مجله یک پزشک : دنیاهای موازی
احتمالا تا به حال نام دنیای موازی را شنیده باشید و یا در فیلمها و سریال های تخیلی نمونه هایی از آن را دیده باشید. جالب این جاست که حتی دانشمندان هم به چنین دنیا یا دنیاهایی فکر میکنند. اما در این مجله ما این نوع دنیاهارا کنار میگذاریم و باهم به چند دنیای شاید خیالی و شاید واقعی میپردازیم و در آخر با پرسشی، نظر شما را در باب این دنیاها جویا میشویم. فیلمی هم داریم جدید و البته بسیار تامل برانگیز که احتمال میدهم تا به حال حتما تماشایش کردهاید، اما ارزش بازگو کردن و تفکر دوباره را دارد. کتابهای هفته مان هم ارتباط خاصی با موضوعمان دارند. سریالمان هم به نظرم واقعا سریالی ارزشمند و شدیدا چالش برانگیز است.
سریال هفته
از نظر من گاهی اوقات، چیزهایی مثل اعداد، جنبهای بی معنی میگیرند و از آنجا که همین اعداد ساخته ما هستند، به کمک منتقدینی میآیند که دوست دارند همه چیز را با اعداد درجه بندی و معرفی کنند. مثلا همین سریال Friends ریتی تقریبا حدودای 9 دارد. اما گاهی اوقات فیلم، سریال یا کتابی میآید و تلنگری شدید به افکار و رفتار ما میزند و در پایانش، پرسشها و تفکراتی را در ما بوجود میآورد و سریالی مثل فرندز، شاید سریالی کمدی و خندهدار به نظر برسد، اما کمتر کسی را میتوان یافت که این سریال را تماشا کرده و حداقل تلاشی را برای بهتر شدن روابطش با دیگران به خصوص دوستانش نکرده باشد.
به همین خاطر است که میگویم گاهی اوقات اعداد جنبه ای بی معنی پیدا میکنند چرا که ارزش پیام و مفهوم سریالی نظیر فرندز را نمیتوان با اعداد مقیاس بندی کرد. چند هفته پیش دوستی لطف کردند و مینی سریال Black Mirror را معرفی نمودند. پیش از پیشنهاد این دوست گرامی، هیچ اطلاعی در مورد این سریال نداشتم و برآن شدم که قسمت اولش را مشاهده کنم. به نظرم یک سریال، اگر واقعا پیام و مفهمومی داشته باشد، همان قسمت اول، حداقلی از آن را به نمایش میگذارد ومینی سریال Black Mirror دقیقا همانطور بود.
همین جاست که میگویم این سریال را هم نمیتوان ریت بندی کرد و به آن امتیازی دارد، چرا که کارگردان به خوبی محدودیت هارا کنار گذاشته و نمایی از قرن بیست و یک را به نمایش میگذارد که باور کنید یا نه، شامل همه ما میشود. باور کنید همه ما، من، شما واشخاصی دیگر و چه بسا سخت و دردناک است که آن را ببینیم و احساس نکنیم که من هم جزو آن بازیگرها هستم.
نیازی به تعریف و توضیح داستان و بازی بازیگران و اینها نمیبینم، چرا که یک چیز مستند و کامل نیازی به بیان ندارد و این بیننده است که خود باید ببیند و تصمیم بگیرد. اما یک چیز مهم و البته یک پیشنهاد حداقل برای خودم، این است که اگر فردی مثلا خود من ذرهای حتی دوست داشته باشد که تفکری آزاد داشته باشد، باید برای خود به خصوص در این عصر خط قرمزهایی تعیین کند، خط قرمزهایی که اگر Black Mirror را تماشا کنید، خودتان به خوبی خواهید فهمید.
امتیاز مینی سریال ( تا لحظه نگارش ) : 8.7
توضیحات سریال به نقل از وبسایت نقد فارسی :
Black Mirror مینی سریالی انگلیسی است که در 6 قسمت با 6 داستان متفاوت و با موضوعی واحد ساخته شد و امسال فصل دوم سریال به اتمام رسید. این سریال یکی از تلخترین و سیاهترین سریالهایی است که تا به امروز درباره ی انسان عصر جدید و نقش رسانه در زندگی انسانها ساخته شده و سریالی است که در آن ابزارآلات مدرنیته و رسانه شخصیت دارند و در قصه ی سریال محوریت دارند.
یکی از نکات مثبت و در عین حال زجرآور سریال این است که در هیچ کدام از 6 قسمت شاهد یک پایان خوش نیستید و شما محکومید به عنوان یک مخاطب، چه در ابتدا و چه در انتهای هر قسمت، با دیدن انسانهای درمانده با حقیقت رسانه و تکنولوژی روبهرو شوید.
جذابترین ایدهها بدون ادعا و در سادهترین شکل ممکن توسط سازندگان این سریال به تصویر کشیده شدهاند که حتی هر قسمت را تا یک فیلم سینمایی ارتقا میدهد؛ برای نمونه درقسمت دوم از فصل اول با عنوان «15 میلیون امتیاز» با یک ایده ی بسیار جذاب روبهرو هستیم ؛ در این قسمت شخصیتی داریم به نام بینگ مدسون ـ که تنها شخصیت معترض نسبت به وضع موجود و مدیریت تکنولوژی بر انسانهاست (در کل 6 قسمت سریال چنین شخصیتی تقریبا وجود نداشته) ـ نمادی از یک انسان انقلابی است که در نهایت خود او نیز به موج استقبال از دنیای مجازی H Shot میپیوندد و در تحقیرآمیزترین وضع ممکن به دلیل خوشکلامیاش، سخنرانی و فریادهای اعتراضی او به یک برنامه ی مجازی پرطرفدار در کنار دیگر برنامههایی مثل «دختران شبح» (عنوان یک برنامه غیر اخلاقی) و «بادرگاتس» (مسابقهایی مسخره درباره ی رکوردزنی در خوردن تعداد کیک) یا بازیهای کامپیوتری تبدیل میشود؛ بدون آنکه متن و مضمون اعتراضش درک شود.
آیا این مینی سریال ارزش دیدن دارد؟ اگر چند سال پیش و حتی چند ده سال پیش کسی Black Mirror را میدید، احتمالا آن را یک فیلم تخیلی میدید، اما بذارید صادق باشم. من و شمای این عصر، اگر این مینی سریال را دیدیم و گریستیم، جلوی پایین آمدن اشکها را نگیرید. احتمالا این تنها چیزی خواهد بود که امروز یا چند روز بعد برایمان باقی خواهد ماند!
اما در آخر از شما و حتی خودم یک پرسش دارم. البته این هفته زیاد سوال میکنم و هم از جانب خودم و هم شما توقع جوابی صادقانه دارم : آیا تا این لحظه ما از تکنولوژی درست استفاده کردهایم؟ آیا میتوانیم خودمان را قانع کنیم؟ آیا مثلا میتوانیم خودمان را قانع کنیم که دیدن فیلم شخصی یک شخص ناشنانس توسط ما به او آسیبی نرسانده؟ آیا ادعای آزادی فکری داریم اما گاهی اوقات بدون اندکی فکر هرچیزی را که خواستهایم، تماشا کردهایم؟ آیا مثلا میتوانیم خودمان را قانع کنیم که دیدن زنده ی فیلم عمل به عقیده ما نادرست یک سیاستمدار، کاریست درست و آن فرد بد است و ما خوبیم؟ با همه اینها، آیا از این به بعد فکر خواهیم کرد یا همان روال را با کمی عذاب وجدان ادامه میدهیم؟ جواب این سوالات را طوری بدهید که فقط و فقط خودتان قانع شوید!
فیلم هفته
فیلم هفته هم امتیاز زیادی کسب نکرده، اما خوب منتقدین و کاربران هستند و دوست دارند که عدد بدهند و به قول خود لوسی، اعداد را هم ما ساختهایم و ما معمولا میسازیم و زیاد تفکری در ساختهمان نداریم. خوب شاید فیلم صحنههای اضافی داشته باشد، شاید اکشنش جالب نباشد، اما اگر بینندهای واقعا متفکر باشد، پیام را دریافت میکند و به دنبال اعداد نمیگردد. پیام لوسی اما چیست؟ راستش پیام شاخصی ندارد که بیننده آن پیغام یکتارا بفهمد، بلکه داستان به گونهایست که تماشاگر هرچیزی را ممکن است از آن دریافت کند.
پیامی که اما من گرفتم، بیشتر به پیدایش، تکامل و صدالبته زمان مربوط میشود. از زمانی که ما انسان هوشدار پابه این سیاره گذاشتیم یا تکامل پیدا کردیم، هرلحظه را به این گذراندیم که من انسان، ماده و همه چیز چگونه و از چه ساخته شدند. آیا خلق شدیم یا تکامل پیدا کردیم و همه اینها به کنار، به مفهموم زمان میرسیم که اگر به نظر من باشد و راستش را بخواهید، هنوز هم چیزی از زمان را درک نکردهایم!
اما چیز جالبی که حداقل برای من نمایی زیبا پیدا میکند، دراین جاست که شاید من از 1 درصد 10 درصد یا کمی بیشتر از مغزم نمیتوانم استفاده کنم، اما میتوانم بفهمم و اندیشه کنم که من میتوانم استفاده بیشتری داشته باشم و دراین درصد عددی، این عمل را انجام دهم. به عبارتی، برای من پیدایش، تکامل و زمان معنای خاص و زیبایی آن چنانیای ندارند و تنها چیزی که برایم به معنای واقعی، نمایی از زیبایی، حقیقت و خیال، بودن و نبودن را کامل میکند، همین صرف اندیشیدن به چیزهاییست که میدانم به آنها دسترسی پیدا نمیکنم و نخواهم کرد اما میتوانم در موردشان تامل و اندیشه داشته باشم.
امتیاز فیلم ( تا لحظه نگارش ) : 6.5
نقد فیلم به نقل از وبسایت نقد فارسی :
لوسی / Lucy ساخته لوک بِسون، که در آن اِسکارلِت جوهانسِن نقش ابرزنی را ایفا میکند که قادر است به وسیله ذهن تقویت شدهاش (با کمک علم) مانند یک خدا عمل کند، موضوعی تقریباً متقاعد کننده را مطرح میکند.
