وداع با جادوگر رؤیافروش
«سالها بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعداز ظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان، دهکده ماکاندو تنها بیست خانه کاهگلی و نئین داشت. خانهها در ساحل رودخانه بنا شده بود. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگهای سفید و بزرگ، شبیه به تخم جانوران ماقبل تاریخ، میگذشت. جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی.
هر سال، نزدیک ماه مارس، یک خانواده کولی ژندهپوش، چادر خود را در نزدیکی دهکده برپا میکرد و با سرو صدای طبل و کرنا، اهالی دهکده را با اختراعات جدید آشنا میساخت.
آهنربا نخستین اختراعی بود که به آنجا رسید. مرد کولی درشتهیکلی، که خود را ملکیادس مینامید، با ریس بههمپیچیده و دستان گنجشکوار در ملأ هام آنچه را که هشتمین عجایب کیمیاگران دانشمند مقدونیه میخواند، معرفی کرد. با دو شمش فلزی از خانهای به خانه دیگر میرفت.
اهالی دهکده که میدیدند همه پاتیلها و قابلمهها و انبرها و سهپایهها از جای خود به زمین میافتند، سخت حیرت کرده بودند. تختهها، با تقلای میخها و پیچها که میخواست بیرون بپرد، جیرجیر میکرد، حتی اشیایی که مدتها بود در خانهها مفقود شده بود، بار دیگر پیدا میشد و به دنبال شمشهای سحرآمیز ملیکادس راه میافتاد. ملیکادش کولی با لهجهای غلیظ میگفت: «اشیاء جان دارند، فقط باید بیدارشان کرد.»
خوزه آرکادیو بوئندیا که همیشه تصورات بیحد و حصرش به ماورای معجزه و طبیعت و جادوگری میرفت، فکر کرد شاید بتوان آن اختراع بیهوده را برای استخراج طلا از زمین به کار گرفت. ملیکادس که مر د صدیقی بود چنین چیزی را پیشبینی کرده بود: «به درد آن کار نمیخورد.» ولی خوزه آرکادیو بوئندیا در آن زمان به صداقت کولیها معتقد نبود، قاطرش را بهاضافه چند بزغاله با دو شمش آهنربا معامله کرد. همسرش -اوروسلا ایگوآران- که برای افزایش درآمد ناچیزشان روی آن حیوانات حساب میکرد، نتوانست او را از این معامله منصرف کند. شوهرش در حواب او میگفت: «به زودی آنقدر طلا خواهیم داشت که میتوانیم اتاقها را شمش طلا فرش کنیم.»
در ساعات اولیه بامداد جمعه زمانی که میخواستم عکسها اینستاگرام را مرور کنم، ناگهان برخوردم به عکسی از یکی از دوستان از مارکز به اشتراک گذاشته بود و در زیر آن خبر مرگ او را نوشته بود.
رسانههای دنیا اعلام کردهاند که مارکز روز پنجشنبه در خانه خود در مکزیکوسیتی درگذشته است. یک هفته پیش بعد از یک دوره بستری در بیمارستان، او از بیمارستان مرخص شده بود. مارکز این اواخر بیمار بود و گویا دچار آلزایمر هم شده بود.
مارکز را سال 1374 با خواندن کتاب صد سال تنهایی کشف کرده بود. البته آن سال ترجمه بهمن فرزانه در بازار نبود و من ترجمه کیومرث پارسای را خوانده بود ولی همان پاراگرافهای جادویی ابتدای کتاب جذبم کرد. در همین پاراگرافها سبک کاری مارکز نمایان بود: دنیایی بکر و منفک از دنیایی که میشناختم، آن چنان که یخ و آهنربا به آن راه نداشتند و آرکادیویی خیالباف!
در این سالها با هر کدام از کتابهای مارکز خاطرهها دارم، کتاب جلدمشکی مجموعه داستانهای کوتاه با ترجمه احمد گلشیری را خیلی دوست داشتم: کسی به سرهنگ نامه نمینویسد، زنی که ساعت شش میآمد، فقط اومدم یک تلفن بکنم یا سفر خوش آقای رئیس جمهور.
