معرفی کتاب «ندای کوهستان»، نوشته خالد حسینی
یادداشت مترجم
خالد حسینی اکنون در ایران (و سراسر جهان) نام پرآوازهای است. دو رمان قبلی او، بادبادک باز و هزار خورشید تابان، با ترجمه من به چاپهای چندم رسیده و ترجمههای دیگری نیز از هر دو به بازار آمده است.
در این رمان که پیش رو دارید، شگردهای تازهای را به کار گرفته، از جمله بازگشت به گذشته و حواله به آینده و حتی در درون فصل آخر نیز از آن بیشتر بهره برده، همچنین از راویان متعدد در فصلهای کتاب استفاده کرده است. بعلاوه در اینجا بیش از پیش به درونکاوی شخصیتها پرداخته و از کشاکشهای ذهنی آنها حرف زده است؛ به نحوی که گاه به استادان داستاننویسی پهلو میزند.
به هر حال، خالد حسینی متولد ۱۹۶۵ کابل و از ۱۹۷۶ مقیم امریکاست. پزشک است و دانش آموخته نحله نویسندگی خلاق….
وانگهی در این رمان، خالد حسینی دیگر کمتر به خود جنگ و فجایع آن میپردازد و بیشتر پیآیندهای آن و پراکندهشدن نسلی را در سراسر جهان دنبال میکند و میگوید نسل اول بین دو دنیا گیر افتاده و نسل بعد دیگر هویت خود را میبازد. با این حال نسل اول، نسل اولِ سرگشته در اقصی نقاط جهان هنوز روزگار وصل و نیمه غایب خود را میجوید و گاه جز خاکستری از آن نمییابد.
نویسنده در مؤخره کتاب گفته است شادباغ، نامی غیر واقعی است و نام رمان حاضر را از یکی از اشعار ویلیام بلیک، شاعر انگلیسی، به نام پرستار گرفته است. در شعر نامبرده کوهها یا تپهها فریادهای شادی کودکان را پژواک میدهند.
Out beyond idias
of wrongdoing and rightdoing
there is a field
I’ll meet you there.
از کفر و ز اسلام برون صحرایی است
ما را به میان آن فضا سودایی است
عارف چو بدان رسید، سر را بنهد
نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جایی است.
مولانا جلالالدین مولوی
ترجمه انگلیسی از کولمن بارکز
۱
پاییز ۱۹۵۲
خب، پس. قصه میخواهید و من برایتان میگویم. اما فقط یکی. هیچکدامتان از من بیشتر نخواهید. دیروقت است و فردا من و تو، پری، یک روز سفر دراز در پیش داریم. امشب باید خوب بخوابید. تو هم همینطور عبداللّه. من و خواهرت که رفتیم، چشم امیدم به توست. مادرت هم همینطور. خب. پس شد یک قصه. گوش کنید، هر دو خوب گوش کنید و حرفم را هم قطع نکنید.
روزی روزگاری، در ایامی که دیوها و اجنه و غولها در زمین پرسه میزدند، دهقانی زندگی میکرد به نام باباایوب. این مرد با خانواده در دهِ کوچکی به نام میدان سبز به سر میبرد. چون باباایوب عیالوار بود، همه روزش به کار سخت میگذشت. هر روز از بام تا شام مزرعهاش را شخم میزد و خاک را زیر و رو میکرد و به درختهای پسته کمبارش میرسید. هر لحظه میشد او را در مزرعه دید، درحالیکه تا کمر خمیده و پشتش چون داس قوس برداشته است و مدام در جنبوجوش است. دستهایش همیشه پینه بسته و خونی بود و هر شب همینکه سر به بالین میگذاشت، خوابش میبرد.
