کتاب «دروغگویی روی مبل»، نوشته اروین د. یالوم
فصل ۱
پنج سال بود که جاستین آسترید(۷۳) سه روز در هفته نزد دکتر ارنست لش میآمد. ملاقات امروزش همانند تمام هفتصد جلسهٔ درمانی قبلیاش شروع شده بود: ساعت هفت و پنجاه دقیقه از پلههای بیرونی ساکرامنتو استریت ویکتورین(۷۴) که به زیبایی ارغوانی و ماهاگونی رنگ شده بود، بالا رفت، از راهرو گذشت و به طبقهٔ دوم رسید و وارد اتاق انتظار کمنور مطب ارنست شد. در فضا رایحهٔ غلیظ قهوهٔ ایتالیایی پیچیده بود. جاستین نفس عمیقی کشید، سپس در لیوان ژاپنی که رویش طرح درخت خرمالو با دست کشیده شده بود قهوه ریخت و روی مبل چرمی سبز سفتی نشست و قسمت ورزشی مجلهٔ سان فرانسیسکو کرونیکل(۷۵) را باز کرد.
ولی جاستین نتوانست چیزی در مورد بازی بیسبال دیروز بخواند. اتفاق بسیار مهمی افتاده بود ـ اتفاقی که نیازمند جشن گرفتن بود. او روزنامه را تا کرد و به در اتاق ارنست خیره شد.
ساعت هشت ارنست پوشهٔ سیمور تروتر را داخل کشو گذاشت، نگاهی سریع به پروندهٔ جاستین انداخت، میزش را مرتب کرد، روزنامهاش را در کشو گذاشت، فنجان قهوهاش را از جلو چشم دور کرد و بلند شد؛ درست قبل از باز کردن در اتاقش، برگشت و مطبش را از نظر گذراند، هیچ نشانهای از سکونت در آن قابل مشاهده نبود. خوب است.
او در اتاقش را باز کرد و برای لحظهای هر دو مرد به همدیگر نگاه کردند. درمانگر و بیمار. روزنامهٔ کرونیکلجاستین در دستش بود و مال ارنست در میزش مخفی شده بود. جاستین کت آبی سیر و کراوات ابریشمی راه راه ایتالیایی پوشیده بود. ارنست کت بلیزر سورمهای و کراوات گلگلی زده بود. هر دو پانزده پوند اضافهوزن داشتند، گوشت جاستین در چانه و فکش جمع شده بود و شکم ارنست از کمربندش بیرون افتاده بود. سبیل جاستین به سمت بالا تاب خورده بود و به سمت بینیاش رفته بود. ریش آراستهٔ ارنست تمیزترین ویژگیاش بود. صورت جاستین متغیر و ناآرام و چشمانش عصبی بود. ارنست عینکی با شیشهٔ بزرگ زده بود و میتوانست مدت طولانی پلک نزند.
بعد از اینکه جاستین در مطب نشست، شروع کرد: «زنم رو ترک کردم، دیروز عصر. از خونه نقل مکان کردم. شب رو با لورا گذروندم.» او این کلمات را با آرامش و بدون هیجان گفت، بعد مکث کرد و به ارنست خیره شد.
ارنست با ملایمت پرسید: «همینطوری؟» پلک نزد.
جاستین لبخند زد: «همینطوری. وقتی میبینم که کاری باید انجام بشه، وقتم رو تلف نمیکنم.»
از چند ماه گذشته اندکی شوخی وارد تعاملاتشان شده بود. ارنست از آن استقبال کرد. سرپرستش(۷۶)، مارشال اشتریدر(۷۷) گفته بود ظهور شوخیهای فرعی در درمان اغلب نشانهٔ خوبی است.
ولی گفتن «همینطوری» توسط ارنست شوخی فرعی با ماهیت خوب نبود. او از خبر جاستین ناراحت شده بود. اذیت شده بود! پنج سال بود که جاستین را درمان میکرد. پنج سال سختی کشیده و سعی کرده بود به او کمک کند تا از همسرش جدا شود! و امروز جاستین با بیاعتنایی به او اطلاع داد که همسرش را ترک کرده است.
