دانشمند عصبشناسی که متوجه شد خودش یک سایکوپات است!
پیش از این در «یک پزشک»، 2 مقاله در مورد سایکوپاتی نوشته بودیم که هر دو مورد استقبال زیاد قرار گرفته بودند:
و
مرز نامشخص دیوانگی و عاقلی، سخنرانی جان رانسون
سایکوپاتی یک اختلال شخصیتی است که در آن فرد رفتار ضداجتماعی دارد، یا ظرفیتاش برای یکدلی با جمع یا پشیمانی از کارهایش کاهش یافته است و کنترل کمی روی رفتارهایش دارد و بیمهابا میل به سلطهگری یا تجاوز به حقوق دیگران دارد.
این تعریف بسیار کلی است و سایکوپاتی طیف گستردهای دارد و همه سایکوپاتها لزوما آدمهای مجرمی نیستند.
حالا میرسیم به مقاله تازه:
عصر یکی از روزهای ماه اکتبر سال 2005، یک دانشمند علوم اعصاب به نام «جیمز فالون» به تصاویر اسکنهای مغزی تعدادی از قاتلهای زنجیرهای نگاه میکرد. به عنوان بخشی از یک پروژه تحقیقاتی در مرکز پژوهشی UC Irvine، او باید هزاران اسکن PET را نگاه میکرد تا با بررسی آنها متوجه شود که آیا الگوهای خاصی از فعالیت مغزی با سایکوپاتی همخوانی دارند یا نه.
در اسکن PET برخلاف اسکنهای معمولی میزان فعالیت مناطق مختلف مغزی مشخص میشود، بنابراین میشود فهمید که در یک فرد، کدام قسمت مغز بیشتر یا کمتر فعالیت میکند.
جیمز فالون در آن عصر داشت به اسکنهای متنوعی نگاه میکرد، از مغز آدمهای شیزوفرن و افسرده گرفته تا مغز آدمهای سالم.
جالب بود که در میان اسکنها، اسکنهای مغز خانواده جیمز فالون هم وجود داشت، این اسکنها در جریان یکی از تحقیقات پیشین او برای بیماری آلزایمز از افراد خانودهاش گرفته شده بودند.
ناگهان توجه جیمز فالون به یک اسکن جلب شد، اسکنی که به صورت واضح، مشکل داشت. در این اسکن در مناطق خاصی از قشر مغز در نواحی پیشانی و گیجگاهی، فعالیت کمی مشاهده میشود، این مناطق، مناطقی هستند که یکدلی، رفتار اخلاقی و خویشتنداری را کنترل میکنند. شخصی که این خصوصیات را داشته باشد، یک سایکوپات است.
جیمز فالون میدانست که این اسکن متعلق به یکی از اعضای خانواده اوست، ابتدا او مشکوک شد که نکند دستگاه اسکن، مشکلی پیدا کرده باشد، اما چنین نبود. طبق قوانین تحقیق، محقق نباید بداند که اسکن متعلق به چه کسی است، اما جیمز فالون تصمیم گرفت که این قانون را نقض کند و نام صاحب این اسکن را پیدا کند.
نتیجه این جستجو شگفتآور بود: اسکن متعلق به خود او بود! به عبارتی او الگوی رفتار مغزی یک سایکوپات را داشت.
فالون با خودش فکر کرد که نباید این طوری باشد، آخر او نه کسی را کشته بود، نه به کسی تجاوز کرده بود. بنابراین اولین چیزی که به نظرش رسید این بود که اصلا فرضیات قبلی منتسب کردن سایکوپاتی به الگوهای خاص فعالیت مغزی، اشتباه بوده است.
او تصمیم گرفت که آزمایشهای بیشتری در مورد خودش انجام بدهد و این بار دست به دامان آزمایشهای ژنتیکی شد. او دنبال ژنهای در خودش گشت که با خشونت، پرخاشگری و رفتاری همدلانه ضعیف مرتبط هستند. متأسفانه فالون متوجه شد که او نوع خاصی از ژنهای MAO-A (مونو آکین اکسیداز) را دارد که با همه اینها مطابقت دارند. این ژن میزان ترشح سروتونین در مغز را تنظیم میکند و سروتونین هم به نوبه خود، خلق شما را.
