معرفی کتاب «سفرهای گالیور»، نوشته جاناتان سویفت
دربارهٔ جاناتان سویفت
جاناتان سویفت در سال ۱۶۶۷ میلادی در دوبلین(۱) پایتخت ایرلند به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو انگلیسی بودند. با وجود این انگلیسیها به طعنه او را ایرلندی مینامیدند و آزارش میدادند. یکی دیگر از ناکامیهای او این بود که قبل از رسیدن به یک سالگی، پدرش در سن بیست و هفت سالگی درگذشت و مادرِ او را با درآمد سالانهای که به بیست لیره هم نمیرسید، بیسرپرست گذاشت. دیری نگذشت که مادر سویفت به دلیل فقر و بدبختی، او را به عمهاش سپرد و به زادگاه خود بازگشت. از آن پس عمه در تربیت وی کوشید و پس از آنکه تحصیلات جاناتان به پایان رسید، او را به تنها دانشگاهی که مخصوص پروتستانها بود سپرد. در سال ۱۶۸۹ در ایرلند شورش شد و سویفت به ناچار دانشگاه را ترک کرد و منشی یکی از اشراف انگلستان شد و از کتابخانهٔ غنی او استفاده کرد. او به غیر از سفرهای گالیور دو کتاب دیگر نیز نوشت که یکی از آنها جنگ و ستیز کتابها و دیگر قصهٔ لاوک(۲) نام دارد.
سویفت در ۱۹ اکتبر ۱۷۴۵ در سن هفتاد و هفت سالگی دیده از جهان فرو بست.
مقدمه
خوانندهٔ عزیز،
اسم من لموئل گالیور است. اکنون که این مطالب را مینویسم، سال ۱۷۲۵ است و من دیگر جوان نیستم. در گذشته یک دکتر کشتی بودم و حالا یک پدربزرگ هستم. بله، زمان زود میگذرد و خصوصیات انسان هم با گذشت زمان تغییر میکند! در گذشته، من عاشق ماجراجویی بودم و امروز آرامش را دوست دارم. بله، آدمها با گذشت زمان تغییر میکنند! بیش از این، وطنم انگلیس، به نظرم خیلی کوچک میآمد و حالا باغ میوهای که در آن مشغول نوشتن هستم، به نظرم زیادی بزرگ میآید. پس میبینم که گذشت زمان معیارهای انسان را عوض میکند.
خانهٔ قدیمی من در میان این باغ میوه است، که در رِدریف نزدیک سواحل انگلستان قرار دارد. ما امسال پاییز ملایمی داریم. پنجرهٔ آشپزخانه باز است و من صدای ور رفتن همسرم با ماهیتابهها و قابلمهها را میشنوم. به غیر از این خانه، یک قطعه زمین هم در اِپینگ دارم. پسرمان جان با خانوادهاش آنجا زندگی میکند. یک مهمانخانه هم در جایی دیگر دارم که دخترمان بِتی با شوهرش آن را اداره میکند. ما روی هم پنج نوه داریم که همگی سالم و سرحال هستند. آنها چند ماه پیش برای دیدن ما به اینجا آمده بودند. خلاصه کنم، حال همگی ما خوب است.
با حقوقی که به عنوان دکتر کشتی میگرفتم، امکان نداشت که بتوانم این سه قطعه زمین را بخرم. اگر عمو ویلیام در وصیتنامهاش به فکر من نمیافتاد، من الان در این باغ میوه نبودم و این خانه هم مال من نبود؛ و اگر آن زمان درآمد زیادی از بازارهای مکاره به دست نمیآوردم، امروز صاحب این سه قطعه ملک نبودم؛ بلکه شاید سلمانی فقیری بودم که ریش دهقانها را میتراشید و یا دندانهای آسیای مردم را میکشید.