ارنست به اولین جلسهشان فکر کرد، به حرفهای آغازین جاستین: «من برای تموم کردن زندگی زناشوییم احتیاج به کمک دارم!» برای ماهها ارنست با زحمت زیاد موقعیت را بررسی کرده بود. سرانجام موافقت کرد: جاستین باید به ازدواجش پایان دهد ـ یکی از بدترین ازدواجهایی بود که ارنست تابهحال دیده بود. و برای پنج سال ارنست هر ابزار رواندرمانی را استفاده کرده بود تا جاستین قادر به ترک همسرش شود و تمام آنها با شکست مواجه شده بود.
ارنست یک درمانگر سرسخت بود. هیچکس تابهحال او را متهم نکرده بود که چرا به اندازهٔ کافی تلاش نکرده. اغلب همکارانش او را درمانگر بسیار فعال و بلندپروازی میدانستند. سرپرستش همیشه اعتراض میکرد: «اوی، کابوی، سرعتت رو کم کن! خاک رو آماده کن. نمیتونی مردم رو مجبور کنی که تغییر کنن.» ولی سرانجام، حتی ارنست هم مجبور شد تا امید را کنار بگذارد. با اینکه او همیشه جاستین را دوست داشت و هیچ وقت دست از امید برای چیزهای بهتر برای او برنداشت، به تدریج متقاعد شد که جاستین هرگز زنش را ترک نخواهد کرد، و نمیتواند تغییر کند چرا که در رابطهاش ریشه دوانده و در ازدواجی زجرآور گیر افتاده است.
سپس ارنست، اهداف محدودی برای جاستین وضع کرد تا بهترین استفاده را از این ازدواج بد داشته باشه، تا در کارش خودمختارتر باشد، و مهارتهای اجتماعیاش را بهتر گسترش بدهد. ارنست و یا درمانگران بعدی میتوانستند این کار را به خوبی انجام دهند. ولی این حوصله سر بر بود. درمان بیشتر و بیشتر قابل پیشبینی شده بود، هیچ چیز غیرمنتظرهای رخ نداد. ارنست جلو خمیازهها را میگرفت و عینکش را تا بینی بالا میآورد تا خودش را بیدار نگه دارد. دیگر در مورد جاستین با سرپرستش صحبت نکرد. او مکالماتی را با جاستین تصور میکرد که از او در مورد ارجاعش به یک درمانگر دیگر میپرسید.
و حالا امروز، بیخیال وارد میشود و با بیتفاوتی اعلام میکند که زنش را ترک کرده است!
ارنست سعی کرد با تمیز کردن شیشههای عینکش با دستمالی که ناگهان از جعبه بیرون کشید، احساساتش را مخفی نگه دارد.
«در موردش بهم بگو جاستین.» تکنیک بدی بود! این را زود فهمید. او عینکش را به چشمش زد و فوراً در دفترش یادداشت کرد: «اشتباه ـ درخواست اطلاعات ـ ضد انتقال؟»
بعداً در جلسهٔ مشاوره، او این یادداشتها را با مارشال مرور میکرد. ولی او خودش میدانست که بیرون کشیدن اطلاعات برایش راحت بود. چرا او باید جاستین را مجبور کند که ادامه بدهد؟ او نباید غرق در حس کنجکاویاش میشد. فاقد خویشتنداری. مارشال چند هفته پیش به او گفته بود که فاقد خویشتنداری است. مارشال گفته بود: «یاد بگیر منتظر باشی، مهمتر اینه که جاستین به تو بگه تا اینکه تو بشنوی. و اگه او انتخاب کنه که به تو نگه، باید روی این تمرکز کنی که چرا به دیدن تو میآد، بهت پول پرداخت میکنه و با اینحال اطلاعات رو از تو دریغ میکنه.»
