برای استاد محمدرضا شجریان: از هر کرانه تیرِ دعا کردهام روان…
فرانک مجیدی: اولین ساعات سال 1395، برای دوستداران موسیقیِ اصیل ایرانی، با خبری شوکهکننده آغاز شده. اولین برخورد آن بود که همه تکذیب میکردند، نفی میکردند، و به زبان نمیآوردند. اما یک حقیقت وجود دارد. استاد محمدرضا شجریان، بیمار است. این چیزی بود که با خواندن نامهی لغو کنسرت ارمنستان هم به آن مشکوک شدهبودم. ولی مکانیسم طبیعیای در روان انسان وجود دارد که نمیخواهد باور کند هر اتفاق بدی میتواند برای افراد مهم زندگیاش، رخ میدهد. بنابراین ابتدا انکارش میکند و سعی میکند که صورتمسئله را پاک کند و بعد، در بیحسی ناشی از شوک، فرو میرود. دست آخر هم ترسی عجیب در وجودش رخنه میکند. حالا چه؟ بعدش چه؟ قدرت شبحی که در برابر چشم میبیند، برایش ناشناخته و غیرقابل درک است و چون همهچیز ناگهانی شروع شده، کاری جز ترس از او برنمیآید.
ما یک دستگاه ضبطصوت دوباندهی سونی داشتیم. آن روزها تازه از این چیزها مُد شدهبود. بچههای متولد دهه 80 به بعد احتمالا به این گجتهای ما خواهند خندید. ولی من از همان دستگاه، با موسیقیِ ایران و جهان آشنا شدم. از نوارهای کاستِ علیرضا. دارم از روزهایی حرف میزنم که «تایتانیک» تازه پخش شدهبود و از بین پارازیتها و امواج بیکیفیت رادیویی، اولین بار صدای سلین دیون را شنیدم. و بعد، پینک فلوید، ویتنی هیوستن، مایکل جکسن، گروه آبا، التون جان، کریس دیبرگ، بویزون و خیلیهای دیگر… داشتم سعی میکردم متوجه کلماتی که میخوانند بشوم. سعی میکردم با سبکِ موسیقیِ آن ها که کاملاً مال دنیایی دیگر بود، آشنا شوم. آنها عجیب بودند. به دید من که آن زمانها بچه بودم و ناگهان میشناختمشان عجیب بودند. انگار خجالت میکشیدم. برای همین صدای ضبط را تا جایی که لازم شود گوشم را به باند بچسبانم، پایین میاوردم. انگار این، دنیای آنهاست و من تنگش کردهام. چون کلمات و سبکشان را نمیشناختم. با کلی تلاش و تقلا اگر هم دست و پا شکسته کلمات را درک میکردم، منظور کلیاش و فضایش را نمیشناختم.
اما همیشه صدایِ ضبط، آنقدر کم نبود. نوارهای شجریان که میگذاشتیم، صدا بلندو واضح بود. حرف ها رسا بود. کلمات و موسیقی، مأنوس و آشنا به گوشم بودند. حس خوب امنیت و آرامش. شعرهای قشنگ. نوارهایی که با لطفی پخش شد. نوارهایی که با مشکاتیان ضبط شد. همهاش را داشتیم. فکر نمیکنم آرشیوی کاملتر از آن، از هیچ خوانندهی دیگری توی خانهی ما پیدا میشد. برای همین مشخصاً محمدرضا شجریان، برای من، چیز دیگری بود. من خیلی کوچک بودم. شعرها را میفهمیدم. جنس موسیقی آشنا بود. اما نمیدانستم مثلاً وقتی استاد «چهره به چهره» را میخوانَد، یا «از خون جوانان وطن»، مادر گریه میکند. چه چیزی توی این کارهای آشنا بود که وجه متاثرکننده داشت؟
چند سالی گذشت. آنقدری که حافظ و سعدی را به قدری قابل قبول بشناسم و بزرگتر شوم. هنوز نوجوان بودم. بزرگتر شدن، باعث میشود اندوه را بشناسی. سر از دنیای بزرگترها و واقعیت دربیاوری. وقتی به آن روزها رسیدم، خیلی وقتها صدای شجریان و موسقیِ گروه شیدا و چاووش و عارف، بغضی غریب در گلویم مینشاند. آدم وقتی داستان پرفراز و نشیب کشورش را بداند، میفهمد در پسِ هر کلمه و هر زخمهی تار و درآمدها و دستگاهها، رازی بزرگتر از همهی اینها وجود دارد.
