معرفی کتاب «دن کاسمورو»، نوشته ماشادو د آسیس
سخن مترجم
ماشادو دِ آسیس (۱۸۳۹ ــ ۱۹۰۸) در میان نویسندگان بزرگ قرن نوزدهم ویژگیهای یکتا و خارقالعادهای دارد. او برزیلی، یا به عبارت دیگر، اهل امریکای لاتین است، اما شباهتی به نویسندگان قرن نوزدهم امریکای لاتین ندارد. نه لحن پرتکلف آنها را تقلید کرده و نه در نوشتن رمانهای بزرگ خود مکتب رایج آن زمان، یعنی رومانتیسم را سرمشق قرار داده. همچنین اگرچه او را در شمار نویسندگان رئالیست بهشمار آوردهاند، بیشتر با نویسنده ضدرئالیستی چون لارنس استرن خویشاوندی دارد، خاصه در رمانهایی چون خاطرات پس از مرگ برای کوباس، کینکاس بوربا و دُن کاسمورو. از سوی دیگر ماشادو که نواده بردگان و از نژاد مولاتو(۱) بود، با همت و پشتکاری شگفت در فعالیت فرهنگی چنان مدارجی را طی کرد که بنیانگذار فرهنگستان برزیل شد و سالها ریاست این فرهنگستان را برعهده داشت و به همین سبب از جایگاه اجتماعی والایی برخوردار بود.
در قرن نوزدهم ادبیات امریکای لاتین تحت تأثیر ادبیات فرانسه و هماهنگ با تحولات اجتماعی به سوی رومانتیسم گرایید و نویسندگانی چون ژوزه آلنکار(۲) رومانتیسم را در خدمت ناسیونالیسم نوپا اما پُرتوان ملتهای جدید گرفتند. آثار اولیه ماشادو نیز تا سال ۱۸۷۱ رنگ و بوی رومانتیک دارد اما در همین سال تحولی شگفت در ماشادو روی داد و راه او را دیگر کرد. احتمالاً آشنایی بیشتر با ادبیات انگلیسی یکی از عوامل این تحول بود، زیرا یقین داریم که او علاوه بر زبان فرانسه بر زبان انگلیسی نیز تسلط داشت و اولیورتویست دیکنس را هم ترجمه کرده بود. رمانهای بزرگ ماشادو بعد از این تحول نوشته شد: خاطرات پس از مرگ براس کوباس در ۱۸۸۰، کینکاس بوربا در ۱۸۹۲ و دن کاسمورو در ۱۸۹۹.
اما گریز از رومانتیسم تنها حرکت عصیانی ماشادو نبود. در اواخر قرن نوزدهم امیل زولا آسوموار را منتشر کرد که نمونهای بارز از ناتورالیسم او بود. این رمان چنان محبوبیتی یافت که در همان سال انتشار به چاپ سیوهشتم رسید. رماننویس مشهور پرتغال ا. د. کئیروس تحت تأثیر این رمان، رمانی با عنوان پسرعمو باسیلیو منتشر کرد. در سال ۱۸۷۸ ماشادو نقدی بر این رمان نوشت که آن را مهمترین نوشته او در زمینه نقد میدانند. این نوشته حملهای گزنده بود که نهتنها کئیروس را آماج گرفته بود و او را به تقلید بردهوار از الگوی فرانسویاش متهم میکرد، بلکه کل حرکت ناتورالیسم را نیز به چالش میگرفت. در این مقاله ماشادو از یک سو توصیف جزئیات نفرتانگیز را که از شگردهای عمده زولا بود، محکوم کرد و از سوی دیگر و در نگاهی ژرفتر جبرگرایی ناتورالیسم را مردود شمرد. این نگرش که چگونگی هویت و سرنوشت شخصیتهای رمان را یکسره وابسته به نژاد و آبا و اجداد ایشان میکرد با تفکر ماشادو که معتقد به آزادی بشر بود، تعارض شدید داشت. علاوه براین، این نگرش رمان را از هر چالشی تهی میکرد، زیرا خواننده پیشاپیش از علت کنش شخصیتها آگاه میشد. ماشادو میگفت انسان را نمیتوان تا حد موجودی کاملاً قابل پیشبینی تنزل داد.
باری، ماشادو با گذشتن از رومانتیسم و ناتورالیسم راهی خاص خود برگزید و این راهی است که در ادبیات جهان به نام خود او شناخته شده، هرچند تأثیر نویسندگانی چون لارنس استرن و زاویر دُ مستر(۳) بر آن انکارناکردنی است. برخی منتقدان سبک او را رئالیسم روانکاوانه نام نهادهاند. داستانهای ماشادو، خواه از زبان شخص اول باشد یا از زبان سوم شخص راوی، چند ویژگی نمایان دارد. یعنی روایتی است طنزآمیز، آکنده از تمسخر، شکاکانه و درعین حال با این تعمد که ماهیت داستانی روایت را به خواننده گوشزد کند.
