کتابی که خواب نازیها را آشفته کرده بود: در غرب خبری نیست، اثر اریش ماریا رمارک
در بخش اول پرونده ویژه یک پزشک با تاریخچه سوزاندن کتاب آشنا شدید و به صورت خاص کتابسوزان برلین را مرور کردیم. در این بخش با یک کتاب مغضوب نازیها و نویسندهاش آشنا میشویم.
اریشماریا رمارک به هیچ یک از دو گروه هدفِ نفرت نازیها، یعنی یهودیان و کمونیستها، تعلق نداشت. هرگز از او کلامی در جهت حمایت و یا مخالفت با حزب نازی صادر نشده بود، در واقع به لحاظ نژادی و از نظر سر و ریخت و افتخاری که نسبت به میراث آلمانی خویش بیان میداشت، نمونه بارز یک آریایی مورد تحسین نازیها محسوب میشد ولی رمان او و توفیق رکوردشکنِ آن برای محکومکردناش کافی بود.
در آن شب کتابسوزان، رمارک در ویلای مجللاش در سوئیس از دسترس نازیها به دور بود، ویلایی که هیجده ماه قبل از آن، ثروت ناگهانی حاصل فروش جهانی کتاباش برای او فراهم آورده بود. چند هفته جلوتر، در جریان یکی از دیدارهای کاریاش از برلین، دوستی به او اخطار کرده بود که نازیها نسبت به او خیالاتی در سر دارند؛ رمارک همان شب خود را به آن سوی مرز رسانده بود. از آن شب به بعد مردی بود هدفِ شکار. باید بیستسالی سپری میشد تا او بتواند باز به سرزمین محبوباش بازگردد، بیآنکه در سراسر عمر هرگز کاملاً مورد پذیرش هموطنانش قرار گیرد.
در سراسر بقیه عمر، مدام چمدانی را در کنار دست داشت، آماده برای انباشتن وسایلاش در آن تا اگر لازم آمد، هر لحظه بتواند که راهی شود.
کتابفروشیهای آلمان، آکنده از رمانها و خاطرات جنگ جهانی اول بود. در پایان دهساله پس از ختم جنگ، در عالم نشر، این تصور وجود داشت که جماعت کتابخوان از این نوع کتاب دیگر سیر و اشباع شده است. در آن دورهی دهساله در آلمان بیش از دویست عنوان کتاب جنگی با فروشهای قابلتوجه به چاپ رسیده بود و بیستوچهار عنوان از این تعداد، فقط در دوازدهماههی 1927 و 1928.
اریشماریا رمارک برای تسلیم دستنویساش به ناشرها، شخصاً هیچ تلاشی انجام نداد. در این عدم تمایل، رازی مانده که او هرگز فاش نساخته است. چون که با امر چاپ و نشر آشنا بود، شاید از تمایلات کتابخوانها خبر داشت. شاید اثر خویش را صرفاً وسیله عقدهگشایی و دفع هیولاهای درون و فقط به صورت مصرف شخصی محسوب میکرد، شاید هم، بیاعتمادی ریشهدارش به خویشتن، او را از شناخت واقعی مزایا و امکانات اثرش باز میداشت… گویا وقتی که داشت این کتاب را مینوشت، بیلیوایلدر [کارگردان معروف] به او خاطرنشان ساخته بود که هیچکس به خواندن یک کتاب جنگی چرک و زشت با زبانی واقعگرا علاقهای نخواهد داشت و بهتر است که شغل روزنامهنگاریاش را در ستون گزارشهای ورزشی به خطر نیاندازد.
دستنویس رمان، ششماهی در کشوی میز رمارک ماند تا عاقبت به ترغیب همسرش، یوتا و دیگران درصدد یافتن ناشر برآمد. دستنویس به مؤسسه بزرگ و معروف «فیشر» که ناشر کتاب بودن بروکهای توماس مان نیز بود، عرضه شد.
صاحب مؤسسه، کتاب را در یک نشست خواند و به شریکش (که برادر او نیز بود) توصیه کرد که آن را هر چه زودتر بخواند و قبل از آنکه ناشران دیگر خبر شوند، با نویسنده قرارداد تنظیم کند. با وجود این، کتاب مدتی روی میز کارشناسهای ناشر باقی ماند تا یکی از آنان، تصادفاً دستنویس را برداشت و به خانه برد و طی یک شب آن را سراسر خواند. روز بعد این کارمند وارد دفتر مدیران شد و با شوق اعلام کرد که اگر مؤسسه حاضر به چاپ آن نباشد، او خود برای چاپ آن، شرکتی دایر خواهد کرد.
