معرفی کتاب قلعه حیوانات، نوشته جورج اورول
مقدمه
جورج اورول در سال ۱۹۰۳ در هندوستان متولد شد. نام اصلی او اریک بلر(۱) و پدرش یک کارمند دولتی در شهر بنگال بود. در همان اوان کودکی بههمراه خانواده به انگلستان بازگشت و اگرچه خانوادهاش وضع مالی چندان خوبی نداشتند؛ ولی او را در یکی از مدرسههای خصوصی معتبر در شهر اتون(۲) ثبتنام کردند. بنابراین در آن زمان بهعنوان پسربچهای فقیر در جامعهٔ بهشدت طبقاتی انگلیس رشد و پرورش یافت.
در سال ۱۹۲۲ به نیروی پلیس در کشور برمه پیوست. در آنجا بسیار مطالعه کرد و حقایق بسیاری راجع به کشور برمه فراگرفت و هنگامی که فهمید بریتانیا کشور برمه را برخلاف خواست خود زیر سلطه قرار داده و تحت استعمار خویش درآورده است، از نقش خود در این کشور بسیار شرمنده شد و در سال ۱۹۲۷ از شغل خود استعفاء داد و تصمیم گرفت هرگز به آنجا بازنگردد.
بعدها جورج اورول تصمیم گرفت زندگی فقیرانهای را تجربه کند و از همین رو مدتی در میان فقرا، بیخانمانها، بیکارهها و کارگران فصلی لندن و پاریس گذراند. هنگامی که پولی نداشت، بهعنوان ظرفشور در یک هتل کار کرد. همچنین در همین زمان شروع به نوشتن تجربههای خود کرد.
وقتی به لندن بازگشت به نویسندگی ادامه داد. نخستین کتاب او با نام مستعار جورج اورول انتشار یافت؛ چون او نام خود را شایستهٔ افتخار نمیدانست. برای مدتی به معلمی پرداخت؛ ولی وضع نامساعد سلامتیاش باعث کنارهگیری از این شغل شد. برای مدتی در یک کتابفروشی مشغول به کار شد. در سال ۱۹۳۶ با ایلین اشاگنسی(۳) ازدواج و لندن را ترک کرد و در هرتفوردشایر(۴) ساکن شد و در یک فروشگاه محلی کار گرفت.
هنگامی که جنگ اسپانیا آغاز شد، اورول احساس کرد باید به آنجا سفر کند. او قصد داشت موقعیت آنجا را مورد بررسی قرار دهد و وقایع جنگ را بهرشتهٔ تحریر درآورد؛ اما با ورود به این کشور، درگیر جنگ شد و به حمایت از جمهوریخواهان برخاست؛ اما بعد از مدتی مجروح شد و بههمراه همسرش به فرانسه گریخت.
در سال ۱۹۳۸ بهشدت بیمار شد؛ بهطوریکه وقتی جنگ جهانی آغاز شد نتوانست به ارتش بپیوندد. درعوض، بهعنوان خبرنگار مشغول به کار شد. همسرش در سال ۱۹۴۴ در طی یک عمل جراحی درگذشت. تا این زمان اورول به یک نویسندهٔ موفق و مشهور تبدیل شده بود؛ اما سلامتیاش به مخاطره افتاده و سال آخرش را در بیمارستان گذراند. در سال ۱۹۴۹ با سونیا برونوِل(۵) ازدواج کرد، آنها تصمیم گرفتند به سوئیس مسافرت کنند؛ ولی جورج در سال ۱۹۵۰ درگذشت.
بسیاری از آثار اورول بر اساس تجربههای شخصی خود وی به رشتهٔ تحریر درآمدهاند. رمان روزهای برمه(۶) بر اساس تجربه و زندگی او در کشور برمه و خدمت در نیروی پلیس نوشته شده و همچنین آس و پاسهای پاریس و لندن(۷) بر اساس تجربههای او از زندگی با مردم فقیر در این دو شهر اروپایی نوشته شدهاند. کتاب زنده باد کاتالونیا(۸) نیز در دوران جنگ داخلی اسپانیا به رشتهٔ تحریر درآمده است. خاطرههای دوران تدریس در مدرسه در رمان دختر کشیش(۹) انعکاس یافته و کتاب همه جا پای پول در میان است(۱۰) زندگی او را بهعنوان یک فروشندهٔ کتاب توصیف میکند. جادهای به اسکلهٔ ویگان(۱۱) شرح زندگی او در دوران بیکاری در مناطق صنعتی شمال انگلستان است.
