معرفی کتاب «موشها و آدمها»، نوشته جان اشتاین بک
جان اشتاینبک را در گوشه یک خیابان با سه چهار نفری گرم گفتوگو بگذار، آنگاه یک گداگشنه را بیاور: یک کارگر که بهطور تصادفی او را پیدا کردهای، یا یکی از بچه مثبتها را که میداند چهطور با این آدمها کنار آید، یا فقط یک عرقخور بدبخت را؛ هر یک از این سه نفر اشتاینبک را از خودشان میدانند. کارگر او را یک همکار تشخیص میدهد، بچه مثبت درمییابد در این آدم نشانههایی وجود دارد که ترجیح میدهد از طریق حقهبازی مردم را سرکیسه کند تا اینکه واقعا نیاز داشته باشد که صدقه بگیرد؛ عرقخور بهرغم مستی و گیجی بهطور غریزی درمییابد که او آدم مهربان و ساده، با قلبی پر از عاطفه است و همه آنها در نظری که درباره او میدهند؛ محق هستند. اشتاینبک در سالهای گذشته مدتهای مدید در مزرعه کارگری و کار یدی و در ارتفاعات سییرا(۱)ی کالیفرنیا شبانی کرده است. برای اینکه او از جمله آدمهایی است که هرگز رضا نمیدهد در حالیکه در کیسهاش چیزی برای خوردن دارد، بپذیرد کارگر زحمتکشی گرسنه بماند. همچنین در مورد آرامش ذاتیاش و مهرورزیاش، آماده بود با هر انسانی مفاهمه و همدلی داشته باشد و این خصوصیات برای او آنقدر طبیعی بود که نفس کشیدن امری طبیعی است.
سالیناس(۲) مرکز صنعت کاهوی کالیفرنیا و محل صدور کاهو است، بههمین ترتیب مکانی برای تجمع گلهداران و پرورشدهندگان اسب بهشمار میآید. جان ارنست اشتاینبک سیوپنج سال پیش در نزدیکی منتهیالیه شمال دره رودخانه سالیناس در هشت مایلی جنوب سانفرانسیسکو در سالیناس متولد شد.(۳) در رگهایش خون آلمانی جاری بود، تا حد زیادی درآمیخته با خون ایرلندی، بلندقامت ــ سه سانت یا بیشتر از صدوهشتاد سانتی متر ــ و در مجموع درشت هیکل بوده، اندامش توتون(۴) را در خاطرت زنده میکرد، مگر اینکه در چهرهاش دقیق میشدی؛ آنوقت آن نگاه پرسشگر آبی در زیر ابروانی که پیوسته بالا رفته بود، در تعارض آشکار با نشانهٔ بیاحساسی در طبایعش بود، آنگاه همانقدر ایرلندی بود که روحیه طنزآمیز او اجازه میداد، روحیهیی که عظیم بود. میتوانستی احتمالاً کمی پیشتر بروی و بکوشی با کنجکاوی خصوصیات سلتی را نیز در مردی بیابی که بهطور استوار و محکمی آلمانی بهنظر میرسد. یعنی میتوانستی او را آلمانی بپنداری به شرطی که یک ابرو بالا نمیانداخت و با کلامی که ویژه آوارگان و گرمخانهخوابهاست، تو را از رفتن باز نمیداشت. او با کلام مردمان گرمخانهخواب آشنا بود، باید با این مردم گرمخانهخواب نشست و برخاست بسیاری داشته باشد، چون در گرمخانهها بسیار اقامت کرده بود.
ارتباط و نزدیکی او با گرمخانهخوابها و کارگران از زمانی که به مدرسه میرفت، آغاز شد. بسیاری از پسرها در حالیکه درس میخواندند در «ولی(۵)» نیز کار میکردند، کار در «ولی» امری بسیار عادی برای آنان بود. اشتاینبک جوان، روزهای مدرسه در سالیناس به کشاورزان خدمات میداد، کیسههای غلات را به دوش میکشید و دیگر کارهای غریب و دشوار پیرامون مزرعه را عهدهدار میشد. بعدها وقتی به حد کفایت شیمی آموخت، مدتی در یک آزمایشگاه بزرگ تصفیه شکر در همان نزدیکی کار گرفت. زمانی هم در مزرعهای در «ولی» دستیار سرکارگر بود. هر کاری برای او فرقی نداشت، حتا در زمانی که یک پسربچه بود، به همه چیز توجه و علاقه نشان میداد که همین ویژگی با گذشت زمان قویتر و پررنگتر شد.