یادم هست امتحانات ترم اول دبیرستان بود. من تب کردهبودم. آنفلوآنزا گرفتهبودم. امتحان زیست داشتم. اول صبح بود. داشت حالم بهم می خورد و نیمههوشیار بودم از تب و عرق. درسم خیلی خوب بود، ولی حالم، خرابِ خراب. معلم عربی مراقبِ کلاس ما بود. قبل از امتحان با صدای بلند گفت صبح خیلی زود، در بم زلزله آمده. هنوز معلوم نیست چند نفر تلفات داشتهایم. ولی چند کشته پیدا شدهاند. برای آنها فاتحه بخوانیم تا ورقهها پخش شود. از امتحان چیزی یادم نیست، چون در خواب و بیداری بودم، اما بم محال بود چیزیاش شود. من هرگز کرمان نرفتهام. ارگ بم را در تلویزیون دیده بودم. چیزی نمیشود. حتماً.
چیزی شد. یک فاجعه در حقیقت. شهر ویران بود. اوضاع بد بود. سیاهِ زمستان بود. نکند سرد باشد؟ مشکل فقط سرما نبود. خانوادهها پارهپاره شدهبودند. داغِ بم زیاد بود. هنوز هم هست. زلزلهها هیچوقت داغشان فراموش نمیشود. مثل زلزلهی رودبار که اولین خاطرهی مشخص زندگیِ من بود. استاد شجریان شخصاً دست به کارِ کمک شد. آن زمان، به نظرم بهترین کار ممکن از سوی یک هنرمند شناختهشده همین میتوانست باشد. با همایون و «کیهان کلهر» و «حسین علیزاده»، «همنوا با بم» را اجرا کردند. از اول تا آخرش را در اولین تماشای سیدیها، گریه کردم. خب هنوز هم حتماً اشکم را سرازیر میکند. از لحاظ هنری، کاری بسیار فاخر بود و از لحاظ انسانی، ارزشی والاتر از کلام داشت. اگر شجریان تا آن روز تمامِ خاطرهی کودکیام بود، از آن روز به بعد، نورِ چشم شد. خیلی بزرگ. یک قهرمان و یک استاد کامل. همنوا با بم دلم را گرم کرد که همایون هم راه پدر را میرود. همه چیز دربارهی خانوادهی هنرمند شجریان برایم در اوج بود و…
ذهن آدمیزاد، کارکردهایی عجیب دارد. خاطرات خوب آدمهای عزیز را در ذهنت تازه و دستنخورده نگاه میدارد، آنقدر که همه چیز انگار همین حالا اتفاق افتاده. از یک جایی به بعد، همهچیز دربارهی عزیزان در ذهن ثابت میماند و گذرِ زمان به آن بخش، دستدرازی نمیکند. برای من چهره و صدای استاد شجریان، در همان همنوا با بم و اجرای خارقالعادهی «مرغ سحر»، قفل شد. این کارکرد مغز، حال آدم را خوب نگه میدارد. خب… حالا کسانیکه دوستشان دارم، همیشه همینجور باقی میمانند… نه پیر میشوند و نه ضعیف. امنیت خاطر خواهی داشت که زمین و زمان، حریفِ عزیزانت نمیشوند.