آثار ماشادو در زمان خود مورد توجه بسیار قرار گرفت اما نکته مهم این است که خواننده قرن بیستم بسیاری از ویژگیهای رمان قرن بیستم را در آنها مییابد. رئالیستهای قرن نوزدهم تنها تلاششان این بود که فرایند نوشتهشدن رمان را از خواننده پنهان کنند. حد مطلوب آن بود که خواننده در لحظه خواندن فراموش کند که دارد چیزی نوشتهشده را میخواند. و بدین ترتیب رمان پنجرهای میشد گشاده بر واقعیتهای اجتماعی. برخلاف اینان، ماشادو به انواع تمهیدات متوسل میشد تا توجه خواننده را جلب کند به اینکه روایتی که میخواند چیزی است ساختهشده و نویسنده پیش چشم او از گزینههای مختلف یکی را برمیگزیند، مثلاً در مقابل روایت خطی هماهنگ با زمان، تصمیم میگیرد در طول خط زمان جهشهایی به جلو یا عقب داشته باشد. علاوه بر این، دنیای ما شادو سرشار از ابهام و عدم قطعیت است. در هر سه رمان او خواننده با راوی غیرقابل اعتمادی روبروست. در هر سه رمان راوی وضعیت خاصی دارد که روایت او را از هر حیث آماج تردید میکند. او در خاطرات براس کوباس، راوی مرده است و فارغ از داوری زندگان و از جایگاهی فراتر از ایشان زندگی خود را روایت میکند. در دُن کاسمورو راوی اعتراف میکند که حافظهاش چنان که باید یاریاش نمیکند و در کینکاس بوربا قهرمان داستان گرفتار نوعی جنون است. بدین سان ماشادو هرگونه قطعیت را از رئالیسم خود میزداید.
از حیث اجتماعی، ماشادو نویسندهای شکاک است که همه نهادهای جاافتاده دوران خود را به طنز و تمسخر میگیرد. از نظام امپراتوری (یا جمهوری اواخر عمرش) تا کلیسای کاتولیک و حتی «علمزدگی» افراطی حاکم بر قرن نوزدهم.
برای آشنایی خواننده فارسیزبان با زمینه تاریخی و اجتماعی دن کاسمورو، قسمتهایی از مقدمه جان گلدسن(۴) مترجم انگلیسی رمان را در اینجا نقل میکنم. جان گلدسن استاد مطالعات هیسپانیک در دانشگاه لیورپول است و تاکنون دو کتاب و مقالات فراوان درباره ماشادو دِ آسیس منتشر کرده است.
«دن کاسمورو در دهه ۱۸۹۰ نوشته شد، اما ۹۷ فصل از ۱۴۹ فصل آن در دهه ۱۸۵۰ میگذرد، یعنی دوران نوجوانی بنتو سانتیاگو و دلدادگی او به دختر همسایه، که راوی اکنون نشسته و آن را به یاد میآورد. مقایسه میان دهه ۱۸۵۰ و ۱۸۹۰ ما را از برخی ویژگیهای برزیل و ساختار اجتماعی آن که در بطن داستان نهفته است آگاه میکند. همچنین نکاتی از رئالیسم خاص رمان را به ما مینمایاند.
در اوایل قرن نوزدهم قهوه در مقام مهمترین محصول صادراتی برزیل از شکر پیش افتاده بود واین دو محصول استوار بر کار بردگان بودند. این کشور در سال ۱۸۳۳ به استقلال رسید و نظام امپراتوری بر آن حاکم شد که پادشاهان آن شاخهای از خاندان سلطنتی براگانسا، یعنی پادشاهان پرتغال بود. بریتانیا که برزیل را در دستیابی به استقلال یاری کرده و در همان سالها کوشیده بود این کشور را به الغای تجارت برده وادارد و سرانجام در سال ۱۸۵۰ به این هدف دست یافت، اما بردهداری در خود برزیل تا سال ۱۸۸۸ دوام آورد. پیامد این تحولات آزادشدن سرمایهای بود که پیش از آن در تجارت برده فعال بود و بدین ترتیب برزیل، خاصه ریو د ژانیرو، همراه با سایر کشورهای جهان پای به دوران رونقی نمایان نهاد. ماشادو قصد داشت جنبوجوش این سالها را در بخشی از رمان توصیف کند، اما در پایان کار، این قسمت را که دقیقا به شیوه ژورنالیستی نوشته شده بود حذف کرد. این دوران در کار نویسندگی شخص ماشادو تأثیر فراوان داشت، زیرا بازاری برای فعالیت هنری و ادبی فراهم آورد که هرچند در قیاس با اروپا محدود بود، به این جوان سختکوش و بااراده که تصمیم گرفته بود هرطور شده کار نوشتن را حرفه خود کند، کمک کرد و فضایی اندک برای تلاش او پدید آورد.