بله، بازارهای مکاره پول خوبی عاید من کردند! اولینبار در سال ۱۷۰۲، وقتیکه از لیلیپوت و بِلفوسکو به انگلستان برگشتم، اسبها، گاوها و گوسفندهای ریزهمیزهای را که همراهم آورده بودم، در اطراف به نمایش گذاشتم. لازم نبود کار زیادی بکنم، به جز اینکه آن حیوانات کوچک را روی میز بگذارم، غذایشان را بدهم و مراقبشان باشم که از روی میز نیفتند. همسرم پای صندوق مینشست و مردم از همهجای انگلستان دواندوان میآمدند و دور ما جمع میشدند. وقتی هم که آن حیوانات کوچک خندهدار را به شخصی که تِمپِلتُن نام داشت و برنامههای نمایشی برپا میکرد فروختم، شصت سکه نصیبم شد.
در سال ۱۷۰۶، هنگام بازگشت از بُربدینگناک با آن اشیای قیمتی که از پیش غولها آورده بودم، دومین بازار مکاره را برپا کردم. آنوقت میخچهٔ پای ملکهٔ غولها را به همشهریان شگفتزدهام نشان دادم که به بزرگی یک گلوله توپ جنگی بود؛ اگر چه به آن گردی نبود. دندان آسیابِ درشکهچی ملکه را هم، که خودم در آورده بودم، نشانشان دادم. آن دندان را میشد با یک دودکش دودزده عوضی گرفت.
مردم به خصوص از دیدن آن صدف حلزونی، که روزی پای من به آن گیر کرد و زمین خودم و پایم شکست، خیلی تعجب کردند. حتی آن سوزن خیاطی سه متری تعداد زیادی از تماشاچیها را به هیجان آورد و آن سه نیش زنبورهای طلایی بیشتر از هر چیز، تماشاچی جمع کرد. چون من هر بار موقع نمایش آنها، جنگ خودم را با آن زنبورهای طلایی، که به بزرگی فرشهای ما بودند، شرح میدادم. در تعریفها و توصیفهایم از جملههای زیبایی استفاده میکردم که ارزش دوباره فکر کردن را داشت. از جملههایی که هنوز به یاد میآورم، سخن دکتر جاناتان است؛ مردی با معلومات زیاد و قدرت تخیل قوی! او میگفت: «بدون شک فیلسوفان حق دارند که ادعا کنند هیچ چیز در اصل کوچک یا بزرگ نیست؛ بلکه در مقایسه با چیزهای دیگر است که به نظر بزرگ یا کوچک میآید.»
بعدها نیش زنبورها را به دانشگاه هدیه کردم. حتی امروز هم اعضای کابینه علوم طبیعی دانشگاه، از دیدن آنها متحیر و هیجانزده میشوند!
همه چیز درست به بیست سال پیش برمیگردد. الان که از نوک درخت رو به رویم یک سیب سرخ رسیده روی میز افتاد، به یاد آن زمان و آن سیبهای غولپیکر افتادم؛ روزی که در باغ پادشاه بودم و یک سیب غولپیکر از کنار گوشم رد شد. کوتولهٔ دربار روی درختی نشسته بود. خودش را پشت شاخهای پنهان کرده بود و میلرزید. من از او خیلی کوچکتر بودم و او به من حسودی میکرد؛ چون در مدتی که من در دربار بودم، دیگر کسی به او توجه نمیکرد. سیبی که با صدایی وحشتناک کنار من بر زمین افتاد، هزار و هشتصد و دوازده بار بزرگتر از سیبهای ما بود. اگر یک قدم بزرگ به سمت چپ برداشته بودم، مثل موش له میشدم و یا مثل پورهٔ سیبزمینی نرم میشدم. اما من همیشه شانس میآوردم. حتی وقتی کشتیهایی که با آنها به مسافرت میرفتم در توفان میشکستند و غرق میشدند، از این بدشانسی، خوششانسی نصیب من میشد. در واقع همین مسئله سبب شد که من پیش کوتولهها و بعد پیش غولها بروم و در نتیجه ثروتمند بشوم. با یادگاریهایی که از پیش آنها آوردم، ثروتمندتر از یک میلیونر شدم. ولی من دوست ندارم آدم خسیسی باشم؛ به همین خاطر میخواهم آنها را به کسانی که برایشان مینویسم هدیه کنم؛ به دانشمندان، مردم عادی و بچهها!
سفرهای گالیور
نویسنده : جاناتان سویفت
مترجم : سپیده خلیلی