داستانهایی از فداکاریهای ایرانیها در تاریخ- قسمت دوم- گبریاس، زوپیر و آریوبرزن
نوشته: استاد محمّد ابراهیم باستانی پاریزی
گبریاس
بند سیزدهم کتیبهٔ عظیم بیستون که از داریوش کبیر باقیمانده گوید:
«…من آمدم، در ماه باغ یادیش، روز دهم، من با کمی از مردم، این گئوماتای مغ را-با کسانی که سر دستهٔ همراهان او بودند-کشتم»
و بند هیجدهم گوید:
«…اینها هستند اشخاصی که همراه من بودند-و وقتی که من گئوماتای مغ را کشتم-اینها دوستان منند: وین دفرنه، اوتانه، گئوبروو، ویدرن، بغابوخش، اردومنیش…»
البته کار به این سادگی که کتیبه میگوید ختم نشده است،
در قیام داریوش وقتی این گروه به کاخ گئومات داخل شدند، یک جنگ شدید تن بتن در گرفته که باز با فداکاری یک تن توام بوده است:
«…دم در بزرگ، قراولان، با دیدن این هفت تن که از خانواده نجبا بودند ممانعتی نکردند، اما در داخل کاخ، خواجه سریان به تکاپو افتادند و جلوی واردین را گرفتند، اما هم قسمها شمشیرها را از غلاف کشیده، خواجهها را کشته و داخل خوابگاه مغ (گئومات) شدند.
گئومات و برادرش، به مقاومت آمدند، یکی کمانی بدست گرفت و دیگری نیزهای، اما کمان به کار نیامد، چه دشمنان خیلی نزدیک بودند، برادر مغ با نیزه چشم «وین دفرنه» را کور کرد. گئومات بخوابگاه دیگر دوید و در را بر روی خود بست؛ داریوش و گبریاس (گئوبروو) با فشار در را شکسته داخل شدند. گبریاس به مغ چسبید و مغ هم که پهلوان بود او را گرفت، چنان درهم آمیختند که داریوش در تردید ماند که چه کند، زیرا میترسید اگر ضربتی وارد آورد به گبریاس اصابت کند»
لحظهای حساس بود، از پشت سر ممکن بود همین لحظه عدهای از قراولان برسند و کار داریوش و همه را یکسره کنند، سرنوشت آنها به موئی بسته بود، داریوش تردید داشت که تیراندازی کند، زیرا ممکن بود بهترین دوستانش با تیر خود او کشته شود، اما گبریاس که تا این لحظه ساکت بود، خود مشکل را حل کرد، رو بداریوش کرد و گفت:
-چرا بیکار ایستادهای؟
داریوش جواب داد،-میترسم اگر حمله کنم ضربت به تو بخورد.
گبریاس گفت: بزن، بزن، ولو اینکه هر دو بیفتیم.
داریوش زد و اتفاقاً مغ افتاد، نه رفیقش.
اگر خوب دقت کنیم، حرف رفیق داریوش در اینجا از روی منتهای فداکاری گفته شده است، چه در اینجا هم، امید پاداش و نتیجهای نبود، بلکه صدی نود و نه احتمال مرگ بود…
[mks_separator style=”solid” height=”2″]
زوپیر
باز در کتیبه عظیم داریوش در بیستون (بند 19 ستون اول) آمده است: «داریوش شاه گوید، پس از آن من بطرف بابل رفتم،…جنگ کردیم و اهورامزدا یاری خود را بمن اعطاء کرد، به ارادهٔ اهورمزد، لشکری را که فرمانده آن ندی تبیر بود شکست فاحشی دادم، دشمن خود را در آب انداخت و آب او را برد، روز دوم ماه انامک بود که این جنگ روی داد».
اما تسخیر بابل به همین سادگی نبوده است.
هرودوت گوید:
بابلیان در دوران فترت و حکومت هفت ماهه گئومات مغ خود را برای شورش آماده میکردند و وقتیکه شورش علنی گشت، بابلیها برای اینکه از جهت مدافعه در برابر دشمن هیچگونه علاقه و آلودگی نداشته باشند کاری کردند که اکنون شرح میدهم:
همه مردان، غیر از مادر خود، فقط یکی از زنان خانه خود را که بیش از دیگران دوست میداشتند نگهداشتند و بقیه را در محلی گرد آوردند و کشتند، زنی که هریک از آنها برای خود نگهداشته بود برای آن بود که برای شوهر خود غذا تهیه کند، و علت اینکه بقیه را کشتند آن بود که در مصرف آذوقه صرفهجوئی شود!