بررسیهای عصبشناسی و رفتاری بعد هم نشان داد که فالون بیشک یک سایکوپات است، اما همان طور که گفتیم سایکوپاتی یک طیف است و فالون اصطلاحا یک سایکوپات pro-social بود، که ترجمهاش میشود شخصی که در همدلی با دیگران مشکل دارد ولی میتواند رفتارهایش را در محدوده مقبول و پذیرفتهشده برای جامعه، نگاه دارد.
فالون شوکزده شده بود، ادامه داستان را از سخنرانی فالون در TED بخوانید:
مادرم بهم گفت:
«شنیدم که این ور و آن ور میری و در مورد قاتلان سایکوپات صحبت میکنی. و طوری صحبت میکنی که انگار از یه خانواده نرمال اومدی؟!»
گفتم: «منظورت چیه؟»
بعد او درباره شجرهنامه خانوادگی ما صحبت کرد. و مسلما، همه تقصیرها رو گردن خانواده پدریام انداخت، چون در پیشینه خانوادگی مادرم هیچ خشونتی نبود. اما در پیشینه خانوادگی پدرم بود.
مادرم گفت: «هم خبر خوب دارم هم خبر بد. یکی از پسر عموهات – «ازرا کورنل»-، مؤسس دانشگاه کورنل است. اما خبر بد اینه که «لیزی بردن» هم دختر عموته.»
گفتم: «خوب، که چی؟ ما لیزی رو داریم!»
مادرم گفت: «نه، بدتر از اینهاست، این کتاب رو بخون.»
عنوان کتاب تاریخی «قتلهای عجیب» بود و در یکی از بخشهای آن توضیح داده شده بود که چگونه لیزی بردن در سال 1892، پدر و نامادریاش را کشته بود.
اما این همه ماجرا نبود: هفت مرد دیگر هم در شجره خانوادگی پدریام بودند و همگی قاتل بودند و این در شرایطی بود که پدر من، و سه عمویم، در جنگ جهانی دوم، همگی افراد آرام و صلحجویی بودند. اما اعضای خانوادهام هر از گاهی هم، مثل «لیزی بردن»، ظاهرا کنترل خود را از دست میداندند و مرتکب قتل میشدند.
اما سؤالی که مطرح میشود این است که چگونه جیمز فالون که مغز یک آدم سایکوپات را دارد و از لحاظ ژنتیکی هم باید آدمی با رفتارهای پرخاشگرانه باشد، عملا در زندگی چنین رفتارهایی نداشته و یک دانشمند موفق شده است؟
با اینکه فالون رفتارهای مخرب اجتماعی نداشته، اما آثاری از استعداد سایکوپاتیاش را در رقابتجوییهایش نشان میدهد. او حتی در بازی با نوههایش، نمیگذارد که آنها از او ببرند. او تمایل به سلطهجویی و پرخاشگری دارد، اما توانسته است این تمایل را تصعید کند.
اما چرا فالون موفق شده بود، تمایل ذاتیاش را تعدیل کند، اما خیلیهای دیگر با همین تمایل موفق به این کار نمیشوند و مجرم و قاتل میشوند؟
فالون زمانی خودش یک آدم معتقد به جبر بود و اعتقاد داشت که ژنهایمان شخصیت و رفتارهایمان را تعیین میکنند، اما بعد از این ماجراها، نظرش تغییر کرده است و دیگر یک جبرگرا نیست. او حالا اعتقاد دارد که دوران کودکیاش باعث شده است که از راه نادرست فاصله بگیرد.
او میگوید که عشقی که در دوران کودکی از سوی خانواده به او ابراز شده بود، از او محافظت کرده است. مادر فالون قبل از به دنیا آوردن او، چند سقط داشت، این حاملگیهای ناموفق باعث شد که وقتی او به دنیا بیاید، توجه زیادی به او شود و همین مطلب، باعث تغییر مسیر او شد.
پس عوامل محیطی مثل دوران کودکی یا بد، هم میتوانند روی سرنوشتی که بعضیهای تصور میکنند توسط ژنها به صورت جبری تعیین میشوند، تأثیر بگذارند.
