23 سال کلاهقرمزی: برای تداوم شیرین کودکی!
فرانک مجیدی: یادم هست هنوز مدرسه نمیرفتم. قیافهاش متفاوتتر بود. مدام تنهاش را به چپ و راست میچرخاند و دستهای لاغرش توی هوا به این طرف و آن طرف تاب میخورد. میرفت نزدیک صورت آقای مجری و حین گفتن «سَلِین، حالت خوپه آقای مُرجیّه؟» آب دهانش میریخت روی صورت آقای مجری. آقای مجری هم قیافهاش متفاوتتر بود. لاغر با موها و سبیلهای مشکلی.
یادم هست مدرسه میرفتم و «صندوق پست» میداد. ساعت 4:30 عصر تعطیل میشدیم. همان مدرسهای میرفتم که مامان در آن درس میداد. همه راه میدویدم که به موقع برسم به تلویزیون. به کلاهقرمزی، پسرخاله، گلابی، ژولیپولی. از دروازه خانه که رد میشدم کفشهایم را وسط حیاط در میآوردم، پرت میکردم اینطرف و آنطرف و دواندوان میرفتم سمت تلویزیون. دماغم را میچسباندم به ویترینی که آنطرفش عروسکها و آقای مجری بود. اگر خمپاره کنارم منفجر میشد، مامان دعوایم میکرد، چشمم تیر میکشید، مهم نبود. مهم فقط عروسکها بودند. فقط آن دقایقی که قرار بود آنها را ببینم. عادت بدی پیدا کرده بودم. سرم را اینور و آنور میچرخاندم و دندانهایم را به هم میکوبیدم که صدایی شبیه ژولیپولی درست کنم. کلاس سوم که بودم، یک جامدادی زرد فسفری داشتم که عکس کلاهقرمزی و عروسکهای صندوق پست رویش بود. جنسش خوب نبود، مهم این بود که عکس آنها رویش باشد.
دبیرستان میرفتم که کلاهقرمزی و پسرخاله برگشتند شبکه یک. گیگیلی آنموقع به جمعشان اضافه شد که شل و کشدار حرف میزد و بلوزی میپوشید که نافش از آن بیرون میزد. عین روزهای 4 سالگی شدهبودم. انگار دوست خوب دورهی کودکی را پیدا کردهبودم. کلاهقرمزی روسری سرش میکرد و خود را خانم معلم جا میزد تا شکلاتی که مثلاً از کیفش افتاده و جایزهی دانشآموزش بود را به چنگ بیاورد. به هزار مکافات از آقای مجری پول میگرفت که بروذ از بقالی شکلات بخرد، بقال خانه نبود و وقتی کلاهقرمزی داخل خانهشان میرود، میبیند مشاجره سختی بین بقال و همسرش در گرفته. کلاهقرمزی در اتومبیل شیطنت کرده و آقای مجری شاکی است و کلاهقرمزی دقایقی را که او در پارک ممنوع ماشین را نگه داشته و برای خرید رفته به او یادآوری میکند. پسرخاله هنوز مهربانترین قلب دنیا را دارد. به عالم و آدم بی هیچ چشمداشتی کمک میکند.