سالها پیش از آن البته به صورت محوی یادم میآید که «گزارش یک آدمربایی» را در ضمیمه روزنامه اطلاعات میخواندم و سالها بعد لازم بود بازخوانیاش کنم.
عشق در سالها وبا و زیستن برای بازگفتن را دور از خانه خواندم، در همان دو سالی سخت دوره خدمت سربازی، همان دو سال ارزشمندی که تعدادی از کلاسیکهای دیگر را در تنهایی مطلق خواندم. اقتباس سینمایی نهچندان خوبی بعدها از روی این کتاب ساخته شد که فکر میکنم مارکز را پشیمان هم کرد.
پاییز پدرسالار با ترجمه کیومرث پارسایی که سالها بعد اسدالهه امرایی با عنوان خزان خودکامه دوباره ترجمهاش کرد چیز دیگری بود، من ترجمه اول را بیشتر دوست دارم، کتاب مملو بود از سطرها و عبارات دوستداشتنی.
سالها بعد نوبت به «خاطرات روس -پیان غمگین من» رسید و جنجالی که برای انتشارش در ایران به پا شد و بعد هم ژنرال در هزارتوی خود.
در این سالها بارها داستانهای کوتاه با ترجمههایی با کیفیتهای مختلف و با عناوین مختلف هم چاپ شد.
زمانی کتابخانهام کوچکتر و مرتبتر بود، اما حالا هر کتاب مارکز در گوشهای و در اتاقی است. آنقدر کتابهایش را در دست گرفتهام که وقتی انگشتم را روی جلد کتابها در ردیفهای کتابخانههایم میسُرانم، کافی است گوشهای از روجلد کتاب خودنمایی کند. بالافاصله پرتاب میشوم به دورهای از زندگی که کتاب را خریده بودم و خوانده بودم: این کتاب را روزی پاییزی در رشت خریدم، این یکی را در اراک خریده بودم، این یکی را آنلاین سفارش داده بودم، این یکی را وقتی حالم خوش بود خواندم و آن یکی را به گاه ناامیدی …
مارکز در این سالها زیست تا بازگویی کند و ما هم دلمان خوش بود که دوره یکی از بزرگترین نویسندگان دنیا زندگی میکنیم. در دهه اخیر بسیار آرزو میکردیم که مارکز شاهکاری دیگر بیافریند، چیزی که البته به خاطر وضع مزاجی او ممکن نشد.
مارکز در قسمتی از سخنرانی خود به هنگام دریافت جایزه نوبل گفته بود:
«ما ابداعکنندگان داستان که هر چیزی را باور میکنیم به خود حق میدهیم باور کنیم که برای ساختن آرمانشهری دیگر هنوز دیر نشده است. آرمانشهری جدید و فراگیر که در آن هیچکس برای دیگران تصمیم نگیرد که چگونه بمیرند، عشق تبلور خود را نشان دهد، خوشبختی امکانپذیر باشد، نژادها محکوم به انزوا نباشند و همگان فرصتی یکسان برای زیستن روی زمین به دست آورند.»
و فرمتی که برای گفتن این رؤیا انتخاب کرده بود، رئالیسم جادویی بود، سبکی از نوشتار که در آن عناصر واقعی و خیالی در همآمیخته بودند، جایی که او دیکتاتور دویستسالهای را خلق کرد که دارای هم صفات آشنای دیکتاتورهای زمین بود، ولی وجه خیالی هم به او اضافه کرده بود.
ما همه این بکری و صفای نوشتار مارکز را شاید مدیون فرهنگ کارائیب، کشور عجیب کلمبیا و داستانهای مادربزرگ مارکز باشیم. چیزهایی که نوبغ مارکز به سرعت جذبشان کرد، پرورششان داد، پالودشان و به صورت کلمات در سطح دنیا منتشر کرد.
هدف از نوشتن این پست مرور زندگی مارکز یا آثارش نبود، هدف این بود که آنچه را که درباره او بلافاصله به یادم میآید با شما به اشتراک بگذارم وگرنه اینترنت پر است از انواع بیوگرافیهای او.