ما روزهای خیلی خوب را گذراندیم. روزهای خیلی بد را هم. اگر حالم خیلی خوب بود، شجریان گوش میکردم. اگر حالم خیلی بد بود هم شجریان گوش میکردم. در هر حال، شجریان، حال خوبم را خوبتر و حالِ بدم را بهتر میکرد. شجریان باعث شدهبود در گوشِ موسیقیاییام، سلیقه و وسواسی ایجاد شود که خوانندگان جدیدتر ایرانی یا حتی خارجی را با گزینش سختگیرانه به فضای این گوش، راه دهم و به سلیقهام افتخار کنم. شجریان، انتخاب درستی بود. چه از لحاظ هنری و چه از لحاظ اخلاقی. بالاترین مزیتش به نظرم در کارها این بود که نمی خواند که چیزی زیبا خوانده باشد. همهچیز را بر مبنای حال و تاریخ کشورش و مردمانش برمی گزید. سختگیرانه و دقیق. نمیشود در مردمشناسیِ دهههای فعالیت او مطالعه کرد، بی آنکه از تکتک کارهای او، که نشان از حال و تکاپو و درد مردم این سرزمین است، تاریخ را نشنید. در زمانی که منفعت و عافیت و عقل دنیااندیش، پذیرش روزهای مهیب را حکم می داد، او کنار مردم بود. قوت قلب انتخاب راه درست. از نسل قبل تا کنون، همیشه میتوان این ادعا را به افتخار و وضوح، اثبات کرد. نام شجریان، برای ارزش والای کارهایی که ارائه داده و سطح بالایی از هنر موسقی غنی و اصیل ایرانزمین، آنقدر بلند و قدردیده هست که هیچ عنودِ بدگُهری، نتواند خدشهای بر آن وارد کند. مهمتر آنکه او این کار را فقط در سطح بالای هنری که خواص آن را درک کنند انجام نداد. او هر روزِ زندگیِ ماست. بخش مأنوس و امن دنیای ایرانیمان. درد مشترکمان و شادیِ سرای امیدمان. او هرچه که پلههای ترقی را بالاتر رفت، ماندن در کنار مردمش را برگزید. میشود شاد بود که نام او را میبری و بغض گلویت را میگیرد. از شادی. مثل وقتی که به جهانپهلوانمان، آقا تختی، فکر میکنیم. او هم مثل تختیِ ما، منِش پهلوانانه دارد. از مردم است. با مردم است. برای مردم است. برای همین باقی میماند. میماندو هیچ آفریدهای، نمیتواند جایگاهِ این سالیانِ او را خدشهدار کند و جلوی ماندگاریاش را بگیرد. او همیشگی است، چون راه سختتر را برگزید. راه درست را!
برای همهی اینها که نوشتم است، که حالِ دل و ذهنمان خوب نیست. من با تماشایِ ویدئوی مهربانانهی تبریک سال نوی استاد محمدرضا شجریان حالم دگرگون شده. تا مرز جنون رفتهام. سیاوش را به موهای انبوه و مرتب مشکیاش در ذهن داشتم. ابلهانه و خودخواهانه میاندیشم که او حق ندارد بیمار شود یا تغییر کند. نباید جور غریبهای بشود. باید همان استاد عزیز همیشگی باشد. اما سوای خودخواهی و حتی بلاهت ناشی از قضیهی «قفل شدنِ ذهن»، ورای حالت نفی و انکار و فلج شدن و ترسِ ذهن، مثل کودکی زیر گریه زدهام. ما نمیدانستیم. من نمیدانستم. از این ندانستن، شرمندهام. از این که او همیشه مراقب حال ما بوده و ما در حقش، چنین نبودیم، خجالت میکشم. و خب… دستم خیلی خالی است. من قدرتش را ندارم که به تمام گزارههای منطقیِ پیشِ رو فکر کنم. من همین پست قبل، از امید نوشتم. و در تقریباً تمام پستهای اخیرم. دستم خالی است و میدانم چیزی جز همین امید ندارم. نه من، نه علیرضا، نه والدینم و نه تمام ما که خاطراتمان از شجریان، کمابیش کاملاً مشابه است.
من به وسع قلم خود و توان «یک پزشک» از تکتک شما خوانندگان همیشگی و جدیدمان، درخواستی دارم. اینکه در دعاها و آرزوها و امیدهایمان. امیدِ بهبودیِ استاد شجریان را فراموش نکنیم و آرزو کنیم که کادر پزشکی، به نحو احسن، وظایفش را انجام میدهد. هیچ دلیلی ندارد که افکار منفی در سربپرورانیم و مگر همیشه برایتان ننوشتم که همهی زندگی، یک جنگ است؟! هیچ دلیلی ندارد که استاد شجریان، در این جبههی تازه، پیروز نشود. ابزارِ ما که مدیونِ قوتقلب و همدوشیِ استاد شجریان با خود هستیم، همین امید است. من لحظهای از این امید دست نمیکشم. آرزویم این است که هیچکداممان نکشیم. از هرجای سرزمین، تیر دعایمان را روانه کنیم. کارگر خواهد شد. به امید سرافرازیِ موسیقیِ اصیل ایرانزمین و سلامتی کاملِ استاد محمدرضا شجریان، خسروی سیاوشانِ ساز و آواز!
پن: عکسها از کانال تلگرامیِ «گنجینهی نواهای سنتی» برداشته شدهاند.
سلام
ممنون از نوشتۀ خوبتان
پیشنهاد می کنم در جملاتی مانند اینها، افعال زمان گذشته به کار نبرید:
بالاترین مزیتش به نظرم در کارها این بود که نمی خواند که چیزی زیبا خوانده باشد. همهچیز را بر مبنای حال و تاریخ کشورش و مردمانش برمی گزید…
امیدوارم استاد شجریان بهبود کامل پیدا کند و باز هم صدای پر قدرت روح نوازش را بشنویم.
