بخشی از کتاب «غول مدفون»، نوشته کازوئو ایشی گورو
بخش ۱
فصل یک
باید بسیار میگشتید تا از آن راههای پیچدرپیچ پیدا کنید یا از آن مراتع آرام که بعدها مایهٔ شهرت انگلستان شد. در عوض، فرسنگها زمین لختِ بایر بود و اینجا و آنجا، کورهراههایی روی تپههای پُرشیب یا در بوتهزارهای بادگیر. بیشترِ راههای دوران رومیان، تا آن وقت یا خراب شده بود یا رفته بود زیر بوته و علفزار، و از بیشتر آنها ردی در طبیعت باقی نمانده بود. بر فراز رودها و مردابها مهی یخزده معلق بود که جان میداد برای غولهایی که هنوز در این سرزمین زادوبوم داشتند. مردم آن حوالی – که آدم میماند از سرِ کدام ناچاری، کارشان به زندگی در چنان وادی غمباری کشیده بود – لابد کم از این موجودات نمیترسیدند که صدای نفسنفس زدنشان مدتها پیش از اینکه هیکلهای بدریختشان از وسط مه ظاهر شود، به گوش میرسید. ولی دیدن این هیولاها چندان هم مایهٔ شگفتی نبود. آدمهای آن روزگار آنان را از جمله مخاطرات روزمره میدیدند، و آن روزها دغدغه کم نبود: چهطور باید از زیرِ زمین سختْ خوردنی بیرون کشید؛ هیزم کم نیاورد؛ جلو مرضی را گرفت که وقتی میآمد، ظرف یک روز دوجین خوک تلف میشدند و صورت بچهها جوشهای سبز میزد.
با اینهمه، غولها، اگر کسی کاری به کارشان نداشت، چندان هم بد نبودند. آدم بایست میپذیرفت که هرازگاه، یکی از این موجوداتِ خشمگین، شاید پس از مرافعهای واهی میان خودشان، سر به دهی بگذارد و بیاعتنا به نعرههای اهالی ده و سلاحهایی که در هوا میچرخاندند، دیوانهوار دور بردارد و هر کسی را که بیدرنگ از سر راهش کنار نرود، لتوپار کند؛ یا هرازگاه، غولی کودکی را بقاپد و در مه گموگور شود. آدمهای آن روزگار ناگزیر بودند با نگاهی قضاوقدری با ایندست خشونتها کنار بیایند.
در یکی از همین نواحی، در حاشیهٔ مردابی پهناور و در سایهٔ تپههایی ناهموار، زنوشوهری سالخورده به نامهای اکسل و بئاتریس زندگی میکردند. چهبسا اینها نام دقیق یا کاملشان نبوده باشد، ولی ما برای سهولت، به همین نامها میخوانیمشان. بیراه نیست اگر بگویم که زوجی منزوی بودند، ولی در واقع، آن روزها کمتر کسی به مفهومی که ما امروز این کلمه را درک میکنیم، در «انزوا» به سر میبرد. روستاییان در پی امنیت و گرما، در سرپناههایی زندگی میکردند که اغلب در دل کوه کنده بودند و با گذرگاههای زیرزمینی و دهلیزهای سرپوشیده بههم راه داشت. زوج سالخوردهٔ ما هم با شصت هفتاد روستایی دیگر در یکی از همین هزارتوها در دل تپه زندگی میکردند – واژهٔ ساختمان برای چنین هزارتوهایی زیادی بزرگ بود. اگر از هزارتوی آنها بیرون میآمدید، قدمزنان تپه را دور میزدید و ده بیست دقیقهای پیش میرفتید، به هزارتوی دیگری میرسیدید که در نظر شما ممکن بود با هزارتوی قبلی مو نزند، ولی برای سکنهٔ آنجا خردهتفاوتهای روشنی با آن یکی داشت که یا مایهٔ افتخارشان بود یا سرافکندگیشان.
نمیخواهم اینطور جلوه بدهم که بریتانیای آن روزگار در ایندست چیزها خلاصه میشد؛ و در دورانی که در دیگر نقاط دنیا تمدنهای شکوهمند شکوفا میشدند، ما در اینجا از عصر آهن چند قدمی پیشتر نرفته بودیم. اگر میتوانستید به دلخواه خود در دشت و صحرا تفرج کنید، چهبسا به کوشکهایی هم برمیخوردید که در آنها بساط ساز و سوروسات و ورزشهای پهلوانی هم برپا بود؛ یا چهبسا به صومعههایی میرسیدید با ساکنانی که جز کسب علمْ فکروذکر دیگری نداشتند. ولی انکار نمیشد کرد؛ حتا اگر در بهترین آبوهوا با اسبی تیزپا بهتاخت میرفتید، باز ممکن بود تا روزها و روزها نه کوشکی بر فراز سبزهها به چشمتان بخورد و نه صومعهای. بیش از همه، جماعتی را مییافتید مثل همانها که من وصف کردم، و در ضمن، نمیشد خاطرجمع بود که با آغوش باز پذیرایتان میشوند مگر اینکه یا با خود تحفههایی از خوراک و پوشاک میداشتید یا اینکه تا بُن دندان مسلح میبودید. متأسفم که از کشورمان در آن روزگار چنین تصویری به دست میدهم ولی همین است که هست.