خودش بهخاطر نمیآورد چرا تصمیم گرفت به کالج برود یا اینکه چه شد که تصمیم گرفت دانشگاه استنفورد را انتخاب کند. عدهیی از افراد خانوادهاش به استنفورد رفته بودند، شاید همین امر موجب نامنویسی در آن دانشگاه شده باشد. درهرحال او به پالوآلتو(۶) رفت و برای هیئت علمی آنجا به صراحت گفت که قصد گرفتن مدرک ندارد و آزردگی را در چهره مدیر کالج دید وقتی با اشتیاق به او گفت که قصد دارد برخی واحدها را بخواند و برخی دیگر را رها کند و آنوقت با نوعی شک و تردید در کالج پذیرفته شد. این موضوع به پاییز سال ۱۹۱۹ بازمیگردد. اشتاینبک در خصوص جزییات دوره کالج خود سکوت اختیار میکند و حرفی نمیزند، اما سوابق در استنفورد نشان میدهد در بهار سال ۱۹۲۰ از کالج بیرون آمده و در پاییز همان سال دوباره به کالج بازگشته و بهفور مجددا دانشگاه را ترک گفته است، در طول سال تحصیلی ۲۳-۱۹۲۲ در کوی دانشگاه اقامت داشته و باز در سال تحصیلی ۲۵-۱۹۲۴ این اقامت را تمدید کرده است. در این فواصل اینجا و آنجا در مزرعهها و پرورشگاههای اسب «ولی» در سالیناس کار میکرده و دیگربار به تصفیهخانه شکر بازگشته است و آنچه را از دورههای زبان انگلیسی و تاریخ، همچنین در پالوآلتو آموخته در هاضمه مغزی خود هضم و جذب میکند، بهطور گستردهیی در زمینههایی به مطالعه میپردازد که توجهش را جلب کرده بود، میآموزد که سیگارهای کاغذی قهوهیی را بپیچد بهطوریکه آن را هنوز هم بر نوع ماشینی پیچیده شده آن ترجیح میدهد و ذهنش را نظم و نسقی میبخشد تا شروع به قصهنویسی کند. دنبال مدرک تحصیلی نرفت. گام بعدی در نوشتن، نوشتن بود.
نیویورک در نیمه دهه ۱۹۲۰ همچون گذشته و در سالهای بعد از آن، مکانی برای همه نویسندگان بلندپرواز جوان بود که نمیخواستند مسیر نویسندگی را تمام و کمال طی کنند و در «دام(۷)» کار را تمام میکردند. درهرحال پاریس برای نسل گمشده جای دیگری بود و اشتاینبک که به تازگی از جنگ قسر در رفته بود با یک کشتی باری از طریق کانال پاناما راهی نیویورک شد. در مسیر راه در کمال تعجب دریافت اگر کسی راهش را بداند میتواند از تاس معمولی و ساده به خوبی استفاده کند. این کشف از طریق یک دریانورد سیاهپوست درشت هیکل حاصل شد که البته برایش تا حدودی گران تمام شد، اما لااقل چیزی بود که باید میآموخت. برای آنکه بیشتر حس و حال گیرد تا زندگی افسانهیی دزد دریایی هنری مورگان(۸) را رقم بزند کشتی دیگری گرفت و مدتی در پاناما ماند. این رمان بعدها بهعنوان نخستین کتابش با نام جام طلا انتشار یافت، اما آن کتاب سالها در محاق بیتصمیمی ناشران ماند و بعدها انتشار یافت. با درسهایی که از تاس گرفته بود و آموختههایی که از پیش داشت، وارد کار قمار در نیویورک شد، کاری که قرار بود به آن بپردازد.
