لذت ورق زدن کتابهای قدیمی و گمشده
یکی از توصیههایی که میتوانم به شما بکنم این است که همه کتابهای کتابخانه خود را از کودکی حفظ کنید، کتابهایتان را گم نکنید، در امانت دادن آنها دقت کنید، اگر به خاطر کمی جا، بخشی از آنها را در انباری یا زیرشیروانی میگذارید، حتما به صورت مناسبی بستهبندیشان کنید!
چرا؟
چون هر قدر که بگذرد ارزش معنوی این کتابها برایتان بیشتر میشود و حتی ارزش مادیشان.
چه کسی میتواند ارزش کتابی را که در کودکی مادرتان برایتان خوانده بود، تعیین کند؟ حتی تای روجلد یا صفحات داخلی، یادداشتهای شما روی کتاب، پارگیهای بعضی از صفحات هم در خود خاطراتی گرانبها، پنهان کردهاند.
از همه چیز بهتر، بوی کهنگی لذتبخش کتاب است، این بوی کهنگی دیوانهکننده است، نوستالژیک است و میتواند چیزهایی را تداعی کند که که شما فکرش را هم نمیکردید به یاد داشته باشید.
چه چیزهایی؟ بگذارید برایتان بگویم:
کتابهای قدیمی، داستانهای زیادی دارند، آنها را که ورق میِزنم دوستان خود را به یاد میآورم، قیمت آنها را که مرور میکنم، یاد پول توجیبیهای آن سالهای خود میافتم. یاد این میافتم که کتاب را از چه کتابفروشیای خریده بودم، کتابفروشیهایی که یک به یک محو شدند و جای خود را به لباسفروشی و اغذیهفروشی دادند و اگر هم مانده باشند، کتاب کمکدرسی میفروشند و بس.
مسیر راه تا کتابفروشی را به خاطر میآورم. یادم میآید که زمانی دست پدربزرگم را که دیگر نیست، میگرفتم و به کتابفروشی میرفتم و او آزادم میگذاشت تا کتابها را ورق بزنم و چند تایش را انتخاب کنم. طبعا خیلی وقتها با خرید کتابهای ژول ورن و آسیموف ناامیدش میکردم، گاهی هم با خرید کتابهای «گنده»ای مثل داستایوفسکی، خوشحال میشد!
کتاب قدیمی را که ورق میزنم، یاد تابستان واقعا طولانی زمان کودکی میافتم، تابستانهای که تمام نمیشدند، یاد قطعیهای برق میافتم، هندوانههایی که شیرینتر بودند، نسیمهایی که خنکتر بودند و دوستانی که رفیقتر از دوستان کنونی بودند.
یادم میافتد که همان زمان چقدر کتابها را دوست داشتم، با نوار چسب میخواستم که ترمیمشان کنم، یادم میافتد که وقتی سریال هزاردستان را برای اولین بار میدیدم و ابوالفتح رادر حال ترمیم کتابها، سعی کردم همه کتابها را به شیوههای ابتکاری، عین روز اولشان کنم!
بوی کتاب قدیمی که مشامتان میخورد، یاد کتابهای قدیمی دیگر میافتم، یاد جنگ و صلح کتابخانه پدربزرگ که هدیه دادش به یک نوه دیگر و مدتی در شگفت بودم که مگر از من هم نوه کتابخوانتری داشت که کتاب را به من نداد؟ لابد باید نوه دیگر ترفندی ناجوانمردانه زده باشد!
کتابهای قدیمی را که ورق میزنم، یادم میافتد که تا مدتها به خاطر ناآشنایی با الفبای لاتین در کودکی، اسامی بعضی از کاراکترها را اشتباه تلفظ میکردم، یادم میافتد که دوست داشتم گاهی اوقات روی تختم دراز بکشم و کسی برایم کتاب بخواند و چون بعد از هفت هشت سالگی، دیگر باسواد محسوب میشدم، متأسفانه دیگر چنین کسی پیدا نمیشد، بنابراین قسمتهایی از داستانهایی را که داشتم، روی نوار کاست ضبط میکردم.
