کتاب «کلیدر» نوشته محمود دولتآبادی
جلد اول
بخش اول
بند یکم
اهل خراسان مردم کرد بسیار دیدهاند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بودهاند؛ خوشایند و ناخوشایند. اما اینکه چرا چنین چشمهاشان به مارال خیره مانده بود، خود هم نمیدانستند. مارال، دختر کرد دهنه اسب سیاهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیه میرفت. گونههایش برافروخته بودند. پولکهای کهنه برنجی از کنارههای چارقدش به روی پیشانی و چهره گِرد و گُر گرفتهاش ریخته بودند و با هر قدم پولکها به نرمی دور گونهها و ابروهایش پر میزدند. سینههایش فربه و خوب برآمده بودند، چنان که دو کبوتر بیتاب میخواستند از یقهاش بیرون بزنند. بالهای چارقد مارال رویشان را پوشانده بود و سینهها در هر تکان بیتابانه موج میزدند؛ و شلیته بلندش با هر گام، هماهنگ موجِ پستانها، نیمچرخی به دور ساقهای پوشیده در جورابش میزد. چشمهایش به پیش رویش دوخته شده ونگاهش را از فراز سرِ گذرندگان به پیشاپیش پرواز داده و لبهای چوقندش را برهم چفت کرده بود و چنان گام از گام برمیداشت که تو پنداری پهلوانیست به سرفرازی از نبرد بازگشته. هم اسب سیاهش «قرهآت» چنان گردن گرفته، سینه پیش داده و غُراب(۱) سُم بر سنگفرش خیابان میخواباند، که انگار بر زمین منّت میگذاشت و به آنچه دورش بود فخر میفروخت.
درویشی که پرده شمایل را به دیوار آویخته بود، زبانش از صدا باز ماند. چه که تماشاگرانش همه چشم از پرده و گوش از صداش وا گرفتند، سر به سوی اسب سیاه و دختر گرداندند و گوش فرا دادند به دَرقدَرق باوقارِ سُم اسب بر سنگفرش خیابان، که پردهدار نفیر از سینه برکشید و خلق را به خویش فراخواند.
مارال، نزدیک عمارتی که بر فراز سردرش بیرقی در هوا ایستاده بود ماند و به پاسبانی که در دهنه دکه چوبی کنار در ایستاده بود و چشمهایش برق میزد نگاه کرد و گفت:
ــ برادر، من با نومزاد و بابای خود کار دارم. حالا یکسالی میشود که به حبسند. خیری میکنی راه و چاهی به من بنمایی؟
پاسبان جوان، به دختر کرد و سیاهاسبی که پوزهاش را کنار شانه دختر نگاه داشته بود، بیشتر نظر کرد و گفت:
ــ با این اسبت که نمیشود بروی میان حیاط. اسب را باید یک جایی ببندی.
مارال گفت:
ــ قولی بده که مراقبش میشوی، من دهنهاش را به این درخت گره میزنم.
پاسبان گفت:
ــ هرگاه زیاد آنجا نمانی، چو که نیم ساعت دیگر کشیک من سر میرسد.
مارال گفت «خو باشه» و اسبش را پای درخت بید کشاند، دهنهاش را به دور تنه لاغر درخت بست، خورجین را از ترکبند برداشت، روی شانه انداخت، از سرِ مهر نگاهی به روی پاسبان گرداند و پا به دالان گذاشت، تا زیر هلالی طاق، لب حیاط رفت و همانجا دمی ماند و به حیاطی که پیش رویش گسترده بود، نظر کرد:
کفِ آجرفرش و نمناک، حوضی در میان، اتاقهایی در یک سو، دیوارههای بلند کاهگلی و سایه، گروهی مرد و زن که در گوشهای نزدیک زینهها به انتظار ایستاده بودند. بالای زینهها، میان ایوان یک استوار پشت میز کهنهای نشسته، هلالی برنجی روی سینهاش آویخته بود و با یک دستمال سفید عرقهای دور گردن فربهش را پاک میکرد. مارال را که همچنان مانده بر جا دید، از همان دور صدا کرد:
ــ هوی… دختر چی میخواهی؟ بیا بر اینطرف.
مارال نگاهش کرد و براه افتاد؛ زینهها را مردانه بالا رفت و در ایوان، کنار میز نگهبانی ایستاد و گفت:
ــ نومزادم و بابای خود میخواهم.
سرنگهبان که چهرهای سفید و پفآلود داشت و موهای نرم سر و سبیلش را حنا بسته بود، خوب و بیش از آنچه به کار بود در مارال نظر کرد و پرسید:
ــ اسم ندارند؟ اسمهاشان چیست؟
ــ دلاور و عبدوس. بابایم نامش عبدوسه، نومزادم دلاوره.
ــ فهمیدم کیها را میگویی. از کردهای توپکالی!
ــ نه برادر، از کردهای میشکالی. از دهنه شور. دورهای سرچشمه. اول به زندان نیشابور بودند.
ــ تو چی نام داری؟ به آنها بگویند کی آمده؟
ــ مارال؛ مارالِ عبدوس. همی الان دارم از کلیدر میآیم.
ــ خوب، آنجا برِ دست آن زنها بایست، بگویم صداشان کنند.
