معرفی کتاب «شرق بهشت»، نوشته جان اشتاین بک
جان اشتاین بک را همه میشناسیم، همسن و سالهای من خیلی بیشتر، جوانها شاید کمتر. ولی کمتر کتابخوانی است که «خوشههای خشم» را نخوانده باشد، یا «موشها و آدمها» و «در نبردی مشکوک». پس صحبتی درباره او ندارم، همینقدر بگویم که در ۱۹۰۲ در سالیناس، در کالیفرنیا بهدنیا آمد، جایزه پولیتزر را در ۱۹۳۹ بهخاطر «خوشههای خشم» گرفت و «شرق بهشت» را به سال ۱۹۵۲ نوشت. در سال ۱۹۶۲ جایزه نوبل گرفت و در ۱۹۶۸ در نیویورک درگذشت.
اما نام اشتاین بک در دنیا به درستی مترادف شده است با «خوشههای خشم» که در ادبیات نیمه اول قرن بیستم امریکا بینظیر است. در این حرفی نیست. ولی شاهکار دیگری هم دارد به همان عظمت و شکوهمندی «خوشههای خشم» که همین یکی دو ماه پیش جزو پرخوانندهترین ده کتاب امریکا بود، و آن «شرق بهشت» است که در ایران غریبانه مهجور مانده است. البته ترجمهای از آن در سال ۱۳۶۱ شد و بعد در محاق فراموشی قرار گرفت، حال آن که شاهکار دیگرش «خوشههای خشم» مرتبا تجدید چاپ شده است (حتی همین یکی دو سال پیش.) اگر «خوشههای خشم» حماسهای است از زندگی تهیدستان امریکا و دردها و رنجهاشان، آن هم در کشوری که ثروتمندترین کشورهای دنیاست، «شرق بهشت» حماسهای فلسفی است، از قلمی به پنجاهسالگی رسیده، سرد و گرم چشیده و پخته. زندگینامه دو نسل است، نسلی که برای فرار از دشواریها و تعصبهای مذهبی و اجتماعی به امریکا مهاجرت کرده و نسلی که در طلوع قرن بیستم، میان تحولات، پیشرفتهای صنعتی و اجتماعی زاده شده، یک نوع زندگینامه است، که نویسنده به عنوان عضوی از این خانواده بزرگ و پیکرهای از نسل دوم، حدیث نفس میگوید و چگونگی پاگرفتن دنیایی جدید را روایت میکند. روایتی نمادین از آفرینش انسان به روایت کتاب مقدس، خوردن میوه ممنوعه، اخراج از بهشت و سرگردانی در پهنه زندگی، آنطور که ما شاهدش هستیم و در درد و رنجها و خوشیهایش شریک و سهیم.
«پس خداوند خدا او را از باغ عدن بیرون کرد تا کار زمینی را که از آن گرفته شده بود بکند. پس آدم را بیرون کرد و به طرفِ شرقی باغ عدن کروبیان را مسکن داد…» (کتاب مقدس. باب سوم. سفر آفرینش، آیه ۳۳ و ۳۴)
عنوان کتاب خود گویای مطالب فلسفی آن است، ولی زندگی آدمها و سرگذشتشان از هر داستانی شیرینتر است. در پیچ و خم این سرگذشت که از نسلی تا نسل دیگر ادامه مییابد، اشتاین بک، ماهرانه و استادانه، مسائلی را مطرح میکند که همه افراد بشر از زمانی که بودهاند تا زمانی که باشند با آن دست به گریبانند، انسانهایی که اگرچه از باغ عدن بیرون رانده شدند ولی در شرق آن سکنا کردند و جهنمی را هم که وجود نداشت بهوجود آوردند، تا اینکه تا ابد در حسرت آن بهشتی که از آن رانده شدهاند بسوزند.