کتاب به زیر چاپ رفت و در همین حال، ناشر برای چاپ آن به صورت سریال با نشریه ووسشیهزایتونگ که مورد توجه و علاقهی روشنفکران آلمانی بود، قراردادی ترتیب داد. با شروع چاپ کتاب در این نشریه و جلبشدن توجه عامه، تبلیغات گستردهای هم از سوی ناشر برای شناساندن آن صورت گرفت. تیراژ نشریه در جریان چاپ این اثر، به سهبرابر افزایش یافت.
کتاب قرار بود ابتدا در سیهزار نسخه چاپ شود که برای نخستین رمان یک نویسنده ناشناخته، رقم بالایی بود. ولی با پیشرفت چاپ آن در نشریه مورد اشاره و سفارشهای رسیده از سوی کتابفروشیها، بیستهزار نسخهی دیگر به این رقم اضافه شد.
در 31 ژانویه 1929، سراسر آلمان زیر سیل کتابِ در غرب هیچ خبری نیست فروپوشیده شد. تا آن زمان در تاریخ چاپ و نشر در آلمان، هیچ اثری چنین شور و هیجانی برنیانگیخته بود. نخستین چاپِ پنجاههزارنسخهای کتاب، همان روز اول به فروش رفت. مؤسسه نشر که به تنهایی از قبول سفارش چاپهای بعدی برنمیآمد، از چهار چاپخانهی دیگر نیز کمک گرفت. در نخستین هفته انتشار، روزی بیستهزار نسخه از این کتاب به فروش میرسید. در پایان سال 1929، فقط در سرزمین آسمان، یکمیلیون نسخه از کتاب در دست خوانندگان بود.
همین استقبال در حدی نه به این شدت در خارج نیز تکرار و در غرب هیچ خبری نیست، به یک پدیده انتشاراتی جهانی بدل شد. در انگلستان و فرانسه، در سال اول انتشار کتاب، سیصدهزار نسخه و در آمریکا، دویستوپانزدههزار از آن به فروش رسید. به همین نسبت هم در بازارهای کوچکتری مثل اسپانیا، ایتالیا و کشورهای اسکاندیناوی، کتاب مورد استقبال قرار گرفت.
ولی در آلمان، برخلاف ممالک دیگر، کتاب به یک سوژه بحثبرانگیز و جنجالی عظیم بدل گردید که عقاید متضادی را برانگیخت و موجب شد تا جبهههای قدیمی یعنی ناسیونالیستها و نظامیگراهای سنتی آن را به خاطر آنچه شکستگرایی و ترسیم بیآبرویی سازمان نظامی آلمان قلمداد میکردند، مورد حمله قرار دهند. رمارک، زندگی در سنگرها را آنطوری که خود دیده بود، ترسیم میکرد. این سبک نگارش واقعگرای زمخت و شیوهی نومستند رمزآمیز، لخت و تکاندهنده و آشتیناپذیر، تا آن زمان در رماننویسی بیسابقه بود، سبکی که میشود گفت پیشقراول شیوهای بود که بعدها همینگوی آن را در نگارش نخستین رمان جنگیاش، وداع با اسلحه، از آن خویش ساخت. توصیف رمارک از جنگ و زخمهای تن و جان قربانیان، بعد از بیش از هفتاد سال، هنوز دارای محتوای منقلبکننده رقتانگیزی است.
این اثر از جانب همهی سربازان عادی در همهی جنگها، سخن میگوید. زبان و دید جهانیاش، آن را مورد توجه همه خوانندهها، از هر ردیف و طبقهای قرار داده بود. این جنبه بود که موجب شد تا منتقدان سیاستگرا آن را اثری مخرب بشناسند. این منتقدها فقط به جبههی راست وابسته نبودند، چپها هم به خاطر آنکه نویسنده آشکارا موضع سیاسی خود را روشن نکرده و علیه برنامهها و اهداف اقتصادی طبقه حاکم، جبهه نگرفته بود، آن را مورد حمله قرار دادند.