درآمد ناچیزی داشت، برای مدتی کار خبرنگاری را پی گرفت، اما در این کار دوامی نیارود. یک روزنامه کلان شهری، جوانانی را به خدمت میگرفت که میخواستند روزی نویسندهیی بزرگ شوند، اما فقط به شرط آنکه آن جوانان موفق شوند شوقی و شوری نشان بدهند و به آن بخش از کار خبرنگاری ورود کنند که به جزییات زشت و پلیدیهای کار خبرنگاران مربوط میشد. بخش بزرگی از این امور از نظر اشتاینبک خارج از موضوع خبرنگاری بود و او حاضر نشد به یک سردبیر حوادث شهر سواری دهد که انتظار داشت بدون کمترین رنجی به موجودی دوگانه تبدیل شود. بههمین جهت ظرف مدت کوتاهی این کار را هم رها کرد. با این حال باید شکم خود را سیر میکرد و وقتی دوستی به او پیشنهاد شغلی در ساختمان نوبنیاد مدیسون اسکوار گاردن(۹) داد، آن شغل را پذیرفت و تا زمانی که آجر برای حمل بود، آجر حمل کرد. آنوقت این کار نیز خاتمه یافت و اشتاینبک، به صف جوانانی پیوست که برای اندیشهیی نو پرسه میزدند و میکوشیدند در ازای مبلغی ناچیز مزدوری کنند. این یکی از بهترین شیوهها برای گرسنگی کشیدن در نیویورک بود، سرانجام او مقصد خود را یافت و به کالیفرنیا بازگشت.
رمان جام طلا در ارتفاعات شش تا هفت هزار پایی (دو هزار متری) سییرا، زمانی نوشته شد که در طول یک زمستان نگهبان خانهیی در کناره خلیج امرلد تاهو(۱۰) بود و هفتهیی یک بار اشتاینبک با پاپوشهای اسکیمانند لبههای بلندیهای یخزده را درمینوردید تا خود را به قایق پست برساند و آذوغه تهیه کند. در بقیه ایام هفته، هیزم خرد میکرد تا خود را گرم نگاه دارد و به این نتیجه رسید که حتا با وجدانترین نگهبانان نمیتوانند برای جلوگیری از سقوط درخت عظیم کاجی که به سقف خانه آسیب زده بود، کاری بکنند، در حالیکه او در جایی دنج و راحت سرگرم نوشتن است. جام طلا نخستین رمان او بود که بهچاپ رسید، اما در واقع چهارمین رمانی بود که رقم زده بود، از آن سه عنوان رمان دیگر، دو عنوان آنها را هرگز به هیچ ناشری نشان نداد. یکی از آن سه بهطور کامل رد شد و هر سه آنها اکنون نابود شده است.
اشتاینبک، داستان کوتاه هم نوشت، اما هیچکس به آنها توجهی نشان نداد. او به خرد کردن هیزم ادامه داد تا به داستانهایش گرمی بخشد و تا تابستان همچنان نوشت تا اینکه مالکان خانه تاهو سر رسیدند و او را به جهت بیتوجهی و غفلت به سبب فروافتادن درخت کاج روی سقف خانه و آسیب دیدن سقف اخراج کردند. او روز بعد از اخراج در یک پرورشگاه ماهی قزلآلا کاری گرفت که تنها چند مایل از آن خانه فاصله داشت. آن شغل جدید را دوست میداشت، اگرچه وقتی از او میپرسیدی چرا؟ فقط به شیوه مبهمی میگفت: “آه از آن همه ماهی کوچولو.”
