معرفی کتاب «درمان شوپنهاور»، نوشته اروین د. یالوم
«آمیزهٔ یالوم از فلسفه، آموزگاری، روانپزشکی و ادبیات، رمانی سرشار از اندیشههای نو، جذاب و دلنشین ساخته است.»
سنفرانسیسکو کرونیکل
«یالوم بافتی تردستانه پدید آورده: تارهایی از زندگینامهٔ پرآشوب شوپنهاور را به دفاعیههای فلسفی از اپیکتتوس تا نیچه و نیز به جلسات بیوقفهٔ رواندرمانی گره زده است.»
سیاتل تایمز
«داستانی دربارهٔ آخرین سال یک درمان گروهی و مناظرهای تکاندهنده دربارهٔ پایان زندگی که به زیبایی آراسته شده است.»
نقدنامهٔ کرکاس
«درمان شوپنهاور ارزش و محدودیتهای درمان و نیز نقاط تلاقی فلسفه و روانشناسی را بررسی میکند.»
واشنگتن پست
«شورمندی یالوم مسریست و چیرهدستیاش در ارائهٔ خوانشی روشن و بیابهام از اندیشهها و نظریات پیچیده، او را به نابترین شکل ممکن، محبوب خوانندگانش کرده است. او دقیقاً میداند چطور میشود داستان را جذاب و پرکشش تعریف کرد.»
لوسآنجلس تایمز
«دقیق و موشکاف. یالوم کتابهایش را اغلب “رمانهای آموزشی” مینامد و به همین دلیل بازآفرینی یک گروهدرمانی از سوی او کاملاً توجیهپذیر است.»
هفتهنامهٔ ناشران
«این کتاب به شکلی نوین و تأثیرگذار به کاوش در مسئلهٔ فقدان، اشتیاق جنسی و معنا میپردازد.»
مجلهٔ لایبرری
«نخستین رمان گروهدرمانی جهان به معنی واقعی کلمه، داستان مسحورکنندهٔ دو مرد در جستوجوی معنا.»
گرینزبورو نیوز اند ریکورد
یادداشت مترجم
اکنون که شش سال از انتشار نخستین ترجمهام از نوشتههای دکتر اروین یالوم روانپزشک میگذرد، دیگر دغدغهای برای شناساندن این نویسنده و سبک نوشتاریاش به خوانندهٔ فارسیزبان ندارم. با این حال یالوم چنان با خوانندگانش همدل است که اگر این نخستین کتابی باشد که از او در دست گرفته باشید، باز هم شیفتهتان میکند و وامیداردتان که خود برای شناختنش پیشقدم شوید. یادداشت کوتاهی که به قلم نویسنده در پایان کتاب حاضر آمده، فرایند شکلگیری این داستان را به زیبایی توصیف کرده است. فقط میماند توضیح کوتاهی دربارهٔ ترجمهٔ کتاب. یالوم معتقد است گروهدرمانی از تصاویر پراعوجاجی که رسانهها از این شیوهٔ مؤثر درمان به مخاطبانشان نشان دادهاند، آسیب فراوان دیده است و یکی از اهداف مهم او از نوشتن این رمان، ارائهٔ تصویری درست، دقیق و واقعی از جلسات یک گروهدرمانی معتبر است. هنگام مطالعهٔ متن اصلی کتاب در جایگاه یک روانپزشک به این نتیجه رسیدم که نویسنده کاملاً به این هدف دست یافته است و من نیز در جایگاه مترجم وظیفه دارم فضای صریح، صمیمی و زندهٔ این جلسات را با امانتداری برای خوانندهام به تصویر بکشم. این شد که تصمیم گرفتم گفتوگوهای صریح و روان جلسات گروهدرمانی را به زبان محاوره ترجمه کنم. تنها تجربهام در این زمینه، بخشهایی از یکی از داستانهای کتاب مامان و معنی زندگی بود که اتفاقاً آن هم به گروهدرمانی میپرداخت و بازخوردهای خوبی که از مخاطبان گرفته بودم، جسارتم را بیشتر کرد. اینکه تصمیمم تا چه حد درست بوده، چقدر مرا به هدفم نزدیک کرده و آیا در نگارش زبان شکسته موفق بودهام یا نه، چیزیست که مشتاقانه منتظرم از مخاطبانم بشنوم.
