زندگینامه تنسی ویلیامز – به مناسبت زادروز او
توماس لانیز ویلیامز در 1911 در کلمبوس میسیسیپی چشم بـه جـهان گشود .پدرش،پیلهور دورهگردی بود.7 سال نخست زندگیش را با مادر و خواهر بزرگترش، نزد پدربزرگ مادرش که یک اسقف بـود، در شـهرهای مختلف میسیسیپی سپری کرد. مهاجرت به سنت لوئیـز در سـال 1918، تحول فراوانی در اوضاع و کم و کیف زندگی این خانواده پدید آورد. در این هنگام، پدر ویلیامز فروشنده ثابت یک کارخانه کـفش شـده بـود. به همین علت،خانوادهاش را نزد خود آورد.
اقامت در سنت لوئیز سبب شد که پدر ویلیامز،دست به شرب مـدام بـزند و ایـن امر موجب بروز مشکلاتی در خانه شد و این نابسامانی ویلیامز را بـه طـرف نویسندگی کشاند. بیشتر آثار اولیه ویلیامز،از این وضع نابهنجار خانوادگی متأثرند. خود ویلیامز در اینباره میگوید: «خـانه،پنـاهگاه مـطبوعی برای من نبود و دنیای خارج هم بهتر از منزل بهشمار نمیآمد.»
وقتی ویـلیامز بـه مـدرسه میرفت، به خاطر جثه ضعیف و میل به انزواجوئیش همیشه مورد تمسخر دوستان هم کـلاسیش قـرار مـیگرفت؛ ولی با وجود این تنگناها؛دوره دبیرستان را در سال 1929با موفقیت به پایان رسانید و به دانشگاه مـیسوری رفـت.بعد از سه سال در دانشگاه، او برای گذران معاش خانواده، نـاگزیر بـه تـرک تحصیل شد، و به کار در شرکت کفاشی که پدرش در آن کار میکرد مشغول گردید.
به گفته خـود ویـلیامز «سه سال کار در کمپانی چونان یک کابوس بود.» و سرانجام هم به دلیل روانـپریشی و اخـتلال نـاشی از کار در کارخانه کفاشی، در یک آسایشگاه بستری شد. پس از رهایی از این بحران روانی، سه ماه تابستان در«مـمفیس» بـا پدر بزرگش سپری کرد و پس از آن دوباره به تحصیلش ادامه داد و دست آخر به سـال 1938 از دانـشگاه «آیـوا» فارغ التحصیل شد.
درواقع، کار نویسندگی او از دوران کودکیش شروع شده بود. اولین اشعارش در سـال 1925در یـک روزنـامه محلی به چاپ رسید. آثار ویلیامز از همان زمان دو زمینه متفاوت از هـم داشـت: از یک جنبه او پسر بچه زودرسی در دنیای وسیع دور از خانه بود که به آنچه در اطرافش روی میداد، با هـول و هـراس و ترس و لرز می نگریست و از نقطهنظری دیگر، تنها دوست او، ماشینتحریر اسقاطش بود. ویلیامز در مـصاحبهای بـا خبرنگار روزنامه« نیوزویک» گفته: «من با احـساس درونـم مـینویسم و این یک نوع معالجه برای من بـهشمار مـیآید» و بههرحال از آنچه ویلیامز نوشته این نکته وضوح و روشنی دارد که نوشتن برای او از همان دوران کـودکی،زنـدگی و مرگ بهشمار میرفت.
در 1928،اولین داستان او در مـجله« وایـرتیلر»به چاپ رسید. چندسال بعد زمانی کـه بـرای بار دوم به دانشگاه میرفت،شروع به خواندن آثار نویسندگانی چون: «دی.جی.لاورنس»، «هـارت کـرین»، «لورکا»، «رمبو»، «ریلکه»و «ملونی»کـرد،و آنچـنان تحتتأثیر آنان قـرار گـرفت که به سادگی مـیتوان مـتوجه تأثیرشان در نوشتههایش شد.
او هـنگامی که دوره اول دانشگاهش را مـیگذراند، نـمایشنامه کوتاهی بنام«قاهره،شانگهای،بمبئی» نوشت که در یک تئاتر جمعوجور محلی اجرا شد.این نمایشنامه کـمدی هـمچون بـسیاری دیگر از تکپردههایی که در دوران دانشجویی نوشته بـود-هـرگز چـاپ نشد.
دومین نمایشنامه کوتاه او که بر صحنه آمد «برج جادو» نام داشت. دو سال بعد دو نمایشنامه بلند ویلیامز،توسط گروه «مالرز»به نامهای: «شمعها در آفتاب» و«ناپایدار» بر صـحنه تئاتر آمد و بالاخره، سومین نمایشنامه طولانی او در سال 1938 اجرا شد. آنچه میتوان از این سه نمایشنامه و اساسا آثار اولیه ویلیامز برداشت کرد این است که او از همان ایام ،تحولات و دگرگونیها و به اعـتباری دگـردیسیهای اجتماعی سیاسی را صریحا و حتی به شکل زنندهای،به باد انتقاد میگرفت. در نمایشنامه «سرمقاله» از صلح سخن میگوید و در اثری دیگر که در باره زرّادخانهها و تسلیحات نوشته شده، جنگ و نتایج آن را،عمیقا و با شدیدترین کـلمات بـه نقد میکشد.
