معرفی کتاب «پیرمرد و دریا» نوشته «ارنست همینگوی»
مقدمهٔ مترجم
انسان درد میکشد، پس هست
بر پیرمرد و دریا، از آنجا که هنرمندانهترین اثر همینگوی و در واقع ـ به گفتهٔ خود او ـ عصارهٔ همهٔ زندگی و هنر اوست، بیش از همهٔ آثار او نقد نوشتهاند و به آن تمثیل و نماد نسبت دادهاند. چرا که این کتاب، چون هر اثر هنری اصیل در عین سادگی و صراحت و ایجاز، عمیق و پرمعنی و سرشار است و از همینرو میتوان از سطح زلال و روشن آن تا رازوارهترین اعماق فرو رفت و رمز و نمادهای بسیار از آن بیرون کشید که هیچیک در جای خود بیمورد و معنی نیست، اما چسبیدن به برخی و رها کردن باقی چنان است که تنها به بخشی از حقیقت دل بسته و بر کل آن چشم بسته باشیم. همین خود از دلایلی بود که همینگوی را در برابر منتقدان فلسفهباف و نظریهپرداز مینشاند. چرا که نگرش و غایت همینگوی از نوشتن، ایجاد رابطهای مستقیم و بلافصل با خواننده، بیدخالت هر منتقد یا مفسری بود و بیشترِ روشنی و وضوح سبک او نیز از همینرو و به سبب احترامیست که برای خواننده قائل بود. بسیاری از منتقدان تنها یک نماد یا درونمایه از این کتاب را برگرفته و آن را گسترش دادهاند. چنانکه بعضی پیرمرد را مظهر مسیح دانستهاند، و یا استعارهای از هنرمند که کار هنریاش [= ماهی] به دست منتقدان [= کوسهها] تشریح و تکهتکه میشود، و نیز گروهی این کتاب را تشریحی از وضعیت انسان در برابر و در رابطه با گناه میدانند که شاید همهٔ اینها نیز باشد. اما قبل از همه، سرگذشت انسانیست ساده و طبیعی که به خاطر ایمانی که به کار خود میورزد تا دورها میرود و دست به کاری بزرگ میزند. اما این همهٔ حرف نیست؛ آنچه مهم است همهٔ جزئیاتیست که نویسنده با بیان آنها کلمه به کلمه، و سطر به سطر و صفحه به صفحه دست خواننده را میگیرد و پا به پا پیش میبرد تا سرانجام از ماهیگیری ساده [= قبل از رفتن به دریا]، انسانی والا و توانا میسازد [= پس از بازگشت پیرمرد به خشکی]. روش همینگوی در این اثر به نوعی رخنه کردن از پیرامون به قلب کلام است که خود یادآور روش شکار است. و در سه صحنهٔ پیاپی داستان که خشکی ـ دریا ـ خشکی است، با سیری بازگرداننده، خواننده را از پیرامون به مرکز میبرد و سپس باز او را به پیرامون میرساند. یعنی ابتدا چشماندازی دور دست و گسترده در برابر مینهد که روستای پیرمرد و اهل روستاست و سپس حلقه را هر دم تنگتر میکند و چون دوربینی حساس و چشمی که تنها به یک نقطه دوخته است، و قلب هدف، به پیرمرد، هر دم نزدیکتر میشود و هر چه تصویر پیرمرد در چشم ما درشتتر میشود، زوائد و اضافات دیگر ناپدید میشوند. تا آنجا که به کلبهٔ پیرمرد میرسیم و شاهد گفت و گوی دو نفرهٔ او با پسرک میشویم. سرانجام به کلی از خشکی، از جاییکه امن و سفت و زیر پای همگان است و حتی از پسرک که یگانه دوست و دوستدار پیرمرد است، دور میشویم و بر عرصهٔ دریا ـ صحنهٔ دوم ـ با پیرمرد رو به رو میشویم که تنها و جدا از جماعت و از خشکی با ماهی خود در نبرد است. سرانجام باز پیرمرد را میبینیم که دوباره به خشکی ـ به صحنهٔ سوم یا همان صحنهٔ اول ـ به روستای خود، به خانهٔ خود باز میگردد و باز پسرک با اوست.
ما نیز به تقلید از سبک همینگوی، پیرمرد را در این سه صحنه: خشکی ـ دریا ـ خشکی دنبال میکنیم:
نخستینبار که پیرمرد با دیدی دوربینوار به ما نشان داده میشود ماهیگیری ساده و فقیر و بیهویت است که در جهان مثل و مانند بسیار دارد. تنهاست و نیازمند کمک و دستگیریهای پسرکی که همواره به یاری و دلداریاش میشتابد. روستاییان، آنانکه اهل حرفه نیستند، مانند پدر و مادر پسرک، پیرمرد را بدبیار میدانند و حتی به سبب فقر و بدبیاری تحقیرش میکنند. اما حتی در میان ماهیگیران نیز جوانترها او را مسخره میکنند و پیرترها بر او دل میسوزانند. رابطهٔ پیری و جوانی ـ یکی از درونمایههای همیشگی همینگوی ـ در اینجا از نو تکرار میشود که تا پایان کتاب نیز نقشی اساسی دارد. جوانترها درست به علت بیخبری و خامی، پیرمرد را مسخره میکنند، چرا که عمق پیرمرد را نمیشناسند و در ظاهر و سطح او نیز جز مردی شکسته و بختبرگشته و فقیر که خود محتاج کمک است چیزی نمییابند. و این همان جوانیای است که وقتی حرمت پیری را نمیداند در چشم همینگوی جز خامی و بیمایگی معنایی ندارد. اما شناخت بیشتر ما از پیرمرد هنگامیست که او را در کلبهاش و در رابطه با پسرک مییابیم. رابطهای که براساس مهر و دوستیست. رابطهٔ میان دو انسان ناکامل و ساده که وقتی براساس عشق و ایثار قرار میگیرد متعالی و کمالآور میشود. پیرمرد از پیرانگی خود، از تجربههای خود، به پسرک میدهد و درعوض از او امید و گرمدلی میگیرد. پیرمرد همهٔ آموختهها، دانستهها، تجربهها، و همهٔ حاصل عمر خود را به پسرک هدیه میکند و پسرک به او خدمت میکند. غمگسار و پرستار اوست و به او احترامی عمیق میورزد. در اینجا جوانی و پیری دیگر در مقابل هم نیستند، بلکه به جامهٔ تضادی مکمل در میآیند. گر چه از جوانی بوی خامی، بیمایگی، سطحگرایی، هرز روی و ناشکیبایی میآید که با پختگی، عمق، تمرکز و شکیبایی پیری در تضاد است، اما وقتیکه پیری و جوانی با مهر و همدلی در آمیزد، کمال میبخشد. رابطهٔ پیرمرد و پسرک اینچنین است. رابطهٔ پیری و جوانی که با گذشت و با ایثار، با آموختن و آموزاندن، با شاگردی و استادی کردن، با خدمت و حرمتگزاری به کمال میرسد و اینهمه در آغاز کتاب تنها با یک جملهٔ کوتاه آشکار میشود: «پیرمرد به پسرک ماهی گرفتن آموخته بود و پسرک به او مهر میورزید.»(۱) از همینروست که گر چه پسرک “طبیعتا” به پدر و مادرش “تعلق” دارد و گر چه “ظاهرا” در قایق ماهیگیر پیر دیگری “خدمت” میکند، اما تنها با پیرمرد است که در میآمیزد، تنها به اوست که “تعلق” دارد و “خدمت” میگزارد. چرا که تنها از راه عشق است که میتوان “تعلق” یافت و شوق “خدمت” داشت. و چنین است که این دوگانگی به درآمیختگی بدل میشود و این تضاد به کمال میرسد و به کمال میرساند.
