فیلم و کتاب (فیلمنامه) اورفه – ژان کوکتو
اورفه، مشهورترین اثر سینمایی ژان کوکتوی شاعر و رماننویس و مقالهنویس و نقاش و نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس و فیلمساز، فیلمی از سالهای میانه فعالیتهای سینمایی او و تقریباً آخرین فیلم مهمش است؛ فیلمی که فقط کوکتو ــ با آن پسزمینه و با آن ذهن پرشور ــ میتوانست آفرینندهاش باشد. نمونهای از یک اقتباس بهروزشده سینمایی از افسانهها و اسطورهها و ادبیات. کوکتو، شاعر و موسیقیدان افسانهای یونان را که با جادو آثارش حتی جانوران و درختها و رودخانهها را افسون میکرد و اشیا را بهحرکت درمیآورد، از لابهلای اسطورهها، از شهرش ــ تریس ــ به پاریس معاصر میآورد اما همچنان لایههای رمزآمیز و افسانهای آن را ــ در جهانِ ساخته خود ــ حفظ میکند.
فیلمنامه اورفه، نمونهای کلاسیک از یک اقتباس مدرن است که بیشتر، مُهر و نشان صاحب اثر را دارد تا منبع اقتباس. از سوی دیگر، علایق ادبی و ذهن شاعرانه کوکتو باعث شده که این متن بهعنوان یک اثر ادبی نیز هویت مستقل داشته باشد. قطعاً از همین روست که کوکتو در نگارش متن، چندان پایبند قواعد و توضیحات فنی مرسوم در فیملنامهنویسی نبوده و فقط با کلماتی، صحنهها را از هم جدا کرده است.
هوشنگ گلمکانی
اورفه
ORPHEE (Orpheus)
* کارگردان: ژان کوکتو
* فیلمنامه: ژان کوکتو براساس نمایشنامهای از خودش
* فیلمبردار: نیکلاس ههیه
* موسیقی: ژرژ اوریک
* تدوین: ژاکلین سادول
* طراح صحنه: ژان دوبون
* طراح لباس: مارسل اسکوفیه
* صدا: کالوه
* تهیهکننده: آندره پولوه
* محصول ۱۹۵۰ پالاس رویال فیلم، سیاهوسفید، ۱۱۲ دقیقه
* بازیگران: ژان ماره (اورفه)، ماریا کازارس (پرنسس)، ماری دئا (اوریدیس)، فرانسوا پرییه (اورتهبیز)، ژولیت گرهکو (آگلانیس)، ادوار درمی (سهژست)، هانری کرهمیو (سردبیر)، پییر برتن (رئیس پلیس)، روژه بلن (شاعر)، ژاک وارن، آندره کارنژ، رنه ورمز، رنه کوزیما، رنه لاکور، ژان پییر ملویل
* براساس اسطورههای یونان؛ «اورفه شاعری بود که حتی میتوانست حیوانات وحشی را افسون کند، ولی شعرهایش میان او و همسرش اوریدیس جدایی انداخت، و مرگ زن را از او گرفت. اورفه به آن دنیا رفت و مرگ را چنان افسون کرد که پذیرفت اوریدیس را به دنیای زندگان بازگرداند. این کار را کرد و سپس کارگزاران دیونیزوس او را از میان بردند.»
این قصه در چه دورانی و در کجا میگذرد؟
افسانهها ابدیاند.
خاصیتشان همین است.
پس بگذارید شروع کنیم…
کافهای در یک شهر کوچک. ساعت هفت بعدازظهر
کافهای نبش خیابان، رو به میدانی کوچک. شبیه کافه «فلوره» پاریس است. سایبانی با عبارت ِ «کافه شاعران». نوازندهای گیتار میزند. فضا پر از دود است. جوانها با لباس راحت، کنار هم نشستهاند؛ دیگران مینویسند و گپ میزنند. میزها همه پر است. مشتریها بهندرت چیزی مینوشند و مدتی است جا خوش کردهاند.
اورفه تکوتنها در انتهای کافه نشسته. برمیخیزد، پیشخدمت را صدا میزند، و حسابش را میپردازد. موقع خروج، سرش را برمیگرداند و مثل بقیه، بیرون را نگاه میکند. از پشت پنجره، رولزرویس سیاه بزرگی را میبیند که متوقف میشود. راننده میپرد بیرون و در را باز میکند. پرنسس پیاده میشود.
پرنسس: [ به راننده] اورتهبیز! به آقای سهژست کمک کن از خیابان رد شوند.