سپیده حبیب
تابستان ۹۱
قدردانی
این کتاب دوران آبستنی درازی داشته است و در طول این زمان، من مدیون کمک بسیاری کسان بودهام. مدیون ویراستارانی که در این آمیزهٔ غریب داستان، زندگینامهٔ روانشناختی و تعلیم رواندرمانی یاریام کردند: مارجری برامان (ستون حمایت و راهنمایی در هارپرکالینز)، کنت کارول و ویراستاران خارقالعادهٔ خانگیام: پسرم بن و همسرم مریلین. مدیون بسیاری از دوستان و همکارانم که بخشهایی از کتاب یا تمامی آن را خواندند و پیشنهاداتی دادند: ون و مارگارت هاروی، والتر ساکل، روتلن جاسلسن، کارولین زارف، ماری بیلمز، جولیوس کاپلان، اسکات وود، هرب کوتس، راجر والش، سل اسپیرو، ژان رز، هلن بلو، دیوید اسپیگل. مدیون اعضای گروه حمایتی متشکل از همکاران درمانگرم که دوستی و تحمل استوارشان را در طول این پروژه نثارم کردند. مدیون نمایندهٔ ادبی شگفتانگیز و پراستعدادم، سندی دایکسترا، که علاوه بر سایر کمکهایش، عنوان کتاب هم پیشنهاد اوست (همان کاری که برای کتاب قبلی یعنی هنر درمان هم کرده بود) و مدیون دستیار پژوهشیام جری دوران.
بیشتر مکاتبات باقیمانده از شوپنهاور یا ترجمه نشده و یا با ناشیگری و بدسلیقگی به انگلیسی برگردانده شده است. سپاس من نثار دستیاران پژوهشی آلمانیام، مارکوس بورگین و فلیکس رویتر، برای خدمات ترجمه و پژوهش کتابخانهای اعجابآورشان. والتر ساکل راهنمایی هوشمندانه و استثنایی خود را نثارم کرد و در ترجمهٔ بسیاری از کلمات قصار شوپنهاور به انگلیسی که در ابتدای هر فصل آمده یاریام داد تا نثر قدرتمند و شفاف شوپنهاور پژواک بهتری بیابد.
فصل ۱
هر نفسی که فرو میبریم، مرگی را که مدام به ما دستاندازی میکند، پس میزند…. در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود زیرا از هنگام تولد، بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمهاش، با آن بازی میکند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقهٔ فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه میدهیم، همانجور که تا آنجا که ممکن است طولانیتر در یک حباب صابون میدمیم تا بزرگتر شود، گرچه با قطعیتی تمام میدانیم که خواهد ترکید.
جولیوس(۱) به اندازهٔ دیگران بلد بود دربارهٔ زندگی و مرگ موعظه کند. با رواقیونی که میگفتند: «ما به محض تولد مردن آغاز میکنیم» و با اپیکور که میگفت: «آنجا که من هستم، مرگ نیست و آنجا که مرگ هست، من نیستم. پس ترس از مرگ چرا؟» همعقیده بود. در جایگاه یک طبیب و یک روانپزشک، این جور دلداریها را در گوش محتضران زمزمه کرده بود.
با اینکه باور داشت این تأملات موقرانه و غمناک برای بیمارانش مفید است، هرگز تصور نمیکرد برای خودش هم کاربرد داشته باشد. دستکم تا آن لحظهٔ هولناک چهار هفته پیش که زندگیاش را برای همیشه دگرگون کرد.
لحظهای در معاینات پزشکی معمول سالیانه. پزشک داخلیاش، هرب کاتس ـ یک دوست قدیمی و همدورهٔ دانشکدهٔ پزشکی ـ تازه معاینهاش را تمام کرده بود و مثل همیشه به جولیوس گفت لباسش را بپوشد و از اتاق معاینه نزد او بیاید تا گزارش را بشنود.
هرب پشت میزش نشست و پروندهٔ جولیوس را زیرورو کرد. «در کل بهعنوان یک مرد شصتوپنجسالهٔ بدترکیب اوضاعت حسابی روبهراهه. پروستات داره یه کم بزرگ میشه، ولی مال منم همین جوره. آزمایشات خونی، کلسترول و چربیها تنظیم شدهاند: داروها و رژیم غذاییات کارشون رو خوب انجام دادهاند. این نسخهٔ لیپیتور(۲)ت در کنار دویدن، کلسترولت رو به اندازهٔ کافی پایین آورده. پس میتونی به خودت یه زنگ تفریح بدی، گهگاه یه تخممرغ بخور. من یکشنبهها صبح دوتا باهم میخورم. این هم نسخهٔ سینتیروئید(۳). دوزش رو یه کم بالا میبرم. غدهٔ تیروئیدت داره یواش یواش تعطیل میشه. سلولهای بهدردخور تیروئید دارن میمیرن و جاشونو به بافت همبند میدن. همون جور که میدونی، این وضع کاملاً خوشخیمه. برای همهمون اتفاق میافته؛ خودم هم داروی تیروئید میخورم.