کتاب قدیمی را که ورق میزنم، فونتهای قدیمی آن زمان و شیوه نقطهگذاری و فاصلهگذاری آن دورهها برایم جالب است، تصور میکنم که کتابها را چطور حروفچینی میکردند و حتی عنوان کاور کتاب را معمولا نقاشی میکردند.
حتی گاه آثار کودکیهای خواهر هم در قالب خط خط هایی در بعضی از کتابها پیداست!
کتابهای قدیمی را که ورق میزنم، نگرش حالای خودم را با آن روزها مقایسه میکنم، اینکه گاهی چقدر در درک فرهنگهای تصویرشده در رمانها ناتوان بودم و به حکم کودکی، صالا از بعضی چیزها سر درنمیآوردم، راستی چرا قهرمان رمان قمارباز داستایوسکی، بعد از بردن آن همه پول، همه را میخواست تقدیم پولینا کند، درک رمان زنبق دره بالزاک که فکر کنم از خواندش یک طورهایی منع شده بودم که دشوارتر بود!
کتاب قدیمی را که ورق میزنم یادم میافتد، زمانی در رؤیای داشتن یک کتابخانه خصوصی بودم، برای همین کتابهایم را طبقهبندی کرده بودم و شماره زده بودم و میخواستم دفتر امانت کتاب درست کنم، سالها گذشت و نتوانستم یک کتابخانه عمومی درست کنم، ولی شاید جرقه همان رؤیاها باعث شد، وبلاگی برای خودم درست کنم!
با همه این توضیحات باز هم جای سؤالی برایتان باقی میماند که چرا اینقدر اصرار میکنم، قدر کتابهای قدیمیتان را بدانید؟
ده روز پیش، تصادفی در سایتی لینک دانلود یک کتاب را پیدا کردم، کتاب سفر به سیارات ناشناخته، اثر رابرت سیلوربرگ، نمیدانید چقدر خوشحال شدم. روجلدش همان زمان توی ذوق میزد! رابرات سیلوربرگ را هم نمیشناختم و کتاب را شانسی خریده بودم. اما با خواندن کتاب، این کتاب که در دهه 1950 نوشته شده بود، برایم دلپذیر از آب درآمد. (دانلود این کتاب)
کتاب از چند جنبه برایم مهم بود، این کتاب را وقتی سوم ابتدایی بودم خوانده بودم، کتاب با اینکه به نظر یک کتاب علمی -تخیلی نهچندان مشهور است، کتاب کاملا قابل اعتنایی است:
1- کتاب داستان سقوط یک امپراتوری است. داستان کتاب تا جایی که یادم میآید این است که سیارهای دور دوست که تحتالحمایه زمین است، در معرض حمله مهاجمانی قرار میگیرد، آنها نمایندهای برای گرفتن کمک به زمین میفرستند: یک فضانورد تنها به نام ایوینگ.
اما او در کمال تعجب درمییاد از امپراتوری زمین، تنها سایهای و اسمی باقی مانده است و «سیروسی»ها زمین را تحت کنترل دارند.
ایوینگ مدتی این در و آن در میزند، مهاجمان او را دستگیر و شکنجه میکنند تا اینکه به صورتی شگفتآور با کمک «فردی» فرار میکند، با یک دانشمند زمینی آشنا میشود …
تصور اینکه امپراتوریهای بزرگ هم به زوال میروند و حتی روزی ممکن است زمین ما هم دچار این سرنوشت شود، برایم جالب و در عین حال وحشتآور بود.
2- کتاب تخیل قابل تحسینی در مورد سفرهای زمانی دارد.
نویسندگان علمی- تخیلی بارها بازیهای ذهنی زیبایی با سفر در زمان کردهاند. رابرت سیلوربرگ در این میان نویسنده چیرهدستی است، او اینگونه تصور کرده است که اگر کسی در زمان سفر کند و به گذشته برود، این کار مترادف است با تولید یک نسخه اصل از او. حالا تصور کنید که این دو فرد در کنار هم قرار بگیرند و بخواهند با کمک هم هدفی را جلو ببرند
در کتاب سفر به سیارات ناشناخته بارها به شیوه زیبا و دراماتیکی از این مفهوم استفاده شده است.
