بریده کتاب: «ضد داستان» نوشته «فیلیپ استویک»
ذغالانداز
کیت فورث
«ساعت تیکتاک میکند.»
این برای داستان کوتاهم شروع ضعیفی است. ایرادِ «ساعت» این است که نمادی از زمان است و من نمیخواهم هیچ انگارهٔ بزرگی در داستانم بیاورم. تازه، در واقع من یک ساعت الکتریکی دارم که وِزوِز میکند.
یک روز برفی وسط زمستان است. از پنجرهٔ طبقهٔ دوم آپارتمانم خیابان را میبینم. برف آنقدر سنگین است که رفتوآمد ماشینها کاملاً متوقف شده. آخری، کامیونی بود که پنج یا شش تُن ذغالسنگ را در آن طرف خیابان روی پیادهرو، کنار ساختمان آجرقرمز ویکتوریایی خالی کرد. زمانی ساختمان خوبی بوده، حداقل مادرم که آمده بود دیدنم، اینطور میگفت. او اوایل سالهای ۱۹۰۰، در واشنگتن زندگی میکرد، آن زمان پدرش سناتور بود. میگفت آن ساختمان، مدرسهٔ خانمهای جوان بود و «آدم حسابیها»، دخترهایشان را به آنجا میفرستادند. حالا ساختمان تبدیل شده به آپارتمانهای کوچک ارزانقیمت برای کارمندان دولت. از کنارش که رد میشوم، گاهی توی حیاطش موش میبینم. زمینش خیلی ارزشمند است و به وقتش اتصالات خاکستری، پنجرههای شاهنشین و ایوان را پایین میآورند تا جای آن ساختمانی شیشهای و فولادی بسازند، به سبک هتل تعطیلات (۱) که درست پشت آن است. روی بام هتل، توری مشبکی قرار دارد که فکر میکنم از یکجور هشتی آفتابی محفاظت میکند. شبها روی توری، نورافکن صورتی روشن میکنند.
مردی سیاهپوست، ذغالسنگها را با بیل توی زیرزمین میریزد. خیابان ماساچوست (۲) بین من و اوست. وظیفهای که برای خودم تعیین کردهام، خیلی سخت نیست. منظره، از نظر دیداری برایم جذاب است. دلم میخواهد داستانی ساده در وصف این منظره بنویسم، شاید هم توصیفی از محلهٔ نسبتاً جالبی که در آن زندگی میکنم. بُن مایهای ندارم که از این منظره بیرون بکشم. خودِ منظره کافی است. پس، به نظر میرسد بهترین سبک نوشتهام چیزی با حال و هوای رمان نو (۳) باشد.
باد شمال شرقی، برف را تقریباً افقی به پایینِ خیابان هفدهم میوزاند. باد، به صورت ذغالانداز سیلی میزند، مدت کوتاهی به او میچسبد، آب میشود و میافتد. مرد، بالاپوش ارتشی رنگ و رورفتهای پوشیده. بر نوار مشکی روی سینهٔ چپش، کلمههای «ارتش ایالات متحده» با حروف طلایی چاپ شده است. نصف صورت مرد سیاهپوست با کلاه گوشبنددار خاکستری پوشیده شده و دور گردنش را با روسری قرمزی بسته. به تلِ ذغالسنگ روبهرویش چشم دوخته. تکههای درشت ذغال بهاندازههای مختلف است، تکههای کوچک زیر تکههای درشت. سر بیل از برف میگذرد و در ذغال فرو میرود. دستهٔ بیل، قهوهای است و نزدیک سرِ بیل، نوار قرمز و رنگ و رورفتهای پیچیده شده. بیل بیرون میآید. مرد بهسمت جنوب میچرخد. پرچم آبی، بر فراز سفارت استرالیا. کنارش، کاخ سفید. سقف ماشینهای پارکشده. سفیدیِ خیابان هفدهم. منحنیهای بتونی و دقیق ساختمان بینای (۴). تور سیمی آبیرنگْ دورتادور استخر هتل تعطیلات. ساختمان آجری قرمز. حفرهٔ سیاهی که به زیرزمین میرود. ذغالسنگی که تلق و تولوقکنان از مجرا به پایین میریزد. خاکهٔ سیاهی که برف را خطخطی میکند. مرد به کارش ادامه میدهد، بهسمت شمال میچرخد، رو به جریان باد. ساختمان آپارتمان، آنسوی خیابان ماساچوست. پنجرهٔ طبقهٔ دوم. بالای خیابان هفدهم. تابلوی چشمکزن «باکوس»(۵). تلِ ذغالسنگ. بیل فرو میرود. دستهاش قهوهای است، پیچیده در نواری قرمز، در محل اتصال دسته به سرِ سیاه بیل. دستکشی خاکستری با سوراخی در آن. پوست زیر سوراخ، سیاه است. نمیتوانم اینطور ادامه دهم. واژهها از قدرت خاص خود برخوردارند که نویسنده هر چقدر سعی کند نمیتواند آن را حذف کند. میتوانم صدتا مقاله بنویسم، دربارهٔ اینکه چقدر میخواهم عینی باشم، اما معانی ضمنی «سفید»، «برف» و «سیاه» همچنان پابرجاست. فقط میخواستم منظره را توصیف کنم، اما کیست که نتواند توی داستانم دیدگاهم را دربارهٔ کمند سفیدی ببیند که در حال خفه کردن شهر از درون سیاه ماست؟
ممکن است بگویید ایراداتم به ادامهٔ داستان، مانند شروعش، صرفاً مبنی بر فرض عکسالعملی غلط از طرف خواننده است و اینکه من باید آنقدر ماهر باشم تا موقع نوشتن، خودآگاهی مخاطبم را بازسازی کنم. آیا نویسندهای مثل ربگریه (۶)، واقعاً باور دارد که هنگام نوشتن در حال شکلدهی دوباره به ذهن انسان است؟ من این گستاخی را ندارم که واقعیت را به نام انگارهای از آن انکار کنم. و هنوز متقاعد نشدهام که قصه باید تلاش کند به نقاشی (یا فیلم) نزدیک شود. نثر، مدتی در این راستا حرکت کرد، اما مثل اکثر جنبشهای هنری، آغازش مبنیبر شرح بد فرضیهها بود و نویسندگان موفق، تنها به بقای امری بالقوه کمک کردند. اکنون به نقطهای رسیدهایم که سستی ذاتی فرضیههای اصلی، از پیشروی بازمان میدارد. این توقع که واژهها باید قصه را به واقعگرایی عکاسیگون بدل کنند، توقعی نابهجاست و واژهها کاملاً از انجام آن ناتواناند.
از آنجا که نمیتوانم از واژهها فرار کنم و از آنجا که واژهها لزوماً انگارهاند، میتوانستم داستانی سنتیتر بنویسم، که در آن اقرار کنم هر بار واژهای را به کار میبرم، در حال دگرگونی واقعیتم. تنها انگارههایی که میتوانم از این منظره بیرون بکشم از آن خودم هستند؛ چون آشکارا تنها چیزهاییاند که میشناسم. من اصلاً نمیدانم مردِ ذغالانداز دنیا را چگونه میبیند.
آملیا (۷)، که شش سالش بود، همهٔ سرگرمیهای بالقوهٔ خانه را امتحان کرده بود. با عروسکهایش بازی کرده بود، کتابی را که روز پیش در مهمانی کریسمس مدرسه به او هدیه داده بودند، رنگ کرده بود و با کوسنهای روی مبل راحتی، دو خانهٔ کاملاً متفاوت ساخته بود. میل غیرمعمولِ او برای کمک به مادرش، باعث شده بود مادرش از آشپزخانه بیرونش کند؛ درست وقتی آملیا پیمانهٔ شیری را ریخت که برای پخت شیرینیهای کریسمس کنار گذاشته بود. آملیا بیشتر روزهای تعطیل را ممکن بود به دیدن یکی از دوستانش برود، اما مدرسهٔ خصوصیِ او در حومهٔ شهر بود و بیشتر شاگردها همانجا زندگی میکردند و مادرش دلش نمیخواست پیهِ رانندگی در برف را به تنش بمالد. اگر در خانه کس دیگری بود، حداقل میتوانستند با هم تلویزیون تماشا کنند، اما پدرش فقط اجازه داده بود در هفته دو برنامه ببیند و او هم روز یکشنبه تمامِ آن دو ساعت را تلف کرده بود. آخرسر، آملیا کنار پنجره آرام گرفته بود و از همانجا مشغول تماشای برف و پیرمرد رنگینپوستی بود که آنطرف خیابان، ذغالسنگها را بیل میزد. دلش میخواست برود بیرون و بازی کند، اما به خاطر ترافیک اجازه نداشت.