مارال به کنج رفت و میان مردمی که به انتظار بودند ایستاد و از گوشه چشم، سرنگهبان را پایید که پاسبانی را پیش خواند، پاره کاغذی به او داد و گفت:
ــ بگو زودتر بخوانند، وقت تنگه.
سرنگهبان در پی حرفش به دختر کرد نظر کرد، مارال سر پایین انداخت و رویش را از سرنگهبان گرداند، خورجین را از دوش پایین گرفت و شانهاش را به دیوار بلند تکیه داد. هوای تازهای از کف آبپاشیشده حیاط برخاست و بویایی مارال را انباشت. بوی خاک کهنه دیوار، بوی نمی که از خشتپختههای آبخورده برمیخاست، بوی سایه تابستانه، بوی آبِ مانده و علفیرنگ حوض که لایهای وزغواره رویش را پوشانده بود، بوی برگهای انار و به، بوی مردمی غریب و غریبی، همه در مشام مارال میریخت و دختر را با حالت تازهای آشنا میکرد. مردم، به این حال که در گوشهای جمع شده و گردنهای نزار خود را، هر کدام به سویی خمانده بودند، برای مارال یادآور بِیلهای میش گرمازده بود که از رمه برُ زده شده و در آغلی به گرو نگاه داشته شده باشند. پژمرده و غمگین بودند و در سیمای هر کدام، مشکلی را میشد نگاه کرد. شهریمردِ خشکیدهای در پیراهن سلک سفید، با آستینهای برزده، مچهایی همچو نی، لبهای کبود و موهای خاکستری، روی زینه ایوان نشسته بود و سیگار دود میکرد. پیرزنی روستایی، آرام، پشت به دیوار داده، روی زمین نشسته و در فکر بود. جوانهزنی شهری با چهره مهتابی لب یکی از زینهها نشسته، بچهاش را روی زانوهایش دراز کرده بود و نرم نرم او را میجنباند. پاسبان درازقامتی، آنسوی باغچه، کنار دیوار بلند، در سایه ایستاده بود وبه یک انار سرخ آویخته از شاخه نگاه میکرد.
مارال را خواندند.
ــ برو آنجا. از آن در.
مارال خورجین را برداشت، روی دوش انداخت و پا بر زینه گذاشت که پاسبان پیش آمد و خورجین را پایین گرفت:
ــ غدقنه باجی. بگذارش اینجا بماند.
مارال در نگاه پاسبان درنگی کرد و گفت:
ــ قولم میدهی که به دستشان برسانی برادرجان؟
پاسبان را کنایه حرف مارال به خشم آورد و گفت:
ــ به گمانت ما گورماست ندیدهایم؟ یااللّه لفتش نده. وقت تنگه.
نه اینکه مارال از تشر پاسبان واهمه کند، اما به گونهای از کرد و گفت خود شرم کرد. پاره کاغذی را که از پاسبان واستانده بود در جیب جلیقه جا داد، کنار خورجین نشست و سفره نان ساج، خیک سیاه گورماست و دبّه قیماق را از خورجین بدر آورده و به پاسبان سپرد. شرم از خود دور کرد و بار دیگر پاسبان را برانداز کرد، طوری که انگار میخواهد از چهره و چشمهای او اطمینان دریابد اینکه آیا امانت را به سلامت خواهد رساند؟ هم اینکه گویی میخواست نشانههای چهره مرد را به یاد بسپارد که اگر اشتباهی پیش آمد، او را بازشناسد: سبیلی کوتاه زیر لولههای بینیای تیز، زگیلی بزرگ روی لب پایین، جای بریدگی روی گونه چپ، دو چشم قهوهای در فرورفتگیهای زیر پیشانی، و دو خط ابرو به نرمی مویهای پوست یک گربه.
پاسبان در نگاه کاونده و هوشیار دختر کرد، سفره و خیک و دبّه را برداشت و به کنج دیگر حیاط، نزدیک در سبزرنگ و ناشوی ـ در اصلی زندان ـ برد و هر آنچه را که بود، یکایک به نام از دریچه به آنسو داد و یک بار دیگر، بلند گفت:
ــ دلاور و عبدوس!
مارال با شنیدن نام کسان خود، آرام گرفت و امید یافت که قیماق و ساجی و گورماست به پدر و دلاورش خواهد رسید. پس بازنشست و بندهای دهنه پلههای خورجین را گره زد، آن را برداشت و به سوی پاسبانی که هنوز هم پای درخت انار ایستاده بود برد، بیخ دیوار گذاشت و گفت:
ــ تا برگردم سپردمش به تو برادر.
پاسبان کشیدهقامت سری به بیقیدی تکان داد، لبخند بیرنگی بر لبهایش نشست و گفت:
ــ از زینهها بالا برو. پشت آن در. آنجایند.
مارال پاسبان را دعا کرد و از زینهها بالا رفت. ایوان را قدم کش از زیر پا در کرد و به دری رنگساییده رسید. ایستاد و دستگیره در را گرفت و پرشتاب فشرد. در گشوده نشد. مارال واگشت و دنبال سرش را نگاه کرد، مردی که پیراهن سلک سفید به بر داشت از زینهها بالا پیچید و پای در، دَم به دمِ مارال ایستاد.