برگردیم سروقت اکسل و بئاتریس. چنان که گفتم، این زوج کهنسال در حاشیهٔ یکی از همین هزارتوها زندگی میکردند، اتاق تنگ و محقرشان بیش از اتاقهای دیگر در معرض باد و آفتاب بود، و از حرارتِ آتشِ سرای اعظم هم که شبها همه دورش جمع میشدند، کموبیش بهره نداشت. شاید زمانی، آن روزها که با فرزندانشان زندگی میکردند، به آتش نزدیکتر بودند. این البته خیالی بود که در بستر و در کنار بئاتریس – که در خوابی عمیق فرو رفته بود – در ساعات تاریک پیش از سر زدن سپیده به سراغ اکسل میآمد، و سپس حس خسرانی گنگ قلبش را درهم میفشرد و خواب را از سرش میپراند.
شاید از همین رو بود که اکسل، در این صبحِ بخصوص، از بسترش درآمد، بیسروصدا به بیرون خزید و بر سکوی کهنه و شکمدادهٔ بیرونِ هزارتو چشمبهراهِ نخستین پرتوِ روز نشست. بهار بود ولی هوا هنوز سوز داشت، گرچه اکسل سر راهش ردای بئاتریس را برداشته و دور خود پیچیده بود. با اینهمه، چنان غرق در افکارش شد که وقتی ناگاه از سرما به خود آمد، دیگر ستارهای نبود، پرتوی سرخ در انتهای افق گسترده میشد و نخستین نغمههای پرندگان از دل تاریکی به گوش میرسید.
پشیمان از اینهمه بیرون ماندن از جا برخاست. تندرست بود ولی آخرینبار تبش زود فرو ننشسته بود و حالا خوش نداشت باز هم تب کند. رطوبت را در استخوانهای پای خود حس میکرد، ولی وقتی به داخل برمیگشت، خرسند بود: چون امروز صبح توانسته بود چیزهایی را که مدتها از خاطرش رفته بود به یاد بیاورد. بهعلاوه، اکنون خود را در آستانهٔ تصمیم مهمی میدید که خیلی وقت بود پشت گوش انداخته بود و در دلْ شوری داشت که مشتاقانه میخواست با همسرش قسمت کند.
دهلیزها هنوز تاریکِ تاریک بودند، و اکسل مجبور شد راه کوتاه تا اتاق خود را کورمالکورمال طی کند. درگاهِ خیلی از اتاقهای هزارتو صرفاً تاقیهایی ساده بودند و به چشم روستاییان این بیدروپیکری مزاحم فضای خصوصیشان نبود بلکه بر این باور بودند که به این ترتیب از حداکثر گرمای آتش سرای اعظم بهرهمند میشوند یا از آتشهای کوچکتر درون دهلیزها که قدغن نبودند. با اینهمه، جلوِ اتاق محقر اکسل و بئاتریس که از همهٔ آتشها دورتر بود، چیزی قرار داشت که میشد واقعاً به آن در گفت؛ لتهای بزرگ و چوبی، پوشیده از ترکهها و خارهایی درهمتنیده و ضربدریشکل که جلو کوران سرما را میگرفت و برای رفتوآمد، بایست آن را به یک سو کنار میزدی. اکسل بدون این در هم مشکلی نداشت، ولی بهتدریج، این در مایهٔ مباهاتِ فراوان بئاتریس شده بود. معمولاً هربار اکسل از بیرون برمیگشت میدید همسرش سرگرم بیرون کشیدن ترکههای خشکیده از لابهلای خارهای لته و جا کردنِ ترکههای تازهای است که در طول روز جمع کرده بود.
امروز صبح، اکسل مراقب بود که کمترین صدای ممکن را درآورد و لته را فقط آنقدر کنار زد که بتواند داخل شود. داخل اتاق نخستین پرتوِ سپیدهدم از درزهای باریک دیوارهٔ بیرونی وارد شده بود. اکسل سایهای از دستهای خود را میدید و بر تشک پوشالی، سایهای از بئاتریس را که همچنان زیر لحاف کلُفتشان در خوابی عمیق به سر میبرد.
وسوسه شد همسرش را بیدار کند، چون به دلش افتاد که اگر بئاتریس درست در همین لحظه بیدار شود و با او حرف بزند، هر مانعی که هنوز میان خودش و تصمیمش مانده، کنار میرود. ولی هنوز مانده بود تا آدمها بیدار شوند و کاروبار روزانه را از سر گیرند؛ پس روی چارپایهٔ کوتاه کنج اتاق نشست و ردای همسرش را همچنان تنگ به دور خود پیچید.
با خود فکر کرد امروز مهِ صبحگاهی چهقدر غلیظ است و سیاهی که رنگ ببازد، آیا خواهد دید که مه از لای درزهای دیوار به داخل خزیده یا نه. ولی بعد این سؤالها از سرش پرید و باز درگیر چیزی شد که ذهنش را از مدتها پیش مشغول کرده بود. آیا آن دو همیشه به همین شکل، گوشهنشین بودند؟ یا زمانی بود که همهچیز با اکنون تفاوت داشت؟ پیشتر، بیرون اتاق، خاطرههایی پراکنده به سراغش آمده بود: تصویری کوتاه از وقتی که در دهلیز بلند اصلی، دست دور گردن یکی از فرزندانش، اندکی قوزکرده قدم برمیداشت – قوزکرده بود ولی برعکسِ حالا، نه به دلیل سنوسالش، بلکه صرفاً چون خواسته بود در تاریکروشن دهلیز، سرش به تیرکهای سقف نخورد. چهبسا درست در همان لحظه فرزندش داشت با او حرف میزد، چهبسا قصهٔ خندهداری تعریف میکرد و هر دو داشتند میخندیدند. ولی حالا هم مثل دقایقی پیشتر که در بیرون نشسته بود، تصویرها در ذهنش جفتوجور نمیشد و هر چه بیشتر تمرکز میکرد، خاطرههای بریدهبریده بیشتر رنگ میباخت. شاید اینها چیزی نبود جز خیالاتی موهوم و پیرانهسر. شاید خداوند هیچگاه به آنها فرزند نداده بود.