در پایان بد نیست که یکی از داستانها کوتاه مارکز را با هم مرور کنیم:
رؤیاهایم را میفروشم
یک روز صبح ، ساعت نه ، که روى تراس هتل ریویرای هاوانا ، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه میخوردیم ، موجى عظیم چندین اتومبیل را، که آن پایین در امتداد دیوار ساحلى ، در حرکت بودند یا توى پیادهرو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکى از آنها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و همه آدمهاى آن بیست طبقه ساختمان را وحشتزده کرد و در شیشهای بزرگ ورودى را به صورت گرد درآورد. انبوه جهانگردان سرسراى هتل با مبلها ، به هوا پرتاب شدند و عدهاى از طوفان تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به یقین بسیار بزرگ بود، چون از روى خیابان دوطرفه میان دیوار ساحلى و هتل گذشت و، با
آن قدرت ، شیشه را از هم پاشید. داوطلبان بشاش کوبایى، به کمک افراد اداره آتشنشانى ، آت و آشغالها را درکمتر از شش ساعت جمع کردند و دروازه رو به دریا را گشودند و دروازه دیگرى کار گذاشتند و همه چیز را به صورت اول درآوردند. صبح کسى نگران اتومبیلی که با دیوارجفت شده بود نبود، چون مردم خیال میکردند یکى از اتومبیلهایى است که توى پیاده رو توقف کرده بودند. اما وقتیکه جرثقیل آن را از جایش بلند کرد، جسد زنى دیده شد که کمربند ایمنى او را پشت فرمان ، نگه داشته بود ، ضربه آن قدرشدید بود که زن حتى یک استخوان سالم برایش نمانده بود. چهرهاش داغان شده بود، چکمههایش دریده بود و لباسش تکه پاره شده بود. یک حلقه طلا به شکل مار با چشمانى از زمرد درانگشت دستش دیده میشد. پلیس به اثبات رساند که زن خدمتکار سفیرجدید پرتغال و زنش بوده . او دوهفته پیش همراه آنها به هاوانا آمده بود و آن روز صبح ، سوار براتومبیلى نو، راهی بازار بوده . وقتى این موضوع را توى روزنامه خواندم نام زن چیزى را به خاطرم نیاورد ، اما حلقه مارمانند و چشمان زمردش کنجکاوى مرا برانگیخت ،چون دستگیرم نشد که حلقه درکدام یک از انگشتانش بوده .
این خبر براى من بسیار بااهمیت بود چون میترسیدم همان زن فراموشنشدنى باشد که اسمش را هیچگاه درنیافتم و حلقهاى شبیه همین حلقه در انگشت اشاره دست راستش داشت که حتى در آن روزها از حالا غیرعادیتر بود. این زن را سى و چهار سال پیش در وین ، توى میخانهاى که محل رفت و آمد دانشجویان امریکاى لاتینى بود، دیده بودم که سوسیس و سیب زمینى آب پز و آبجو بشکه میخورد. من آن روز صبح از رم رسیده بودم و هنوزکه هنوز است واکنش سریع خود را
در برابر سینه باشکوه اوکه حالت سینه خوانندگان اپرا را داشت ، دمهاى وارفته پوست روباهی که روى یقه کتش آویخته بود، و آن حلقه مصرى مارمانند را به یاد دارم . زبان اسپانیایى را که تعریفى نداشت با لحنى طنیندار و بدون مکث صحبت میکرد و من خیال میکردم که او تنها زن اتریشى در پشت آن میز طولانى چوبى است . اما اشتباه میکردم، او توى کلمبیا متولد شده بود، و دردوران بچگى و در فاصله دو جنگ به اتریش آمده بود تا در رشته موسیقى و آوازدرس بخواند. سى سالى داشت اما خوب نمانده بود چون چهرهاش چنگى به دل نمیزد و پیش از موقع شکسته شده بود. اما انسان جذابى بود و حیرت همه را برمیانگیخت .