در کلبهٔ پیرمرد از طریق گفت و گوی دو نفرهٔ او با پسرک تا حدی به خصوصیات شخصی پیرمرد پی میبریم. در مییابیم که پیرمرد شجاع است ـ از همه بالاتر، شجاعت تنها بودن و تنها عمل کردن را دارد. شکیباست. طاقت رنج کشیدن دارد. متواضع است ـ اما به تواضعی دست یافته که از غرور فراتر میگذرد. تواضع استاد کاری چیرهدست که از فرط چیرگی و آگاهی بر ریزهکاریهای حرفهای خویش از مرحلهٔ نازش و غرور گذشته و به “تواضعی شگفت” دست یافته است که جوانترها، رنج ندیدهها، ترسوها و نکرده کارها از آن بیخبرند و به تمسخر از آن میگذرند. و جانمایهٔ اینهمه، ایمان عمیق و محکم پیرمرد است که همهٔ شجاعت، شکیبایی و تواضع پیرمرد از نهایت آن جان و نیرو میگیرد. در واقع ایمان پیرمرد است که او را روئینتن میسازد. پیرمرد به حرفهٔ خود ایمان دارد. هر چه در کار خود آزمودهتر شده، به ایمانی عمیقتر دست یافته است. ایمانی فطری و درونی و بیواسطه. همین ایمان است که حتی پس از هشتاد و چهار روز تمام که هر روز به دریا رفته و دست خالی بازگشته است، دل او را روشن میدارد و باز او را به دریا میکشاند. حسی ناشناخته و درونی به او ندا میدهد که همهٔ تجربهها، رنجها، شکستها، پیروزیها و تاب و شکیبهای او در سراسر عمرش بیچیزی نبوده و نیست. شاید که همهٔ آموختنها، ساختنها، و پرداختنهای انسان تنها نوعی تمرین و آمادگی یافتن است تا شخص خود را برای آن لحظهٔ معهود زندگی، برای آن کار بزرگ خود آماده سازد. چنین کسی به میزبانی میماند که اگر انتظار مهمان عزیزی را دارد، باید همهٔ اسباب پذیرایی را فراهم سازد تا به هنگام ورود او از غفلت خالی دستی خود شرمسار نگردد. پیرمرد با خود فکر کرد «اما من قلابها را با دقت نگه میدارم. فقط عیب کار این است که دیگر شانس ندارم. ولی کسی چه میداند، شاید امروز داشته باشم. هر روزی برای خودش یک روز تازه است. البته چه بهتر که آدم شانس داشته باشد، اما من بیشتر دلم میخواهد کارم درست و کامل باشد.» و فکر کرد «آنوقت اگر بخت به سراغت بیاید آمادگیاش را داری!»(۲) در واقع آنکه چیزی فراتر میخواهد باید که شایستگی و توانایی داشتن آن را در خود بپروراند. داشتنی که از راه معرفت و شناختن درونی و عمیق حاصل میشود و کسب این معرفت جز از راه عشق و ایمان ورزیدن ممکن نیست. بدینسان پیرمرد، برای رو به رو شدن با ماهی ـ یا با بخت خود ـ خود را آماده کرده است. او در واقع همهٔ اسباب را جمع دارد، سوای آمادگیهای معنوی، از بدنی ورزیده و مهارتهای فنی نیز برخوردار است.
ــ بین ماهیگیرها تو از همه سری.
ــ نه، بهتر از خودم هم سراغ دارم.
پسرک گفت: «بیخود نگو، ماهیگیر خوب فراوان است و چند تاشان هم فوقالعادهاند، ولی تو چیز دیگری.»
پیرمرد گفت: «شاید آنقدرها که میگویم زور نداشته باشم. ولی عوضش هزار جور حقه بلدم سوار کنم و اراده دارم.»(۳) پیرمرد همهٔ ریزهکاریها و نشانههای هواشناسی و خورشید و باد و آب و جریان و همهٔ جانوران و گیاهان دریا را میشناسد. و از طریق نشانههای آنها میتواند هر آنچه را که در ضمن کار ممکن است رخ دهد پیشبینی کند و چاره بیندیشد. بدینسان، پیرمرد آماده و امیدوار، تنها به دریا میرود.
