سوژهها چگونه به ذهن ایزاک آسیموف راه مییافتند؟ نوشتن به سبک آسیموف
در پایین مقاله جالبی از آسیموف را میخوانید که حاوی نکات جالبی است، اینکه خیلی سوژهها تصادفی به ذهن او راه مییافتند، اما او نویسنده فرصتطلبی بود و آنها را خوب شکار میکرد یا اینکه او ابتدا و انتهای داستانها را میآفرید و بعد بینشان را پر میکرد و جالبتر اینکه برخلاف میلیونها نفر از خوانندگان آثارش در حین نوشتن رمانها، هیچ تصویرسازی ذهنی انجام نمیداد!
نوشتن یک افسانۀ علمی پرفروش را چگونه شروع میکنید؟ برای پاسخگویی به این سؤال، بهتر از ایزاک آسیموف، نویسندهای صاحب تألیفات متعدد و یکی از محبوبترین سادهکنندگان زبان علم و افسانۀ علمی، چه کسی را میتوان یافت؟
آسیموف در طول زندگی خود صدها کتاب نوشت یا ویراسته که رقم چشمگیری است. از این تعداد حدود نیمی از آنها به موضوعات غیرتخیلی، عمدتاً علمی، میپردازد که ضمناً شامل کتابهایی در مورد تاریخ، جغرافیا، اسطورهشناسی، شوخی، اشعار همهفهم، زندگینامه-نویسی و ادبیات است؛ در این میان 2 کتاب دوجلدی هم به انجیل و آثار شکسپیر اختصاص دارد.
فکر میکنم پرسشی که بیش از هر سؤال دیگری از نویسندگان صاحب تألیفات متعدد میشود این است که «ریشههای اندیشههای شما را در کجا باید جست؟» اگر مخاطب این سؤال نویسندهای پرکار، نظیر من باشد، احتمالاً این سؤال به پرسش زیر مبدل میشود که «ریشههای اندیشههای دیوانهوارتان را در کجا باید جست؟»
پاسخ این پرسش، به طور کلی، پاسخ سادهای است. من فکر میکنم و فکر میکنم تا اینکه اتفاقی در درون من رخ میدهد. این به هیچ وجه کار سادهای نیست و گاهی که همسر عزیرم، جانت، در مواقعی که به ظاهر غرق در افکارم هستم به سراغ من میآید اولین نکتهای که به ذهن او خطور میکند (علیرغم گذشت سالها زندگی مشترک با من) این است که درد ناگواری بر من عارض شده است.
هراسآلوده فریاد میزند: «چی شده؟»
و من غرغرکنان پاسخ میدهم «دارم فکر میکنم.»
و البته باید اذعان کنم که گاهی اندیشهای از جهان خارج به مغزم خطور میکند. روز 24 ژانویۀ سال 1971 در یک کنفرانس مربوط به افسانۀ علمی حضور یافتم. در میان خیل حضار نشسته بودم که شنیدم دو تن از نویسندگان سرشناس افسانههای علمی در مورد فن داستاننویسی مشغول بحثاند. یکی از آن دو معتقد بود که حتی در هنگام نگارش افسانههای علمی، عکسالعملهای انسانی از ظرایف تکنیکی مهمترند (و من با او موافق هستم). او میگفت: «اگر انگیزههایت را درست به کار گیری، دیگر مهم نیست که در مورد مثلاً پلوتونیم-186 چگونه میاندیشی.»