همین که خبر این شورش به داریوش رسید، تمام سپاه خود را گردآورد و بسوی بابل حرکت کرد، وقتی در برابر قلعه شهر رسید آنرا محاصره کرد، اما اهالی بابل چنین وانمود کردند که از این محاصره چندان ناراحت نمیباشند آنها به بالای حصارهای شهر رفتند و به رقص مشغول شدند و داریوش و سپاه او را مسخره گردند، یکی از آنان این سخن پرکنایه را خطاب به پارسیها برزبان جاری کرد: «پارسیها، از چه اینطور وقت خود را در زیر حصار شهر ما تلف میکنید، بهتر آنست که باز گردید، اگر راست است که قاطری بزاید، شما نیز میتوانید بابل را تسخیر کنید»…
در ماه بیستم، زوپیر، فرزند مگابیز، شاهد اعجازی شگفت شد: یکی از قاطرهائی که برای حمل آذوقهٔ او بکار میرفت کرهای زائیده بود. پس درباره این اعجاز در اندیشه شد و سخن آن مرد بابلی را بخاطر آورد که در آغاز محاصره گفته بود: وقتی شهر را تسخیر خواهید کرد که قاطرها بزایند. چون بنظر میرسید که تقدیر روز سقوط بابل را نزدیک کرده،
زوپیر بنزد داریوش رفت و پرسید که آیا واقعاً مایل است بابل را تسخیر کند؟ و چون پادشاه در پاسخ گفت که با شوق فراوان خواهان تسخیر شهر میباشد، زوپیر در اندیشه شد.
در اینجا لازم است به میزان فداکاری این مرد آشنا شویم و ببینیم که چگونه نقشه تسخیر بابل را کشید. هرودوت گوید:
«زوپیر پس از تفکر دانست که راه تسخیر این شهر مستحکم آنست که خود را مثله کند و بعنوان فراری به اردوی دشمن پناه برد. ولی لحظهای تردید جایز ندانست و بزودی حاضر شد خود را بطور علاج ناپذیر مثله کند، پس بینی و گوشهای خود را برید و گرداگرد سرخود را تراشید و بدن خود را بضرب شلاق خونآلود کرد و بدین حال به حضور شاه رفت.
داریوش از مشاهدهٔ مردی از عالیترین طبقهٔ اشراف که چنین مثله شده بود سخت برآشفت و از جای خود جستن کرد و با شتاب از او پرسید که چه کسی او را چنین ناقص کرده و علت آن چیست؟
زوپیر پاسخ داد:
«سرور من، هیچکس غیر از تو قدرت ندارد که شخصی مانند مرا باین حال اندازد، هرگز دست خارجی مرا باین روز نینداخته است، من بدست خود این جراحات را بر خود وارد کردم و علت آنست که از اینکه بابلیها پارسیها را مسخره میکردند ناراحت شدم.»
داریوش از اینکه این جوان خود را بدین صورت ناقص کرده است خشمگین شد و به روایت هرودوت در ابتدا با او به تندی و خشنونت گفتگو کرد، اما زوپیر توضیح داد که چگونه به بابل خواهد رفت و به آنها تسلیم شده و- بموقع دروازههای شهر را خواهد گشود.
وقتی بابلیها یکی از برجستهترین سران پارسی را مشاهده کردند که بینی و گوشهایش بریده و اندامش از خون و اثر شلاق تیره شده است، اطمینان یافتند که او راست میگوید و حاضر شدند آنچه او میخواهد در اختیارش گذارند. او حتی برای «رد گم کردن» یک بار جنگی در خارج دروازه با پارسیها کرد و تنی چند را هم کشت، و چون بابلیها کاملاً مطمئن شدند او را به نگاهبانی قسمتی از حصار شهر گماشتند، و او توانست دروازهٔ مهم «کیسی» و «بلوس» را بگشاید و پارسیها را بداخل شهر درآورد. باین ترتیب بابل به تصرف داریوش درآمد.
رفتار این سردار فداکار را که بدون اطلاع داریوش و بدون ذرهای چشمداشت و امید به مقامات آینده، خود را ناقص کرد و سلامت خود را فدای وظیفه نمود، جز فداکاری و ایثار به نفس چگونه میتوان تعبیر کرد؟
[mks_separator style=”solid” height=”2″]
آری برزن (آریوبرزن)
روزی که سپاهیان نامعدود یونانی لشکریان مزدور اسکندر راههای آسیای صغیر را پشت سر نهاده و صور غزه و بابل و شوش را درهم نوردیدند و دارای سوم آخرین شاهنشاه هخامنشی آوارهٔ دشت و بیابانها شد، یک سرباز فداکار، مدتها راه را بر اسکندر بست.
اسکندر گمان داشت که بعد از تسخیر شوش (پایتخت دوم هخامنشی) دیگر مقاومت شدیدی در برابر او نخواهد شد، او با 9 هزار پیاده و سپاهیان مزدور یونانی و سه هزار تن از مردم تراکیه از تونس بطرف فارس براه افتاد. پس از پیمودن قریب 30 فرسنگ راه به محلی رسید که آنجا را دروازه شوش یا «در بند پارس» نوشتهاند و برخی از محققین احتمال دادهاند که این معبر همان راه عبوری باشد که امروز بتنگ «تنکآب» معروف است. این معبری بوده که راه بین شوش و پارس محسوب میشده است.