3- دههها از نوشتن کتاب میگذرد و طبعا فناوری «های اند» تصویر شده در آن، دیگر با فناوریهایی که هماینک ما به آن رسیدهایم، هماهنگ نیستیم، رابرت سیلوربرگ مثلا تصور نمیکرد، روزی تبلت اختراع شود و بتوانیم روی آن صدها کتاب را با خودمان به این سو و آن سو ببریم.
به همین خاطر او وقتی یک کتابخانه الکترونیک را تخیلاش این بود که کاربر کتابخانه وارد شود، کتابی در مورد موضوعی سفارش بدهند، یک ربات کتابدار کتاب را که به صورت میکروفیلم است، پیدا کند و بعد او با یک دستگاه مخصوص با عدسیهای بزرگکننده، کتاب را بخواند!
نخندید! حالا هم وقتی ما فناوریهای صد سال دیگر را تصور میکنیم، با خودمان میگوییم که گوشیهای صد سال دیگر چطور گوشیهایی خواهند بود، مثلا صفحه نمایششان چطور خواهد بود، اینکه میشود آنها را لوله کرد و بعد باز کرد و اصلا فکر نمیکنیم که ممکن است فناوریهایی که حالا اصلا تصورش را هم نمیکنیم، جای گوشیها و تبلتها را بگیرد. چه کسی میداند، شاید همین تراشههای کاشتنی که این روزها اینتل خیلی در موردش حرف میزند!
4- کتاب در مورد فداکاری و تلاش برای آزادی است:
در قسمتهای پایانی کتاب میخوانیم که ایوینگ دستگاه ماشین زمان را به سیاره خود میبرد، روی سفینهای نصب میکند و سپس کل سپاه عظیم سفینههای دشمن را به ماقبل تاریخ پرتاب میکند.
اما فصل درخشان کتاب، فصل پایانی آن است. ایوینگ احساس عذاب وجدان میکند، آخر او دستاورد دانشمند پیر زمینی را ربوده بود و سیاره مادر -زمین- را تنها گذاشته بود تا مستعمره مهاجمین بیرحم شود، او در دل وظیفهای احساس میکرد، اما او خانواده داشت، باید با خانوادهاش چه میکرد؟!
این بود که بار دیگر از ماشین زمان استفاده کرد و با برگشت به چند دقیقه قبل، نسخه دیگری از خود درست کرد تا زن و فرزندش نگهداری کند و خود عازم سفری دیگر به زمین شد، سفری برای آزاد کردن زمین!
در مورد کتابهای قدیمی و خاطرههای آنها به زودی برایتان بیشتر خواهیم گفت، شما چه خاطراتی از کتابهای قدیمی دارید؟ آیا پیش آمده که بعد از سالها و دههها یک کتاب قدیمی را به ناگاه پیدا کنید و هیجانزده شوید؟!
عالی بود فقط اون قسمت که جریان کتابفروشی رفتن با پدربزرگ رو نوشتید فعل ها با هم همخوانی نداره! یه مرور کنید
منم این کتاب ر و دارم. در ضمن
داستایوسکی نه داستایوفسکی دزسته !
مترجمان متفاوت نام این نویسنده را به اشکال متفاوتی در فارسی نوشتهاند: «داستایوفسکی»، «داستایِفسکی» و «داستایِوسکی» که به نظر میرسد آخری نزدیک به تلفظ نام او در زبان انگلیسی است و به همان شکل نیز در فارسی رواج پیدا کرده است. خشایار دیهیمی در ترجمهٔ زندگینامهٔ داستایوسکی نوشتهٔ ادوارد هلت کار نام او را به شکل «داستایفسکی» آوردهاست. نام کوچک او نیز در متون ترجمهشده به اشکال «فیودور» و «فئودور» آمدهاست. با توجه به تلفط روسی نام او، «فیودور داستایفسکی» صحیح است.
من که 17 سالمه و قدیمی ترین کتابی که دارم (عبدلی نانوا میشود)ه 🙂 که بعدا تمام مجموعشو گرفتم و هر کدومو هزار بار خوندم و تمام عکسای کتابو کشیدم.
ولی هیف شد همه نقاشیای عبدلی رو که کشیدم گم کردم 🙁 :((((
گریه ام گرفت……
اونایی که نیستن الان…..
بابام….