ارنست میدانست که حق با مارشال بود. با این حال توجهی به تصحیح فنی نکرد ـ این یک جلسهٔ معمولی نبود. جاستین خوابآلود بیدار شده بود و همسرش را ترک کرده بود! ارنست به بیمارش نگاه کرد؛ این تصورش بود یا جاستین امروز قدرتمندتر ظاهر شده بود؟ نه سرش را به خاطر چاپلوسی پایین انداخته بود، نه قوز کرده بود، نه در صندلیاش بیقراری میکرد تا لباس زیرش را درست کند، نه تردیدی، نه عذرخواهیای برای انداختن روزنامه روی زمین کنار صندلی.
«خب، ایکاش چیز بیشتری برای گفتن داشتم. همه چیز به راحتی پیش رفت. انگار که تو هواپیمایی نشسته بودم که خلبان اتوماتیک اون رو میروند. من فقط از خونه بیرون اومدم.» جاستین سکوت کرد.
دوباره ارنست نتوانست منتظر بماند: «بیشتر بگو جاستین.»
«همهش برمیگرده به دوست جَووُنم لورا.»
جاستین به ندرت از لورا حرف زده بود، ولی هر وقت حرف زده بود، او همیشه فقط «دوست جَووُن من» بود. این برای ارنست اذیتکننده بود. ولی چیزی نگفت و ساکت ماند.
«میدونی، من او رو زیاد میبینم، شاید کمی برای تو کوچک جلوهش دادم. نمیدونم چرا باهات درمیون نذاشتم. ولی تقریباً هر روز میبینمش، برای ناهار یا پیادهروی و یا به خونهش میرم برای یک رابطهٔ همینجوری. تو خونه با او خیلی احساس نزدیکی میکردم. و بعد دیروز لورا با بیاعتنایی گفت: “جاستین وقتشه بیای و با من زندگی کنی.”
جاستین درحالیکه موهای سبیلش را که بینیاش را قلقلک میداد صاف کرد، ادامه داد: «و میدونی، فکر کردم حق با اونه، وقتش رسیده.»
لورا به او میگوید که همسرش را ترک کند و او همسرش را ترک میکند. برای یک لحظه ارنست به مقالهای که یک بار خوانده بود فکر کرد. مقاله در مورد رفتار جفتگیری ماهیهای صخرهٔ مرجانی بود. ظاهراً بیولوژیستهای دریایی میتوانستند به راحتی ماهی نر و مادهٔ غالب را شناسایی کنند: آنها ماهی ماده را میبینند که شنا میکند و مشاهده میکنند که او چگونه به طور آشکاری الگوی شنای اغلب ماهیهای نر را برهم میزند ـ تمام نرها به جز نرهای غالب. قدرت جنس مادهٔ زیبا، ماهی یا انسان، شگفتآور است! لورا که تازه از دبیرستان فارغالتحصیل شده، به راحتی به جاستین گفت که وقتش رسیده زنش را ترک کند و او اطاعت کرده بود. درحالیکه او، ارنست لش، یک درمانگر با استعداد، در واقع خیلی با استعداد، پنج سال را هدر داده بود و سعی کرده بود تا بهزور جاستین را مجبور به فسخ ازدواجش کند.
جاستین ادامه داد: «و بعد، دیشب کارول با رفتار زنندهٔ همیشگیش کار رو برای من راحت کرد. او شدیداً از من انتقاد میکرد که حضور ندارم. او گفت: “حتی وقتی حاضری باز هم غایبی. صندلیت رو به سمت میز بیار! چرا همیشه اینقدر دوری؟ صحبت کن! بهمون نگاه کن! آخرین باری که بدون درخواست چیزی به من یا بچهها گفتی کی بود؟ تو کجایی؟ بدنت اینجاست، ولی خودت نیستی!” در پایان غذا، وقتی داشت میزو تمیز میکرد و ظرفها رو به هم میکوبید، اضافه کرد: “اصلاً نمیدونم چرا به خودت زحمت میدی بدنت رو به خونه بیاری.”
ارنست یک دفعه به ذهنم اومد: کارول درست میگه. او درست میگه. چرا به خودم زحمت بدم؟ دوباره به خودم گفتم چرا به خودم زحمت بدم؟ بعد همینطوری اونو بلند گفتم: ” کارول تو راست میگی. در این مورد هم مثل بقیهٔ موارد حق با توئه! من نمیدونم چرا باید به خودم زحمت بدم بیام خونه. کاملاً درست میگی.”