چیز سوم علاوه بر ژنتیک و عوامل محیطی، اراده آزاد است. فالون میگوید که بارها شده بود که در نظرش چیزی یا کاری به درست میآمد، اما سعی کرده بود که به احساس مردم در مورد آن بیاندیشد و کارش را اصلاح کند.
فرزندان جیمز فالون مثل خود او، مسیر خود را در زندگی پیدا کردهاند، اما حالا او نگران نوههایش است، مبادا که استعداد ژنتیکی خانواده آنها جایی کار خودش را بکند. به همین خاطر او ترتیبی داده تا از همه اعضای خانواده اسکن انجام شود و بررسی ژنتیکی شوند.
و معلوم نیست که چه زمانی، یکی از نوادههای خانواده فالون، از مسیر خارج خواهد شد!
جیمز فالون علاوه بر سخنرانی در TED، کتابی هم در مورد این ماجرا نوشته است.
این نوشتهها را هم بخوانید
عجب سایکوپات راستگو وبامعرفتی که شهامت گفتن داستان خودش رو داشته … دمش گرم … به نظر بنده احساس سعادت چه درحالت فقر و چه درحالت قنا باعث آرامش انسانها میشه و این بدست نمیاد مگر با محبت دیدن از دیگران .. ازمحبت خارها گل میشود.
عباس جون اون حالت غنا هست نه قنا
شاید اینم یه قاتله فقط خوب داره نقش یه دانشمند رو بازی میکنه و جسدها رو هم خوب پنهان کرده! LOL
خخخ…
دکتر متن های شما بسیار زیبا و آموزنده هستند. با تشکر از شما
سلام
جیمز فالون یک “جبرگرا” بود تا زمانی که متوجه “تاثیر عوامل محیطی روی رفتارش” شد.
من این نتیجه گیری رو نتونستم درک کنم. مگه ما روی “عوامل محیطی”، اختیاری داریم؟
خانواده جیمز فالون، بدون اراده ی شخص جیمز فالون بهش محبت کردن.
در مورد اراده ی آزاد، ای کاش توضیحات بیشتری میدادید.
چه عوامل دیگه ای جز “ژنتیک” و “اکتساب” (که هر دو “غیر اختیاری” اند) روی رفتار ما تاثیر گذاره؟
بستگی به تعریف شما از جبر داره، جبر میگه یک سرنوشتی محتومی برای شما تعیین شده، چیزی نمیتونه تغییرش بده، یعنی بچهای رو توی شرایط خوب هم «تربیت» کنین، تغییر چندانی حاصل نمیشه. از این زاویه نگاه کنین.
ممنون از پاسخ تون
مخالفم دکتر . فکر کنم منظور از جبر این نیست که یه نفر رو تحت هر شرایطی هم که بذاریم یه نتیجه بیشتر نمیده ، نه
منظور اینه که رفتار ما تحت تاثیر دوتا عامل ژنتیک و محیطه که روی هیچ کدومشم ما اختیاری نداریم، یعنی وقتی شما تو یه شرایط یه تصمیم رو میگیرین اگه صدبار هم زمان رو به عقب برگردونیم بازم شما همون تصمیم رو میگیرین و اساسا راه دومی وجود نداره و تو هر لحظه با توجه به ژنتیک و شرایط شما تو اون لحظه ، شما فقط یک راه رو دارین و انتخابی وجود نداره
آقای مجیدی
درسته که همه چی بستگی به تعریف ما از کلمات بستگی داره، ولی وقتی تعریفی صورت نگیره، به عرف یا متنی که استفاده شده رجوع می کنیم، به نظر در این متن جبر به معنای عدم امکان تغییر سرنوشت از طرف صاحب سرنوشت است و با این تعریف، عوامل محیطی حتی اگر باعث تغییر سرنوشت کسی بشن، به خاطر اینکه قابل انتخاب توسط صاحب سرنوشت نیستند، همچنان جبر باقیه
آقای مجیدی
درسته که همه چی بستگی به تعریف ما از کلمات بستگی داره، ولی وقتی تعریفی صورت نگیره، به عرف رجوع می کنیم، جبر عرفاً به معنای عدم امکان تغییر سرنوشت از طرف صاحب سرنوشت است و با این تعریف، عوامل محیطی حتی اگر باعث تغییر سرنوشت کسی بشن، به خاطر اینکه قابل انتخاب توسط صاحب سرنوشت نیستند، همچنان جبر باقیه
فوق العاده جالب بود.