به این حرف او خندیدم، چون حافظۀ گوینده به او خیانت کرده بود. اصلاً چیزی تحت عنوان پلوتونیم-186 وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد. با این همه چنین فکری به سرم زد تا شاید داستانی بنویسم که پلوتونیم-186 واقعاً وجود داشته باشد. این پلوتونیم البته میتوانست از جهان دیگری آمده باشد که در آن قوانین طبیعت کاملاً با جهان ما متفاوت بوده باشند. این ماده وقتی در دنیای ما حاضر میشود، میتواند میتواند به تدریج قوانین طبیعی ما را جذب کند و بیشتر از پیش ناپایدار شود. اگر بتوانیم به مقدار نامحدودی از این ماده از جهان دیگری دست پیدا کنیم، خواهیم توانست منبع انرژی بدون هزینۀ جدید و پایانناپذیری داشته باشیم. البته من مجبور میشدم روی زیانهای محتملی که تمام کرۀ زمین و احتمالاً جهان خارج را هم تهدید میکرد، آن هم تهدیدی بسیار ناگوار، فکر کنم. در این صورت آیا مردم حاضر میشدند یک منبع انرژی بدون هزینه را از دست بدهند؟ از ذکر همین یک نام « پلوتونیم-186» مسائل و نکات بیشتری استخراج میشد. بالاخره با انتشار کتابی تحت عنوان «خدایان هم» که از سوی انتشاراتی دایلدی به سال 1972 منتشر شد، به تمام این افکارم جامۀ عمل پوشاندم.
(این کتاب به تازگی توسط کتابسرای تندیس تحت عنوان “ایزدان هم” با ترجمه حسین شهرابی بار دیگر منتشر شده است. اما بار اول انتشارات پاسارگاد این کتاب را با ترجمه هوشنگ غیاثی نژاد منتشر کرده بود.)
یک بار فیالواقع یکی از کتابهایم را خواب دیدم. روز سوم آوریل سال 1973 بعد از دیدن خواب خاصی بیدار شدم و تمام آن را برای همسرم -جانت- که روانپزشک است تعریف کردم. او بنا به طبیعت شغلی خود، به خواب و رؤیا علاقۀ مفرطی دارد. به او گفتم: «خواب دیدم مشغول گردآوری مجموعهای از افسانههای علمی هستم که در نوجوانی خوانده بودم و به آنها علاقۀ شدیدی داشتم. بعد از بازخوانی این آثار متوجه شدم که چقدر هنوز دوستشان دارم. چقدر متأسفم که از خواب برخاستهام و رؤیایم نیمه تمام مانده است.»
جانت گفت: «خب، چرا دست به کار تدوین چنین مجموعهای نمیزنی؟»
به این ترتیب دست به کار شدم و تمام آن داستانهای قدیمی را در بیداری کامل بازخوانی کردم (برخی از این داستانها منتشر نشدند.) عنوان این کتاب را که روز سوم آوریل سال 1974 یعنی درست یک سال بعد از آن خوابی که دیده بودم و از سوی انتشارات دابلدی منتشر شد، «پیش از عصر طلایی» گذاشتم.
سال گذشته عملاً یک داستان پلیسی را در خواب دیدم. کسی را تا رستورانی تعقیب کرده بودم و او جلوی چشمان من در رستوران غیبش زده بود. البته بالاخره او را پیدا کردم، در این رستوران نیمکتی وجود داشت که قسمت تکیهگاهش به سمت من بود و فرد مورد نظر نیز به نحوی روی نیمکت دراز کشیده بود که به هیچ وجه از آستانۀ ورودی رستوران دیده نمیشد. در خواب به خود گفتم: «چه اندیشۀ زیبایی برای یکی از مجموعۀ قصههای بیوۀ مرد سیاهپوش!». وقتی از خواب برخاستم، همین اندیشه را هستۀ اصلی داستانی نهادم و با کمی شرح و بسط آن را بازنویسی کردم. این داستان «موقرمز» نام دارد که در شمارۀ اکتبر سال 1984 مجلۀ پلیسی الری کوئین انتشار یافت.