«آره، جولیوس، هیچ عضو ما از دست پیری فرار نمیکنه. علاوه بر تیروئیدت، غضروف زانوت هم داره ساییده میشه، پیازهای مو هم دارن میمیرن و مهرههای کمری فوقانیات هم اون جور که قبلاً بودن، نیستن. دیگه اینکه، یکپارچگی پوستت هم بهوضوح از دست رفته. سلولهای سطحی پوستت عمرشون رو کردن. به این کراتوز(۴)های روی گونهها نگاه کن. این ضایعات مسطح قهوهای رو میگم.» یک آینهٔ کوچک به دست جولیوس داد تا خودش را در آن ببیند. «از بار قبلی که دیدمت، خیلی بیشتر شدهاند. چقدر وقت رو توی آفتاب میگذرونی؟ اون جور که خواسته بودم، کلاه لبهپهن سرت میذاری؟ ازت میخوام براشون به یه متخصص پوست مراجعه کنی. باب کینگ کارش خوبه. توی همین ساختمون بغلیه. این هم شماره تلفنش. میشناسیاش؟»
جولیوس سری تکان داد.
«میتونه اون بدقوارههاشو با یه قطره نیتروژن مایع بسوزونه. ماه پیش چندتا از صورت من برداشت. چیز مهمی نیست: پنج تا ده دقیقه طول میکشه. این روزا خیلی از متخصصای داخلی خودشون این کارو میکنن. علاوه بر اینا، یه ضایعه پشتت هست که میخوام اونو ببینه: تو نمیتونی ببینیش؛ درست پایین کنارهٔ بیرونی کتف راستته. ظاهرش با بقیه فرق میکنه: رنگ و پراکندگی رنگدانههاش متفاوته، کنارههاش هم واضح نیست. ممکنه هیچی نباشه ولی بذاریم اون نظر بده. باشه رفیق؟»
«ممکنه هیچی نباشه ولی بذاریم اون نظر بده.» جولیوس فشار روانی و تظاهر به بیخیالی را در صدای هرب حس کرد. اشتباه نمیکرد؛ وقتی یک دکتر عبارت «رنگ و پراکندگی رنگدانههاش متفاوته، کنارههاش هم واضح نیست» را در صحبت با دکتر دیگری بهکار میبرَد، شکی نیست که دلیلی برای هشدار داشته است. این رمز امکان وجود ملانوم(۵) بود و حالا که جولیوس به عقب برمیگشت، آن عبارت را، آن لحظهٔ غریب و نامتعارف را بهعنوان لحظهای میدید که زندگی بیغم و آسوده به پایان رسید و مرگ ـ دشمن تا آن زمان نامرئی ـ با تمامی واقعیت هراسانگیزش جسمیت یافت. مرگ آمده بود که بماند، دیگر از کنارش نمیرفت و همهٔ وحشتی که در پیاش آمد، پینوشتهایی قابلپیشبینی بود.
باب کینگ ـ مانند بسیاری از پزشکان سنفرانسیسکو ـ سالها پیش بیمار جولیوس بود. جولیوس برای سیسال بر جامعهٔ روانپزشکی فرمانروایی میکرد. در مقامش بهعنوان استاد دانشگاه کالیفرنیا، انبوهی از دانشجویان را آموزش داده بود و پنج سال پیش، رئیس انجمن روانپزشکی امریکا شده بود.
به چه شهرت داشت؟ بدون ذرهای اغراق دکتر دکترها بود. درمانگری که آخرین مشکلگشای همه بود، جادوگری زبردست و توانا که برای کمک به بیمار هرآنچه از دستش برمیآمد، انجام میداد. و به همین دلیل بود که باب کینگ ده سال پیش برای درمان اعتیاد طولانیمدتش به ویکودین(۶) (داروی انتخابی پزشکان معتاد چون بهراحتی در دسترس است) از جولیوس مشورت خواسته بود. آن موقع کینگ در وضعیت بدی بود. نیازش به ویکودین بیش از حد بالا رفته بود: زندگی زناشوییاش به مخاطره افتاده بود، حرفهاش صدمه دیده بود و مجبور بود هرشب برای خواب از این ماده استفاده کند.