در دریا تمرکز داستان بر پیرمرد و نیز شناخت ما از او به اوج میرسد. چرا که پیرمرد، قبل از هر چیز ماهیگیر است و عرصهٔ کارآیی و کارنمایی او دریاست نه خشکی. همهٔ برداشت ما از پیرمرد تا زمانیکه او در خشکی است بیش از پیش درآمدی نظری در شناخت او نیست. یا به زبان دیگر چشم و ذهن ما را آماده میکند تا بتوانیم رفتار پیرمرد را در دریا که عرصهٔ عمل اوست بنگریم و داوری کنیم. در اینجا، در دریا، دور از همه و به هنگام درگیری پیرمرد با کار اوست که رفتهرفته در چشم ما نام و نشان مییابد و دارای هویت میشود تا جاییکه سرانجام او را نه برای آنکه در مبارزه با ماهی پیروزمند است یا بازنده، بل به خاطر رفتاری که در کار و عمل از خود نشان میدهد، انسانی والا و یگانه مییابیم که تالی ندارد، که مثل همه نیست، بل از فردیت و شخصیت و اصالتی خاص برخوردار است ـ و این خود از مهمترین درونمایههای همینگوی است که انسانها را تنها به هنگام دست زدن به کار و از روش و رفتار و رویاروییشان با خطر ـ فارغ از پروای شکست یا پیروزی ـ قضاوت میکند. و از همینرو به مردمان گمنام و سادهای که در راه حرفهٔ خود چه بسا تا پای جانبازی پیش میروند، ارج بسیار مینهد.
اگر پیرمرد به قصد گرفتن بزرگترین ماهیان، تنها و بسی دور میرود از سر ماجراجویی نیست. این به نوعی در حکم سرنوشت اوست. هیچکس، و خود پیرمرد نیز، نمیداند که چرا او باید ماهیگیر شده باشد. چرا باید در کار خود از حد همگنان و همگان فراتر رفته باشد. و چرا باید سرانجام با بخت خود رو به رو شود. و چرا باید ناگزیر از مبارزه با بخت خود باشد. تنها میداند که ناگزیر از مبارزه است. و برای رسیدن و به دست آوردن ماهی ـ یا بخت خود [که بارها به یکی بودن این دو در کتاب اشاره میشود] ـ باید با او بجنگد. اما این جنگ از سر دشمنی و بدخواهی نیست. پیرمرد به ماهی مهر میورزد. او به هر آنچه نجیب، شجاع، زیبا و شکوهمند است، هر چند که حریفش باشد ـ که حتی مایهٔ نابودیاش باشد، عشق میورزد. گر چه ماهی را حریف خود میشمارد اما هرگز او را رقیب نمیانگارد و از نجابت و شکوه و شجاعت و شکیب ماهی به وجد میآید. حریفیست که از ارزشها و والاییهای حریف با خبر است و به آنهمه حرمت مینهد ـ گیرم ناگزیر از نبرد با او و نابودن کردن او باشد. نبرد پیرمرد با ماهی از نوع نبرد تن به تن و حماسی دو پهلوان است که برای تکمیل آدابِ حماسه حتی رجزخوانیهای پیرمرد را نیز ـ که راهی برای دل دادن به خویش است ـ شاهدیم. جنگ این دو جنگی مقدر و برادرانه است. بلند گفت: «ماهی هم دوستم است. تا حالا چنین ماهیای نه دیده و نه شنیده بودم. ولی باید بکشمش. جای شکرش باقیست که مجبور نیستیم ستارهها را بکشیم.»(۴)، و نیز «…شانس آوردیم که مجبور نیستیم خورشید یا ماه یا ستارهها را بکشیم. همینقدر که روی دریا زندگی کنیم و برادرهای واقعیمان را بکشیم بس است.»(۵) این تقدیر اوست که با ماهی [با برادرش] بجنگد و در این راه بکشد یا کشته شود. فکر کرد «ماهی، تو داری مرا میکشی. اما حق داری برادر. هرگز موجودی بزرگتر، قشنگتر، آرامتر و نجیبتر از تو ندیدهام. بیا و مرا بکش. برایم فرقی ندارد که کی، کی را میکشد.»(۶)
