پیشنهاد کتاب: آنا کارنینا نوشته لئو تولستوی
چند صفحه آغازین این کتاب:
بخش نخست
۱
خانوادههای خوشبخت همه به مثل هماند، اما خانوادههای بدبخت هرکدام بدبختی خاص خود را دارند.
در خانهٔ ابلونسکی کارها همه درهم بود. زن دریافته بود که شوهرش با پرستار قبلی بچههایش که زنی فرانسوی بود سروسری دارد و گفته بود که دیگر نمیتواند با او زیر یک سقف به سر ببرد. این وضع سه روز بود که ادامه داشت و نه فقط زن و شوهر از آن رنج میبردند بلکه سنگینی آن بر همهٔ خانواده محسوس بود. همهٔ اعضای خانواده و خدمه احساس میکردند که زندگیشان در کنار هم خالی از معنی شده است و حتی مسافرانی که از سر اتفاق در هر مسافرخانهٔ سرراه شبی را زیر یک سقف باهم به سر ببرند بیش از آنها. یعنی از اعضای خانواده ابلونسکی و خدمهشان، باهم در پیوند بودند. بانوی خانه از اتاق خود بیرون نمیآمد و آقا دو روز بود که در خانه آفتابی نشده بود. بچهها هی از این اتاق به آن اتاق میدویدند و پرستار انگلیسیشان با موهای سفیدش در خانه دائم بگومگو کرده و یادداشتی به دوستش نوشته بود که جای دیگری برایش پیدا کند. آشپزخانه از روز پیش هنگام ناهار قهر کرده و رفته بود و شاگرد آشپزخانه و کالسکهچی حساب خود را طلب کرده بودند.
پرنس استپان ارکادیچ ابلونسکی، که در محافل اعیان به استیوا معروف بود، سه روز بعد از بگو مگو با همسرش طبق معمول ساعت هشت صبح، نه در اتاق خواب در کنار او، بلکه در اتاق کارش روی کاناپهٔ چرمین از خواب بیدار شد. با آن پیکر فربه و نازپرودهاش روی کاناپهٔ فنردار غلتی زد، گفتی میخواست مدتی دراز همچنان بخوابد. متکا را محکم بغل گرفت و گونهاش را بر آن فشرد، اما ناگهان بلند شد و نشست و چشم باز کرد. خوابی را که دیده بود به یاد آورد و با خود گفت: «ببینم، چه شده بود؟ آهان، آلابین در دارمشتات ضیافتی داده بود. نه، دارمشتات نبود، یک شهر امریکایی بود. اما مثل اینکه همان دارمشتات در امریکا بود. بله، آلابین ناهار داده بود و میزها همه از بلور بود، ترانه میخواندند: it mio tesoro (محبوب من)» و تازه، نه it mio tesero بلکه از آنهم زیباتر و روی میزها تنگهایی بود. زننما بود که در خواب به پیکر یک زن میمانستند.»
در چشمان ابلونسکی برق نشاط درخشید. خندهای بر لب آورد و به فکر فرو رفت. با خود میگفت «وای، چه خواب لذتبخشی بود! چه مزهای داشت! چیزهای فوقالعادهٔ دیگر هم زیاد بود. اما این چیزها در بیداری به زبان نمیآیند و حتی در خیال هم نقش نمیبندند.» و چون نگاهش به روزنهٔ نوری افتاد که از کنار یکی از پردههای پشت پنجره به اتاق میتابید خوشحال پاهای خود را از روی کاناپه فرو انداخت و کفشهای راحتی چرمین زرینهای را که همسرش برایش سوزندوزی کرده و سال گذشته برای جشن تولدش به او هدیه داده بود با پا جست و بنا به عادت نه ساله همانطور لمیده دست بهسویی دراز کرد که در اتاق خواب ربدوشامبرش آویخته بود و ناگهان به خاطر آورد که به چه علت نه در اتاق خواب و در کنار زنش بلکه در اتاق کارش روی کاناپه خوابیده است؛ لبخند از لبانش رفت و چین بر جبینش آمد. آنچه را که پیش آمده بود به خاطر آورد و نالید: «وای… وای…» و دوباره همهٔ جزییات درگیری با همسرش و بدبختی بیگریزی را که در آن گرفتار بود و از همه بدتر گناه خویش را در این ماجرا پیش نظر آورد. بدترین اثراتی را که این نزاع در یاد او برجا گذاشته بود بهیادآورد و در عین نومیدی نتیجه گرفت که: «نه، او مرا نخواهد بخشید، نمیتواند ببخشد. و از همه بدتر این است که گناهکار تنها خود منم. گناه از من است و با این حال تقصیری ندارم و بدبختی همین جاست. وای… وای…»
از همه بدتر همان اول کار بود که لبخندزنان و از زندگی راضی با گلابی بسیار درشتی برای زنش در دست، از تئاتر بازگشته بود و اما زن را در اتاق پذیرایی نیافته بود، در اتاق کار نیز هم، و تعجب کرده بود، عاقبت او را با یادداشت بدفرجامی که رازش را فاش ساخته بود در اتاق خواب بازیافته بود.