دل بزرگی داشت
و بزرگتر از اون
هرگز ندیدم
عموی من یک کتابخانه عمومی کوچک داشت که جوانترها و دوستانش ازش استفاده میکردند. باهم میگرداندند. بیشتر کتابهایی که خواندهام مربوط به کتابخانه آنها میشد. از این جهت بچگیهام زیاد توی کتابفروشی نرفتهام اما زیاد کتاب خواندم و هدیه گرفتم. از آن دست آدمهاست که هنوز هم وقتی میآید پیشمان هدیهاش یک سری کتاب و داستان است. یک مجموعه طویل از کتابهای همراه دارم که تقریبن همهشان حاشیهنویسی شدهاند به چیزهایی که به ذهنم موقع خواندنشان میرسید. چند سال پیشها زمان مرورشان حسابی از طرز فکر آن زمانم، خندیدم. حتا موضوعشان را با بقیه هم در میان گذاشتم که اسباب سرگرمی شوم..
بعدها با یکی از دوستانم شریکی کتاب میخریدیم. یک وقتی هم دوتایی نشسته بودیم نگاهشان میکردیم حسابی شرممان میشد که چمان شده بود اینها را میخواندیم..
کتابهایم را هر سال همراه با کتابهای مدرسه – البته از آن زمان که دیگر پس نمیگرفتند- توی جعبه و پشت بام که در واقع یک جور انباری خانه است نگهداری میکردیم. یک بار موشها گوشهی یک سری کتاب را خوردند. آنقدر گریه کردم تا خواهرم راضی شد همهشان را جلد نایلونی بکشیم و سر جعبهها را ببندیم.
ولی حستان را پس از مدتها کتابی قدیمی یافتن، کتابهای کاهی با برگهای مردنی نازک، فونتهای ریز و در هم ریخته، کتاب را از سر ورق زدن و یاد همان زمان و حسش افتادن میدانم.
حالا این موضوع بهانه شده، دلم خواست یک بار دیگر سری بهشان بزنم..
ضمنن دوست دارم از این دست نوشتههای وبلاگتان را. بعضی وقتها حس و حال یکدست را عوض میکند..
چند وقت پیش توی یک کتاب فروشی قدیمی شیراز کتاب “سفر به سیارات ناشناخته” رو دیدم. چند وقت بعد به فکر افتادم که کتاب رو بخرم و اسکن کنم و در اینترنت بگذارم تا فراموش نشه. ولی وقتی به کتاب فروشی رفتم دیدم اثری از کتاب نیست! خیلی بابت این موضوع ناراحت بودم. فکر میکردم اگه همون اول کتاب رو خریده بودم، حالا که دیگه از این کتابها چاپ نمیشه میتونم برای علاقه مندا کاری کرده باشم.تا اینکه امروز این مطلب شما رو دیدم و خیالم راحت شد! خیلی ممنونم دکتر
دکتر جان جا داره اینجا از پدر و مادر شما تشکر بشه. وقتی که راجع به کتاب خوانی و مطالب متفرقه می نویسید من یاد خودم می افتم. در دوران بچگی و نوجوانی هر وقت یه کتاب غیر درسی می گرفتم دستم بهم غر می زدن که اینا به چه دردت میخوره برو بچسب به درست. مخصوصا قبل از کنکور که اصلا جرات نداشتم جز کتاب درسی چیز دیگه ای بخونم. حتی الان هم که درس و دانشگاه تموم شده و سر کار می رم، اگه یه کتاب مثلا علمی تخیلی دستم ببینن شروع به نق نق میکنن که تو هنوز هم از این چیزا می خونی؟! برو دنبال چیزی که واست نون و آب داشته باشه و …. . به خاطر همین حرفا هر وقت دارم کتاب می خونم (حتی در خلوت و تنهایی) گرچه از مطالعه بیش از هر کار دیگری در دنیا لذت می برم، ولی ناخودآگاه ته دلم احساس عذاب وجدان دارم!
اما ظاهرا پدر و مادر شما نه تنها اینجوری نبودن که تشویقتون هم می کردن. (حقیقتش تصور چنین والدینی برام عجیبه) به همین خاطر، چون از مطالعه ی وبلاگ شما لذت ها بردم، می خواستم از خانم و آقای مجیدی بزرگ بسیار بسیار تشکر کنم. انشالاه که همیشه سالم و سلامت باشند.
