کتاب «روی ماه خداوند را ببوس»، نوشته مصطفی مستور
چند شاخه گل ارکیدهٔ صورتی میخرم و آنها را روی صندلی عقب ماشین میاندازم. میروم فرودگاه. ته افق، خورشید روی آسفالت جادهٔ کرج جان میکنَد. نه سال پیش که مهرداد رفت آمریکا من و او دو سالی بود که در رشتهٔ فلسفهٔ دانشگاه تهران قبول شده بودیم. مهرداد آن قدر با Pen Friend اش نامهنگاری کرد که پاک عاشقاش شد. درساش را نصفه و نیمه رها کرد و رفت آمریکا دنبالاش. مدتها بود مهرداد را فراموش کرده بودم. حتی وقتی مادرش زنگ زد و گفت باید بروم فرودگاه استقبالاش، خیلی به مغزم فشار آوردم تا جزئیات چهرهاش را به خاطر بیاورم. از اتوبان به سمت جادهٔ فرودگاه میپیچم و بیخودی خاطرات مدرسه در ذهنام زنده میشود: میز چوبیای که من و مهرداد پشت آن مینشستیم پر از شعرهایی بود که او با تیغهٔ چاقوی عباس روی آن حک کرده بود. بیشتر، شعرهای عاشقانهٔ حافظ بود که هیچ وقت هم معشوق خارجی نداشتند. مهرداد هیچ وقت برای معشوق واقعی شعر روی میز نمینوشت. عشقهاش همه خیالی بودند. این را فقط من میدانستم. بچههای کلاس خیال میکردند او خیلیها را زیر سر دارد اما من میدانستم مهرداد حتی جرأت نگاه کردن به یک دختر را ندارد، چه برسد به عاشق شدناش. اما اینکه در جولیا ــ دوست دخر آمریکاییاش ــ چه دیده بود که عاشقاش شد، خودم هم درست نمیدانم.
این اواخر خودش هم به شعر گفتن افتاده بود. شعرهاش را با التماس میداد به بابک که انگلیسیاش از همهٔ ما بهتر بود تا برایش ترجمه کند، بعد هم آنها را برای جولیا پست میکرد. یک بار که داشت با چاقو چیزی روی روکش چوبی میز حک میکرد، آقای کوهی ــ معلم ریاضیمان ــ او را دید، گچ را به طرفاش پرت کرد و با عصبانیت آمد سراغاش. مهرداد دفترش را روی نوشته گذاشت تا آقای کوهی نبیند او چه نوشته است. وقتی معلم دفترش را برداشت و با آن به سر و صورت مهرداد زد و بعد هم با اردنگی او را از کلاس بیرون انداخت همهٔ بچههای کلاس توانستند نوشتهٔ حک شدهٔ روی میز را بخوانند. مهرداد با خط بدی نوشته بود: I Love You
صدای لطیفی از بلندگوهای سالن انتظار فرودگاه پخش میشود: تا چند لحظهٔ دیگر پرواز ۳۵۲ بریتیش ایرویز در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهد نشست / مسافران پرواز ۹۴۱ به مقصد فرانکفورت جهت گرفتن کارت پرواز به باجهٔ شمارهٔ شش مراجعه نمایند/ برای آخرینبار از مسافرین پرواز ۵۱۱ به مقصد آتن تقاضا میشود جهت سوار شدن به هواپیما به خروجی شماره سه مراجعه فرمایند.
چه قدر آدم! از این همه شلوغی کلافه شدهام. پارکت پلاستیکی کف سالن انتظار فرودگاه برق میزند. آدمها که راه میروند انگار مواظباند لیز نخورند. دخترکی ماسکوحشتناکی رویصورتاش گذاشته و دنبال مادرش تقریبا میدود. مردی سیگارش را آتش میزند و مستأصل است که چوب کبریتاش را کجا بیندازد. هواپیمایی مینشیند. هواپیمایی برمیخیزد. ارقام و حروف تابلو مقابلام با سرعت عجیبی میچرخند تا روی آنکارا، تهران، ۷۵۹ متوقف میشوند. با خودم میگویم: خداوندی هست؟
صدا دوباره توی سالن فرودگاه میپیچد: تا چند لحظهٔ دیگر هواپیمای مسافربری ایران ایر از آنکارا در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهد نشست. جمعیت برای دیدن مسافران به هم فشار میآورند. گلهای ارکیده را روی دست بالا گرفتهام تا مچاله نشوند. مهرداد را بین مسافران تشخیص میدهم. کاپشن چرمی قهویای رنگ و شلوار جین آبی روشن به تن کرده است. عینک دودی به چشم زده و قیافهٔ آمریکاییها را پیدا کرده است. هنوز هم مثل آن وقتها لاغر و استخوانی است تنها کمی قد کشیده و سبیل مردانهای هم پشت لباش سبز شده است. از لای جمعیت که بیرون میآید به طرفاش میروم.
ــ «سلام مهرداد.»