زنش همان داریا پیوسته نگران و همیشه در تکاپو و به گمان او سادهلوح کاغذی در دست بیحرکت نشسته بود و با حالتی همه وحشت و نومیدی و خشم به او خیره شده بود.
یادداشت را نشان داد و پرسید: «این چیست؟ این…
و چنانکه بسیار پیش میآید هنگامیکه این ماجرا را در خاطر مرور میکرد نه چندان از گنان خود، بلکه بیش از همهچیز از جوابی که به این سؤال زنش داده بود در رنج بود.
در آن لحظه وضع کسانی را داشت که مچشان ناگهان حین عمل بسیار شرمآوری گرفته شود. وقت نکرده بود که چهرهاش را مناسب با حالت پیشامده در برابر زنش پس از افشای گناه آماده کند. بهجای آنکه برنجد یا انکار نماید یا عذری بتراشد و عذری بخواهد یا حتی اعتنایی نکند، که همه از کاری که کرد بهتر میبود، ناگهان خندهای ناخواسته، کاملاً ناخواسته، بر چهرهٔ مهربانش نشست، همان لبخندی که برایش عادی شده بود و حکایت از دل مهربانش داشت و درنتیجه احمقانه مینمود و ابلونسکی که به فیزیولژی علاقه داشت دربارهٔ این لبخند با خود میگفت که ارادی نبود. عملی انعکاسی بود که منشأش مخ است.
ابلونسکی این لبخند احمقانه را بر خود نمیبخشود. داریا یه دیدن این لبخند لرزید، انگار که سوزنی بر بدنش فرورفته باشد و چنانکه طبیعت آتشینش بود برافروخت و سیلی محکمی بر صورت شوهرش زد و از اتاق خارج شد. از آن به بعد دیگر حاضر نبود او را ببیند.
ابلونسکی در دلش میگفت: «همهاش تقصیر آن لبخند احمقانه بود.»
بعد با نومیدی از خود میپرسید: «ولی چه کنم؟ آخر چه میتوانم بکنم؟» و جوابی پیدا نمیکرد.
۲
ابلونسکی آدم صادقی بود. نمیتوانست خود را بفریبد و به خود بقبولاند که از کاری که کرده پشیمان شده است. او نمیتوانست امروز از تکرار کاری پشیمان شود که پنج شش سال پیش، زمانی که اولین بار به همسر خود خیانت کرده بود، از آن پشیمان شده بود. نمیتوانست پشیمان باشد از اینکه دیگر عاشق زنش نیست و دیگر دوستش ندارد، زنی که فقط از او یکسال بزرگتر و مادر پنج فرزند زنده مانده و دو طفل از دنیا رفتهاش بود، حال آنکه خود جوانی سی و چهار ساله و زیبا بود و دلی پرحرارت داشت. پشیمانیش فقط از آن بود که نتوانسته بود راز خود را از همسرش پنهان دارد. اما بدی وضع خود را کاملاً احساس میکرد و دلش به حال زن و فرزندان و نیز خودش میسوخت. شاید اگر میدانست که این آگاهی به این شدت زنش را میآزارد از پنهان داشتن گناهان خود از او عاجز نمیماند. هرگز به روشنی به این موضوع فکر نکرده بود بلکه به ابهام گمان میکرد که زنش مدتهاست که به حدس از بیوفایی او خبردارد و او را وانمود میکند که بیخبر است. حتی خیال میکرد که او، که زنی شکسته و رنگرورفته بیش نیست و از زیبایی جوانی چیزی در بساط ندارد و جز هالهٔ مادری چیزی ندارد که نظر جلب کند اگر انصاف داشته باشد باید گذشت بیشتری از خود نشان دهد. اما معلوم شد که وضع درست عکس این است.