شاید از خود بپرسید اکسل چرا برای به یاد آوردن گذشته، به سراغ دیگر همولایتیهاش نمیرفت، ولی قضیه به این سادگی نیست. چون در آن جامعه، حرفِ گذشته کمتر پیش کشیده میشد. نمیخواهم بگویم که سخن گفتن از گذشته قدغن بود؛ میخواهم بگویم که گذشته، یکجورهایی، در بخاری فرو رفته بود – بخاری به غلظت همان مهِ معلق بر فراز مردابها. و اساساً به ذهن این روستاییان خطور نمیکرد که به یاد گذشته بیفتند، حتا به یاد گذشتهٔ نزدیک.
یکیاش همین ماجرایی که مدتی بود اکسل را میآزرد: اکسل تردید نداشت که همین تازگی، زنی با موهای بلند سرخ در میانشان بوده که اهالی روستا نقشش را حیاتی میدیدند. هر گاه کسی آسیبی میدید یا ناخوشاحوال میشد، همه بیدرنگ سراغ همین زن موسرخ و دستهای شفابخش او را میگرفتند. ولی اکنون این زن غیبش زده بود و اینطور برمیآمد که نه کسی از خود میپرسید که کجا رفته و چه شده، و نه کسی حتا از نبودش تأسف میخورد. یک روز صبح اکسل که با سه تن از همسایههاش یخهای مزرعه را میشکست، حرف این زن را پیش کشید ولی جواب شنید که اصلاً از کی حرف میزنی؟ یکی از آنها حتا لحظهای دست از کار هم کشید و به ذهنش فشار آورد که یادش بیاید، ولی سرانجام سر تکان داد که نه، و گفت «لابد مال خیلی وقت پیش است.»
یک شب، وقتی اکسل موضوع را با بئاتریس درمیان گذاشت، بئاتریس گفت «من هم از این زنی که میگویی چیزی یادم نمیآید. شاید کموکسری داری، هوا برت داشته و از خودت بافتهایاش، اکسل، انگارنهانگار هم که زنی که اینجا پیشت هست، دستکم، از تو کمتر قوز دارد.»
این گفتوگو به پاییز گذشته مربوط میشد؛ کنار هم در سیاهی مطلق در بسترشان خوابیده بودند و صدای باران را میشنیدند که بر بام اتاق میکوفت.
اکسل گفته بود «قبول دارم که تو در تمام این سالها تکان نخوردهای و هیچ پیر نشدهای، شاهدخت، ولی این زن هم که میگویم، خوابوخیال نیست؛ خودت هم اگر یکآن فکر میکردی، یادت میآمد. همین یک ماه پیش بود که آمد دم در؛ زن مهربانی بود و ازمان میپرسید چیزی لازم نداریم. حتماً یادت میآید.»
«ببینم، اصلاً چرا میخواست چیزی برایمان بیارد؟ مگر قوموخویشمان بود؟»
«گمان نکنم، شاهدخت. فقط محض لطفش بود. حتماً یادت هست. بارها میآمد دم در، ازمان میپرسید سردمان نیست، گرسنه نیستیم.»
«حرفم این است که اصلاً به او چه مربوط که از بین اینهمه آدم، بند کند به ما و لطفش را نثار کند، اکسل؟»
«آن روزها خود من هم سر درنمیآوردم، شاهدخت. یادم میآید، با خودم میگفتم زنی که قرار است به آدمهای ناخوش برسد، برای چی آمده سراغ ما دوتا که به اندازهٔ بقیهٔ روستاییها، سُرومُروگندهایم. به خودم میگفتم نکند شنیده طاعونی در راه است و آمده هوای ما را داشته باشد. ولی سرآخر کاشف به عمل آمد که طاعونی هم در کار نیست و سر زدنش فقط از سر لطف بوده. حالا که حرفش شد، چیزهای دیگری هم دارد یادم میآید. همین جا توی این درگاهی ایستاده بود و به ما میگفت از حرفهای زشتی که بچهها به ما میزنند، دلگیر نباشیم. همین. بعد هم دیگر رفت که رفت.»
«این زنک موقرمز اولاً که خوابوخیالات خودت است، اکسل، در ثانی عقل درستودرمانی هم نداشته که خودش را نگران چهارتا الفبچه و بازیگوشیهاشان کرده.»
«از قضا خود من هم آن موقع همین فکر را کردم، شاهدخت. بچهها مگر چهکارمان میتوانند بکنند؟ با این هوای خفقانآور بیرون، فقط روزشان را شب میکنند. به او گفتم ما یک لحظه هم ذهنمان درگیر این قضیه نیست، ولی بههرحال نظر لطفش بود. یادم میآید این را هم گفت که متأسف است که ناچاریم شبها را بیشمع سحر کنیم.»
بئاتریس گفت «اگر این موجود به حالِ بیشمعی ما دل سوزانده، چه عجب، دستکم یک حرفِ درستودرمان زده. خفتوخواری است که شبها به ما شمع نمیدهند؛ با اینکه دستهای ما هم نمیلرزد – عین بقیه. بقیه توی اتاقهاشان شمع دارند و شببهشب یا از شراب سیب، منگ و پاتیلاند یا مثل دیوانهها دنبال بچههاشان اینور و آنور میدوند. آن وقت شمع ما را از ما گرفتهاند. الان درست پیش منی، ولی من اصلاً نمیبینمت اکسل.»