زیبایی کتاب در سادگی و روانی آن است، ماجراهای معمولی و ساده زندگی آدمها وقتی به دست نقاش چیرهدستی رقم میخورد شگفتیآفرین میشود. اشتاین بک چنان خودمانی و بیریا حرف میزند که انگار آدم با دوستی قدیمی نشسته و دارد خاطرات گذشته را زنده میکند.
بیپروایی و روراست بودن اشتاین بک در بیان حقیقتها به مذاق خیلیها خوش نیامد. چپگرایانی که پس از کتابهای «خوشههای خشم»، «موشها و آدمها» و «در نبردی مشکوک» او را خودی میپنداشتند، در کتابهای دیگرش ازجمله «مروارید» و «اتوبوس سرگردان» او را به بدبینی، سیهفکری و تمایل به دنیای سرمایهداری متهم کردند. ولی اشتاین بک جز بیان حقیقت که از زندگی و تجربیات شخصی خودش یا کسانی که با آنها آشنایی پیدا کرده بود سرچشمه میگرفت، چیز دیگری نمیگفت. به همین جهت هم کتابهایش صفحه درخشانی از تاریخ ادبیات امریکا و نیز ادبیات جهان را تشکیل میدهد و دو شاهکارش: «خوشههای خشم» و «شرق بهشت» پساز گذشت سالها همچنان خوانندههای زیادی را به خود جلب میکند. بسیاری از کتابهایش، ازجمله: زندهباد زاپاتا، شرق بهشت، خوشههای خشم، مروارید، اتوبوس سرگردان و غیره از طرف کارگردانان بزرگ امریکا به فیلم درآمده است. «شرق بهشت» در سال ۱۹۵۵ به وسیله الیا کازان و با شرکت جیمز دین روی پرده سینما رفت.
بخش نخست
فصل اول
دره سالیناس(۱) در کالیفرنیای شمالی قرار دارد. شیاری است بلند با کف پهن میان دو رشته کوه. رودخانه با انشعابهای کوچک و بزرگش، تا خلیج مونتری(۲) در آن جریان دارد.
نامهایی را که در بچگی به هر یک از گیاهها و گلهای نهفته آن داده بودم هنوز بهیاد دارم، و نیز مخفیگاه هریک از وزغها و ساعت تابستانی بیدار شدن پرندههایش را. فصلهایش و درختهایش، مردمانش و رفتار و کردارشان و حتی رایحههایش هم در خاطرم هست. خاطرههای مربوط به حس بویایی بسیار غنی و پردوام است.
قلههای گابیلن(۳) را یادم هست که در سمت خاور بر دره مشرف بودند، قلههایی روشن و شاد، آفتابگیر و زیبا، قلههای افسونکنندهای که آدم دلش میخواست از کورهراههای ولرمش با تلاش بالا برود، انگار از زانوان مادری عزیز بالا بلغزد. کوههای دلفریبی بودند که زینتشان علفهای سوخته از هُرم آفتاب بود. در طرف باختر سلسلهکوههای سانتا لوچا(۴)، در دل آسمان نقش بسته بودند، تودهای تیره و مرموز که میان دریا و دره حائل بودند ــ غیر دوستانه و خطرناک. از باختر همیشه میترسیدم و خاور را همیشه دوست داشتم. نمیتوانم بگویم چرا. شاید به این دلیل که روز از قلههای گابیلن میدمید و شب بر فراز بلندیهای سانتالوچا فرود میآمد. شاید هم احساسی که من نسبت به این دو رشته کوه داشتم به تولد و مرگ روز پیوند داشت.