«وای… وای، چه بدبختی!» ابلونسکی پیوسته افسوس میخورد و هیچ راه چارهای به ذهنش نمیرسید. «پیش از این وضع چه خوب بود، زندگی چه شیرین بود! داریا از زندگی و با بچهها خوش بود و من کاری به کارش نداشتم و آزادش میگذاشتم که هرجور که میخواهد با بچهها مشغول باشد و امور خانه را به دلخواه به دست گیرد. البته ای کاش این دخترک پرستار بچههایم نبود. روی هم ریختن با پرستار بچهها کار مبتذلی است. آدم متشخص و با کمالات چنین کاری نمیکند. ولی آخر قیامتی بود! (چشمان سیاه مادموازل رولان و تبسم شیرین او را بهوضوح پیش نظر آورد) اما خوب، تا هنگامیکه در خانهٔ ما بود من دست از پا خطا نکردم. و از همه بدتر اینکه این زن از بخت بد هم حالا… وای… وای! ولی چه بکنم، چه میتوانم بکنم؟»
این سؤال جوابی نداشت، مگر همان جواب کلی که زندگی به مسائل خیلی پیچیده و بیجواب میدهد و آن این است: «باید با مشکل روز مدارا کرد، یعنی آن را فراموش کرد. اما فراموشی را دیگر نمیتوانست، دستکم تا شب، در خواب بجوید. و نیز نمیتوانست به آوازی روحبخش پناه ببرد که تنگهای زننما میخواندند. درنتیجه چارهای نبود مگر اینکه فراموشی را در رؤیای زندگی بجوید.
ابلونسکی با خود گفت: «خوب، تا ببینیم.» و برخاست و ربدوشامبر خاکستریرنگ خود را که آستر ابریشمین آبیرنگی داشت پوشید و کمربند آن را گره زد و نفس عمیق به سینهٔ ستبر خود داد و با قدمهای همیشه استوار و پاهایی که کج بر زمین مینهاد و اندام فربه او را به نرمی و سبکی حرکت میدادند به سمت پنجره رفت و کرکره را بالاکشید و بهشدت زنگ زد. پیشخدمتش ماتوی که دیگر رفیقش شده بود به صدای زنگ بیدرنگ با لباسها و چکمهها و تلگرامی به دست وارد شد. بهدنبال ماتوی سلمانی نیز با وسایل ریشتراشی به اتاق آمد.
ابلونسکی تلگرام را برداشت و جلو آینه نشست و پرسید: «از اداره پروندهای نیاوردهاند؟»
ماتوی نگاهی پرسان و حاکی از غمخواری به او انداخت و پس از مکثی کوتاه با لبخندی مرموز گفت: «روی میز گذاشتهام. یک نفر هم از بنگاه کرایهٔ کالسکه آمده بود.»
ابلونسکی جوابی نداد و فقط در آینه به ماتوی نگاهی کرد. از نگاهی که آنها در آینه به هم کردند معلوم بود که حرفهای هم را خوب میفهمند. نگاه ابلونسکی میپرسید: «منظورت از این حرف چیست؟ تو که میدانی.»
ماتوی دستهایش را در جیب کرد و پاهایش را جدا نهاد و ساکت ماند و با لبخند نیکخواهانهٔ نه چندان محسوسی به ارباب خود نگریست.