و بدون هیچ کلمهٔ دیگهای رفتم طبقهٔ بالا و هر چیزی که میتونستم تو اولین چمدونی که پیدا کردم جا دادم و از خونه بیرون زدم. میخواستم چیزهای بیشتری بردارم، برگردم و چمدون دیگهای ببرم. میدونی، کارول هرچیزی رو که بذارم بمونه پاره میکنه و میسوزونه. میخواستم برگردم و کامپیوترم رو بردارم، او با چکش داغونش میکرد. ولی میدونستم که باید تصمیم بگیرم یا الان یا هیچ وقت. با خودم گفتم برگردی به خونه باختی. خودم رو میشناختم. کارول رو میشناختم. به چپ و راست نگاه نکردم. من به راه رفتنم ادامه دادم و درست قبل از اینکه در رو ببندم سرم رو داخل بردم و داد زدم: “بهت زنگ میزنم.” نمیدونستم اون و بچهها کجان. و بعد گورم رو گم کردم!»
جاستین در صندلیاش به سمت جلو خم شده بود. نفس عمیقی کشید و خسته تکیه داد و گفت: «این همهٔ چیزی بود که میشد گفت.»
«و این اتفاق دیشب افتاد؟»
جاستین به نشانهٔ تأیید سرش را تکان داد: «من مستقیم پیش لورا رفتم و تمام شب همدیگه رو بغل کردیم. خدای من امروز صبح جدا شدن ازش سخت بود. توصیفش خیلی سخته، جدا شدن ازش سخت بود.»
«سعی کن.» ارنست اصرار کرد.
«خب همینکه شروع کردم لورا را ترک کنم، ناگهان تصویر آمیبی که به دو قسمت تقسیم میشه به ذهنم اومد ـ چیزی که از زمان کلاس زیستشناسی دبیرستان تا حالا بهش فکر نکرده بودم. ما شبیه دو نیمه از آمیب بودیم، ذره ذره جدا میشدیم تا اینکه فقط یک تار نازک ما رو به هم متصل نگه میداشت. بعد بنگ، یک بنگ دردناک و ما جدا شدیم. من بلند شدم، لباس پوشیدم، به ساعت نگاه کردم، و فکر کردم که فقط چهارده ساعت دیگه مونده تا دوباره پیش لورا برگردم و بعد به اینجا اومدم.»
«صحنهای که دیشب با کارول داشتی، صحنهایه که سالها ازش ترس داشتی. با اینحال سرحال به نظر میرسی.»
«همونطور که بهت گفتم من و لورا با هم جوریم و متعلق به هم هستیم. او یک فرشتهست، برام بهشت میسازه. امروز بعدازظهر میریم دنبال خونه میگردیم. او یک استودیوی کوچک تو راشن هیل(۷۸) داره. منظرهٔ خوبی از بی بریج(۷۹) داره، ولی برامون خیلی کوچکه.»
برام بهشت میسازه! به ارنست حالت تهوع دست داد.
جاستین ادامه داد: «چی میشد اگه لورا چند سال پیش میاومد! در مورد مبلغ اجارهای که میتونیم بپردازیم صحبت کردیم. تو راه اینجا که بودم شروع کردم به حساب کردن پولی که صرف درمان کردم. سه جلسه در هفته برای پنج سال، چهقدر میشه؟ هفتاد، هشتاد هزار دلار؟ به خودت نگیر ارنست، ولی نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و نپرسم که اگه لورا پنج سال پیش بود چی میشد. شاید اونموقع کارول رو ترک میکردم و به درمانم خاتمه میدادم. شاید الان با هشتاد هزار دلار تو جیبم دنبال آپارتمانی میگشتم!»
ارنست حس کرد صورتش سرخ شد. حرفهای جاستین مثل پتک در سرش صدا میکرد. هشتاد هزار دلار! به خودت نگیر، دلخور نشو!