در اینجا داستان به صحنهای حماسی و تراژیک بدل میشود: دو حریف ارزشمند و شریف که به حکم تقدیری ناشناخته ناگزیر از جنگ با یکدیگرند. اما آیا پیروزی هر یک از این دو پیروزی راستین است؟ و سعادت پیروزی راستین را که دست یافتن به عمق آسایش و رضایت است به بار میآورد؟ مگر نه آنکه نابود کردن حریف توانا، برای آنکس که قدر شکوه و شجاعت را میداند خود رنجی گران است؟ با اینهمه حال که پیرمرد ناگزیر از جنگیدن است، حال که جنگی جدی در کار است نمیتوان و نباید رحم و گذشت داشت. در چنین مبارزهای رحم آوردن همانا دست کم گرفتن حریف و در نهایت خوار شمردن خویشتن است. از همینرو پیرمرد همهٔ حیلههایی را که میداند، همهٔ ترفند و تجربههای حاصل سراسر عمر خود را به کار میبندد. در واقع کشته شدن ماهی از آن است که سرانجام او حیوانیست بیگناه در برابر انسانی آگاه و چارهاندیش. و نیز از آنرو که «… انسان ممکن است نابود شود، اما شکست نمیخورد.»(۷)
اما ماجرا هنوز پایان نیافته است. خوبی، هر آن از سوی بدی تهدید میشود و هر آنکه نجیبتر و شریفتر است در برابر بدی و زشتی آسیبپذیرتر است و هم بیش از همه در معرض آن. بیهوده نیست که ماهی گرفتار کوسهها میشود. «خوبتر از آن است که ماندنی باشد» ـ و این جملهایست که چندینبار از زبان پیرمرد تکرار میشود ـ اما پیرمرد پس از کشتن ماهی سخت به شک و ندامت گرفتار میآید. و این تنها به سبب حملهٔ کوسهها نیست. شاید… از آنروست که حاصل کار خود را عبث مییابد. حتی اگر کوسههای آزمند و شکمباره ماهی را از میان نمیبردند، آیا آنها که گوشت او را میخوردند سزاوارش بودند؟ و از ارزش او و از همهٔ آنچه رفته بود خبر داشتند؟
از همینروست که پیرمرد پس از کشتن ماهی با خود زمزمه میکند. «… من پیرمردی خستهام که این ماهی را که برادرم بود کشتهام و حالا باید به بردگی و بیگاری تن بدهم.» و یا «چارهای جز کشتنش نداشتم.» که به نوعی توجیه خویشتن میماند. و سرانجام این توجیه کردن خویش به هنگام حملهٔ کوسهها به اوج خود، به پشیمانی و ندامت میرسد. پشیمانی و ندامتی که تا قبل از کشتن ماهی از آن بیخبر بود. فکر کرد «خوبتر از آن بود که ماندنی باشد. کاش همهٔ اینها یک خواب بود و هیچوقت این ماهی را نگرفته بودم و الان توی رختخوابم بودم و داشتم روزنامه میخواندم.»… و فکر کرد: «با اینهمه از کشتن ماهی پشیمانم.»(۸) و نیز «کاش همهٔ اینها یک خواب بود و هیچوقت [ماهی را] نگرفته بودمش. ماهی، واقعا متأسفم. همه چیز غلط از آب در آمد.»… و باز… «ماهی، نباید اینهمه دور میرفتم. هم به خاطر تو و هم به خاطر خودم. متأسفم ماهی.»(۹)
با اینهمه آنگاه که پیرمرد در گیر و دار مبارزه است، اندیشناک هیچیک از اینها نیست. اصلاً نمیاندیشد. همهٔ این اندیشهها و اندیشناکیها پس از پایان کار به او رو میآورد. چرا که در لحظهٔ شکارِ ماهی تنها باید به کار، به شکار بیندیشد. زندگی پیرمرد چون هر انسان به راستی زندهای در “حال” میگذرد. همهٔ گذشتهٔ او، همهٔ عمر دراز و همهٔ آنچه از سر گذرانده تنها در این حال است که معنا میگیرد و به ثمر میرسد. همه در همین لحظه محو و مستحیل میشود تا به آن بار و معنی بخشد. تا باز این “حال” نیز به گذشته بپیوندد، و زمان حالهای بعدی را غنا و سرشاری بخشد. گفت: «به پسرک گفتم که من پیرمرد غریبی هستم. حالا وقتش است که این را ثابت کنم.» «آن بارها و بارها که این را ثابت کرده بود دیگر هیچ به شمار نمیآمد. اکنون باز از نو آن را ثابت میکرد. هر روز برایش روزی نو بود و به وقت انجام کار هرگز به گذشته نمیاندیشید.»(۱۰) بدینسان پیرمرد در زمان حالی مطلق زنده است. و از آنجا که ماهیگیر است، زندگیاش، که با کارش معنا میگیرد، در دریا بارور میشود. دریایی که گر چه ناشناخته و گاه پرخطر و توفانی است، که گاه دریغ میکند و گاه ایثار، که میدهد و باز میستاند، و اینهمه “دست خودش نیست”، اما تنها در آن است که میتوان به ژرفناها و دور دستها رفت و گوهر بخت را از تیرهترین و دستناخوردهترین اعماقش به دست آورد. و آنکه طالب این گوهر گرامی است باید که خطر تا دورها رفتن، تا بسی دور رفتن را به جان بخرد. باید که از جماعت، از عادت و از هر چه امن و عیش و فایده که در آغوش جماعت حاصل است دل بر کند و یکه و تنها به جست و جوی آن پاک رود. «انتخاب او توی عمق تیرهٔ دریا ماندن و دور بودن از دو رنگیها و دامها و دروغها بود و انتخاب من پیش او رفتن و او را دور از همهٔ مردم جستن و یافتن بود. دور از همهٔ مردم دنیا. حالا ما به هم پیوستهایم، از ظهر تا به حال. هیچکس هم به هیچیک از ما کمک نمیکند.»(۱۱)