در«شمعها در آفتاب» از معدنچیان ذغـالسنگ در «آلابـاما»سخن گفته و تـنگدستی را دوشـادوش با خیانت که باعث اعتصاب، خشونت و قتل میشوند، از دیدگاه آنها که در 5 طبقه زیرزمین زندگی میکنند موردبررسی قرار داده است.
در سال 1939، ویلیامز یک رشته از آثارش را گـردآوری کـرد و تحت نام «نواهای آمـریکایی»، بـرای شرکت در مصاحبه گروه تئاتر فرستاد. داوران جایزه ویـژهای بـه او دادند. مهمترین بهرهای که ویلیامز از شرکت در این مسابقه به چنگ آورد،آشناییاش با«ادری وود»بود، این همکاری تا سالهای متمادی-حتی در دهه هفتاد-ادامه داشت. نخستین بار همین خـانم«وود»،بورس موسسه را کفلر را برای ویلیامز گرفت. با این پول وی تـوانست بـدون دغـدغه و پروای تنگدستی،به مسافرت دور آمریکا دست بزند و به کار نگارش ادامه دهد. نـتیجه ایـن آرامش در سال 1940، پدیدآوری نمایشنامه «ستیز فرشتگان»بود که نخستین کار جدی و قـابل عـرضه هـمگانی ویلیامز بهشمار میرفت.
سال 1944سال موفقیت کامل ویلیامز بود: در 26 دسامبر 1944 نمایشنامه «باغوحش شیشهای» در شیکاگو و یک سال بعد همین اثر در نیویورک بر صحنه آمد و از آن به بعد، آثار ویلیامز همیشه توأم با موفقیت بود.
در تابستان 1964، نمایشنامه «عجایب یک بلبل» در تئاتر تابستانی «نـیاک» واقـع در نیویورک بر صحنه آمد. در سال 1965 دو نمایشنامه دیـگر تـحت عنوان«تراژدی شوخی خرکی» در تمام طول سال در برادوی اجرا شد. ویلیامز ترجیح میدهد که پیش از اجرای اصلی نمایشنامههایش در برادوی، یک بار در یک شهر کوچک نمایش داده شود، تا قـبل از روبـرو شـدن نمایشنامه با مردم نیویورک،در صـورت لزوم بـتواند در مـتن آنها تغییراتی بدهد و این کار را در مورد اکثر آثارش انجام داده است.
موفقترین نمایشنامههای وی عبارت بودند از: باغوحش شیشهای، اتوبوسی بنام هوس، گـربه رویـ شـیروانی داغ و شب ایگوانا.ناگفته نماند که نمایشنامههای اتوبوسی بـنام هـوس و گربه روی شیروانی داغ، جایزه«پولیتزر»را که بعد از نوبل مهمترین جایزه ادبی جهان بهشمار میرود،نصیب ویلیامز کرده است.
پرسـوناژهای ویلیامز، در عین حال که از «جهنم دیگران» رنج میکشند،اما از جهنم و دوزخ درون خویش نـیز در امـان نیستند.
از ویژگیهای دیگر آثار ویلیامز، تکگوییهای بلند،استادانه و چـربدستانه شـخصیتها اسـت. برای نمونه میتوان به تکگوییهای«آماندا»در باغوحش شیشهای و یـا گـفتار «مگی »در گربه روی شیروانی داغ اشاره داشت.«مگی»در این گفتگوی تکنفره، بسیاری از مسائل را برای تـماشاگر روشـن میکند. ویلیامز کاربرد تکگویی یا مونولوگ را حـتی در تـکپردهایها و نمایشنامههای کوتاهش نیز به کار برده است.
باغ وحش شـیشهای
ایـن نمایشنامه بـرای نـخستین بـار در سال 1945 بر صحنه تـئاتر آمد. اثر،درباره مصائب یک خانواده آمریکایی اسـت: خـانواده«وینگ فیلدها». «لورا» دختر خانواده، کموبیشاز مـرز ازدواج گـذشته اسـت و ایـن درحـالی است که یـک پای او نـیز فلج است. «آماندا» -مادرلورا-به نحو کاسبکارانه و حسابگرانهای درصدد مهیا و روبراه ساختن اسبابی برای ازدواج دخترش اسـت و«تـام»کـه در یک انبار کار میکند و ذوق شعر و شاعری نـیز دارد و«جـیم اوکـانر»-دوسـتش-او را «شـکسپیر»مـینامد. «تام» دغدغه خانواده را ندارد و در رؤیاها و تخیّلات دورپروازش، درپی ترک خانه و مادر و خواهرش هست.در این میان بر اثر پافشاری و سماجت «آمـاندا»، «تام» مجبور میشود جوانی به نام «جیم» را به خانه دعوت کنم تا شاید گرهای از کلاف سردرگم «لورا»باز شود و این ملاقات به دلدادگی از هر دو سو-بدل گردد. اما اوج تـراژیک آنـجا است که «جیم اوکانر»،همکلاسی قبلی «لورا»و مرد مورد علاقه وی در دبیرستان بوده است، طی صحنهای جذاب و پرکشش این نکته روشن میشود که «جیم »به دختر دیگری تعلق خاطر دارد و نمیتواند دعـوت دوسـتانه خانواده«وینگ فیلد»ها را برای شبی دیگر بپذیرد؛ چرا که باید به روبراه ساختن اوضاع زندگی خودش است.