بِسون، که از زمان ساخت «عامل پنجم / The Fifth Element» در سال ۱۹۹۷ فیلم اکشن چشمگیر دیگری را کارگردانی نکرده است، این بار نیز حقیقتاً به فرم بازنمی گردد بلکه اثری شلخته را ارائه می دهد، در حالی که جوهانسِنِ متعهد نیز نقش یک نیروی یگانهساز را در مرکز این دیوانگی ایفا میکند.
گرچه فیلمنامه بِسون ناشیانه با ایده های بزرگی درباره تاریخ بیداری بشر بازی میکند، داستان فیلم ساده است: لوسی (با بازی جوهانسِن) که ساکن تایپه است، توافق میکند به نیابت از نامزدش، که خیلی زود کشته میشود، بسته ای را به خلافکارها تحویل دهد. او که توسط انسانهای بدکار اسیر شده است به زور تن به یک عمل جراحی میدهد که در جریان آن یک بسته مواد مخدر داخل شکمش قرار داده میشود با این امید که با این کار او را به یک حامل مواد تبدیل کنند. در عوض وقتی که این پاکت تصادفاً پاره میشود، لوسی نیروی آن مواد را جذب میکند. این صحنهها مرتب با کاتهایی از یک سخنرانی توسط یک استاد روان شناسی (با بازی مورگان فریمن) درباره قابلیتهای دست نخورده ذهن بشر همراه هستند: بر اساس این سخنرانی ما تنها از ۱% مغزمان استفاده میکنیم! حال اگر بتوانیم از تمام قدرت مغز استفاده کنیم، چه اتفاقی رخ می دهد؟ با آبی شدن رنگ چشمان لوسی، ما نیز به پاسخ پرسشمان میرسیم.
و
فیلم حرف خاصی برای گفتن ندارد، اما منصفانه است که آن را بهترین کار بسون بعد از «عامل پنجم» بدانیم. بعضی از مخاطبان فیلم ممکن است زمانی که صفحه سیاه در آخر فیلم نشان داده میشود، نجوا کنند “ها؟”، اما من معتقدم نتیجهگیری نامعقول فیلم (فقط کافی است صبر کنید تا ببینید چه چیزی در سکانس پایانی در دست مورگان فریمن باقی میماند) نشان از یک فیلمساز باهوش دارد که ما را با احساست خالصش رها میکند. نمیتوانم تصور کنم که خود بسون به معقول بودن فیلمش باور داشته باشد، اما خطرپذیری او و اینکه پا را فراتر از تواناییهایش گذاشته است اصالت دارد و به فیلم جلوهای میافزاید که در یک فیلم کمیک بوکی عادی دیده نمیشود. حتی با ۱۰ درصد از مغزم میتوانم متوجه شوم که هرچند این فیلم آن چیزی نیست که به طور معمول به آن خوب بگویم، اما بدون شک در عین حماقتش لذتبخش است.
پیش از اینکه بخش فیلم را ببندم، به نظراتی از وبسایت Tinٍy Moviّez (آدرس بدون خط تیره) بپردازیم و بعد من جمله پایانیام را ذکر کنم :
یکی از قدیمی ترین گونه انسان نما با نام علمی Australopithecus afarensis که حدود چهار میلیارد سال(منظور میلیون بوده) قبل در آفریقا میزیسته، قدی حدود شصت سانت داشته و مغز کوچکی داشته (کمتر از نیم لیتر حجم) و روی دو پا راه میرفته. چون اولین فسیلی که از این گونه پیدا شد مونث بود نام لوسی Lucy را برایش انتخاب کردند. در فیلم هم به این موجود اشاره شده. سوال فیلم این است که اگر تکامل، موجودی مانند لوسی را به انسانی مانند ما تبدیل کرد آیا میتواند ما را به موجودی شبیه به لوسی فیلم تبدیل کند؟ به نظر من ساخته شدن این فیلم ثابت کرد که خیر نمیتواند.
در طبیعت ، تکامل نه هدف و نه دارای هدف است. تفکر و منطق تنها ویژگی مغز بزرگ و هوش بالا نیستند، حماقت و بلاهت هم جزو آن است.
در طبیعت حیوانات دیگری مانند فیل، نوعی وال و دلفین نیز مغز بزرگی دارند اما تنها حیوانی که بالاترین نسبت وزن مغز به کل بدن را دارد جونده ای کوچک شبیه به موش به نام Shrew میباشد.
و
تکامل دلایل زیادی زیادی داره که اصلی ترین اون تلاش برای بقاست. ژن های خودخواه(ژنهایی که در تلاش برای بقا بر سایر ژنها غلبه میکنن) در طی میلیونها سال به بقای خودشون ادامه میدن و سایر ژنها رو مغلوب میکنن.
همین ژنها هم در طی زمان دچار تغییر میشن اما نه برای رسیدن به یک هدف متعالی, بلکه برای بقا. برای مثال در موش کور در طی میلیونها سال ژنهای شنوایی و بویایی و حسی توانستند بر حس بینایی غلبه کنند و باعث ایجاد یک نقصان در این حیوان شدند. هدف از این تغییرات تعالی نبوده بلکه تضمین بقا بوده.
هر موجودی که در تطابق با محیط شکست بخوره محکوم به انقراض خواهد بود و ژنهای ما در تلاش هستند تا از انقراض ما جلوگیری کنند.
با این تفاسیر، نظرات و انتقادات آیا فیلم ارزش دیدن دارد؟ ببینید اگر صادقانه بگویم، داستان فیلم بالطبع خلق شده توسط یک انسان است و صرفا این فرد میتواند باورهای علمی، دینی یا هردو و هیچ کدام را داشته یا نداشته باشد. و همینطور داستان و کل فیلم ساخته ذهن یک انسان است که میتواند درست یا غلط باشد و هم چنین فیلمی باشد که میتوان به آن به چشم یک فیلم سادهی تخیلی یا فیلمی با جنبه فلسفی و علمی نگریست. اما منظور من، به هیچ وجه آن چیزی که روی صفحه نمایش میبینیم نیست، بلکه دوست دارم بیننده فیلم را ببیند و در مورد موضوعات مطرح شده، تفکر و اندیشه کند. مثلا به این فکر کند که آیا مثلا با 100 درصد مغز میتوان زمان را در فکر به عقب برد و پیدایش را دید؟ (همانطور که دیدید زمان به عقب بازنگشت بلکه لوسی به اعماق ذهنش رفت)
یا میتوان ماده را به کنترل خود درآورد؟ یعنی از هیچ، چیزی ساخت و حتی جاودانه شد؟ فیلم شاید در مورد این چیزها، به شدت ساده و سطح پایین به نظر برسد، اما جرقهایست برای تفکر و اگر فقط میخواهید بفهمید که منظورم از این تفکر چیست، فیلم را تماشا کنید، در غیر این صورت، مطمئنا صحنههای اکشن و روایت داستان برایتان خسته کننده و به شدت لوس به نظر خواهتد رسید.
مستند هفته
مستند هفته را هم به The Elegant Universe اختصاص دهیم. مستندی که تا حدودی قدیمیست اما به نظرم بهترین مستندی بود که به موضوع هفته میخورد. مستند همچون تعداد زیادی از مستندها، به علم و بیشتر فیزیک میپردازد. به شخص همیشه عاشق فیزیک و شیمی بودهام و بهتر از ریاضی با آنها ارتباط برقرار میکردم. البته ریاضی بدون شک بالاتر از هردوی اینها قرار میگیرد اما خوب فیزیک و شیمی جذاب ترند و به خصوص فیزیک، نه به عنوان یک رشته یا یک درس، بلکه به عنوان نمادی از زیبایی برای من، سوالات حداقل من را بهتر پاسخ میدهند. این مستند هم به نظرم بیشتر با باورها و نظریات افرادی مثل اینشتین سروکار دارد و همین جالبش میکند. البته ناگفته نماند که راوی و صدالبته نویسنده مستند، برایان گرین، اصلا برای مستند کم نگذاشته.
قسمت به یاد ماندنی هفته
خوب، چه چیزی بهتر از این بخش از فیلم Gravity؟ اگر فیلم را دیده باشید که حتما هم دیدهاید، این قسمت از فیلم که نمایی از ساندرا بولاک است را حتما به خویی به یاد دارید. تشبیهات و تجسمات زیادی احتمالا در ذهنتان خلق شود، اما همه که به کنار، به نظرم نمایش تصویر شبه یک نوزاد آن هم در سفینهای در جایی که هیچ چیزی نیست،(البته منظور از هیچ چیزی، موجود زندهای مثل انسان است) نمودی از چیز در هیچ چیز را به خوبی نشان میدهد. (فقط به عنوان یک تشبیه شخصی)
کتاب هفته
کتاب هفته را با کتاب معروف و شناخته شدهی چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد، آغاز کنیم.احتمالا کتاب را خواندهاید و میدانید که داستان و موضوعش از چه قرار است. البته بیشتر هدف من از آوردن این کتاب، ربط دادنش به کتاب بعدی است که میخواهم تصویری از تفاوتهای دنیای کتاب و قلم ارائه کنم. کتاب چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد، پیام کاملا مشخصی دارد و آن تغییر و در کنارش هدف است! در این داستان، پنیر یک هدف محسوب میشود و تغییر، وسیلهای برای رسیدن به آن هدف.
به عبارتی، نویسنده اعتقادی به هدف و تغییر دارد که میخواهد اعتقادش را با نوشتن کتاب به دیگری منتقل کند. یعنی نویسنده براین باور است که در زندگی باید هدف داشت و برای رسیدن به آن باید تلاش و تغییر کرد و هربار آن هدف را بزرگتر و بزرگتر کرد و در ورای آن باید آموخت که به سادگی تغییر کرد. خوب، پرسش اصلی این جاست که آیا باید تغییر کرد؟ آیا باید به سادگی و با شرایط تغییر کرد؟ آیا داشتن هدف خوب و واجب است؟ آیا باید به هدف اهمیت نشان دهیم؟ آیا باید آن چیز برایمان مهم باشد و به خاطرش تغییر کنیم؟ به کتاب دوم بپردازیم.
لینک دریافت کتاب : نسخه الکترونیکی (در صورتی که توانستید، کتاب را بخرید)
آلبرکامو از آن دسته نویسنده هاست که طرفدارانش کم نیستند و به خصوص در ایران جوانان و نوجوانان زیادی داستان هایش را میخوانند. بیگانه هم جزو آن دسته نوشته های کاموست که میتواند تاثیری شدید روی افکار و باورهای خواننده داشته باشد. در کتاب بیگانه، با راویای روبرو هستیم که به قول خود نویسنده و منتقدان، نماد کامل یک شخص پوچ گراست! انقدر پوچ گرا که حتی مرگ برایش اهمیت پیدا نمیکند. البته بگویم که در اینجا، پوچ یک واژه توهین آمیز و بد محسوب نمیشود و میتوان گفت که نوعی طرز فکر است که به نظرم کاملا در تضاد با نوشتههایی مثل کتاب بالا و شازده کوچولوست.