باید بگویم که از این لحاظ او تنها نبود. زندگی در میدان سبز برای همه اهالی ده دشوار بود. دهات آباد دیگری در شمال آنجا، در درهها، بود که درختهای میوه و گل و هوای مطبوع داشت و رودخانههایی که آب سرد و زلالشان جاری بود. اما میدان سبز، برخلاف آنچه نامش به ذهن میآورد، اسمی بیمسما بود. این ده در دشتِ پر گرد و خاکی قرار داشت در احاطه کوههای سنگلاخ. باد گرم بود و خاک در چشمها میپاشاند. پیدا کردن آب هر روز مصیبتی بود، چون چاههای ده، حتا چاههای عمیق آب کمی داشتند. بله، رودخانهای هم بود، اما اهالی ده باید نصف روز راه میرفتند تا به آن برسند، گو اینکه آب جاری در آن تمام سال گلآلود بود. حالا پس از ده سال خشکسالی، آب رودخانه هم خیلی کم شده بود. بگذارید بگویم که اهالی میدان سبز با مشقت دو برابر کار میکردند تا به زحمت نصف روزیشان را به دست آورند.
با این حال باباایوب خود را خوشبخت میدانست، چون خانوادهای داشت که برایش از همهچیز عزیزتر بود. زنش را دوست داشت و هرگز صدایش را برای او بلند نمیکرد، چه برسد به اینکه به رویش دست بلند کند. برای نظرش ارزش قایل بود و از مصاحبتش لذت کامل میبرد. از بابت فرزندان هم به اندازه انگشتان یک دست برخوردار بود، سه پسر و دو دختر، که همهشان را خیلی دوست داشت. دخترهایش وظیفهشناس و مهربان و با شخصیت و دارای حسن شهرت بودند. تا به حال به پسرهایش ارزش صداقت، شهامت، دوستی و کار سخت بدون شکایت را یاد داده بود. آنها مثل همه پسرهای خوب از پدرشان اطاعت میکردند و در کار مزرعه یاور پدر بودند.
باباایوب همه بچههایش را دوست داشت، اما در نهان یکی از آنها، یعنی کوچکترینشان قیس که سه سال از سنش میگذشت، نور چشمش بود. قیس پسربچهای بود با چشمهای آبیتیره. با آن خنده شیطنتبار همه مفتون او میشدند. از آن بچهها بود که نیروی جنب و جوش از او تتق میزد و بچههای دیگر در برابرش کسر میآوردند. همینکه به راه رفتن افتاد، چنان از آن لذت میبرد که تمام روز تا بیدار بود، میدوید و بعد، به طرزی نگرانکننده، حتا شبها که خواب بود، راه میرفت و از خانه گِلی خانواده بیرون میرفت و در تاریکی مهتابی شب میپلکید. طبیعی است که پدر و مادرش نگران بودند. اگر توی چاهی میافتاد، یا گم میشد، چه، یا بدتر از همه، اگر موجودی که شب در دشت کمین میکند، به او حملهور شود چه؟ خیلی از درمانها را امتحان کردند، ولی بیفایده بود. سر آخر راهحلی که باباایوب پیدا کرد خیلی ساده بود، همه راهحلهای ناب غالبا همینطورند: زنگولهای از گردن یکی از بزهایش وا کرد و آن را به گردن قیس بست. به این ترتیب اگر قیس نیمهشب پا میشد و راه میافتاد، یکی به صدای زنگوله بیدار میشد. پس از مدتی راه رفتن توی خواب قطع شد، اما قیس به زنگوله دل بست و حاضر نبود کنارش بگذارد. بنابراین هرچند زنگوله از مقصود اصلی دور شد، اما همچنان با رشتهای به گردن پسربچه آویزان ماند. باباایوب که پس از یک روز کار طولانی برمیگشت، قیس از خانه به طرف پدرش میدوید و با سر میرفت توی شکمش و با هر قدم کوچکش زنگوله جیلینگ جیلینگ میکرد. باباایوب بغلش میکرد و او را با خود به خانه میبرد و قیس با دقت تمام پدرش را هنگام شستن دست و رو تماشا میکرد و بعدسر سفره شام کنار باباایوب مینشست. بعد از شام خوردن، باباایوب چایش را مینوشید، خانوادهاش را تماشا میکرد و زمانی را تصور میکرد که بچههایش ازدواج کرده و هر کدام بچهدار شدهاند و او میتواند به خود ببالد که بزرگ خاندان است.