ناامید به آشپزخانه برگشت و از مادرش خواست او را بیرون ببرد، ولی تنها جوابی که گیرش آمد این بود: «باید به خیلی از کارها برسم، عزیزم.»
«توی خیابون اصلاً ماشین نیست.»
«باز هم خطرناکه. شاید پدرت کارش تموم بشه ببردت بیرون.»
آملیا برگشت توی سالن و سعی کرد نقاشی دیگری را رنگآمیزی کند، اما ببری که رنگ میکرد برایش جالب نبود. کتاب را بست و به درِ اتاق کار پدرش نگاه کرد. میدانست قانونِ «وقتی بابا کار میکنه، نباید مزاحمش شد» قانون مطلقی بود.
بیشتر مواقع، این قضیه بهاندازهٔ کافی با روحیهاش سازگار بود، چون راستش از آن اتاق میترسید. اتاق مطالعه کنار خانه ساخته شده بود؛ تابستان سالِ قبل، پدرش برای اضافهحقوق و کمک به درآمدزاییاش کتابی منتشر کرد. اتاق پنجره نداشت و با کنترل مخصوصی همیشه هوای اتاق در دمای ثابتی نگه داشته میشد. تاریکی و سکوت آملیا را آزار میداد، اما دیگر کاسهٔ صبرش لبریز شده بود.
بیسروصدا بهسمت در اتاق رفت، دستگیره را چرخاند و همین که خواست وارد شود، مادرش صدا را شنید.
«مزاحم بابا نشو.»
مادرش دواندوان از آشپزخانه آمد و او را بیرون کشید. در بهاندازهٔ شکافی باز شد. پدرش را در اتاق تاریک دید که چراغی بالای ماشین تحریرش روشن بود و کاملاً چهرهاش را سیاه و سفید کرده بود.
مادرش در حال بستن در گفت: «ببخشید مایکل (۸). داره برف میا، میخواست بره بیرون.»
مایکل از پشت در بسته گفت: «خیلیخب، چند دقیقه دیگه میبرمش بیرون. رشتهٔ افکارم پاره شده دیگه.» ده سال از ازدواجش میگذشت و هنوز لهجهٔ همسرش حین طرز ادای «برف میا» اذیتش میکرد. داشتن همسر جنوبی برای یک جامعهشناس فعال در جنبش حقوق مدنی شرمآور بود.
مایکل برگشت سرِ میزش. در واقع از این اسباب مزاحمت خوشحال هم بود. مقالهاش را دربارهٔ مشکلات سیاهپوستان شهرنشین در واشنگتن که مشغول کار بر آن بود، تقریباً تمام کرده بود. از جنبههای مختلف به موضوع حمله کرده بود، اول با عقل به آن سقلمه زده بود، بعد با احساس. حالا مقاله تقریباً از نظر عقلانی و حسی در سطح قابل قبولی بود که شاید برای انتشار در یکی از مجلات جذاب پذیرفته میشد. خوب بود دستنوشته را یک شب دستنخورده بگذارد. فردا باز دستی بهش میکشید و تمام میشد. آخرین صفحه را از توی ماشین تحریر درآورد، آن را مرتب کنار بقیه گذاشت، به صندلی تکیه داد و با رضایت به حاصل کار روزش نگاه کرد.
چراغهای روشن توی سالن چشمش را میزد. زنش در آشپزخانه بیش از معمول سروصدا به پا کرده بود. از پنجره، پردهٔ برف را دید که روی خیابان مینشست. دورتر، پیرمرد سیاهپوست ذغالسنگها را بیل میزد.
آملیا گفت: «بابا بریم، یه عالمه برف اومده.»
لباس زمستانی یکسرهای به رنگ قرمز روشن پوشیده بود.
پرسید: «گالشهات کجان؟»
رو به آشپزخانه داد زد: «مارگارت (۹)، میخواهی بچه بدون گالشهاش بره بیرون مریض بشه؟»
همسرش از آشپزخانه بیرون آمد، به آملیا گفت: «بهت گفتم که گالشهاتو بپوشی.»