چند لحظه طول میکشد تا از پشت شیشههای عینکاش چند سال به عقب برگردد و مرا لای آن نیمکتهای درب و داغان کلاس به خاطر آورد. خودش را در آغوشام رها میکند. از صدای آرام گریهاش که توی گوشام میپیچد تعجب میکنم و ارکیدهها را به کمرش فشار میدهم. میگویم: «لوس نشو، مرد گنده!»
همان طور که مهرداد را در آغوش گرفتهام، از بالای شانهاش زنی را میبینم که از ته سالن انتظار فرودگاه دست بچهٔ مُنگلاش را گرفته و به سمت روزنامهفروشی گوشه سالن میرود. کلهٔ بچه به شکل غریبی بزرگ و غیرطبیعی است.
مهرداد میگوید: «کاش نبودم».
من با خودم فکر میکنم: احتمالاً خداوندی وجود ندارد.
مسیر فرودگاه تا رستوران برگ را زیر باران شدید میرانم. میخواهم قبل از این که او را به خانه برسانم کمی با او حرف بزنم. نمیدانم توی فلوریدای آمریکا چه غلطی کرده یا چه چیزی دیده که حالا مثل بچهها بغ کرده و توی خودش فرو رفته است.
گوشه خلوتی از سالن رستوران، میز دو نفرهای پیدا میکنیم و همان جا مینشینیم. تا من سفارش غذا میدهم مهرداد دست و صورتاش را میشوید و برمیگردد روی صندلی مقابلام مینشیند. اواسط دی ماه است و سرما تازه شروع شده است. رستوران خلوت است و تنها چند میز دورتر دختر و پسر جوانی کنار پنجره نشستهاند. مهرداد عینکاش را از روی چشمهاش برمیدارد و من بعد از نه سال میتوانم تمام چهرهاش را ببینم.
میگویم: «دلم میخواد از جاهای خوب خوبِ فلوریدا برام تعریف کنی و اول از همه از جولیا».
لبخند تلخی میزند و میگوید: «چهقدر هوا سرده!»
پیشخدمت غذاها را میآورد و روی میز میچیند. به دختر و پسری که چند میز دورتر از ما نشستهاند خیره میشوم. چشم در چشمهای هم دوختهاند و حتی نمیتوانم حدس بزنم دارند چه چیزی در چشمهای هم کشف میکنند. مهرداد چند تکه سیبزمینی سرخ کرده توی بشقاباش میگذارد. من مثل یک گرگْ گرسنهام.
میگویم: «به اندازهٔ کافی اوضاعم به هم ریختهس. خواهش میکنم از این که هست بدترش نکن. نگفتی با جولیا چه کردی؟»
مهرداد کمی سس روی سیبزمینیهاش میریزد و دوباره همان لبخند تلخ روی لبهاش مینشیند اما این بار به حرف میآید: «فکر میکردم دیوونهها فقط این جا پیداشون میشه اما جولیا به من ثابت کرد توی فلوریدا هم تا دلت بخواد دیوونه هست.» کمی مکث میکند و بعد ادامه میدهد: «خودش هم یکی از اونها بود.»
«یعنی اون جا هم آدمهایی مثل من و تو پیدا میشه؟»
«جولیا از من و تو هم دیوونهتر بود.»
با خنده میگویم: «از علیرضا هم دیوونهتر بود؟»
مهرداد لحظهای فکر میکند تا شاید علیرضا را به خاطر آورد، بعد یک تکه سیبزمینی توی دهاناش میگذارد و میپرسد: «راستی از علی چه خبر؟»
ــ «چند ماه بعد از این که تو رفتی آمریکا برای چندمین بار رفت جبهه. بعد از قبول قطعنامه از جبهه برگشت و از دانشگاه صنعتی امیرکبیر مهندسی کامپیوتر گرفت. بعدش هم فوقلیسانس مهندسی الکترونیک.»
میپرسد: «تو با درست چه کار کردی؟»
میگویم: «من مثل یک بچهٔ خوب اول فلسفه خوندم و بعد هم فوقلیسانس جامعهشناسی و حالا هم گوش شیطان کر دارم پایاننامهٔ دکتریم رو توی رشتهٔ پژوهشگری اجتماعی مینویسم.» کمی آب لیمو توی لیوان آبام میریزم و به زوج جوان که حالا دستهای هم را تجربه میکنند نگاهی میاندازم و میگویم: «تو با درس و مشقت چه کار کردی؟»
از پنجره به بیرون رستوران نگاه میکند. قطرههای باران فقط زیر نور چراغ برق دیده میشوند. چنگالاش را گوشه بشقاب میگذارد و میگوید: «من تا دو سال دیوونهٔ جولیا بودم. بعد فیزیک خوندم. گرایش نجوم. حالا هم یک سالی هست که فوقلیسانس همون نجوم رو میخونم. دو سال اول ساعتها مینشستم و زل میزدم به جولیا. او فقط لبخند میزد. بعد با هم ازدواج کردیم.»
چند لحظه ساکت میشود و بعد زل میزند به چاقوی روی میز و میگوید: «همیشه توی خودش فرو رفته. میگه دلایل زیادی داره که ثابت میکنه او نباید وجود داشته باشه و به همین خاطر همیشه از این که وجود داره شگفتزده است. دنبال دلیل موجهی برای بودنش میگرده.»
