از ناگهان دیدن

12

فرانک مجیدی: دیروز فکرم را با صدای بلند گفتم. در حقیقت، یک اعتراف بود. خیلی وقت است که آدم های توی خیابان را ندیده‌بودم. دیدن به آن معنای ناب و واقعی‌ش. دقت در این که واقعاً چطورند. یا چقدر نگاهشان غمگین است. چقدر واقعا می‌خندند. یادم هست که روزهایی بود که می‌دیدم و خیال می‌بافتم و چون مسیرم پر از قصه می‌شد، از پیاده روی خسته نمی‌شدم.

یادم می‌آید یک بار زوج جوانی را دیدم که جلوتر از من می رفتند، پای راست زن کمی می‌لنگید و مرد دستهای کوچک فرزندش را با هر دو دست گرفته بود و پاهای تازه در حال آموزش راه رفتنِ بچه، روی کفش‌های پدر داشت آموزش اولین قدمها را حس می‌کرد. یادم هست که می‌خندیدند و جهان‌شان، محدوده گرم اطراف خنده خوشبخت‌شان بود.

یادم می‌آید در فیزیوتراپی نزدیک خانه‌ام، بیمار مرد نسبتاً جوانی بود که به سختی و با زحمت عصا می‌خواست برآمدگی کوچک آستانه ورودی را طی کند و وقتی از او خواستم کمکش کنم و بازویش را بگیرم، نگاه مصممش را به من دوخت: نه! خودم باید بتونم!

یادم می‌آید مردی را روی دوچرخه دیدم که نگاهش ظاهرا به جلوی چرخ‌های دوچرخه اش دوخته شده‌بود و بعد، آنقدر به شدت به علامت نفی چند تکان سریع به سرش داد که انگار می شود غصه را تکاند. نگاهمان یک لحظه در هم گره خورد. ماتِ مات بود. دنیای پر از مه غلیظ او را دیدم که تنگ، در میانش گرفته بود.

یادم می آید که شب زودهنگام نیمه دوم سال بود و به چشم‌های جانانه ترین دوستم نگاه نکردم، چون می‌دانستم با خانواده جمع شده اند و به یاد پدر که دیگر نیست، گریه کرده‌اند. دلم می‌خواهد وقتی به او فکر می‌کنم همان خنده های شاد و شیطانش را به یاد بیاورم. دیدن غصه‌اش، خیلی بزرگ‌تر از شجاعتم بود. یادم می‌آید آخرین باری که دخترک با من دست داد، دیگر گرما و فشاری از محبت در آن نبود. می‌دانم همه چیز خراب شده و نمی شود چیزی را درست کرد.

یادم می‌آید دخترکان دبیرستانی را دیدم که جلوی قنادی با بی‌خیالی بستنی قیفی رنگی‌شان را می‌لیسیدند و از دیدن جرز در مفازه ها ریسه می‌رفتند.

من یک زمانی از شکل ابرهای افق روبرویم برای خودم قصه می‌گفتم. گمانم این عادت در برادرم قوی‌تر باشد. حالا یادم آمد! دیروز توی ابرهای سمت خورشید در حال غروب، یک دیو دیدم که سینی به دست داشت و بطری روشنی روی سینی بود. اندکی بعد، دیگر سینی نبود. دیو داشت با دستانی نحیف تر از آنچه برای هیکل زمختش می‌شد انتظار داشت و انگشتی بسیار بلند، به روبرویش اشاره می کرد. روبرویش یک صخره بود که اسبی بالدار از آن بالا می‌رفت. چند دقیقه بعد، دیو زنی با ظرافت شده بود که پیراهن دامنش در باد تکان می‌خوردکه نوزادش را در آغوش داشت و می‌خواست ببوسدش. اسب و صخره حالا نخلستانی شده بودند لب آب. به ذهنم رسید: بنگر فرات خون است… نخلستان تبدیل شد به یک جنگل انبوه و تاریک استوایی، با کلی شاخه نامأنوس و پیچک‌های آویخته در دو سوی رودخانه‌ای آرام. مانند گُم‌ترین سمت آمازون. بعد دیگر هیچ نبود. تاریکی آمد و امکان بازی با ابرها را گرفت.

5-19-2014 8-54-40 AM

دیروز پیرمردی دیدم که با کت و شلوار و عصایش، موقرانه روی نیمکتی نشسته‌بود و کمی سرش را پایین انداخته‌بود. به نقطه نامعلومی در مقابلش خیره بود و آهنگی را زمزمه می‌کرد. یاد پدربزرگ افتادم. یاد اینکه هروقت از تبریز به خانه برمی گشتم صبح زود تلفن می کرد تا خیالش راحت شود رسیده‌ام. پدربزرگ رفته و من خیلی روزها به مهربانیش فکر می‌کنم. به این‌که از او بود که شوق خواندن و نوشتن در جان‌مان رفت.