ولی ارنست به روی خودش نیاورد. نه پلک زد، نه از خودش دفاع کرد. حتی به این هم اشاره نکرد که پنج سال پیش لورا چهارده سالش بوده و جاستین بدون اجازهٔ کارول حتی آب هم نمیخورد، نمیتوانست بدون تماس با درمانگرش صبحش را ظهر کند، بدون راهنمایی زنش نمیتوانست از مِنوی غذا، غذایی سفارش بدهد، اگر زنش لباسهایش را بیرون نگذاشته بود، نمیتوانست لباس بپوشد. و این پول زنش بود که با آن صورتحسابها را پرداخت میکرد نه پول خودش. کارول سه برابر او پول درمیآورد. اگر این پنج سال درمان نبود، او الان هشتاد هزار دلار در جیبش داشت! لعنتی… پنج سال پیش جاستین نمیتوانست بفهمد که پول را باید در کدام جیبش بگذارد!
ولی ارنست هیچکدام از این چیزها را نگفت. به خاطر خویشتنداریاش، که نشانهٔ بلوغش به عنوان یک درمانگر بود، به خودش میبالید. به جای آن حرفها، معصومانه پرسید: «کاملاً سرحالی؟»
«منظورت چیه؟»
«موقعیت بسیار مهمیه. مطمئناً باید احساسات مختلفی داشته باشی؟»
ولی جاستین چیزی را که ارنست میخواست، نگفت. خیلی کم داوطلب میشد، به نظر میآمد از او فاصله گرفته و بیاعتماد شده است. سرانجام ارنست متوجه شد که او نهتنها باید روی محتوا تمرکز کند، بلکه روی فرایند هم باید تمرکز کند ـ یعنی ارتباط بین بیمار و درمانگر.
فرایند، طلسم جادویی درمانگر است که همیشه در زمان بنبست مؤثر واقع میشود. فرایند قویترین فوت و فن کار درمانگر است، رویکردی که اساساً صحبت با درمانگر را متفاوت و مؤثرتر از صحبت با دوست صمیمی میکند. یادگرفتن تمرکز روی فرایند ـ یعنی چیزی که بین بیمار و درمانگر رخ میدهد ـ با ارزشترین چیزی بود که او از جلسات بازبینی با مارشال به دست آورده بود و به همین ترتیب، با ارزشترین آموزشی بود که خودش به رزیدنتهای تحت سرپرستیاش داده بود. به تدریج با گذشت سالها، فهمیده بود که فرایند نهتنها طلسمی برای مواقع مشکل، بلکه قلب درمان است. یکی از کاربردیترین تمارین آموزشی که مارشال به او داد، این بود که حداقل سه زمان متفاوت در طول جلسه روی فرایند تمرکز کند.
ارنست به خود جرئت داد و پرسید: «جاستین میتونیم به اتفاقی که بین ما دوتا داره میافته یک نگاهی بکنیم؟»
«چی؟ منظورت چیه از “چیزی که داره اتفاق میافته؟”»
مقاومت بیشتر. جاستین خود را به نفهمی زده بود. ولی ارنست فکر کرد، شاید طغیان، حتی از نوع منفعل، چیز بدی نیست. او ساعتهای زیادی را به خاطر آورد که آنها روی تملق دیوانهوار جاستین کار میکردند ـ جلسات زیادی صرف تمایل جاستین به معذرتخواهی برای هر چیز و عدم درخواست چیزی شده بود. حتی از آفتاب صبحگاهی که به چشمانش میخورد شکایتی نداشت، یا نمیپرسید که میشود کرکرهها را پایین کشید. ارنست با در نظر گرفتن این پیشزمینه، میدانست که باید جاستین را تشویق کند و او را حمایت کند تا موضعی اتخاذ کند. کار امروز این بود که به او کمک کند تا این مقاومت را به اظهار نظری آشکارا تبدیل کند.