از هر سوی دره تندآبهایی از فراز گلوگاهها فرومیریختند تا به رود اصلی بپیوندند. در زمستانهای پر باران، تندآبها حجم بیشتری پیدا میکردند، در نتیجه رود طغیان میکرد، و خشمگین و خروشان بسترش را ترک میکرد تا همهچیز را سر راهش نابود کند. زمینهای کشاورزی دو طرفش را با خود میبرد، خانهها و انبارها را از جا میکند و شخم میزد، گاوها، خوکها و گوسفندها را به دام میانداخت، در امواج گلآلودش غرق میکرد و آنها را بهطرف دریا میغلتاند. سپس با پایان گرفتن بهار، رود به بسترش برمیگشت و زمینهای پوشیده از ماسه در دو سویش پدیدار میشدند. در تابستان رو به خشکی میرفت. از آن جز برکههایی کوچک در محلهایی که گردابهای زمستانی به وجود آورده بودند، چیزی باقی نمیماند. علفزارها عقب مینشستند و درختهای بید که شاخههاشان تا آن موقع در آب خوابیده بودند، پر از پسماندههایی که آب با خود آورده بود در هوا آویزان میماندند. سالیناس جز رودخانهای فصلی و بولهوس چیزی نبود، گاهی خطرناک و گاه کمرو و بیحال. ولی ما فقط همین رودخانه را داشتیم و به آن افتخار میکردیم. آدم میتواند به هر چیزی، اگر تنها چیزی است که دارد، افتخار کند. هرقدر تهیدستتر باشد، بیشتر لازم میشود به آنچه دارد ببالد.
کف دره، میان دو رشتهکوه و در پای دامنههای صخرهای آنها مسطح است، چون قرنها پیش، کف فیوردی(۵) بوده که صدها مایل طول داشته است. مصب رود ــ که در حال حاضر در محل موس لندینگ(۶) قرار دارد ــ قرنها سال پیش، مدخل تنگ این باریکه راه آبی را تشکیل میداده است.
روزی پدرم، توی زمینهایش چاهی کند. کمی که پایین رفت، ابتدا به طبقهای خاک برگ فشرده و بعد به سنگریزهها برخورد کرد. بعد ماسههای سفید ظاهر شد، که با صدف نرمتنان و حتی استخوانهای نهنگ آمیخته بود. زیر بیست پا ماسه، دوباره طبقهای زمین حاصلخیز پیدا شد. چاه از میان قطعهای از بقایای درختهای سکویا گذشت، درختان قرمزرنگی که هرگز نمیپوسند. دره سالیناس پیشاز اینکه جزو دریا شود، جنگل بوده است. بعضی شبها من جنگل سکویا را پیش نظر مجسم میکردم که دریا آن را بلعیده بود.
روی زمینهای مسطح، طبقه خاکبرگ ضخیم و حاصلخیز بود. یک زمستان پرباران کافی بود تا از گل و گیاه پوشیده شود. شکوفایی گلها در سالهای مرطوب در این زمینها چشماندازی باورنکردنی بهوجود میآورد. ته دره و دامنههای تپهها را فرشی از گلهای باقلای مصری و خشخاش میپوشاند. زنی یک روز به من گفت، برای اینکه دستهگلی رنگارنگ جلوه بیشتری داشته باشد، باید تعدادی گل سفید هم داخل آن بگذاری. هر کاسبرگ گل باقلا حاشیهای سفید دارد، و در زمین جایی که بهطور انبوه میروید، رنگ آبی دلپذیر و وصفناپذیری را جلو چشمها میگستراند. گلبرگهای گلهای خشخاش، با رنگهای تند، اینجا و آنجا همچون جزیرههای مرجانی سر برمیآوردند. اگر طلا در حال ذوب شدن بخارهایی ایجاد کند و بتوان آنها را جمعآوری کرد، رنگ گلهای خشخاش کالیفرنیا، شاید به رنگ این بخارها باشد. بعد نوبت خردلهای زرد میرسید. اینها چنان بلند میشدند که وقتی پدربزرگم به این دره آمد، اگر مردی سوار بر اسب از میانشان میگذشت، فقط سرش دیده میشد. در زمینهای مرتفع، گلهای اشرفی، پامچال و بنفشه فرنگی که وسطشان سیاه بود میرویید. کمی بعد نوبت روییدن دستههای انبوه گلهای زرد و سرخ محلی میرسید. گستره پهناوری بود از گلهای گوناگون که زیر نور خورشید میدرخشید.