این روزها دلم می‌خواهد فکر کنم. بیشتر به یاد بیاورم. به یاد آوردن، اغلب آدم را غمگین می‌کند و ساکت. دلم می‌خواهد در خودم باشم و با خودم تا آماده “من” بهتری شوم. باید به خودم وقت دهم و حس‌ها را از نو لمس کنم. باید دوباره بتوانم ببینم…


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

قسمت دیگری از عکس‌های تاریخی کمتر دیده شده‌اند و نگرش جدیدی نسبت به تاریخ در ما ایجاد می‌کنند

عکس‌های تاریخی بسیار هستند. برخی از آنها از فرط تکرارِ دیگر روتین می‌شوند و نکته جدیدی به ما نمی‌افزایند. متاسفانه برخی از آنها در بایگانی‌های فراموش می‌شوندو کسی متوجه نکته‌شان نمی‌شود و به تدریج نابود می‌شوند و برخی هم کمتر از بقیه بها…

آیا سیگار الکترونیکی ایمن‌تر و سالم‌تر از سیگار معمولی است؟

در انگلستان، هم‌زمان با مبارزه با سیگار کشیدن جوانان، سیگارهای الکترونیکی به عنوان بخشی از تلاش‌های دولت برای کمک به مردم برای ترک سیگار تبلیغ می‌شوند. ما به اینکه چرا در مورد این دستگاه‌ها دو نظر بسیار متفاوت وجود دارد، نگاهی می‌اندازیم.…

مجموعه‌ای از عکس‌های تاریخی که برخی از آنها کمتر دیده شده‌اند و ما را به اندیشه در مورد تاریخ…

عکس‌های تاریخی خلاصه عجیب یک دوران هستند. همه چیز از کیفیت عکس، کادربندی، لباس، ساختمان‌های پیرامون، غذایی که صرف می‌شود، حالت چهره، برشی از یک زمان و مکان است که برای بینندگان بعدی نکته‌های دارند.برخی ازعکس‌های این مجموعه را قبلا…

عکس‌های تاریخی که با دیدن آنها درمی‌مانیم که آنها واقعا در گذشته گرفته شده‌اند یا در یک آینده بهتر و…

گذشته بهتر بود یا آینده. این یک سوال باستانی است. معمولا ما تصور می‌کنیم که ترجیح دادن گذشته، تنها یک حس نوستالژیک خام است. چیزی که بن‌مایه فیلم نیمه‌شب در پاریس هم بود.اما گاهی ما پیش خودمان فکر می‌کنیم که این ترجیح و دوست داشتن، شاید…

این عکس‌های تاریخی را یا ندیده‌اید یا احتمالش کم است که دیده باشید!

پسرک «بانجو» نوا» با سگش -  تقریباً در اوایل دهه 1900جورج لوکاس قبل از تکامل جلوه‌های کامپیوتری، 1984فضای داخلی خطوط قطار اورینت اکسپرس،  سال 18831947. دختری در حال بازی با ماشین اسباب‌بازی، شهر نیویورک، عکس از فرد…

روجلدهای خاطره‌انگیز مجموعه کتاب های طلایی که کودکی‌مان را رنگی می‌کردند!

عبدالرحیم جعفری، پایه گذار انتشارات امیرکبیر و کتاب های طلایی، است. او ۱۲ آبان ۱۲۹۸ در تهران زاده شد. عبدالرحیم جعفری در سال ۱۳۲۸ انتشارات امیرکبیر را پایه گذاشت. و در سال ۱۳۴۰ انتشار مجموعه ی کتابهای طلائی را آغاز کرد. کتابهای طلایی مجموعه…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /
12 نظرات
  1. pedar می گوید

    آفرین ..عالی

  2. دکتر ریتالین می گوید

    مدتها بود مطلبی به این صمیمیت و زیبایی نخونده بودم. ناخودآگاه این شعر به خاطرم رسید: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود…

  3. فرشاد می گوید

    خوش بحالتون… روزمرگی‌ها و فکری که دائم دغدغه نان و آینده رو داره این لحظه‌های ناب یاداوری و بازگشت به اصل خود رو از ما گرفته ):

  4. خرید لایک می گوید

    مطلبی خالص ، با صمیمیت و مهربانی.
    دقیقا حس رو منتقل می کنه.