آنوقت مک براید(۱۱) کتاب جام طلا را برای انتشار پذیرفت. این همان سالی بود که وضعیت اقتصادی افت شدیدی کرده و آن رشد ناگهانی، فروکش کرده بود، اما درهرحال اشتاینبک پایگاه و موقعیتی جدید کسب کرده بود. این کتاب برای او پولی به ارمغان نیاورد، اما حداقل در شمار نویسندگانی قرار گرفت که اثرش به چاپ رسیده، انتشار یافته بود. با کارول هنینگ(۱۲) از سن خوزه کالیفرنیا ازدواج کرد که والدینش از سرزمین معدنچیان قدیمی آمده بودند (پدربزرگش ساختمان مجلس للند استنفورد(۱۳) را در دامنههای سییرا در میشیگان بلوف(۱۴) بنا کرده بود) و به خانه کوچکی در پاسیفیک گروو(۱۵) رفت که پدر و مادر خودش به این زوج تازه ازدواج کرده، داده بودند؛ تا در آنجا زندگی کنند.
دو سال بعد شاهد انتشار چراگاههای آسمان(۱۶) و به خدایی ناشناخته(۱۷) شدیم که هر دو کتاب مورد ستایش منتقدان قرار گرفت، اما خوانندگان کتاب، نسبت به این دو اثر بیاعتنا ماندند. صاحبنظران واژگان قدرتمندی چون «پرتوان و مردصفت» و «باشکوه» را در مورد رمانهایش به کار گرفتند و در مورد نویسنده از واژگانی چون «ساده، در یاد ماندنی، محونشدنی» استفاده کردند که واژگان دلنشینی بود. اما اشتاینبک نمیتوانست روی حقالتالیفها حساب کند، چون حقالتالیفی در کار نبود تا بتواند با آن زندگی کند. در شیکاگو کتابفروشی به نام بن آبرامسون(۱۸) دست به یک اقدام جنونآسا در مورد اشتاینبک زد و همه نسخههای کتابهای اشتاینبک را در هرکجا یافت، از جمله کتابهای انباری را خریداری کرد که ناشران با آزردگی کنار گذارده بودند، اما کتابها در قفسههای آبرامسون ماندگار شد. ظاهرا هیچکس نسبت به اشتاینبک خوشبین نبود. در مجموع مردم آنچه میتوانستند درک کنند این بود که یک رماننویس از نوع جدیدش قدم به میدان گذارده که هرگز دو کتاب نمینویسد که شباهتی به یکدیگر داشته باشند. یکچنین آدمی را کجا میتوان جای داد؟
سرانجام این انتشارات پاسیفیک گروو در ساحل خلیج مونتری(۱۹) بود که با کتابهای جیبیاش به اشتاینبک کلیدی داد تا با آن صندوقچه قفل قلبهای مردم را باز کند. چون وقتی میخواست بین دورههای نوشتن و تأملات غمگنانه در این باب که وعده غذای بعدی از کجا میرسد، اشتاینبک عادت داشت در یک منطقه کوهستانی در ارتفاعات کوچکی که بر خلیج اشراف داشت، پرسه بزند. برخی از ساکنان این منطقه ماهیگیر بودند ولی غالبا آدمهای خوشگذرانی بودند که تا میتوانستند از لحظه لحظه زندگی لذت میبردند و تا زمانی که یک پارچ شراب کالیفرنیا در اختیارشان بود و فرصتی برای آواز خواندن، قصهیی برای گفتن یا فقط گپی برای زدن؛ پیوسته اندیشیدن درباره فردا را به بعد موکول میکردند. همیشه به ترتیبی شرابی یافت میشد، حتا در روزگاران منع و غیرقانونی شدن مشروبات الکلی. اشتاینبک حسابی وقت داشت با آنان گپ بزند و از خودش و ماجراهای زندگیاش داستانها بگوید و با آنان لبیتر کند. در جمع این خوشباشان بود که کتاب تورتیلا فلت(۲۰) انتشار یافت و برای نخستین بار در زندگی مشترکش اشتاینبک پسانداز اندکی داشت. راستش چندان هم اندک نبود و بیش از اندک بود، چون در نخستین سیلان شور و حال عمومی برای این کتاب، مردم اهل سینما این کتاب را خریداری کردند و بدینترتیب اسم اشتاینبک به هالیوود راه یافت تا به سینما راه پیدا کند. اما همین نجوا کافی بود که او را به هراس افکند. او همسرش را و مقداری لباس را در شورولت دست دومش ریخت و راهی مرز مکزیک شد. شاهراه جدید پان آمریکن افتتاح شده بود و مکزیکوسیتی به حد کفایت دور از آوای شهر سینمایی بود. بگذار هالیوود هرچه در توان دارد، برای پیدا کردن او به کار گیرد.