رمارک که از این میزان توفیق زیر و رو شده بود، مطلقاً آمادگی برخورد با جنجال و برخوردهای متضادی را که کتاباش برانگیخته بود و حملاتی را که هدفشان شخص او بودند نداشت، حملاتی گاهی از جانب سایر نویسندهها که انگیزهشان بیشک حسادت حرفهای بود. آرنولد زوایک، نویسندهی پرخواننده، کتابِ رمارک را سرهمبندیشده و کار یک «آماتور خوب» نامید.
رمارک در همان سال نوشت: «وقتی که این توفیق، بر سرم فرو بارید، به چیزی چون یک بحران مخرب منجر میشد. حس کردم که کارم دیگر تمام است و تا ابد دیگر در هم شکسته شدهام. فکر کردم که از آن به بعد هر چیز دیگری که بنویسم، همیشه نویسندهی در غرب هیچ خبری نیست، باقی خواهم ماند. میدانستم که این کتاب را هرکس دیگری هم ممکن بود نوشته بوده باشد و نوشتناش از جانب من کار فوقالعادهای نبود…»
سی سال بعد افزود: «احساس ناباوری داشتم. همه چیز به نظرم خارج از حد و نهایت میرسید. خوشبختانه این را میدانستم و نگذاشتم به من توهم عظمت بدهد. برعکس، حس تزلزل و بیثباتی میکردم… »
برای مصاحبه و دعوت به انجمنها از هر سو بر سر او هجوم شد. رمارک ناپدید گردید. قبل از انتشار کتاب قول داده بود که با ناشر در کار تبلیغات اثرش همکاری کند، ولی جار و جنجال بعدی، وحشتزدهاش کرد. در ماههای بعدی نیز از شدت این شور و هیاهو کاسته نشد و تا سالهاس سال، تصور عمومی نسبت به خطاها و قصور وی بر جا ماند. نویسندهی مشهورترین کتاب ضدِ جنگی جهان میبایستی تا میانسالی اسیر و تحت تعقیب این خشم و جنجال باشد. کتاب او به کاتالیزور تناقضهای شخصیت وی بدل گردید. شهرت و پاداش مادی لذتبخش در وجود او با احساس پنهان بیکفایتی و غریزه گمنامماندن درگیر بود. از این تجاوز به خلوتاش، وحشت و گریز داشت، تجاوزی که شهرت ناگهانیاش به بار آورده بود.
سالها بعد به یک خبرنگار انگلیسی گفت: « در غرب هیچ خبری نیست» را نوشتم تا از چیزی که روحم را تیره میساخت، بگریزم. تمام که شد خود را از زیر بار سنگین این تجارب آزاد و رها حس کردم، ولی حالا وحشتی دیگر بر فراز سرم آویخته است: نمیتوانم از دست توجه عامه به شخص خودم فرار کنم…»
در این خلال، حزب ناسیونال سوسیالیست (نازی) در آلمان داشت به قدرت میرسید و در همین ایام بود که از جانب نشریه ناظر مردم که سخنگوی حزب محسوب میشد، رمارک مورد بعضی از موهنترین و هتاکانهترین حملات قرار گرفت. ادعا شد که نام واقعی او «کرامر» است که همان «رمارک» وارونهشده باشد و او در اصل ریشه یهودی دارد! هرچند که رمارک برای رفع این ادعا تلاش شدیدی به خرج نداد، در حدود نیم قرن بعد همراه با خبر درگذشتاش، این نکته در جاهایی راه یافت. بعد هم ادعای دیگری بود که اندکی ریشه در واقعیت داشت و آن اینکه او هرگز در خط مقدم جبهه شرکت نداشت و تصویری که از شرایط و حال و روز افراد، در جنگ ارائه داده، ساختگی است.
این به رگ احساس رمارک زد:
«جزئیات کتاب من، برخلاف تمام شایعات مخالف، براساس تجارب واقعی است. هرگز به خودم زحمت ردّ این شایعات را ندادهام. آنقدر در خط مقدم جبهه بودم تا آنچه را که نوشتم تقریباً به تمامی، تجربه کرده بوده باشم…»
واکنش ناقدان انگلیسی تا حدودی باعث تسکین رمارک شد. پس از چاپ ترجمهی درخشان این اثر به قلم ای.دبلیو.وین (A.W.Wheen)، ناقدان، در غرب هیچ خبری نیست را بیتوجه به جنجالهایی که در آلمان برانگیخته بود، به صورت بیانیهای دربارهی سربازهای عادی در جنگ و یک شاهکار بزرگ قلمداد کردند.