عروسکهایس محبوبم رفتند تا آن که نوروزها برگشتند. نوروزهایی که دهه شصتیها دانشگاه میرفتند، در شُرُف ازدواج بودند و رفته بودند به دنیای جدی و اتوکشیدهی آدمبزرگها. ولی باز عید میشد و باز دلمان ضعف میرفت برای رسیدن ساعت 8:30، 9 هر شب شبکه دو، تا کلاهقرمزی برگردد. آقای مجری برگردد و گروهی از بینظیرترین عروسکها را با خود بیاورند. در طول این سالها، کاملترین شخصیتسازی را با همین عروسکها آقای طهماسب و آقای جبلی انجام داده. فامیل دور عروسک بسیار محبوب این سالهاست. مردی سادهدل است که به دربانی و تمام درهای عالم احترام میگذارد و زندگی را بین دو در میبیند. عاشق شدنش، ازدواجش و پدر شدنش ساده است و همیشه وقتی از او سئوالی کنند، مضطرب میشود. در بازی همیشه بیش از حد جوگیر میشود و نگران «خوردن به سیاهی شب» است. جز فامیل که اسمش است، تمام «ل» های دیگر را «ر» تلفظ میکند و عروسکگردانیاش هم که حرف ندارد. آقوی همساده دومین عروسک بسیار محبوب من است. شوربختی و مصیبت همیشه همراهش است. او ناخواسته بوده و هرگز محبت خانواده را نچشیده. با اینحال به بدبختیهایش میخندد و به شانس اعتقاد ندارد. عاشق فلسفه است و ارادت فراوانی به ژان ژاک روسو دارد و با لهجهی بسیار شیرین شیرازی، محبوبیتش را دو چندان میکند. پسرعمهزا غیرقابل مهار است. پررو و گستاخ است و چیزی مهمتر از خوردن برایش وجود ندارد ولی در همان گستاخیِ صادقانهاش بینظیر و دوستداشتنی است. ببعی عزیز، با آن صدای بم و لهجه ی قشنگ انگلیسی حرف زدنش، اهل مطالعه است. در دنیا چیزی بیش از کاهو، کلم، بیبی و دَدی (فامیل دور) را دوست ندارد و عاشق آواز خواندن است. جیگر عصبی و راستگوست. تحت هیچ شرایطی حاضر نیست دو چیز را تحمل کند: اینکه خر است و اینکه دربارهی حس آن لحظهاش دروغ بگوید. او بسیار زودرنج است و زود هر حرفی را به دل میگیرد. عزیزم ببخشید هم عاشق کار آبدارچی بودن است. ولی عملاً هرگز کسی پذیرایی کردنش را ندیده، چون اینقدر درباره کیفیت پذیرایی از مهمان سئوال میکند که بیچاره را به مرز جنون میکشاند. دیبی مهربان است. دوست دارد به او محبت کنند و همهی دنیا را برعکس میبیند. نقاشی که میکشد آسمان را پایین میکشد و زمین را بالا، برعکس حرف میزند و با تمام وجود از «خاله» و دوستانش «متنفر» است. دختر همساده لوس است و نخود در دهانش خیس نمیماند. نمیفهمد که نباید حرفهای داخل خانه را جای دیگر برد. والدین بیخیالی دارد که مدام بچهشان را به خانه آقای مجری می فرستند و دشمنی غریبی بین او و پسرعمهزا وجود دارد.
در طول این سالها شخصیت عروسکها کمکم شکل گرفت و با آشنایی با جنبهی تازهای از روحیاتشان، دقایقی شاد برایمان خلق شد. شیطنتهایشان و اینکه مدام در پیِ شادی و آواز و رقص بودند، آنها را عزیزتر میکرد. عروسکها شیطنت میکنند و تنها پسرخاله است که بچگی نکرده و از اولش، لوطیمنش و اهل کار و کمک بوده. نمیخندد، محبتش را بیان نمیکند ولی در عمل کاری میکند که از قلب مهربانش شگفتزده شوی و بغض گلویت را بگیرد. از «شهاب حسینی» پوست شکلاتهایش را میگیرد که وقتی برای کمک به خانه خانم پیری میرود که فقیر است و جز چند شکلات در قندان چیزی ندارد، هربار که به او تعارف شکلات میشود، برای آنکه فقر زن را به رویش نیاورد پوست شکلاتها را نشانش دهد و دل بانوی پیر نشکند. حاضر است برای حفظ آبروی یک عروس وقتی داماد احتمالاً از مراسم عروسی قهر میکند، جای داماد در مراسم عروسی بنشیند. او از اول هم جور دیگری بود.
در میان برنامههای دمدستی و مناسبتی تمام شبکههای دیگر، کار آقای طهماسب و آقای جبلی فرق دارد. از ته دل شادمان میکنند و خندهای را به لب مینشانند که واقعی است و شاد.