دستگیره فلزی همچنان در قبضه مارال فشرده میشد و او درمانده نگاه به مرد داشت. لبخند زیرکانهای به زیر پوست چهره تکیده مرد دوید، دستگیره را از دست دختر ایلیاتی گرفت و آن را چرخاند. در گشوده شد و مرد به درون پا گذاشت و تا در دوباره چفت نشده بود، مارال از پی مرد رفت.
دو اتاق بزرگ سربرسر، با نیمکتهایی بیخ دیوارها و چند صندلی به دور دو ستون. انگار یک قهوه خانه، منتها با دیوارهای لخت و چرک؛ و عکس شاه جوان بر پیشانی دیوار مقابل. گوشه و کنار اتاقها، مردمی نشسته بودند که بیگمان زندانیان و کسانشان بودند. کپه کپه، بچهها و پیرزنها، زنها و مردها، در هر کنجی دور هم بر زمین و بر نیمکتها نشسته بودند، عزیز دورماندهشان را میان خود گرفته بودند، نگاهش میکردند و به گفت و شنود بودند. برخیشان هم میوه میخوردند. انگور و زردآلو و هندوانه. مردها هم بعضی سیگار میکشیدند. بچهها روی کف پلشت اتاقها میلولیدند و پاسبانی خسته از کار بیکاری خود با پوزه پوتینش بچه نوپایی را بازی میداد.
مارال هنوز نمیدانست چه باید بکند. بر جا مانده بود و نگاههایش گنگ و گیج به هر سو دودو میزد. پاسبان واپرسیدش که پی کی میگردد. مارال گفت «دلاور و عبدوس». پاسبان او را از لابهلای مردمِ نشسته گذراند، پای دریچهای که به دیوار بود و هنوز بسته بود برد و گفت بماند تا بیایند. مارال شانه به دیوار داد و پشت دریچه بسته به انتظار ماند، در این اندیشه که باید هم امان به کسان او ندهند تا از پشت دیوارها به اینسو بیایند. عبدوس و دلاور و رجب کشمیر، مباشر زمینهای دهنه شور مَلِک را با چوب خوابانده بودند که دیگر سر از خاک برنداشته بود و قاطرش را هم ربوده بودند. هم این بود جرمشان و سنگینی جرمشان.
لت دریچه باز شد و آستین و پیشانی و لبه کلاه پاسبانی در آنسوی از نظر مارال گذشت. در دم عبدوس و دلاور در تهِ دالانی تنگ نمودار شدند.عبدوس سر به پایین داشت و دلاور پیش رویش را نگاه میکرد. پیش آمدند و پشت دریچه ماندند. هردو، دوش به دوش هم. دلاور کوتاه، چهارشانه و همچنان درهم کوفته بود. چشمهای ریز و میشیاش کمی گود افتاده، اما رمق نینیهایش همچنان که بود، بود. سبیل و کاکلهایش که پیدا بود هم الان شانهشان کشیده است، صورتش که بیختراش شده بود، مچهای کلفت دستش و کرکهایی که مثل پُرز نمد ساعدهایش را پوشانده بود، پیشانی کوتاه و ابروهای پهنش و بریدگی سرلالههای گوش؛ همه و همه خودِ دلاور بود. اما رنگ چهره، رنگ چهره دلاور نبود. آن رنگ آفتابی و سوخته دلاور نبود. رُخ دلاور، در بیابان که بود به رنگ پوست چنار بود، نه به رنگ سایه. حیف از گونههای کبود و قُرص دلاور که تاب سایه همیشه زندان را نیاورده بود: ای… مارال بلا گردانت بشود دلاور!
نگاه دلاور اما جلای خود را، مهربانی و نیاز راستینه خود را نگاه داشته بود. و بندبند انگشتهایش سختی خود را داشتند. نه، هنوز حلقه انگشتر به دور انگشت دلاور لق نشده بود. ناخنهایش هم مثل همیشه بلند بودند، اما زیر ناخنها سفید و نه مثل همیشه سیاه و چرکنشسته. پیداست که در شهر ـ در زندانش هم ـ دم دست، آب بیشتری هست تا بیابانهای جوین، دهنه شور و جلگه ماروس. یقه پیراهن آبیاش بسته بود و دستمال سرخ ابریشمیاش را ـ مثل همیشه ـ به گردنش گره زده بود. تسمهاش هم به کمرش بود. اما پاهایش برهنه بودند؛ نه مثل همیشه. همیشه در صحرا، از پی گله که میرفت چاروق به پا داشت، پاوزار، یا گیوه دورهدار. حالا سر یک آستینش باز بود. یقین که دکمهاش کنده شده بود. همین. الاّ محال بود که تو مچ دست دلاور را ببینی. همیشه، از پی گله که میرفت مچهایش با مچپیچ بسته بود؛ و اینجا لبهایش بسته بودند.