گفت: «گفتم این یکشنبه نه، یکشنبهٔ دیگر بیاید. و تا آن روز نه بیخود مزاحم شما بشود و نه وقت خودش را تلف کند ـ و پیدا بود که این جمله را از پیش آماده کرده بود.
ابلونسکی فهمید که ماتوی این حرف را از راه شوخی میزند. تلگرام را باز کرد و کلماتی را که طبق معمول نادرست نوشته شده بود به حدس و اصلاحکنان خواند و چهرهاش از هم باز شد.
دست چاق و براق سلمانی را که گونه ـ ریش بلند و تابه خورده را از روی گونه میتراشید و باریکهٔ گلیرنگ پاک تراشیدهای بر گونهاش برجا گذاشته بود لحظهای نگه داشت و گفت: «ماتوی، خواهرم آنا ارکادی یونا فردا میرسد.»
ماتوی گفت: «خدا را شکر!» و با این جواب نشان داد که او نیز مانند ارباب به اهمیت این خبر آگاه است و میداند که آنا ارکادی یونا، خواهر عزیزکردهٔ ابلونسکی، ممکن است بتواند او را با همسرش آشتی دهد.
پرسید: «تنها تشریف میآورند یا با شوهرشان؟
ابلونسکی نمیتوانست حرف بزند زیرا سلمانی پشت لب بالایش را میتراشید و یک انگشتش را بلند کرد. تصویر ماتوی در آینه سر فرود آورد.
ـ تنها تشریف میآورند. اتاق بالا را برایشان آماده کنیم؟
ـ به (داریا آلکساندروونا) Daria Alexandrovna بگو. خودش تصمیم خواهد گرفت.
(ماتوی) با لحن مشکوکی پرسید:
ـ داریا آلکساندروونا؟
ـ آری. بیا این تلگراف را نیز به او نشان بده و ببین چه میگوید.
ماتوی پیش خودش چنین فکر کرد: «او میل دارد از نظر همسرش آگاهی یابد.» سپس به اربابش چنین گفت:
ـ بسیار خوب!
ابلونسکی آرایش خود را به پایان رسانیده و میخواست لباس بپوشد که ناگهان (ماتوی) با چکمههای صدادارش، درحالیکه تلگراف را همچنان به دست داشت، به اتاق بازگشت. آرایشگر رفته بود. (ماتوی) گفت:
ـ (داریا آلکساندروونا) گفت به شما اطلاع دهم خانه را ترک خواهد گفت و چنین افزود: «بگذار خودش هر کار که میخواهد بکند!»
(ماتوی) آنگاه درحالیکه دستهای خود را به جیب داشت و سرش را به یک طرف نگاه داشته و برقی در چشمش میدرخشید به اربابش خیره شد.
(ابلونسکی) لحظهای سکوت کرد و سپس لبخند محبتآمیز و ترحمآوری بر لبانش نقش بست. سر خود را تکانی داد و پرسید:
ـ خوب! ماتوی! عقیدهٔ تو چیست؟
ـ چیزی نیست ارباب! همهٔ کارها خودبهخود درست خواهد شد؟
ـ خودبهخود؟
ـ آری ارباب!
ابلونسکی درحالیکه صدای لباس زنی از خارج در به گوشش رسید گفت:
ـ پس تو اینطور عقیده داری؟ پشت در کیست؟
صدای زنانهای، رسا و بسیار دلپسند طنین افکند.
ـ من هستم ارباب!
آنگاه صورت زشت و پرآبلهٔ (ماتریونا فیلیمونوونا) Matriona Filimonovna دختر دایه در آستانهٔ در نمایان گردید.
ابلونسکی درحالیکه به وی نزدیک شد پرسید:
ـ ماتریوشا! چکار داری؟
ـ اگرچه ابلونسکی همانطور که خودش اذعان داشت نسبت به همسرش مرتکب خطایی شده بود، با اینهمه کلیهٔ افراد ساکن خانهٔ او، حتی دایه که بهترین دوست (داریا آلکساندروونا) بهشمار میرفت از وی جانبداری میکردند.