افعال گذشته از آنجا انتخاب شدهاند که استاد کار جدیدی ارائه ندادهاند و نه خدای نکرده…
از شما و آرزویتان سپاسگزارم.
فرانک مجیدی
استاد شجریان برای من و خواهرانم اگر بیشتر از چیزی که برای شما هست نباشد، کمتر هم نیست. در تمام عمرم هیچ شخصیتی اینقدر در تمام ابعاد وجود و زندگیام تجلی نکرده و تاثیرگذار نبوده. ارادت و علاقهام به او و دریچهای که به موسیقی بر رویم گشود وصف ناگفتنی است. چه خوب نوشتید که پس از او گوشم حساس شده و به کمتر از پینک فلوید رضایت نمیدهد! سالها پیش تمام آلبومهای رسمیاش را به شکل اورجینال تهیه کردم و هرازگاهی به دوستان و اساتید نیز هدیه دادم. باری، این متنی است که سال گذشته روز تولدشان در اینتاگرامم نوشتم:
من کس نمیدانم جز او، مستان سلامت میکنند | سال شصت و چهار یا پنج بود، گوشم تازه قوهی تشخیص صدا را پیدا کرده بود، صدایی در پیکان بابا میخواند “شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار”؛ آن روزها موسیقی پاپ لسآنجلسی مد روز بود و من در حال و هوای کودکی از صدایی که در ماشینمان میآمد خجلت زده بودم. گمان میکردم این صدا نشانهی عقبماندگی است. بعدها آلبومهای نوا، سر عشق، دستان، دود عود و سرو چمان به صداهای داخل پیکان اضافه شد و من… سال هشتاد و یک به سرو چمان بازگشتم و از دریچهی این صدا عاشق ادبیات کلاسیک ایران شدم و نیرویش مرا با خود برد. عاشقم کرد و طی سیزده سال هرچه اثر داشت گوش دادم، با صدایش زندگی کردم و هر روز سال برای بودن در زمانهای که او زندگی میکند و امکان درک وجودش را به من داد خوشحالم. او نه تنها یک شخصیت بزرگ هنری، که انسانی بزرگوار و با کمالات است که از وجودش درسها گرفتم. هیچگاه از استاد خطاب کردنش به وجد نمیآیم، شجریان هنرمندی است که واژههای “استاد” و “آواز” و “موسیقی” را یک تنه اعتبار میبخشد. موسیقی ما وامدار زحمات اوست و میدانیم که این گنج بزرگ هیچگاه تکرار نخواهد شد و البته جاودان است. هر سال اول مهر را که زادروز اوست جشن میگیرم و روی پدر را میبوسم که در ضبط صوت پیکانش برایمان شجریان پخش میکرد. تولدش را به خودم و خود بزرگوارش و تمام هنردوستان شادباش میگویم. وجود پر مهرش از گزند بلا به دور باد
با شروع نوشته، بغضی غریب گلویم را گرفت، بغضی که در آخر، به سیلاب اشک بدل شده بود. آنچه نوشتی، حرف دلم است، درباره استاد، حرفی که قوت قلمش را نداشتم تا به رشته تحریر درآورم.
چه خوب است که کسانی هستند تا با دیدنشان به ایرانی بودن خود ببالیم، یا به انسان بودن! در اوج و حضیض دوران چنان سرسختانه راه خود را رفتهاند که گویی بارها این راه را رفته بودند و هر پیچ و خم آن را میدانستند.
اما داستان به این سادگی نیست، اینها همان ترسها و ابهامهای ما را داشتند، اما علیرغم آن، راه درست را انتخاب کردند، راهی که میتوانست بر مشکلات زندگیشان بیافزاید.
در یک مصاحبه استاد از روزی میگوید که برای مصاحبه خوانندگی به رادیو رفته بود. که از او پرسیده بودند تصنیف هم میخوانی و گفته بود: ابدا! بعد هم به خیال آن که هرگز کسی که تصنیف نمیخواند را نمیپذیرند به خانه و کارگاه قابسازیاش برگشته بود.
رشد سلیقه هنری و انتظار ایرانیان از موسیقی، اگر تنها حاصل تلاشهای ایشان بود، باز هم کمتر عمری به این همه برکت را سراغ داشتم. او به جای دنبال کردن سلیقه عامه (حتی در همان موسیقی سنتی) راه خود را چنان مصمم ادامه داد تا خیلی از مردم به دنبالش راه بیافتد، جمعیتی که دیگر به هر کار سطحی راضی نمیشوند، مردمی که به گفته شما: به سلیقه هنری خود افتخار میکنند.