آملیا با اخم گفت: «من نمیخوام برم بیرون.»
پدرش گفت: «حالا که کار من تموم شده، میریم بیرون توی برفها.»
آملیا رفت طرف کمد دیواری و به کمک مادرش و با کلی تقلا گالشها را بیرون کشید. مایکل روکفشیها و کتش را پوشید.
همسرش گفت: «کاش منم میتونستم باهاتون بیام، برف قشنگیه.»
او با لبخند گفت: «بچه که بودم تو ویسکانسین به این میگفتیم نمنم.»
آملیا گفت: «من که تا حالا این همه برف ندیده بودم.»
از اینجا به بعد داستان خودش را مینویسد. مایکل میان برف میرود. کمکم واقعیت زندگی همسرش را درک میکند و اینکه او هرگز سیاهپوستان را درک نکرده. سرآخر، به درکی از سترونی عاطفی زندگی خودش میرسد، که خیلی احساساتی آن را با سالهای دور کودکیاش در ویسکانسین (۱۰) مقایسه میکند.
به نظر آشنا میآید، نه؟ مردگانِ جویس (۱۱). من بهعمد از آن داستان تقلید نکردم، ولی مثل دام منتظرم بود. نتوانستم از تقلیدِ آن خودداری کنم.
علاوهبر اینکه حس میکنم این داستان پیشتر، بهتر از داستان فعلیِ من نوشته شده، به دلایلی دیگر هم داستانم را نمیپسندم. تمرکز بر کنشِ شخصیت اصلی، بهسمت خودشناسی میرود. ادعا میکند توسعهٔ عقلی و احساسی تنها چیزی است که به حساب میآید و واقعیتِ ذغالانداز سیاهپوست و برف و خانه هم در برابر انگارههایی که من از آنها بیرون کشیدهام (یا شاید ساختهام) مهم نیست. داستان میتواند با اشاره به پیروی شیء از انگاره به پایان برسد. مایلم با حرف کسانی موافقت کنم که عقیده دارند ادبیاتی که (مهم نیست بنمایهها چقدر منفیاند) بر عادتِ استخراج انگارهها از واقعیت تأکید دارد، پااندازی برای خودپرستی طبقهٔ متوسط است. مطمئن باشید هم من، هم شما، ساعاتی از عذابِ تلاش برای درکِ صحت نگاههای متفاوت به سیاهپوست ذغالانداز را به پنج دقیقه پردهبرداری واقعی یا داستانی از واقعیت زندگی و شغل آن مرد ترجیح میدهیم.
من نه تنها از نظر فلسفی از نوشتن داستانی جویسی درماندهام بلکه با سبکش هم ناسازگارم. من فاقد آن معصومیت لازم هستم. وقتی تکنیک نمادگرا ساخته شد، نویسندگان باید به نمادهایشان اجازه میدادند بهطور «طبیعی» پدیدار شوند. من مدت زیادی است که قصه میخوانم. در داستانم، «اتاق مطالعه» را در نظر بگیرید. خیلی ناشیانه است؟ یک استعاره چقدر باید دقیق باشد؟ راستش را بگویم: «نمیدانم.» اما تصور میکنم یک استعارهٔ خوب، آن استعارهای است که دو دقیقه از وقت یک معلم خوب ادبیات را موقع رمزگشایی میگیرد و ده دقیقه از وقت یک دانشآموز را. صحبت از «نمادهای سازوارهای»(۱۲) که از دلِ واقعیت بیرون میآیند، در این نقطه از تکامل تکنیکهای قصه، یاوهگویی محض است.
اگر از نماد استفاده کنم، باید برای بیان منظورم بکوشم خواننده را به نمادگرایی داستانم ترغیب کنم. برای مثال، در داستانم نوشتم مایکل صفحهٔ آخر را «مرتب» بر صفحات دیگر گذاشت. «مرتب» استعارهای از بعضی جنبههای شخصیت اوست. اما واقعاً مرتب بودن چه عیبی دارد؟ اگر تعصبی کلی، هرچند بد تشریح شده، به نفع خودجوشی احساس در خوانندگان مدرن وجود نداشت، این واژه میتوانست تعریف محسوب شود. اگر بگویید نماد در زمینهٔ خودش معنا پیدا میکند، پاسخ میدهم که داستان من چیزی نیست مگر ملغمهای از این نمادها.