گاهی نیز سردبیر با ویراستاری به عمد مرا به فکر نوشتن داستانی میاندازد. روز 17 مارس سال 1941 بود که جان کمپبل ویراستار مجلۀ افسانۀ علمی مبهوتکننده بخشی از یک مقالۀ رالف والد و امرسون را به من داد؛ در این مقاله چنین آمده بود: «اگر قرار بود ستارگان در هر هزار سال فقط یک شب ظاهر شوند چگونه مردم میتوانستند آنها را باور کنند و عاشقشان شوند؛ و نسل پس از نسل یاد «شهر خدا» را زنده نگه دارند…»
کمپبل به من گفت: «میخواهم که داستانی در مورد این مسئله بنویسی، توضیح بده که چرا ستارگان باید فقط ک بار در طول یک دورۀ بسیار طولانی ظاهر شوند و در صورت وقوع چنین امری این مسئله چه تأثیری بر شعور انسان میداشت؟»
من آن داستان را نوشتم و عنوان «شبانگاه» را بر آن نهادم و این داستان نیز در شمارۀ ماه سپتامیر همان نشریه به انتشار رسید. این داستان هنوز مشهورترین تکداستان کوتاه من است و وقتی آن را نوشتم فقط بیستویکسال داشتم.
البته مواردی که در بالا برشمردم، تماماً مواردی استثنایی بودند. در صدها داستانی که به طولهای مختلف نوشتهام، تقریباً هرگز از کمک یک اظهار نظر اتفاقی، رؤیا، پیشنهادات سردبیری، یا نظایر آن بهره نبردهام. همانطور که گفتم، ریشۀ اصلی اندیشههای من در همان تفکر شدید نهفته است.
گاهی به یک دستاورد جدید علمی میاندیشم و بعد از مدتی از خود میپرسم «چطور میشد اگر…؟»
به سال 1956 کامپیوترها سر و صدای زیادی برپا کرده بودند و در رأس همۀ اخبار قرار داشتند. البته کامپیوترهای آن موقع در مقایسه با کامپیوترهای امروزی بسیار ابتدایی به نظر میآمدند، با این حال میشد پیشبینی کرد که این ماشین تا کجا میتواند پیشرفت کند و به چه دستاوردهایی برسد. من شروع به تفکر کردم. «تا کجا؟ تا کجا؟ آیا بالاخره این ماشین خواهد توانست فلان و بهمان کار را به انجام برساند؟ امکان دارد بر نوع بشر تفوق بجوید؟»
بالاخره در اندیشههایم به آن چیزی رسیدم که به نظرم میرسید تنها نتیجۀ محتمل باشد. بیمعطلی داستان «پرسش آخر» را نوشتم که در شمارۀ نوامبر سال 1956 مجلۀ فصلنامۀ افسانۀ علمی به چاپ رسید. این داستان را در میان تمام داستانهایی که تاکنون نوشتهام از همه بیشتر دوست دارم.
گاهی نیز به جای آنکه از زاویۀ فنی به مسئلهای بنگرم، آن را از دید مسائل انسانی مورد مشاهده قرار میدهم؛ چطور میشود اگر کامپیوترها آنقدر در زندگی انسان متداول شوند و آنچنان زندگی انسان به آنها وابسته شود که مردم حتی یک عملیات سادۀ چهار عمل اصلی را نیز در ذهن یا با مداد و کاغذ و بدون کمک کامپیوتر نتوانند انجام دهند و فراموش کنند که انجام این عملیات بدون کامپیوتر هم ممکن بود؟ اندیشیدن بر سر این مسئله و استخراج و پروراندن نکات طنزآلود آن چندان طول نکشید و سرانجام داستان «احساس قدرت» را نوشتم که در شمارۀ فوریۀ نشریۀ «اگر» به چاپ رسید.
همانطور که میبینید هر داستانی برای من با یک کلمه، یک فراز، یک ادعا یا یک سؤال شروع میشود. اینها هستهای هستند که بقیۀ داستان از درون آن برمیخیزد؛ یا اگر استعارۀ دیگری را ترجیح میدهید میتوانم بگویم که اینها بخشی از آن جوهری هستند که از درون آن مروارید حاصل میآید.