وین هنوز شهر سلطنتى کهنى بود که موقعیت جغرافیاییاش در میان دو دنیاى آشتیناپذیر، پس ازجنگ جهانى دوم ، آن را به صورت بهشت معاملات بازار سیاه و جاسوسى بینالمللى درآورده بود. من جایى دنجتر براى هم میهن فراریام ، که هنوز توى میخانه سرنبش دانشجویان غذا میخورد، سراغ نداشتم . او صرفا به خاطر پایبندى به ریشههایش آن جا میآمد چون آن قدر پول داشت که غذاى همه دوستان پشت میزش را حساب کند. هیچ گاه اسم حقیقیاش را نمیگفت و ما
همیشه او را با نامى آلمانى، که راحت نمیشد تلفظ کرد، میشناختیم ، نامى که ما آمریکاى لاتینیها در وین برایش ساخته بودیم ، یعنى فرو فریدا. من تازه به او معرفى شده بودم که با گستاخى بیشائبهاى از او پرسیدم، چطور ما به دنیایی گذاشته که این همه با تپههاى بادخیزکیندیو متفاوت و دور است و او این جمله بهتانگیزرا پاسخ داد:
“من رؤیاهامو میفروشم.”
در واقع همین تنها حرفه او بود. او فرزند سوم از یازده فرزند مغازهدار مرفهى درکالداس سابق بود وهمین که زبان با زکرد، این عادت زیبا را د رخانوادهاش تعمیم دادکه همه ، پیش از صبحانه خوابهایشان راتعریف کنند، یعنى وقتیکه کیفیت الهامبخشى درانسان به نابترین شکلى درحال پاگرفتن است . درهفت سالگی خواب دید که یکى از برادرهاش را سیلاب برده . مادرش صرفا از روى خرافهپرستى قدغن کردکه پسرش توى آبکند شنا کند با این که او عاشق این کار بود. اما فرو فریدا از قبل به شیوه خود پیشبینىاش را اعلام کرده بود.
گفته بود: “معنى این خواب این نیست که برادرم غرق میشه بلکه منظور اینه که نباید لب به شیرینى بزنه.”
تعبیر او براى پسر پنج ساله ظاهرا روسیاهى به دنبال داشت : چون او نمیتوانست روزهاى یکشبه را بدون قاقالیلى به شب برساند. مادر که به استعداد غیبگویى دخترش اطمینان داشت اخطار را جدى گرفت . اما دراولین لحظهاى که از پسر غافل ماند او با یک تکه شیرینى کارامل که پنهانى مشغول خوردنش بود خفه شد و راهی براى نجاتى نبود.
فرو فریدا گمان نمیکرد که از راه استعدادش بتواند زندگی کند تا این که زمستانهاى طاقتفرساى وین عرصه را براو تنگ کرد. آن وقت بود که او در اولین خانهاى که علاقه پیدا کرد زندگی کند به دنبال کار برآمد ووقتی که از او پرسیدند چه کارى ازدستش برمیآید فقط این نکته را به زبان آورد که :”من خواب مىبینم .” به تنها کارى که نیاز داشت توضیحى مختصر براى خانم خانه بود و آن وقت با دستمزدى که تنها مخارج جزئى او را برمیآورد استخدام شد، اما یک اطاق قشنگ و سه وعده غذا دراختیارداشت ، به خصوص صبحانه که خانواده مینشستند تا از آینده نزدیک تک تک اعضا خبر پیدا کنند : پدرکارشناس امور مالى بود، مادر زن بشاشى بود و به موسیقی مجلسی عشق میورزید، و دو بچه یازده و نه ساله . آن ها همه مذهبى بودند و به خرافات تمایل داشتند و با علاقه به گفتههاى فرو فریدا دل میدادند که تنها وظیفهاش کشف سرنوشت روزانه خانواده از طریق رؤیاهاى آنها بود.