«قصدشان خوار کردن ما نبوده، شاهدخت. همیشه روال همین بوده، نه چیز دیگر.»
«فقط زنِ خیالیِ تو جا نخورده که شمعمان را از ما گرفتهاند. دیروز پریروز که از لب رود رد میشدم، شک ندارم چندتا از زنها که لب آب نشسته بودند، وقتی خیال کردند دیگر صداشان را نمیشنوم، گفتند چهقدر مایهٔ سرافکندگی است که زنوشوهر آدمحسابیای مثل ما مجبورند هر شب توی تاریکی بنشینند. خلاصه فقط زن خیالی تو نیست که اینطوری فکر میکند.»
«باز به تو میگویم که این زن خیالی نیست، شاهدخت. تا یک ماه پیش، همه اینجا میشناختندش و ذکر خیرش بود. چهطور میشود همه، یکی هم خود تو، یادشان برود که اصلاً همچو موجودی وجود داشته؟»
اکسل در این صبح بهاری که این گفتوگو را به یاد میآورد، دید کموبیش حاضر است اعتراف کند دربارهٔ زن موسرخ، پاک اشتباه میکرده. دید هر چه باشد، پیر است و هیچ بعید نیست همهچیز را قاتی کند. بااینحال، این زن موسرخ صرفاً نمونهای بود از روالِ تکراریِ ماجراهایی چنین سردرگمکننده. اکنون، مستأصل، هر چه میکوشید، نمونههای دیگری به خاطرش نمیآمد، ولی تردید نداشت که از این نمونهها کم هم نبوده. یکی مثلاً حکایت مارتا.
مارتا دخترکی بود نُه دهساله که همه میگفتند کلهشق است. ظاهراً هر چه برایش از بلاهایی میگفتند که ممکن است سر بچههای سربههوا بیاید، گوشش بدهکار نبود و از ماجراجوییهاش دست برنمیداشت. یک روز، ساعتی مانده به غروب آفتاب، درحالیکه مه داشت همهجا را فرا میگرفت و زوزهٔ گرگها از پای کوه بلند شده بود، چو افتاد که مارتا گم شده. همه وحشتزده دست از کار کشیدند و خشکشان زد. تا مدتی کوتاه، صدای روستاییها از گوشهوکنار هزارتو به گوش میرسید که اسم مارتا را فریاد میزدند و در دهلیزها میدویدند، به هشتیها و پستوها و نقبها و سوراخیهای پشت تیر سقف سرک میکشیدند – به هر گوشهای که ممکن بود در آن بچهای خودش را سرگرم کند.
ولی بعد، در بحبوحهٔ این غایله، دو مرد چوپان که نوبت کارشان در بالای تپهها تمام شده بود، پایین آمدند و به سرای اعظم رفتند که خود را کنار آتش گرم کنند. در همان حال، یکی از این دو چوپان حکایتی از روز پیش را نقل کرد و گفت با دو چشم خود عقاب چکاوکبرپشتْ را دیده که بالای سرشان چرخ میزده – یکبار، دوبار، سهبار. گفت محال است اشتباه کند و بیبروبرگرد عقاب چکاوکبرپشتْ بوده. حرف بهسرعت دهنبهدهن در هزارتو پخش شد و چیزی نگذشت که جمعیت زیادی پای آتش جمع شدند که حکایت چوپانها را از زبان خودشان بشنوند. حتا اکسل هم شتابان خودش را رسانده بود، چون در آن سرزمین، ظهور عقابِ چکاوکبرپشت خبرِ کمی نبود. از جمله تواناییهای خارقالعادهٔ منتسب به عقاب چکاوکبرپشتْ یکی هم فراری دادن گرگها بود، و میگفتند که در سرزمینهای دیگر، به یُمن وجود این پرندگان تیزپرواز، اثری از آثار هیچ گرگی باقی نمانده است.
جمعیت ابتدا حریصانه چوپانها را سؤالپیچ کردند و وا داشتند بارها و بارها حکایت خود را تعریف کنند. سپس کمکم به دل برخی از شنوندگان شک افتاد و بهتدریج این شک به بقیه هم سرایت کرد. کسی یادشان انداخت که پیش از این هم چنین ادعاهایی شنیدهاند و هربار هم کاشف به عمل آمده که هیچکدام پایهواساس ندارد. کس دیگری گفت که بهار پارسال همین دو چوپان عین این حکایت را نقل کردهاند ولی بعدش هیچچیزی دیده نشده. چوپانها با خشم، منکر وجود گزارشهای مشابه در گذشته شدند و طولی نکشید که در جمعیت دودَستگی پدید آمد؛ یک دسته پشت چوپانها درآمدند و یک دسته هم مدعی شدند یادشان میآید که پارسال هم از ایندست ادعاها شنیدهاند.
همچنان که مرافعه بالا میگرفت، اکسل دید که باز همان حس آزارَندهٔ آشنا به سراغش آمده که میگوید یک جای کار میلنگد؛ خود را از میانهٔ هیاهو پس کشید، بیرون رفت و به آسمانِ روبهسیاهی و مهی که روی زمین میلغزید خیره ماند. پس از مدتی، بریدهخاطراتی از مارتای گمشده به سراغش آمد، به خطرهایی فکر کرد که در کمین دخترک بود، و به اینکه تا لحظاتی پیش، همه داشتند پیاش میگشتند. ولی این تصویرها مدام مغشوش و مغشوشتر میشد؛ انگار بخواهد در نخستین لحظههای پس از بیداری، خوابی را که دیده بود، به یاد بیارد. در تمام مدتی که صدای مشاجره بر سر عقاب و چکاوک از پشتسرش بلند بود، ذهن اکسل یک لحظه از فکر مارتای کوچک رها نمیشد. ناگاه صدای دخترکی را شنید که خوشخوشان آواز میخواند و یکدفعه مارتا را دید که از درون مه در برابرش سبز شد.