«منظورم اینه که حس امروزت نسبت به صحبت با من چیه؟ یک چیزی تغییر کرده. اینطور فکر نمیکنی؟»
جاستین پرسید: «تو چه حسی داری؟»
آه، یک پاسخ غیر جاستینی دیگر. تظاهر به استقلال. ارنست فکر کرد: خوشحال باش. شادی ژپتو(۸۰) را موقعی که پینوکیو برای اولین بار بدون عصا رقصید یادته؟
«بسیار خوب جاستین. خب من احساس دوری میکنم، احساس کنار گذاشته شدن. انگار اتفاق مهمی برای تو افتاده. نه این درست نیست. بذار اینطوری بگم: انگار تو باعث شدی چیز مهمی اتفاق بیفته و تو میخوای اونو از من جدا نگهداری، انگار نمیخوای اینجا باشی، انگار میخوای منو بیرون بذاری.»
جاستین به طور تحسینآمیزی به نشانهٔ موافقت سرش را تکان داد: «درسته، ارنست. کاملاً درسته. بله من چنین حسی دارم. من ازت جدا ایستادهم. من میخوام به احساس خوب چنگ بزنم. نمیخوام پایین کشیده بشم.»
«و من تو رو پایین میکشم؟ سعی میکنم اونو از تو بگیرم؟»
جاستین درحالیکه به طور غیرعادی مستقیماً به چشمان ارنست نگاه میکرد، گفت: «تو الان سعی کردی.»
ارنست به نشانهٔ تعجب ابروهایش را بالا برد.
«خب وقتی ازم پرسیدی حالت کاملاً خوبه این کار رو نکردی؟»
ارنست نفسش را حبس کرد. واو! یک چالش واقعی از طرف جاستین. شاید بالاخره چیزی از درمان یاد گرفته! حالا ارنست خودش را به نفهمی زد. «منظورت چیه؟»
«البته که کاملاً احساس خوبی ندارم. احساسهای زیادی در مورد ترک کارول و خونوادهم برای همیشه دارم. اینو نمیدونی؟ چهطور میشه ندونی؟ من تازه همهچیز رو رها کردم. خونهمو، لپتاپ توشیبامو، بچههامو، لباسهامو، دوچرخهمو، راکتبالمو(۸۱)، کراواتهامو، تلویزیون میتسوبیشیمو، نوارهای ویدیوییمو، سیدیهامو. تو کارول رو میشناسی، او به من هیچی نمیده، هرچی رو به من تعلق داره از بین میبره. اوه…» جاستین صورت خود را درهم کشید، دست به سینه نشست و جوری قوز کرد که انگار کسی به شکمش ضربه زده.
«اون درد اینجاست، میتونم لمسش کنم. میبینی چهقدر نزدیکه. ولی امروز، برای یک روز، میخواستم فراموش کنم، حتی برای چند ساعت. و تو نمیخوای من اینکار رو بکنم. حتی از اینکه کارول رو ترک کردم خوشحال به نظر نمیرسی.»
ارنست بهتزده بود. آیا او زیاد خود را لو داده بود؟ مارشال در این لحظه چه میکرد؟ لعنت، مارشال هیچ وقت به این لحظه نمیرسد!
جاستین تکرار کرد: «هستی؟»
ارنست مانند بوکسوری گیج درحالیکه در ذهنش چیزی نبود، با حریفش گلاویز شد: «چی هستم؟»
«راضی از کاری که انجام دادم؟»
ارنست از جواب دادن به سؤالش شانه خالی کرد و به شدت سعی کرد صدایش معمولی باشد: «تو فکر میکنی من از پیشرفتت راضی نیستم؟»
جاستین پاسخ داد: «خوشحالی؟ اینطوری رفتار نمیکنی.»
ارنست دوباره شانه خالی کرد: «تو چی؟ تو خوشحالی؟»
جاستین وقفه انداخت و این دفعه شانه خالی کردنهای ارنست را نادیده گرفت. دیگر بس است. او به ارنست احتیاج داشت و عقبنشینی کرد: «خوشحال؟ بله. و ترسیدم. و تصمیمم رو گرفتم. و مرددم. همهچی قاطی شده. الان مهمترین چیز برای من اینه که برنگردم. من خودمو خلاص کردم و الان مهمترین چیز اینه که دور بمونم، برای همیشه دور بمونم.»