لبها خشکشده، چنان که گویی برهم دوخته شدهاند. تنها چشمهایش بودند که میگفتند و خاموش میشدند. باز میگفتند باز میگفتند. هر دو خاموش و گرفته، رو در روی هم ایستاده بودند. زبانهایشان را مگر گره زده بودند؟ نه، زبان مارال باز بود، اما حس میکرد سخن نمیتواند بگوید. لبهایش مرده و زبانش خفه شده بود. احساس اینکه سینهاش انباشتهشده از واژگانی که تاکنون برایش بیگانه بودهاند، داشت خفهاش میکرد. واژگانی که به روشنی درمییافت تا این دم نشانی در یادش نداشتهاند. انبوه واژگان. سخنانی غریب. آنچه که تنها همین دم، در همین دم خواستِ واگوشدن دارند او نمیتواند از قفس سینه رهایشان کند. میخواست بگوید «من آمدهام ببینمتان. سلام. خِفّت مخورید.» اما همین حرفها در پندارش شگفت مینمودند، و مارال نمیتوانست بر زبان بیاردشان. راه گلویش گویی با گلولهای از کرک بز گرفته شده بود. صدای خشک و اندوهگین پدرش عبدوس، هوای بسته ودردناک، هم کیفآور میان مارال و دلاور را بر هم زد:
ــ محله کدام سویه که تو توانستی رو به اینجا بیایی؟
مارال این دم توانست به پدر روی کند و در چهره او بنگرد.
عبدوس با اینکه پشت دریچه ایستاده و شانههایش خمی بیشتر از پیش برداشته بود، باز یک سر از دلاور سر بود. بینی بزرگ، شقیقهها استخوانی و چشمان آبی تیره ـ همچو آسمانِ سپیدهدم ـ و فرونشسته به گودال کاسهها. رگهای تیرکشیده گردن، ریشهای جو گندمی سیخ سیخ و چغر، دستهای بلند و نگاهی چون نگاهِ اسب. آرام و پر. خود بود. همان گلهبان میشکالی که گله توپکالیها را میچرانید و سالِ برفی، سال پیش از گرانی، ماده گرگی را در خم کوه «دوبراران» بر زمین کوبیده و قوچ عروس فرادخان را از کلفاش بدر آورده بود. رد زخم بر گرده دست چپش یادگار دندانِ ماده گرگ.
مارال سر پایین انداخت. چرا که نمیتوانست به چشمهای تیره، غم آموخته و اندیشناک پدرش نگاه کند. نگاه عبدوس واگوی غریبی دوری بودند که آشنای مارال بود. مارال این را میدانست که بابایش کرد است و مادرش بلوچ بوده است: مهتاو. از بلوچهای پراکنده پشت کوهسرخ و چاهسوخته. در خشکسالی پیش از گرانی از چادرهای خود ویلان شده، گذارش به تیره توپکالی افتاده و آنجا در چادر «حاجپسند» کنیزی کرده تا به جوانی پای گذاشته بود. تا بلوغِ زنانه از دل بینوایی یال برافراشته و خواهشِ بلوغ دست به سوی عبدوس دراز کرده بود. عشق. همان نیروی لایزال که بنده و کدخدای نمیشناسد. ارزشی شایانِ آدمی و خود ویژه او. از گریبان فقر هم عشق سر میکشد. عبدوس دست مهتاو را به یاری گرفته بود. مهتاو به نامبُرد عبدوس درآمده بود. خاری در چشم خویشاوندان. دل پر کبر، کی تاب آن میآورد که عبدوس کنیزکی بلوچ را از خود کند! عبدوس را از خود وازده بودند. رانده بودند. عبدوس هم دست مهتاو را گرفته و روی به توپکالیها آورده بود. پیداست. آنکه از خویش بکند، میان سیاهچادرِ دیگری جای پای پایداری ندارد. بچهسال اگر باشد گدگی پیشهاش میشود. جوانسال اگر باشد بخت آن دارد که گلهیار بشود. اما هر گاه یال و کوپالی به هم زده باشد چوپان است. نه به آسانی. بدگمانیها را از پیرامون خود باید زدوده باشد. گلهبان. و عبدوس خوشیال و کوپال بود و خبره گوسفند. بر او بدگمانی نیز نمیرفت. زنش میان طایفه بود. گروگانِ گلّهداران. توپکالیها به اجیری پذیرفتندش. مردِ کار. پای راهوارِ بیابان.