کیف پولیاش را از جیب بزرگ پیراهناش بیرون میآورد و عکس جولیا را نشانام میدهد. کنار یک سوپرمارکت ایستاده و بلوز یقه کیپ سفیدی روی دامن سورمهای بلندی پوشیده است. موهاش را پشت سرش جمع کرده و گره زده است.
ــ «دختر خوشگلیه.»
مهرداد شیشه عینکاش را با دستمال کاغذی پاک میکند و میگوید: «هیچ وقت به این چیزها اهمیت نمیده. میخواد بدونه بیست و پنج سال پیش، یعنی درست قبل از تولدش کجا بوده. نمیدونه چرا بیست و پنج سال قبل، نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده. میپرسه هزاران ساله که جهان وجود داشته اما او نبوده، پس چه دلیلی باعث شده او ناگهان بیست و پنج سال قبل وجود پیدا کنه و به زندگی پرتاب بشه؟ آن هم چه زندگیای؟ پر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه که آخر هم به مرگ منتهی میشه. جولیا به آفرینش و زندگی و مرگ اشکالات جدی میگیره و این، زندگی رو براش تلخ و دشوار میکنه.»
لرزش خفیفی در دستهام احساس میکنم.
مهرداد یقه کاپشن چرمیاش را دور گردناش حلقه میزند و میگوید: «تو هنوز ازدواج نکردهای؟»
به پیشخدمت که حالا برای دختر و پسر جوان دِسِر میبرد نگاه میکنم و میگویم: «نه. هنوز نه. فعلاً گرفتار این تز لعنتیام.»
پسر جوان انگار دارد برای دختر مقابلاش داستان هیجانانگیزی را تعریف میکند؛ دستهاش را در هوا تکان میدهد و شکلک در میآورد. دختر ریسه میرود.
مهرداد با دستمال لبهاش را پاک میکند و میگوید: «درباره چیهست؟»
ــ «قراره تحلیل جامعهشناسانهای باشه از علت خودکشی دکتر محسن پارسا که دو سال قبل خودش رو از طبقه هشتم ساختمان بیست و شش طبقهای پایین انداخت. سازمان پژوهشهای اجتماعی پیشاپیش پایاننامه رو خریده. قراره تا سه ماه دیگه پایاننامه رو تحویل بدم. بعد هم دنیا رو چه دیدی، شاید یک جولیای ایرانی برای خودم دست و پا کردم. راستی چرا جولیا رو نیاوردی؟ با این وصفی که از او کردی خیلی دلم میخواد ببینمش.»
چهره مهرداد به وضوح درهم میرود. دستهاش را ستون سرش میکند و شقیقههاش را با کف دستها فشار میدهد.
میگویم: «حالت خوبه؟»
بیآن که سرش را بالا بیاورد میگوید: «دخترم الان چهار سال داره. دو سال پیش مادرش سرطان گرفت و وضع روحیش باز هم بدتر شد. جولیا میگه بهترین فرض اینه که خدایی در کار نباشه چون فقط در این صورته که مجبور نیستیم گناه وجود بیماریهای لاعلاج رو به گردن او بندازیم. جولیا میگه این منصفانه نیست که انسان در زندگیش با مانعهایی روبهرو بشه که نتونه اونها رو از میان برداره.»
هنوز سرش را به دستهاش تکیه داده است.
میگویم: «حالا چه طوره؟»
نگاهاش در بشقاب خالی وسط میز گیر کرده است. میگوید: «آدم وقتی میمیره چه چیزی از دست میده که آدمهای زنده هنوز اون رو از دست ندادهاند؟ فرق یک مرده با یک زنده در چیه؟»
اصلاً دلام نمیخواهد چیزی حدس بزنم.
ادامه میدهد: «جولیا تا نزدیکترین حد ممکن، تا آن جا که انسانی میتونه به مرگ نزدیک بشه اما هنوز زنده بمونه، به مرگ نزدیک شده.»
خشکام میزند و لقمه در دهانام نمیچرخد. از این که به طرز احمقانهای گفت و گو را به این جا کشاندهام، از خودم متنفر میشوم. دستپاچه میگویم: «خیلی متأسفم. واقعا متأسفم.»
مهرداد مثل یک بچه میزند زیر گریه.
چند لحظه ساکت میمانم و بعد میگویم: «خودت معنای زندگی رو بهتر از من میدونی. زندگی یعنی همین. نمیخوام دلداریت بدم اما گاهی چیزهایی در زندگی ما اتفاق میافته که نمیتونیم از وقوعشون جلوگیری کنیم. میفهمی؟ نمیتونیم! نتوانستن در این جور وقتها تنها توضیحی یه که میشه داد.»
مهرداد پیشانیاش را لبهٔ میز میگذارد و سعی میکند خودش را کنترل کند. به چند میز آن طرفتر نگاه میکنم. دختر و پسر رفتهاند و پیشخدمت روی میز خالی آنها دستمال میکشد.
روی ماه خداوند را ببوس
نویسنده : مصطفی مستور