ارنست بقیهٔ جلسه سعی کرد با حمایت و نصیحت کردن بیمارش اصلاحاتی انجام بدهد: «موقعیت خودت رو حفظ کن… یادت باشه که چهقدر خواهان این حرکت بودی… به نفع خودت کار کردی… این ممکنه مهمترین کاری باشه که تا حالا انجام دادی.»
«باید برم و با کارول موضوع رو در میون بذارم؟ بعد از نه سال من اینو بهش مدیون نیستم؟»
ارنست پیشنهاد کرد: «بذار اجراش کنیم. اگه الان میرفتی و صحبت میکردی چی میشد؟»
«آشوب و بلوا. تو میدونی که او چیکار میتونه بکنه. با من، با خودش.»
لازم نبود که به یاد ارنست بیاورد. او به وضوح واقعهای را که جاستین یک سال قبل توصیف کرده بود به یاد میآورد. چند تن از شرکای حقوقی کارول روز یکشنبه برای ناهار به خانهٔ آنها میآمدند و جاستین، کارول، و دو فرزندشان صبح زود برای خرید بیرون رفته بودند. جاستین که آشپزی کرده بود میخواست ماهیدودی، نان حلقهای و لئو (ماهی سالمون دودی، تخممرغ زده شده و پیاز) سرو کند. کارول گفت که او خیلی بیسلیقه است. با اینکه جاستین به او یادآوری کرده بود که نیمی از شرکا یهودیاند، کارول نشنید. جاستین تصمیم گرفت موضعی اتخاذ کند و بعد ماشین را به سمت فروشگاههای اغذیه راند. کارول فریاد میزد و فرمان را میچرخاند: «نه، تو این کار رو نمیکنی، لعنتی.» کشمکش بر سر حرکت ماشین وقتی تمام شد که کارول به یک موتورسیکلت پارک شده کوبید.
کارول گربهای وحشی بود، یک ولورین(۸۲)، یک زن دیوانه که با غیرمنطقی بودنش ظلم میکرد. ارنست ماجرای ماشینی دیگری به یاد میآورد که جاستین چند سال پیش توصیف کرده بود. کارول و جاستین در حال رانندگی در یک شب گرم تابستان، بر سر انتخاب یک فیلم با هم مشاجره میکردند ـ او طرفدار جادوگران ایستویک(۸۳) و جاستین خواهان ترمیناتور ۲ بود. صدایش بلند شد، ولی جاستین که در آن هفته توسط ارنست تشویق شده بود تا روی حرفش پافشاری کند، از تسلیم شدن امتناع کرد. سرانجام او در حال حرکت درب ماشین را باز کرد و گفت: «تو خیلی بهدردنخوری، من یک دقیقه هم با تو نمیمونم.» جاستین او را گرفت، ولی او ناخنهایش را در بازوی جاستین فروکرد و از ماشین بیرون پرید و پوستش از چهار جا به شدت زخمی شد.
وقتی کارول از ماشینی که حدود بیست و چهار کیلومتر در ساعت در حال حرکت بود بیرون پرید، سه یا چهار قدم تلوتلو خورد و به یک ماشین پارک شده برخورد کرده و روی کاپوتش افتاد. جاستین ماشین را پارک کرد و به سمتش دوید و جمعیتی را که دورش جمع شده بودند کنار زد. او در خیابان دراز کشید، بهتزده ولی آرام. جورابش از قسمت زانو پاره و خونی شده بود، دستش، آرنجش و گونههایش خراشیده شده بود و مچش شکسته بود. بقیهٔ عصر یک کابوس بود: آمبولانس، اتاق اورژانس، بازجویی تحقیرآمیز پلیس و کادر پزشکی.
جاستین خیلی بد میلرزید. او فهمید که حتی با کمک ارنست هم نمیتواند روی دست کارول بلند شود. هیچکدام از موضعهای جاستین در برابر کارول موفق نبود. این بیرون پریدن از ماشین اتفاقی بود که جاستین را برای همیشه شکست داد. او نه میتوانست با کارول مخالفت کند، نه او را ترک کند. کارول دیکتاتور بود، ولی او بود که به خودرأیی نیاز داشت. حتی یک شب دور بودن از کارول حس اضطراب برایش داشت. هرگاه ارنست از او خواسته بود که تصور کند کارول و زندگی زناشویی را ترک میکند، جاستین پر از وحشت شده بود. قطع ارتباطش با کارول به نظر غیرممکن مینمود. تا اینکه لورا، دختری نوزده ساله، زیبا، خلاق، جسور و نترس از دیکتاتورها، پیدایش شد.