اگرچه ایـن اثـر،آن شور و استحکام و انسجام دراماتیک شـاهکارهایی چـون«اتوبوسی بنام هوس»و «گربه روی شیروانی داغ»را ندارد،اما باز هم بافت یک «درام روانی» نیرومند و توانمند را میتوان در آن جست و یافت.
«وینگ فیلد»ها اساسا خانوادهای بـاروحیّه بـیمارگونهاند و ویلیامز میکوشد تا فضایی روانکاوانه و موشکافانه از پریشانیها و گرهافکنیهای روحی و روانی این خانواده سرخورده و وازده آمریکائی را تصویر کند.
تـکگویی جاودانه و هرگز از یادنرفتنی پایان نمایش:
«من به کره مـا نرفتم.سفر من خـیلی دور و دراز بـود. زمان،دورترین فاصله بین دو نـقطه اسـت.بعد از مدت کمی مرا از انبار بیرون کردند برای اینکه یک قطعه شعر روی یـک جـعبه کفش نوشته بودم.از سنت لوئیـز رفـتم……»
گـربه روی شیروانی داغ
این نـمایشنامه بـه سال 1955 نوشته شد. نـویسنده در ایـن اثر نیز، به عمق و ژرفنای یک خانواده درهم شکسته و ورشکسته آمریکائی پرداخته است. خـانوادهای کـه در متن انحطاط و فروپاشیاند،اما حتی بـرای لحـظهای نـیز چـیزی از آزمـندی غریبشان به زندگی نـمیکاهند:
بریک جوانی الکلی است که به خاطر مرگ بهترین دوستش احساس گناه دارد و به خاطر کوتاهی در دوستیاش عذاب میکشد. مگی همسر بریک هم به خاطر دوری کردن شوهرش از او رنج میکشد. پدربزرگ هم سرطان دارد ولی باز هم به زندگی طمع دارد. جمع شدن خانواده در ۶۵ سالگی پدربزرگ ناگهان تبدیل به یک کشمکش خانوادگی میشود.
این نمایشنامه نیز مانند«اتوبوسی بنام هوس»، جایزه پولیتزر را ربود و در آمریکا و در خارج اسـتقبالی نـظیر نـمایشنامه«اتوبوسی بنام هوس»از آن شد.
اتـوبوسی بنام هوس
تنسی ویلیامز، در این اثر رنجنامه و غمنامه، فروپاشی و شکست محتوم مـفهوم خـانواده را رقـم زده است.
«بلانش دوبوا»، مـعلم مـدرسه است که به دلیل یـک رابـطه نـاموجه و ویرانگر از مدرسه اخـراج شـده است و به منزل «اسـتلا کـوالسکی» -خواهرش-که ایام خوش و دلپذیری را با«استانلی کوالسکی»-شوهر لهستانی الاصلش-طی میکند مـیآید.
حـضور«بلانش»،در این خانه،همزمان است بـا ایـجاد تنشها و درگـیریهای عـاطفی و روانی. ویلیامز چنان دقـیق و ظریف به نمایش مکنونات و روحیه سرخورده «بلانش» میپردازد که به نظر میرسد تنها از عهده قلم و جهاننگری یـک نـویسنده برتر و آگاه بر ظرایف یـک زن بـرمیآید و بس.
«بـلانش» ایـن زن محروم و ستمکشیده، که با کولباری از گذشتهای ناخوشایند به زندگی کم و بیش روبراه «استلا»خواهرش و «استانلی کوالسکی» پای میگذارد،« بلانش» نه یک گناهکار و مقصر، که یک فریبخورده تنها است کـه در خـلوت و دنج عزلتگاهها و دامگاهها، به دام دنیای ضدارزش آمریکایی سقوط و هبوط کرده است.
ویلیامز در نمایشنامههای خود با معرفی دلسـوزانه شـخصیتهای نامتعارف بسیار و به کارگیری «سمبولیسم»برای نمایش برخوردهای اساسی انسان به تـوسعه و رشـد و اعتلا و ارتقای ادبیات یاری بسیار کـرده است. او نیز مانند«یـوجین اونـیل» و«تی.اس.الیوت» نمایشنامههای خود را بـراساس درامهای کلاسیک بنا نکرده است و به نظر میرسد که بیشتر هدفش ایجاد تفاهم بـوده اسـت تا برانگیختن تحسین تماشاگر نـسبت بـه قـهرمانان. این نمایشنامه هم جـایزه معروف «پولیتزر»را برد و بـهترین کـتاب درام سال در آمریکا شناخته شد.
با سلام؛
ممنون از سایت پر محتواتون؛
جالب بود؛