همچنان که مارتا جستوخیزکنان به سمت او میآمد، اکسل گفت «تو دیگر کی هستی بچهجان، از تاریکی نمیترسی؟ از گرگ و غول چی؟»
مارتا با لبخند گفت «وای چرا آقا، ازشان میترسم، آقا. ولی بلدم چهجوری از دستشان قایم بشوم. فقط کاشکی پدر و مادرم سراغم را نگرفته باشند. هفتهٔ پیش حسابی گوشمالیام دادند.»
«سراغت را نگرفته باشند؟ پس چی که سراغت را گرفتند! مگر نمیدانی همهٔ دهکده دنبالت میگردند؟ اینهمه قیلوقال را نمیشنوی؟ همهاش به خاطر توست، بچهجان.»
مارتا خندهاش گرفت و گفت «بس کنید، آقا! من که میدانم دلشان برایم تنگ نشده. خودم دارم میشنوم، سروصداشان به خاطر من نیست.»
اکسل دید که دخترک حق دارد: سروصدای داخل بهکلی بر سر چیز دیگری بود، نه بر سر دخترک. به سمت درگاهی خم شد که بهتر بشنود، و با شنیدن عبارتی از لابهلای هیاهو، کمکم به یاد آورد که مرافعه همچنان بر سر چوپانهاست و ماجرای عقاب چکاوکبرپشت. فکر کرد آیا بهتر نیست به مارتا در اینباره توضیح بدهد، که دخترک یکباره جستزنان از کنارش گذشت و به داخل دوید.
اکسل در پیاش به درون رفت؛ انتظار داشت همه از پیدا شدن دخترک نفسی راحت بکشند و گل از گلشان بشکفد. و بیرودربایستی، فکر کرد ممکن است با آمدن همراه دخترک، بازگشت صحیحوسالم او را تا حدی هم مدیون او بدانند. ولی وقتی وارد سرای اعظم شدند، روستاییان همچنان بر سر چوپانها باهم یکیبهدو میکردند و فقط تکوتوکی از آنها به خود زحمت داد که برگردد به سوی آن دو نگاه کند. مادر مارتا هم تا این حد از جمع جدا شد که به بچه بگوید «پس اینجایی! اینجوری ول نچرخ! چندبار بهت بگویم؟» و سپس دوباره گرمِ بحثی شد که دور آتش ادامه داشت. مارتا با دیدن این صحنه، نگاهی به اکسل انداخت و نیشش باز شد – انگار بخواهد بگوید «نگفتم؟» و پی دوستانش در سایههای پشتی گم شد.
اتاق، که در حاشیهٔ این هزارتو قرار داشت، اکنون به وضوح روشنتر شده بود. اتاقشان روزن کوچکی رو به طبیعت داشت – گرچه بلندتر از آن بود که بشود بی ایستادن روی چارپایه، از ورای آن بیرون را نگاه کرد. جلو روزن پلاسی انداخته بودند، ولی اکنون نخستین پرتوِ آفتاب از کنجش روی بستر بئاتریس افتاده بود. اکسل در این باریکهنور دید که درست بالای سر همسرش چیزی شبیه یک حشرهٔ ریز معلق است. سپس دریافت که عنکبوتی است که با تار نامرئی عمودیاش در هوا تاب میخورد، و همانطور که تماشا میکرد، عنکبوت نرم و روان راه افتاد پایین. اکسل بیصدا بلند شد، از عرض اتاق تنگ گذشت و دستش را در هوای بالای سرِ همسرِ خوابیدهاش پسوپیش برد تا عنکبوت را با کف دست گرفت. لحظهای بالای سر همسرش به تماشای چهرهٔ او ایستاد. آرامشی در صورتِ خوابیدهٔ او میدید که این روزها وقتی بیدار بود، کمتر ظهور میکرد، و جا خورد از اینکه دید از تماشای این منظره شادی به دلش هجوم آورده. باز دید که عزمش جزم است، و دوباره خواست همسرش را بیدار کند و خبر را به او بدهد. ولی دید خودخواهی است – و تازه چهطور میتوانست از پاسخ همسرش خاطرجمع باشد؟ سرانجام، آهسته به سمت چارپایهاش برگشت و همانطور که مینشست، به یاد عنکبوت افتاد و مشت خود را آهسته باز کرد.
پیشتر، وقتی به انتظار نخستین پرتوِ سپیده روی سکوی بیرون نشسته بود، به مغزش فشار آورده بود به یاد بیارد اولینبار فکرِ سفر را کِی و چهطور با بئاتریس پیش کشیده بود و به گمانش توانسته بود رد گفتوگوی بخصوصی را پیدا کند که یک شب در همین اتاق باهم داشتند، ولی اکنون، در حال تماشای این عنکبوت که بر کنارهٔ دستش میدوید و روی کف خاکی اتاق میافتاد، یقین پیدا کرد که حرف سفر را اولینبار در آن روزی پیش کشیدند که آن غریبهٔ سیاهپوشِ ژندهپوش از دهکده گذشت.