زیر درختان سرسبز بلوط و میان نور ملایمی که به پایین میتابید، گلهای پرسیاوشان فضا را معطر میکرد. در کنارههای جویبارها دستههای سرخس آویزان بود. سنبلهای کوهی هم بودند، به شکل فانوسهای کوچک سفید به رنگ عاج، گلهایی جادویی و کمیاب، که حتی دیدنشان آدم را به وسوسه میانداخت. بچهای که یکی از آنها را پیدا میکرد، احساس میکرد جلال یافته و برای سراسر روز از دنیا جدا شده است.
وقتی ماه ژوئن میرسید، علفها پژمرده میشدند، و دره قهوهایرنگ میشد، ولی رنگی قهوهای که در آن طلایی، زعفرانی و قرمز هم به چشم میخورد. آنوقت تا بارانهای آینده، زمین خشک میشد و آب کمیاب. زمین یک دست ترک برمیداشت. آب رود سالیناس را بستر شنیاش میمکید. باد در دره میوزید و خاک و خاشاک به هوا بلند میکرد و هنگامی که به سوی جنوب سرازیر میشد، قدرت بیشتری مییافت و به تلخی میزد. گلو را خشک، پوست را حساس میکرد و چشمها را میسوزاند. مردها توی مزارع عینک به چشم میزدند و جلو دهان و بینیشان دستمال میبستند. شب که میشد باد میخوابید.
در ته دره، قشر قابل کشت زمین ضخیم بود ولی در پایین دامنهها کمعمق میشد. هرقدر بالاتر میرفت، سنگ و صخره جای خاک را میگرفت، به نحوی که در آن بالا، فقط پوششی از سیلکس میماند که چشم را میسوزاند.
تابهحال فقط از سالهای شکوهمند و پرحاصل یاد کردهام که باران فراوان میبارید. ولی سالهای خشک هم وجود داشت که دره را در وحشت فرو میبرد. گردش آب در طبیعت دورهای سیساله را طی میکرد: ابتدا پنج شش سال پر برکت و مرطوب بود با نوزده تا بیست و پنج بند انگشت باران سالانه. در این سالها علف به فراوانی و انبوه میرویید. بعد نوبت شش یا هفت سال خوب بود با دوازده تا شانزده بند باران، پساز آن سالهای خشک با هفت تا هشت بند انگشت باران. طی این سالها زمین سفت میشد، علف قدرت سر بیرون آوردن از خاک را نمییافت، دره جابهجا تبدیل به زمینهای خشک و بیحاصل میشد. بلوطهای سرسبز میپژمردند و قرنفلهای کوهی به رنگ خاکستری درمیآمدند. زمین شکاف برمیداشت، جویها خشک میشدند، چهارپایان سر شاخهها را میخوردند، گاوها لاغر میشدند و گاهی هم از گرسنگی میمردند. ساکنان دره آب آشامیدنیشان را بایستی با بشکه میآوردند. آن وقت کشاورزها و دامداران دره را نفرین میکردند. خانوادهها زمینشان را به بهای اندکی میفروختند و کوچ میکردند. این امر پرهیزناپذیر بود: طی سالهای خشک مردم سالهای پربار و مساعد را از یاد میبردند و در سالهای بعد، وقتی باران به فراوانی میبارید، خشکسالی را. همیشه اینطور بوده است.
چنین بود وصف حال دره بلند رودخانه سالیناس. تاریخچهاش نظیر همه سرزمینهای دیگر بود. ابتدا سرخپوستها بودند، ولی از نژادی رو به زوال، ضعیف، که نه میتوانستند چیزی اختراع کنند و نه زمینشان را بکارند، از حشرات، ملخها و صدفها تغذیه میکردند، تنبلتر از آن بودند که پی شکار یا صید ماهی بروند، هرچه گیرشان میآمد میخوردند، و ریشههای غدهدار را میساییدند و بهجای آرد مصرف میکردند. حتی جنگهاشان هم ادا و اصولی مسخره و ترحمانگیز بود.
