خانم حوا نوشته هانری تراوایا
اگر نبود آن اعتصاب وحشتناک رانندههای رؤسا که زندگی کل رؤسای فرانسوی را در پاییز سال قبل فلج کرد، آقای کُک ریکو دو لامارتینیر هرگز این فرصت را نمییافت که دوباره با متروی شهری سفر کند. البته او از این وسیلهٔ نقلیه دو سهبار، وقتی تقریباً هشتساله بود، به یمن همدستی پرستارش که موافقت کرد، پنهان از چشم پدر و مادرش، دنیای مردم عادی را به وی نشان دهد، استفاده کرده بود، اما خاطرهٔ بسیار مبهمی از آن در ذهناش مانده بود. معمولاً او حتی برای رفتن به مدرسه نیز سوار مرسدس خانوادگی میشد. کمی بعد، در دورهٔ اشغال، او بیآنکه خود را چندان بدنام کند، از یک «کارت تردد» بهرهمند شده بود. از آنپس، که دیگر رئیس شرکت شده بود، تصور نمیکرد جز با اتومبیل اختصاصی با وسیلهٔ دیگری اینور آنور برود. بدیهی است که اینک نیز میتوانست از یکی از همکاراناش بخواهد با ماشین او را از خانهاش بردارد، یا حداکثر میتوانست تاکسی بگیرد. اما او که مبارزترینِ شخصیتها را در پسِ مؤدبانهترین رفتارها داشت، ترجیح داد به روش خودش با این اعتصاب مبارزه کند. با شور و شوقی مبارزهجویانه به خیابان آمد و به سوی نزدیکترین ایستگاه مترو رفت. با ورود به زیرزمین پاریس، احساس غربت کرد، غربتی که ناشی از کمْبودِ هوا، نور مصنوعی، و بوئی بود بیمانند، بوئی مرکب از رطوبت اوزون، شکلات نعناعی، و گردوغبار. با دیدن دیوارهای سفید و براق احساس عالیئی به او دست داد. از تمیزی نسبی آنجا تعجب کرد. بیخبر از قیمت بلیت، با یک اسکناس صدفرانکی به گیشه رفت و از انبوه پول خُردی که صندوقدار به وی برگرداند، تعجب کرد. واقعاً که هزینهٔ حملونقل هیچ بود!
مردم عامی از خوشبختی خود خبر نداشتند. در شهرهای بزرگ همهٔ کارها به خاطر آنها انجام میشود.
به معصومیت یک کودک، دگمههائی را به کار انداخت و دید که علامتهائی که مقصد را روی نقشهٔ پاریس نشان میدادند روشن شدند. راه خانه به دفترش سرراست بود. ماجراجویی چنان او را به وجد آورده بود که از این موضوع کمی متأسف شد.
تابلوهای راهنما او را تا لبهٔ یک راهپله کشاندند. در آنجا مسافران در هم میلولیدند. آن پایین، نوعی خفگی حاکم بود. کنار دری کوچک، جوانی با روپوشی آبی نشسته بود و نیمکلاهی بر سر داشت. بلیتها را سوراخ میکرد. آنقدر پولک سبز و زرد دوروبر او ریخته بود که انگار از یک جشن برگشته، اما خوشحال به نظر نمیرسید. افسردگی خاصی بر چهرهاش سنگینی میکرد. عینکی دستهشفاف بر دماغِ گِردش سوار بود. حلقههائی توُدرتوُ از گوشهایش آویزان بودند. با اینکه هیچ چیز دلربائی در این اندام نبود، آقای کُک ریکو دو لامارتینیر قادر نبود چشم از آن بردارد. در دنیا، هیچ دختر جوانی، هیچ بازیگر سینمائی، او را حیران نکرده بود. این عزب سیونُهساله حتی میتوانست ادعا کند که آنقدر سروگوشِ گهگاهی جنبانده که حساباش از دستاش در رفته است. پس این چه بود که داشت در او رخ میداد؟ کدام باد داشت تمام تجربههایش را میرُفت؟ این تجربهٔ جدید چه تازگیئی برای او به ارمغان آورده بود.