اما افسوس، عبداللّه و پری، روزگار خجسته باباایوب به پایان رسید.
از قضای روزگار روزی دیوی گذرش به میدان سبز افتاد. همچنانکه از سمت کوهستان به ده نزدیک میشد، با هر گامش زمین میلرزید. اهالی ده بیل و کجبیل و تبر را به زمین انداختند و پراکنده شدند. درِ خانهها را به روی خود بستند و به آغوش یکدیگر پناه بردند. صدای گوشخراش گامهای دیو که بند آمد، آسمان میدان سبز از سایهاش تیره و تار شد. میگفتند روی سرش شاخهای خمیدهای روییده و موهای سیاه انبوهی شانهها و دم نیرومندش را پوشانده. میگفتند چشمهایش برق قرمز میزند. هیچکس به یقین نمیدانست، میفهمید که، حداقل کسی که زنده باشد نمیدانست: دیو هر کس را که جرئت میکرد و دزدانه گوشه چشمی به او میانداخت، در جا میبلعید. اهالی ده که این نکته را میدانستند، عاقلانه به زمین چشم میدوختند.
توی ده خرد و کلان میدانستند چرا دیو آمده است. از سرزدنش به دهات دیگر داستانها شنیده بودند و فقط تعجب میکردند که چطور میدان سبز این همه مدت توجهش را جلب نکرده است. دلیل و برهان میآوردند که شاید زندگی فقیرانه و سخت در میدان سبز به نفعشان تمام شده باشد، چون بچههاشان غذای خوب نمیخوردند و چندان گوشتی به تن نداشتند. با اینهمه سر آخر بخت از آنها رو گرداند.
میدان سبز به لرزه درآمد و نفس در سینهها حبس شد. خانوادهها دعا میکردند دیو از خانهشان دور شود، چون میدانستند اگر تپ تپ به بامشان بزند، باید بچهای تقدیمش کنند. دیو بچه را توی کیسهای میانداخت، کیسه را به دوش میگرفت و از راهی که آمده بود برمیگشت. دیگر کسی آن طفلک را نمیدید. اگر خانهای از تحویل دادن بچه خودداری میکرد، دیو همه بچههای خانه را میبرد.
خب، دیو بچهها را کجا میبرد؟ به قلعهاش که در قله کوهی پر شیب قرار داشت. قلعه دیو از میدان سبز خیلی دور بود. باید چندین دره و صحرا و دو سلسله جبال را در مینوردیدی تا به آن برسی. و کدام آدم عاقلی با مرگ دست و پنجه نرم میکند؟ میگفتند قلعه پر از دخمههایی است که به دیوارهایش ساطور آویختهاند و قلابهای گوشت از سقفها آویزان است. میگفتند سیخهای خیلی گنده و آتشدان آنجاست. معروف بود که اگر کسی گذرش به آنجا بیفتد، دیو به بیزاریاش از گوشت بزرگسالان غلبه میکند.
گمانم بدانید تپتپ ترسناک دیو به کدام بام خورد. باباایوب با شنیدن تپتپ بیاختیار نعره دردناکی سر داد و زنش درجا غش کرد. بچهها هراسان گریه سر دادند، غصه هم میخوردند، چون میدانستند بیبروبرگرد باید یکی را قربانی کنند. خانواده ناچار بود تا سپیدهدم پیشکش خود را بدهد.