ابلونسکی با حال افسردهای پرسید:
ـ ماتریوشا! حرف بزن! چکار داشتی؟
ـ ارباب! شما نزد خانم بروید و اعتراف کنید که کار خطایی کردهاید. خدای متعال بقیهٔ کار را درست خواهد کرد. او سخت رنج میبرد و قیافهاش دل آدمی را میسوزاند. گذشته از این خانه بهکلی زیرورو شده است و از همه مهمتر شما باید به فرزندانتان رحم کنید ارباب! به او بگویید کار ناروایی کردهاید.
ممکن است مؤثر واقع شود. آیا کار دیگری هم جز این از دست شما ساخته است؟
ـ آخر او حاضر نیست مرا ببیند…
ـ مهم نیست. شما وظیفهٔ خودتان را بدینسان انجام دادهاید. خدا بخشنده و بزرگ است. به او متوسط شوید ارباب! خودتان را به او به سپرید.
ابلونسکی که ناگهان تا بناگوش سرخ شد گفت:
ـ بسیارخوب! تو میتوانی بروی…
سپس با اراده پیژامهٔ خود را از تن به در آورد و به (ماتوی) روی کرد و گفت:
ـ لباسهای مرا بیاور.
(ماتوی) پیراهن اربابش را که مانند گردنبند اسبی در دست خود آماده داشت، پس از آنکه یک ذرهٔ نامریی را که بر آن نشسته بود فوت کرد به او داد و با خرسندی نمایانی به کمک ارباب در پوشیدن لباس پرداخت.
۳
ابلونسکی پس از لباس پوشیدن سر و صورت خود را اودوکلنی پاشید و آستینهای خود را مرتب کرد و به عادت معمول جعبهٔ سیگار و کتابچهٔ جیبی و ساعت زنجیردار و مهرهای خود را بین جیبهای مختلف تقسیم کرد و دستمالش را تکانی داد و با وجود پیشامد بدی که برایش روی داده بود، خود را نظیف و معطر و تندرست و خوشحال احساس کرد و درحالیکه بهطور نامحسوس با هر قدم میپرید بهطرف اتاق ناهارخوری روی آورد و در آنجا قهوهٔ خود را آماده یافت. در کنار قهوه نیر نامهها و اوراق اداری دادگستری قرار گرفته بود.
شروع به خواندن نامهها کرد. از خواندن نامهای احساس ناراحتی کرد زیرا نامه متعلق به بازرگانی بود که مشغول خرید یک جنگل از املاک همسر او بود. این جنگل میبایستی فروخته شود لکن مادام که او با زنش آشتی نکرده بود نمیتوانست بههیچروی این موضوع را مطرح کند. آنچه بیشتر مایهٔ تأسف وی بود عواقب مالی تأخیر در آشتی کردن با زنش بود. اینک فکر اینکه نفع شخصی و خودخواهی ممکن است وی را برانگیزد و برای خاطر فروش جنگل درصدد آشتی کردن با همسرش برآید او را ناراحت میکرد.
ابلونسکی پس از آنکه مطالعهٔ نامهها را به پایان رسانید، مدارک دادگستری را بهطرف خود کشید و با شتاب دوتای آنها را نگاهی کرد و با مداد بزرگی چند یادداشت برداشت و سپس آنها را کنار زد و شروع به نوشیدن قهوهٔ خود کرد و در اثنای نوشیدن روزنامهٔ صبح را که هنوز نم داشت باز کرد و به خواندن پرداخت.
ابلونسکی مشترک یک روزنامهٔ آزادیخواه بود و مرتب آن را مطالعه میکرد. البته یک روزنامهٔ آزادیخواه افراطی نبود لکن عقاید اکثریت مردم را منعکس میساخت. اگرچه ابلونسکی چندان علاقهای به علم و هنر و سیاست نداشت، با اینهمه دربارهٔ هر موضوعی تابع افکار اکثریت بود که در روزنامهٔ مورد علاقهاش انعکاس مییافت و تنها هنگامی درخصوص مطلبی تغییرعقیده میداد که اکثریت تغییرعقیده دهد و یا آنکه اساساً هیچ تغییر عقیدهای ندهد زیرا تغییرعقیدهٔ اکثریت همواره بهطور نامحسوس و نامریی صورت میگیرد.