پرنسس به جوانی که لباس غیررسمی به تن دارد کمک میکند پیاده شود. پسر آشکارا مست است.
سهژست: [ داد میزند] من مست نیستم!
پرنسس: چرا، هستی…
راننده بازوی جوان را میگیرد. پرنسس بهطرف کافه میرود. با مشتریهای توی پیادهرو خوشوبش میکند، آنها هم دنبالش میآیند. توی کافه، اورفه بهطرف در میرود و همان موقع پرنسس وارد میشود. اورفه به او راه میدهد، و نگاهش میکند. جوان که میکوشد ثابت کند به کمک احتیاج ندارد، میافتد توی بغل اورفه، نگاه مشکوکی به او میاندازد و زیر لب بدوبیراه میگوید.
پیادهرو جلوی کافه
اورفه از پیادهرو میگذرد و قصد رفتن دارد. برمیگردد و شگفتزده پشتسرش را نگاه میکند. در گوشهای کنار بوتهها، مرد میانسال ژولیدهای همراه سه جوان که بلوز تنشان است و دمپایی لاستیکی پوشیدهاند، و موهایشان بههم ریخته، نشسته است.
مرد: [ دست تکان میدهد و داد میزند] اورفه!
یکی از جوانها : خل شدی…؟
بلند میشود. دیگران هم همینطور. لیوانهایشان را برمیدارند و میروند. اورفه بهطرف میز میآید.
مرد: بیا یک دقیقه بنشین.
اورفه: [ مینشیند] من که میآیم، همهجا خلوت میشود…
مرد: [ با لبخند] آمدهای سرت را بکنی توی دهان شیر…
اورفه: میخواستم بدانم چه مزهای دارد.
مرد: [ مینوشد] چی میل داری؟
اورفه: هیچی، ممنون. الان خوردم. تجربه تلخی بود. خیلی دل و جرأت داری با من همصحبت میشوی.
مرد: آه، خب… دیگر درحال سگدو زدن نیستم. بیست سال پیش نوشتن را کنار گذاشتم. چیز جدیدی ندارم رو کنم. مردم به سکوتم احترام میگذارند.
اورفه: شاید فکر میکنند من هم چیز جدیدی ندارم، شاید هم شاعرها نباید زیاد مشهور بشوند…
مرد: زیاد ازت خوششان نمیآید…
اورفه: منظورت این است که ازم بیزارند.
مرد دور و بر را میپاید و پرنسس و جوان مست را که از کافه بیرون میآیند، تماشا میکند. نوای گیتار جای خود را به موسیقی جاز داده است.
اورفه: [ دوباره خطاب به مرد] این پسره که با من خوشرفتاری کرد و انگار از تجمل بدش نمیآید، کیست؟
مرد: ژاک سهژست. شاعر است. هجده سالش است و همه قبولش دارند. پرنسس، که همراهش است، مدیر مجلهای است که بار اول شعرهایش را چاپ کرد.
اورفه: پرنسس زیباترین و برازندهترین…
مرد: غریبهست. نمیتواند خارج از حیطه فعالیتهای ما دوام بیاورد [ مجلهای برمیدارد.]. این هم مجلهاش.
اورفه: [ بازش میکند] من فقط صفحه سفید میبینم.
مرد: اسمش را گذاشتهاند: برهنگی.
اورفه: مسخره است.
مرد: اگر پر از مطالب مسخره بود، مسخرهتر بود. افراط هیچوقت مسخره نیست. اورفه… جدیترین عیب تو این است که میدانی آدم تا چه حدی باید پیش برود.
اورفه: مردم ازم خوششان میآید.
مرد: تنها کسانی که ازت خوششان میآید همانها هستند.
گوشه دیگری از پیادهرو. پرنسس و سهژست کنار نویسندگانی که از اورفه دوری گزیده بودند، ایستادهاند.
یکی از نویسندهها راجع به ما حرف میزنند.
نویسندهای دیگر ظاهراً اوضاع دارد عوض میشود و حالا دارند مطلب چاپ میکنند.
پرنسس: من آوردمشان… نگهشان دار. او توی حالتی است که شعرهاش را همهجا، جا میگذارد.
سهژست: [ کاغذها را از دست نویسنده جوان میقاپد] بدهش به من. حرامزاده! میزنم دهانت را خرد میکنم!
پرنسس: ساکت میشوی یا نه؟ اصلاً تحمل آبروریزی را ندارم.