در زیرلایهٔ تمامی نمادها، یک سری ارزشهای رمانتیک در قالبِ ذغالانداز شریف سیاهپوست، نیکی طبیعت (در قالب برف) و لذتهای کودکی متجلی میشود. این ارزشها را که از داستانم بیرون بکشم، همانطور که الان دارم این کار را میکنم، آنها مورد تهاجم قرار میگیرند. اما نظریهای در مورد داستانپرداز وجود دارد که میگوید داستانپرداز مجبور نیست از فرضیات خودش دفاع کند. منتقدان میگویند او مجبور نیست از فرضیات خودش دفاع کند. منتقدان میگویند ما باید ادبیات را از درون بیازماییم. این عقیده را نویسندگان «خلّاق»(۱۳) به آنان تحمیل کردهاند. چه کسی میتواند نویسندهای مانند هنری جیمز (۱۴) را سرزنش کند که میخواست فرضیات ارزشیاش «رها از قید و بند» محسوب شوند؟
این نکته هم کاملاً آشکار است که من در داستانم، واقعیت را تحریف کردهام. من در یک آپارتمان کوچک زندگی میکنم، درحالیکه قیمت یک خانهٔ ویلایی در خیابان ماساچوست بسیار بالاست و از طرفی من آن کسی هستم که از جنوب میآید نه همسرم.
اکنون که از انگارههای نهفته در پس زمینهٔ نمادهایم آگاهم، چرا بهجای داستان کوتاه، مقاله ننویسم؟ بلافاصله از این کار امتناع میکنم. اول میخواهم علت امتناعم را با سخنی دربارهٔ «راز هنر»(۱۵) توضیح دهم. بیشتر نویسندگان از این راز میگویند و به نظرم آنها در وهلهٔ اول این کار را میکنند تا خودشان را متقاعد کنند که آنها بهنوعی «منحصربهفرد» ند و به فرقهای از اَبَرروحها تعلق دارند و از قدرتها (و مهمتر از آن، امتیازاتی) برخوردارند که آدمهای فانی معمولی از درکشان عاجزند. واقعاً، به این سبب قصه را به مقاله ترجیح میدهم که به من نوعی حس درستکاری میبخشد که توی مقاله از من سلب میشود. توی قصه، بهمدد سبک، واقعیت را از نو تبیین میکنم. وقتی دنیای تازهای را که در داستانم آفریدهام مرور میکنم، میگویم: «آره به خدا، چون دنیا اینطور است، من کاملاً حق دارم اینطور احساس کنم.» فوراً اعتراف میکنم که به توجیهی از این دست نیاز دارم و میخواهم از تمهیدات قصه استفاده کنم تا دیگران را نسبت به خود در مرتبهٔ نازلتری از درستکاری قرار دهم.
در پارهٔ داستانم دربارهٔ مایکل، خودم را در پس این توهم پنهان کردم که بینیازیام از قالب قصه را توجیه کنم و تأیید خوانندگان را به دست بیاورم. اما اکنون که ضرورت این نیاز را حس میکنم، ممکن است داستانی به سبک خودزندگینامه را امتحان کنم که خودم را مستقیمتر در آن نشان دهم و در نتیجه، جذبهای ایجاد کنم تا تأیید خواننده را به دست بیاورم. شروع داستانم، زمانی است که مادرم برای دیدنم به اینجا آمده بود (قبلاً هم به آن اشاره کردم).