بعد فاتحان اسپانیایی آمدند، مردمانی خشن، آزمند و واقعگرا. آنها مردان غیور و گوهرشناسان چیرهدستی بودند. هم روانها را جمعآوری کردند و هم سنگهای گرانبها را. درهها و کوهها را زیر پا گذاشتند، افقها را هموار کردند. عدهای از آنها در زمینهای بزرگی که پادشاه اسپانیا به آنها هدیه کرده بود مستقر شدند، بیآنکه از ارزش این هدیهها باخبر باشند. زندگی ملوکالطوایفی فقیرانهای را میگذراندند. گلههاشان آزادانه میچریدند و بر تعدادشان افزوده میشد. مالکان گهگاه تعدادی از دامهاشان را میکشتند تا از چرمشان چکمه و از پیهشان شمع درست کنند، و گوشت آنها را میگذاشتند برای لاشخورها و گرگها.
اسپانیاییها وقتی رسیدند، ناچار شدند روی هر چیزی که میدیدند اسمی بگذارند. این اولین وظیفه هر سیاحی است ــ هم وظیفهاش و هم امتیازش. روی هر محلی باید اسمی گذاشت تا بتوان آن را روی نقشهای که با دست کشیده شده ثبت کرد. اینها آدمهای پارسایی بودند، و فقط کشیشهای خستگیناپذیری که همراه سربازها آمده بودند، خواندن و نوشتن بلد بودند و میتوانستند نقشه سرزمینها را بکشند و شرح رویدادها را یادداشت کنند. بنابراین اولین نامها از قدیسها و اعیاد مذهبی مشهور گرفته شد، بر حسب اینکه چه روزی، کجا توقف کرده باشند. قدیسها زیادند ولی تقویم هم بیپایان نیست، به همین جهت در اولین نامگذاریها اسمها تکرار شد: اسمهای قدیسهایی که داریم عبارتند از سان میگل، سان میکائل، سان آردو، سان برناردو، سان بنیتو، سان لورنزو، سان کارلوس، سان فرانسیس کیتو، و جشنهای مذهبی: ناتیویداد ـ عید میلاد مسیح؛ ناسی مینتو: میلاد؛ سوله داد ـ تنهایی. ولی بعضی سرزمینها هم بنا به وضع روحی گروه اعزامی نامگذاری شد، مثل: بوئنا اسپرانزا ـ امیدنیک؛ بوئنا ویستا ـ برای چشماندازها، یا چوآلار ـ چون منطقه زیبا بوده است. بعد نوبت نامهای توصیفی شد: پازو دولوس روبلس ـ بهعلت وجود درختهای بلوط؛ لوس رورلس ـ برای درختهای غار؛ تولار چیتوس ـ برای نیهای یک مرداب؛ و سالیناس بهخاطر مواد قلیایی که مثل نمک سفید بوده است. بعد منطقه دیگری را بهنام حیوانی که در آن دیده بودند اسمگذاری کردند: گابیلن؛ بهخاطر شاهینهایی که در این کوهها پرواز میکردند؛ ال توپو ـ برای موشهای کور؛ لوس گاتوس ـ بهخاطر گربههای وحشی؛ تاساجارا ـ یک فنجان با نعلبکیاش؛ لاگوناسکا ـ دریاچهای خشک شده؛ کورال دی تییرا ـ سدی خاکی؛ پارزو ـ بهشت.