فرو فریدا براى مدتى طولانى و به خصوص در طول سالهاى جنگ ، که واقعیت شرارتبارتر ازکابوس بود،کارش را به خوبی انجام میداد. تنها او بود که در سر صبحانه تصمیم میگرفت که هرکس در هر روز دست به چه کارى بزند و چگونه بزند تا این که پیشگوییهایش به صورت قدرت مطلق خانه درآمد. سلطهاش بر خانواده بیچون و چرا بود. جزئیترین آه به اجازه او از دهان برمیآمد. ارباب خانه در همان وقتهایی که من در وین بودم درگذشت و این بزرگوارى را نشان داد که قسمتى از داراییاش را براى آن زن به جا گذاشت به این شرط که فرو فریدا به دیدن خوابهایش براى خانواده ادامه بدهد تا به انتها برسند.
من براى مدتى بیش از یک ماه در وین ماندگار شدم و در شرایط طاقت فرساى دانشجویان دیگر سهیم بودم و به انتظار پولى لحظهشمارى میکردم که هیچ وقت به دستم نرسید. دیدارهاى فروفریدا که با دست و دلبازى توأم بود با آن غذاهاى بخور و نمیر براى ما جشن به حساب میآمد. یک شب که آبجو مرا به وجد آورده بود، توى گوش من با قاطعیت زمزمه کرد:
“فقط اومدم بهت بگم که دیشب خواب تو دیدم . باید فورى از این جا برى و تا پنج سال این طرفها پیدات نشه .” وجاى درنگ باقى نگذاشت .گفتهاش با چنان قاطعیتى همراه بودکه من همان شب سوار آخرین قطار رم شدم . گفتهاش آن قدر بر من تأثیرگذاشت که از آن وقت به بعد خود را آدمى دانستهام که از فاجعهاىکه قرار بوده دامنگیرش شود جان به در برده و هنوزکه هنوز است پایم به وین نرسیده .
پیش از آن واقعه ناگوار هاوانا، فروفریدا را یک بارطورى نامنتظرانه و تصادفى دیدم که برایم رازآمیز بود. این اتفاق در روزى پیش آمد که پابلو نرودا در طول یک سفر دور و دراز، براى یک اقامت موقتى، براى اولین بار از هنگام جنگ داخلى، پا به اسپانیا گذاشت. نرودا یک روز صبح را به قصد شکارکتابهاى ناب دست دوم با ما گذراند و توى پورتر یک جلد کتاب قدیمى از ریخت افتاده را ،که شیرازهاش از هم پاشیده بود، خرید و در ازایش قیمتى پرداخت که دو برابر حقوق ماهانهاش در سفارتخانه رانگون میشد. در لابه لاى جمعیت مثل فیل معلولى حرکت میکرد و هر چیزى را که میدید با کنجکاوى بچگانه به دنبال طرز کارش بود، چون دنیا در نظرش اسباب بازى کوکى گندهاى میآمدکه زندگى از آن ساخته می شد.
من کسى را ندیدهام که به اندازه او به یکى از پاپهاى رنسانس شبیه باشد، چون آدمى شکمباره و ظریف بود و حتى، به رغم میلش در صدر میز مینشست . همسرش ، ماتیلده ، پیشبندى دور گردنش میآویخت که بیشتر به درد آرایشگاه میخورد تا سر میز غذا ، اما این تنها راهى بود که سرا پایش غرق سس نمیشد. آن روز در رستوران کاروالریاس یکى از روزهاى معمول زندگى او بود. سه خرچنگ درسته را با مهارت یک جراح از هم جدا کرد و خورد و در عین حال بشقابهاى دیگران را با چشم بلعید و از هرکدام با لذتى چشید انگار خواسته باشد صدفهاى خوراکى معمول گالیسیا، صدفهای پوسته سیاه کانتابریا، میگوهاى الیکانته و خیارهاى دریایى کوستا براو را ، که خواستاران زیادى دارد، بخورد. و در این میان مثل فرانسویها ازچیز دیگرى بهجز غذاهاى لذیذ آشپزخانه صحبت نمیکرد، به خصوص خرچنگ ماقبل تاریخى شیلى که توى قلبش جا داشت .