اما راوی این داستان، بنتو سانتیاگو، جنبهای دیگر از این دوران را نشان میدهد (و شاید همین مسئله علت حذفکردن آن قسمت یادشده از رمان باشد.) خانه واقع در خیابان ماتاکاوالوس حاصل ساختار اجتماعی جاافتادهتر و دیرینهتری است و بهطور عمده وابسته به نظام بردهداری و نظام اقتصادی ملازم با آن است خانواده بنتو خانوادهای پدرسالار است (هرچند پدر خانواده مرده چشمان او همواره ناظر بر اعمال فرزند است.) و درعین حال سخت مؤمن و پایبند مذهب، محتاط در خرجکردن پول و صاحب ثروتی کلان که منبع اصلی آن مزارع (احتمالاً) نیشکر در نزدیکی ریو د ژانیروست. این خانواده نماینده اشرافیت زمیندار است. بخش بزرگی از این جماعت که به معنای واقعی قسمتی از اشرافیت برزیل را تشکیل میدادند صاحب القابی چون بارون، ویکونت و مارکی بودند و عضو سلسلهمراتبی که در رأس آن شخص امپراتور دانشور یعنی پدرو دوم (۱۸۲۵ــ۱۸۹۲) جای داشت. آنگاه که امپراتور که در فصل ۲۹ در خیال بنتو ظاهر میشود، کالسکه او را باید چیزی عتیقه به همان قدمت کالسکه این خانواده تصور کنیم که در فصل ۸۷ توصیف شده است. لقب دن درواقع مختص امپراتور بود که مقام مذهبی والایی نیز داشت.
همچنان که ماشادو با بیانی دور از پرگویی و شعار نشان میدهد، جامعه برزیل در این دوران دنیایی بسیار محافظهکار و عقبافتاده است، دنیایی که در آن هنوز زالو و داروی قیآور روشهای رایج معالجه است و نذر مادر برای آنکه فرزندی نازاده را کشیش کند، چیزی کاملاً موجه و قابل قبول. تنها چیزی که خانواده سانتیاگو را از سایر خانوادههای این قشر جدا میکند این است که پدر خانواده مرده و خانواده تنها یک فرزند دارد، حال آنکه در آن زمان خانواده اعیان اغلب پرزاد و ولد بود. علاوه بر این خانواده سانتیاگو در شهر زندگی میکند، هرچند سرچشمه ثروتش روستاست (همین نکته نشانه گرایش تمرکز ثروت در ریو د ژانیروست که دوست صمیمی بنتو، اسکوبار، آن را با واردشدن در کار تجارت ادامه میدهد.) در فصل ۹۳ و ۹۴ به بهانه نشاندادن استعداد اسکوبار در علم حساب میبینیم که خانواده سانتیاگو چه ثروتی دارند و ترکیب این ثروت خود نمایانگر محافظهکاری طبقه ایشان است. خانههایی برای اجارهدادن، اوراق قرضه دولتی و اجارهدادن بردهها به دیگران که بخشی از عایدی این بردهها نصیب مالک آنها میشد.
در دهه ۱۸۹۰، زمانی که بنتو نشسته و عشق ایام جوانی را به یاد میآورد، رویه اروپایی جامعه که در رمان توصیف میشود، خواننده را به این فکر میاندازد که رمانی با ساختاری غریب، اما به هرحال اروپایی را مطالعه میکند. در این دوران آن رویه اروپایی دیگر جاافتاده بود. نظام بردهواری برچیده شده بود و یک سال بعد نظام امپراتوری جای به جمهوری داده بود. ریو د ژانیرو بار دیگر درحال توسعه بود و سرسختانه میکوشید تا با مدرنیزاسیون هرچه بیشتر، مهاجران اروپایی را جلب کند. راوی داستان اکنون در حومه شهر زندگی میکند و از برکت راهآهن به آسانی به شهر دسترسی دارد. محافظهکاری بنتو جدا از نوستالژی گذشته، دلیل دیگری هم دارد. این وکیل بازنشسته بافرهنگ که ترجیح میدهد از دنیای جدید تا حد امکان دوری کند و با دریافت اینکه همهچیز بازیچه رقابت میان ایالات متحد و اروپا شده، میخوا هد پنجره را به روی دنیای بیرون ببندد، به احتمال زیاد دستکم به گونهای نسبی، از جایگاه اجتماعی خود تنزل کرده. زیرا خانه او در حومه شهر، بیتوجه به دلایل شخصی او در ساختن این خانه، بههیچروی امتیازات خانهای را که در آن زاده شده، ندارد.