بعد نوبت امریکاییها شد که آزمندتر بودند چون تعدادشان زیادتر بود. زمینها را تصاحب کردند، و برای مشروعیت بخشیدن به این کارشان، قانونهای جدیدی وضع کردند. ابتدا در زمینهای مسطح دره مزرعه ایجاد کردند، بعد روی شیبهای ملایم دامنه کوهها خانههای چوبی کوچکی هم ساختند با بامهایی از خردهچوبهای درختهای سکویا، و محوطههای محصور شدهای با تنه درختها. هر جا رشته آب باریکی از زمین میجوشید، خانهای هم بنا میشد که به خانوادهای سرپناه میداد، خانوادهای که بهزودی تعدادشان افزایش مییافت. در باغچهها گلهای شمعدانی و گل سرخ کاشتند. جادهها بر اثر عبور گاریها شیار افتاد. مزارع گندم و جو و چاودار جانشین خردلهای زرد شد. کنار جادههای پر آمد و شد، ده مایل به ده مایل یک مغازه که همهگونه کالا و ابزاری را میفروخت و یک نعلبندی و آهنگری ایجاد شد. اطراف این مراکز شهرهای کوچک بهوجود آمدند: برادلی(۷)، کینگسیتی(۸)، گرینفیلد(۹).
امریکاییها بیشتر از اسپانیاییها نامهای توصیفی به محلها دادند. این نامها اثر افسونکننده بزرگی در من بهوجود میآورند چون هریک بیانگر تاریخچهای فراموش شده است. بهطور مثال بولسا نوئوا ـ بورس جدید؛ مورو کوجو ـ عرب لنگ (کی بود و از کجا آمده بود؟) دره اسب وحشی و دره چین پیراهن. این مکانها برای همیشه نامی را که اولینبار به آنها داده شد حفظ کردند، اعم از اینکه نامها احترامآمیز بودند یا بیادبانه، شاعرانه یا تمسخرآمیز. آدم هر جایی را میتواند سان لورنزو بنامد، ولی دره چین پیراهن یا عرب لنگ طعم دیگری دارد.
کشاورزها برای درهم شکستن شدت باد ردیفهایی از درختهای اوکالیپتوس به شکل دایرهوار و بهطول یک مایل در دره کاشتند.
باری، چشمانداز عمومی دره سالیناس، موقعی که پدربزرگ و مادربزرگم در تپههای شرق کینگسیتی مستقر شدند به این قرار بود که شرح دادم.
فصل دوم
برای بازسازی تاریخچه خانواده هامیلتون، ناچار شدهام به «میگویند»ها، به ورق زدن آلبومهای عکس قدیمی و به خاطراتی گاه مبهم و بیشتر وقتها دلپذیر وانمود شده بسنده کنم، زیرا بجز گواهیهای ولادت، ازدواج، مالکیت و فوت، در بایگانی سالیناس اثر دیگری از خود باقی نگذاشتهاند. از همهچیز گذشته، آنها آدمهای سرشناسی نبودند.
ساموئل هامیلتون(۱۰) جوان و همسرش از ایرلند شمالی آمده بودند. ساموئل دهقانزادهای بود که اجدادش از صدها سال پیش، در خانههای سنگی و روی زمینهاشان زندگی میکردند. خانم و آقای هامیلتون، زن و شوهری خوب تربیت شده و با سواد بودند، و همانطور که در سرزمینهای سرسبزشان معمول است، به خانوادههایی بسیار مهم و در عین حال مردمانی ساده تعلق داشتند؛ بهطور مثال دو پسرعمو میتوانستند یکی از خانوادهای ثروتمند و با اسم و رسم باشد و دیگری از خانوادهای تهیدست. هامیلتونها مثل همه ایرلندیهای محترم، بازماندگان شاهان ایرلند قدیم بودند.