خوب سوال اصلی اینجاست که آیا اهمیت دادن و هدف داشتن خوب است یا بی اهمیت بودن و نگاهی پوچ گرایانه داشتن به اتفاقات و اطرافیان تا حدی که حتی مرگ مادر هم تغییری در فرد ایجاد نکند؟(نمیتوان این بخش را نکتهای منفی دانست چرا که شخصیت راوی ما اینگونست و چگونه میتوان فردی را به خاطر صداقتش ملامت کرد؟) باید بگویم که نمیتوان هیچ گونه به این سوال پاسخ داد، چرا که انسان موجودیست دارای اندیشه و وقتی پای تفکر به میان میآید، نمیتوان پردهای میان درست و غلط کشید چرا که میلیاردها انسان میلیاردها طرز تفکر دارند و اگر بگوییم فکری درست و فکری غلط است، عملا اندیشه و تفکر خودمان را زیر سوال بردهایم. به هرحال پیشنهاد میکنم هردو کتاب را مطالعه کنید، اما اجازه دهید برای نتیجه گیری کتاب زیررا هم پیشنهاد کنم.
لینک خرید کتاب : نسخه کاغذی (میتوانید ترجمه هایی دیگر همچون جلال آل احمد را هم از اینترنت یا کتابفروشی ها پیدا کنید)
اندیشه و تفکر عملا چیز بدی نیستند و اینکه ما به دنیا به چشم یک پوچ گرا یا یک فرد اهمیت دهنده و دارای هدف نگاه کنیم، مارا انسانی خوب یا بد نمیکند. چرا که یک فرد بالغ خود طرز فکر و باورهایش را میسازد و ممکن است پس از مدتی، حال کم یا زیاد، یکی از دو مورد بالا را با قاطعیت انتخاب کند. اما به نظرم یک چیز مهم است و آن استوار بودن در باورهاست. به نظرم باید بیاموزیم که درست یا غلط دو واژه ساخت انسان هستند و عملا وجود ندارند و اینکه ما به دنبال فکری درست یا غلط بگردیم، فقط وقت تلف کردن است چرا که اندیشه و مغز اجازه نمیدهند که انسان بایسد و قاطعانه بگوید که اینجا مقصد من است و هرلحظه با خودش در جنگ و نزاست.
کتابهای زیادی را میتوان در باب کنترل افکار پیدا کرد و بعدها اگر زمان یار باشد، به آن ها میپردازیم اما برای شروع، کتاب هر فکری را زیاد جدی نگیر (چگونه افکارتان را کنترل کنید و از رشد افکار آزاردهنده رها شوید) به نظرم میتواند خوب باشد. کتاب خیلی پیچیده و فلسفیای نیست و با روشهایی ساده، کنترل افکار را ساده میکند. البته بگویم که کتاب آن چنان قدرتمندی هم نیست و فقط برای شروع خوب است.
در آخر این نکته مهم را ذکر کنم که کتابها و نوشتههایی که ما میخوانیم، حاصل زندگی و اتفاقاتی هستند که به سر نویسنده آمدهاند. کتاب شازده کوچولو نماییست از طرز فکر و اندیشه نویسنده آن و کتاب بیگانه هم روایتیست از زندگی آلبرکامو (البته میتوان این باور را داشت). امیدوارم بدانید که پردهای از درست و غلط میان نوشتههای نویسندگان وجود ندارد و به خاطر حرمت آزادی قلم، نویسنده آزاد است که هرچیزی که به آن باور دارد و فکر میکند را به تحریر درارد. اینکه ما بخواهیم هربار با خواندن کتابی، باورهایمان را تغییر دهیم و گاه این را درست و گاه آن را صحیح بدانیم، فقط و فقط خودمان را به رنجی متحمل کردهایم که نویسنده به خاطر شرایطش دچار آن بوده. حال آنکه اگر مطالعه را با آزادی اندیشه خودمان ترکیب کنیم، قطعا نه تنها نتایج بهتری میگیریم، بلکه از کلنجار بین درست و غلط هم آزاد میشویم. پس از خواننده انتظار میرود که سریعا هر نوشتهای حتی چیز بسیار سادهای مثل این مجله هفتگی را با نگاه اول تایید یا تکذیب نکند و نه تنها در موردش تفکر داشته باشد، بلکه حتی یک درصد هم در نظر داشته باشد که نویسنده موقع نوشتن، ممکن بوده به خاطر شرایط بیرونی و محیطی، چیزی را به قلم آورده باشد که بعد از مدتها خودش آن را رد کند.
لینک خرید کتاب : نسخه الکترونیکی
یکی از دوستان لطف کردند و کتاب برای خاطر پرستوهارا معرفی نمودند. کتاب، کتابیست با موضوع شعر و رایگان. پس به خاطر رایگان بودنش نمیتوان از آن انتقاد کرد و همین که شخصی حاضر به نوشتن و به اشتراک گذاشتن میشود، خودش جای تقدیر دارد. اما، من تقریبا تا اواخر کتاب، شعرهارا خواندم و ازآنجا که منتقد شعری نیستم و از چون و خم و قواعد شعری آگاهی ندارم، فقط و فقط برروی احساسی که اشعار برروی من گذاشت، میتوانم نظر دهم و اگر واقعا بخواهم احساسم را بیان کنم، کتاب شعری بود زیبا و خوش نوشت. به جرات خیلی وقت بود که کتاب شعری نخوانده بودم که تااین حد از آن لذت ببرم. البته به نظرم کمی هم سطح توقع من بالا و نابه جاست که دلم میخواهد همه مثل سهراب و نمیا شعر بسرایند. اما در کل، کتابیست که نسبت به زمان حاضر، واقعا خوب و خواندنیست.
لینک دریافت کتاب : نسخه الکترونیکی
مجله هفته را هم با تلسکوپ تمام کنیم. آخرین شمارهای که من از مجله دیدم، به خرداد امسال باز میگردد. به هرحال، چه نسخهای جدید منتشر شود چه نه، چیزی از ارزش نسخههای قبلی مجله کم نمیشود. تصاویر بسیار خوب، مقالات عالی، راهنماهای کاربردی و مطالبی دیگر باعث شدهاند که نتوان ایرادی از مجله گرفت و چه بسا سر تعظیم فرود آورد که هستند کسانیکه چنین کارهای بینقصی را خلق و به رایگان به اشتراک بگذارند. امیدوارم که تلسکوپ های بیشتری ببینیم.
جلوی اشتباه دوم بایستید
همیشه براین باور بودهام که تغییر هرزمانی که صورت بگیرد، نیکوست و اگر فرد خودش را قانع کند که مرتکب اشتباه شده و درصدد جبرانش براید، بسیار بهتر و قابل قبول تر از سخت گرفتن به خود و تحمل عذاب است. مثلا در مورد سریال که گفتم، احتمالا همه ما برای لحظاتی به فکر فرو رفتیم که من هم یکی از بازیگران سریالم و چه بسا که اشتباه کردهام. اما خوب، راه تغییر و عوض شدن، هیچ گاه بسته نبوده و این قراردادیست که ما با خودمان میبندیم و هرزمانی که تصمیم بر تغییر دادن مسیر کنیم، باید خوشحال باشیم که قدرتش را داشتهایم. وبلاگ شایسته jamesclear مطلبی منتشر کرده با نام Avoid the Second Mistake. مقالهایست کوتاه اما قابل تامل.
وبلاگ Medium برای من وبلاگ باارزشیست و پایین تر بیشتر در موردش صحبت میکنم. اما برای لینک هفته، این وبلاگ مقالهای دارد با نام To See One’s Reflection In Their Black Mirror. مقاله تاحدودی با سریال Black Mirror در ارتباط است اما سریال را نقد نمیکند بلکه راهی ساده برای کم کردن بار مضرات تکنولوژی را پیشنهاد میکند. به هرحال، واقعا دوست دارم و از ته دل میخواهم که شما خواننده، بیشتر برروی روابط انسانیتان کار کنید و با آدمها بدون هیچ تعهد و نیازی، ارتباطی خالصانه داشته باشید!
وبلاگ فارسی هفته، وب دنج اما وبلاگیست با ظاهری ساده اما بسیار خودمانی. مطالبش یک به یک باارزشاند و شاید هاست و دامنه اختصاصی نداشته باشد، اما گردانندگانش سعی بر ترویج داستان پردازی و کتاب خوانی دارند و ارزش این واقعا والاست. برای نمونه، به نقد کتاب بیگانه از این وبلاگ بپردازیم.
آخرین وبلاگ را هم با پرسه به پایان برسانیم. نام وبلاگ، نام زیباییست و حس خوبی میدهد. اما وبلاگ فقط به نام ختم نمیشود وبیشتر مطالبش حول ادبیات میچرخد. کتابهای رایگان خوبی هم به اشتراک میگذارد. (اگر واقعا توان مالی دارید، حتما کتاب هارا بخرید اما در غیر این صورت، اگر روزی کتابی را رایگان دانلود کردید و آن کتاب روی زندگی شما اثری گذاشت، نسخهای از کتاب را بخرید و به شخصی هدیه دهید)
دنیاهای موازی
یک راست بروم سراغ موضوع هفتهمان. قبل از شروع مقاله، ذکر کنم که عنوان هیچ ارتباطی به علم و فلسفه ندارد و فقط کلماتیست از تصورات، تخیلات و افکار. در آخر نوشته هم سوالاتی میپرسم که فقط یک انتظار دارم و آن جوابیست صادقانه به خودمان.
قبل از اینکه چندتا از این دنیاهارا مثال بزنم، کمی از تفکراتی که من و شما خیلی اوقات ذهنمان ناخودآگاه به سمت آنها میرود را بیان کنم. گاهی اوقات از خودم میپرسم که آیا ممکن بود من این آگاهی، تفکر و دید را در کالبدی دیگر و در زمانی دیگر بدست میآوردم. آیا ممکن بود پدر و مادر من اشخاصی دیگر میبودند. یا مثلا ممکن بود در کودکی، جانم را از دست دهم و به این درصد از تفکر و آگاهی نمیرسیدم.