راستش در مدتی که در یک پزشک مینوشتهام، اینقدر خوششانس بودهام که به این طریق، حرف دلم را به گوش برخی از شخصیتهای محبوب ایرانی که سوژهام بودهاند، برسانم. کاش این نوشته هم به همین سرنوشت خوب دچار شود. میخواهم به عنوان یک دهه شصتی به آقای طهماسب و آقای جبلی صحبت کنم و از حسم در این سالها به آنها بگویم. من و تقریباً تمام مخاطبان کلاهقرمزی از آغاز تا کنون، در سالهای سخت دههی شعت به دنیا آمدیم. روزهای سختی بود، چون زخم جنگ بر چهرهی نحوهی زندگی و کودکی ما نشست. روزهایی بود که همهی نیازها بر اساس «مهم» و «اهمّ» طبقهبندی میشد و رسیدگی به وضعیت شادمانی کودکان، در این دو بخش قرار نمیگرفت. من در سالهایی کودکی کردم که داشتن دفتر صدبرگ خطکشی شدهی دولوکس، یک رفاه تجملاتی بود. کیف و کاپشن برزنتی رویا بود. روزهای مانتو و مقنعه چانهدار سیاه کلاس اول، که همیشه خدا چانهاش تا روی گیجگاهیام جابجا میشد و نمیتوانستم با کش پشتش کنار بیایم. روزهای دفترهای کاهی بیکیفیت ایران را مدرسه کنیم که خودکارهایی که شدیداً جوهر پس میدادند، رویش نقشهای ستاره ای درست میکرد. روزهای پاککنهای پلیکان قرمز و آبی، که سمت قرمزش مداد را به چرکترین صورت پاک میکرد و سمت آبیش که مثلاً برای پاک کردن جوهر خودکار بود، کاعذ را پاره. روزهای اسباببازیهای بی کیفیت و مدادتراشهای وحشتناک شمشیرنشان. کودکی ما با حداقلها گذشت. از بین همهی چیزهای بیکیفیت آن دوران، که متولد دههی شصت بودنم باز چنان اقتضا میکند که دلتنگشان باشم، تلویزیون تنها دلخوشی بزرگ هر خانواده بود. من هنوز با شنیدن موسیقی متن «اوشین» گریهام میگیرد. هنوز آن گفتار تیتراژ «زندگی منشوری است در حرکت دوّار» در سریال «هانیکو» را یادم هست. خیلی کوچک بودم، اما میدانستم که اینها ساعات خاصی برای هر خانواده هستند. زندگی در حداقلها، به آدم یاد میدهد که سادهتر خوشحال شود. میخواهم بدانید کلاهقرمزی، هرگز شادی سادهی من نبود. همیشه شادیِ بزرگ من بود.
آقای طهماسب و آقای جبلی عزیزم، نمیدانم این نوشته چه وقت و چگونه به دستتان برسد. یعنی امیدوارم که برسد، اما میخواهم بدانید در طول این سالها، اینقدر شادی را مدیونتان بودهام که چون عموهایی تنی و واقعی دوستتان بدارم. وقتی موسیقی تیتراژ کلاهقرمزی شروع میشود، با این سن و سالم با صدای بلند شروع میکنم به همخوانی با عروسکها و میپرم اینطرف و آنطرف. مهم هم نیست از دید خیلیها به نظر یک دخترهی خرس گندهی دیوانه بیایم. مهم این است که کلاهقرمزی، تنها چیزی است که از دنیای کودکی، همانقدر خوب و عزیز، برایم باقی مانده. مهم این است که توی این سن و سال میشوم همان دختربچهای که به شوق «صندوق پست» کفشهایش را نرسیده از پا میکند و میدوید سمت دنیایی که بچهها را دوست داشت. مهم این است که از اینکه به این بخش کودکیام محکم و با همه ی وجود چنگ زذهام، دودستی چسبیدهام به آن و نمی خواهم ولش کنم، شرمنده نیستم، بلکه افتخار میکنم که به یاد بیاورم چه کسانی کودکیام را ساختند و بزرگم کردند. مهم این است که هربار که خداحافظی میکنید تا عید دیگر، با صدای بلند گریه میکنم. مثل بچهای که توی خیابانی شلوغ عروسک عزیزش از دستش افتاده و گم شده، او کاملترین دوستش را از دست داده و از دنیای بعد از ان وحشت دارد. مهم این است که شما دو نفر، همیشه تلاش کردهاید ما جوری که باید، کودکی کنیم. از روزهای دهه شصت و عروسکگردانی «مدرسهی موشها» و همکاری شما با «اکبر عبدی» با آن عروسکهای انگشتی و عروسک دکتر که عاشق آمپول زدن بود، تا امروز که هر عید، کودکی و خندههایی را که سر ندادیم، به ما هدیه میکنید.
