از پرنسس دستش را در دهان حقیقت میبرد و بی دردسر خارج میکرد. پک تصمیم گرفت بی اطلاع هپبورن و با توافق با کارگردان، صحنه را تغییر دهد، بنابراین ناگهان وانمود کرد دهان حقیقت دستش را قطع کرده و شروع به تقلا میکند، هپبورن مضطرب از سلامت دوستش جیغ میکشد و به کمکش میرود و وقتی پک دست سالمش را از آستین خارج میکند و هپبورن بین خنده و گریه میماند و در آغوشش میگیرد، یکی از برترین سکانسها و بازیهای فیلم خلق میشود.
گریگوری در بازسازی سینمایی «موبی دیک» هم در نقش ناخدا ظاهر شد. دههی 60 برای پک با فیلم موفق «تفنگهای ناوارون» آغاز شد. او همچنان پیشنهادهای زیادی داشت. نقطه عطف زندگی هنری پک در 46 سالگیاش اتفاق افتاد. رمان جنجالی «هارپر لی»، «کشتن مرغ مقلّد»، قرار بود فیلم شود و این کار دشوار را «رابرت مولیگان» انجام میداد. انتخاب اولیه برای کاراکتر «آتیکاس فینچ»، «جیمز استیوارت» بود. در حالیکه جامعهی آمریکا ملتهب از نبردهای برابری حقوق سیاهان و سفیدها بود، اوضاع و به گفتهی خودش «فیلمنامهی زیادی لیبرال» فیلم او را از قبول نقش بازداشت. اما یک نفر بود که دردسرهای این فیلم را به جان میخرید، یعنی گریگوری پک! کتاب بهشدت مورد توجه پک واقع شد و لی، شخصیت پدر خود را در آتیکاس کتابش گنجاندهبود و مسلماً بازیگر نقش وکیل ساختارشکن اثرش، برایش اهمیت داشت. پک، آتیکاس فیلم شد، بدون هیچ شکی تنها بازیگری که لیاقت آتیکاس فینچ شدن را در طول تاریخ سینما داشت. روزی لی سر فیلمبرداری رفت که برداشتهای آتیکاس را میگرفتند، پس از فیلمبرداری لی بهشدت به گریه افتاد و به پک گفت او بینهایت شبیه پدرش است.
سخنرانی 9 دقیقهای پک در دادگاه، تنها در یک برداشت ضبط شد. پس از ساخت فیلم، لی ساعت پدرش را به پک هدیه کرد. هارپر لی تنها دوست او در این فیلم نشد. «مری بادهَم» که نقش اسکات را در فیلم داشت، بهشدت به پک وابسته شد و پک تا روزی که زنده بود، مری را اسکات صدا میزد و او هم متقابلاً آتیکاس میخواندش. پک برای پنجمین بار نامزد اسکار شد. او به همینکه بالاخره نقشی که واقعاً میخواسته را بازی کرده، راضی بود و تقریباً یقین داشت اسکار از آن «جک لمون» خواهد شد، اما کمیته اسکار قدر انتخاب شجاعانهی پک را دانست و اولین اسکارش را به او بخشید. در هنگام دریافت جایزه، پک گفت: «هر چه داشتم در این نقش گذاشتم. تمام احساساتم و هر آنچه که در 46 سال زندگی ، دربارهی زندگی خانوادگی، پدران و فرزندان آموختهبودم، بعلاوه احساساتم دربارهی عدالت نژادی و برابری و شانسهای مساوی.» بازی او در این فیلم، رتبهی سیزدهم در 100 نقشآفرینی بزرگ تمام تاریخ را از سوی مجله امپایر کسب کردهاست.