هرچند دن کاسمورو را نباید صرفا نقدی اجتماعی گرفت، در این تردیدی نیست که ماشادو در این رمان میکوشد تفسیری از قرن نوزدهم بهدست دهد. قرنی که خود آن را در فصل هفتم خاطرات پس از مرگ براس کوباس چنین توصیف کرده: «شاد و چربدست و مغرور و کمبیش حراف و گستاخ و دانا بود، اما وقتی به پایان رسید درست به فلاکت اعصار گذشته.»(۵)
ماشادو بیگمان میدانست که برزیل و سایر کشورهای امریکای لاتین ماندابی هستند که همهچیز از فلسفه تا مد لباس را از اروپا وارد میکنند. اما این را نیز میدانست که تحولات بزرگتر فرهنگی نیز در این کشورها بازتاب مییابد، هرچند دورادور. بنابراین همه اینها برای موضوعی که او انتخاب کرده به اندازه خیابانها، شخصیتها و آداب و رسوم ریو د ژانیرو ضرورت دارند.
بازتاب پدیدههای قرن نوزدهم و تحولات فرهنگی این قرن را در جایجای دن کاسمورو میبینیم. اشارات طنزآمیز راوی به ماجرای خلقت، شکاکیت نهفته در سخنان راوی آنگاه که از کلیسای کاتولیک و آداب و شعائر آن حرف میزند و…»
دن کاسمورو هم بهسبب سبک منحصر بهفرد ماشادو و هم بهسبب حضور شخصیتهایی چون بنتو (که اتللوی برزیل مینامندش) و کاپیتو (که به قول منتقدان معروفترین شخصیت ادبی برزیل است) مضمون نقدها و بررسیهای بسیار بوده. امیدوارم بعد از انتشار کتاب، چند نمونه از این بررسیها را یا در مطبوعات یا بهصورت جزوهای مستقل منتشر کنم. و نیز امیدوارم در فرصتی مناسب آخرین رمان از رمانهای سهگانه ماشادو، یعنی کینکاس بوربا را نیز ترجمه کنم تا مجموعه رمانهای ماشادو برای ارزیابی کامل این نویسنده بزرگ در اختیار فارسیزبانان باشد.
ع. ک.
۱. درباره عُنوان
چندی پیش که دَمدَمای غروب داشتم با قطار خط مرکزی از شهر به انگنیونوو(۶) برمیگشتم به جوانی از محله خودمان برخوردم که از قیافهش میشناختمش. از آنهایی که کافیست کلاهی برایشان برداری و بگذری. جوان سلامی داد و کنارم نشست و سر حرف را باز کرد. از اقمار و کواکب آسمان گفت تا از آمد و رفتهای توی وزارتخانه و بعد برای حسنختام چند تا از شعرهای خودش را برایم خواند. مسیرمان کوتاه بود، شعرهای طرف هم اینقدرها بد نبود. اما از قضای روزگار من سه چهار بار پلکهام روی هم افتاد و همین کافی بود تا جناب شاعر منصرف شود و شعرها را توی جیبش بگذارد.
من که بیدار شده بودم گفتم: «باز هم بخوان.»
زیرلب گفت: «تمام شد.»
«خوب شعرهایی بود.»
دیدم تقلا میکند تا شعرها را دوباره دربیارد، اما همان تقلا بود و بس. دلخور شده بود. از فردای آن روز هرچه اسم ناجور بود بارِ من کرد و دستآخر هم به لقب دُن کاسمورو سرافرازم کرد. همسایهها هم که از خلق و خوی عبوس و عزلتطلب من خوششان نمیآمد، این لقب را سر زبانها انداختند، تا عاقبت حسابی به ریش بنده چسبید. نه اینکه دلخور شده باشم، برعکس، این داستان را برای بعضی از رفقای شهر تعریف کردم و آنها هم محض خنده از آن به بعد به همین لقب صدایم میکردند، بعضیها حتی توی نامهشان: «دُن کاسمورو، روز یکشنبه میآیم تا با هم شام بخوریم.» «دُن کاسمورو، من دارم میروم به پتروپولیس(۷)، جا و مکان همان خانه توی رنانیاست، همتی کن و خودت را از لانهات در انگنیونوو بیرون بکش و بیا تا یکی دو هفته پیش من باشی.» «دُن کاسموروی عزیز، مبادا فکر کنی از تئاتر فردا بینصیبت میگذارم. پاشو بیا شب را توی شهر بمان. بهات غرفه میدهم، چای میدهم، تخت هم میدهم، فقط از آوردن خانم معذورم.»