باب سعی کرده بود وارد درمان شود ولی همهٔ درها به رویش بسته بود. همهٔ درمانگرانی که از آنها مشاوره خواسته بود، اصرار داشتند به یک برنامهٔ نوتوانی پزشکان بیمار وارد شود، برنامهای که باب در برابرش مقاومت میکرد چون از اینکه حریم خصوصیاش با ورود به یک درمان گروهی متشکل از پزشکان معتاد صدمه ببیند، بیزار بود. درمانگران تسلیم نمیشدند. اگر حاضر میشدند پزشک معتاد شاغلی را بدون استفاده از برنامههای نوتوانی رسمی درمان کنند، خود را در معرض مجازاتهای شورای پزشکی یا شکایات خصوصی قرار میدادند (مثلاً اگر پزشک بیمار در قضاوت درمانی بیمارش مرتکب خطا میشد).
پیش از ترک حرفه و درخواست مرخصی برای رفتن به یک شهر دیگر برای دریافت درمان بهصورت ناشناس، بهعنوان آخرین چاره به جولیوس متوسل شد؛ او هم خطر را پذیرفت و به باب کینگ اعتماد کرد تا بهتنهایی ویکودین را ترک کند. و با اینکه درمان دشوار بود ـ همانطور که در مورد همهٔ معتادان همین جور است ـ جولیوس باب را بهمدت سهسال و بدون کمکگرفتن از برنامهٔ نوتوانی درمان کرد. و این یکی از آن رازهایی بود که هر روانپزشکی دارد: یک موفقیت درمانی که بههیچوجه نمیشود از آن حرف زد یا مطلبی دربارهاش منتشر کرد.
جولیوس بعد از بیرون آمدن از مطب متخصص داخلی، در ماشینش نشست. قلبش آن قدر محکم میزد که انگار ماشین را میلرزاند. نفس عمیقی کشید تا بر وحشت فزایندهاش چیره شود، بعد یکی دیگر و یکی دیگر؛ تلفن همراهش را درآورد و با دستان لرزان به باب کینگ تلفن زد و یک وقت اضطراری گرفت.
صبح روز بعد، باب همین جور که داشت با یک ذرهبین بزرگ پشت جولیوس را وارسی میکرد گفت: «ازش خوشم نمییاد. بیا، میخوام خودت هم نگاهش کنی؛ با دو تا آینه میشه این کارو کرد.»
باب او را روبهروی آینهٔ دیواری نشاند و یک آینهٔ دستی بزرگ را به طرف خال گرفت. جولیوس از درون آینه نگاهی به متخصص پوست انداخت: موطلایی، سرخوسفید با عینک شیشهکلفتی که بر بینی درازش نشسته بود: یادش آمد باب گفته بود در کودکی، بچههای دیگر مسخرهاش میکردند و او را «دماغ خیاری» صدا میزدند. در این ده سال زیاد فرق نکرده بود. هول و عجول به نظر میآمد، درست مثل همان موقعی که بیمار جولیوس بود و همیشه هنهنکنان و نفسزنان چند دقیقه دیر میرسید. هروقت باب با عجله وارد مطب میشد آن ترجیعبند خرگوش سفید به ذهن خطور میکرد که: «دیرم شده، دیرم شده، برای یه قرار مهم دیرم شده». کمی چاق شده بود ولی به اندازهٔ قبل کوتاه بود. درست شبیه یک متخصص پوست. کی تا حالا یک متخصص پوست بلندقد دیده؟ بعد جولیوس به چشمانش نگاه کرد ـ اوه، اوه، چشمانش دلواپسند ـ مردمکها گشاده شدهاند.
جولیوس از آینه به جایی نگاه کرد که باب داشت با یک مداد پاککندار نشان میداد: «اینجاست. این خال مسطح زیر شانهٔ راست، پایین کتف. میبینیاش؟»
جولیوس سری تکان داد.
باب در حالی که خطکش کوچکی کنارش میگذاشت، ادامه داد: «کمی کوچکتر از یک سانتیمتره. مطمئنم قانون کلی ABCD درماتولوژی(۷) رو از دورهٔ دانشکدهٔ پزشکی یادته.»
جولیوس حرفش را قطع کرد: «من علامتهای اختصاری درماتولوژی رو از دانشکدهٔ پزشکی یادم نیست. فکر کن با یه غیرحرفهای طرفی.»
«خیلی خب. ABCD. A برای Asymmetry (عدم تقارن): اینجا رو ببین.» مداد را روی بخشهایی از ضایعه حرکت داد. «مثل بقیهٔ اینا کاملاً گرد نیست: اینو ببین و اینو.» به دو خال کوچک مجاور اشاره کرد.