اما جورج اورول بهخاطر دو کتاب خود به شهرت رسید. کتاب ۱۹۸۴، کتاب شگفتانگیزی است که جهان آینده را که در آن، زندگی و حتا افکار مردم تحت کنترل درمیآید، توصیف میکند. دنیایی که عشق و حقیقت از آن طرد میشود و افراد از زندگی خصوصی محروم میشوند.
کتاب مزرعهٔ حیوانات یا همان قلعهٔ حیوانات بهظاهر داستانی دربارهٔ حیوانات است. داستان در مورد شورشی است که با شکست مواجه میشود و بر اساس انقلاب روسیه و سوءاستفادهٔ جوزف استالین از قدرت بهرشتهٔ تحریر درآمده است. پیام کلی کتاب این است که تمایل انسان به قدرت مانع از شکلگیری یک جامعهٔ بیطبقه میشود. هریک از حیوانات این داستان نمایندهٔ تیپ یا طبقهٔ خاصی از اجتماع هستند. خوکها همان بلشویکها هستند که کارشان خواندن، نوشتن و سازماندهی حیوانهای دیگر است. ناپلئون همان استالین است و اسنوبال، نقش تروتسکی(۱۲) را ایفا میکند. بوکسر، اسب زحمتکش، نمایندهٔ طبقهٔ کارگر است.
در ابتدا، گروهی از حیوانات مزرعه که مورد بدرفتاری صاحب مزرعه قرار دارند، شورش میکنند و قوانینی را برای پایهریزی جامعهای مبتنی بر مساوات و برابری به تصویب میرسانند؛ ولی بهتدریج این قوانین زیر پا گذاشته میشود و….
مترجم
فصل اول
شبهنگام، آقای جونز(۱۳)، مالک مزرعهٔ مانِر(۱۴)، درِ مرغدانی را قفل کرد؛ ولی آنقدر مست بود که یادش رفت سوراخ بالای آن را هم ببندد. تلوتلوخوران همراه با حلقه نور فانوسش که رقصکنان به اینطرف و آنطرف تاب میخورد، طول حیاط را پیمود و پشت درِ ورودی، کفشهایش را از پا درآورد و آخرین لیوان آبجو را از بشکهای که در آشپزخانه بود، پر کرد و سر کشید و بهسمت تختخواب رفت و در کنار خانم جونز که درحال خروپف بود، خوابید.
همینکه چراغ اتاق خوابشان خاموش شد، ولوله و جنبوجوشی در تمام مزرعه بهراه افتاد. در طی روز، این خبر همهجا پیچیده بود که شب قبل مِیجِر(۱۵) پیر، خوک نر برندهٔ جایزهٔ نمایشگاه حیوانات، خواب عجیبی دیده است و دلش میخواهد آن را برای حیوانهای دیگر مزرعه تعریف کند. بر همین اساس قرار گذاشته بودند همینکه آقای جونز به اتاق خوابش رفت و همهجا آرام گرفت، همگی در طویلهٔ بزرگ جمع شوند. میجر پیر (همیشه او را به همین نام صدا میزدند، اگرچه در نمایشگاه با نام ویلینگدن بیوتی(۱۶) شرکت کرده بود) در مزرعه چنان مورد احترام بود که همه حاضر بودند برای شنیدن حرفهایش، ساعتی از خواب خود بزنند.