در بسیاری موارد، هستۀ اصلی اندیشۀ من بخش پایانی داستانی را که در ذهن دارم تشکیل میدهد. بیشتر داستانهای من داستانهای اسرارآمیزی در قالبهای مختلفاند. تعداد قابل توجهی از آنها چه در زمینۀ رمان و چه در زمینۀ داستان کوتاه، عملاً داستانهای پر رمز و راز کلاسیک و داستانهای پلیسی به سبک داستانهای قدیمیاند. برخی از افسانههای علمی هم که نگاشتهام، گرچه سر تا پا افسانۀ علمیاند ولی ضمناً در بطن خود داستانهای ساده مملوء از ظرایف پر رمز و رازند. نمونههایی که میتوانم مثال بزنم عبارتند از «غارهای فولادی» (ناشر دابلدی، 1953)، «خورشید برهنه» (ناشر دابلدی، 1957) و همین اواخر «روباتهای سپیدهدم» (دابلدی، 1983).
حتی آن افسانههای علمی که داستانهای سرراست پررمز و رازی نیستند هم در بطن خود عوامل و اجزای آن را همراه دارند. در اغلب موارد چیزی باید یافته یا کشف شود، که این میتواند شخص خاصی یا جایی یا انگیزهای و بالاخره هر چیزی باشد. در تمام این موارد، مجبورم به پایان قصه، دوز و کلکها و عوامل حیرتزایی که باعث غافلگیری خواننده شود فکر کنم.
همینکه برای به پایانبردن داستان همفکری کردم خود را راحت و ایمن مییابم. قدم بعدی تفکر دربارۀ جایگاه شروع داستان است. در این مورد همیشه به یاد نکتهای میافتم که زمانی جان کمپبل به من گفته بود. او روزی به من گفت:
«وقتی شروع به نوشتن داستانی میکنی و این احساس به تو دست میدهد که مشکلی داری، بدان که خیلی زود شروع کردهای. بگذار داستان در ذهنت روانتر شود و بعد دوباره شروع کن.»
بنابراین میگذارم آنقدر از روی فکرم بگذرد که کاملاً احساس راحتی به من دست دهد. در این صورت انجام کار نیز چندان به درازا نمیشکد.
به این ترتیب وقتی پایان و شروع داستان در دستم باشد، کار نوشتن را شروع میکنم. هیچ وقت از پیش و به طور قطعی نمیدانم که مابین این دو انتها چه خواهم داشت جز احتمالاً برخی گفتوگوهای جسته و گریخته میان شخصیتها که چندان هم اهمیتی ندارد؛ به هر حال همزمان با پیشرفت داستان، کل داستان را در ذهن خود میپرورانم و این کار حتی در رمانی به پیچیدگی «روباتهای سپیدهدم» نیز تکرار شده است. همواره به یک صحنه جلوتر از آنجا که هستم فکر میکنم، همزمان با رسیدن به اواخر کتاب، آخرین صحنهها خودنمایی میکنند و از اینجاست که میفهمم دیگر قطعاً به پایان کتاب رسیدهام.
این سؤال پیش میآید که ممکن است وسطهای داستانی احساس کنم گیر کردهام. خب، چنین امری خیلی بعید است. تا وقتی که میدانم پایان داستان چگونه خواهد بود چیزی دارم که به سمت آن بروم و این امر در مورد داستان کوتاه یا رمان تفاوتی نمیکند و مادام که چیزی وجود دارد که بتوان به سوی آن رفت، احساس گیرافتادن کامل به من دست نمیدهد.
وقتی بدانم که از کجا شروع و به کجا ختم خواهم کرد، نفس کار نوشتن به امری بسیار ساده مبدل میشود. با آخرین سرعت ممکن روی حروف ماشین تحریر میزنم و هرگز پیش نمیآید که جز چند اصلاح کوچک اصلاً دستی در مطالب نوستهشده ببرم.