توی کتاب لغت دنبالش نگردید. این کاسمورو به آن معنایی که این کتابها میگویند نیست(۸)، بلکه معناش همان نامی است که عوامالناس به آدمی میدهند که سرش به کار خودش است. در اینجا دُن محض طعن و تعرض است، یعنی طرف خواسته مرا به اداهای اشرافی متهم کند. فقط به این خاطر که چرت مختصری زدهام! با همه اینها، هرچه گشتم عنوان بهتری برای داستانم پیدا نکردم، اگر تا قبل از اتمام کتاب عنوان دیگری پیدا نکنم، همین را نگه میدارم. آن شاعر توی قطار هم میفهمد که کینهای ازش به دل ندارم. از آنجا که عنوان کتاب مال اوست میتواند خیلی راحت کتاب را مال خودش خیال کند. خیلی کتابها هستند که فقط همینعنوان را به نویسندهشان مدیونند. بعضی دیگر که همین یکی را هم مدیون او نیستند.
۲. درباره کتاب
حالا که عنوان کتاب را توضیح دادم، میتوانم بروم سَرِ نوشتن آن. اما پیش از آن لازم است روشن کنم با چه انگیزههایی قلم به دست گرفتم.
من تنها زندگی میکنم، با یک مستخدم مرد. خانه مال خودم است؛ ساختن این خانه دلایلی چنان شخصی و خصوصی داشته که خجالت میکشم به چاپ بسپارمش، اما هرچه باداباد. روزی از روزها، همین چند سال پیش، یکباره به سرم زد که در خیابان انگنیونوو، خانهای بسازم درست جفت آن خانه که در خیابان قدیمی ماتاکاوالوس(۹) بود و در آن بزرگ شده بودم. میخواستم نمای آن را هم درست مثل همان خانه که حالا دیگر از میان رفته، بسازم. معمار و دکوراتور دقیقا سفارشهام را درک کردند. همان ساختمان دو طبقه، با سه پنجره در نمای جلو ساختمان، ایوانی در پشت، همان اتاقها و همان سالن نشیمن. در اتاق بزرگ اصلی، رنگ سقف و دیوار کم و بیش همان است، با رشتههای بافته از گلهای ریز که پرندههای درشتی جابهجا این رشتهها را به منقار گرفتهاند. در چهارگوشه سقف نقش نماد فصلها و در وسط دیوارها شمایل یولیوس قیصر، اوگوستوس، نرون و ماسینیسا(۱۰) با نام هر کدام در زیر شمایلش… اینکه چرا این چهار شخصیت انتخاب شده، خودم هم نمیدانم. وقتی ما به خانه خیابان ماتاکاوالوس اسبابکشی کردیم، این تزئینات به در و دیوار خانه بود. اینها را یک دهه قبل ساخته بودند. لابد رسم آن دوره این بوده که در امریکا سلیقه کلاسیک به کار ببرند و چهره آدمهای باستان را نقاشی کنند. بقیه چیزها هم درست شبیه همان خانه از آب درآمد. یک باغچه کوچک هم دارم با گل و سبزی و درخت کاسوآرینا(۱۱) با یک چاه آب و سنگابی برای رختشویی. ظرفهایم چینی قدیمی است و مبل و صندلی هم قدیمی. نکته آخر هم اینکه، مثل روزگار قدیم، تقابلی میان زندگی ساکت و بیشور و حال خانه و قیل و قال عالم بیرون برقرار است.
روشن است که هدف من پیوند دادن دو سر زندگی و بازگرداندن جوانی آن روزها بود. اما راستش را بخواهید بالاخره نه آن چیزی را که آنجا بود بازسازی کردم و نه آنچه را که زمانی خودم بودم. هر جا نگاه کنی، اگرچه ظاهر همان است، خوی و خصلت چیز دیگری است. حالا، اگر فقط جای خالی دیگران بود، غصهای نداشتم، آدم هر جور که بتواند با جای خالی دیگران کنار میآید، اما جای خود من خالی است و این جای خالی دیگر شوخیبردار نیست. اگر بشود گفت، چیزی که اینجا ساخته شده، مثل رنگیست که آدم به سر و ریش خودش میگذارد و فقط ظاهر را درست میکند، اما به قول کالبدشکافها، اعضا و جوارح درونی رنگ برنمیدارد. مدرکی دال بر اینکه من بیست سالهام، شاید دیگران را، مثل هر مدرک جعلی دیگر، گول بزند، اما خودم را نمیتواند. دوستانی که برایم ماندهاند همگی مال همین اواخرند، آن دوستهای قدیمی تقریبا همهشان مدتهاست که رفتهاند تا توی قبرستان زمینشناسی یاد بگیرند. و اما دوستان مؤنثم، بعضیهاشان را پانزده سال است میشناسم، بعضیها را کمتر، و همگیشان خودشان را جوان میدانند. دوسهتاشان شاید بتوانند دیگران را قانع کنند، اما به زبانی حرف میزنند که من ناچارم به کتاب لغت رجوع کنم و این هم مشغله خستهکنندهای است.