اینکه جیمزفالون اعتقاد داره دوران کودکی و عشقی که خانواده بهش داده باعث تعدیل رفتارش شده به نظر من یجور جبر گرایی پیش رفته تره. قبلا تصورش این بوده که رفتار انسان مطلقا توست ژن ها کنترل میشه و حالا عقید اش اینه که برآیند این نیرو ها باعث تعدیل رفتارش شده. در اصل اون عشق و محبت خانواده هم یک نیروی جبری بوده و اگر این جبر محبت نبود الان جیمز یک سایکوپات بود! در کل این بحث جبر و اختیار خیلی شیرینه :)
جالب بود ممنون.
قبل از هر چیز از آقای دکتر و دیگر دوستان به خاطر طولانی بودن این متن عذر خواهی می کنم.
اتفاقا اگر درست مشابهه، یک همچین موردی توی سریال فرینج هم اشاره شده بود season 4 episode 2 به نام “Fringe” One Night in October یا “شبی در ماه اکتبر”
داستان از این قرار بود که در این دو تا دنیایی موازی یک نسخه از یک شخصیت در یک دنیا استاد دانشگاه بود، و روی قتل های سریالی کار می کرد، و گاهی هم با پلیس در همین ضمینه همکاری می کرد، و نسخه موازی همون شخصیت در اون یکی جهان، تبدیل شده بود به یک قاتل سریالی که FBI به دنبال دستگیری اون بود. و بعد هم از گروه فرینج برای دستگیریش کمک می خوان.
البته این مورد باعث تعجب خود اون ها هم میشه به این صورت که می گن:
– اون یک پروفسوره؟
– و اینجا قاتل زنجیره ای؟
جالب بود که در یکی از دنیاها که این شخص تبدیل شده بود به استاد دانشگاه یک اتفاق در کودکی باعث شده بود که مسیر زندگیش تغییر کنه، و اون هم آشنا شدن با خانمی بود که به اون محبت زیادی کرده بود،
به این صورت که: قاتل سریالی که گروه فرینج به دنبال اون بودن تلاش می کرد جمجمه قربانی هاشون سوراخ کنه تا به مغزشون دسترسی پیدا کنه. یک جوری به بافتهای ظریف مغزی نفوذ کنه، و اون ها رو تحت تاثیر نیروی الکتریکی قرار بده که توی سریال دلیل اصلی مرگ رو “هیپوترمی” مغزی یا همون کاهش دمای مغز بیان می کنن، که باعث می شد مغز قربانی ها از داخل یخ بزنه.
با بررسی دی ان ای های باقی مونده روی بدن قربانی ها، شخص مورد نظر رو پیدا می کنند به نام “جان لوئیس مک کلنان” که از نظر پلیس هیچ سابقه ای نداره و دارای ضریب هوشی ۲۲۰ هست، حالا گروه فرینج می خوان با استفاده از نسخه مشابه همین شخص بتون اون رو توی اون یکی دنیا دستگیر کنن چون فکر می کنن این یکی نسخه بتونه حدس بزنه که نسخه مشابه اش که قاتل سریالی هست طرز فکرش چطوریه !
لازم نیست بدون کجا داریم میبریمش !
به پروفسر “مک کلنان” یا همون نسخه خوب، به طور مستقیم نمی گن جهان موازی وجود داره، و این بهانه رو میارن که پرونده کاملا محرمانه و طبقه بندی شده است، همچنین نمی گن که این پرونده در واقع اینکه باید دنبال نسخه مشابه خودش بگرده توی اون یکی دنیا،
مک کلنان “توی دانشگاه” وست کانکتیکات روانشناسی جنایی درس میده و حیطه تخصصیش، قاتل های زنجیره ایه.