میجر پیر، در گوشهای از طویلهٔ بزرگ، بر روی سکوی بلندی، بر بستری از کاه، در زیر فانوسی که از تیر سقف آویزان بود، لمیده بود. دوازده سال داشت و این اواخر کمی چاق و گُنده شده بود و علیرغم اینکه دو دندان نیشش هرگز کنده نشده بود؛ ولی هنوز هم خوک عاقل و خیرخواه و باعظمتی بود. خلاصه، طولی نکشید که حیوانهای دیگر هم وارد شدند و هرکدام بنا به سلیقهٔ خود در گوشهای جا خوش کردند. جلوتر از همه، سگها؛ یعنی بلوبِل(۱۷)، جِسی(۱۸) و پینچِر(۱۹) آمدند و بعد، سروکلهٔ خوکها پیدا شد و همانجا جلوی سکو، روی کاهها ولو شدند. مرغها روی طاقچهٔ لبهٔ پنجره نشستند، کبوترها بال زنان بر روی تیرهای سقف جا گرفتند، گوسفندها و گاوها پشت خوکها لم دادند و در همان حال شروع به نشخوار کردند. دو اسب گاری، یعنی بوکسر(۲۰) و کلووِر(۲۱)، با هم و به آرامی وارد طویله شدند. آنها از ترس اینکه مبادا حیوانات کوچکتری را که در زیر کاهها پنهان بودند لگد کنند، با احتیاط قدم برمیداشتند. کلوور، مادیانی میانسال و چاق بود که بعد از بهدنیا آوردن چهارمین کرهاش هرگز آن هیکل و اندام اولیهاش را بازنیافته بود. بوکسر، حیوان تنومندی بود که حدود هیجده وجب قد و بهاندازهٔ دو اسب معمولی قدرت داشت. خط سفید روی پوزهاش، ظاهر احمقانهای به او داده بود و درحقیقت اگرچه جزو تیزهوشان طراز اول نبود؛ ولی همه بهخاطر وقار شخصیتی و نیروی فوقالعادهاش در کار، به او احترام میگذاشتند. بعد از آنها موریل(۲۲)، بز سفید و بنجامین(۲۳)، الاغ خاکستری، وارد شدند. بنجامین، پیرترین و بداخلاقترین حیوان مزرعه بود. بهندرت لب به سخن میگشود و وقتی هم حرف میزد، بهطور معمول تلخ و نیشدار بود. بهطور مثال میگفت: «خدا به من دم داده تا با آن حشرات را از خود دور کنم» و بیدرنگ اضافه میکرد: «اما ای کاش نَه من دم داشتم و نَه حشرهای آفریده شده بود!» او در میان حیوانات مزرعه، تنها حیوانی بود که هرگز نمیخندید. اگر کسی دلیلش را میپرسید، میگفت: «موضوعی برای خنده نمیبینم.» با این وجود، بدون آنکه بهطور آشکاری تمایل و رغبت خود را نشان دهد، ارادت خاصی به بوکسر داشت. آنها بهطور معمول یکشنبهها به چمنزار کوچک پشت باغ میوه میرفتند و بدون آنکه با یکدیگر حرف بزنند، در کنار هم به چرا مشغول میشدند.
به محض آنکه اسبها در گوشهای لم دادند، دستهای جوجهاردک که مادرشان را از دست داده بودند، جیرجیرکنان وارد طویله شدند و از اینسو به آنسو سرگردان شده و بهدنبال جایی میگشتند تا در زیر پا لِه نشوند. کلووِر با پاهای جلوی خود مأمن باریکی برای آنها درست کرد و جوجهاردکها در آنجا آشیانه گرفتند و بهزودی بهخواب رفتند. در لحظهٔ آخر، مولی(۲۴)، مادیان ابله سفید و زیبا که درشکهٔ تکاسبهٔ آقای جونز را میکشید، درحالیکه حبهقندی میجوید با ناز و ادا وارد طویله شد و در ردیف جلوی حیوانات نشست و شروع به وررفتن با یال سفیدش کرد تا نظر حیوانات را به روبان قرمزی که به آن بسته بود، جلب کند. آخر از همه، گربه آمد و طبق معمول نگاهی به اطراف انداخت تا گرمترین جا را پیدا کند و سرانجام در بین بوکسر و کلوور جا خوش کرد و در تمام مدت سخنرانی میجر، بدون آنکه حتا به کلمهای از حرفهای او گوش کند، با خیالی آسوده به خُرخُر پرداخت.