باری، بگذریم، درست است که زندگی عوض شده اما نمیشود بگویی بدتر شده، فقط فرق کرده، همین و بس. از بعضی جهات، زندگی آن ایام رنگ و بویی را که زمانی به نظرم میآمد، از دست داده، اما در عوض خیلی از خارهایی که زندگی را دردناک میکرد حالا وجود ندارد و هنوز چند خاطره شیرین فریبنده برایم باقی مانده. راستش را بگویم این روزها کمتر بیرون میروم و وقتی هم که میروم بهندرت با این و آن حرف میزنم. تک و توکی سرگرمی دارم. بیشتر وقتم صرف رسیدگی به باغ میوه و باغچه میشود و البته مطالعه. خورد و خوراکم خوب است و خوب میخوابم.
اما همه چیز در درازمدت مزهاش را از دست میدهد و این مسیر یکنواخت بالاخره مرا هم خسته کرد. دلم یککم تنوع میطلبید و به این فکر افتادم که کتابی بنویسم. اول به فکر حقوق قضا و فلسفه و سیاست افتادم. اما دیدم بنیه اینجور طرحها را ندارم. بعد پیش خود گفتم خوب است تاریخ حومه ریو را بنویسم، چیزی که به خشکی خاطرات پدر لوئیس گونسالوس دوس سانتوس که درباره خود شهر ریو(۱۲) است نباشد. دلم یک کتاب جمع و جور میخواست، اما دیدم این یکی هم قبل از هر چیز به مدرک و تاریخ وقایع احتیاج دارد که همهشان مایه ملالند و وقت زیادی میطلبند. بعد یکباره دیدم آن چهرههایی که به دیوار نقاشی شدهاند افتادند به حرف زدن با من و حرفشان هم این بود که چون خودشان قادر نیستند گذشته را برگردانند، من باید قلم بردارم و بخشهایی از این گذشته را بازگو کنم. شاید روایت گذشته مشغولم کند و سایههای قدیمی بر سرم گذاری بکنند، همانطور که بر سر شاعر گذر کردند. ــ نه آن که توی قطار بود، بلکه نویسنده فاوست: «آه، دگربار برگردید، ای سایههای بیقرار.»(۱۳)
این فکر چنان نشاطی به من داد که قلم هنوز که هنوز است در دستم میلرزد. بله، نرون، اوگوستوس، ماسینیسا و تو ای قیصر کبیر، به من تکلیف کردید که تفسیر خودم را بر گذشته بنویسم. از این پیشنهاد ممنونم و قصد دارم آنچه را که از گذشته به ذهنم میرسد بر کاغذ بیارم. با این کار آنچه را که در زندگی دیدم از نو زنده میکنم و علاوه بر این دستم را برای کاری سنگینتر ورز میدهم. پس برای شروع بد نیست از بعدازظهری مبارک در ماه نوامبر شروع کنم که هیچوقت از یادم نرفته. خاطرههای زیادی، بهتر یا بدتر از این، بودهاند اما این یکی هیچوقت از ذهنم پاک نشده. بخوانید تا بدانید چه میگویم.
۳. اتهام
داشتم وارد اتاق نشیمن میشدم که اسم خودم به گوشم خورد و پشت در قایم شدم. در خانه ماتاکاوالوس بودیم و ماه نوامبر بود. کدام سالش آنقدر اهمیتی ندارد، اما من قصد ندارم خودم را برای آنهایی که داستانهای قدیمی را خوش ندارند، شیرین بکنم، باری، سال سالِ ۱۸۵۷ بود.
«دونا گلوریا، خانم عزیز، هنوز مصمماید بنتینیو(۱۴)مان را به مدرسه علمیه بفرستید؟ دیگر ازش گذشته که به مدرسه علمیه برود، ممکن است اسباب دردسر بشود.»
«چه دردسری؟»
«یک دردسر جدی.»
مادرم میخواست بداند ماجرا از چه قرار است. ژوزه دیاس(۱۵)، بعد از چند لحظه تأمل، بیرون آمد تا ببیند کسی توی راهرو نباشد، متوجه من نشد، برگشت، صداش را پایین آورد و گفت که دردسر در خانه همسایه، یعنی خانواده پادوا(۱۶) لانه کرده.
«خانواده پادوا؟»
«مدتیست که میخواهم خدمتتان عرض کنم، اما جرأتش را ندارم. به نظر من اصلاً درست نیست که بنتینیومان با دختر آن مردکه چیز قلمبه یکسر توی پس و پسغوله قایم بشود، دردسر همین است، چون اگر این دوتا کارشان بیخ پیدا کند، جدا کردنشان به این آسانیها نیست.»