در سال 1967، پک بعنوان مسئول برگزاری اسکار انتخاب شد و در چند جامعهی هنری و اجتماعی هم بر صندلی مسئولیت نشست. در سال 1968، «دکتر مارتین لوترکینگ» ترور شد و برگزاری اسکار هم نزدیک بود. اینجا بود که گریگوری پک، نشان داد عملاً تا چه انداره آتیکاس فینچ است و برگزاری مراسم را به احترام دکتر کینگ، به تعویق انداخت. در سال 1978، پک در کنار «لارنس اولیویه»ی افسانهای در «پسرانی از برزیل» بازی کرد، اما اینبار نقش یک هیولای شیطانصفت، یعنی «دکتر جوزف منگل». منگل، پزشک و افسر نازی اساس، از جمله مخوفترین چهرههای تاریخ است. فیلم را اخیراً دیدهام و بشدت مجذوب ایدهی عالی رمان آن شدهام و باور دارم کارگردانی مثل «کریس نولان» میتواند آن را بازسازی کند و حتی ادامهاش را بسازد. بههر حال، خود پک باور دارد این غیرسمپاتیکترین نقشی است که او پذیرفتهاست.
با آغاز دههی 80، پک بیشتر در تلویزیون ظاهر میشد. او در سریال «آبی و خاکستری» نقش «آبراهام لینکلن» را بازی کرد و دههی 90، دیگر بسیار کمکار شدهبود. اما آخرین تیر ترکش را با بازی در سریال «موبی دیک» و اینبار در نقش کشیش رها کرد و جایزهی گلدنگلوب را گرفت. در نسخهی سینمایی سال 56، نقش کشیش را «اورسن ولز» بازی میکرد و پک جوان، کاپیتان بود. در اواسط دههی نود، پک دیگر بازیگری را رها کرد و اوقاتش را با همسر و فرزندان و نوههایش میگذراند. پک در مجموع از زندگیاش راضی بود. میگفت در مسیر کار در اتومبیل آواز میخواند، همسر و زندگی و بچههایش را دوست دارد و همیشه به خود میگوید من یک خوششانس لعنتیام! هرچند با محدودیتهایی که کلیسای کاتولیک برای زنان قائل میشد، توافق نظری نداشت اما همواره یک کاتولیک مذهبی بود. پک در طول فعالیت هنری خود، در 57 فیلم و سریال ظاهر شد. او سرانجام در 12 جون 2003 و در 87 سالگی پس از تحمل دورهای بیماری، در خواب درگذشت. همسرش ورونیکا در این لحظات در کنار او بود. سخنرانی مراسم تدفین او را، «بروک پیترز» انجام داد، همان بازیگر سیاهپوستی که نقش تام، موکل آتیکاس فینچ را در فیلم «کشتن مرغ مقلد» داشت. او همانجوری رفت که شایستهی آتیکاس فینچ بودنش بود.
اما اینها تنها گوشهای از فعالیتهای هنری او بود. فعالیتهای سیاسی و اجتماعی پک، او را متمایز از همکارانش نگاه میداشت، جوری که او را «پدر پک» صدا میزدند. پک در همان سالهای ابتدایی خفقان بر بازیگران و بازجوییهای با اتهام فعالیتهای کمونیستی در برابر کمیتهی فعالیتهای ضد آمریکایی ایستاد و این سیاست را به باد انتقاد گرفت و در ابتدای راه هنریاش، خود را در خطر حذف قرار داد، با اینحال ساکت نشد و به فعالیتهایش علیه مککارتیسم ادامه داد، تا آنجا که نیکسون او را در «لیست دشمنان» بخاطر فعالیتهای لیبرالیاش جای داد. نیکسون با افتضاح واترگیت سقوط کرد و نتوانست بیش از این پک را بیازارد. پک بهشدت دموکرات و لیبرال بود و همواره حمایتش را از صنفهای کارگری و ایستادگی در برابر تبعیض نژادی اعلام میداشت و در تجمعات مربوط به آنها، شرکت میکرد. او همچنین از مخالفان سرسخت جنگ علیه ویتنام بود و در فعالیتهای ضد جنگ آن زمان شرکت میکرد. در سال 1967 او جایزهی اسکار «ژان هرلشات» را گرفت. هرلشات از جمله نیکنامترین هنرمندان تاریخ سینما است و این اسکار افتخاری، برای خدمات انسانی بازیگران به آنان اهدا میشد. وی همچنین مدال آزادی را از دستان «لیندن جانسن» بخاطر یک عمر فعالیتهای بشردوستانه، در سال 1969 دریافت کرد. در دههی هفتاد، حتی این پیشنهاد به او شد که در انتخابات نامزد حزب دموکرات باشد، او این پیشنهاد را رد کرد، اما یکی از پسرانش، کری، با تشویق او وارد دنیای سیاست شد. به یاد میآورد وقتی در کاخ سفید، «جیمی کارتر» میخواسته او را به پاپ ژان پل دوم معرفی کند، گفت: «عالیجناب، او گریگوری پک است، یکی از بهترین و محبوبترین بازیگران ما در آمریکا.» و پاپ گفته: «خداوند خیرت دهد گریگوری و تو را در مأموریتت موفق کند.» او آنقدر کاتولیک بود که این اتفاق را یکی از بهترین خاطراتش میدانست. او همچنین سالها علیه گسترش سلاحهای اتمی فعالیت کرد.