جاستین تکرار کرد: «تو چی فکر میکنی؟ باید مثل یک مرد رفتار کنم و در این مورد با کارول صحبت کنم؟»
ارنست به گزینههایی که داشت فکر کرد. جاستین به یک زن غالب احتیاج داشت: آیا او فقط داشت یکی را جایگزین دیگری میکرد؟ آیا رابطهٔ جدیدش بعد از چند سال شبیه قبلی میشود؟ هنوز همه چیز در مورد کارول منجمد مانده بود. شاید جاستین همینکه با زور از او جدا شده بود، حتی برای مدت کوتاهی هم که شده پذیرای درمان میبود.
«من واقعاً الان به پیشنهاد احتیاج دارم.»
ارنست مثل همهٔ درمانگران، از اینکه به طور مستقیم پیشنهاد دهد متنفر بود، موقعیت برندهای نبود: اگر پیشنهاد مؤثر واقع شود، حس کودک به بیمار دادهای و اگر شکست بخورد، مثل یک آدم مزخرف به نظر میرسی. ولی در این مورد او چارهٔ دیگری نداشت.
«جاستین، فکر نمیکنم که عاقلانه باشه حالا او رو ملاقات کنی. بذار زمان بگذره. بذار با خودش کنار بیاد. یا سعی کن او رو همراه با یک درمانگر تو مطب ببینی. من حاضرم، یا بهتر از اون، اسم یک مشاور ازدواج رو بهت میدم. منظورم افرادی که تا حالا پیششون رفتی نیست، میدونم کاری از دست اونها برنیومده. یک نفر جدید.»
ارنست میدانست که به این پیشنهاد عمل نمیشود: کارول همیشه درمانهای زوجدرمانی را خراب میکرد. ولی محتوا ـ یعنی پیشنهاد مشخصی که به او کرد ـ مسئلهٔ اصلی نیست. چیزی که اینجا اهمیت دارد فرایند است: ارتباطی که پشت حرفها نهفته، حمایتی که به جاستین ارائه میدهد، جبران شانه خالی کردنها، پربار کردن دوبارهٔ ساعت درمان.
ارنست اضافه کرد: «و اگه احساس کردی تحت فشاری و احتیاج داری که قبل از جلسهٔ بعدی با هم حرف بزنیم بهم زنگ بزن.»
تکنیک خوبی بود. جاستین آرام شده بود. ارنست تعادلش را بازیافته بود. او جلسهٔ درمان را نجات داده بود. میدانست که مشاورش تکنیک او را تأیید میکند، ولی خودش تأیید نمیکرد. احساس میکرد کارش لکهدار شده است، آلوده شده. با جاستین صادق نبود. آنها با هم حقیقی برخورد نکردند. و در این مورد برای سیمور تروتر ارزش قایل بود. هرچه میخواهی در مورد او بگو ـ خدا میداند که چیزهای زیادی دربارهاش گفته شد ـ ولی سیمور میدانست که چهطور انسان صادقی باشد. هنوز جواب سیمور به سؤالش در مورد تکنیک را به یاد میآورد: «تکنیک من کنار گذاشتن تکنیکه. تکنیک من گفتن حقیقته.»
وقتی ساعت جلسه تمام شد، اتفاق غیرمعمولی رخ داد. ارنست در هر جلسه با تمام بیمارانش تماس فیزیکی برقرار میکرد. جاستین و او همیشه با دست دادن از هم جدا میشدند. ولی امروز نه: ارنست در را باز کرد و هنگام رفتن جاستین با اندوه سرش را به حالت تعظیم خم کرد.
دروغگویی روی مبل
نویسنده : اروین د.یالوم
مترجم : بهاره نوبهار