«فکر نکنم اینجور باشد. توی پس و پسغوله قایم میشود؟»
«فیالواقع اینجور میشود گفت. یکسر بیخ گوش هم پچپچ میکنند، دائم با هم هستند. بنتینیو از خانه اینها پا بیرون نمیگذارد. دخترک از آن سربههواهاست، پدرش هم اصلاً به روی خودش نمیآرد. در واقع اگر اوضاع آنجور که او میخواهد پیش برود، کلاهش را به هوا هم میاندازد… میفهمم این دست تکان دادنتان یعنی چی، شما باور نمیکنید مردم اینقدر آبزیرکاه باشند، به خیالتان همه آدمها همینقدر صاف و سادهاند…»
«سنیور دیاس، من دیدهم که این دوتا بچه با هم بازی میکنند، اما چیزی که مایه نگرانی باشد به چشمم نخورده. این چیزها به سن و سالشان نمیخورد. بنتینیو همهش پانزده سال دارد. کاپیتو هم هفته گذشته چهارده سالش تمام شد، اینها بچهند. یادتان باشد که این دوتا با هم بزرگ شدهند. بعد از آن سیل بزرگی که آمد، ده سال پیش، خانواده پادوا خیلی چیزهاشان از بین رفت، اینجوری بود که با هم آشنا شدیم. آنوقت شما از من توقع دارید باور کنم که… داداش کوسمه(۱۷) شما چه فکر میکنید؟»
دایی کوسمه با «هومهومی» جوابش را داد که برگردانش به زبان بومی میشد: «اینها همهش خیالات ژوزه دیاس است. این دوتا جوان برای خودشان خوشاند، من هم خوشم. تخته نرد کجاست؟»
«بله، به نظر من شما اشتباه میکنید.»
«ممکن است، خانم. امیدوارم حق با شما باشد. اما باور کنید مدتها به این حرفی که زدم فکر کردهم…»
مادرم وسط حرفش دوید که: «بگذریم، وقت دارد میگذرد. خودم ترتیبش را میدهم که همین روزها بفرستیمش مدرسه علمیه.»
«خب، حالا که فکر کشیش شدن او منتفی نشده، مسئله اصلی همین است. بنتینیو باید به خواست مادرش عمل کند. گذشته از همه چیز، کلیسای برزیل سابقه پرشکوهی دارد. یادمان نرود که یک اسقف رئیس مجلس مؤسسان(۱۸) بود و همینطور پدر فئیژوف مدتی امپراتوری را اداره میکرد…»
دایی کوسمه مهار از کینه دیرین برداشت و میان حرفش دوید: «آره، با آن پک و پوز بدترکیبش اداره میکرد!»
«دکتر کوسمه، صمیمانه از شما پوزش میطلبم. قصد دفاع از کسی ندارم. فقط واقعیت را عرض کردم. منظورم این است که روحانیون هنوز نقش مهمی در برزیل دارند.»
«چیزی که تو لازم داری یک کتک جانانهست. برو، برو تخته نرد را بیار. و اما این پسرک، اگر قرار است کشیش شود، فیالواقع بهتر است که از حالا پشت در نماز نخواند. اما خواهر گلوریا، حواست به من باشد، یعنی واقعا لازم است که این پسر را کشیش بکنیم؟»
«این نذر من است، باید نذرم را ادا کنم.»