آیا ممکن بود من شخصی مثل ماندلا یا استیوجابز میشدم و در کالبد شخصی مثل هیتلر، آگاهیام را بدست میآوردم. ممکن بود که به جای نویسندگی، به فیلم سازی علاقهمند میشدم و حتی زمانی آگاهیام را بدست میآوردم که انتخابی جز پادشاهی، بردگی یا شمشیرزنی نداشتم. ممکن بود که صدسال قبل آگاهی من شکل میگرفت و شاید همین کالبد و ظاهر و آگاهی و علاقه را میداشتم اما با این تفاوت که حال دیگر زمانم تمام شده بود و دیگر در این دنیا نبودم.
چه شد که من در فلان تاریخ در فلان شهر فلان کشور در فلان لحظه توسط این پدر و مادر، شکل گرفتم و حال امروز این آگاهی را بدست آوردهام. به عبارتی چه اتفاقی رخ داد که من منحصر به فرد حال این شدم و از این بازهی زمانی زندگی این فرد که آگاهی دارد شکل گرفت و نسبت به مثلا برادرم، فردی دیگر شدم؟ آیا فقط بواسطه مغزم، امروز میتوانم خودم را من خطاب کنم و نسبت به فردی دیگر تمایز قائل شوم؟ چه شد که من، من شدم و برادرم، برادرم؟ چرا من او نشدم؟ آیا چیز منحصربه فردی وجود دارد که ورای مغز و آگاهی است؟ بارها با خودم کلنجار رفتم و حال میفهمم که احتمالا هیچ وقت به جوابی روشن نمیرسم. اما برای من، این مهم نیست بلکه مهم اینجاست که من میتوانم تا این حد و اندازه اندیشه داشته باشم و این برای من زیباست و این من آگاه، خوشحال است که میتواند تااین حد تفکر داشته باشد.
اما دنیاهایمان. اولین دنیای که میخواهم تصورش کنید، دنیاییست که موجوداتی مثل ما انسانها هستند اما همچون لوسی، به صد در صد مغزشان نرسیدهاند، بلکه از اول صددرصد بودند و تقریبا جاودانه شدهاند. البته منظورم انسانهایینیست که زمان را جابه جا میکنند و اینها، بلکه انسانهایی که دیگر برایشان محدودیتی وجود ندارد. یعنی حتی دانشی دارند که میتوانند با ساختهای، زمان را هم جابه جا کنند. خوب سوال اینجاست که چنین دنیایی آیا توانایی شکل گرفتن دارد؟ به نظر کمی عجیب و غریب است، اما فکر کنید شما یکی از انسانهای آنجا هستید و هرکاری که دلتان بخواهد انجام میدهید.
دراین دنیا شما نمیمیرید، اما بواسطه سطح دانش، خودتان را طوری برنامه ریزی کردهاید که چیزهایی مثل سررفتن حوصله، روزمرگی و حتی افسردگی برایتان بیمعنیاند. یعنی آن قسمت از احساسات را پاک کردهاید و فقط میدانید که خوشحالید و دارید لذت میبرید. البته منظور من آرمان شهر نیست چون آرمان شهر باید بدست بیاید، منظور من دنیاییست که موجودات آن اینگونهاند، حال بودند یا ساخته شدند!!* خوب سوال من، آیا شما دنیایی را انتخاب میکنید که بواسطه سطح دانشتان ، همه جنگها، کشتارها و نقص ها برطرف شدهاند، شما همیشه خوشحالید و در حال لذت بردنید. نمیمیرید و اهمیتی به روز و زمان نمیدهید. آیا چنین دنیایی را برای زندگی انتخاب میکنید؟
دنیای دوممان اما مثل دنیای اولیست اما کمی تفاوت دارد. در این دنیا موجودی مثل من و شما هست، اما آگاهی و تفکر ندارد. برای مثال، من را فرض کنید که مغزم قدرت اندیشه ندارد. احتمالا فکر میکنید که این موجود چیزی شبیه به میمون و اینها میشود ولی منظور من آن حیوانات نیست، بلکه حیوانی به نام انسان است که شامل من و شما میشود، همین ظاهر و قیافه و اندام را دارد و فقط نمیاندیشد، نمیسازد و تغییر ایجاد نمیکند.
این موجود نمیداند که خوشحالی و شادی چیست و معنای آرامش را درک نمیکند، اما چون مفهومی مثل غم را هم نمیداند، نه رنجی میبرد نه خوشحالی را حس نمیکند. این طور بگویم که فرض کنید موجودی میآید و آن بخش آگاهی مغز مرا میبرد و من به آن حیوان تبدیل میشوم. دیگر نگرانی ای از بابت سیل افکار نخواهم داشت و از طرفی هیچگاه معنای خوشحال بودن را درک نخواهم کرد. پدر و مادر دارم، اما نه به این صورت که الان احساسشان میکنم. میخورم، میآشامم و میخوابم. هیچ گاه خوشحال یا افسرده نمیشوم و اتفاقات تاثیری روی من نمیگذارند. حال سوال، آیا حاضرید این آگاهی و اندیشهتان را کنار بگذارید، حاضرید دیگر غم و افسردگی و رنج را درک نکنید و برای تفکر نسبت به همه چیز، باری روی دوشتان نباشد؟ آیا حاضرید به خاطر لحظاتی که آنها را خوب میدانید و گاه بد حسابشان میکنید، اندیشهتان را واگذار کنید؟
دنیای دیگرمان اما زمینی و در اطرافمان است. مثلا دنیای کسانی را حساب کنید که ما آسوده به آن ها میگوییم معلول ذهنی و چه میدانیم، شاید آنها مارا بیشتر معلول ذهنی ببینند. به هرحال من و شمای سالم روزانه هزاران کار انجام میدهیم که در آخر از تک تک شان پشیمان میشویم. میجنگیم، به اسارت میگیریم و آشکارا ظلم میکنیم. و یا دنیای یک نابینا چطور؟ یک ناشنوا چی؟ هردوی آنها چطور؟
کسی که ما اورا معلول ذهنی میدانیم، احتمالا نسبت به نفرت و عشق درک خاصی نداشته باشد، البته منظورم درکیست که ما فکر میکنیم داریم. این فرد و انسان، شاید هیچ وقت خوشحالی یا افسردگی را درک نکند. اصلا چگونه بفهمیم کسی که ما اورا معلول ذهنی میدانیم، چگونه میاندیشد؟ چگونه درک کنیم که یک نابینا، چه دنیایی را تصور میکند؟ آیا حاضرید الان در دنیای یک معلول ذهنی (نامی که ما انتخاب کردهایم) یا یک نابینا باشید؟
این افراد احتمالا معنای هیچ یک از کلماتی مثل جنگ، زشت، خوب و شاد را درک نکنند. آیا حاضرید درکی که الان نسبت به اطرافتان دارید را کنار بگذارید و کاری با مغزتان کند که دیگر تحلیل امروزی را نداشته باشد؟ دیگر ندانید که احساس خوب و بد چیست؟ معنای زمان را از دست بدهید و فقط تماشاگر شب و روز باشید؟
در یکی از قسمتهای فصل آخر دکترهو، دیالوگ جالبی روایت میشود:
فراموش کردن، یک قدرت بزرگ انسان است. اگر احساساتتان به یادتان میماند، جنگیدن را متوقف میکردید. و همچنین دیگر بچهای به دنیا نمیآوردید.
سوال اصلی من اینجاست. آیا اگر به شما دو گزینه نشان میدادند، حاضر بودید که به دنیا بیایید؟ حاضر بودید این آگاهی و تفکر را بدست میآوردید؟ آیا زمان و پدرومادرتان را تغییر میدادید؟ آیا ظاهر و کالبدی متفاوت برای خودتان انتخاب میکردید؟ اگر تصویری از دنیا به شما نشان میدادند، چه میکردید؟ آیا اگر حتی یک درصد هم احتمال میدادند که در لحظهای شما احساس خوبی خواهید داشت، احساسی که خودتان خلق کردهاید، حاضر بودید سیاره زمین را برای زندگی انتخاب کنید؟ آیا انتخاب میکردید که پدر و مادری ساده داشته باشید اما پدر و مادری که به شما اهمیت میدهند یا تصویری از پول را به شما نشان میدادند و دنیایی انتخاب میکردید که پدر و مادرتان ثروتمند ترین فرد روی زمیناند؟ آیا میدانیم که چنین دنیایی را به ما نشان ندادهاند و ما یادمان رفته که خودمان انتخابشان کردهایم؟ یا همه چیز بواسطه یک شانس شکل گرفت؟
آیا دنیا واقعی است یا ما گرفتار فیلمی مثل ماتریکس شدهایم؟ جواب هارا اگر خواستید الان بدهید اگر خواستید صدها سال دیگر! فقط جوابی دهید که به آن ایمان دارید. همه سوالات به کنار، ما میتوانیم به تک تک این پرسشها فکر کنیم. میتوانیم در یک لحظه دنیایمان را ماتریکسی و لحظهای دیگر واقعی و نشئت گرفته از چیزی به اسم ماده فرض کنیم. من میتوانم فکر کنم که شاید من صد سال دیگر در کالبدی دیگر در سیارهای دیگر به این آگاهی میرسیدم و من منحصر به فرد شکل میگرفت. اما اینها برای من مهم نیستند، چرا که میدانم در این بازهی زمانی، من منحصر به فرد شکل گفت و تا زمانی که این بازه برای من بسته شود، همیشه حداقل این دو سوال خواهند بود که برایم زیبایی خاصی داشته باشند. چرا در سرنوشت من نوشتند به نویسندگی علاقه دارد و آیا از آن راضی نیستم؟ چرا من، من شدم!
داستان من و تو
وبلاگ Medium را که بالا پایین میکنم، با وسواس خاصی مطالبش را دنبال میکنم و برایم زیباست که انسانهایی صادقانه داستان زندگی من بودنشان را روایت میکنند. به واقع که همچون دیالوگ دکترهو، ما احساساتمان را فراموش میکنیم. فراموش میکنیم که چه احساسی موقع صداقت داریم. شخصیتی مثل مورسو را به خاطر صداقت، قضاوت میکنیم و یادمان میرود که خودمان واقعا چه احساسی داریم. یادمان میرود که فریاد بزنیم و بگوییم که من این هستم. من، دنیارا دوست دارم یا دوست ندارم. مادرم برایم مهم است یا نیست. هدف دارم یا ندارم.