به پروفسور با رضایت خودش آرام بخش تزریق میشه ، برای اینکه ایشون متوجه نشن دارن کجا میبرنشون.
ادامه داستان در اون یکی دنیا ( جهان موازی)
حالا پروفسور میارن توی خونه نسخه موازیش (قاتل سریالی) توی اون یکی دنیا، که بتونه با دیدن وسایل خونش یک تحلیل ذهنی دست پیدا کنه ،و نقشه بعدی اونو حدس بزنه، در واقع نمی دونه که داره نسخه خودشو تحلیل می کنه، شروع می کنه به چرخ زدن توی خونه همزاد موازیش و توضیحاتی به مامور “دانم” میده:
– اون نیاز داره که احساس کنه همه چی تحت کنترلشه
– فضاهای به هم ریخته اذیتش میکنه
– اون خیلی باهوشه
– احتمالاً خودش همه چی رو یاد گرفته
– ذهن بی نظیری داره
– “آلمان”
– “چین”
– “تایلند”
– ره، اون خیلی از قطعات
– رو تو اینترنت و از اونطرف مرزها
– سفارش میده تا چیزهایی
– که طراحی کرده رو بسازه
– اینا برای چی هستن؟
– ما نمی دونیم
– اون نیاز داره خودش رو از بدبختی هاش رها کنه
– برای همین این چیزا رو میسازه که وقتش رو پُر کنه
– چراغای تخم گذاری (چراغایی که برای مرغداری و تلقین روز شدن به مرغ موثر است )
– پدرم قدیما تو یه مزرعه کار می کرد
– ما یه مدت مرغ داشتیم
– نمی دونم اینا به چه دردش می خورده
– مامور دانم ازش سوال می کنه : چیز دیگه ای برات معنی نداره؟
– دوباره پروفسور شروع می کنه به ادامه دادن : اون عمیقاً ناراضیه
– …اون با حس طرد شدگی بزرگ شده
– بقیه بچه چیزهایی داشتن که اون… نداشته
– …الان داره تلافی اونارو در میاره
– اما نمی تونه !!!!
– شام براش مهمه
– حین روز میره دنبال طعمه هاش
– خودش رو تو محیط اطرافش حل میکنه
پروفسور ادامه میده:
– اون صندلی
– یه دست صندلی مثل اون داشتیم
– تو… خونه ای که بزرگ شدم
– این دیوونگیه
– عین همونه
– من عاشق اون صندلی بودم
– اه، خدای من
– چرا اینارو به نمایش گذاشته؟
– اه، بخاطر اینکه بهشون حسودی می کنه
– …چون اون
– ناراحته که اونا زندگی های خوبی داشتن
– اون دنبال همینه
جمله مهم اینجا :
– زمانی اونارو میدزده که خوشحالن
– احساساتش فقط براش مهمه
– میخواد حس بهتری داشته باشه
پرفسور یکدفعه عکس پدر خودش رو کنار تراکتور می بینه و همینطور عکس بچگی خودشو، احساس می کنه یک چیز های درست نیست و یکباره غلیان می کنه، به مامور “دانم” می گه:
– من دیگه اینجا کاری ندارم !