نمیدانم چرا ساموئل زمینهای سرسبز و خانه سنگی پدر و مادر و اجدادش را ترک کرد. فعالیتهای سیاسی نمیکرد و بعید بهنظر میرسد که به علت فعالیتهای ضد حکومتی از کشورش رانده شده باشد. و چون ذاتا آدم شرافتمندی بود، مسئله داشتن سابقه سوء نیز که از نظر پلیس او را مجرم قلمداد کند، به هیچ وجه مطرح نبود. این طور که در خانواده من بهطور پنهانی شایع بود، انگیزه اصلی مهاجرت او عشق بود. ولی عشق به زنی دیگر بهجز همسرش. و آیا این عشق با موفقیت کامل روبهرو شده بود یا با شکست، این را دیگر نمیدانم. ما همگی ترجیح میدادیم روایت اول را بپذیریم. چگونه میشود فرض کرد که زنی روستایی اهل ایرلند در برابر وسوسههای ساموئل توانسته باشد پایداری کند؟
با تکاپویی جدید، ولی قوی و ذهنی سازنده و سرشار از نیرو در دره مستقر شد. چشمهای آبی پررنگی داشت، و موقعی که خسته میشد، یکی از آنها اندکی بهطرف بیرون گرایش پیدا میکرد. مردی نیرومند و در عین حال سرشار از ظرافت خاصی بود. بهرغم کار کثیفکننده در مزرعه، سر و وضعش همیشه تمیز و مرتب بود. دستهای کارآمدی داشت. هم آهنگر خوبی بود، هم نجاری چیرهدست و هم چوببستسازی ماهر. از قطعات ساده چوب و آهن همهچیز میتوانست درست کند. هر روز وسیله جدیدی اختراع میکرد، تا کارهایی را که در گذشته به کندی صورت میگرفت، هر چه بهتر و سریعتر انجام دهد. ولی هیچوقت استعداد پول درآوردن را نداشت. کسان دیگری که چنین استعدادی داشتند، با استفاده از اختراعهای ساموئل ثروتمند میشدند. او سراسر عمرش یک مزدبگیر باقی ماند.
سر درنمیآورم چرا آمد در دره سالیناس سکونت کرد. انتخاب این محل برای سکونت از طرف مردی که از سرزمینی سبز و خرم آمده بود عجیب بهنظر میرسید. این را هم باید اضافه کرد که او در دوران فراوانی باران و رطوبت، یعنی سیسال مانده به پایان قرن، به اینجا رسید. زنش هم همراهش بود: زنی ایرلندی، کوچکاندام، خشک و استوار، و مثل یک مرغ بیشور و حال، آدمی مذهبی و متعصب، و در بند ارزشهای اخلاقی چنان سختگیرانهای، که هر گونه میل به لذت بردن از موهبتهای زندگی را از دل آدم میزدود.
نمیدانم ساموئل کجا با او آشنا شد، چگونه از او خوشش آمد و با او ازدواج کرد. ولی قدر مسلم این است که تصور زنی با شکل و شمایل و ویژگیهای او را جایی در ذهنش داشته است. ساموئل مردی عاشقپیشه بود، ولی هرگز کسی نشنید که با زن دیگری سر و سری داشته باشد.
وقتی ساموئل و زنش لیزا(۱۱) به سالیناس رسیدند، همه زمینهای خوب و هموار، تپههای حاصلخیز و جنگلهای سرسبز تصاحب شده بود، ولی در حاشیه این محلها هنوز زمینهایی باقی بود. ساموئل هامیلتون در شرق کینگسیتی فعلی، میان تپههای خشک و بیحاصل مستقر شد.
او هم از روش معمول پیروی کرد. دولت محلی بخشی زمین که چهار یک خوانده میشد به خودش، بخشی به همسرش و بخشی به فرزند آیندهاش، چون زنش آبستن بود، اختصاص داد. با گذشت سالها نه فرزند از آنها بهدنیا آمد ــ چهار پسر و پنج دختر ــ و مزرعه با تولد هر فرزند به اندازه یک بخش بزرگ شد و وسعت آن به یازده بخش، یعنی به هزار و هفتصد و شصت جریب رسید. (تقریبا نهصد هکتار).