ما با صدای ایشان “تا بیکران عالم پندار رفته”ایم
من هم برای ایشان آرزوی سلامت و سالها ادامه خدمت به مردم کشور را دارم.
ممنون از متن زیباتون
من هم ارزوی سلامتی دارم برای استاد شجریان
و در ته دلم با وجود تمام دردی که از شنیدن این خبر می کشم خوشحالم
خوشحالم چون اگه برنده مبارزه باشن باز هم هستن و از جام بی انتهاشون ما رو سیراب می کنن و اگه خدایی نکرده و گوش شیطون کر این اخرین مبارزشون باشه
باز هم در دل نسلها بعد از نه به عنوان مردی با صدای دلنشین بلکه به عنوان پهلوانی چون تختی مردی از مردم و برای مردم زنده خواهند بود و چنین مردانی هرگز نخواهند مرد
به قول لسان الغیب
:هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق/ثبت است ب جریده عالم دوام ما”
:(((((
وقتی شروع به خوندن پاراگراف اول کردم، اینقدر از نوشته ی شما شگفت زده شدم که تصمیم گرفتم از سبک حرفه ای تان بنویسم. ولی ادامه ی متن، من رو با خودش همراه کرد و به کل فراموش کردم چی می خواستم بگم. مدت ها بود چنین نوشته ی عالی ای نخونده بودم.
فکر می کنم شجریان تنها انسان الهام بخش تمام زندگی من و احتمالا خیلی های دیگه بوده باشه. ولی همیشه تاسف می خوردم که باز هم به قدر شایسته بین مردم ما دیده و شنیده نشده، چراکه متاسفانه سیستم فرهنگی ما، سطحی نگری و سطحی اندیشی رو تبلیغ می کنه.
امیدوارم استاد سرحال تر از همیشه برگردن.
سلام و درود بر شما و بر قلمتان که مصداق است بر “هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند”
استاد شجریان در کلام نمیگنجد، او مظهر ایران و ایرانی است، مظهر آزادگی و انسانیت است، مظهر عشق است و دلدادگی
زمانی که خبر بیماری استاد را در شبکه های اجتماعی خواندم همه آرزویم این بود که شایعه ای بیش نباشد اما با دیدن پیام نوروزی استاد دلم شکست و اشک از چشمانم جاری، همه خواسته ام از خدای که سرچشمه عشق است و زیبایی و هنر، سلامت و سعادت اوست که از نوجوانی افتخار عشق بازی با کلام خوش الحان او را داشته ام.
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
سلام ،
این قطعه شعر از من تقدیم به استاد شجریان و دوستدارانشان :
بدست شاخه ها تار،
نسیم در نوازش تارها،
ستاره های نغمه می پرند و محو می شوند،
به بال های ما شکوفه های نور تابیده اند،
در اکتشاف اسمان روشن اوج گرفته ایم،
در ان اوج هاست که مست اواز تو شناوریم،
مرد اواز .
با احترام .
من در شنیدن موسیقی بسیار بسیار سخت پسندم و کم تر خواننده ای بوده که گوش کرده باشم و لذت برده باشم حال میبینم شاید دلیلش این بود که موقعی که سلیقه ی موسیقیایی من شکل میگرفتت با محمد رضا شجریان و کریستی برگ و خولیو ایگلاسیاس بوده یادمه اوایل شعر رو نمیفهمیدم گاها متن رو هم نمیفهمیدم فقط میدیدم حس خوبی دارم و لذت میبرم بعدها گفتم به متن دقت کنم دقت کردم و از تجربه ی موسیقیای ان فاصله گرفتم حال فقط گوش میدم و تمام.
امیدوارم روزی نرسد که وقتی گوش میدهم اسطوره نباشد.
صدای تورا دوست دارم
صدای تو
از آن و از جاودان می سراید
صدای تو
از لاله زاران که در باد
صدای تو
از نوبهاران که در یاد می آید
با سلام و احترام
در طول سالیانی که استاد را گوش دادم، تنها صدای ایشان بود که مرا از زمین جدا می کرد؛ وقتی “نوا” را می شنیدم حسی داشتم که امروز آن را تعلیق ذهنی می نامند، همه چیز می ایستاد و فقط یک چیز بود:
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم/ دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر/ هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
استاد، طاقت شوقت بر ما سخت است.