با خودمان دشمنیم و باور کنید که دشمنیمان بزرگتر از هر دشمن من دیگریست. اما چه راهی داریم؟ میتوانیم همینطور به زندگیمان ادامه دهیم و رنج کشیده یا همه چیزرا بدست فراموشی بسپاریم. نه، میتوانیم راه دیگری انتخاب کنیم. میتوانیم داستانمان را بدون ترس برای دیگران بازگو کنیم. میتوانیم صادق باشیم و از نظرات منفی و قضاوت دیگران نترسیم. چه بسا انسانهایی که با رنج زندگیشان را تمام کردند و هیچ وقت زبان به صحبت نگشودند و چه بسا انسانهایی که داستان زندگیشان را بدون ترس از قضاوت بازگو کردند و دیدند که انسانهایی هم مثل آنها یافت میشود.
مثلا این داستان به ظاهر ساده در وبلاگ Medium را مطالعه کنید. داستان فردی که فکر میکرده اوردوز کرده اما بعدها به ورزش رو آورده و زندگیاش از این رو به آن رو شده:
But now that I was exercising daily, I was becoming aware of all of me, not just the above the neck part. For an hour each day, I could take a step back and focus on something other than my stupid fu…g thoughts that were driving me insane. Finally! I was addicted to something that wouldn’t destroy me! And, wait, this thing could also make me look good naked? SHUT UP
داستان چیز خاصی ندارد. با چیز پیچیده و رمانتیکی یا فلسفیای روبرو نیستیم. فردی بوده که چاق بوده، به خودش اهمیت نمیداده و بعد خواسته که باورزش تغییر کند و خودش میگوید که تغییر کرده. مهم اصلا ذات داستان نیست، مهم اینجاست که این فرد با نام Ryan O’Connell که یک من منحصربه فرد است، حاضر شده داستانش را بازگو کند، حاضر شده کسی داستانش را بخواند و در مورد داستانش اندیشه کند. این است که مهم جلوه میکند، اینجاست که این من حاضر میشود به من بودن اکتفا نکند و با کس دیگری همراه شود.
یا مثلا داستان این انسان که پایش را از دست داده و زندگی خوبی در نوجوانی نداشته. با زندگیاش چه کرده؟ مهم نیست چه کرده، مهم این جاست که داستانش را روایت کرده و توقع نداشته که کسی برایش دلسوزی کند، چرا که هر نویسندهای که داستانش را مینویسد، ایمان دارد که فردی به جای دلسوزی با او همراه خواهد شد. حال اما Noah Lopez موسیقی میسازد و ساز مینوازد. داستان کامل را حتما بخوانید.
اما هدف و توقع من این نیست که شما به حال کسی دلسوزی کنید و برایش آه بکشید، بلکه دلم میخواهد به اعماق ذهن و خاطراتتان رجوع کنید و ببینید که شما هم در آن اعماق چیزی دارید که میتواند روایت شود و چون دلسوزی نمیکنید و به جایش همراه میشوید، میدانید که به خاطر صداقت و نترسیدنتان، کسی دیگر هم با شما همراه خواهد شد. گفتن داستان اما چطور است؟ چیز سختی نیست، با عزیزی در میانش بگذارید و درصدی فکر کنید که او شمارا درک خواهد کرد. اگر انگلیسی خوبی دارید، در همین وبلاگ Medium به اشتراکش بگذارید. وبلاگی بزنید و تایم لاین زندگیتان را روایت کنید. از شبکه های اجتماعی استفاده کنید و صداقت داشته باشید. نیازی نیست که حتما اسمتان را بنویسید، همینکه شهامت گفتن داستان و خالی کردن خودتان را داشته باشید، خودش کافیست. این قسمت را با نقل قولی زیبا از مقاله No Solution وبلاگ Medium به پایان میرسانم با ذکر این نکته که ما انسانها کامل نیستیم و سراسر اشتباه و ضعفیم. اما گاهی اوقات میتوانیم احساس بدی نداشته باشیم و آن لحظه میتواند چند ثانیه صداقت و شجاعت باشد:
The most basic of all human needs is the need to understand and be understood. The best way to understand people is to listen to them – Ralph G. Nichols
عکس های هفته
همیشه که قرار نیست تصاویر طبیعت و به نظر شگفت انگیز و گاه فلسفی داشتیم. همیشه براین باور بودم که نویسنده باید هرگاه چیزی دید یا احساس کرد را بنویسد و به اشتراک بگذارد ومدت زیادی دنبال سوژه نگردد. خوب الان هم هوا واقعا سرد است و به پیشواز زمستان میرویم. این من منحصر به فرد هم همچون تک تک شما، نوشیدنی به خصوص گرمش را زیاد دوست دارد و از آموختن نوشیدنی های متفاوت استفبال عجیبی میکند، به خصوص که اگر با طعم شکلات داغ باشد. اینفوگرافی بالا توضیحات خوبی از نوشیدنیهای مختلف را ارائه میکند. به هرحال ما چه بخواهیم چه نخواهیم، دراین دنیا هستیم. پس چه چیزی بیشتر از یک نوشیدنی گرم و جدید در این هوای سرد در کنار دوستی میارزد؟
اجازه دهید این هفته به جای اینستاگرامی ها چندتا عکس تاریخی ببینیم. به نظرتان آیا ممکن بود ما جای آن آدم های قدیمی و از مد افتاده در عکس میشدیم؟ ممکن بود که من و شما در لشگر هیتلر خدمت میکردیم؟ ممکن بود که چکش ریزش دیوار برلین را من و شما میزدیم؟ ممکن بود که ما برای یک ملت آزادی یا بدختی به بار میآوردیم؟ میتوانیم حداقل کمی خوشحال باشیم که امروز به چیزی که میخواهیم بشویم یا تصورش را داریم، فکر میکنیم. این چیز باارزشیست که زمان به ما اجازه داد که ذرهای آزاد فکر کنیم و گرفتار جبر اتفاقات سریع نشویم!
صداهای هفته
اولین آهنگ را با تک آهنگ غریبه از T-Day شروع کنیم. خوب مطمئنا خیلی از شماها به سبکهای مختلفی علاقه دارید و نمیشود که همیشه پاپ و سنتی گوش داد! آهنگ زیباییست و به نظرم به موضوع هفته میخورد. تکه ای دارد با این متن : دنیامون کوچیکه ولی قصه هاش زیاد. احتمالا واقعا همینطور باشد!
دومین آهنگمان هم جاده چالوس باشد از رضا یزدانی که طرفدار کمی ندارد. این روزها واقعا دلم میخواهد از جاده چالوس عبور و تصویری که موقع کودکی از آن داشتم را دوباره بازسازی کنم. به هرحال، خاطرات ما رفته رفته شکلشان از بین میرود و فقط رخ دادنشان برایمان باقی میماند. گاهی اوقات تصویرسازی دوبارهشان، آرامش خاصی دارد و همین خاطرهها، گهگاه خوشحالمان میکنند که بوجود آمدیم و دیدیمشان. نه مثل سریال Black Mirror که برای خودمان ضبط و پخششان کنیم!
برای پادکست هم سایت unmatchedstyle را پیشنهاد میکنم. هرچند پادکستهایش انگلیسیست اما موضوع بندی خوبی دارد و کیفیت پادکستها هم بسیار بالااند. البته گاه پادکستهای تصویری هم یافت میشوند که خود ارزش دیگری دارند.
ایده های اپلیکیشنی
این هفته ایده خاصی را مطرح نمیکنم اما میخواهم کمی در مورد صفحه اصلی گجتهایی مثل تبلت و گوشیمان صحبت کنم. دلم میخواهد همین الان صفحه اصلی گجتتان را باز کنید و به اپها و ویجتهایی که در آن قرار دادهاید، خوب بنگرید. ببینید آیا میتوانیم کمی تغییر از همین صفحه اول داشته باشیم. آیا بک گراند، حس خوبی به من میدهد؟ آیا میتوانم این اپهارا تغییر دهم و استفاده بهتری از گجتم داشته باشم. آیا به نظرتان همین صفحه ساده، نمایی از استفاده ما از گجتمان نیست؟ البته اگر دلتان خواست، تصویر صفحه اولتان را هم برایمان ارسال کنید. البته قرار نیست ما اپهای شمارا قضاوت کنیم و با آنها شخصیتتان را بسنجیم، بلکه دوست داریم ببینیم که این همه گجت یکسان، بواسطه من هایی منحصر به فرد، شکلی ویژه و منحصربه فردتر برای خودشان میگیرند.
تشکر بابت مجله این هفته خسته نباشید:)
اینم از صفحه ی گوشیم :
http://up.dailymobile.ir/uploads/28_14wp-ss-20141128-0007.jpg
این ویندوزفون یه قابلیت داره که میشه تو پوشه ی صفحه اصلی هم کاشی هارو بزرگ و کوچیک و اینا کرد، واقعا برام قابلیت جالبیه.
سپاس بسیار برای عکس : )
سلام.صبح جمعه قشنگی رو با مجله تون شروع کردم.
موضوع قشنگی رو محور قرار دادین …
گرایتی رو دیدم فیلم بسیار زیباو تفکر برانگیزی است!به بقیه هم پیشنهاد میکنم ببیننش
لطفا تصاویر بیشتری از فیلم و سریال ها بذارید(شاید خیلی سخت گیرم ولی به نظرم برای سریال Black Mirror با اینکه سه تا عکس گذاشتید موضوع وتم داستان رو القا نمیکنه ولی فیلم گراویتی بایه عکس ، زمینه و تصور خوبی از فیلم میده…)
(نمیدونم چرا از این دست کتابا( چه کسی پنیر مرا جابجا کرد و …) هیچ وقت خوشم نیومده!)