از دلواپسی و اضطراب باباایوب و زنش در آن شب چه بگویم؟ هیچ پدر و مادری نمیتواند چنین انتخابی بکند. دور از چشم و گوش بچهها باباایوب و زنش بحث کردند چه تصمیمی بگیرند. حرف زدند و گریه کردند و حرف زدند و گریه کردند. تمام شب را پس و پیش رفتند و سپیده که داشت نزدیک میشد، به هیچ نتیجهای نرسیدند. شاید دیو هم همین را میخواست، چون تردید آنها به او اجازه میداد به جای یکی هر پنج تا را ببرد. سر آخر باباایوب بیرون خانه چهار سنگ همشکل و هماندازه پیدا کرد. روی هر سنگ اسم یک بچهاش را نوشت و بعد سنگها را در کیسهای ریخت. وقتی کیسه را جلوی زنش گرفت، او انگار که ماری سمی در آن است، خود را پس کشید. سر جنباند و به شوهرش گفت: «نمیتوانم. اهل انتخاب کردن نیستم. طاقتش را ندارم.»
باباایوب بنا کرد به گفتن اینکه: «من هم نمیتوانم…» اما از پنجره دید که چیزی نمانده خورشید از پشت کوههای مشرق سر درآورد. وقت کوتاه بود. به طرز رقتباری پنج بچهاش را برانداز کرد. برای سالم ماندنِ دست ناچار بود یک انگشت را قطع کند. چشمها را بست و یکی از سنگها را از کیسه برداشت.
گمانم شما هم بدانید باباایوب از قضای روزگار کدام سنگ را برداشت. وقتی اسم روی سنگ را دید، سر به آسمان کرد و فریاد سر داد. با قلبی شکسته کوچکترین پسرش را بغل کرد و قیس که کورکورانه به پدرش اعتماد داشت، شادیکنان دست دور گردن باباایوب حلقه کرد. تا باباایوب پسربچه را پشت در نگذاشته و در به رویش نبسته بود، او نفهمید چه بلایی دارد به سرش میآید. باباایوب با چشمهای به هم فشرده و اشکبار پشت به در داده و همانجا ایستاده بود و قیس محبوبش با دستهای کوچک به در میکوبید و گریهکنان از بابا میخواست به درون راهش بدهد. باباایوب همانجا ایستاده بود و زیر لب میگفت: «مرا ببخش، مرا ببخش!» تا زمین با قدمهای دیو به لرزه درآمد و پسر بچه جیغ زد و زمین باز لرزید و لرزید تا دیو از میدان سبز رفت. سر آخر که دور شد، زمین باز آرام گرفت و همهجا سکوت برقرار شد، جز اینکه باباایوب هنوز زار میزد و از قیس بخشش میطلبید.
عبداللّه، خواهرت خوابیده. پتو را بینداز روی پاهاش. درست شد. خوب. شاید تا همینجا بس باشد. نه؟ میخواهی باقیاش را بشنوی؟ مطمئنی، پسرجان؟ باشد.
کجا بودم؟ آه، بله. تا چهلم بچه عزاداری کردند. همسایهها هر روز برای خانواده غذا میپختند و شبها همراهشان شبزندهداری میکردند. مردم هر چه دستشان میرسید، برایشان پیشکش میآوردند ــ چای، آبنبات، نان، بادامــ و همینطور تسلیت و همدردی با خود میآوردند. باباایوب به زحمت خودش را جمعوجور میکرد تا کلمهای از باب تشکر بگوید. در گوشهای مینشست و جویبار اشک از دو چشمش روانه بود، انگار میخواست خشکسالی ده را با آن برطرف کند. رنج و عذابش را برای شریرترین مردها هم آرزو نمیکرد.