من از بچگی عاشق کتابخوندن بودم ولی خونوادم کتاب خوندن مختص کتابای درسی میدونستن تو بچگی فقط یکی دوتا کتاب گرفتم اما الان که ازادتر شدم هرکتابی که به دستم برسه شروع میکنم به خوندنش و اکثر اونارو فارق از موضوع کامل میخونم در مورد کتابای قدیمی تجربه من پیدا کردن کتابای قدیمی تو لیست کتابای دوستان و اشنایانه فونتای قدیمی بوی کاغذ کهنه با ملایت رفتار کردن با این کتاب پیر که مبادا صفحه های پیر شدش خراب بشه
به نظرم کتابای علمی تخیلی مخصوصا قدیمی تر ها خیلی جالبن در مورد تفکر اون زمان مردم توضیح میده که رو چه چیزی تمرکز داشتن فکر میکردن چه چیزی ازادتر و بزرگتر میشه که خیلی قشنگ در مورد الان هم صدق میکنه
یه بار در مورد تصویرایی از اینده که 100 سال پیش کشیده شده بود پست گذاشته بودین که مردم ایندرو رو ریلای قطار میدیدن الانم همونطور هر کس که میخواد ماشین فوق سریع یا سفینه ای مربوط به اینده بسازه اونو با موتورای جت قوی طراحی میکنه در حالی که موتور جت هم یه روز ناکارآماد میشه
متاسفانه من خیلی از کتابای بچیگیم رو گم کردم. روزی نیست که به خاطر این موضوع غصه نخورم
خاطرات که خیلی زیاد است. من خیلی خیلی کتابهایم را دوست داشتم و دارم به همین دلیل هیچ کدومش رو گم نکردم مگر یکی دو تا که دوستان به یغما بردند 🙂 ولی این حس شما رو وقتی تجربه کردم که بعد چندین سال به کتابخونه ای رفتم که زمانی برام مثل یک معبد مقدس بود. کتابهای قدیمی رو وقتی دوباره دیدم حس کردم باز به اون دوران برگشتم. گاهی وقتا بین کتابهای دسته دوم تک کتابفروشی غیر درسی باقی مونده در شهرمون تا چشمم به یک کتاب قدیمی میوفته سریعا میقاپمش. اتفاقا چند روز پیش کتاب “ملاقات با راما” رو بین دست دوم ها پیدا کردم. از این در تعجبم که چه کسی این همه سال این کتاب رو نگه داشته و حالا دلش اومده برای فروش بیاردش اینجا!!!
باید خیلی ازتون تشکر کنم که اشکمو دراوردین دکتر . با خوندن این پست تمام بچگیم عین فیلم از جلوی چشمم رد شد . پدر مادر کتابخونی نداشتم اما یادم نمیاد گفته باشم این کتابو برام بخرید و نخریده باشن . واسه همین هم من کتابهای بچیگیمو با خودم بزرگ کردم . کم هستن ولی هستن .بعضی هاشونم تو دوران ابتدایی جایزه گرفتم . بسیار کتابهای ساده ای هستند. فکر کنم باید کم باشن تعداد اونهایی که مثل شما درست ، کتاب انتخاب می کنند. من نبودم . و به این خاطر برای خودم متاسفم . تقصیر کسی هم نیست . چون تو یه روستای کوچیک فضای آموزشی مدرسه دراین موارد زیاد فعال نبود……یادمه با 7 تا از همکلاسی های دانشگاه تو پانسیون جلد5 تاریخ تمدن رو می خوندیم و باهم تحلیل می کردیم و می خندیدیم ولذت می بردیم . الان دنبال کتابهای قدیمی تاریخ تمدنم تا اون لذت کتاب خوانی برام مرور بشه ولی نیست یا خیلی کمیابه. خوش به حال اونهایی که کتاب وکتابخوانی براشون به ارث و یادگار رسیده از گذشتگانشون . خوش به حال شما.