شبی عبدوس از گله به سیاهچادر خود برگشت و مهتاو را دید که برایش دختری آورده. زنهای محله بر دختر نامْ مارال گذاشته بودند: خوشقدم باشد. جای هیچ پندار نبود که مارال از آنِ همان ایل و سیاهچادرهایی است که میانشان پای بر خاک نهاده. پس عبدوس به نیروی دو عشق ـ مارال و مهتاو ـ کمر تنگتر بسته و روز و شب، بییک دم درنگ، بیدمی آسودن در پی گله روان شده بود. کوه و دشت و بیابانهای خراسان را از زیر پاوزارها در کرده بود. از طاغی تا سرخس، از پل ابریشم و سنگسرتا دهنه شور و آنسوی کوهسرخ. زده بود، خورده بود، چرانده بود، دزدیده بود، دزدیده شده بود، خریده بود، فروخته بود، و به هزار افت و خیز توانسته بود شماره میشهایش را از یک به پنجاه برساند، نیم وجبی در ایل ریشه بدواند، دارای یک مادیان ابری بشود، خیک مسکه و مشک ماست داشته باشد، چادری جادارتر سر پا کند، سگی ببندد و چند تا جاجیم و قالیچه و رختخواب فراهم آورد و جمّازی بخرد. این تلاش تا بلوغ مارال کشیده بود. مارال به رس رسیده و چشمهای محله را به سوی خود گردانده بود. برادرزاده نیرمخان خواهان مارال شده بود. اما عبدوس «نه» گفته و اشکال کرده بود که شما از بزرگانید و ما از خردینگان. خوب است این کار سر نگیرد. خوشتر همان که ما با همگلیمهای خود وابندیم و شما با همبرانِ خود. پس مارال به نام دلاورِ چوپان رفته بود. چو که دلاور هم از قماش خود عبدوس بود؛ بیکس و یکه، کاری و یکرویه. همخون نبود، نباشد. قلچماق و دلپاک و سر براه و دل به کار بود. مرد را همین بس! از مردم «قلعه چمن» بود. جوانسال بود که از خانه بدر زده و به میان کردها راه یافته بود. گدگی کرده بود، به جوانی رسیده و همراه عبدوس پی گله رفته بود. به ریش و سبیل رسیده و خبره گوسفند شده بود. گرچه پیش از آن هم بیسررشته نبود. اما پیوند با مارال برای دلاور دردسر به همراه داشت. پیش از هر چیز، مارال به دلاور هراس داد. هراس از بزرگان و کدخدایان توپکالی. هراس از نیرمخان و برادرزادهاش. هراسی که روز از روز پیش بیشتر میشد. این آتش زیر خاکستر ماند تا روزی که نیرمخان سه تا از چوپانهایش ـ عبدوس و دلاور و رجب کشمیر ـ را پیش کرد تا بروند و بیپرداختِ آببها در زمینهای نَهرَد ملک اخلمدی بچرانند. رفتند و گله را در زمین یله دادند. گله، زمین را در خود گرفت. پیشکار حاج عبدالملک اخلمدی رسید. فتیله از پیش نم داشت. پیشکار اخلمدی زنجیر اردکانیاش را از جیب بیرون کشید، پوزه و سر و روی گوسفندهای بیزبان را به باد زنجیر گرفت و زبان به دشنام گشود. دشنام به همه. به خُرد و کلان ایل و طایفه توپکالی. پشت پیشکار محکم بود؛ اما کردها هم نمیتوانستند سخن تلخ را با خود به چادرها ببرند. دعوا در گرفت. مردها به هم درآویختند و چوبدست دلاور که به نشانِ شاهرگ پیشکار اخلمدی فرود آورده شده بود، بر شقیقه مرد خوابانده شد که بر خاک افتاد، دور خود غلتید، دست و بالش به پر پر آمدند و دمی بعد سر گذاشت و مرد. هر سه چوپان به پاسگاه امنیه و پسِ آن به زندان کشانده شدند. هم این زمان، خشکسالی رسید و همراهش ناخوشی دام: بزمرگی. میخ سیاهچادرها از خاک برکنده شد و مردم چادرنشین آوارهتر از همیشه راه بیابانهای دور پیش گرفتند. از دارایی عبدوس چیزی بر جا نماند. بزمرگی بیداد میکرد. مهتاو دقدار شد و در جا افتاد. چنان که گاهِ کوچ او را روی چارپایی میبستند و مارال…
ــ مادر خود نیاوردی؟
عبدوس چنین پرسید و همراه این صدا موجی از زهر و درد سراپای مارال را فرا گرفت، بندبندش لرزید، سرگونهها و چانهاش تکان خوردند، دستهایش از بیخ شانهها سست شدند و نگاهش از روی عبدوس رمید. نه! مارال نمیتوانست همه آنچه را که راست بود و روی داده بود، واگوی کند. ناخوشی که به جان گوسفندها ریخت، همه دار و ندار دلاور و عبدوس را همراه خود برد. خبر مرگ مهتاو هم لابد برای عبدوس دشوار بود. با چه زبانی میتوانش گفت؟ مارال در تنگنای جان به خود پیچید، به هم بر آمد و بر خود لگام زد تا از این گره برگذرد. پس با دردی در کلام، در چشمها و در همه چهرهاش، گفت:
ــ ناخوشی گرفت. بردمش «سوزنده» خانه عمهبلقیس.