تایمز لندن نوشت:
«… این اثری است نبوغآمیز که از حد و مرز ملیتی خاص در میگذرد. لحظههایی در کتاب هست در سطحی آنچنان والا که آن را در ردیف شاهکارهای بزرگان ادبیات قرار میدهد…»
ایونینگنیوز نوشت:
«… آنچنان وحشتناک است که هر مرد و زنی که نسبت به نیاز جلوگیری از جنگ بعدی کمترین شکی دارد، باید آن را بخواند…»
ناقد معتبر، هربرت رید [مؤلف کتاب معروف مفهوم هنر (Meaning of Art)] نوشت:
«… اثری است در واقعنمایی و اندوه و رقت نهفته در آن، هولناک و تقریباً تحملناپذیر. اثری که همچون کتاب مقدس، سرزمین آلمان را درنوردیده و باید سراسر جهان را درنوردد، زیرا که این نخستین بازگویی اقناعکنندهی بزرگترین رویداد عصر ما در ادبیات است، برخوردار از ساختمانی فوقالعاده…»
کتاب در نخستین ماه انتشارش در انگلیس، به چاپ هشتم رسید و در پایان سال، بیست چاپ را پشت سر گذاشت. در آمریکا کتاب پس از حذف تکههای مربوط به قضای حاجت با تیراژ بالا به چاپ رسید (و هنوز هم چاپ آن ادامه دارد. این تکهها را در سال 1978 به کتاب افزودند).
در ژوئیه همان سال (بعد از انتشار)، حقوق تهیه فیلم از روی آن به مبلغ چهلهزار دلار (که در آن زمان رقم بیسابقهای بود) توسط کمپانی فیلمسازی آمریکایی یونیورسال خریداری شد (قرار بود که فیلم نیمی در آلمان فیلمبرداری شود، نیمی در آمریکا، که در نهایت به تمامی در آمریکا ساخته شد). رئیس کمپانی یونیورسال به برلین سفر کرد تا هم با ناشر کتاب قرارداد ببندد و هم رمارک را ترغیب کند که سناریوی فیلم را بنویسد (گفته میشود که به او ایفای نقش اول فیلم نیز پیشنهاد شده بود). رمارک ابتدا با بیرغبتی با نوشتن یک طرح یا پرداخت (Treatment) مفصل از روی کتاب موافقت کرد ولی بعد، از این کار دست کشید.
در همان ایام در انگلیس، نمایشنامهای به نام پایان سفر اثر آر.سی.شریف (R.C.Sherriff) بر صحنه آمد که شرح اوضاع گروهی افسران انگلیسی در جبهه نبردهای فنلاندرز بود و همچون در غرب هیچ خبری نیست، مصائب و فلاکت و زجر و نکبت جنگ را بازگو میکرد. این نمایش با استقبالی کمنظیر روبهرو شد و نویسنده و نیز بازیگر نقش اصلی (لارنس الیویه) را به اوج شهرت رساند. بعدتر هم به تمام زبانهای اروپایی ترجمه شد و در اغلب کشورها روی صحنه آمد…
در همان ایام به رمارک پیشنهاد شد که این نمایشنامه را (که در آلمان سوی دیگر عنوان گرفته بود) به صورت کتاب اقتباس کند ولی رمارک سر باز زد و گفت نمیخواهد که فقط به عنوان نویسندهی کتاب و نمایشنامههای جنگی شناخته شود («من از دست کتاب خودم هم نمیتوانم بگریزم!») وقتی که مقدمه تهیه فیلم در غرب هیچ خبری نیست فراهم آمد، نوشتن سناریوی آن را به آر.سی.شریف سپردند.
درآمد حاصل از فروش جهانی در غرب هیچ خبری نیست، به اوجهای غیرقابل تصوری رسید. ناشر آلمانی کتاب به عنوان تقدیر، یک اتومبیل روباز اسپورت «لانچا» (Lancia) به نویسنده هدیه کرد که مونس سالهای او شد. در این خلال، نویسنده به اصرار ناشر به تعدادی مصاحبه تن در داد ولی پرهیزش از توجه عام کمکم صورت یک خوف بیمارگونه (پارانوید) را پیدا کرد:
«دوست دارم که ناپدید شوم. ریش بگذارم و زندگیِ به کلی جدیدی را در پیش بگیرم…»
با این همه، از موج تأثیرهای کتاب گریزی نبود. دیکتاتور فاشیست ایتالیا، موسولینی، چاپ و انتشار کتاب را ممنوع اعلام کرد. وزیر دفاع اتریش دستور داد کلیه نسخههای کتاب را از کتابخانهها خارج کنند. تبلیغ و اشاعهی این اثر در سراسر حوزهی قانونی کشور اتریش ممنوع بود.