متشکرم از تون آقای دکتر
سلام آقای مجیدی. شب شما به خیر. بله. کاملن صحیح است. کتاب های قدیمی بوی گذشته های دور را درما بیدارمی کند. گذشته هایی که حالا بخشی ازتاریخ زندگی ما شده اند و بسیار ارزشمند. من هم تعدادی ازاین کتاب ها دارم اما اشتباه بزرگی که کردم، برخی را هدیه دادم. البته به اهلش، اما راستش بعد از مدتی پی به اشتیاهم بردم و هنوز در فراق دوستان خاموشِ باوفایم می سوزم.
درود بر شما فقط یه کتابخوان واقعی بوی کتاب رو عاشقانه دوست داره بوی کتاب نو یکجور کتاب قدیمی هم یکجور دیگه
لابد باید نوه دیگر ترفندی ناجوانمردانه زده باشد!
سلام .
من بخشی از آخرین نوشته خودم رو در مورد آخرین نوشته شما در وبلاگتان می گذارم .
سلام .
من بخشی از آخرین نوشته خودم رو در مورد آخرین نوشته شما در وبلاگتان می گذارم .
من در وبلاگ یک پزشک تا آن جایی که یادم می آید سه یا چاهار کامنت بیشتر نداده ام گو این که وبلاگ استخوان داری ست وبلاگ دکتر علی رضا مجیدی اما نگارنده کمتر سعادت دادن کامنت در این وبلاگ را داشته ام اما همیشه از اولین وبلاگ هایی ست که در این 9 ساله وب گردی هایم ( ول گردی های مجازی) به آن سر می زنم و می آموزم . اما در همان سه یا چاهار با کامنت هایی که در وبلاگ یک پزشک داده ام تا آن جا که به خاطر دارم همیشه پای کتاب در میان بوده است .
دکتر من هنوز این کتاب رو دارم یا حداقل تا سه چهار سال پیش داشتم و باید برم لای اون همه کارتون کتاب پیداش کنم… توی کتاب اون لحظاتی که داشتند ماشین زمان رو از اون ساختمون مخفیه خارج میکردند و همش نگران بودند که ماشین تکون بخوره یا اون لحظه ای که سفینه اش بالاخره از زمین بلند شد یادمه نفسم تو سینه حبس شده بود… خیلی تعلیق خوبی داشت
من تمام زندگیم همیشه کتاب بوده و خواهد بود… متنتون پرتم کرد به سالهای دور که تمام عشقم از مدرسه رفتن این بود که جمعه ها از پدرم پول بگیرم برم از یک کتاب فروشی قدیمی کتابهای ژول ورن و آسیموف بخرم… اشکم دراومد…
برقرار باشی همیشه دکتر جان
مطلب خیلی عالی بود.واقعا برای من هیچ چیز مثل یادآوری آن دوران لذت بخش نیست.یه جورایی عاشق کتاب های قدیمی و وسایل قدیمی ام.
زیباترین و خلطره انگیز ترین کتابی که در کودکی خواندم، “وحشت در ساحل نیل” نوشته پرویز قاضی سعید بود. رفتن به درون اهرام و اسرار آنها… هیجانهای پلیسی …
یادمه حدود ده صفحه از ته کتاب اینقدر کمرنگ چاپ شده بود که خیلی جاهاش خونده نمیشد و من از بس این کتاب رو خونده بودم! اون صفحات رو خودم در سن یازده دوازده سالگی پر کردم و حتی انتهای داستان رو کاملاً از خودم نوشتم! انصافاً هم تا چند سال بعد که کتاب هنوز تو خونمون بود، هر کس میخوند و به انتهاش میرسد من رو تحسین میکرد که بهتر از این نمیشد!
خلاصه این کتاب وقتی من دانشجو بودم و دور از منزل، در یک اسباب کشی ناجوانمردانه، به یک سمسار داده شد…
یادمه 10 سالم بود که شبای محرم با پدرم میرفتم حسینیه. یکی از این حسینیه ها یه کتابخونه کوچیک داشت، برخلاف بقیه جاهای دیگه که کتب مذهبی داشتند این یکی کتاباش اکثرآ داستانی و اطلاعات عمومی ویژه کودک و نوجوان بود. کلی کتاب فقط از ایزاک اسیموف داشت. منم مثل کسی که یه گنجی پیدا کرده باشه چند تا از کتابارو برمیداشتم میرفتم یه گوشه وسط اون همه سروصدای طبل و سنج و امپلی کتاب میخوندم!