نام بلقیس، خانه عمه و سوزنده در یاد عبدوس گمشدههایی بودند که تنها ردپایی از خود بر جای گذاشته بودند، و رمزی اگر در کار بود اینکه ردپاها هرگز روفته نمیشدند. سوزنده: دیوارهای کوتاه، خیلی کوتاه. درهای کوتاه، خیلی کوتاه. بامهای کوتاه، خیلی کوتاه. عبدوس بچهای بود که تیره میشکالی نیت کرد سوزنده را سر راه ییلاق و قشلاق خود بنا کند. جایی برای اطراق در میانه دو مقصد. سرپناهی برای دمی آسودن. که برخی هم اگر خواستند، دانه دیم بکارند. جامنزلی پایه در خاک. شبی نیمهشبی هزار پیشامد روی میدهد. چرا محله نباید دور از یورتگاه، سرایی برای آسودن داشته باشد؟ جایی نزدیک براه بزرگ، بین نیشابور و سبزوار، دو مرکز عمده داد و ستد پشم و پوست و روده و چارپا. حاجپسند پا پیش گذاشت و دیگر خویشاوندان گرد آمدند، زمین را با باریکهآب کاریزش خریدند و به کار ساختن شدند. آنروزها عبدوس کونبرهنه راه میرفت. اینچند خُردی بود، و از گِلهایی که برای ساختن پایهها درست کرده بودند، برای خود قطار شتر درست میکرد. بلقیس یک هوا از او بزرگتر بود و شلیتهای بلند و سیاه میپوشید. تنها گلاندام بزرگتر از همه بود که تازه به نام حاجپسندش کرده بودند. و «مدیار» از عبدوس هم خردیتر بود. چندان که عبدوس نمیتوانست چهره آنروزی برادر را به یاد بیاورد. از آن پس که عبدوس از محله خود کناره کرد، تنها یک بار به سوزنده برگشته بود؛ آنهم در مرگ مادرش «گل خاتون». از آن پس یادِ کسانش نکرده بود. کسانش هم یادی از او نکرده بودند. حال که مارال داشت به میان قوم و خویشهایش برمیگشت، قوم و خویشهایی که نمیشناخت، عبدوس در گره دوگانهای گیر کرده بود. اندوه و غرور. که این دو در هم عجین بودند. اندوهگین از اینکه خوار شده و نتوانسته است کاری را که خود پیش گرفته بوده تا پایان تاب بیاورد. که به زندان افتاده، گوسفندش تلف شده و زن و دخترش میان طایفه غریب، تنها مانده و آواره شدهاند و ناچار که به محله جد و تبار خود باز گردند؛ و مغرور از اینکه چنین محله و طایفهای و خویشاوندی هنوز برجاست که میتواند به کسان او پناه بدهد. و از دریافت آن، موجی از شوق و مهر و خویشدوستی و حرمت به پیوندِ تباری خود در قلبش کله میزد و به او تر و تازگی بودن میبخشید. احساس اینکه اگر هم نباشد، در مردم همخونش هست. اگر هم بمیرد، در دیگرانش زنده است. و دلش یکباره هوای برادرش مدیار، و خواهرش بلقیس را کرد؛ و یاد هیاهوی بزرگترین خواهرشان گلاندام در جانش زبانه کشید…
عبدوس به چشمهای دخترش نگاه کرد و گفت:
ــ خوب کردی که رفتی به خانه عمهات، خوب هم کردی که آمدی اینجا. من این چند شبه خوابهای بدی دیدم. پریشب خواب این را میدیدم که تو و مهتاو دارید رو به یک جلگه خالی و خشک میروید. هیچکس همراهتان نبود. آفتاب جهنم روی پشت بیابان سوار بود… ناخوشیاش که لابد سنگین نیست؟… حال محله کجاست؟
ــ کلیدر.
ــ تو چه گاه از محله دور افتادهای؟
ــ بعد از نصف شب دیشب.
ــ پس حال اگر براه بزنی کی به رد محله خوا رسیدی؟
مارال لب فرو بست و دمی دیگر گفت:
ــ آمدم بگویم که من دیگر نمیخواهم همراه محله بروم.
دلاور و عبدوس به هم برگشتند و یکجا به مارال نگاه کردند. چنان که چشمهایشان از او میخواست، همه چیز را، بیبیش و کم به آنها بگوید. چی پیش آمده بود؟ بیش از این مارال نتوانست راه بر اشکهایی که در روشنایی نینی چشمهایش میدرخشیدند بگیرد. گفت:
ــ آمدم بهاتان بگویم که دیگر میان محله کسی را ندارم تا همراهش بروم.
ــ قرهآت هم مرد؟
ناگهان دلاور این را پرسیده بود. مارال گفت:
ــ نه، او همپای منه.
افروزشِ پنهان چهره دلاور آرام گرفت. پیدا نبود اگر قرهآت هم مرده بود، او چه میکرد.
قرهآت کرهاسب نوزینی بود که دلاور پیشکش مارال کرده و گفته بود «قرهآت چشم منه. آن را به تو میدهم.» از آن پس چموشِ یکهشناس را آموخته مارال کرده بود.