صبحی خاکستریرنگ بود – یعنی ممکن بود نوامبر سال پیش بوده باشد؛ آنهمه وقت پیش؟ – و اکسل لب رود راه میرفت – در امتداد گذرگاهی که برفرازش شاخههای بید در هوا تاب میخورد. شتابان از سرِ مزرعه به سوی هزارتو برمیگشت، شاید برای اینکه ابزاری بردارد یا از سرکارگر دستوری تازه بگیرد. درهرحال، صداهایی که یکباره از پشت بوتههای سمت راستش بلند شد، میخکوبش کرد. اولین فکری که به سرش زد غولها بود، و بهتندی دوروبرش را نگاه کرد که قلوهسنگی، تکهچوبی، چیزی پیدا کند. سپس دریافت که سروصداها – که همه از آنِ زنها بود – اگرچه خشمآلود بود و هیجانزده، ولی عاری از هولوهراسی است که با حملهٔ غولها به جان آدمها میافتد. بااینحال، همچنان مصمم به سمت درختچههای سرو کوهی رفت و از محوطهٔ روبازی سر درآورد که پنجتا زن، کنارِ هم در آنجا ایستاده بودند – این زنها چندان جوان نبودند ولی هنوز از سنوسالِ مادر شدنشان هم نگذشته بود. آنها پشت به اکسل و رو به چیزی در دوردست همچنان فریاد میزدند. اکسل داشت نزدیکشان میشد که یکی از زنها او را دید و یکهخوران برگشت، و در پی او، بقیه هم برگشتند و کموبیش به او چشمغره رفتند.
یکیشان گفت «خب، خب، چه بختواقبالی؛ شاید خیلی هم تصادفی نباشد، ولی حالا دیگر خود شوهره سر رسیده. خدا کند خودش زنک را سر عقل بیارد.»
زنی که اول او را دیده بود گفت «هی به زنت گفتیم نرود ولی گوش نکرد. پا توی یک کفش کرد که برای غریبه غذا ببرد؛ ولی بیبروبرگرد، یا دیو است یا جن که خودش را شکل آدمیزاد درآورده.»
«یعنی جان همسرم در خطر است؟ لطفاً درست بگویید ببینم چه خبر شده، خانمها.»
دیگری گفت «آن زن غریبه از صبح این دوروبرها میچرخد. موهاش تا کمرش میرسد، با یک شنل سیاه کهنهپاره. خودش میگوید ساکسون است ولی قیافهاش به هیچ ساکسونی که ما تا حالا دیدهایم نبرده. لب رودخانه رخت میشستیم که دزدکی از پشتسر پیداش شد، ولی ما بهموقع دیدیمش و فراریاش دادیم. منتها باز هی برگشت و اداواطوارهایی از خودش درآورد که مثلاً بگوید دلش شکسته، چندبار هم آمد و از ما غذا خواست. به ما باشد، میگوییم از همان اول، قصدش جادوجنبل کردنِ زن شما بود، آقا، چون زنتان از صبح تا حالا پا را کرده توی یک کفش که برود پیش این عفریت؛ کوتاه هم نیامده، ما هم دوبار مجبور شدیم دستهاش را بگیریم و نگذاریم برود. آخرسر، بعدِ کلی کلنجار، از چنگ ما فرار کرد و رفت روی تپه، پای خاربُن کهن که عفریت آنجا منتظرش نشسته بود. خیلی زور زدیم نگهش داریم، ولی لابد کارْ کارِ همان عفریت است؛ چون زن شما زوری پیدا کرده بود که ابداً به زنی به لاغری و سنِ او نمیخورد.»
«خاربُن کهن…»
«همین پیش پای شما راه افتاد، آقا. ولی این خط، این نشان؛ این غریبه عفریت است. اگر سراغش میروید، خوب چشمتان را باز کنید مبادا روی بوتهٔ خار سمی بیفتید یا پروپایتان جوری زخموزیل بردارد که دیگر هیچوقت خوب نشود.»
اکسل که میکوشید خشمش را پیش این زنان بروز ندهد، با ادب تمام گفت «ممنونتان هستم، خانمها. بروم ببینم همسرم چه میکند. با اجازه.»
برای روستاییان ما، «خاربن کهن»، هم اشاره به بوتهٔ خار واقعیِ بزرگی داشت که پنداری درست از دل یک تختهسنگ در نُک دماغهای در حوالی هزارتو درآمده بود و هم حاکی از جایی بود برای استراحت و تمدد اعصاب. در یک روز آفتابی، اگر بادِ چندان تندی نمیوزید، پای خاربن کهن جایی بود دلانگیز برای سپری کردن وقت. چشمانداز خوبی داشت: زمین را میدیدی که به آب میرسید و سپس خم رودخانه و مردابِ آنسوترش را. اغلب، یکشنبهها کودکان دوروبر ریشههای پُرپیچوگرهش بازی میکردند و گاهی دل به دریا میزدند و از بالای دماغه پایین میپریدند، که در واقع پرشی نرم و بیخطر بود و غَلْتی بشکهوار روی چمنزار شیبدارِ زیر پا. ولی در صبحی مثل امروز، که آدمبزرگها و کودکان همه مشغول کار بودند، این نقطه خلوت بود، و اکسل، همچنان که از میان مه از شیب بالا میرفت، از دیدن آن دو زنِ تکوتنها جا نخورد. پرهیبشان در برابر آسمانِ سفیدرنگ کموبیش به سیاهی میزد. غریبه، که تکیهاش به تختهسنگ بزرگ، نشسته بود، راستی هم که شمایل غریبی داشت. دستکم از دور، بهنظر میرسید شنلش وصلهپینه است، و حالا که در باد تکان میخورد، صاحبش حالت پرندهٔ غولپیکری را پیدا کرده بود که قصد پریدن دارد. کنار او بئاتریس، که هنوز ایستاده بود ولی سرش را نزدیک همصحبتش برده بود، نحیف و آسیبپذیر مینمود. گرم گفتوگویی جدی بودند، ولی وقتی اکسل را دیدند که از پایین نزدیک میشود، ساکت شدند و فقط نگاهش کردند. سپس بئاتریس آمد لب دماغه و صدا زد «همان جا بایست، شوهر، جلوتر نیا! خودم میآیم پیشت. ولی بالا نیا و آرامش این زن بینوا را برهم نزن که اینجا حالا دستکم میتواند لختی به پاهاش استراحتی بدهد و کمی از نان دیروز را بخورد.»