ابلونسکی همانطورکه شکل کلاه و یا لباس خود را انتخاب نمیکرد هرگز تمایلات و عقاید بهخصوصی را برنمیگزید بلکه همواره کلاهی را بر سر میگذاشت که متداول بود و لباسی را میپوشید که لباس روز بهشمار میرفت. هرگاه به محفل یا مجلسی میرفت که در آن ابراز تمایل به یک نوع فعالیت فکری بهخصوصی علامت رشد بهشمار میرفت ناگزیر همان روشی را پیش میگرفت که در پوشیدن لباس و یا بر سر گذاشتن کلاه بهکار میبرد. هرگاه آزادیخواهی را به محافظهکاری برتری میداد برای آن نبود که آزادیخواهی را بیشتر مطابق با اصول عقل و منطق میدانست بلکه تنها برای آن بود که با طرز زندگی وی بهتر وفق میداد. حزب آزادیخواه بر آن بود که همهچیز در روسیه بر مبنای غلطی قرارگرفته است. اتفاقاً ابلونسکی نیز وام فراوان داشت و سرمایهاش کفاف مخارجش را نمیداد و به همینجهت با آزادیخواهان همعقیده بود. حزب آزادیخواه بر آن بود که ازدواج نهادی ارتجاعی است و باید در آن اصلاحات اساسی صورت گیرد. ابلونسکی هم میدید که خانواده چندان لذت و سروری به او نمیبخشد بلکه او را ناگزیر میسازد دروغ بگوید و نقابی مصنوعی به صورت زند و حال آنکه ریاکاری مخالف خوی و طبع او بود. حزب آزادیخواه میگفت و یا مدعی بود که مذهب تنها زنجیری برای انقیاد بیسوادان است و اتفاقاً ابلونسکی نیز نمیتوانست بدون احساس درد پا، لحظهای در کلیسا تاب آورد و یا هدف و منظور اینهمه سخنرانیهای کسلکننده و وعظهای وحشتناک را دربارهٔ آن جهان دریابد، و حال آنکه زندگی در این جهان را از هر حیث مطبوع و شیرین مییافت. ابلونسکی که طبعی شوخ داشت، گاه از اوقات هوس میکرد یک شخص بسیار متین و مبادیالآدابی را دست بیندازد و ازاینروی میپرسید چرا وقتی سخن از نسل روسی به میان میآید هرکسی با افتخار و مباهات نام روریک (۱) (Rurik) را میبرد و از یادآوری جد پیشینتر خود یعنی میمون عار دارد؟ بدینطریق آزادیخواهی برای ابلونسکی یک عادت شده بود و از مطالعهٔ روزنامهاش لذت میبرد چنانچه از سیگار بعد از ناهار به مناسبت انحراف مختصری که در افکارش ایجاد میکرد حس مطبوعی احساس میکرد، بنابراین مقالهٔ اساسی روزنامه را مانند معمول مطالعه کرد. نویسنده در این مقاله تأیید کرده بود در عصر ما داد و فغان برآوردن که رادیکالیسم (اصل اصلاحات اساسی) دارد عناصر محافظهکار را میبلعد و یا برانگیختن دولت به منکوب کردن اژدهای انقلاب اشتباه بزرگی است زیرا «به عقیدهٔ ما خطر در تصور وجود اژدهای فرضی انقلاب نیست بلکه در اصرار به چسبیدن به آداب و رسوم و سنت کهنه است که راه هرگونه پیشرفتی را مسدود ساخته است.» و غیره… همچنین مقالهٔ دیگری را دربارهٔ امور مالی مطالعه کرد که طی آن نامی از (بنتهام) Bentham و (میل) Mill برده شده و وزارتخانهٔ او مورد حمله قرار گرفته بود با تیزهوشی معمول خود از چگونگی هر حمله آگاهی یافت: از کجا سرچشمه گرفته بود؟ هدف آن چه بود؟ روی سخن با چه شخصی بود؟ مانند معمول این ادراک لذتی در وی ایجاد کرد لکن امروز یادآوری سخنان (ماتریونافیلیمونوونا) مبنیبر اینکه وضع خانهاش پریشان گردیده است تا اندازهای این خشنودی را منقص میساخت. سپس در ستون اخبار خواند که کنت (بیست) Beist بهطرف (ویزبادن) حرکت کرده است و همچنین برای رنگ کردن موهای سفید ماده بینظیری اختراع شده است و یک کالسکهٔ تندرو به فروش میرسد و مرد جوانی حاضر به خدمت است لکن هیچ یک از این اخبار برخلاف معمول در وی خرسندی آرامبخش و تمسخرآمیزی حاصل نکرد.