سهژست: خیلی خب.
دعوا از میزی به میز دیگر سرایت میکند. راننده وارد اتاقک تلفن میشود و شماره میگیرد.
اورتهبیز: پلیس؟ کافه شاعران… دعوا شده…
محوطه پیادهرو. اورفه و مَرد.
اورفه: [ با کنایه تعظیم میکند] خداحافظ. کافهات برام جالب است. همهتان فکر میکنید اینجا مرکز دنیاست.
مرد: هست. میدانی که هست و همین هم اذیتت میکند.
اورفه: وضعم ناامیدکننده است؟
مرد: نه، اگر بود اینقدر ازت بیزار نبودند.
اورفه: باید چکار کنم؟ من هم دعوا راه بیندازم؟
مرد: [ بلند میشود] غافلگیرمان کن.
ناگهان در چهرهاش آثار شگفتزدگی ظاهر میشود. ماشینهای پلیس از راه میرسند، پاسبانها پیاده میشوند و بهداخل کافه که از دعوا بههم ریخته، هجوم میآورند.
پلیس: مدارکتان… مدارک…
اورفه و مرد همچنان پشت میز نشستهاند.
پاسبان اول: مدارکتان [ اورفه کیفش را از جیب درمیآورد. پاسبان نگاهی به آن میاندازد و سرش را بلند میکند.] ببخشید قربان. با اینکه زنم عکسهاتان را همهجا چسبانده، نشناختمتان.
اورفه: این آقا با من است.
پاسبان اول: لطفاً عذرخواهی مرا بپذیرید… [ سلام نظامی میدهد.]… قربان!
میرود.
مرد: تو میانهات با پلیس، زیادی خوب است.
اورفه: من؟
مرد: توصیه میکنم زودتر از اینجا بروی. این قضیه را میاندازند گردن تو.
اورفه: خیلی خب!
پلیس از زن، راننده، و خیلی از دخترها و پسرها بازجویی میکند. آنها با خشم واکنش نشان میدهند.
سهژست: ولم کنید! ولم کنید!
پرنسس: شما حق ندارید بگیریدش!
پاسبان دوم: مدارک شناسایی ندارد. [ به سهژست] دنبالمان بیا!
پرنسس: مسئولش منم.
پاسبان دوم: میتوانید توی اداره پلیس توضیح بدهید.
پرنسس: این کارتان قانونی نیست!
پاسبان دوم: ما فقط به وظیفهمان عمل میکنیم.
جوان، همچنانکه کشانکشان میبرندش، داد میزند و تقلا میکند.
سهژست: بگذارید بروم، شما را به خدا، بگذارید بروم!
بهطرف میدانی میروند که رولزرویس گوشهاش پارک شده است.
سهژست: [ داد میزند] موشهای کثیف! خوکها! شما را به خدا بگذارید بروم، بگذارید بروم، نمیگذارید؟
بهدشواری راه میروند. صدای موتورسیکلتها از دور بهگوش میرسد.
یکی از پاسبانها اَه، خوک! مرا گاز گرفت!
سهژست با جر دادن بلوزش میگریزد. غرش موتورسیکلتها. پاسبانها از دویدن باز میایستند، داد میزنند.
پلیس: مواظب باش! مواظب باش!
سهژست میافتد و چنان روی زمین پهن میشود که انگار از آسمان افتاده. دو موتورسیکلت در گردوغبار محو میشوند. پسر توی گل و لای افتاده. پاسبانها خیابان را نگاه میکنند و داد میزنند.
پاسبان اول: شمارههاشان را برداشتی؟
پاسبان دوم: نتوانستم ببینم.
پاسبان اول: به پلیسهای راه خبر بده!
پرنسس: ببریدش توی ماشین من، به این بیچارهها هم برسید… [ پسر را میبرند] اورتهبیز! کمکشان کن…
گروهی از مردم به تماشا ایستادهاند.
یک نویسنده جوان فکرش را بکن، معمولاً هیچکس اینجا نیست!
سهژست را میبرند توی ماشین. مردها و راننده پیاده میشوند.
پرنسس: [ برمیگردد] خب، مثل مجسمه آنجا نایست!
اورفه درحالی که مطمئن نیست طرف صحبت بوده، با حالتی پُرسان قدمی جلو میگذارد.
پرنسس: بله، تو! تو! بیا کمک کن [ بهطرف اورفه برمیگردد] بهعنوان شاهد بِهِت احتیاج دارم. سوار شو، زودباش! [ سوار اتومبیل میشود، داد میزند] بجُنب، عجله کن!