یک سلسله سر و صدای شدید بعدی پیرامون در غرب هیچ خبری نیست هنگامی درگرفت که به موجب گزارش کمیته اهدای جایزهی نوبل به سال 1930، رمارک به عنوان یکی از نامزدهای دریافت این جایزه (برای ادبیات یا صلح)، در نظر گرفته شده بود. اتحادیهی افسران آلمانی، طی نامهای به کمیتهی نوبل، به این پیشنهاد اعتراض و کتاب رمارک را اهانتی به ارتش آلمان قلمداد کرد. در همین خلال البته مقامات حزب نازی اندکاندک به داخل ارتش نفوذ و تعداد بسیاری از افسران و درجهداران را به حزب جلب کرده بودند. رمارک در چنین احوالی نهفقط از توفیق کتاباش لذت نمیبرد که دچار آزردگی شدیدی شده بود: «… من از سیاست چیزی سرم نمیشود. این فضای تبادل اتهام و افترا در آلمان امروز برایم نفرتانگیز است…»
رمارک و همسرش یوتا با آنکه در سال 1930 رسماً از هم جدا شده بودند، ولی باز با هم زندگی میکردند. در این خلال، زن دیگری به نام روت آلبو وارد زندگی رمارک شد که نسبت به وی سرسپردگی بسیار داشت. زنی متشخص و بافرهنگ که رمارک از او در آداب زندگی و هنر، بسیار آموخت. هم او بود که رمارک را با یک هنرشناس آشنا کرد و به راهنمایی این شخص، رمارک قسمتی از درآمد کتاب (و فیلم کتابش) را صرف خرید عتیقه و تابلوهای نقاشان، بهخصوص آثار امپرسیونیستها کرد. در همین حال، روت در سوئیس به جستوجوی ویلایی برای اقامت گاهبهگاهی رمارک برخاست. رمارک کار نوشتن رمان دوماش، راه بازگشت را شروع کرده بود و به گفته اطرافیاناش، اغلب دچار افسردگی شدید بود و نوشتن خوب پیش نمیرفت. با وجود این، توفیق کتاب در غرب هیچ خبری نیست همچنان باعث امید و دلخوشی او بود، بهخصوص موفقیتی که ترجمه کتاب در ژاپن به دست آورده بود.
فیلم ساختهشده از روی کتاب نیز در تمام دنیا با استقبال شدید تماشاگران روبهرو شده بود ولی نمایش آن در آلمان، خشم مقامات حزب نازی را برانگیخت و گوبلز، یکی از نزدیکترین دستیاران هیتلر (و وزیر تبعیدی بعدی او)، تظاهراتی را در داخل سینمای نمایشدهندهی فیلم و در برابر ساختمان سینما ترتیب داد (و به قول خودش «…کارشان را خراب کردیم!») حزب که در انتخابات اولیه، فقط 800هزار رأی آورده بود، در سپتامبر سال 1930، ششونیممیلیون رأی و یکصدوهفت کرسی در پارلمان حاصل کرد و رؤیای به قدرت رسیدن هیتلر صورت تحقق به خود گرفت. تظاهرات در برابر سینما و علیه فیلم را نیز گوبلز در همین هنگام به راه انداخت. مردی ریزهقامت و با ظاهری ناخوشایند که به خاطر نقص پایش نتوانسته بود در جنگ شرکت کند و این (به صورت جبرانی برای این عدم شرکت) بر عقدهی خشم و نفرت وی علیه این کتاب و فیلم ضدِجنگ دامن میزد. به قول رمارک در این تظاهرات علیه فیلم، جوانان بیستسالهای شرکت داشتند که هیچکدام رنگ جنگ را ندیده بودند و ده سال بعد در جنگی دیگر تکهپاره میشدند…شش روز بعد از به روی پرده آمدن فیلم، مجلس آلمان نمایش آن را به این عنوان که چهرهی آلمان را در خارج لکهدار میسازد، ممنوع اعلام کرد.