پس از آنکه مطالعهٔ روزنامه و نوشیدن یک فنجان دومی قهوه و یک قرص نان و کره را به پایان رسانید از جای برخاست، یک یا دوخرده نان را از لباسش تکان داد و سینهٔ فراخ خود را منبسط کرد و لبخند نشاطآمیزی زد، البته نه برای آنکه روحش سبکتر شده بود بلکه برای آنکه احساس سلامتی و هضم مطلوبی میکرد.
اما خندهٔ نشاطآمیز بیدرنگ وی را به یاد وضع خود افکند و در دریای فکر فرورفت.
دو صدای کودکانه که به خوبی تشخیص داد یکی صدای گریشا Grisha کوچکترین پسر و دیگری صدای تانیا Tanya بزرگترین دختر اوست از خارج در شنیده شد.
آنان چیزی را به زمین میکشیدند و اینک آن را واژگون ساخته بودند. دختر کوچک به زبان انگلیسی چنین نهیب زد:
ـ به تو گفتم بر سقف آن مسافر سوار نکن! حالا آنان را از زمین بردار!
ابلونسکی به خودش گفت: «خانه بهکلی زیرورو شده است. بچهها سرگردان و بیسرپرست ماندهاند!» آنگاه بهطرف در رفت و آنان را به داخل اتاق خواند. بچهها جعبهای را که به خیال خودشان قطار بود به زمین افکندند و بهطرف پدرشان شتافتند.
دخترک که مورد توجه خاص پدرش بود، با رشادت خاصی جلو آمد و او را در آغوش گرفت و قهقههزنان به گردنش آویخت و مانند همیشه از تماس مأنوس سبیل او بر گونههایش لذت مطبوعی برد و پس از آنکه صورت پدرش را غرق بوسه ساخت با چهرهای که از فرط محبت و عاطفه به سرخی گراییده بود، دستهای خود را از گردن پدرش جدا کرد و بهطرف در دوید لکن ابلونسکی وی را نگاهداشت و درحالیکه گردن نرم و ظریف او را نوازش میکرد پرسید:
ـ حال مامان چطور است؟
درایناثنا به پسر خردسال نیز که به نوبهٔ خود برای نوازش کردن او نزدیک شده بود لبخندی زد و گفت:
ـ آهای! سلام!
ابلونسکی قلباً میدانست که پسرش را به اندازهٔ دخترش دوست ندارد، با اینهمه کوشش کرد که نسبت به هر دو محبت یکسانی را ابراز دارد. لکن پسر خردسال حقیقت را احساس کرد و به تبسم سرد پدرش پاسخی نداد.
دختر گفت:
ـ مامان؟ او بالا است.
ابلونسکی آهی کشید و به خودش گفت؛ «بنابراین او شب دیگری را بیدار به سر برده است» آنگاه از تانیا پرسید:
ـ حالش خوبست؟
دخترک میدانست پدر و مادرش باهم نزاع کردهاند و طبعاً حال مادرش نمیتواند خوب باشد و پدرش نیز باید از این نکته آگاه باشد و همین سؤالی که با خونسردی دربارهٔ مادرش از او کرد گواه بر این حقیقت است و به همینجهت بهجای پدرش از فرط شرم سرخ شد. پدرش نیز بیدرنگ حقایق را دریافت و تا بناگوش سرخ گردید.