به هیچ وجه نمیتونم با نظرتون مخالفتی داشته باشم و خودم هم براین باورم که نمیشه سریالی مثل BM رو با چنتا عکس نمایش داد، اما امیدوارم طولانی شدن بیش از حد مجله و خسته شدن خواننده رو به خاطر تصاویر زیاد در نظر بگیرین : )
در مورد کتاب چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد بهتون حق میدم، چون یه کتاب داستان محور مثل شازده کوچولو نیست و خواننده ای که کتابهای زیادی مطالعه کرده باشه قطعا از این کتاب لذت خاصی نمیبره. اما به نظرم کتابی بود که کاملا در نقطه مقابل کتاب بیگانه بود و تضادشون برام جالب بود : )
این که ما از ده درصد مغزمون استفاده میکنیم یه افسانهس که بارها و بارها نوروساینتیست و پزشکها در موردش نوشتند. دیگه شما اگه به این نادرست بودن فاحش فیلم اشاره نمیکنید روی برعکش مانور ندید. این کاریکاتور هم در همین مورده: http://3.bp.blogspot.com/-xxjyjPZIMxI/VG3L46-ifNI/AAAAAAAAAto/bU4jqFSNN2E/s1600/lucy.jpg
اصلا منظورم چند درصد مغز و اینا نبود و همونطور که اشاره کردم، اعداد ساخته خودمونن و اصلا باور ندارم که بشه مغز موجودی مثل انسان رو عددبندی کرد. هدف من از این درصد، آوردن اندیشه بود که خیلی وسیع تر و والاتر از اعداده : )
تا جایی که من در زمینه ی این عددهای مربوط به عملکرد مغز اطلاعات دارم در اصل منظور این هست که اگر توانایی مغز انسان رو ۱۰۰ در نظر بگیریم ما در حال حاضر به عدد ۱۰ رسیدیم، برای متوجه شدن منظور یک پردازنده کامپیوتر رو مثال میزنم که قابلیت اجرای برنامه های خیلی سنگین رو داره اما در حال حاضر ما برنامه هایی که داریم حد اکثر ۱۰ درصد رو استفاده میکنه. مغز یکی از ناشناخته ترین چیزهای خلقت هستش که هنوز نمیشه ساختار کاکردش رو فهمید و توضیح داد.
درود
من همیشه مجله های هفتگی شما رو دنبال می کنم. ولی مجلات اخیر بسیار جالبتر گیراتر شده است که جای تشکر شایان از شما دوستان عزیز دارد.
مجله این هفته بسیار عالی بود حداقل برای من که باعث شد یک تجدید نظر کلی در خیلی از رفتارها و کارها بکنم.
با سپاس فراوان از زحمات شما
(این اولین بار که من نظرم رو جایی می نویسم. واقعا نوشتن عالیه!)
بسیار خوشحالم. البته هدف من به هیچ وجه این نیست که خواننده رو مجبور به تغییر کنم بلکه دلم میخواد خواننده بعد مطالعه، نسبت به کاراش اندیشه کنه و با فکر کاری رو انجام بده. البته درست و غلط همونطور که گفتم مهم نیست بلکه انجام کاری با پشتوانه فکریه . همه هدفم همینه : )
با این بخش از تحلیلتون مخالفم که درست و غلط وجود نداره و همینکه با پشتوانه فکری باشه کافیه. همین حرف شما به نظر شما درسته که به زبان اوردید یا غلط؟
اگر به خاطر تحلیل ضعیف نتونیم حق رو از باطل، سره رو از ناسره، و تفکر صحیح و غلط رو تشخیص بدیم. نباید به کل منکر حق و باطل بشیم.
اصلا کار تفکر تشخیص صحیح از غلطه.
کلنجار رفتن بین درست و غلطه که به انسانیت معنی میده و باعث میشه راهتو پیدا کنید و از خواب بیدار بشی. اتفاقا این نویسنده ها فکرکردن راه و تفکرشون صحیح و به قلم در اوردنش.
و با خوندن هر مطلبی بدون تحلیل مثل این میمونه هر غذایی رو بدون توجه به مفید یا مضر بودنش فقط قورت بدیم!
البته اینو بگم که شما تقریبا همه نوشته های منو به درستی تو چند خط خلاصه کردین و احتمالا فکر کردین من تحلیل رو تو درستی یا غلطی دخیل کردم. نه اصلا، همونطور که گفتم، وقتی من مثلا یه کتاب به شما میدم، اون کتاب درست یا غلط نیست و این تحلیل شما بواسطه اندیشه هست که به اون درستی یا غلطی میده و نظرتون کاملا درسته و حرف منم همین بود که فکر کنم کامل ذکرش نکردم و عذر میخوام : )
خیلی ممنون از مجله این هفته.در مورد نوشیدنی گرم که نوشتی به شخصه خودم علاقه به قهوه و مشتقاتش داشتم تا اینکه یه چای درجه یک پیدا کردم.البته شاید چای به خوشمزگی قهوه نباشه ولی خب تنوع هم بد نیست.اگه خواستید بخرید چای twining traditional English tea.
یه لانچر هم برای اندروید خواستم معرفی کنم به اسم Aviat که برای شرکت yahoo.خیلی محیط جالب و کاربردی داره ولی یکی از بهترین قسمتاش اینه که هر روز یه تصویر زمینه از سایت flickr پیشنهاد میکنه که واقعا عالیه.سرعت نسبتا خوبی هم داره و دسترسی رو به اپ ها آسون میکنه.
ممنون بابت معرفی لانچر هم قشنگ بود هم کاربردی.
سپاس زیاد برای معرفی چای : ) البته یکی ام اینکه ما چای رو معمولا داغ مینوشیم و با چیزای دیگه ای مثل شیر و شیرینی جات مختلف تست نمی کنیم که به نظرم تنوع خوبی میشه و صدالبته که قهوه انعطاف پذیری زیادی داره و چون یه نوشیدنی مدرن برای ما محسوب میشه، بیشتر دنبال طعم های مختلفش میریم.
در مورد لانچر، به نظرم جزو بهترین هاست و قبلا تو گوشیم زیاد ازش استفاده کردم. حتما کامل معرفیش میکنم : )
هنوز کامل مجله را نخواندم ولى ایده ى اپلیکیشن رو خواندم و به نظرم واقعا ایده جالبى هست . خواستم تشکر کنم و بگم حتما این کار را انجام مى دهم.
سلام
یه قسمت گفتین که ما فقط از 1 % دهنمون استفاده می کنیم
در واقع تو سریال، مورگان فریمن میگه که از 10 % استفاده می کنیم
تصحیح کنید
ممنون
نقل قول :
دراین جاست که شاید من از ۱ درصد ۱۰ درصد یا کمی بیشتر از مغزم نمیتوانم استفاده کنم
هدف کلی من از این اعداد، تا حدودی ردش بود و میخواستم طوری بگم که اعداد و درصد در رابطه با استفاده از مغز، آن چنان مهم نیستن، بلکه ذات خود اندیشه و تفکر که عدد و درصد قادر به توصیفش نیستن : )
بسیار عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
سینا جان، ممنونم خسته نباشی
دلخوشی هر صبح جمعه منی 🙂
ممنونم بابت معرفی کتاب. خوشحال میشم دوستان ِ همراه ِ یک پزشک هم نظراتشون رُ برای بهتر شدن مجموعههای بعدی بنویسن.
سلام و روزتون بخیر
مثل همیشه خیلی عالی بود.
یکی از انگیزه هایی که جمعه صبح ها با اون بیدار میشم مجله هفتگی شماست.
واقعا ممنون.
این شماره مجله یکی از بهترین مجله هایی بود که تا الان خوندم
عکس های تاریخی خیلی لذت بخش بودن علی الخصوص عکس اون مرد نازی :))
بقلا وبلاگ مدیوم رو بوکمارک کرده بودم ولی متاسفانه وقت کافی ندارم که به همه ی سایتها سر بزنم
بنظر این سایت پادکست ها بنظرم بهترین کمکی که میتونن به ما کنن ,یادگیری زبان انگلیسیه
من واسه دانلود کتاب سایت های خیلی خوبی میشناسم ولی میترسم دکتر راضی نباشن اسمش رو ذکر نمیکنم
ولی به سایت هایی همچون پرسه نیاز داشتم
سینا جان خوش بحالت که وقت میکنی سریال و فیلم ببینی,من به هیچ عنوان نمیتونم وقت بذارم رو این چیزا:(
راسی مجله میان هفته ای فقط واسه همون یه بار بود؟؟؟
البته بگم که وقت میکنم اما موقعی که چشام دارن میترکن D :
در مورد میان هفته ای من آگاهی ندارم : )
من یک سوالی از خدمت شما داشتم، شما در مورد این موضوعات به صرف علاقه شخصی مطالعه می کنید و اونها رو به ما معرفی می کنید یا برای نوشتن مجله هفتگی فقط یه موضوع جذاب را انتخاب می کنید و مطالب خوب را در موردش پیدا می کنید و به ما معرفی می کنید؟
در واقع سوالم اینجاست که وقتی به شخصه سیر تفکر و مطالعاتم را اگر بخواهم معرفی کنم و پیشنهاد دهم بعد از مدتی گرفتار یک جور نمایش می شوم، انگار که فقط می خواهم بگویم فلان کتاب را خوانده ام.آیا شما هم گرفتار این مشکل شده اید؟…
باور کنید توضیح دادن طرز فکرم حتی برای خودم مشکله. اما بذارین چندتا چیزو بگم. من هیچ وقت دنبال موضوع نرفتم، یعنی حتی ذره ای بهش فکر نکردم و همیشه موضوع رو از محیط گرفتم. مثلا همین هفته پیش که در مورد شازده کوچولو نوشتم، تحت تاثیر فوت مرتضی پاشایی بود که خواستم با موضوعات مختلفی بهم وصلش کنم. به عبارتی هیچ وقت دنبال چیزی نبودم که به نظرم جذاب بیاد. اجازه بدین مثالی بزنم، فرض کنین مثلا من از سیستم عامل اندروید خوش میاد و میخوام در موردش مقاله ای بنویسم. میتونم مثلا سه مدل تیتر انتخاب کنم. اندروید بهترین سیستم عامل است. امکاناتی که اندروید دارد اما مثلا ios ندارد و تیتر سوم با این عنوان که من از اندروید لذت میبرم. دو تیتر اولی تیترایی هستن که من میخوام خواننده طرفدار اندروید رو ارضا کنم و خواننده طرفدار ios رو ناراحت تا بیان و اون مقاله رو بخونن و کامنت بذارن و اینا.
اما در تیتر سوم من به صرف علاقم و چیزای جالبی که از اندروید دیدم مقاله ای رو مینویسم و فراتر از جذاب گرایی و خواننده محوری میرم. امیدوارم که منظورمو متوجه شده باشین. من هیچ وقت سعی نکردم دنبال موضوعی باشم که هدفش خواندن به صرف تیتر و مقالات باشه و چیزی که علاقه داشتمو نوشتم و امیدوارم بدونین که صرف نویسندگی واقعی و نه نوشتن برای دوست داشتن دیگران، یک چیز کاملا خودخواه گرایانه و بسته به علایق نویسندنست و صادقانه بگم، چیزایی که من مینویسم، کاملا نوشته هایی خودخواهانه و در رابطه تنگاتنگ با علایقم هستن.