– من کجام؟
– من کجام؟
مامور ” دانم” در جوابش میگه :
– تو این دنیا بعضی چیزا مثل همون دنیاست
– و بعضی چیزا نه
– آدمها…
– …انتخاب های متفاوتی کردن و
– و بنابراین کارشون به جاهای دیگه ای رسیده
پرفسور می گه:
– من همونم
– چیزی که در اونه در منم هست
– تا جایی که یادمه
– من می دونستم که یه اشکالی دارم
– پدرم…
– اونم اینو می دونست
– تاریکی وجود منو دیده بود
– اون… اون از…
– تنبیه بدنی برای درست کردن من استفاده می کرد
– اون…
– منم… از خونه ای میام که توش تنبیه بدنی شدم
– …نا… ناپدریم
نکته مهمی که باعث میشه در دو خط زمانی این دو نفر مسیر زندگی های متفاوتی پیدا کنند، در همین جاست که “جان” یا همون استاد دانشگاه خودش اشاره می کنه:
– من فقط می خوام خودم رو بفهمم
– میخوام به آدم هایی مثل خودم کمک کنم
– تا حالا کاری هم در موردش انجام دادی؟
– نه
– اما همیشه می خواستم
– چی جلوت رو گرفت؟
– چی نه
– کی
– اون زن… بهم کمک کرد…
– لحظات آرامش رو تجربه کنم
– لحظاتی…
– که می تونم بهشون تکیه کنم
– و کاری رو که پدرم با خشونت انجام می داد
– اون با عشق انجامش داد
– بهم یاد داد که لازم نیست
– با تاریکی درونم زندگی کنم
– همون موقع مصمم شدم
– و پا بذارم به روشنایی
– …تصور میکنم زندگیم بدون اون زن چی میشد
– و نتیجه اش دقیقاً همینه
– کاش می تونستم بهش بگم
– چی بهش بگی؟
– که لازم نیست اینطوری باشه
– که… راه دیگه ای هم هست
– اون هیچکس رو نداشته که… که بهش یاد بده
– …بعضی چیزا اتفاق افتاده
– …بعضی راه ها رفته شده، و… و
اما در لحظات آخر سریال زمانی میر سه که این نو نسخه از دو دنیایی کاملا متفاوت روبروی هم قرار می گیرن و شروع می کنند به مکالمه کردن، شروع می کنند به شمردن یکی یکی لحظات و اتفاقات زندگی از بچگی و به دنبال نقاط نشترک می گردن، انقدر میرن جلو تا بفهمن که خط زمانیشون کجا از هم جدا میشه:
– نیازی نیست اینطوری باشه
– داری میری دنبال تفنگ نقره ایت؟
– تو جعبه ابزار نگهش می داری
– تو از کجا می دونستی؟
– این جاییه که اون نگهش می داشت
– پدرم
– تو چی هستی؟
– منم مثل تو بودم
– “و بعدش یه شب تو ماه “اکتبر
– رفتم به یه نمایشگاه
– ده سالم بود
– و این همون شبی بود که پدرم
– موجودات مُرده رو پیدا کرد
– اما من نفهمیدم
– داشتم بازی می کردم
– و من… من دیدم که داره میاد سمت من
– و بعدش فهمیدم که فهمیده
– …همون لحظه که دیدمش، می دونستم
– این زندگیه منه
– این اتفاقیه که برای من افتاد
– آره
– منم همینطور
– قایم شدم
– پشت چرخ های گاری نمایشگاه
– اما اون پیدام کرد
– یقه ام رو گرفت
– ناخن هاش گردنم رو برید
– منو کشون کشون برد خونه و سه روز تموم کتکم زد
– من نه
– فرار کردم
– تا می تونستم دور و سریع
– تو یه زمین بیدار شدم
– و این زن…
– روبروی من وایساده بود
– اسمش “مارجوری” بود
– تو می تونی از تاریکی درونت بیای بیرون
– همونطوری که “مارجوری” کمکم کرد
– هیچوقت نفهمیدم کسی به این زیبایی چطوری میتونه
– کسی به این تاریکی رو دوست داشته باشه
در کل میشه اینطور نتیجه گرفت گاهی اوقات با اینکه انسان ها دارای توانایی های خاصی هستند، اما هیچگاه نمی توان تاثیرات محیطی رو در نظر نگرفت، یا شاید می توانم به این صورت گفت: که آدم ها بعضی اوقات ” در زمان درست، و مکان درست” قرار می گیرند و همین باعث می شود که یک رشته اتفاقات خاص در زندگی هر شخصی اتفاق بیافته و مسیر زندگیش تغیر کنه، گاهی مواقع هم این تغییرات با خواست و اراده خود شخص هم می تونه اتفاق بیافته.
npr یک برنامه ی رادیویی داره در مورد همین مصاحبههاست.با چند نفر از جمله این آقا مصاحبه کرده خیلی جالبه. تونستید گوش کنید.