اکسل به حرف بئاتریس گوش کرد و پس از مدتی کوتاه، همسرش را دید که از وسط علفهای لهیده به سمت او میآید. بئاتریس یکراست نزد او آمد و نگران از اینکه باد سخنانشان را به گوش غریبه برساند، آهسته گفت «آن زنکهای نادان فرستادندت پی من، شوهر؟ وقتی سنوسال آنها بودم، میگفتم پیروپاتالها ترسو و خرافاتیاند که هر سنگی را نفرینشده و هر گربهٔ ولگردی را روح خبیث میبینند، ولی حالا که خودم پیر شدهام، میبینم این خرافات چنان مغز جوانها را هم پُر کرده که انگار هیچوقت وعدهٔ خداوند به گوششان نخورده که گفته همواره در کنار ما میماند. آن غریبهٔ بینوا را نگاه کن! خوب ببینش! رمق به جانش نیست و بیکسوکار است، چهار روز است که در جنگل و دشت ویلان و سرگردان است و دهکدهبهدهکده به او گفتهاند که راهش را بگیرد و برود. اینجا سرزمین مسیحیان است ولی همه یا او را عفریت دانستهاند یا لابد جذامی، با اینکه پوستش هیچ نشانی از جذام ندارد. حالا هم، شوهر، کاش اینجا نیامده باشی که به من بگویی نباید این زن بینوا را دلداری بدهم و خردهغذای ناقابلی را که با خودم آوردهام به او ببخشم.»
«من همچو چیزی به تو نمیگویم، شاهدخت، چون که خودم میبینم درست میگویی. از قضا پیش از اینکه به اینجا بیایم با خود میگفتم چهقدر مایهٔ خجالت است که دیگر نمیتوانیم بهگرمی پذیرای غریبهها باشیم.»
«پس برو به کار خود برس، شوهر، چون حتم دارم الان غرغرشان هوا میرود که کُند کار میکنی، و تا به خودت بجنبی، باز بچهها را سیخونک زدهاند که لیچار بارمان کنند.»
«تابهحال هیچکس نگفته دست من کُند است، شاهدخت. همچو چیزی را از کجا شنیدی؟ تا امروز یک کلمه هم از کسی شکایت نشنیدهام و میتوانم مثل آدمهای بیست سال جوانتر از خودم کار کنم.»
«شوخی کردم، شوهر. راست میگویی، کسی از کار تو ایراد نمیگیرد.»
«اگر بچهها بدوبیراه نثارمان میکنند، دخلی به تندی و کندیِ من ندارد؛ دخل به پدر و مادرانشان دارد که احمقتر، بلکه هم مستتر از آناند که ادب و احترام یادشان بدهند.»
«آرام باش، شوهر. گفتم که، شوخی کردم، دیگر نمیکنم. این غریبه داشت حرف خیلی جالبی برایم میگفت که شاید یک موقع برای تو هم جالب بشود. ولی باید نَقلش را تمام کند؛ پس باز از تو خواهش میکنم که معطل نکن و برگرد سر کارت، بگذار حرفش را بشنوم و برای دلگرم کردنش چیزی کم نگذارم.»
«ببخش شاهدخت اگر با تو تند حرف زدم.»
ولی بئاتریس اکنون دیگر چرخیده بود و به سمت خاربن و به سمت غریبهای که باد در رداش افتاده بود، بالا میرفت.
اندکی بعدتر، وقتی اکسل کارش تمام شد، سر راهش به سوی سرِ زمین، این خطر را به جان خرید که صبر همکارانش را بیازماید و باز راه خود را به سمت خاربن کهن کج کرد؛ چرا که واقعیت این بود که در تمام مدتی که درست مثل همسرش بدبینیِ آن زنان را نکوهش میکرد، نتوانسته بود خود را از این فکر برهاند که غریبه کموبیش ترسی را هم به دلش انداخته بود و پس از جدا شدن از بئاتریس، حال معذبی داشت. اکنون با دیدن هیکل همسرش که تنها مقابل تختهسنگ در نُک دماغه نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد، نفسی آسوده کشید. بهنظر میرسید همسرش غرق در فکر است و متوجه آمدن اکسل نشد تا وقتی که اکسل صداش زد. اکسل همچنان که تماشا میکرد با سرعتی کمتر از بار پیش پایین میآمد، بار دیگر به فکرش خطور کرد که تازگیها راه رفتن بئاتریس با گذشته فرق کرده. بئاتریس نمیلنگید، ولی جوری قدم برمیداشت انگار بخواهد از دردی نهانی بکاهد. وقتی بئاتریس نزدیکش رسید، اکسل از او سراغ همصحبت عجیبوغریبش را گرفت و بئاتریس فقط گفت «رفت.»