در مراحلی از عمر، هنگامیکه انسانی، چنان در کار خود با شخصی یا شیء دیگری درگیر میشود که خود را و همهٔ جهان را در آن کار فراموش میکند، گر چه باید در این دم تنها باشد و تنها تحمل کند، اما پس از پایان کار که به آفرینش چیز، یا اندیشه، یا تجربهای دست مییابد، خویشتن وی با وجدان دیگران از نو پیوند مییابد. کار، در واقع پایان میپذیرد. با ساختن و آفریدن، پایان و سامان میپذیرد و حاصل و بار میدهد. حاصل و باری که همهٔ انسانها در آن شریکند. بدینسان، کار، تجربهای معنوی و ناگزیر و بوتهٔ آزمونی برای تقویت و تعالی روح میشود تا فرد در مرحلهای دیگر از زندگی، پختهتر و آموختهتر کاری دیگر را آغاز کند. و غرض همینگوی کاری اینچنین است. نه آن کار جمعی، که چون هر عادت جمعی دیگری انسان را تنهاتر و خستهتر و خالیتر رها میکند. چرا که کار جمعی دیگر به آفرینندگی، به تجربهای روحانی و فردی نظر ندارد، بل تنها به ادامهٔ آن کار ـ که در بینهایت پایان میگیرد ـ میاندیشد. و بدینسان شخص هرگز روح و دل و جان خود را ـ آن قسمت مهم روح و دل و جان خود را ـ بدان مشغول نمیکند، تنها با بیحواسی و دلمشغولی بدان میپردازد و از اینرو بیحاصلتر، وازدهتر و خستهتر بر جای میماند و زمان از او و بر او میگذرد و او را بینام و نشان و بیبار و بر بر جای میگذارد.
اما چه بسا لحظاتی که انسان، آنگاه که حاصل کار و رنج خود را بر باد رفته مییابد، نسبت به روایی و درستی کار خود مشکوک و نومید شود و پای ایمانش سست گردد. در این لحظات که سخت خود را سترون و نومید مییابد، به احساس گناه میرسد. چرا که سترونی و نومیدی، برای چنین انسانی به نوعی گناه است. پیرمرد نیز وقتی قسمت بزرگی از ماهیاش به دست کوسهها نابود میشود، و سلاحش را نیز از دست میدهد و دیگر خوب میداند که چه سرنوشتی در انتظار بقیهٔ ماهیست، وقتیکه حاصل کارش را چنین از کف رفته مییابد، در لمحهای از زمان خود را سترون و تلاش خود را بیهوده مییابد. فکر کرد «خوبتر از آن بود که ماندنی باشد…»(۱۲) و سپس به اندیشهٔ گناه میرسد «هیچ ازش [از گناه] سر در نمیآورم و گمان نکنم که بهش اعتقاد داشته باشم. شاید کشتن ماهی گناه بود. به گمانم گناه بود. حتی اگر برای این کشته باشمش که خودم زنده بمانم و شکم یک عدهٔ دیگر را سیر کند. ولی پس هر کاری گناه است…» و باز پی این اندیشه را میگیرد [پیرمرد] فکر کرد «تو ماهی را فقط برای زنده ماندن خودت و فروختن به مردم نکشتی. تو او را به خاطر غرورت و به خاطر اینکه ماهیگیر هستی کشتی. تو او را وقتی زنده بود دوست داشتی و وقتی هم مرد دوست داشتی. اگر دوستش داری پس کشتنش گناه نیست، یا شاید گناهش بیشتر است.» تا آنکه در اوج ناامیدی میگوید «… هر چیزی یک جوری یک چیز دیگر را میکشد. ماهیگیری هم مرا میکشد. درست همانطور که زنده نگهم میدارد…» اما یاد مهرآمیز پسرک او را از عمومیت بخشیدن به این اندیشه باز میدارد. فکر کرد «اما پسرک مرا زنده نگه میدارد، نباید زیاد خودم را گول بزنم.» و بدینسان در سختترین لحظات اندوه و اندیشگی، عشق به فریادش میرسد و به صبرش میخواند.