هنوزم هروقت از جلوی اون حسینیه رد میشم یاد اون شبا می افتم.
بعضی حس هارو فقط یک بار میشه تجربه کرد کاش قدر اون روزا رو بیشتر میدونستم…
پدر بنده هم مجموعه ای از کتاب های قدیمی مشهور خارجی و ایرانی داره. مربوط به دهه ی پنجاه تا شصت.
سلام مطلبتون عالی بود مرررررررررررسی
اتفاقا من دیروز داشتم اتاقم و مرتب می کردم کتابای دوران کودکی مو که نگه داشتم و پیدا کردم و نشستم و مرورشون کردم..26 سالمه و کتاب داستانای 7 سالگی به بعدمو دارم و قشنگترین روزای زندگی مو باهاشون تداعی میکنم.
نفرین به مستاجری و اسبابکشی هاش… بهترین خاطرات زندگیم یا از بین رفتند یا گم شدند… من کتاب قدیمی داشتم ):
ممنون موضوع منحصربفردی بود : کیهان بچه ها مربوط به سال 58 و 59 ، نهال انقلاب سال 1361 ، مجله رشد کودک سال 1362 ، کتاب داستانهای انتشارات سپیده ، قصه سه رنگ( جایزه کلاس چهارمم 1363) ،
روباه دم بریده و اژدهای غرق نشدنی دریا (جایزه کلاس دومم 1361) ، تن تن و میلو ، کتاب داستان رابین هود ، کلاغ و باغ گردو ، نامه رسان مبارز ، دونالد داک، وودی وود پی کر ،قصه های خوب برای بچه های خوب / قصه های مرزبان نامه و کلیله و دمنه( جایزه اول راهنمایی ام بود)
اگه از کتابهای درسی هم صفحاتی بذارید جالبتر خواهد شد.
باارزشترین کتابی که از دست دادم “سولاریس” اثر استانیسلاو لم بود. دوران نوجوانی که این کتاب رو خریدم و خوندم زیاد ازش خوشم نیومد! بری همین بی خیالش بودم تا اینکه توی اسباب کشی گم شد. خوشبختانه فایل پی دی افش در اینترنت هست و من بعد از دانلود و خوندن دوبارش فهمیدم که چه کتابی رو از دست دادم. تمام کتاب فروشی های شیراز رو گشتم، یک بار هم رفتم تهران و خیابون انقلاب و جاهای دیگه رو هم زیر رو رو کردم، ولی دیگه اثری از “سولاریس” در بازار نیست که نیست!
آیا کسی جایی رو سراغ داره که این کتاب رو داشته باشه؟
من با کنابهای سری طلایی که فکر می کنم مال انتشارات امیرکبیر و یا فرانکلین بود حاطرات خوبی دارم. ولی متاسفانه هیچکدامشان را ندارم.
http://koodaki.forumotion.com/
بچه های این فروم تمام کتابهای طلایی را اسکن و آپلود کردن
سری بزن و کتابهای دلخواهتو دانلود کن
و این دنیای شگفت انگیز، یعنی کتابها. واقعاً برام خیلی این نزدیکی احساس ها جالبه چه نزد نویسنده پست و چه نزد کامنت گذارها!
این عادت ورق زدن کتابهای قدیمی خوانده شده برای من تبدیل شده به یک موتور محرکه در زندگی ملال انگیز این روز های من و یک چیزی که برام عجیبه نسل کتابخوان های ما (دهه شصتی ها) علاقه مفرتی به ژول ورن و آسیموف دارند.
باورم نمیشد کسی دیگه ای این کتاب قدیمی و پیر و مهم و دوست داشتنی من داشته باشه! کتاب سفر به “سیارات ناشناخته” من این قدر کاغذ هاش زرد و قدیمی اند که من جرات ندارم غیر از حالت نشسته و با منتهای دقت اون رو ورق بزنم. چاپ اول سال 62 همون انتشارت توسن نسخه شما، با نام کامل مترجم یعنی محمد حسین عباس پور تمیجانی و البته شعار کتاب هم ” او می توانست در آن واحد سه جا باشد”. سفر در زمان نه تنها در سال های 50 میلادی که الان هم هنوز شگفت انگیزه. یادم میاد که این کتاب رو تو حراجی کتاب های دسته دوم جمعه بازار کتاب خریدم اون زمان پدر یکی از دوستانمون ما رو اونجا می برد یه جورایی اونجا بهشت من بود.