در طول این سالها، چقدر همهچیز عوض شد. حمید خان جبلی، جوان عاشقپیشهی «تحفهها»، جوان انقلابی روستایی «ای ایران»، اوس مهدیِ عاشق در «مادر» تا آقای جبلی که هربار با شادی به دنیای کودکانهی کلاهقرمزی برمی گردد. آقای طهماسب لاغر و جوان آن روزها، مثل یک بابای مهربان، موهایش خاکستریتر شده، آبی زیر پوستش رفته ولی او هم هربار با خوشحالی به دنیای آقای مجریِ صبور برمیگردد. خدا میداند که چقدر ممنونم که هربار با گروه بی نظیر و حرفهای صداپیشگان و عروسکگردانهایتان برمیگردید و هنوز، مثل پدرهایی مسئول و مهربان، با همهی وجود با هدایایتان شادمان میکنید و اشتباهاتمان را به ملایمت یادآوری میکنید. آرزو میکنم تا سال های فراوان پس از این، باشید و بمانید و به کلاهقرمزی که تنها باقیماندهی کودکی دههی شصتیهاست، ادامه دهید. راستی، حتماً این را هم فهمیدهاید؟! ما دهه شصتیها بسیار و برای همیشه دوستتان داریم!
خیلی زیبا نوشتید. ممنونم. در گروههای تلگرام خودم، به اشتراک گذاشتم. امیدوارم زودتر به دست تهیه کنندگان گرامی کلاه قرمزی برسد.
عالی بود فرانک 🙂
حرف دلمون رو زدی 🙂
راستی گابی شکمو رو جا انداختی که سینی ملامین ( ولامین!) رو با واسیل توش میخورد 😀
مثل همیشه فوق العاده! هم محتوای پست هم کلاه قرمزی!
بسیار عالی بود. ای کاش با این قلم روانتان بیشتر در یک پزشک میخواندیمتان.
من هنوزم که هنوزم وقتی آهنگ خونه مادر بزرگه رو میشنوم واقعا حس گریه بهم دست میده، نه به خاطره اینکه مادرم بزرگم های رو خیلی دوست داشتم (داشتم اما نه دیوانه وار و خاطره انگیز)، به خاطره اون احساس نابی که توش هست.
فکر نکنم 1000 سال دیگه هم، “آقای مجری” گفتن کلاه قرمزی یادم بره، یا حرکتی که پسر خاله میکرد (با کله میرفت تو صورت آقای مجری)
مثل شما من هم از آقای طهماسب و آقای جبلی تشکر میکنم که کودکیم رو ساختن، بدون کلاه قرمزی یه چیزیش کم بود، این و جدی میگم و امیدوارم این احساس رو به بچه های این نسل هم هدیه بدن.
“زندگی منشوریست در حرکت دوار، …. با رنگ های بدیع و دلفروزش” وسطش یادم نمیاد، اما بعضی وقتها این جمله رو به خودم میگم.
دمت گرم واقعاً که حق مطلب را ادا کردی
باید نماد و تندیس این دو بزرگ مرد سینمای کودک ساخته بشه
کاری که این دو بزرگ در اوج تهاجم فرهنگی با آن همه نماد فرهنگ غرب و شرق انجام دادند هیچ وقت از یاد و خاطره مردم سرزمینم بیرون نخواهد رفت.
البته کاش یادی هم از سرکار خانم برومند می کردید که الحق و الانصاف ایشان هم خدمت بزرگی به سینمای کودک انجام دادند.
خدا انشاء الله همیشه یار و یاورشان باشد.
با سلام
متن اونقددرررررر کامل بود که دیگه جای هیچ حرفی نباشه.
حرف دل خیلی از بچه های دیروز! و امروز
ممنون بابت متن بسیار زیباتون.
با خوندن این متن قشنگ، واقعا بغض کردم. حرف دل من و خیلی از دهه شصتی های دیگه بود به گمانم
مرسی که این لحظات خوب رو یادآوری کردین
ممنون از این نوشته زیبا. پایدار باشید.
“هنوز آن گفتار تیتراژ «زندگی منشوری است در حرکت دوّار» در سریال «هانیکو» را یادم هست. “
خیلی خیلی ممنون از متن زیبایی که نوشته اید واقعا حس قشنگی از دیدن این برنامه و تجدید خاطرات کودکی به من دست می دهد . بنده هم از جناب طهماسب و آقای جبلی بسیار بسیار متشکرم
دیگه اون کلاه قرمزی سابق نیست … از بس نقش های جدید اضافه شده که کلاه قرمزی و پسر خاله که جزو عروسک های اصلی بودن به حاشیه رفتن … ولی در کل همه عروسکاش دوست داشتنی هستن به خصوص فامیل دور، بع بعی، جیگر که کلا معنی و مفهوم واژه جیگر رو تغییر داد- الان دیگه جیگر فحش شده – گابی، دیبی، آقوی همساده، … هر کدوم کنایه ایی هستند برای زندگی واقعی …
فوق العاده قوی و واقعی نوشتید، سپاس
سرکار خانم مجیدی عزیز
مثل همیشه بسیاز زیبا، شیوا و صادقانه نوشتید، آنقدر که بغض گلویمان را فشرد و ما را هم به خود به دوران خوب کودکی و نوجوانی که سرشار بود از سادگی و صداقت و شادیهای کوچک، شادیهایی که امروز با هیچ قیمتی بدست نمی آید.