در تابستان سال بعد، رمارک، ویلایی را که دوستاش روت برای او در سوئیس پیدا کرده بود، خرید. بعد هم با کسب اجازهی اقامت در این سرزمین، اموال خویش، اشیاء و تابلوها و پولهایش را به سوئیس منتقل ساخت. این عمل از نظر دولت آلمان دور نماند و هشت ماه بعد، دولت حسابهای بانکی او را در بانکهای آلمانی مسدود ساخت، که با پول اندکی که وی در آلمان داشت، ضرر چندانی به او نزد.
در سال 1938، قدرت نازیها داشت به اوج میرسید و دولت آلمان از هم میپاشید. در پایان ژانویهی سال بعد بود که هیتلر به مقام صدارت عظمای آلمان برگزیده شد. یک شب بعد از این اتفاق، در نوشتگاهی، یک نفر از دوستان رمارک که با حزب نازی پیوندهایی داشت به او محرمانه گفت که نازیها در تعقیب او هستند و دیر یا زود حساباش را خواهند رسید و بهتر است که هرچه زودتر از آلمان خارج شود… رمارک دیگر معطل نشد و همان شب پشت فرمان اتومبیل لانچای وفادارش نشست و به سرعت، راه مرز سوئیس را در پیش گرفت، درحالیکه مدام هراس داشت که هر آن جلویش را خواهند گرفت… روز بعد در ویلایش در سوئیس نشسته بود ولی دیگر مردی بیوطن محسوب میشد.
طولی نکشید که نازیها شروع به تسویهحسابی وسیع با افراد سرشناس مورد نفرت خویش در تمام زمینههای علوم و هنرها کردند. آلبرت اینشتین، زیگموند فروید، هاینریش و توماس مان، هاینریش هاینه و برتولد برشت چندتایی از این افراد بودند که آثارشان به عنوان «مروّج فساد اخلاق» و یا «بلشویسم فرهنگی» ممنوع اعلام شد. دو ماه پس از صدور این اعلامیه، مراسم کتابسوزان از سوی دانشجویان طرفدار حزب نازی در سراسر آلمان آغاز گردید. این مراسم پراکنده در برابر دروازهی «براندنبرگ» با سوزاندن هزاران نسخه کتاب از دهها نویسنده صورت گرفت. شعلههای این خرمن آتش، چشم جهانیان را خیره و به روی ماهیت واقعی مقاصد حزب نازی باز کرد.
گوبلز در این مراسم اعلام داشت:
«عصر روشنفکربازی یهودانه به سر رسیده. شما مردم در به آتشکشیدن روح خبیث گذشتهها، کار بسیار بجایی را انجام میدهید؛ این عملی است نمادین برای آگاهساختن جهانیان به این حقیقت که عمر جمهوری قبلی به سر رسیده است… گذشته به آتش سپرده شد و از این آتش، ققنوس عصر جدیدی برخواهد خاست. آینده از آتش درون دلهای ما برخواهد آمد… زنده باد حکومت رایش و ملت آلمان و پیشوای ما آدولف هیتلر هایل! هایل! هایل! »
در این خلال، رمارک رمان دوم خود را به پایان رسانده بود و کار بر سر نوشتن رمان سوماش «پات (Pat)» (که بعدها سه رفیق نام گرفت) را دنبال میکرد، رمانی که تکمیلکردنش چهار سال طول کشید. دوست و مصاحب وفادار او -روت- او را مردی شوخطبع ولی با شوخی آکنده به سیاهی معرفی میکرد: «اندوهی بر سر او سایه انداخته بود که جاذبه خاصاش محسوب میشد…» دوست دیرین دیگرش -مارلن دیتریش- او را مردی معرفی میکند «… دستخوش افسردگی و اندوه و بسیار نازکدل و صدمهپذیر. این صفاتاش در من بسیار اثر میکرد. بر سر نوشتن کتابهایش فوقالعاده زحمت میکشید. با دست مینوشت و گاهی برای نوشتن یک جمله ساعتها وقت میگذاشت… »
رمارک با آنکه از چنگ نازیها گریخته بود و در سوئیس زندگی آسودهای داشت، کندهشدن از زمینهی زیست عاطفیاش، توازن جسمیاش را به هم ریخته بود، روی همین اصل هم اصل نوشتن کتاب جدیدش کُند پیش میرفت. دو سال بعدی را رمارک در کار نوشتن بود و اگرچه علیه حزب و حکومت مقتدر نازی مطلقاً چیزی نمیگفت و نمینوشت، ولی حزب، او را به خاطر شهرت جهانیاش (و اینکه جزء سرسپردهها و طرفداران این حکومت نبود) یک دشمن بالقوه قوی محسوب میکرد. در این خلال در آلمان نازی «شکار جادوگران» همچنان ادامه داشت، تا به جایی که در اواخر سال 1932، هرکس که در آلمان نسخهای از در غرب هیچ خبری نیست و یا راه بازگشت را در اختیار داشت، باید کتاب یا کتابها را به گشتاپو تحویل میداد وگرنه مجرم قلمداد و مجازات میشد.