همهٔ درونمایههای کتاب با سیری دیالکتیکی پیش میروند. مانندِ تضاد مکمل پیری و جوانی، آمیزهٔ جبر “ماهیگیر زاده شدن پیرمرد” و اختیار «تنها در پی نجیبترین و بزرگترین ماهی تا بسی دور رفتن.»، همهٔ تضادهای کمالآوری که به دریا نسبت داده میشود، مانند دهندگی و ستانندگی، مهربانی و ستیزهجویی، زندگی بخشی و مرگآوری و نیز دیالکتیکی که در “کار” پیرمرد وجود دارد، که از یکسو حس و معنای “زنده بودن” را به انسان میبخشد و از سوی دیگر بر سر آن باید از جان و زندگی گذشت و مایه گذاشت تا به آفرینندگی ـ به زندگیای دیگر ـ دست یافت؛ و نیز رنج گران و شادی که در نفس کار و زندگیست که تحمل و تجربهٔ آن انسان را به مرحلهای فراتر از این هر دو شادی و رنج میرساند. تا به جایی که پیرمرد حتی زنده بودن خود را از دردی که میکشد در مییابد. «اما اکنون در تاریکی و دور از نور و چراغهای شهر و یکه و تنها، با باد و کشش یکنواخت بادبان، حس کرد شاید هم اکنون مرده است. دو دستش را بر هم گذاشت و کف دستهایش را حس کرد. آنها نمرده بودند و فقط با باز و بسته کردنشان میتوانست درد زندگی را حس کند. پشتش را به چوب انتهای قایق تکیه داد و دانست که نمرده است. این را شانههایش به او میگفتند.»(۱۳) و چند سطر بعد «سعی کرد جایش را راحتتر کند و قایقش را براند و از دردی که میکشید میدانست که نمرده است.»(۱۴) گویی انسان درد میکشد، پس هست.
به سبب همین منطق دیالکتیکی است که وقتی کار پیرمرد در دریا به سر میرسد؛ پس از آنکه ماهی خود را شکار میکند، با همهٔ قدرت برای حفظ آن میکوشد و میجنگد، و سرانجام آن را از دست میدهد و خود را شکستخورده مییابد، سبک و خالی به بازگشت میاندیشد و برای اولینبار و با مهربانی، به یاد یار و دیار و خانه و بستر میافتد. گفت: «به زودی هوا تاریک میشود و بعد میتوانم روشنایی هاوانا را ببینم. اگر خیلی به طرف مشرق رفته باشم چراغهای یکی از ساحلهای تازه را هم خواهم دید.»… فکر کرد «دیگر نباید خیلی از ساحل دور باشم. کاش کسی دلواپسم نشده باشد. البته پسرک دلواپس میشود. اما میدانم که به من اطمینان دارد. خیلی از ماهیگیرهای پیرتر هم نگران میشوند، دیگران هم همینطور.» و فکر کرد «تو خوب شهری زندگی میکنم.»(۱۵) و باز «کاش میتوانستم نور چراغها را ببینم. خیلی آرزوهای دیگر هم دارم. اما الان تنها آرزویم همین است.»(۱۶)… و بالاخره آنگاه که دیگر هیچ از ماهی نمانده است و میداند که چارهای در کار نیست، خود را به قایق و قایق را به باد میسپارد و با خیال شهر و خانه و بستر دل خوش میدارد. فکر کرد «بستر دوست من است. فقط بستر. بستر چیز فوقالعادهایست. بعد از شکست چهقدر آسان میشود. هرگز نمیدانستم به این آسانی میشود. و هرگز نمیدانستم چی میتواند شکستم بدهد.» بلند گفت: «هیچ چیز، فقط خیلی دور رفتم.»(۱۷) اما آیا پیرمرد به راستی شکست خورده است؟ شاید. اما از پا در نیامده و خود را نباخته است چرا که در همین لحظه به درست کردن قایقش میاندیشد. چرا که سرانجام نشانهٔ پیروزیاش را ـ اسکلت عظیم ماهی را ـ با خود آورده است.