امروز، نود و پنجمین سالروز تولد گریگوری پک است. مردی که جذابترین هنرپیشهی تاریخ سینما لقب گرفته و از سوی «انستیتوی فیلم آمریکا» رتبهی دوازدهم برترین هنرپیشهی مرد تاریخ را دارد. سینمای کلاسیک با داشتن خوبرویانی چون او، کری گرانت، گری کوپر، همفری بوگارت، ادری هپبورن، آوا گاردنر و اینگرید برگمن، همواره خاص و طلایی خواهد ماند. پک به شوخی میگفت: «گریگوری پک جذابترین آدم شهر است. بعضیها میگویند او گری کوپر دوم است، اما راستش گری کوپر، گریگوری پک اول است!» دوران اوج آنها روزهایی بود که سینما از عشق، تصویری نجیب و پاک ارائه میداد و ستارگانش مسیر پردهی نقرهای تا قلب تماشاگر را مستقیم طی میکردند. «تعطیلات رمی» امروز فیلمی با روایتی ساده و بهشدت قابل پیشبینی تلقی میشود، اما همواره برترین رمانس سینمایی برای من خواهد ماند، چرا که دو ستاره با شیمی اعجابانگیز و آن داستان پاک را داشت. در طول مدتی که سینما را دنبال کردهام، بازیهای خوب فراوانی دیدهام، شاید خیلی بهتر از آنچه ستارگان کلاسیک میتوانستهاند انجام دهند، اما ستارگان کنونی جای آن نسل طلایی را تنگ نخواهند کرد. آنها همواره در قصر طلایی خود خواهند ماند. گمان نمیکنم در دورههای مختلف سینما، بار دیگر بازیگری به جذابیت چهره و با لبخند بینظیر مشابه پک را ببینم، اما باور دارم زیبایی سیرت او، بسیار مهمتر از زیبایی صورتش بود. او با نام گریگوری پک به دنیا آمد و مثل آتیکاس فینچ زندگی کرد. در برابر رسوم غلط جامعهاش ایستاد و در اوج لذت شهرت صدای مظلومان دنیا را شنید و از آنان دفاع کرد. همانطور که آتیکاس از سوی مردم شهرش طرد میشد، نام خود را در لیست سیاه دید و باز هم بر سر عقیدهاش ماند. حالا قهرمان کتاب خانم لی، آتیکاس، برای من یک معادل انسانی دارد. آتیکاس را یک همسر وفادار و پدری مهربان و مردی کاریزماتیک میبینم. جذاب و محترم، درست مثل گریگوری پک!
منابع: ویکیپدیا
آیامدیبی
منابع تصاویر: مجلهی لایف
آرشیو تصاویر آیامدیبی
سلام. ممنون از پست بسیار عالی در مورد گریگوری پک.
در ضمن تلفظ صحیح محل تولد او *لا هویا* میباشد ولی چون که لغت مکزیکی اسپانیولی می باشد *لاجولا* نوشته می شود.
اولین فیلمی که از گریگوری پک دیدم فیلم «کاغذ یک میلیون پوندی» بود، یا یه چیزی تو همین مایهها، بعد توپهای سن سباستین و … از اون چهرههای جذاب هالیوود بود، همطراز با کری گرانت، همفری بوگارت و … ولی به نظر شخصی ِ خودم، چهرهاش واقعا تک هست، چهرهای کاملا مردانه، سنگین و باصلابت در عین حال جذاب و دوستداشتنی.