من قبلا هر رو سه مورد ژنتیک محیط و انتخاب(اراده) رو کنار هم میدیدم فکر میکردم مثل یه همچین آدمی ژن خاص باعث وجود استعداد خاصی در فرد میشه اگه محیط مناسب باشه باعث کشف اون (در مورد این پزشک محیط خشن و مناسب) و در آخر انتخابیه که فرد داره و بین استعداد و آموزش قرار میگیره طوری که اگه اون دوتا با مخالف بودن(مثل خونواده ای که با کار خاصی مخالفت کنن) به سمت قویتر متمایل میشه
احساس میکنم من هم یه جورایی از این اخلاقها دارم. نمیدونم واقعاً یه همچین مرضی دارم یا وسواس پیدا کردم!
سلام
دکتر یعنی فالون باوجود دانشمند بودنش دراین زمینه خودش متوجه نشده بود که یک سایکوپاته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا زمانی که اسکنها رو دید ؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه نمیدید چی می شد؟؟؟؟؟؟؟ خوب حالا ما باید چی کار کنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا من باید برم الان اسکن بدم یا سابقه خانوادگی و شجره نامه مو موشکافی کنم ؟؟؟؟؟؟؟ پستاتون خوبند ولی گاهی ما رو به جون خودمون می اندازند.تا جایی که می گم یعنی من هنوز خودمو نشناختم ؟؟؟؟؟؟؟؟ به هر حال هر چی باشم خواننده ای هستم که ممنونم از مقاله خوبتون .
خیلی جالبه . دقیقا مثله سریال دکستر میمونه . همیشه میگفتم مگه میشه کسی مثله دکستر اینقد بی روح باشه . حالا به صورته علمی یا بهتره بگم جبرگرایانه بهم ثابت شد. :)
به نظرمن این تا حد زیادی با این که “یک قاتل باید قصاص بشه” و “در قصاص ، نوعی حیات است” مطابقت داره. از این زاویه که: از اون عوامل ژنتیکی که ممکنه به نسل بعدش منتقل بشه ، و اونارو تبدیل به یه قاتل سایکوپات کنه ، جلوگیری میشه. البته جای بحث داره…
وا! این دیگه چه نوع استدلالی بود؟! بهتره واسه این بحث که “در قصاص ، نوعی حیات است” دنبال یه توجیه بهتری باشی! چون با این روش استدلالی شما باید تمام بچه های اون فرد قاتل هم قصاص بشن تا یه وقتی ژنشون به نسل بعدی منتقل نشه!! :)
درست به همین دلیل هست که بعضیها اصلا نباید صاحب فرزند بشن. باید شجره نامه ی فرد از لحاظ روانی بررسی بشه. و اگر اختلال روان جدی وجود داره که ممکنه به نسل بعد منتقل بشه اصلا منصفانه نیست که صاحب فرزند بشن. اون دوستی که حرف از عقیم شدن زد درست گفته بود.
برای اینکه “از اون عوامل ژنتیکی که ممکنه به نسل بعدش منتقل بشه ، و اونارو تبدیل به یه قاتل سایکوپات کنه ، جلوگیری” بشه، راههای کم دردسرتری هم هست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مثل عقیم کردن!
سلام آقای دکتر
نظری که دیشب دادم رو هنوز برای انتشار تایید نکردید؟ (دیدگاه شما پس از بررسی مدیر سایت به نمایش درمی آید) فکر کنم چون متنش زیاد بود، مورد توجه واقع نشده درسته؟
با احترام
سلام، اصلا وقت نکردم بخوانم نظر شما را به خاطر مشغله کاری و خستکی مفرط. بعد از خواندن، تأیید میشود. ممنونم از شما.
سلام، ممنونم آقای دکتر از این که اطلاع دادین.
در ضمن آقای دکتر، در بسیاری از پاسخ به نظرات، شما به خستگی های کاریتان اشاره کردید، خیلی بهتر و دقیق تر از من می دانید که برای سلامت جسمی و روحیتان چه چیز نیاز هست، اما فکر نمی کنید به یک سفر برای تجدید روحیه، حتی اگر کوتاه هم باشد نیاز دارید.
چون گاهی مواقع پیش میایید که گذر زمان احساس فرسایش را به آدم میدهد.
عذر خواهی من را پیشاپیش پذیرا باشید، قصدم فقط یک پیشنهاد دوستانه بود.