  5. Pedi می گوید

    واقعا عالی بود. لذت بردم. یه چند دقیقه ای رفتم اون دور دورا

  6. فرزین می گوید

    بسیار زیبا بود
    حرف دل این روزهای من

  7. siamak gol می گوید

    از وقتی توی یه مغازه کار میکنم تو بازار بیشتر وقت میکنم به مردم نگاه کنم.به نظر مغازه دار من خلم. اما با دیدن مردم و محدوده شادی های کوچیکشون آدم یه طوریش میشه و میخاد بگه اینا چقد کوچیکن اما کم کم فک میکنم که شاید ما هم باید شادی هامون کوچیک باشه تا خوشهال باشیم تا بتونیم فک کنیم.موقعی که به مردم نگاه میکنی میتونی چیزای جالبی پیدا کنی. مثلا رابطه داشتن کفش کثیف و پوشیدن لباس بدون دکمه!! وقتی بهشون نگا میکنی فک میکنی چرا کس دیگه ای اینطور به بقیه نگا نمیکنه! فک میکنی خیلی آدم شاخی هستی… اما میفهمی چقد از بقیه عقبی! اونا شادن و تو تو فکری.. اونا ادمای باحالین . اما تو سرد و خشکی. من با نشستن تو مغازه به این نتیجه رسیدم که که برای شاد بودن و خلاقیت داشتن فقط کافیه محدوده شادی خودمون رو کوچیک کنیم. با کوچیک ترین چیزا بخندیم بدون اینکه به پدر بزرگمون فک کنیم. من دنیای بدون پدربزرگ و هنوز ندیدم اما فک نکنم جالب باشه اما مطمعنم که میتونم باش کنار بیام. کوچیک بودن خیلی خوبه

  8. حامد می گوید

    “یادم می‌آید در فیزیوتراپی نزدیک خانه‌ام، بیمار مرد نسبتاً جوانی بود که به سختی و با زحمت عصا می‌خواست برآمدگی کوچک آستانه ورودی را طی کند و وقتی از او خواستم کمکش کنم و بازویش را بگیرم، نگاه مصممش را به من دوخت: نه! خودم باید بتونم!”

    من واقعاً از دیدن یه همچین آدم هایی لذت می برم. مصمم بودن اونها همیشه به من روحیه میده که بهتر و بیشتر کار کنم تا به هدفم برسم.

  9. mina می گوید

    خیلی شیرین و دلنشین بود ممنونم
    در زمان دانشجویی یک روز بارانی خیلی فاتحانه تاکسی گیر آوردم و نشستم مسافر صندلی جلو پیرمردی بود باوقار و متین تر از حد تصور من که در همون سفر کوتاه درون شهری چنان شیرینی ادبیات رو چاشنی مسائل روز کرده و صحبت می کرد که من مقصدو فراموش کردم و می خواستم هم مقصد آن بزرگ مرد بشم …. بعد از اون به دوچرخه ای که پشت چراغ قرمز می موند و ماشین سواری که با صدای موزیک بلند همون چراغ رو رد می کرد با دقت بیشتری نگاه می کردم وسعی می کردم ببینم کدوم حکایت کتاب مورد علاقه ام گلستان به این اتفاقات روزمره می خوره ….
    از اون به بعد قصه زندگیهای حتی تلخ هم بعد از مدتی موقع خوندن شیرین به نظر می رسید …. با خوندن مطلبتون نمی دونم چرا یاد فیلم the help افتادم آدمهای معمولی با تواناییهای بالای نوشتن ، تصور کردن و خیالپردازی … اما تو متنتون با اینکه بازی با ابرها یکی از بازیهای کودکی خودمون بود و منو به وجد اورد مطلب جالبتری بود و اون بزرگواری پدربزرگتون بود که باعث بقا و جاودانگی خودشون شد با انداختن شوق خواندن و نوشتن به جان شما ….. جایشان بهشت … بازم متشکر از متن زیباتون

  10. پریا فرهادی می گوید

    خیلی عالی بود لذت بردم فرانک جان.

  11. علیرضا می گوید

    یکی از تصمیم هایی که گرفتم تو سال ۹۳ این بود که از کنار هیچی الکی رد نشم، حتی اگر شده یک لحظه بهش فکر کنم. انجام دادن کارهای کوچک مثل لبخند زدن به مردم، تشکر از کسی که کوچکترین کاری برات انجام میده حتی اگر وظیفه اش بوده و … خیلی لحظه های زندگیم رو شیرین تر کرده.

  12. مسعود می گوید

    اونقدر خالصانه بود که انگار خودم رو توی تمام اون لحظات حس کردم…
    ممنونم فرانک عزیز

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.