ناگهان از خوردن دست کشید ، شاخکهاى خرچنگوارش را تنظیم کرد و با لحنى بسیار آرام به من گفت :
“یه نفر پشت سر منه که چشم از من بر نمیداره.»
از روى شانهاش نگاه کردم و دیدم درست میگوید. سه میز آن طرفتر زنى جسور باکلاه قدیمى و اشارپى ارغوانى بدون شتاب غذا میخورد و به او خیره شده بود. بیدرنگ او را به بجا آوردم . پیر و چاق شده بود اما همان فرو فریدا بود با حلقه مارمانند در انگشت اشاره . فرو فریدا با نرودا و همسرش سوار یک کشتى بود که از ناپل راه افتاده بود. اما توى کشتى همدیگر را ندیده بودند. او را دعوت کردیم تا سر میز ما قهوه بنوشد و من تشویقش کردم تا از رؤیاهایش بگوید و شاعر را شگفتزده کند. نرودا اعتنایى نکرد، چون از همان ابتدا اعلام کرد که ، به رؤیاهاى پیشگویانه اعتقادى ندارد.
گفت :”فقط شعره که غیبگوست .”
پس از صرف ناهار و درطول قدم زدن اجبارى در طول رامبلاس ، من و فرو فریدا خود را عقب کشیدیم تا خاطراتمان را تعریف کنیم بیآنکه گوش کسى بشنود. فرو فریدا گفت که اموالش را در اتریش فروخته و دراپورتوى پرتغال جاى دنجى پیدا کرده و توى خانهاى که توضیح داد کاخى قلابى بر روى تپه است زندگى میکند که از آن جا چشم انداز سراسراقیانوس تاکشورهاى امریکاى جنوبى پیدا است . هرچند صریحا نگفت اما ازگفتههایش این موضوع روشن بود که با خوابهاى پیاپى،دار و ندار مشتریان پر و پا قرصش را در وین بالا کشیده . اما این موضوع تعجب مرا برنینگیخت ، چون نظرم همیشه این بوده که رؤیاهاى او چیزى بیش از ترفندى براى گذران زندگى نیست و این موضوع را با او در میان گذاشتم .
غش غش زیر خنده زد وگفت : “مث همیشه پررویى.”و چیز دیگرى نگفت، چون بقیه افراد به انتظار نرودا ایستاده بودند تا او صحبت هایش را به زبان عامیانه شیلیایى با طوطیهاى رامبلا د لوس باخاروس تمام کند. وقتی گفتوگویمان را از سرگرفتیم فروفریدا موضوع را عوض کرد.
گفت : “راستى، میتونى برگردى وین .”
تنها در این وقت بود که به صرافت افتادم سیزده سال از اولین ملاقات ما گذشته .
گفتم :”حتى اگه رؤیاهات نادرست باشه به هیچ وجه برنمیگردم ، اینو گفته باشم .”
درساعت سه ما او را به حال خودگ ذاشتیم تا نرودا را براى رفتن به محل خواب نیمروز مقدس او همراهى کند، که در خانه ما پس از تدارک مفصل آماده کرده بود و از جهتى آدم را به یاد مراسم چاى ژاپنیها میانداخت . بعضى پنجرهها میبایست باز باشند و بعضى دیگر بسته باشند تا میزان کامل گرما حاصل شود ونوع خاص نور از جهتى خاص میبایست بتابد و سکوت کامل برقرار باشد. نرودا بیدرنگ به خواب رفت و مثل بچهها ده دقیقه بعد بیدار شد که اصلا انتظارش را نداشتیم. سر وکلهاش در اتاق پذیرایى پیدا شد، سرحال و با نقشی که بالش برگونهاش جاگذاشته بود.
گفت : “من خواب اون زنى رو دیدم که خواب میبینه.”
ماتیلده از او خواست که خوابش را برایش تعریف کند. گفت :”خواب دیدم که اون زن داره خواب منو میبینه .” من گفتم : “این موضوع از داستانهاى بورخسه .”
با ناراحتى نگاهى به من انداخت.