اکنون همهٔ حیوانات مزرعه حاضر بودند، به جز موسِز(۲۵)، کلاغ اهلی مزرعه که بر شاخهٔ درختی در پشت درِ عقبی طویله خوابیده بود. وقتی میجر دید همهٔ حیوانات در جای خود آرام گرفتهاند و مشتاقانه انتظار میکشند، گلویش را صاف کرد و شروع به سخنرانی کرد:
«دوستان، بیشک تاکنون راجع به خوابی که دیشب دیدهام چیزهایی شنیدهاید، اما بعد راجع به این خواب حرف میزنم. درحال حاضر میخواهم موضوع دیگری را با شما در میان بگذارم. میدانید رفقا، من فکر میکنم فقط چند ماه دیگر در بین شما هستم و برای همین دلم میخواست قبل از مرگ، تجربههایی را که در طی این سالها بهدست آوردهام با شما در میان بگذارم. من در طی عمر دراز خود فرصت زیادی برای اندیشیدن داشتم و فکر میکنم بتوانم ادعا کنم که بیش از هر حیوان دیگری در این کره خاکی به ماهیت واقعی زندگی پیبردهام و این همان موضوعی است که میخواهم دربارهاش با شما حرف بزنم.
«رفقا، بهراستی ماهیت زندگی ما چیست؟ بیایید کمی به آن فکر کنیم. جز این است که این عمر کوتاهمان پر از نکبت و مشقت و بدبختی است. ما را بهدنیا میآورند، یک غذای بخور و نمیر به ما میدهند که فقط بتوانیم نفس بکشیم و تا آنجایی که قدرت داریم، از ما کار میکشند و وقتی دیگر از پا افتادیم و نتوانستیم کار کنیم، با سنگدلی تمام ما را میکشند. هیچ حیوانی در انگلستان، بعد از یکسالگی، معنای رفاه و شادمانی و آسودگی را نمیداند. هیچ حیوانی در این سرزمین آزاد نیست. زندگی همهٔ حیوانات سرشار از بدبختی و بردگی است و این حقیقتی دردناک است.
«اما آیا این وضعیت، قانون طبیعت است؟ یعنی این سرزمین آنقدر فقیر است که نمیتواند رفاه و راحتی ساکنین خود را تأمین کند؟ نَه، رفقا، هزار مرتبه نَه! خاک انگلستان بسیار حاصلخیز است، آب و هوای خوبی دارد و میتواند مواد غذایی تعداد بیشتری از حیواناتی را که اکنون در آن ساکن هستند، تأمین کند. در همین مزرعهٔ خودمان میشود دوازده اسب، بیست گاو و صدها گوسفند نگهداری کرد؛ بهطوریکه همهٔ آنها در رفاه و راحتی کامل باشند، آنچنان رفاهی که حتا در تصور ما نیز نمیگنجد. پس چرا ما در چنین وضع نکبتباری زندگی میکنیم؟ دلیلش این است که تقریبا تمام دسترنج ما توسط انسانها تصاحب میشود. بله دوستان، کلید تمام مشکلات ما در همین یک کلمه نهفته است: انسان. انسان تنها دشمن واقعی ماست. او را از صحنه خارج کنید تا ریشهٔ تمام بدبختیها، گرسنگی و کار و زحمت بیش از حد، بخشکد.