«میدانم نذر کردی… اما همچو نذری… چه بگویم… آدم وقتی فکرش را میکند… دخترخاله ژوستینا(۱۹) تو چه میگویی؟»
«من؟»
«خب، به عقیده من هر کسی صلاح کار خودش را بهتر میداند.» این را دایی کوسمه گفت و بعد هم ادامه داد: «فقط خداست که صلاح کار همه را میداند. اما، نذری که مال چند سال قبل است… خواهر گلوریا، چی شده؟ گریه میکنی؟ دست بردار! مگر این حرفها گریه دارد؟»
مادرم بیآنکه جوابش را بدهد فین کرد. به گمانم دخترخاله ژوستینا پا شد و رفت پیش او. بعد سکوت عمیقی در اتاق افتاد و من توی این سکوت دلدل میکردم که بروم توی اتاق، اما یک چیز دیگر، یک احساس دیگر… نمیتوانستم حرف دایی کوسمه را که تازه شروع کرده بود بشنوم. دخترخاله ژوستینا سعی میکرد مادرم را تسلی بدهد: «دخترخاله گلوریا، دخترخاله گلوریا!» ژوزه دیاس همانجور گرم پوزشخواهی بود: «اگر میدانستم، اصلاً حرف نمیزدم، اگر حرفی زدم برای حفظ حرمت بود، محض احترام، فقط از روی علاقه، محض انجام وظیفه، دشوارترین وظیفه…»
۴. دشوارترین وظیفه
ژوزه دیاس عاشقصفت عالی بود. اینجوری به عقاید خودش آب و تاب میداد، اگر هم عقیدهای در کار نبود، دستکم جملهاش را طولانیتر میکرد. بلند شد تا برود تخته نرد را که آن طرف خانه بود بیارد. خودم را خوب به دیوار چسباندم تا او با آن شلوار سفید آهارزده، رکاب شلوار(۲۰) و کت و کراواتش، از در بگذرد. توی ریو ــ شاید هم توی تمام دنیا ــ او از آخرین کسانی بود که هنوز رکاب شلوار را حفظ کرده بود. همیشه شلوار را کمی کوتاه میگرفت تا به کمک رکاب صاف و بیچروک بایستد. کراوات اطلس سیاهش با یک حلقه فولادی، گردنش را خشک و شق و رق نگه میداشت. آن روزها اینجوری مد بود. کتش که از پارچه نخی نامرغوبی بود، بیشتر به درد توی خانه میخورد، اما به تن او انگار که فراک رسمی باشد. لاغر و رنگ و رو پریده بود، کمکم داشت تاس هم میشد. لابد حدود پنجاه و پنج سال داشت. با آن گامهای آهستهاش به راه افتاد، اما این از آن گامهای سنگین آدمهای تنبل نبود، کندی منطقی حسابشدهای داشت، یک قیاس کامل، مقدمه قبل از تالی، تالی قبل از استنتاج. دشوارترین وظیفه!
۵. جناب طُفیلی
گامهایش همیشه اینطور آهسته و مثل چوب خشک نبود. گاهی اوقات مثل ترقه جست و واجست میکرد، تیز و چابک بود و این اطوارش مثل بقیه مردم طبیعی مینمود. ضمنا، هر وقت لازم بود قهقه خنده را سر میداد، خندهای زورکی اما واگیردار که وقتی شروع میشد گونهها و دندان و چشم و کل صورتش بلکه کل شخص شخیصش و اصلاً انگار کل دنیا با او میخندید. آن وقت که باید جدی میشد، واقعا جدی بود.
سالهای سال بود که طفیلیوار پیش ما زندگی میکرد، آن وقتها پدرم هنوز در مزرعه قدیمی ایتاگوائی(۲۱) بود و من تازه متولد شده بودم. یک روز سروکلهاش پیدا شد و خودش را دکتر هومئوپاتی(۲۲) جا زد، یک کتاب راهنما و یک داروخانه سیار هم همراهش بود(۲۳). طرفهای ما بیماری واگیردار چند تایی بود. ژوزه دیاس مباشر ملک و یکی از زنهای برده را مداوا کرد و دستمزدی هم قبول نکرد. بنابراین پدرم بهاش پیشنهاد کرد که پیش ما بماند و مقرری مختصری بگیرد. اما ژوزه دیاس مقرری را قبول نکرد و گفت وظیفه دارد سلامت را به کلبه فقرا ببرد.
«کی جلوت را گرفته که از اینجا تکان نخوری؟ هرجا دلت میخواهد برو، اما برگرد پیش خودمان.»
«سه ماه دیگر برمیگردم.»
دو هفته دیگر برگشت و حاضر شد خوراک و مسکن را قبول کند اما هیچ مقرری غیر از چیزی که خانواده احیانا در روزهای جشن بهاش میداد، قبول نکرد. وقتی پدرم به نمایندگی مجلس انتخاب شد و خانواده به ریو نقلمکان کرد، او هم با ما آمد و بیرون ساختمان، توی حیاط اتاقی بهاش دادند. روزی از روزها که مرض دوباره توی ایتاگوایی پیدا شد، پدرم به او گفت برود و مراقب بردهها باشد. ژوزه دیاس اول چیزی نگفت، اما سرانجام آهکشان اعتراف کرد که پزشک نیست. این عنوان را روی خودش گذاشته بود تا نظریه جدید را تبلیغ کند، هرچند برای یاد گرفتن این نظریه کمجدوجهد نکرده بود، اما حالا وجدانش اجازه نمیداد مریضها را معالجه کند.
«آخر تو که آن دفعه معالجهشان کردی.»
«بله، قبول دارم. اما باید بگویم از روش مداوای توی کتاب تقلید کردم. حقیقت مسئله این است. بینی و بینالله. من آدم شیادی بودم… نه، لطفا نگویید نه، شاید نیتم خیر بوده باشد… که بوده. اما وقتش رسیده که هرچی هست روی دایره بریزم.»
دن کاسمورو
نویسنده : ماشادو د آسیس
مترجم : عبدالله کوثری