من یک دهه پنجاهی هستم، یک دهه جلوتر از شما و چندین دهه سختی کشیده تر از شما دهه پنجاهیها!!
چقدر زیبا نوشتید: زندگی در حداقلها، به آدم یاد میدهد که سادهتر خوشحال شود. میخواهم بدانید کلاهقرمزی، هرگز شادی سادهی من نبود. همیشه شادیِ بزرگ من بود.
و واقعا و از صمیم قلب از طرف من هم به آقای طهماسب و جبلی عزیز و همه همکاران خلاق و مهربان و دوست داشتنیشان عشق و دوستی من را برسانید.
و یک نکته دیگر آنکه آیا این شخصیتهای محبوب تلویزیونی در ایران ما نباید جایگاهی همچون جایگاه میکی موز و تام و جری و … در زادگاهشان داشته باشند؟؟
موفق و پیروز باشید
منم به عنوان یه پسر 25 ساله هر دفه که خدافظی میکنن مثل دیشب بغض گلومو میگیره دلم میخواد بزنم زیر گریه… خیلی سخته دوری ازشون
ممنون …. هم نویسنده هم مجموعه کلاه قرمزی
*اولین نظر در یک پزشک بعد از 5 سال*
سلین فرانک خانوم!:)
«متن بسیار زشتی بود ازتون تشکر نمیکنم دلتون غمگین و لبتون گریون!»
Good luck lady!
Good luck
Good luck
با خوندن این متن، انگار حرف دل منو زدی. گریه کردم و دلم گرفت. چقدر درست گفتی. چقدر زیبا. چقدر دلنشین. ممنون که حرف دل خیلی از ما رو گفتی.
به امید بهترین ها برای تو و عموهایم مهربون و عروسکهامون
اگر تو دهه ای که ما و امثال ما لذت های بیشتری برای تجربه کردن داشتیم قطعا کلاه قرمزی به این درجه از محبوبیت نمی رسید.امیدواریم کلاه قرمزی و برنامه های پر مخاطب این چنینی،هدف اول و اصلی شون راضی نگه داشتن مخاطب هاییی باشه که هر سال دارن بزرگتر و بزرگ تر میشن.
سپاس سرکار خانم مجیدی!
ممنون، بی نظیر بود حرف دل یک نسل این مملکت
وای عالی بود
از قشنگ ترین نوشته هایی بود که تو زندگیم خوندم بی اختیار قطره های اشک روی گونه هام رقصید و با تمام وجود به رویای شیرین کودکی رفتم
از شما به خاطر این حس زیبا ممنونم…..
عالی بود عالی بود عالی بود
امروز که داشتند خداحافظی میکردند خیلی ناراحت شدم
فوق العـــــــــــــــــــــــــــــــــــاده بوددددددددددد !
عالی عالی عالی ترین نوشته بود که حق مطلب رو بجا آورد
می دونم که بزودی پیامتون بدست صاحبانش می رسه.
سلام و سپاس ما رو هم ضمیمه ش کنید با یک دنیا آرزوی سلامتی براشون.
دنیای خوش کودکیم رو با خودم آوردم اینور دنیا. اینطوری اخساس تنهایی نمی کنم. دوستون دارم
من قشنگ یادمه که اولین فیلم کلاه قرمزی رو روی ویدئو دیدم. یادش بخیر
سلام.این جمله چقدر زیباست:
پسرخاله هنوز مهربانترین قلب دنیا را دارد،
خیلی قشنگ بود.راستش گریم گرفت.به نظرم اونها کودک درونمون هستند.
خانم مجیدی خیلی کم مینویسین.من همه پستهای شما رو قبلا خوندم.
امیدوارم قلمتون همیشه توانا باشه.