«انسان، موجودی است که تنها مصرفکننده است؛ ولی هیچ تولیدی ندارد. نه شیر میدهد، نه تخم میکند و آنقدر ضعیف است که نمیتواند گاوآهن بکشد. سرعت دویدن او نیز بهحدی نیست که بتواند خرگوش بگیرد؛ اما با همهٔ اینها، سلطان همهٔ حیوانات است. از حیوانات کار میکشد و در ازای آن، غذای بخور و نمیری به آنها میدهد که فقط تلف نشوند و بقیه را خودش تصاحب میکند. رنج و زحمت ماست که زمین را کشت میکند، کود ماست که آن را بارور و حاصلخیز میکند؛ ولی هیچیک از ما صاحب چیزی جز پوست بدن خودمان نیستیم. شما گاوها که اکنون در اینجا هستید، سال پیش چند هزار لیتر شیر دادید؟ و بر سر این شیر که باید صرف تغذیه و رشد گوسالههای شما میشد، چه آمد؟ قطرهقطرهٔ آن از گلوی دشمنان ما پایین رفت. و شما مرغها، در طی سال گذشته چند تخم گذاشتید و چه تعداد از این تخمها تبدیل به جوجه شدند؟ بقیه هم که به بازار رفت تا برای جونز و فامیلش سکههای پول بهارمغان بیاورد. و تو کلووِر! چه بلایی بر سر آن چهار کرهات آمد که حالا باید در کنارت باشند و در دوران پیری به تو کمک کنند و مایهٔ دلخوشیات باشند؟ همهٔ آنها در یکسالگی فروخته شدند و تو دیگر هرگز هیچکدام از آنها را نخواهی دید. در عوض ِ آن چهار کره و سالها رنج و زحمت در این مزرعه، آیا جز یک جیرهٔ غذایی ناچیز و یک طویلهٔ محقر، چیز دیگری داری؟
«حتا اجازه نمیدهند این زندگی نکبتبار به حد طبیعی خود برسد. البته من خودم هیچ گله و شکایتی ندارم؛ چون یکی از حیوانات خوشبخت اینجا بودهام. دوازدهسال از عمرم میگذرد و بیش از چهارصد توله بهدنیا آوردهام. زندگی طبیعی یک خوک همین است؛ اما درنهایت، هیچ حیوانی نمیتواند از تیغهٔ تیز چاقوی انسانها رهایی بیابد. شما خوکهای پروایی جوان که این جلو نشستهاید، فریاد جگرخراش تکتک شما در طی یکسال آینده (در زیر تیغهٔ سلاخی) به آسمان خواهد رفت. البته همین سرنوشت برای همهٔ ما ــ گاوها، خوکها، مرغ و خروسها، گوسفندها و غیره ــ رقم خواهد خورد. حتا سرنوشت بهتری در انتظار سگها و اسبها هم نخواهد بود. تو بوکسر، روزی که عضلههای نیرومندت قدرت و توان خود را از دست بدهند، جونز تو را به سلاخ میفروشد و او هم گلویت را بیخ تا بیخ میبُرد و در قابلمهای میپزد تا خوراک سگهای شکاری شوی. همینطور سگها، وقتی که پیر شوند و دندانهایشان بریزد، جونز پارهسنگی به گردنشان میبندد و آنها را به نزدیکترین برکه میبرد و در آنجا غرق میکند.
«بنابراین، رفقا، این حقیقت به اندازهٔ کافی آشکار نیست که همهٔ بدبختی زندگی ما ناشی از ظلم و ستم بشر است؟ فقط با رهایی از چنگال انسان است که میتوانیم حاصل رنج و زحمت خود را برای خودمان نگه داریم. از این طریق است که میتوانیم ثروتمند و آزاد باشیم. پس چهکار باید بکنیم؟ بله، باید روز و شب تلاش کنیم و جسم و روح خود را بهکار گیریم تا نسل بشر را از روی زمین ریشهکن کنیم! دوستان، پیام من به شما این است: شورش! من نمیدانم این شورش کی بهوقوع میپیوندد، شاید هفتهٔ دیگر یا شاید صدسال دیگر؛ ولی میدانم و مثل روز برایم روشن است که دیر یا زود، عدالت برقرار خواهد شد. بنابراین، رفقا، باقی عمر کوتاه خود را تنها به این موضوع فکر کنید و علاوه بر آن، پیام مرا به کسانی که بعد از شما میآیند برسانید تا نسلهای آینده به تلاش و مبارزهٔ خود ادامه دهند تا به پیروزی برسیم.
«دوستان، همچنین بهیاد داشته باشید که هرگز نباید در عزم و ارادهٔ شما خللی وارد شود و نباید هیچ بحث و جدلی شما را گمراه سازد. هرگز به این شعارهای قدیمی گوش ندهید که انسانها و حیوانها علاقهها و منافع مشترکی دارند و اینکه رفاه و سعادت یکی موجب خوشبختی و سعادت دیگری میشود. همهٔ این حرفها دروغ است. بشر جز به علاقهها و منافع خود، به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند. ما حیوانات باید با هم متحد شویم و در این مبارزه دوشادوش یکدیگر حرکت کنیم. همهٔ انسانها دشمن ما هستند. پس ما حیوانات باید همگی با هم دوست باشیم.»
کتاب قلعه حیوانات (مزرعه حیوانات)
نویسنده : جورج اورول
مترجم : حمیدرضا بلوچ