اورفه پشتسر او سوار میشود. در محکم بسته میشود و ماشین حرکت میکند.
ماشین
مشتریهای کافه بیرون ماشین ایستادهاند. بدن پسرک داخل ماشین است. گوشه دهانش خونآلود است.
پرنسس: [ به سهژست نگاه میکند] دستمالت را بده.
اورفه که روبهرویش نشسته به چشمانداز غروب که بهسرعت میگذرد، نگاه میکند. دستمالش را میدهد.
اورفه: مثل اینکه بدجوری زخمی شده.
پرنسس: بیمعنی حرف نزن.
اورفه: ولی ما که داریم از بیمارستان دور میشویم!
پرنسس: فکر میکنی این بچه را داریم میبریم بیمارستان…؟
پرنسس با دستمال، خون صورت سهژست را پاک میکند. اورفه پلکهای سهژست را بالا میزند.
صدای پرنسس دست بِهِش نزن!
اورفه: [ با بهت به عقب تکیه میدهد] ولی… او مرده!
پرنسس: [ به اورفه نگاه میکند] کی یاد میگیری که سرت به کار خودت باشد؟ کی یاد میگیری تو کار دیگران فضولی نکنی؟
سیگارش را دور میاندازد. ماشین ترمز میکند و سر یک تقاطع خطآهن متوقف میشود.
صدای اورفه خودتان خواستید که تو ماشینتان سوار شوم…
صدای پرنسس: ساکت میشوی یا نه…؟
اورفه بهتزده بهنظر میآید؛ مانع برداشته میشود. ماشین بهراه میافتد و شتاب میگیرد و وارد جادهای فرعی میشود.
پرنسس: [ به راننده] همان راه همیشگی را برو. [ بهطرف راننده خم میشود.] رادیو!
اورتهبیز دکمه رادیو را میزند. صدای پارازیت، و بعد علامتهای موج کوتاه و مورس.
رادیو: سکوت، رو به عقب سریعتر میرود. سهبار. سکوت، رو به عقب سریعتر میرود. سهبار. [ علامت مورس].
پرنسس بهدقت گوش میکند و به پشتی صندلی تکیه میدهد.
رادیو فقط یک لیوان آب، جهان را روشنایی میبخشد… دوبار… بهدقت گوش کنید. فقط یک لیوان آب، جهان را روشنایی میبخشد… دوبار. فقط یک لیوان آب، جهان را روشنایی میبخشد. دوبار… [ علامت مورس].
اورفه: کجا میرویم؟
پرنسس: تو را به خدا ساکت باش.
صدای غرش موتورسیکلتها. نور چراغشان به ماشین که متوقف شده، نزدیک میشود. پرنسس بهطرف بیرون خم میشود.
پرنسس: [ با فریاد خطاب به موتورسوارها] سلام!
اورفه موتورسوار دوم را که میگذرد نگاه میکند.
اورفه: ولی اینها همانهاییاند که پسرک را زیر گرفتند.
پرنسس: اینقدر احمق نباش. دیگر سوءال هم نکن لطفاً.
ماشین دوباره روشن میشود و درحالی که موتورها جلویش حرکت میکنند، پیش میرود.
خانه ییلاقی. شب.
دو یا سه پنجره خانه روشن است. صدای موتورسیکلتها. نور چراغهای جلو ماشین و موتورها نیمدایرهای نورانی روی خانه ایجاد میکند. موتورها زودتر به خانه میرسند. موتورسوارها پیاده میشوند و موتورهاشان را به دیوار تکیه میدهند. میروند طرف ماشین. راننده پیاده میشود و در را باز میکند. قطاری سوت میکشد.
پرنسس: [ به اورفه] بیا پایین، بگذار افرادم بِهِش برسند. [ به میان موتورسوارها میرود.] بیاوریدش بیرون و ببریدش بالا.
داخل خانه. مخروبه
پرنسس: [ از پلهها بالا میرود] داری توی خواب راه میروی؟
اورفه: درست همان حالت است.
به پاگرد بالا میرسند. بهسمت راست میپیچند و از چند پله پایین میروند، و از در بازی رد میشوند.
پرنسس: خیلی طولش میدهید. اصلاً اینجوری دوست ندارم. [ به اورفه] همینجا منتظرم باش.
اورفه (صد سال سینما، صد فیلمنامه)
نویسنده : ژان کوکتو
مترجم : مجید اسلامی