زن در آپارتمان کوچک و خفه میایستد. به برف فراموشکار در پایین، در خیابان نگاه میکند ــ که از حضور زن بیخبر است ــ زنی که جلو اوست ــ یک مادر است. نه، مادر نه؛ چون مادران خانه را تداعی میکنند و اینجا خانه نیست. او بهطور مبهمی از اینکه اینجاست شرمنده است ــ نه، از پسر شرمنده نیست، چون تقصیر او نیست که با همسری یانکی در اینجا زندگی میکند؛ از خودش شرمنده است، از شوهر مردهاش، از پدر مردهاش و از زنجیرهٔ طولانی شکستهایی که خانواده را تا حد زندگی در آپارتمانی کوچک تنزل داده. پسر، کیفش را بر زمین میگذارد و ناشیانه منتظر است زن کاری بکند. مادر، لیوانی شری (۱۶) میخواهد. هوا تقریباً گرگومیش است. برف بیرون شدیدتر میبارد ــ این پتو همهٔ انسانها را در سرما و بیچارگی برابر میکند و خاطرهٔ تابستانهای گرم جنوبی را برجستهتر میکند؛ آن بوی گلهای باقلای بنفش پیچیده در میان پیچکها، در آن زمان که رنگهای روشن مردم را از هم جدا میکردند، سیاهها را از سفیدها و سفیدها را از سفیدهای فقیرتر. و حالا همهٔ اینها برایش تمام شده، چون دیگر نه خانهای برای زندگی کردن مانده و نه حیاطهایی نردهکشیشده و تقسیمشده با گلها و او با پسرش و خدمتکارهای سیاهپوست، همه بهسمت شمال، به واشنگتن فرار کردهاند، در آنجا همه در زیر بارش برف برابرند اما از این برابری متنفرند ــ سیاهپوستان از آن متنفرند چون میدانند این برابری واقعی نیست، پسر از آن متنفر است چون فقیر است و مادر از آن متنفر است چون میداند خودش از همه بهتر است. او در هوای گرگومیش شری مزمزه میکند و پسر، در انتظار، نوشیدنیاش را.
پسر، شجرهنامهٔ خانواده را درآورده و روی میز گذاشته، اگر مادر بداند تاریخ خانواده برایش مهم است، خوشحال میشود. به کتاب نگاه میکند. کتاب، مانند ماشه موانع سر راه تاریخ را منفجر میکند. زن، شری را که جرعهجرعه مینوشد، همان حرفهایی را تحویل میدهد که پسر بارها و بارها شنیده، اما با شنیدن این حرفها باز هوس میکند کودکی شود در دنیایی که بتواند توهم آن شکوه اربابانه را که گذشته به او میبخشید حفظ کند ــ اما این گذشته برایش چنان دور است که خاطرهاش به پسماندهٔ معیوب نوزادی ناقصالخلقه میماند. آخرین زور بیرمق زهدان تحلیلرفتهٔ جنوب پیر. بسیار پیچیدهتر و آشفتهتر از آن است که بتواند وادارش کند به سرچشمهٔ این اسطوره نزدیک شود.
مادر درحالیکه بهسمت پنجره میرود، میگوید: «اون خونه رو میبینی؟»
«بله.»
«زمانی اونجا مدرسهٔ من بود، اون زمان پدربزرگت سناتور بود. اون مرد بزرگی بود. هر روز صبح با کالسکه میرفتم اونجا. همهٔ آدم حسابیها، بچههاشونو میفرستادن اونجا. دستکم فکر میکنم این همون ساختمونه. تقریباً همهچی عوض شده.»
مادر که حرف میزند، او به فکر رفته است:
بچه بود. تابستان، در خانهٔ مادربزرگش بود. خانهای بزرگ و آشفته با ردیفی از اتاقهای خواب و ایوان دور تا دور خانه. در دامنهٔ تپههای «خطالرأس آبی جورجیا»(۱۷). مادربزرگش گفت: «تو روزهای آفتابی میشه از اون بالا دریا رو هم دید.» اما همان موقع هم میدانست حقیقت ندارد. آنجا یک اقامتگاه تابستانی بود که حالا تک و توکی از اتاقهای پایین جدا شده بودند تا او بتواند آنجا زندگی کند ــ نه در انزوا، بلکه کماکان در حال مبارزه؛ با خشمی وحشیانه که مادرش پس از جنگ و پیش از آنکه او به دنیا بیاید، برای کنار هم نگه داشتن اعضای خانواده به کار گرفته بود اما نتوانسته بود از پسِ تاجرهای یانکی، آفت پنبه و کارگرهای سیاهپوست نفرتانگیز جورجیای جنوبی (۱۸) بربیاید. حالا او روی تپهای در محاصرهٔ بوتههایی پرپشت زندگی میکرد که از دور نشان از احوال مردم شهری متجاوز داشت؛ مردمی که خانههای سفید و پت و پهنشان تن به تپه میسایید. تمام بقایای آنسوی بوتهها که زمانی عمارت اربابی بزرگی بود، کلیسای اسقفی بود پای تپه که پدرِ پدربزرگش آن را پس از جنگ، برای خانواده و دیگر مردمی که تابستانها به آنجا میآمدند، ساخته بود.