لرزان از هیجان، بلیتاش را داد. وقتی آروارههای فولادین دستگاهِ سوراخکن روی مقوای کوچک سبز بسته شدند، او گزش آهن را در اعماق وجودش حس کرد. این کار یک ربع ثانیه طول کشید. کارمند مذکور وقتی بلیت سوراخشده را به آقای کُک ریکو دو لامارتینیر بر میگرداند، حتی چشم بالا نکرد نگاهی به او کند. با گامهائی وارفته دور شد. سه قدم که برداشت، رویش را برگرداند و دید که زن جوان همان کار را در مورد بقیهٔ مسافران نیز تکرار میکند. از این موضوع حسادتی بیمعنی و بیدلیل در دل احساس کرد. برای رهاشدن از این افسون، آفیشهای روی دیوار را تماشا کرد و از اینکه دید آفیش تبلیغاتی شرکتی که او از دهسال پیش با موفقیت تمام سرپرستیاش را داشته است در جای مناسبی نصب شده است، خوشنوُد شد. آبْشاری در پسزمینه، دو مکعب سفید با ابعاد متفاوت روی آن، برجسته. ماشین رختشویی نیاگارا، و خواهر کوچکترش، نیاگارک.
فکری از ذهناش گذشت: یک نیاگارک به آن زن جوان بلیتسوراخکن هدیه کند. از این پرسهٔ فکری لبخندش گرفت. به تخیلاتاش میدان داد و مطمئن بود که دقیقهئی بعد، خود را در مهی گلیرنگ بازخواهد یافت.
سررسیدن پُرسروصدای قطار مترو ناگهان او را بیدار کرد. در واگنی درجهیک سوار شد و با نگاه همسفراناش را دور تا دور از نظر گذراند. در نظر همهٔ این اشخاص ناشناس، او مسافری بود مثل دیگران. هیچکس حدس نمیزد که بین این آدمها مردی است که میلیونها زن خانهدار فرانسوی سفیدی رختهاشان را مدیون اویند. داشت از ناشناسبودناش لذت میبرد که بازرسی ظاهر شد و بلیتاش را خواست. دید که آن مقوای کوچک که نشان ظریف زن جوانِ بلیتسوراخکن را بر خود داشت، طراوتاش را با یک ضربهٔ گازانبر از دست داد. دلاش گرفت. بلیت را در جیب بغل گذاشت و به سوی پنجره برگشت که در ورای آن دیوارهای تیرهرنگ زیرزمین، با سرعتی سرگیجهآور، پشت سر هم رد میشدند. این سرعت افقی، این پرتوهای زودگذر، این تنش بیرمق، خاطرهٔ آن زن جوان و نیمکلاهاش، همهوهمه، موجب میشد نیروی ادراکاش مغشوش شود.
در محل کار، به حرفهائی که کارکناناش برایش میگفتند توجهی نداشت، نامهها را بیآنکه بخواند امضا کرد، و چشم از ساعتاش برنداشت. ساعت یکربع به دوازده، دوباره سوار مترو شد تا به خانهاش برگردد، اما، در ایستگاه که پیاده شد، با اندوه متوجه شد که روی سکوی روبهرو، کارمند دیگری جای زن جوان بلیتسوراخکن را گرفته.
تمام روز را با رؤیای او گذراند. تمام شب به این امید که او را سر پستاش خواهد یافت، صبح فردا با عجله به راه افتاد. البته او آنجا بود. الاههٔ کوچک زیرزمین، مسلح به یک دستگاه سوراخکنِ بلیت. اسفینکسِ بلیتسوراخکن، الاههٔ مدرن پرداخت سهم مالیاتهای اجتماعی. در حرکاتاش دقتی مکانیکی وجود داشت. هر مسافری که او بازرسیاش میکرد یک روز از زندگیاش کم میشد. با اینحال، سرش را زیر نیمکلاه با چه ملاحت نابهخودی خم میکرد!
برای آنکه این لذت با لطافت بیشتری همراه شود، آقای کُک ریکو دو لامارتینیر منتظر شد تا قطاری آمد و با شتاب از پلهها پایین رفت و جلوی در کوچکی که زن جوان به هم زده بود ایستاد. زن جوان با سختگیری تمام او را ورانداز کرد، درست مثل آنکه به او بفهماند: «اجازهٔ ردشدن ندارید!»
جالب اینجا بود که او فکر میکرد آقای کُک ریکو از این قضیه خشمگین میشود، حالآنکه او حاضر بود نیمی از ثروتاش را بدهد تا ساعتها در آنجا راهاش سد شود…
خانم حوا نوشته هانری تراوایا
مترجم : سحر داوری
انشارات چشمه
15 صفحه