تانیا گفت:
ـ نمیدانم. او به ما گفت امروز درس نخواهیم داشت بلکه به اتفاق میس (هول) Hull به خانهٔ مادربزرگ خواهیم رفت.
ابلونسکی گفت:
ـ بسیارخوب! (تانیا کین) کوچکم! برو بازی کن.
سپس درحالیکه هنوز او را محکم گرفته و دست نرمش را فشار میداد ادامه داد:
ـ نه! صبر کن.
آنگاه یک جعبهٔ شیرینی را که روز پیش بر روی طاقچهٔ بخاری نهاده بود برداشت و دو شیرینی را که میدانست مورد علاقهٔ دختر خردسال است یعنی یک شوکولات و یک آبنبات برداشت و به او داد.
دخترک درحالیکه شوکولات را نشان داد گفت:
ـ این برای گریشاست؟
ـ آری! آری!
آنگاه بار دیگر شانهٔ ظریف دختر زیبا را نوازش کرد و گردن او را بوسید و گذاشت او برود.
(ماتوی) گفت:
ـ کالسکه آماده است! لکن زنی در انتظار ملاقات شما است.
ابلونسکی پرسید:
ـ آیا خیلی منتظر بوده است؟
ـ در حدود نیم ساعت.
ـ چندبار گفتم وقتی کسی به دیدن من میآید بیدرنگ آگاهم کن.
(ماتوی) با لحن دوستانه و محبتآمیزی که اثر هرگونه خشم و ناراحتی را در اربابش محو کرد گفت:
ـ دستکم باید فرصت آن را داشته باشید که قهوهتان را بنوشید.
ابلونسکی درحالیکه اندکی خود را ناراضی نشان داد گفت:
ـ بسیارخوب! بگو داخل شود!
زن که بیوه یک سروان ستاد به نام (کالینین) Kalinin بود برای درخواست یک کار غیرممکن و ناموجهی آمده بود با اینهمه (ابلونسکی) بنا به عادت همیشگی خود به وی تعارف کرد که بنشیند و بدون آنکه سخنان او را قطع کند با دقت به گفتههایش گوش کرد و بوی اندرز داد که بچه کسی مراجعه کند و حتی با خط درشت و زیبا و صریح خود توصیهای بهعنوان شخص صاحبنفوذی نگاشت و پسازآنکه او را مرخص کرد کلاهش را برداشت و لحظهای تأمل کرد تا دریابد آیا چیزی را فراموش نکرده است و دریافت هیچچیز از یادش نرفته است جز یک چیز را که آنهم خودش خواسته است فراموش کند: زنش را.
به فکر فرورفت و چهرهٔ جذابش به افسردگی گرایید. از خودش پرسید:
ـ آری!… آیا بهتر است به سراغ او بروم یا نه؟ یک ندای درونی در گوشش خواند که رفتن او هیچ فایدهای ندارد و جز یک نوع ریاکاری و خدعهٔ تازه چیز دیگری نخواهد بود و هرگز نخواهد توانست روابط خودش را با همسرش اصلاح کند چون محال است بتواند بار دیگر زیبایی و جوانی و طنازی زنش را بازگرداند و یا اینکه از جوانی خودش چشم بپوشد و تبدیل به یک مرد فرتوت و دور از عالم شور و شری گردد. از این دیدنی هیچچیز جز دروغ و تزویر حاصل نخواهد شد و دروغ و تزویر نیز مخالف با جوهر طبع او بود.
لکن به خود دل داد و گفت:
ـ با اینهمه دیر یا زود باید او را ملاقات کنم. این وضع بدین منوال ماندنی نیست!
بار دیگر شانههای خود را کشید و سیگاری برداشت و قبل از آنکه آن را در جای سیگاری صدفی بیفکند، دود آن را یک یا دوبار به ریه فروبرد و آنگاه با قدمهای تندی از اتاق پذیرایی گذشت و در دیگری را که به اتاق خواب همسرش بازمیشد گشود.
کتاب آنا کارنینا نوشته لئو تولستوی توسط انتشارات امیرکبیر در 1150 صفحه با ترجمه مشفق همدانی منتشر شده است.