در اینجا یک سردار ایرانی، بنام آری برزن با 25 هزار سپاه خود را برای مقابله با اسکندر آماده کرده بود، آنطور که آریان گوید: این سردار درین تنگ دیواری ساخته بود، وقتیکه مقدونیها پیشآمده بجائی رسیدند که موافق مقصود سردار مزبور بود، پارسیها سنگهای بزرگ از بالای کوه بزیر غلطانیدند، این سنگها با قوتی هرچه تمامتر پائین آمده در میان مقدونیها میافتاد، یا در راه به برآمدگی یا سنگی برخورده خرد میشد و با قوتی حیرتآور در میان مقدونیها میپراکنده و گروهانی را پس از دیگری میخوابانید. علاوهبر آن مدافعین معبر از هر طرف باران تیر و سنگ فلاخن بر مقدونیها میباریدند. خشم مقدونیها را در این احوال حدی نبود، چه میدیدند که در دام افتادهاند و تلفات زیاد میدهند بی- اینکه بتوانند از دشمن انتقام بکشند.
بنابراین میکوشیدند که زودتر خودشان را به پارسیها رسانیده جنگ تن به تن کنند، با این مقصود به سنگها چسبیده و یکدیگر را کمک کرده تلاش میکردند که بالا روند، ولی هر دفعه سنگ بر اثر فشار از جا کنده میشد و برگشته روی کسانیکه بدان چسبیده بودند میافتاد و آنها را خرد میکرد.
وضع مقدونیها چنان بد که نه میتوانستند توقف کنند و نه پیش روند، سنگری هم نمیتوانستند از سپرهای خود بسازند زیرا چنین سنگری در مقابل سنگهای عظیم که از بالا با آن قوت حیرتآور به زیر میآمد، ممکن نبود دوام آورد. اسکندر از مشاهدهٔ این احوال غرق اندوه و خجلت گردید،. بالاخره اسکندر چون دید که چاره جز عقبنشینی ندارد، حکم عقبنشینی داد و سپاهیان مقدونی دم سپرهایشان را تنگ بهم چسبانیده و روی سرگرفته چندین فرسنگ عقب نشستند.
مقاومت آری برزن نتیجه بخش بود، اما درین حال اقبال اسکندر مدد کرد و مردی غیر ایرانی را که باحوال آن حدود آشنا بود بحضورش آوردند و او با تهدید و تطمیع توانست این مرد را که از اهالی لیکیهٔ آسیای صغیر بود و درین حدود چوپانی میکرد بفریبد و راهی ناآشنا برای شبیخون زدن بر آری برزن بیابد.
اسکندر شب وارد این راه شد و در میان سکوت و خاموشی بیاینکه شیپور حرکت را دمیده باشند بطرف کوره راه باریک رفت. تمام سپاه او سبک اسلحه بود و آذوقهٔ سه روز راه را با خود داشت، علاوه بر اشکالات راه، باد برفی زیاد در راه جمع کرده بود که مقدونیها در برفها فرومیافتادند،. این کار نتیجه داد، زیرا پس از مدتی راه پیمائی به قلهٔ کوه رسیدند و در آنجا از پشت سر بر سپاهیان ایرانی حمله بردند، در همین حال یک سردار اسکندر نیز طبق قرار قبلی از داخل تنگ حمله را شروع کرد و ایرانیان که از پشت سر و پیش رو دچار حمله شده بودد دفاعی مردانه کردند.
نبرد دلیران سخت بود و پافشاری پارسیها به حدی که مردان غیر مسلح به مقدونیها حمله برده آنها را میگرفتند و با سنگینی خود به زیر میکشیدند و با اسلحه و تیرهای خود مقدونیها، آنها را میکشتند.
درین احوال آری بر زن با چهل نفر سوار و پنجهزار پیاده خود را به سپاه مقدونی زده و جمعی را بکشت ولی خود نیز تلفات بسیار داد، اما با حرکتی دلیرانه، توانست خود را از محاصره بیرون برد، لکن در حین فرار به دستهای از سپاهیان اسکندر برخورد و راضی نشد که بهیچ قیمت تسلیم شود، از جان گذشته خود را به صفوف دشمن زد و چندان جنگید تا بالاخره خود و یارانش شرافتمندانه بخاک افتادند.
شرح فداکاری این سردار دلیر را هم آریان و هم دیو دور و هم کنت کورث و هم پولیین در کتب خود بتفصیل آوردهاند. در واقع، بقول مرحوم پیرنیا، این سردار ایرانی، خاطرهٔ جنگ ترموپیل را که زیور تاریخ یونان است، در تاریخ ایران مرتسم ساخت. با این تفاوت که ما، بجای آنکه تاریخچهٔ زندگی او را به جوانان دلیر خود بازگو کنیم، به نقل اسکندرنامهها پرداختیم و امروز باید خاطرهٔ او را در کتب یونانی جستجو کنیم.