دوباره، تابستانی که هفت سالش بود، آمد و مادربزرگش گفت که دیگر نمیتواند توی کلیسا بازی کند، چون آنجا را فروختهاند. کلمهٔ «فروخته» را با چنان غرور یخی گفت که ترساندش. یکشنبهٔ اولی که در آنجا بود، مادربزرگش روی ایوان نشسته بود و برایش سر والتر اسکات (۱۹) میخواند ــ چیزی نمیفهمید، اما از طنین واژههایی که بین درختهای گل ابریشم جاری میشد و از آنها سرریز میکرد و از طنین همهمهٔ زنبورها آرامش پیدا میکرد. مادربزرگ دست از خواندن کشید.
«فهمیدی؟»
«چی رو خانوم؟»
«چیزی رو که برات خوندم.»
«دقیقاً نه.»
«گوش کن: و پا بر خلنگزار میهنم میگذارم و نامام مکگرگور است! هیچ معنایی برات داره؟»
«بله، خانوم.»
دروغ گفت. اما برایش معنی داشت. از وقتی آن را خواند، هزار جا برایش معنی پیدا کرد. وقتی از دانشگاه پا به خانه میگذاشت و خلنگزار، حیاط یک چهارم هکتاری بود با فوردی (۲۰) قدیمی در آن و حتی حالا وقتی پا به آپارتمان کوچکش در خیابان ماساچوست میگذاشت، آن را به تلخی میگفت.
قبل از آنکه دوباره شروع به خواندن کند، ناقوس کلیسا از پشت بوتهها صدا کرد. صدای آوازی از بلندگو، از بیرون به گوشش خورد؛ لهجهٔ غلیظ و تودماغی روستاییها. حس کرد مادربزرگش شق و رق میشود.
صدا زد: «آنجلا (۲۱).»
«بعله.»
پیرزن چاق سیاهپوستی درحالیکه دستهایش را با پیشبندش خشک میکرد، به ایوان آمد. مهربانیِ تنومندِ زن، به جزئی طبیعی از آن صبح گرم تابستان بدل شد.
«این صدای چیه؟»
«مردمی که میخوان برن کلیسا زیادن، همشون هم اون تو جا نمیشن. واسه اونایی که بیرون موندن، بلندگو گذاشتن.»
«ممنون آنجلا.»
آنجلا برگشت داخل تا غذای روز یکشنبه را آماده کند.
مادربزرگش به او گفت: «دلم میخواد یادت باشه که آرامش صبحِ یکشنبه یه موهبت الهییه. آرامش، واسه آدم پیری مثل من مقدسه.»
گفت: «بله، خانوم.»
آن شب که توی رختخوابش دراز کشید و ماه را تماشا میکرد که نورش را بر ایالت جورجیا میگسترانید، ملتفت زن نحیفی شد که پیت بزرگی را حمل میکرد و مثل سایهای سیاه از خانه دور میشد و توی بوتهها میرفت. ترسیده بود، آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست فکر کند و تا زمانی که نور نارنجی، مهتاب نقرهای را با خود برد، منتظر ماند و بعد خوابید.
تعطیلات که تمام شد و او خانه بود، از پدر و مادرش پرسید که چطور چنین اتفاقی افتاد. آنها تظاهر کردند نفهمیدهاند ولی بههرحال جوابش را دادند. پدرش با غرور گفت: «مادربزرگت یه زن سالم و قوییه.» اما او نفهمید، چون رئیس پدرش هم که صبحهای یکشنبه تلفن میکرد، پدرش غر میزد ولی دستآخر پا میشد میرفت سر کار. میگفت: «باید غذا واسه خوردن داشته باشیم» و پدرش برای یک تعمیدی (۲۲) کار میکرد، هرچند بعدها او هم مثل پدرش اسقفی (۲۳) شد.
و او نمیفهمید چطور صبحهای یکشنبه، هم مقدساند و هم نیستند و می دیدکه پدرش هم عاشق قدرت مادربزرگش بود هم میخواست از تعمیدی اضافهحقوق بگیرد…
کتاب «ضد داستان»
نوشته «فیلیپ استویک»
مترجم : ادریس رنجی
انتشارات هیرمند
204 صفحه