دکتر اگر اجازه بدی ما دهه هفتادیا هم خیلی خاطر کلاه قرمزی رو می خوایم
سوم ابتدایی که بودم، یه عکس از صورت کلاهقرمزی داشتم قد یه کف دست بود. گمونم برای 10 نفری از روش نقاشی کردم و رنگش کردم…
متن خیلی خوبی بود فقط نمیدونم چرا اشتباهات تایپی زیاده…
عالی بود واقعا هم همینطوری بود که گفتید
عالی بود
هرچند دهه شصتی نیستم ولی خیلی از خاطرات دهه شصتی ها برای بچه های اوایل دهه هفتاد هم بود
کلاه قرمزی زی زی گولو تابه تا و…
قلم زیبایی دارین
من مدت کمیه با 1پزشک اشنا شدم قلم شما یه چیز دیگس
عالی نوشتین
امیدوارم این نوشته پر احساس به دست صاحب اصلیش برسه
تک تک اون خاطرات گذشته با بوی نفت و آدامس زاگور با همه اون سالهای خاکستری- قهوه ای رو به یاد داریم
یادمون باشه نوستالژی، مرثیه مردمیست که امروز خوبی ندارند
عالی بود
من هم گریه کردم
عالی بود..
بغض توی تک تکِ کلمات جار میزد… یکی از قشنگ ترین نامه هایی بود که تو عمرم خوندم… واقعا قشنگ بود… و ماندگار.
انتشار این نامه توی رسانه های بیشتر واقعا دهه شصتی ها رو زنده میکنه.
با این که دهه شصتی نیستم و 75م 😀 اما توی خوانواده ای پر جمعیت پر از دهه شصتی باعث میشه این متنو یکم بیشتر حس کنم.. هرچند کمن خودم از دهه دهه کردن خوشم نمیاد اما در کل این نامه خیلی عالی بود.. بیشتر منتشرش کنین.
متن زیبا و تاثیر گذاری بود، از شما بابت اینکه سال های کودکی مون رو انقدر زیبا تعریف کردین ممنونم
سلام..عالی بود..فقط یک گله ای دارم .. چرا انقدر رو دهه شصت بودن تاکیید دارید ؟ من متولد دی هفتاد هستم اما همین خاطراتو شما رو دارم..یادمه یه سر کلاه قرمزی رو داشتم که بر روی مداد قرار میگرفت..خونه مادربزرگم بودم و حواسم نبود و اون رو بالای گرمای چراغ گرفته بودم و موهای کلاه قرمزیم یه حالت زبر و سوخته گرفت..بغض تمام گلومو گرفته بود وقتی دیدم موهاش اونطور شد…مجموعه ی کلاه قرمزی عالیه عالی و هرسال بهترم میشه اما اون فیلم کلاه قرمزی که میخواست بره تلویزیون اون هنوز برام یه چیز دیگه س..حتا همون موقع هم اوایل دهه هفتاد با دیدن اون فیلم اشک و بغض به سراغم میومد..احساس میکردم کلاه قرمزی تنهاس..دلم همش میسوخت براش.
بسیار زیبا و روان نوشتید.از اوشین و از هانیکو نوشتید.یاد استاد عطاء ا… کاملی – که روحش شاد باشه – افتادم که برای تیتراژ “داستان زندگی” … اون متن معروف “زندگی منشوریست … ” رو می خوند.ممنون که پیام کامل و رسائی رو از ما دهه شصتی ها به گوش آقایان جبلی و طهماسب می رسونید.شاد و تندرست باشید و قلم تون نویسا
ممنون بسیار عالی و بجا بود.
یاد سادگی و عشق ساده و غریب نقش “حمید جبلی” در فیلم ” خواب سفید” افتادم….
عالی بود فرانک جان
این هم خبر فیلم سینمایی کلاه قرمزی 94
http://kids.ir/News/Detail/10794/
آفرین! چقدر زیبا و دلنشین نوشتید. من هم دقیقا همین حس شما رو دارم
دهه 60 یادش بخیر… 🙂
بسیار بسیار زیبا بود و از دل برآمده و بر دله ما نشسته .
ممنون
واقعا از ته دل امیدوارم که آقایان طهماسبی و جبلی این متن رو که حرفه دله خیلی از ماست رو بخونن.
به افتخار وجود نازنینشون
بسیار زیبا نوشتی، و دست همه اونایی که در بدترین شرایط و با کمترین نفع مادی صادقانه کار کردن درد نکنه.