«لابد بابت لطفت ازت ممنون شده بود، شاهدخت. زیاد با او حرف زدی؟»
«بله، او هم زیاد حرف داشت.»
«میبینم که چیزی گفته که آزارت داده، شاهدخت. شاید حق با آن زنها بود و بهتر بود طرفش نمیرفتی.»
«ناراحتم نکرده، اکسل. ولی چرا، فکریام کرده.»
«حال واحوالت عجیب شده. خاطرجمعی که پیش از غیب شدن جادوت نکرده؟»
«برو پای خاربن، شوهر، که خودت با چشمهای خودت ببینی که دارد میرود. پیش پای تو راه افتاد. از آدمهای اینجا چشمداشت اعانهٔ بیشتری داشت.»
«خب پس من بروم دنبال کارم، شاهدخت، چون میبینم که بلایی سرت نیامده و صحیحوسالمی. خداوند بابت محبتت، که کارِ همیشهٔ توست، از تو راضی خواهد بود.»
ولی اینبار چنین برمیآمد که بئاتریس دلش نمیخواهد بگذارد اکسل برود. انگار بخواهد لحظهای تعادل خود را حفظ کند، دست اکسل را گرفت و سپس سر به سینهٔ اکسل گذاشت. دست اکسل، انگار ناخودآگاه، بالا آمد و موهای او را که در باد بههم میپیچید، نوازش کرد، و وقتی با نگاه به بئاتریس دید چشمهای او همچنان بازِ باز است، یکه خورد.
گفت «واقعاً احوالاتت عجیب شده. غریبه به تو چیزی گفته؟»
بئاتریس همچنان سر خود را بر سینهٔ او گذاشته بود. بعد راست شد و دست او را رها کرد. «حالا که فکرش را میکنم، اکسل، میبینم شاید حرفی که همیشه میگویی پُر بیراه نباشد. از غرایب است که همهٔ دنیا آدمها و اتفاقهای همین دیروز و پریروز را هم فراموش میکنند. انگار مرضی به جان همهٔ ما افتاده.»
«من هم همین را میگفتم، شاهدخت. مثلاً همین زن موسرخ…»
«زن موسرخ را ول کن، اکسل. چیزهای دیگری هم هست که یادمان رفته.» بئاتریس به چشمانداز مهآلودِ دوردست خیره شده بود؛ سپس برگشت و صاف توی چشمهای اکسل نگاه کرد. اکسل دید که در چشمهای او غم و حسرت موج میزند. حتم داشت که در همین لحظه بئاتریس گفته بود «تو خیلی وقت است که ساز مخالف میزنی، اکسل، میدانم. ولی حالا وقتش رسیده که از نو به آن فکر کنی. باید راه بیفتیم برویم سفر، بیشتر از این هم نباید معطل کنیم.»
«سفر، شاهدخت؟ به کجا؟»
«به دهکدهٔ پسرمان. راهی نیست، شوهر؛ جفتمان میدانیم. با همین قدمهای کُندمان، خیلی که راه باشد، چند روز بیشتر طول نمیکشد؛ آنسوی هامون بزرگ است دیگر. به سمت غرب. بهار هم که در راه است.»
«حتماً به این سفر خواهیم رفت، شاهدخت. ولی ببینم، آن غریبه چیزی گفته که به این فکر افتادهای؟»
«خیلی وقت است که در فکرش بودهام، اکسل، ولی این زن بینوا چیزی گفت که نمیخواهم بیش از این عقب بیندازمش. پسر ما در دهکدهاش چشمبهراه ماست. تا کِی باید چشمانتظار نگهش داریم؟»
«بهار که بیاید، شاهدخت، حتماً فکرش را خواهیم کرد. ولی چرا میگویی مخالفت من همیشه مانع این سفر بوده؟»
«من حالا همهٔ آنچه را میان من و تو سر این قضیه گذشته که یادم نیست، اکسل. فقط همین خاطرم مانده که من آرزوبهدل بودم و تو هیچوقت دلت رضا نمیداد.»
«خب، شاهدخت، بگذار وقتی دیگر که هر دو فارغ بودیم، مفصل حرفش را بزنیم. همسایهها آمادهاند که به ما بگویند کُند و کاهل. بروم. بهزودی در موردش مفصل حرف میزنیم.»
ولی در روزهای پس از آن، حتا اگر حرف سفر را هم پیش میکشیدند، هیچوقت گفتوگوی منسجمی دربارهاش نداشتند، چرا که میدیدند هربار حرفش میشود، به طرزی غریب معذب میشوند، و چیزی نگذشت که هر دو، مثل هر زنوشوهر دیگری که سالیانِ سال باهم زندگی کردهاند، به این درک مشترکِ ناگفته رسیدند که تا میتوانند حرفش را وسط نکشند. میگویم «تا میتوانند»، چون از قرار، وقتهایی پیش میآمد که بنا به نیازی – یا شاید بشود گفت اجباری – یکی از آن دو ناگزیر تسلیم میشد. ولی در چنان موقعیتهایی، هر بحثی هم که میشد، ناگزیر یا بهتندی طفره میرفتند یا کار به اوقاتتلخی میکشید. یکبار هم شد که اکسل رکوراست از همسرش پرسید زن غریبه آن روز پای خاربن کهن به او چه گفته بوده و قیافهٔ بئاتریس درهم رفته بود، و یکآن پنداری اشک هم به چشمهاش دویده بود. پس از آن، اکسل حواسش جمع بود که دیگر اسمی از غریبه هم نبرد.
غول مدفون
نویسنده : کازوئو ایشی گورو
مترجم : امیرمهدی حقیقت