قبل از رفتن به مکزیکوسیتی، رمان در نبرد مشکوک را به پایان رساند که بیشتر خوانندگانش آن را بهترین رمان شگفتی که تاکنون نوشته شده، عنوان دادهاند. او به کالیفرنیا بازنگشت تا اینکه کتاب انتشار یافت. تا آن زمان تصور میکرد هالیوود احتمالاً فراموش کرده از او بخواهد روی تورتیلا فلت کار کند، حق نیز با او بود. نه تنها عوامل اجرایی فیلم آن فکر را رها کرده بودند، بلکه ظاهرا فکر فیلمسازی را نیز به کلی کنار گذارده بودند. در واقع در این مورد چیزی اتفاق نیفتاده بود. شایعهیی بر سر زبانها بود که پیشنهاد شده یک هنرپیشه مشهور نقش «دنی»(۲۱) را عهدهدار شود، اما معلوم شد که آن هنرپیشه ایفای این نقش را دون شأن خود دانسته بود. شاید هم فقط یک شایعه بود.
رمان در نبرد مشکوک با اقبال غریبی مواجه شد و یک بار دیگر خوانندگان اشتاینبک یادآور شدند او کتابی نوشته که در مجموع کاملاً متفاوت از آثار قبلی اوست، اکثر آنان هیچ یک از آثار او، به جز تورتیلا فلت را نخوانده بودند، اما درهرحال کمترین شباهتی بین این رمان با رمانهای قبلیاش وجود نداشت.
منتقدان چپگرا نومید شدند زیرا در باب اعتصاب به حد کفایت صحبت نشده بود و خوانندگان مرتجع نیز آزرده بودند. گفته شد اشتاینبک بیش از حد درباره روشها و فنون شکستن اعتصاب سخن گفته است. شاید او به نوعی یک «سرخ» بود. در کالیفرنیا کمترین سوءظن درباره چنین اتهامی کفایت میکرد تا متهم کله پا شود. توده مردم نقش قهرمان در نبرد مشکوک را بهحساب خود اشتاینبک در کشور گذاشتند و این کتاب تبدیل به یک کیک داغ شد، یعنی بیشتر مردم چنین تصوری از اشتاینبک داشتند، کامنولث کلوب(۲۲) کالیفرنیا این کتاب را شایسته دریافت جایزه مدال طلایی کلوب دانست و جایزه مدال طلا را به این رمان اعطا کرد که هر سال به بهترین کتابی اهدا میکرد که در سال قبل نوشته شده بود. اشتاینبک بسیار سپاسگزار شد، اگرچه به خشم آمد که چرا اعضای باشگاه از شرکت در مهمانی رسمی شام که برای اعطای مدال برگزار شده بود، خودداری کردند. اسبهای وحشی نتوانسته بودند او را به روی سکویی بکشانند چه رسد او را وادارند که شق و رق بایستد و ادای پذیرش مؤدبانه جایزه را داشته باشد. او سخنرانیهای خود و دیگران را هولناک خواند. یک بار برخلاف میلش و به اصرار ناشرش به یک مهمانی شام ادبی رفت. او سه سخنرانی اول را تحمل کرد ولی همهاش همین بود. بعد از آن دوستانش او را در بار هتل دیدند که چشم دوخته بود به براندی و سودای دوبل خود و هنوز دستپاچه و شرمنده بود که مردان و زنانی که قادرند اینقدر خوب بنویسند؛ چرا باید در برابر جمعیت بایستند و این مزخرفات را بگویند.
جوزف هنری جکسون
موشها و آدمها
نویسنده : جان اشتاین بک
مترجم : مهدی افشار