عملاً داستانهایم را جلوی چشمم تصویر نمیکنم؛ اساساً آدمی هستم که قوۀ تصور ضعیفی دارد. جداً هیچ تصویری از قهرمانان داستان یا صحنههای وقوع حوادثم ندارم و به ندرت صحنهای را که مجبور نباشم توصیف میکنم. ولی قوۀ شنوایی خوبی دارم. وقتی پشت میز کارم و ماشین تحریر مینشینم تمام داستان در ذهنم شنیده میشود. این امر به ویژه در مورد گفتوگوها کاملاً صدق میکند. اینطور به نظر میرسد که چیزی در درون من مشغول دیکتهکردن است و من صرفاً با آخرین سرعت ممکن، آنچه را میشنوم تایپ میکنم.
به این دلیل، داستانهای کوتاه و رمانهایم بیشتر حاوی گفتوگویند تا تحرک و عمل؛ در آنها بیش از اینکه حادثهای رخ دهد گفتوگوهایی صورت میگیرد. به این خاطر گاهی مورد انتقاد افرادی که (فقط میتوانم فرض کنم) فکر میکنند در داستاننویسی بیشتر از من سررشته دارند قرار میگیرم. افرادی که صرفاً به همین دلیل خود را کاملاً آزاد احساس میکنند تا مرا به خاطر فقدان حرکت، توصیف و شخصیتپردازی در داستانهایم مورد انتقاد قرار دهند.
اما آیا کاری از دست من بر میآید؟ من همانطوری که باید بنویسم مینویسم و به هیچ کس توصیه نمیکنم از کار من تقلید کند.
و اتفاقاً به همین دلیل است که با اکراه تمام به نوشتن مقالاتی نظیر این مقاله دست میرنم. هیچ دوره یا کلاس خاصی را در زمینۀ داستاننویسی نگذراندهام و هرگز هیچ کتابی هم در این مورد مطالعه نکردهام. من در رشتۀ شیمی تحصیل کردهام نه در رشتۀ ادبیات انگلیسی.
بنابراین به روشنی تمام بگویم که من متخصص این قضیه نیستم. وانمود نمیکنم که میدانم چگونه باید نوشت و خود را به هیچ وجه الگوی کسانی قرار نمیدهم که مایلند آغازگر این راه باشند. در واقع، فکر میکنم باید به عنوان مثال وحشتناکی در نظر گرفته شوم چون احساس من این است هر کسی که سعی کند این کار را به شیوۀ من به انجام برساند، طرفی برنخواهد بست.
یک بار دیگر بگویم من آن کاری را انجام میدهم که انجام میدهم زیرا خیلی ساده این تنها چیزی است که میدانم چگونه باید انجامش داد.
منبع: نشریه: پیام یونسکو، آذر 1363
ممنون جناب مجیدی.این که نویسندگانی مثل آسیموف فقید سوژه هاشون را از کجا میارند مدت هاست که برام سئوال بوده. این مقاله هم که دقیقا جواب همین سئوال بود. اون هم از زبان آسیموف دوست داشتنی.
داستان زیبای “پرسش آخر” رو می تونید با ترجمه حسین شهرابی اینجا بخونید:
http://www.fantasy.ir/news/story/the-last-question
یادداشت خوب و قابل تأملی بود.
جدای از یادداشت، وقتی به عنوان نشریه “پیام یونسکو” برخوردم، خاطرات قدیمیام از این نشریه خواندنی زنده شد.
دفتر منطقهای یونسکو در ایران این مجله را ترجمه میکرد و با سر و شکلی مناسب آن را همزمان با انتشار نشریات یونسکو در سراسر دنیا، در ایران منتشر میکرد.
خبر دارید هنوز این نشریه منتشر میشود در ایران؟