“مگه اون این موضوعو نوشته ؟”
گفتم : “اگه هم ننوشته باشه یه روزى مینویسه . این یکى از مخمصههاى اونه .”
همین که نرودا درساعت شش غروب آن روز سوارکشتى شد با ما خداحافظی کرد، به تنهایى پشت یک میز تنها نشست و با جوهر سبز شروع به نوشتن شعرهاى روانى کرد که معمولا موقع اهداى کتابهاش با آن گل و ماهى و پرنده میکشید. با اولین اخطار”بدرقهکنندهها پیاده شوند”، به دنبال فرو فریدا گشتم و سرانجام همانطورکه خداحافظی نکرده داشتیم میرفتیم، در عرشه جهانگردها پیدایش کردیم . او هم چرتى زده بود.
گفت : “من خواب شاعرو دیدم .”
شگفتزده ازاو خواستم که خوابش را برایم تعریف کند.
گفت : “خواب دیدم شاعر داره خواب منو میبینه .” و نگاه بهتزده من اوقات او را تلخ کرد. “چه انتظارى داشتى؟گاهی میون اون همه خواب ،آدم خوابى میبینه که هیح ارتباطى با زندگى واقعى نداره.”
دیگر او را ندیدم یا حتى به فکرش هم نیفتادم تا وقتیکه خبر آن زن انگشتر مارمانند به دست را توى آن فاجعه ریویرای هاوانا اشنیدم که جاش را از دست داده . چند ماه بعد که ، در یک مهمانى سیاسى، تصادفى با سفیر پرتغال برخوردم نتوانستم جلو وسوسه خود را بگیرم و از او سؤالهایى کردم . سفیر با علاقه زیاد و تحسین فوقالعادهاى درباره او داد سخن داد، گفت : “شما نمیدونین چقدر این زن خارقالعاده بود. اگه میدونسین یه داستان دربارهش مینوشتین .” وبا همین لحن و جزئیات بهتانگیز به گفتههایش ادامه داد،بیآنکه سرنخى به دست من بدهد تا به نتیجهاى برسم . سرانجام با لحنى بسیار عینى پرسیدم : “آخر چه کار میکرد؟”
آنوقت او مأیوسانه گفت: “هیچى، خواب میدید.”
زیباترین غریق جهانش رو خیلی دوست داشتم. روحش شاد
من تا این لحظه از نوشته های مارکز فقط جملات کوتاهش رو خونده بودم ، بعد از خواندن “رؤیاهایم را میفروشم” علاقه خاصی پیدا کردم انگار حال و هوایش را دوست دارم. صد سال تنهایی فکر کنم دومی باشه.
گابریل گارسیا مارکز رفت و من هنوز صد سال تنهایی رو نخوندم. اصلا یادم نمیاد چیزی ازش خونده باشم، شایدم خوندم و یادم نیست. ولی میدونم که همیشه نامش تو ذهنِ من بوده. بعضی کتابها رو نمیخونی، بعضی آهنگها رو نمیشنوی، بعضی فیلمها رو نمیبینی؛ ولی همیشه اونا رو تو آرشیوت نگه میداری. چه تو آرشیو فیزیکیت و چه تو آرشیو زندگیت. مارکز از اون نویسنده هاست که همیشه با بخاطر سپردنشون به انسان بودنم افتخار میکنم. درست وقتی که صدای شجریان رو میشنوم، صدای گیتار gipsy kings رو گوش میدم، بازی آل پاچینو رو میبینم.
گابریل بزرگ، نمیدونم بهت بگم خداحافظ مرد؟!
مگه با آدمهایی مثل تو میشه خداحافظی کرد، تو بهترین راه رو برای جاودانه شدن انتخاب کردی. انسان بودن، از انسان نوشتن برای انسانها.
فقط بهت میتونم بگم:
خسته نباشی مرد، دیدار ما به قیامت!
دکتر جان نمایشگاه کتاب نزدیکه لطف می کنی از کتابای خوب و جدید چندتایی معرفی کنی سپاسگذار میشیم
من فقط صد سال تنهایی و کسی به سرهنگ …رو ازش خوندم .