اگر این زمین تا اندازهای قابل بهرهبرداری میبود، خانواده هامیلتون ثروتمند میشد، ولی این هکتارها، زمینی سفت و سخت و بیحاصل بود. آب نداشت و پوشش نازک خاک حاصلخیز را هم سنگهای سخت ازبین میبرد. حتی گل مریم صورتی هم در آن نمیرویید و درختهای بلوط به علت کمی رطوبت خشک میشدند.
حتی در سالهای پرباران هم، علفی که در آن میرویید چنان کم جان و بیرمق بود که دامها در جستوجوی علفی کافی و علفزاری سرسبز توانشان را از دست میدادند. خانواده هامیلتون از فراز تپههای بیآب و علفشان، چشمانداز زیبایی از زمینهای حاصلخیز ته دره و زمینهای سبز و خرمی که رود سالیناس از میان آنها میگذشت، زیر پا داشتند.
ساموئل به دست خودش خانهای ساخت با یک انبار سرپوشیده و یک کارگاه آهنگری. خیلی زود دریافت که حتی اگر دههزار جریب زمین هم روی این تپهها میداشت، باز بیم آن میرفت که خانوادهاش از گرسنگی بمیرد. آنوقت ماشینی برای حفر چاه ساخت و رفت در زمینهای مالکان خوشبخت برایشان چاه حفر کرد. بعد هم دستگاه خرمنکوبی اختراع کرد و رفت توی دره و خرمنهایی را که نمیتوانست در زمین خودش بهعمل آورد برای دیگران کوبید. در کارگاه آهنگریاش، نوک گاوآهنها را تیز میکرد، رندهها را تعمیر میکرد، محورهای شکسته گاریها را جوش میداد و اسبها را نعل میزد. مزرعهداران از سراسر دره لوازمی را برای تعمیر یا مرمت پیش او میآوردند. علاوهبر این دوست داشتند به حرفهای ساموئل گوش کنند که از شعر و فلسفه و تحول اندیشهها گرفته تا سایر مسائلی که در دنیای بیرون از دره سالیناس میگذشت، برایشان حرف میزد. ساموئل صدای خوب و ژرفی هم داشت. به همان خوبی که حرف میزد، آواز هم میخواند. در حرف زدن لهجه خاصی نداشت، ولی خوشآهنگی صدایش گوشهای مزرعهداران عبوس پایین دره را مینواخت. آنها ویسکی هم با خودشان میآوردند و دور از نگاه نکوهشبار خانم هامیلتون که از پنجره آشپزخانهاش بیرون را زیرنظر داشت، چند گیلاسی بالا میانداختند. بعد دانههای رازیانه وحشی میجویدند تا عطر آن بوی الکل را در دهانشان بپوشاند. اگر روزی سه یا چهار مزرعهدار دور کوره ساموئل جمع نمیشدند تا به حرفها و صدای چکش او گوش دهند، آن روز، روز بدی بهشمار میرفت. کشاورزها میگفتند او آدم نابغه بامزهای است، و داستانهایی را که برایشان تعریف میکرد، جاهای دیگر نقل میکردند. ولی توی آشپزخانهشان و سر میز غذا، وقتی داستانهای او را برای اهل خانواده بازگو میکردند، همان حلاوت را نداشت و از خودشان میپرسیدند مگر چه کردهاند که بخشی از آن در طول راه ازبین رفته است.
ساموئل با ماشین حفاری، ماشین خرمنکوبی و آهنگریاش بایستی آدم ثروتمندی میشد، ولی شم کار و کاسبی و پول بهدست آوردن نداشت. مشتریهایش همیشه میگفتند در حال حاضر پول توی بساطشان نیست، پساز برداشت محصول دستمزد او را میپردازند، بعد پساز عید میلاد مسیح، بعد پساز آن… و پساز آن فراموش میکردند. ساموئل از هنر مطالبه پولش بیبهره بود. به همین جهت خانواده هامیلتون تنگدست باقی ماند.
شرق بهشت
نویسنده : جان اشتاین بک
مترجم : پرویز شهدی