سلام بچه هامن20تاازکتابهای ایزاک اسیموف رودارم همگی انهاچاپ سال 70 هستن وحدود30تاازکتابهای زول ورن…حدود20تا25تاکتابهی اگاتا کریستی که پلیسی هستن…5کتاب الکساندر دوما که متعلق به ده40 هستن…قبل ازطوفان1تا8.8جلدکه هرجلدتقریبی 1100صحفه..وحدود100کتاب دیگرکه بین سال30تا70هستن همگی برگ کاهی هستن..موزوعات کتابها…بترتیب بیشترین تعدادماجراجوی تخیلی..فضایی..پلیسی..حماسه ای ..این کتابها جزوی ازمن هستن.ولی دیگرنمیتوانم نگهشان دارم چون که میخواهم کسانی که عاشونه این جورکتابهارودوست دارندبتوانندبصورت رایگان دریافت کنن.اگرکسی علاقه مند هست اعلام کندتامجبورنشوم به کتابخانه اهداکنم
یاد کتاب های انتشارات سپیده بخیر. با طرح جلدهایی از صادق صندوقی… سرمای زمستان همدان معمولا یک هفته ای مدرسه هارو تعطیل می کرد منم می رفتم لوازم التحریر هنر و کتابی می خریدم و یک روزه می خوندمش…
بسیار عالی
سلام ، درمورد کامنتی که (علیرضا) قرار داده اگه بعد از بیش از سه سال که از نوشتن کامنتش گذشته هنوز اون کتابا رو داره بنده حاضرم اونا رو بخرم … یادم میاد کنار مدرسه ی راهنمایی مون یه کتاب فروشی بود به اسم کتاب فروشی معروفی که همیشه قبل از رفتن به مدرسه یه سری به ویترینش می زدم و اگه کتاب جدیدی از ژول ورن داشت سعی می کردم هر جور شده اونو بخرم . بعضی جمعه ها با پدرم که اوستا بنا بود می رفتم کارگری و بعد پولشو می دادم کتاب . معمولا بهم نق می زدن که پولتو خرج چیزای بی خود نکن اما من یه عاشق کتاب بودم یه مدتی هم شد که کاری نبود و پولی نداشتم اما برای اینکه خوندن کتابای جدید ژول ورن رو از دست ندم دو سه تا از اون قبلی هایی که داشتم به یه بنده خدایی که کتاب ها رو به عنوان دست دوم می خرید می فروختم و جدید می خریدم که بعدا خیلی پشیمون شدم و چندتایی رو دوباره از همون طرف این بار با دو سه برابر قیمت خریدم . یه کتاب قدیمی دیوان حافظ داشتم چاپ 1332 که عاشقش بودم اونم به لطف خواهر محترم به عنوان کتاب کهنه دور انداخته شد . دانشگاه که می رفتم خونه ی خواهر بزرگترم یه کتاب حجیم و قدیمی شش دفتر مولوی بود که همیشه اونو می خوندم یه بار دیدم لای چیزای به درد نخور می خوان بندازنش دور و من برش داشتم و الان خوشحالم که دارمش . اولین بارم که با خانواده رفتیم مشهد در به در دنبال کتاب های آسیموف گشتم و پنج شش تای اونا را گیر آوردم و دو تاشو تو همون سفر و بین راه برگشت خوندم . حالا متاسفانه کتب فروشی معروفی تبدیل شده به ساندویچی و ان مغازه ی کتاب های دست دوم به دلیل مرگ صاحبش به لباس فروشی تبدیل شده . اسکن خوانی و پی دی اف خوانی جای کتاب کاغذی را نمی گیرد
من با کتابهای سری طلایی که فکر می کنم مال انتشارات امیرکبیر و یا فرانکلین بود حاطرات خوبی دارم. ولی متاسفانه هیچکدامشان را ندارم.