نوشته های بالامو با سوالتون در مورد کتاب کامل کنم. همونطور که گفتم خودخواهانه، اما همیشه سعی داشتم ذره ای هم که شده بین خودم و خودم اختلاف نظر داشته باشم تا حداقلی از بی طرفی رو رعایت کنم. صادقانه بگم، کتاب بیگانه برای من یک اثر کاملا بی ارزش بود، توجه کنین که میگن برای من و صادقانه دارم جواب میدم، اما با این همه خوندمش تا دیدگاه دیگری هم داشته باشم و بتونم با کسانی که اعتقاد به این نوع موضوعات دارن ارتباط برقرار کنم . بدونم که اونور باورهای من چیزهایی هست و فقط یه نویسنده خودخواه که دوست نداشت این کتاب رو معرفی کنه، نباشم.
اما در مورد این که گفتید دچار یک نمایش میشوید. منم دقیقا میدونستم که قرار چنین کامنتی گذاشته بشه و از همین میترسیدم، به همین خاطر کتاب سومی معرفی کردم تا بهتون بگم که شما دچار نمایش نشدین، بلکه دارین یک نوع سردرگمی ای رو تجربه میکنین که همه ما، همه ماهایی که کتاب میخونیم، یه روزی کم و بیش دچارش میشیم و متاسفانه چیز دردناکیه که دنیای کتاب که باید خوب باشه بهمون ارمغان میده و به نوعی تو دنیاهای مختلفی گم میشیم.
این مشکلو من نمیتونم حل کنم چون حل کردنش برای خودم سخت بود و به نظرم هرکسی باید خودش اینو حل کنه، اما میتونم بگم که به احساستون گوش بدین. اینا یه سری نوشتن که یه نویسنده خودخواه مثل من به خاطر علایقشون نوشتن. قدرت اندیشه و تفکر شما و احساس قلبیتون بزرگتر از یه سری نوشته خودخواهانه من و نویسنده ها هستن.
من فقط اینو میدونم که هرچندبار دیگه هم بدنیا بیام بازم یک پزشکو میخونم. مرسی 🙂
کامو یکی از نویسندههای محبوب منه … بیگانه هم یکی از شاهکارهاس محسوب میشه … علاوه بر این کامو ی جملهی معروف داره که میگه ” ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که انگار خدایی هست و بعد از مرگم بدانم که خدایی نیست تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدایی نیست و بعد از مرگم بدانم که خدایی هست”
درباره فیلم لوسی باید بگم به شخصه بعد از دیدنش ذهنم درگیر شد که واقعا اگه انسان میتونست به همچین قدرت ذهنیای برسه چی میشد… و همینطور باید اضافه کنم کارگردانیش زیاد جالب نبود. وگرنه ارزش این فیلم خیلی بالا بود…
هرچند اهل سریال نیستم ولی با این تعریفاتی که کردین احتمالا سریال این هفته رو سر فرصت تماشا کنم تا ببینم چطوره…
این هم یک اسکرین شات از گوشیم به همراه z launcher
http://upload.tehran98.com/upme/uploads/98e8f255e7da5ee71.png
مطمئنا چیزایی که تو فیلم نشون دادن همونطور که دوست عزیزی کاریکاتوری گذاشتن، با صرف مغز ممکن نمیشن .
سپاس بسیار بابت تصویر : )
مجلهی این هفته واقعا غافلگیر کننده بود.
هم در مورد فرگشت (تکامل) نوشتید و هم در مورد آگاهی!… اما همون طور که خودتون هم اشاره کردید بحث تخصصی نبود و بنابراین نمیشه در موردش تخصصی بحث کرد.
جالب بود. ممنون… سعی کردید با ایجاد یک تلنگر مغزی خواننده رو به خودش بیارید.
فیلم گرویتی با وجود اینکه از لحاظ افکت های سینمایی یک شاهکار بود اما جزئیات تکنیکی داستان برای علاقمندان به فضا که با کاوشهای فضایی آشنا هستند، یک فاجعه بود.
سخت میشه فیلمی رو پیدا کرد که بر دانسته های علمی، پایبند و استوار بمونه و خوب کارگردان و سود و این چیزا و هرچقدر چشم نوازتر بهتر، اما بازم با همه اینا قسمتایی رو میشه پیدا کرد که برای یک آدم اندیشه دوست، مجالی برای تفکر رو محقق کنه : )
خسته نباشید
سلام دکتر گیج شدم خیلی نوشتید
البته گیج شدن زیاد واژه ی کاملی نیست : ) گاهی اوقات نوشته ای میخونیم که سوالاتی برامون بوجود میاد و به نظرم همین ذات سوال بوجود اومدن یا همون گیج شدن، زیبایی خاصی داره که آدمو به فهمیدن و تحقیق وا میداره و هرچند گیج شدن کلمه ی کاملی نیست اما همونم چیز گران بهایی برای دونستن : )
ممنون rss رو درست کردین و الان کامل می یاد. متشکرم.
مجله این هفته کیفیتش از مجله های چند هفته پیش بهتر بود ممنون
جالبه تو داستان اونی که چاق و معتاد بوده و تغییر می کنه یه پارادوکس جالب هست یه جا میچه life is an inconvenient narrative ولی بعد که از تغییرات خوبه زندگیش میگه ادم میفهمه که طرف فکر میکنه خیلی تغییر کرده ولی از یه چاه به یه چاه دیگه افتاده چاهی که خیلیا کلی وقته توشن.امیدوارم منظورمو بفهمید.
سلام دوستان
دنیا های موازی هنوز اثبات نشده ، چند هفته پیش اثباتشون رو با کشف ذره ی بوزون هیگز اعلام کرده بودند که الان به این موضوع شک کردند که آزمایشی که طول موج نور تغییر کرده بود ولی باز نور دیده شده بود درحالی که پرده جلویش بسته شده بوده ، اشتباه بوده و اصلا به کل موضوع بوزون هیگز ایراداتی وارد شده که نظریه دنیاهای موازی دوباره به فرضیه تبدیل شده
ممنون سینا. مجله این هفته مثل همیشه عالی بود.
چند هفته پیش فرصت کردم لوسی رو تو سینما ببینم که مطمئنا تعدادی از صحنه های اکشن، از لوسی اون کم می کرد و با وجود اینکه به نظرم یک بار تماشا کردنش می ارزه ولی دو موضوع برام آزار دهنده بود: 1. دیدگاه بسیار متریالیستی و داروینیستی به دنیا و اینکه بالاخره با استفاده از مواد مخدر قادر خواهیم بود در زمان و مکان سیر کنیم! نمی شد لوسی رو به روش دیگری که باورکردنی تر باشه سوپرزن کرد؟ 2. ایجاد کلیشه و استرئوتایپ علیه چینی ها. این موضوع توی خیلی از فیلم های غربی علیه شرق وجود داره و مخصوصا علیه روسیه و چین بیشتر دیده می شه، بگذریم که بعد از یازده سپتامبر، مسلمانان هم به این جمع پیوستن و متاسفانه کم کم داره برای بینندگان هم عادی می شه و در کمتر نقدی به این مواضع ضدملیتی اشاره می شه. این دو مورد منو به فکر فرو برد که چطور غرب داره ایدئولوژی خودش رو به شکل نژادپرستانه ای با عنوان ایدئولوژی برتر به خورد همه می ده. بدون ایدئولوژی فردی هم آدم گرسنه ی خوردن هر ایدئولوژی یی هست.
در مورد دنیاهای موازی هم با همین عقل ناکامل اگر قرار باشه نظر بدم، صادقانه ترجیح می دادم به دنیا نیایم نه این دنیا نه هیچ دنیای دیگه ای. ولی ممکنه در آینده با عقلی کمتر ناکامل در این مورد تجدید نظر کنم و دنیایی رو انتخاب کنم که حق تاثیرگذاری و تغییر از آدمی گرفته نشه، یعنی همینی که هست!
در مورد پرسش اول، راهی ندارم که جواب بدم چون فکر و تحقیقات در حدی نیست که آدم بتونه با اون بگه من با این به آخر مغزم میرسم و ما نمیدونیم که آخر مغز اصلا یعنی چی. به همین خاطر منو به خاطر کم اطلاعیم در مورد پرسش اول ببخشین.
اما در مورد پرسش دوم، متاسفانه همیشه در خیلی از فیلما باید یه دشمنی باشه و این دشمن چه کسی بهتر از رقیب! سینماست دیگه، همیشه بخشی از من دوستش داشته و همیشه بخشی از من ازش بدش اومده. نمیتونم بگم توی کارگردان داری به خاطر ایدئولوژیت کار بدی میکنی چون اون وقت خودم میرم زیر سوال و کارگردان از من میپرسه تو چرا فکر میکنی کارت درسته. به هرحال افکار همیشه خواهند بود و ما آدما خواسته با ناخواسته دست به مقایسه و بالا یا پایین مقامی میکنیم. حال در سطحی بزرگ مثل هیتلر، در سطحی متوسط مثل فیلم یا سطحی کوچیک مثل جوکای قومیتی که هرروز بدون فکر خودمون شیر میکنیم : )
درسته فعلا اطلاعات کافی نیست. فکر نمی کنم این ایدئولوژی مربوط به کارگردان باشه بلکه تهیه کننده ها و اسپانسرها هستند. همه چیز هم نسبی نیست گاهی تشخیص درست و غلط سخت نیست، برتری جنسی، نژادی، سنی، شغلی، ملیتی، قومیتی و هر گونه برترجویی منفور است ولی با پول می شه این نفرت رو برای مردم عادی کرد. البته در هر مقایسه ای می شه تفاوت ها و شباهت رو در نظر گرفت ولی اینها باعث برتر بودن جنس، نژاد، سن، شغل، ملیت، قومیت یا ایدئولوژی نیست.
ضمنا به نظر بهتره بگیم جوک های غیراخلاقی نه قومیتی، چون در مواردی، هدف این جوک ها، جنسیت، سن یا شغل یا یک ایدئولوژیه.