با گذشت ایام و تثبیت حکومت جدید، در تلقی نازیها نسبت به رمارک، دگرگونیای اساسی صورت گرفت. اکنون حزب نازی برای مشروعیتبخشیدن به خویش و کسب اعتبار و حرمت جهانی، به جلب نویسندهی معروفی نظیر رمارک نیاز داشت. براین اساس، هرمان گورینگ، یکی از مقتدرترین شخصیتهای حزب نازی (و شاید نفر دوم بعد از هیتلر) و فرمانده و یا وزیر نیروی هوایی آلمان، درصدد تماس با رمارک برآمد. غیرمستقیم در سوئیس با نویسنده، تماس گرفته، از او سؤال شد که آیا حاضر است فرستادهای خاص از جانب گورینگ را «برای انجام بعضی مذاکرات» بپذیرد یا خیر. رمارک با مقداری تردید و احتیاط به قبول این ملاقات تن در داد. «فرستادهی مخصوص» از جانب گورینگ به رمارک گفت که اگر او حاضر باشد که گذشتهها را فراموش کند و به آلمان بازگردد، فرمانده والامقام نیروی هوایی آلمان خوشوقت خواهد شد که مقام سرپرست کل فرهنگ ناحیهی پروس را به او واگذار کند.
رمارک به این آدم چنین پاسخ داد:
«شصتمیلیون آلمانی در حال حاضر هلاک آن هستند که از آلمان فرار کنند. من تازه بیایم و به آلمان برگردم؟ ارواح پدرتان!»
این ماجرا یک پایان سورئالیستی مضحک هم در پی دارد:
به دنبال امتناع رمارک از قبول «پیشنهاد سخاوتمندانه و بخشایندهی حکومت نازی»، یک نشریه حزبی تکهای از (به روایت این نشریه) «خاطرات اصیل و واقعی» یک سرباز آلمانی در جنگ جهانی اول را نقل کرد و افزود: «این است تجارب واقعی یک سرباز رشید و فرزند راستین کشور آلمان در جنگ، نه آن دروغهای کثیفی که افرادی امثال رمارک به مردم تحویل دادهاند…»
کسانی که کتاب در غرب هیچ خبری نیست را به دقت خوانده بودند و خوب به یاد داشتند، میدانستند که این قسمت نقلشده، تکهای از خود همین کتاب است.
کمپانی آمریکایی فیلمساز معروف، یونیورسال به سال 1957، حق تهیه فیلم از روی یک کتاب دیگر رمارک -زمانی برای عشق ورزیدن و زمانی برای مردن- را (که به وقایع جنگ دوم جهانی میپرداخت)، خریداری کرده و کارگردانیاش را به فیلمساز مشهور تحت قرارداد این کمپانی، داگلاس سیرک (اصلاً دانمارکی با نام اصلی دِتِلف سیرک) سپرده بود که در هالیوود دههی 1950 و چند سالی پس از آن در ساختن ملودرامهای نسبتاً احساساتی (بیشتر مورد پسند تماشاگران مؤنث) شهرتی داشت. در شروع کار از رمارک دعوت شد که در نوشتن سناریوی فیلم از روی کتابش شرکت کند. رمارک، با نظم و دقت شدیدی که خاص او بود، تن در داد و مدتی به کار نوشتن سناریو پرداخت ولی کارگردان از نتیجه کار راضی نبود و در نهایت یک سناریست حرفهای و سابقهدار هالیوودی را برای صیقلدادن نهایی سناریو و نوشتن گفتوگوها به کار گرفت. به گفته کارگردان، رمارک با مناعت طبع خاص خویش از همه حقوق مادی و معنوی خود و حتی گذاشتن اسمش به عنوان همکار در نگارش سناریو چشم پوشید. این قضیه به کنار، کارگردان از رمارک خواست تا نقش کوچک ولی حساس پروفسور پولمان (Pohlmann) را در فیلم به عهده بگیرد، یک معلم مورد سوءظن حکومت نازیها و از کار برکنارشده که قهرمان ماجرا، سرباز جوان در مرخصی از جبهه برای گفتوگو با او و بیان سرخوردگیهایش (تضادی که بین اهداف و آمال بیانشده توسط حزب برای ترغیب جوانان به منظور شرکتشان در جنگ با اوضاع واقعی جبهه و جنگی رو به شکست وجود داشت) به نزد او میرود و نقش این پروفسور مسن درواقع نمایانگر وجدان همهی افراد ضدِنازی در آن ایام بود. رمارک در این نقش کوتاه ولی مهم، مردی جلوه میکند هرچند پا به سن ولی هنوز خوشقیافه و صاحب یک صدای بم گیرا…
صحنههای مربوط به رمارک و برخورد و گفتوگویش با شاگرد جوان سابقاش و سرباز سرخوردهی کنونی (که نقشاش را جان گاوین بازی میکرد) در هالیوود و استودیوی یونیورسال فیلمبرداری شد.