چهار سال و یازده ماه و دو روز باران بارید….هوا آنچنان خیس بود که ماهیها میتوانستند از در وارد شوند و در فضای اتاق ها شنا کنند و از پنجره ها خارج شوند . یک روز صبح اورسولا از خواب بیدار شد و حس کرد که عمرش در ضعفی آرام رو به پایان است …
یادش بخیر، میتونم بگم بعد از جنگ و صلح، صد سال تنهائی دومین رمانی بود که خوندم اما به واقع صدسال تنهائی دروازهی ورود من به دنیای زیبای خیال بود تو سن ۱۳-۱۴ سالگی…منو به یاد اون دوران بردین…به فهم گنگ زمان، به خیال…
خیلی ازش دور شدم، سالهاست که دیگه رمانی خیالانگیز نخوندم. امروز مارکز با مرگش منو باز به عالم خیال برد…امیدوارم بتونم باز جربه کنم خوندن داستانهائی مثل داستانهای مارکز رو….تجربهی دوبارهی ادبیات زیبای آمریکای جنوبی…
روحت شاد گابریل!
به نظر من بزرگترین نویسنده زمان حال بود. روحش شاد.
صد سال تنهایی و پاییز پدر سالار ( ترجمه پارسایی) رو خوندم و از خوندن هر دو حسابی لذت بردم. روحش شاد…
با سلام و خسه نباشید آقای دکتر …
اینی که الان میخوام بنویسم شاید خیلی ربطی به مارکز نداره ولی حال و هوای کتاب داره … جدا از دو کتاب صد سال تنهایی و پاییز پدر سالار ، روز چهارشنبه لیستی تهیه کردم از کتابایی که معرفی کردین برای نمایشگاه بعضیشو دارم و بعضی رو میخوام بخرم اما دلم طاقت نیاورد که صبر کنم و رفتم شهر کتاب … سه کتاب خریدم: تاریخ علم مردم ، چند تا لیس ؟ و چرا اندازه مهم است؟ در کنار انجام کارهای پایان نامه دارم میخونم فقط خواستم یک خسته نباشید و خدا قوت حسابی بگم که کتابای به این خوبی معرفی کرده از ژانرهای مختلف…چیزی که من یاد گرفتم اینه که در یک حصار خاص که عمدتا مربوط به رشته دانشگاهی میشه محدود نباشم…بسیار سپاسگزارم…
سلام.من هنوز نتونستم کتابهاش رو بخونم ولی یک مطلب با عنوان خداحافظی یک نابغه مربوط به ایشون هست که دو سطر اون هیچوقت از یاد من نمیره:
-هنگامی که پدر اولین بار انگشت نوزاد خود را لمس می کند خود را اسیر او می کند برای همیشه.
-انسان موقعی می تواند به همنوع خود از بالا نگاه کند که دست یاری به طرف اون دراز شده باشه.
ترجمه بهمن فرزانه بهتره یا کیومرث پارسای؟
بهمن فرزانه
قشنگ نوشتید.
با اینکه همه آثارش رو دوست نداشتم، ولی دنیای داستانهاش رو همیشه دوست داشتم. بین مرگهای اخیر، مرگ مارکز و همینطور راجر ایبرت خیلی متاثرم کرد. اینجور افراد جایگزین نشدنی هستن.
فقط یک جمله:
دنیای ادبیات پدر خودش رو از دست داد….
خیلی خوب بود من همیشه می خواستم ۱۰۰سال تنهایی رو بخونم اما خوب که هر دفعه به یه دلیلی نمیشه :))))
(نکته ای که می خواستم بگم مربوط به اشکالات نگارشی این متن هست.کمکی که از دست من بر میاد اینه که شما اعلام بعضی افراد(مثه من) نوشته ها رو براشون بفرسین تا این اشتباهات رو بگیرن اینطوری ما هم یه کمکی می کنیم 🙂 )
خود این نظر هم اشکال نگارشی داره 🙂
زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است .گابریل گارسیا مارکز