حالا معلوم نیست تک تک ما اگر جای هیتلر بودیم، دنیا الان چطور بود ولی طوری در مورد بزرگترین جنایت کار تاریخ نظر می دهیم که انگار تمام بدبختی ها به خاطر یک نفر بوده نه به خاطر یک ایدئولوژی.
ممنون از پاسخت. بعد از خوندن مجله هفتگی برای اولین بار اسم Black Mirror رو شنیدم و دیشب رفتم سراغش، سه قسمتش رو دیدم. عالی بود. به همه توصیه می کنم که هر چه زودتر ببینن. با وجود اینکه از کل تکنولوژی یه لپ تاپ بیشتر ندارم، برام خیلی جالب بود.
البته اگه کارگردان بخواد اثر خاص خودشو خلق کنه، هدفو پول قرار نمیده و چیزی میسازه که خودش قبول کنه. اما خوب، حاشیه سود و به قول شما راضی نگه داشتن و ایناست و در کل یه روند پیچیده.
بله، درسته، جوک های غیراخلاقی به نظرم واژه بهتری باشه.
در مورد هیتلر، اصلا قضاوتی نکردم و در جایگاهی نیستم که قضاوتش کنم. اما خوب در باورم هم ذره ای برای توجیه کارش وجود نداره. فقط منظورم این بود که اگه مثلا من جاش بودم چطور رفتار میکردم وگرنه دراینکه هیتلر به تنهایی کاره ای نبوده شکی نیست و چه بسا هرکس خودش انتخاب میکنه تا بخشی از کار نادرست و زیان رسان باشه یا نه: )
ممنون سینا، منظورم این نبود که قضاوت کردی و با حرفت موافقم که بالاخره بخشیش انتخاب خود ماست.
دارم قسمت آخر Black Mirror رو می بینیم. امیدوارم توی پست های بعدی، باز هم چنین اکتشافاتی رو گزارش کنی. باورم نمیشه مینی سریالی به این خوبی رو تا امروز از دست داده بودم. در پناه حق باشید
برای خود منم عجیب بود که ندیده بودمش D:
یه دنیای دیگه در کنار این دنیا. اما اونجا هرکسی اجازه نداره زندگی کنه . یه سری انسان وجود دارن مثل داور .
اونا انتخاب میکنن کیا حق زندگی تویه اون دنیا رو دارن. یکی از اونا شما هستید. شمایی که بدون آلایش زندگی رو واسه
خواننده های سایت زیبا کردی. آدمایی مثل شما زیاد نیستن. شما انتخاب میکنید اون دنیا کیا حق دارند زندگی کنند.آدمایی که زیبایی رو میفهمن .منعی کلمه انسان هستن
یه دنیا که میشه بدون جنگ و خونریزی. به دور از دروغ زندگی کرد. یکی از ویژگی هاش اینه که به وسیله فقط یه شیشه از این دنیا جدا شده و آدمایی که تویه این دنیا هستند میتونن ببینن میشه بدون در نظر گرفتن منافع شخصی و خیلی
مسائل دیگه چقدر زیبا میشه در کنار هم زندگی کرد. بدون اینکه زندگی خسته کننده بشه . دنیایی که آدمایی این طرف شیشه دوست دارن تمام ثروت و قدرتشون رو با یک روز زندگی در اون طرف شیشه عوض کنن
دنیایی که خوشحالی من دیدن شادی هم نوعم هست. دنیایی که یه روز فانتزی من بود….
دیدی که شما دارین بسیار زیباتر و بالاتر از سطح دید منه : ) هممون آرزو داریم که جنگ و خونریزی ای نباشه اما برای چنین خواسته ای باید از انسان ها طمع، جاه طلبی و به نوعی جهل و خودپرستی رو گرفت و اگه چنین چیزی رو بگیریم، میشه انسانی که برنامه ریزیش کردن نه انسانی که اندیشه میکنه. جنگ شکل زیبایی نداره اما بخشی از انسانیت و نشون میده که آدمی قابل برنامه ریزی نیست. دنیا همیشه در تعادل و تضاد خواهد بود و همیشه نیرویی با نیرویی خواهد جنگید. انسان هم همینطوره و هیچ وقت به خاطر قدرت فکرش، دست از جنگ یا مقابله با اون برنمیداره : )
جدا از درصد بندی مغز اگر این فرض درست باشه که ما فقط از بخش کوچکی از مغز استفاده میکنیم همیشه برام سوال بود در استفاده از تمام مغز چه قابلیت هایی نهفته است ! وقتی از اطرافیان پرسیدم بالاترین قدرتی که شنیدم معلق شدنمون بود ! اما من فکر میکنم دیگه مرزی وجود نداره ! من میتونم چشم رو ببندم و در آنی روی خورشید بشینم بدونه اینکه بسوزم یا به هوا نیاز داشته باشم یا میتونم سر از اون ور کهکشان ها در بیارم ! نه نیازی به سرعت نور دارم نه وسیله ای برای جابجایی . من به ذرات تبدیل میشم به انرژی به ماده جدید …
از اون روزی که ما به معنای تفکر رسیدیم و اندیشه رو کمی درک کردیم، مرزا از بین رفتن. شما فکر کنید به یه انسان مثلا 2000 سال پیش ما بیایم و تصویری از یه کامپیوتر نشون بدیم. قطعا سردرگم میشه و خودمونی بگم، ممکنه قاطی کنه. اما الان من و شما دیگه از اختراعات و پیشرفتها تعجب نمی کنیم چون به جایی رسیدیم که میدونیم هرچیزی ممکنه : ) اندیشه زیبایی دارید : )
من هر شنبه این مجله رو میخونم، خیلی هم خوبه
دو تا پیشنهاد دارم:
1- توی چارچوب فعلی مطالب از مهمانان هم قرار بگیره
2- آرشیو مجله هم تو سایت ایجاد بشه
سپاس
همونطور که گفتم از نوشته های صادقانه و از روی باور هر عزیزی استقبال میکنم، به خصوص که اگه نوشته ها من باب اتفاقات زندگیشون باشن. آرشیو رو دقیقا متوجه نشدم، کاش بیشتر توضیح میدادین، چون مطالب بصورت نوشتار هستن و فرمتی مثل pdf ندارم : )
با عرض سلام
ممنون از مطلب جالبتون
من یک سوالی دارم خواستم بدونم اون اسم برنامه ویجت نوت برداری (یا همان Todo List) که در صفحه موبایلتون گذاشتین چیست؟
اپلیکیشن تقریبا تقویم Cal هستش که ساخت همون سازنده های Any.doعه. اپ خیلی خوبیه و رابط کاربری چشم نوازی داره. با تقویما هم خوم مچ میشه : )
فیلم black mirror ایده پردازی جالبی دارد. جالبه که سریالهای انگلیسی یک نوع پردازش تصویر یا ایده پردازی خاص دارند مثل utopia
فیلم lucy نیز ایده جالبی دارد با بازیگرانی خوب ولی خوش ساخت نیست.
دارم فکر میکنم یعنی سریال فرینج اینقدر درپیت بوده که تو این مطلب با عنوان دنیاهای موازی یه اسم هم ازش نیومده؟ ینی من اونهمه وقت صرف یه سریال زرد کردم؟ :))
یا صرفا بخاطر طولانی نشدن مطلب لزومی به اسم بردن ازش دیده نشده؟ :-\
سریال فرینج سریال خاصیه که در پستی تقریبا علمی کامل میپردازم و مطمئنا انصاف نیست که من چند خط در موردش بنویسم : )
با تشکر از مجله ی پر محتوای شما
اینکه مطالب شما منو به فکر میبره خیلی واسم سودمند و ارزشمنده
بازم ممنونم و خسته نباشید میگم بابت همچین مجله ی پرباری
اینم صفحه ی ستارت گوشیم 🙂
https://plus.google.com/u/0/+%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4/posts/Xj2NQRwZ9hn
انتقاد (گِله) : به ویندوزفون کم توجهی میشه. کاربرای ایرانی این سیستم عامل خیلی زیاد شدن. پس جا داره بیشتر بهش پرداخته بشه
در حقیقت دیگه هر سه سیستم عامل برای من یکی شدن، به همین خاطر میبینین هرازگاه از یه سیستم عامل عکس میذارم. به نظرم تو عصر حاضر، سه سیستم عامل به بلوغ رسیدن و احتمالا مدتی باید برای یه تحول اساسی صبر کنیم، البته احتمالا : )
مجله هفتگی طبق معمول بسیار عالی بود ، سپاسگذار از زحمات شما.
سلام
اینم صفحه موبایل من .
اون Drippler که رو صفحه تون دارید واقعا خوبه
ای وای یادم رفت آدرس عکس را بذارم 🙂
http://upload7.ir/imgs/2014-11/88775883721242826588.png
لانچر و بک گراند زیبایی دارین : )
کوتا بگم : واقعا عالی بود … تشکر از این همه زحمت و صرف وقت
سلام به سینای عزیز
از مطلب قشنگت ممنون. ولی واقعاً فکر نمی کنید بهتره مطلب ویرایش بشه؟ اگه کسی باشه که مجله شما را ویرایش کنه، به نظرم خیلی بهتر میشه.
دیگه اینکه من حس می کنم تسلط شما روی همه موضوعات به یک اندازه نیست. اگه میشد دو نفری مجله می نوشتید به همراه یک فرد خلاق مثل خودتون، گمونم کیفیت خیلی افزایش پیدا می کرد.
حرفتون حقه ولی من تا شب جمعه بزور میتونم مجلرو اماده کنم و نمی رسم به ویرایش. عذر منو بپذیربن.
در مورد تخصصی بالطبع من همه چی رو نمیدونم و چه بسا که وارد هر چیزی به صورت تخصصی نمیشم. از طرفی نمیتونم از کسی درخواست کنم که کمکم کنه چون اوم موقع خودخواهی میشه و رو زندگی فرد تاثیر میذاره اما هرکسی بخواد مقاله ای بفرسته بسیار خوشحال میشم و همونطور که میبینین سعی میکنم پیشنهادهایی که دوستان میدن و کتابایی که برام میفرستنو معرفی کنم : )
تشکر بابت تمام زحمتایی که میکشید
به خاطر ایده اپلیکیشنیتون 2 تا عکس هم از هوم اسکرین و هم از لاک اسکرین میزارم/
از دکتر هم بابت سایت قشنگشون تشکر میکنم
ممنون
http://s6.uplod.ir/i/00471/kz2r5xlgxj4p.png
http://s6.uplod.ir/i/00471/m33j3h9rrcrd.png