رمارک مینویسد:
«وارد استودیو شدم که صحنه را با زمینههای آشنای رایج دورهی نازی و تزئینهای خاص آن آراسته بودند، در را که باز کردم و قدم به داخل صحنه گذاشتم، مو بر بدنم ایستاد! انگار که گام به درون یک کابوس گذاشته باشم، پرچمهای علامت صلیب شکسته، اونیفورمهای سیاه افراد اس.اس، فضای آشفتگی و هراس، همهچیز…»
قسمتهایی دیگر از فیلم، یعنی بعضی از صحنههای خارجیاش را در آلمان و شهر برلین فیلمبرداری میکردند. رمارک که با گروه سازندهی فیلم به صورت تماشاگر و شاید نوعی مشاور همراهی میکرد، مینویسد:
«روزی با یک اتومبیل قدیمی مربوط به دوران نازیها همراه با چند بازیگر که اونیفورم سیاه افراد اس.اس را به تن داشتند، در خیابانی در برلین به محل فیلمبرداری میرفتیم. در راه، راننده، اتومبیل را نگه داشت که بنزین بزند. زن مسنی که مسئول پمپ بنزین بود، با دیدن ما خطاب به شوهرش که در اتاقک این تشکیلات داشت کاری انجام میداد، فریاد زد:
«اوتو، فرار کن! باز پیدایشان شد!»
منبع: نشریه: جهان کتاب، فروردین- اردیبهشت 1390
بهترین کتابی که در زمینه جنگ خوانده ام. نثر روان با ترجمه ای عالی. یادش بخیر اولین بار که آن را خواندم دوران سربازی (آموزشی) بود، که تاثیر متن رو بر من دوچندان کرد. ولی فیلمش چندان چنگی به دل نمیزنه.
دکتر من این کتاب رو حدود 12 سال پیش خوندم. کودکی من پر از قهرمانی های ” داریه ” ی پابرهنه ها و پوست انداختن پل بومر و رنج های الکسی ماکسیمویچ پشکوف بوده
آقای دکتر، معذرت میخوام اما نثرتون خیلی مشکل داره! من با خوندن چند پاراگراف اوّل با ادبیّاتی مواجه شدم که نامأنوس بود! شما خیلی خوب مینوشتید اما این متنتون احتیاج به ویرایش داره. من نتونستم به خوندنش ادامه بدم.
خیلی عالی بود، متشکرم
خیلی عالی بود
با هیچ کتاب جنگی میانه خوشی ندارم ولی باید برم دنبال این کتاب
ممنونم
نمی دو نستم این کتابی که تو قفسه داره خاک می خوره اینقدر حرف و حدیث داشته! از این به بعد یه جور دیگه نگاش می کنم
من یه کتاب خوان تازه واردم و هنوز با اثر های خوب آشنایی کامل ندارم. واقعا وبلاگ شما کمک خیلی زیادی در انتخاب کتاب ها و شناخت نویسنده های بزرگ به من کرده. از این بابت خیلی از شما ممنونم
بارها اسم این کتاب رو دیده و شنیده بودم ولی نمی دونم چرا فکر می کردم یک رمان کلیشه ای و خسته کنندست! نمی دونستم این کتاب اینقدر جالبه. مخصوصا که خودم خوره ی مطالب مربوط به ج ج اول و دوم هستم و حتما این کتاب رو تهیه می کنم و می خونم.
ممنون به خاطر این معرفی
خیلی عالی بود خسته نباشید