مارال نگاهش را از دلاور گرداند و به چهره پدرش خیره ماند. عبدوس سر به زیر افکنده و خاموش در اندیشه بود. این از خط پیشانی و شقیقههایش پیدا بود. دختر دریافت که کلام آخر را بیپروا گفته است: «کسی را ندارم تا به محله برگردم» و این سخن به عبدوس گران آمده بود. عبدوس حالا به چه پنداریست؟ از این کلام چه معناهایی برای خود میگیرد؟ مرد در باد گم شده است. باید یک جوری حالیش کرد. باید برایش روشن کرد و به او فهماند که هیچ خبر ناگواری نبوده. اما چگونه میتوان زنجیری از دروغ بافت که سروتهاش با هم جور در بیایند؟ نه! هر واژهای که از زبان مارال میگریخت میتوانست بندی از هزار بندی را که او در خیال خود به دور یادهایش بسته بود، پاره کند. هر سخنی گشودنِ دری بود به آنچه او نمیخواست بگوید. مارال به هیچ روی نمیخواست از کنیزی خود میان چادرهای نیرمخان و بستگانش برای پدر و نومزاد خود چیزی حکایت کند. حتی ردپایی هم از زندگانی نیمساله خود نمیخواست نشان دلاور و عبدوس بدهد. همه خواست و نیت دختر این بود که بتواند هر چه را بر او گذشته در دل خود نگاه دارد و اندوهی را که در سینهاش انبار شده به کسی بروز ندهد. چه این را به خِرَد میدانست که آدم بیابان همچو عقاب است. آزاد و ناپرابسته. و هرگاه او را به دام بیندازند و میان چاردیواری تنگ بستهاش بدارند ـ که همه آفتاب را نتواند ببیند، و همه نسیم را نتواند ببوید، و همه نواهای بیگانه و آشنای دشت و بیابان را نتواند بشنود ـ در غمی دلازار تهنشین میشود. پس نباید دیگر خواریهای بیرونِ دیوار را که بر عزیزانش روا میشود، برایش باز گفت. چه سود که مارال از نگاههای بیپروای صمصامخان، لبخندهای مقبول و سبیلجنباندنهایش برای دلاور و عبدوس بگوید؟ چه سود از واگو کردن پچپچههای زنان و دختران، پای دستگاههای جاجیم و گلیمبافی؟
«مارال لقمه چرب و نرمی برای صمصام خانه.»
«اول آخر هم سالم از زیر دندان صمصام بیرون نمیرود.»
چه سود از حکایت هراس شبها، که مارال به زیر چادر دده کوکب میگریخت، پناه میبرد و به جبران اینکه دده او را پیش خود نگاه دارد، به هر حکمش گردن مینهاد. هم چرا باید بگوید که صمصام چشم به قرهآت داشته و دندان بند کرده بوده است: «باید به منش بفروشی؛ الاّ تیرش میکنم.»
چه گفتن؟ چه گفتن؟ جز اینکه از شنیدنشان شیر در قفس بغّرد و به چرخ و تاب درآید، چه میتوانست کرد؟ جز اندوهِ فزاینده و خشمِ به همدرکوفته چه به همراه خود میآورد، اگر مارال به مردهای خود میگفت «خانهای بالا میتوانستهاند پا در میانی کنند تا قاضی محکمه کمتر از این برایشان زندان ببرد. اما تنها برای رجب کشمیر دوندگی کرده که بیتقصیر قلمدادش کنند، و چنین کرده بودند.» این چیزها را خوبتر آن بود که عبدوس و دلاور ندانند. چو که سر بردیوار کوفتن داشت، هرگاه دلاور میشنود که صمصامخان نیمهشبانه به چادر دده کوکب تاخته و به مارال درآویخته است. گرچه مارال او را پهلوانانه از خود واپسزده و رانده باشد. که موهایش را به چنگال گرفته، گردنش را پیچانده و او را به ستیز نگاه داشته باشد تا دده کوکب از سر زائو به چادر برگردد. که رسیده بود. صمصام خود را رهانیده، دده را پرتاب کرده و به میان شب گریخته بود. همان شب دده به مارال گفته بود:
«خوبه تو به میان تیره پدریات برگردی، دخترم.»
که مارال هم با وزش نسیم سپیدهدم پا به رکاب کرده، روی در بیابان نهاده و راه سبزوار پیش گرفته بود… حال اینجا، روبروی مردانش ایستاده بود و خوب میدانست که باید زخم آنچه را که بر او روا داشته شده در قلب خود نگاه دارد و تا رهایی مردان برای هیچ گوشی وانگویدش. پنداری مارال بیش از عمر خود بخرد بود.
ــ جماز چی؟ آن هم مرد؟
مارال سر افکند و به پاسخ عبدوس گفت:
ــ جمّاز جزو مالهای نیرمخان شد. او جمّاز را به زور از ما خرید.
ــ هیهات!
عبدوس این را گفت و بس کرد. مارال، شاید برای آرامداشتن دل پدر، گفت:
ــ برای درمان ناخوشی مادرم از او پول استانده بودم.
شعله دیگری به جگر عبدوس. با اینهمه، نرم گفت:
ــ غمی نیست. زمانی درمیآیم از این قفس. حالا تو خود را از کدام راه به رد مال میرسانی؟
پیدا بود که پندار عبدوس بسی آشوب است. چرا که تا این دم مارال دو بار به او گفته بود «نمیخواهم همپای محله بروم» اما عبدوس باز هم این را از یاد میبرد. این گمان برای مارال پیش آمد که بابایش پروای کندن از توپکالیها را دارد. پس در پی درنگی دلواپس، به بیم گفت:
ــ براتان گفتم که! من را دیگر با محله کاری نیست. من دارم میروم در خانه عمه خود، تا روزی که شما از اینجا دربیایید.
عبدوس دودل و گرفته گفت:
ــ از عمر تو، من و عمهات با هم همبر و همکلام نشدهایم. ما با همدیگر قهریم.