جولیوس سعی کرد با یک نفس عمیق از فشار روانیاش کم کند.
«B برای Borders (کنارهها): حالا اینجا رو نگاه کن. میدونم دیدنش سخته.» باب دوباره به ضایعهٔ پایین کتف اشاره کرد. «ببین کنارههای فوقانی چقدر واضحه، ولی کنارهٔ داخلیاش نامشخصه و در پوست اطرافش محو شده. C برای Coloration (رنگ). اینجا، این طرفش قهوهای روشنه. اگه با ذرهبین بزرگش کنم، یه نقطهٔ قرمز میبینم، چند تا سیاه و حتا شاید چند تا خاکستری. D برای Diameter (قطر)؛ همون جور که گفتم شاید هفتهشت میلیمتر. این اندازهٔ خوبیه، ولی نمیتونیم بگیم چند وقته اینجاست، منظورم اینه که نمیشه سرعت رشدش رو حدس زد. هرب کاتس میگه در معاینهٔ سال پیش اینجا نبوده. و بالاخره، زیر ذرهبین شکی نیست که مرکزش زخمییه.»
آینه را پایین آورد و گفت: «پیراهنت رو بپوش جولیوس.» کینگ بعد از آنکه بیمارش دکمههای پیراهنش را بست، روی یک چهارپایهٔ کوچک در اتاق معاینه نشست و شروع کرد: «خب، جولیوس، میدونی علم در این مورد چی میگه. قضیه جدیه.»
جولیوس جواب داد: «ببین باب، میدونم رابطهٔ قبلیمون کار رو برات سخت میکنه، ولی لطفاً از من نخواه کار تو رو انجام بدم. فکر نکن من چیزی در این باره میدونم. یادت باشه که وضعیت روانی من در حال حاضر، وحشتیه که داره به سمت یه حملهٔ پانیک(۸) میره. میخوام تو مسئولیت رو به عهده بگیری، کاملاً با من صریح باشی و مراقبم باشی. درست همون کاری که من برای تو کردم. و باب، به من نگاه کن! وقتی اینطوری نگاهت رو میدزدی، بیشتر منو میترسونی.»
«درسته، متأسفم.» مستقیم به چشمانش نگاه کرد. «تو خیلی خوب از من مراقبت کردی. من هم همین کارو برات میکنم.» صدایش را صاف کرد، «خب، ظن قوی بالینی من اینه که این ضایعه یک ملانومه.»
متوجه یکهخوردن جولیوس شد و اضافه کرد: «ولی تشخیص بهتنهایی اطلاعات کمی در اختیارت میذاره. اغلب ـ یادت باشه ـ اغلب ملانومها بهراحتی درمان میشن، با این حال بعضیهاشون چموشند. لازمه یهچیزایی از آسیبشناس بشنویم: اینکه قطعاً ملانومه یا نه؟ اگه هست، چقدر عمیقه؟ پخش شده یا نه؟ پس اولین قدم نمونهبرداری و بردن نمونه برای آسیبشناسه.
«به محض اینکه کارمون تموم شد، من با یه جراح عمومی تماس میگیرم تا ضایعه رو کاملاً برداره. در تمام مدت عمل هم کنار دستش خواهم بود. بعد آسیبشناس بررسی فروزن سکشن(۹) نمونه را در جا انجام میده؛ اگه منفی باشه که عالیه: کار ما تموم میشه. اگه مثبت باشه، اگه ملانوم باشه، بیشتر غدد لنفاوی مشکوک رو برمیداریم و اگه لازم باشه، غدد لنفاوی نواحی دیگه رو هم برمیداریم. نیازی به بستری نیست: همهٔ کار در یک مرکز جراحی سرپایی انجام میشه. مطمئنم که نیازی به پیوند پوست نیست و حداکثر یه روز کاری رو از دست میدی. ولی تا چند روز در ناحیهٔ عمل احساس ناراحتی میکنی. تا نتیجهٔ نمونهبرداری معلوم نشه، چیز بیشتری نمیتونم بگم. همون جور که خواستی، من ازت مراقبت خواهم کرد. به قضاوتم اطمینان کن؛ تا حالا صدها مورد اینچنینی دیدهام. خب؟ پرستارم امروز باهات تماس میگیره و جزئیات زمان و مکان جراحی و دستورات قبل از عمل رو بهت میده. باشه؟»
جولیوس سر تکان داد. هردو برخاستند.
درمان شوپنهاور
نویسنده : اروین د.یالوم
مترجم : سپیده حبیب