با احترام
ایول
من اطمینان دارم که همچین شخصیتی دارم
چقدر جالب :)
جالب بود- ممنون دکتر.
جالب بود
با خوندن پست و کامنت های دوستان به یاد Butterfly effect افتادم!!!!
با عرض سلام…با توجه به توضیحات شما متوجه شدم بنده کاملا یک سایکوپت هستم.از اونجا که وقتی بچه بودم هر وقت بابای عوضیم مامانمو می زد همیشه با یه عقده بالا اومدم.می رفتم مامانمو بغل می کردم “مامان گریه نکن.بذار بزرگ شم دیگه نمی ذارم بزنه تو رو.تو رو خدا گریه نکن”. یه بچه مگه چه انتظاراتی از دنیا داره،مال من یه شب بخوابه ببینه باباش مرده.فقط یاد گرفتم از جمع فرار کنم،ادمای عوضی رو تو حافظه ام سیو کنم تا روزش که رسید چکشونو نقد کنم.اول از همه از پدرم که شرحشو گفتم شروع کردم.به طرز فجیعی سنش به 50 نرسیده از شدت تنفس مزمن فسفین ریه هاش داغون شد و به درک رفت.تو سیگاراش می ریختم.فکرش هم نمی کرد اون پسر یه روز بزرگ می شه مرد می شه سرویسش می کنه.اون حس با مرگ اون تو من از بین نرفت،عطشم بیشتر هم شد.دنیا برام بی معنی شده،نیاز شدید به روانکاوی دارم ولی اگه برم خودمو معرفی کنم می برنم تیمارستان بستری می کنن.
نسبت به هیچ صحنه ای که باعث بشه یه عده گریه کنن(عواطفشون تحریک بشه) حسی ندارم.اگه دستم بیاد سر تک تک مردمو می برم.همه عوضی ان.با این باور بزرگ شدم هر کسی پتانسیل عوضی بودن رو بالقوه و بالفعل داره.
عشقم شخصیت جوکره.همه مردم رو باید کشت.هیچ کس لیاقت زندگی رو نداره.بیشتر از همه از زنا بدم میاد.عامل بدبختی دنیا همین کثافتان.همه شونو باید کشت.
عزیز شما هم پتانسیل آسیب رسوندن به دیگران رو داری هم خودت احساس خوشبختی حقیقی رو تجربه نمی کنی. روانشناس خوب وظیفه اخلاقی داره که معتمد باشه. با بدبینی در مورد همه و مخصوصا زنها به جایی نمی رسی. یمقدار مطالعه کن متوجه میشی در طول تاریخ قرنهاست که زنها قربانی سیستم مرد سالار بودن و هنوز هم قربانی هستن. همیشه افرادی بودن و هستن که فداکاریهای بزرگی برای خوشبختی سایرین انجام دادن. اگر ایثارگریهای بزرگمنشانه ی جانبازان جنگ تحمیلی ایران نبود الان ما جز خاک عراق بودیم و زندگی مردم ایران خیلی بدتر از الان بود. منفی نگری شما اصلا سالم و واقع بینانه نیست. حتما تحقیق کنید یه روانشناس باهوش درجه یک خوش نام و معتمد پیدا کنید و رواندرمانی رو شروع کنید. هم برای خودتون بهتر هست هم برای دیگران. موفق باشید.
به نظربنده یه نتیجه مهمی که میتونیم بگیریم ,اینکه: “همه ما به درجات مختلف سایکوپات هستیم!” چراکه لوب فرونتال ماکه مربوط به رفتارهای عالی اخلاقی ازقبیل شجاعت,محتوای شخصیتی، چارهیابی، هیجانات، تمرکز، داوری عادلانه، سخن گفتن وسایر رفتارهای انسانی میشه درهمه مابه طورکامل تکامل نیافته وحداقل خصیصه اخلاقی که تایید کننده این استنتاج هس اینکه رقابت ودرمواردشدیدترحسادت وحتی نقض قوانین مختلف درهمه ماوجود داره! خودشما هم اگر این کامنتومیخونی ,بدنیس باپارامترهای بالا یه کوچولو رفتارهاوشخصیت شکل گرفته ناشی از ان راتحلیل کنی.پاینده باشید.