کلام عبدوس درهمشکسته و دلسپرده بود. نشانی از تسلیم. چنان که مارال توانست بر او چیره شود. پس گستاخ و از سر یقین گفت:
ــ من به آشتی میروم. دیگر نمیتوانم میان توپکالیها بمانم. نمیمانم. باید برگردم سوی تیره خودمان؛ میشکالی. من باید خود را برسانم زیر چادر عمهام. آنجا، میان توپکالیها امان ندارم. بعد از شماها، من آنجا تنها شدهام. کسی را ندارم که شب سرش را دم چادرم بگذارد و بخوابد. چادرم را امن کند. مرد ندارم. گوسفندی هم که نمانده. هرگاه من همراه گله بروم باید کنیزی این و آن را بکنم. تو میگویی شویم دل به این کار میدهد؟ ها دلاور، تو چه میگویی؟
دلاور، پیشانی از روی ساعد برداشت و سر برآورد. عقابی در دلِ نگاهش به کمین نشسته بود. کنارههای چشمها بههمآمده و پوست چهرهاش چروک برداشته بود. دردی از درون. فوران درد:
ــ کدام کس به تو بیحرمتی کرده مارال؟ ها، کدام کس؟ میان محله کسی بدنامت کرده؟ به تو ننگ بسته؟
ــ نه. نه. تا تو در باد دنیایی مردی یافت نمیشود که نگاه چپ به من کند! نه دلاور، تو دل خود آرام دار. دل خود آرام دار. هیچکس. هیچکس.
دلاور به پاسبان روی کرد و گفت:
ــ برادر غیرت کن و یک کله ما را یکه بگذار. من با نومزاد خود اختلاط دارم.
پاسبان دور شد. نتوانست بماند. عبدوس را هم پیش خود خواند. عبدوس همپای پاسبان رفت و شانههای ستبر دلاور همه دریچه را پر کرد:
ــ ها مارال؟ هر چه را هست به من بگو! پروا مکن. پروا مکن. به من بگو. بگو! هرگاه بدانم ناجوانمردی به نومزاد من نگاه بد کرده، این قفلها را به دندان میجوم، خودم را به او میرسانم و چشمهایش را از کاسه برمیکنم.
مارال دَم نرم کرد و گفت:
ــ دلاور، تو چشم منی، عزیزِ دل، من به اینجا آمدم که ناگفته و ناشنیده محله را یله نکرده و رفته باشم. نخواستم خودسر باشم. من آمدم خبرت کرده باشم، نه که از کسی شکوه آورده باشم. تو دلاور من، دل خود آرام دار، دلاور من… براتان مسکه و قیماق آورده بودم، از آن مرد واستاندی؟
خواه ناخواه، مارال گفتگو را براه تازهای انداخته بود و با کلام استوارِ خود، دلاور را نرم کرده بود؛ چندان که توانست از مرد واپرسد:
ــ تو چه میگویی؟ بروم یا نروم؟
دلاور، بُّرا گفت:
ــ برو. برو سوی عمه خود…
و خاموش شد. مارال هم لب فروبسته ماند. دلاور، نه چنان که پیش از این، نگاهش کرد؛ نگاهی آرام و دلپذیر. پس گفت:
ــ امشب را خیال داری کجا بمانی؟ به کاروانسرای حاج نوراللّه؟
ــ جای دیگری مگر میشناسم؟
دلاور بیسخن ماند. مارال کیسهای کوچک دستباف که نقش و نگاری رنگین بر آن گلچین شده و با نخ سرخ قیطان به گردنش بسته بود، از میان یقه بدر آورد. درِ کیسه را، دستپاچه گشود؛ دستمالی گرهخورده از درون کیسه بیرون آورد، گره دستمال را باز کرد و چند تکه اسکناس مچالهشده میان دستمال را برداشت و از دریچه به دست دلاور داد:
ــ بیا! اینهم پول چارتا جُلاّبی که از تو باقی مانده بودند. بیم برم داشت آنها هم تلف بشوند، فروختمشان.
دلاور پول را دو سهم کرد، سهمی پیش خود نگاه داشت و ماندهاش را به مارال داد. مارال مشتش را روی پول هم آورد و به دلاور نگاه کرد. دلاور چشم در چهره او مانده بود و نگاهی دیگر داشت. بیلعاب، برهنه و داغ. پنداری در چشمهایش افسوس این بود که چرا یک بار، حتی یک بار این پستانهای گرم و پرخواهش را نمالیده است. که چرا یک بار این بناگوش سفید را که دنبه قوچی را میماند، نبوییده است. که چرا یک بار سر بر بازوی خوشتراش مارال نگذارده است. غم این داشت که چرا زنش را بغل نزده و میان علفهای جلگه ماروس نخوابانده است. غم پرواهای نابجای خود را داشت. پشیمانی سادهدلی، خامی خود را.
مارال همهمه کوتاه مردمی را که داشتند از در به حیاط بیرون میرفتند نشنید، اما صورت کشیده و سبیل سیاه پاسبانی را که از خم راهرو پیچید و به سوی دلاور آمد، دید. قامت نیمهخمیده پدرش را هم در ته راهرو دید. بعد حس کرد که دلاور از او دور شد، از دریچه دور شد و لبهایش چند بار به هم خوردند و ناگهان دریچه بسته شد و او، مارال، مثل نقشی به دیوار، تنها ماند.
کلیدر
نویسنده : محمود دولتآبادی