اشکم داشت در می اومد موقع خداحافظی
واقعا با احساس و زیبا و قابل تحسین بود
…… و حرف دل همه دهه شصتی ها
متشکرم
Kheily ziba bud.man ham yek pezeshkam va daghighan az in barname mabeinein hame estrese kar va bimarestan lezat mibaram.mamnun
منم یک پزشک دهه شصتی ام و واقعا با این برنامه دغدغه و استرسامو فراموش میکنم.
ممنون از متن زیباتون
خانم مجیدی عاااالی بود ♥
واقعا و از ته دل از تیم کلاه قرمزی چه آقای طهماسب و چه صدا پیشه های عزیز ممنونم
♥♥♥♥♥♥♥
واقعا فوق العادس
عروسک گردانی عالی صدا گذاری عالی موضوعات عالی دیالوگ ها…. همه چی عالیه
مرسی آقای طهماسب و جبلی
عروسک گردان ؟ کدوم عروسک گردان از نظر من کلاهقرمزی – فامیل دور – ببی – جیگر و … همه زنده هستند نمیتونم باور کنم یه نفر دیگه !!! نه امکان نداره اینا همشون جون دارن
عالی بود.
پخش در شبکه های مجازی با ذکر منبع تنها کاری است که در توان ما است برای تقدیر از این متن زیبا .
نمیدونم در این گونه مواقع از زیبا بودن متن بگم یا “مو به تن سیخ شدنش”.چطور میشود گفت که این نوشته من را از اول تا اخر میخکوب کرده بود بدون اینکه لحظه ای با درنگ توان پلک زدن داشته باشم.یکی از زیباترین ودیعه های باقیمانده از دوران شصتی ها این حس مشترک هست که هرکسی به توانایی شما در ادا کردنش استاد نیست.چون کلمات زیر بار سختی ها و ناراحتی ها می پرند.خدا روز به روز به قلمتن قوت و به تنتان سلامتی بدهد.واقعا ممنونم
عالییییی
سلام
یک اعتراف!، یک تشکر؟
اول اعتراف: وقتی نظر کاربرها را خواندم که همگی مشغول تشکر کردن بودند با خودم گفتم “دوباره واکنش های مثبت به یک متن صرفاً بخاطر داشتن نویسنده ای خانم” ولی با خواندن مقاله یا بهتر بگم دل نوشته شما متوجه اشتباه خودم شدم.
دوم تشکر: من هم مثل سایر کاربرای این سایت از شما تشکر می کنم چرا که واقعاً حرف دل دهه شصتی ها بود خط به خطش مخصوصاً حس مشترکی که به آقایان طهماسب و جبلی و تیم شان در دل داریم ، البته ما خوش شانش تر از بچه های امروز بودیم! حداقل در مورد تولیدات تلویزیونی وطنی، بجز مواردی که اشاره کردید ” دزد عروسک ها، مدرسه پیر مردها، ماجراهای خانه ی مادر بزرگه ، آن دو کاراگاه چاق و لاغر و…………….” هر کدام امارتی با شکوه ساخت در دنیای کودکی ما.
لذت بردم از نوشته و بیان ناب احساساتتون که حرف دل همه ما دهه 60 ها بود.ممنونم
بسیار لذت بردم از نوشته و بیان ناب احساساتتون که حرف دل همه ما دهه 60 ها بود.ممنونم
ممنون از اینکه احساسات همۀ ما رو در قالب این جملههای زیبا بیان کردین
مطمئناً این حرفها به گوش آقای مجری هم میرسه
فقط اینکه فامیل دور به خودش هم میگه “فامیر” !
نام: فامیر؛ فامیر: دور 🙂
درست همسنه منه! من با کلاه قرمزی بزرگ شدم یادمه بچه بودم بابام برام همه چیز از نوع کلاه قرمزی می خرید……….
هنوزم مثه قبلا عاشقشم، خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمش و مثه بچه ها ماچش کنم…..
فقط. میتونم. به تک تک عزیزانی که در ساخت کلاه قرمزی. همکاری داشتن و دارند. دست مریزاد و خدا قوت بگم به همشون. و صدا پیشه شخصیت جیگر. نازترینه. و آقوی همساده و ببعی هم که آقای محمد بحرانی که محشر و معرکه است و محمدرضا هدایتی هم که پسر عمه زا. باریکلا داره. ایول و خدا قوت. به تیمتون