و بدینسان پیرمرد باز میگردد. با تنی خسته و دستی خالی و زبانی خاموش یکسر به خانه برمیگردد و در بستر فرو میغلتد و فارغ از هر کابوس و رؤیا به خوابی عمیق و آرام فرو میرود. اما خوابی که مرگ نیست ـ تنها مرهمیست بر آنچه “درون سینهٔ” پیرمرد “شکسته است”. بازآمدنی که ماندن نیست ـ تنها پناه آوردن انسانی خسته و شکسته به سرپناهی امن است تا از نو نا و نیرو بگیرد، تا بتواند بار دیگر با تجربه و آمادگی بیشتر دورتر، بسی دورتر برود. [که از گفت و گوی او با پسرک در پایان کتاب این معنی به خوبی برمیآید. [این همان مرحلهٔ کمال دیالکتیکیست که پیرمرد را به آن شادی فراسوی رنج، به آن خواب و آرامش عمیق، به آن حال خندهزن بر هر چه شکست و پیروزی میرساند؛ و نیز او جماعت را از نو با هم آشتی و پیوند میدهد و آبرو و مقامی بس والا برای او دست و پا میکند. و سرانجام، باز او را از نعمت گفت و گوی دو نفره با پسرک برخوردار میکند که اینک قدر و معنای دیگر و والاتری برایش یافته است. چرا که دریافته است «… چه لذتبخش است که به جای اینکه تنها با خودش و با دریا حرف بزند کسی را داشته باشد و با او صحبت کند.»(۱۸) و باز فارغ از همهٔ هیاهویی که در اطراف او و بر سر کار او میگذرد ـ چه آنان که قدر او و کارش را میدانند، و چه آن خیل بی خبر ساحلنشین که در هیئت دو جهانگرد ماهی را به جای کوسه میگیرند ـ به خوابی عمیق فرو رود تا از نو «خواب شیرها را ببیند.» شیرها را که غروبها، شاد و شنگول، در ساحل مثل بچه گربه بازی میکردند و پیرمرد به اندازهٔ پسرک دوستشان داشت. شیرها را که خود نمیدانست چرا ـ جز پسرک ـ مهمترین چیزی بودند که برایش مانده بود.
او پیرمردی بود که تنها با قایقی در گلفاستریم (۱۹) ماهی میگرفت و هشتاد و چهار روز میگذشت که هیچ ماهی نگرفته بود. چهل روز اول پسرکی همراهش بود. اما پس از چهل روز ماهی نگرفتن، پدر و مادر پسرک گفته بودند که پیرمرد دیگر قطعا سالائو (۲۰) است که بدترین شکل بدبیاری است و پسرک به دستور آنها به سراغ قایقی دیگر رفته بود که همان هفتهٔ اول سه ماهی درشت گرفته بود. پسرک از دیدن پیرمرد که هر روز با قایقی خالی برمیگشت غمگین میشد و همیشه میرفت تا در بردن گلولههای طناب یا چنگک و قلاب و بادبان که دور دکل پیچیده بود کمکش کند. بادبان با گونی آرد وصله شده بود و آنطور که بسته بود، به پرچم شکستی ابدی میمانست.
پیرمرد و دریا
نویسنده : ارنست همینگوی
مترجم : نازی عظیما
نشر افق
160 صفحه