گریگوری پک جذاب و محترم بود. اما متن شما را نپسندیدم. خیلی معلوم بود ترجمه شده است. البته ترجمه کردن کوچکترین ایرادی نداره به ویژه که همچین مطلبی گردآوری و سازمان دهی هم شده باشه. اما مطالبی که سابق بر این اینجا خوندم داد نمی زدن “من ترجمه شدم!” این یکی می زد ):
ادامه: شیمی معادل مناسبی برای Chemistry به اون معنا که یه رابطه ی عمیق و معنادار رو توصیف می کنه. نیست. البته خودم پیشنهادی ندارم.
سلایق متفاوت است و خوشبختانه بسیاری از دوستان، این صدای «داد» را نشنیدهاند. با اینهمه با رجوع به منابع میتوانستید ببینید با گوگلترنسلیت کار نکردهام و اعتقاد دارم اگر بهتر از بسیاری از نوشتههایم نیست، مسلماً همسطح آنها هست.
در قضاوتتان هم اشتباه کردهاید، اتفاقاً آن بخش «شیمی» را از منبعی برنداشتهام و کاملاً مشخص است که نظر شخصی است. واژهی «شیمی» یک اصطلاح رایج در مقالات سینمایی و مجلات سینمایی داخلی (مثل دنیای تصویر) است و تعریف مشخص خود را دارد که امیدوارم در آینده با مطالعات بیشتر در حوزهی سینما با آن آشنا شوید.
sima@درمورداین به اصطلاح”دادزدن ترجمه”که خب فکرمیکنم خانم”مجیدی”توضیح داده بودن که “ترجمه “هست…ولی کمتر”لوکالایز”شده که البته نه تنهابد نیست که گاهی هم لازم هست
واما….سرکارخانم مجیدی:ضمن احترام به سلیقه ،زیبایی وزحمت ترجمه وغیره…
===
البته این قسمت پایین رومیتونید”حذف”کنید:دی
بقول خودشما”سلیقه ها متفاوت هستند”اماپاسخ شمابه اون “کامنت”کمی “خشن”بود…نبود؟
با احترام
===
کماکان مشتاقانه پی گیر نوشته های شماهستم
جداً صفت های تایتلتون فقط منحصر این آدم بود
سلام
ممنون از زحمتی که واسه این مطلب متحمل شدین
فکر کنم واسه لغت Chemistry معادل کشش بد نباشه! البته با مسامحه!
تا نظر نگارنده محترم چی باشه!
اولش فکر کردم، متن در مورد “گریگوری هوس” ئه، ولی خب میان این “گریگوری” و اون “گریگوری” تفاوت هاست بسیار…!
عالی بود مثل همیشه، کمتر نقدی رو میشه این روزها تو بهترین نشریات سینمایی ایران پیدا کرد که اینقدر قوی باشه و خوب پرداخت شده باش.
همیشه موفق باشید
کاش کمی هم در باره فیلم” اسب کهر را بنگر” می نوشتید. سکانسی که در آخرای فیلم گریگوری پک به روستای مرزی محل زندگی دوستش می رود، به نظر من بسیار گیرا و تاثیر گذار است. ملاقات کوتاهش با آن دختر کافه چی و نیز آرامش و سرحالی اش در گذر از مرز بی نظیر است. در این فیلم های سیاه و سفید بیش از آنکه تحت تاثیر فناوری، دوساعتی از این عالم و روزگار بدر آیی، با بازی ها و داستان فیلم دوساعتی خوش می شوی.
با درود.
بسیار زیبا و روان
چنان که انگار با تک تک کلماتتان نقش هر سکانسش را در مقابل دیدگانم بهن مایش می گذاشتید.
مطلبتون رو بدون وقفه خوندم همونطور که معمولا همیشه می خونم.
به امید بهروزی و سربلندیتان در ادامه ی راه
بدرود
چهره ی بشدت دوستداشتنی داره
و مردونه
ومهربوووووون
من تعطیلات رومی اولین فیلمی بود که دیدم و بشدت تحت تاثیر قرار گرفتم
متنتون خیلی قشنگ بود خانم مجیدی نازنین