سالها گذشت. خشکسالی ادامه یافت و میدان سبز به فقر و فلاکت بیشتر افتاد. نوزادان زیادی از تشنگی در گهواره هلاک شدند. چاهها کمآبتر شد و رود خشکید، برعکس رنج و عذاب باباایوب، که رودی بود روزبهروز خروشانتر و سیلابیتر. دیگر به درد خانواده نمیخورد. کار نمیکرد، دعا و نماز و خورد و خوراک هم خیلی وقتها یادش میرفت. زن و بچههایش از او خواهش و تمنا میکردند، اما بیهوده بود. دو پسر دیگرش کارها را به عهده گرفتند، چون باباایوب هر روز کارش این شده بود که مثل آدمی بیکس و مفلوک لب مزرعه بنشیند و به کوهستان زل بزند. دیگر با اهالی ده هم حرف نمیزد، چون عقیده داشت پشت سرش چیزهایی میگویند. میگفتند آدم بزدلی است که به میل خودش پسرش را داده ببرند. یا پدر شایستهای نیست. پدر واقعی با دیو میجنگد. بهتر بود جانش را برای دفاع از خانوادهاش فدا میکرد.
شبی همین را به زنش گفت.
زنش جواب داد: «همچو چیزهایی نمیگویند. هیچکس خیال نمیکند ترسویی.»
«خودم شنیدم.»
زن گفت: «صدای خودت را میشنوی، شوهر من.» اما نگفت که البته دهاتیها پشت سرش حرف میزنند. ولی چیزی که زمزمه میکردند، این بود که شاید زده به سرش.
روزی حرفشان را اثبات کرد. کله سحر پا شد. بیآنکه زن و بچههایش را بیدار کند چند تکه نان توی گونی انداخت، کفش پوشید، داس را پرشالش زد و راه افتاد.
روزهای متمادی راه رفت. آنقدر رفت که خورشید پرتو سرخ ضعیفی در دور میپراکند. شبها در غاری میخوابید که باد بیرونش زوزه میکشید. یا لب رودی، زیر درختی، میان پوشش قلوهسنگها میخوابید. نان خودش را میخورد و بعد هر چه پیدا کرد ــ توتهای وحشی، قارچ، ماهی که با دستهای خود از نهرها میگرفتــ و بعضی روزها هم هیچی نمیخورد. اما همچنان راه میرفت. عدهای از رهگذرانی که مقصدش را میپرسیدند، به شنیدن جواب میخندیدند، دستهای از ترس اینکه مبادا دیوانه باشد پا تند میکردند و بعضی که خودشان هم فرزندی قربانی دیو کرده بودند، در حقش دعا میکردند. باباایوب سر به زیر انداخت و به راه خود رفت. کفشهایش که پاره پاره شد، آنها را با رشتهای به پایش بست و رشتهها که پاره شد، پابرهنه به راه ادامه داد. به این ترتیب از صحراها و درهها و کوهها گذشت. سرانجام به کوهی رسید که قلعه دیو در قلهاش قرار داشت. چنان مشتاق برآوردن خواستش بود که بدون استراحت فوری بنا کرد به بالا رفتن؛ لباسهایش پاره پاره، پاهایش خونی، موهایش پر گرد و خاک، اما ارادهاش تزلزلناپذیر بود. سنگهای دندانهدار کف پاهایش را درید. هنگام صعود که از کنار آشیانه عقابی میگذشت، عقابها به صورتش نوک میزدند. بادهای تند چیزی نمانده بود پرتش کنند. با این حال از سنگی به سنگی صعود کرد تا سر آخر جلو دروازه عظیم قلعه دیو ایستاد.
باباایوب که سنگی به در زد، صدای رعدآسای دیو به گوش رسید: «کیست که جرئت میکند؟»
باباایوب نامش را گفت و افزود: «از دهِ میدان سبز میآیم.»
«آرزوی مرگت را کردهای؟ حتما همینطور است، توی خانهام مزاحم میشوی! کارت چیست؟»
«آمدم اینجا بکشمت.»
پشت دروازه لحظهای مکث شد. بعد دروازه غژغژکنان باز شد و هیکل دیو درآمد که با عظمت کابوسوارش بالای سر باباایوب خیمه زد.
صدایی رعدآسا درآمد: «واقعا؟»
باباایوب گفت: «واقعا. یا این یا آن، یکی از ما امروز میمیرد.»
ندای کوهستان
نویسنده : خالد حسینی
مترجم : مهدی غبرائی