معرفی کتاب «کوری»، نوشته ژوزه ساراماگو + بخش کوتاهی از کتاب
مقدمه
چشم دل بایدت
ژوزه ساراماگو هفتاد و پنج ساله نویسنده پرتغالی برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۹۸ را نویسندهای میدانند که داستانهایش سرشار از رویا و طنز تلخ گزنده است. ساراماگو نویسندهای خود ساخته است که مثل همه نویسندههای قَدَر قرن بیستم سالهای اولیه شکلگیری شخصیتاش در دست و پنجه نرم کردن با مشکلات سپری شد.
مشخصه نثر و سبک نوشتاری او در حداقلِ استفاده از قواعد و علائم نشانهگذاری، بازی با زمان افعال و پشت سرهم عوض شدن فاعل جملههاست. در کل کتاب چهار علامت سئوال و یک گیومه به کار رفته است. خواننده همواره بین اول شخص و سوم شخص سرگردان است و تا یکی دو صفحه نخواند، نمیتواند متن را به خوبی دریابد و به ضرباهنگ کتاب خو بگیرد. پاراگرافهای طولانی و تخت تا اندازهای غیرعادی است اما زبان توصیفی کتاب چنان است که خواننده را مسحور میکند و کنار گذاشتن کتاب برای خواننده سنگین میشود و نمیتوان از آن دل بکند.
ساراماگو در کوری آینه گردان فروپاشی جامعه بشری است که به رغم برخورداری از همه مواهب طبیعی و علمی و فنی در وضعی بغرنج قرار میگیرد. نویسنده کوری به حد افراط از تمثیل و استعاره بهره برده است. استفاده از نمادهای اسطورهای و تلمیحات مکرر از کتاب مقدس نشانه بارز تبحر نویسنده است. از میان چهار کتابی که از این نویسنده خواندهام، رمان کوری را برای ترجمه انتخاب کردم و سعی و کوشش خود را به کار بردهام تا سبک و سیاق نویسنده در ترجمه صدمه نبیند. برای آشنایی بهتر با این نویسنده خوانندگان را به گزیده متن سخنرانی وی در مراسم دریافت جایزه دعوت میکنم که گویای بسیاری از مسائلی است که قصد داشتم در این مختصر بگویم. در پایان لازم میدانم از آقای منوچهر حسنزاده مدیر انتشارات مروارید قدردانی کنم که زمینهساز فراهم آمدن این ترجمه شدند.
اسدالله امرایی
کوری
چراغ زرد روشن شد. دو تا از ماشینهای جلویی گاز دادند و پیش از قرمز شدن چراغ رد شدند. با روشن شدن چراغ عابر پیاده آدمک سبز وسط چراغ پیدا شد. آدمهای پیاده که منتظر سبز شدن چراغ بودند راه افتادند و پا روی خطهای سفیدی گذاشتند که بر سطح سیاه آسفالت به چشم میخورد. این خطوط هیچ شباهتی به گورخر ندارد اما اسمش را دارد. سوارهها بیصبرانه، پا روی کلاچ گذاشته، آماده لحظه اعلام حرکت بودند، مثل اسبهای بیتابی که صدای شلاق را پیش از فرود آمدن حس میکنند. پیادهها تازه از عرض خیابان گذشتهاند اما چراغ علامتی که دستور حرکت سواره را بدهد هنوز روشن نشده است. بعضیها حساب میکنند که این تأخیرهای جزیی را اگر در تعداد هزاران چراغ راهنمایی توی شهر ضرب کنیم و در نظر بگیریم که هر کدام از آنها سه رنگ دارند، یکی از مهمترین عوامل راه بندان یا به عبارت درستتر بند آمدن گلوگاه به دست میآید.
سرانجام چراغ سبز شد. ماشینها با عجله راه افتادند اما از قرار همه آنها با هم حرکت نکردند. ماشین سرِ خطِ وسط توی راه مانده بود. احتمالاً عیبی فنی داشت، پدال گاز در رفته بود، دسته دنده جا نمیرفت، کاربوراتور عیب کرده، برق نمیرساند، ترمز خالی شده یا آنکه اصلاً بنزین تمام کرده بود. اولین باری نیست که از این اتفاقها میافتاد. گروه پیادههای بعدی که دم خطکشی جمع شده بودند راننده ماشین را میبینند که از پشت شیشه دست تکان میدهد. ماشینهای پشت سر یک ریز بوق را به صدا در میآوردند. بعضیها از ماشینهاشان پیاده شدهاند تا ماشینِ از کار افتاده را هل بدهند و راه را باز کنند. آنها خشمگین مشت به شیشه میکوبند. مرد توی ماشین سرش را به طرف آنها برمیگرداند. اول به این طرف بعد به آن طرف. انگار داد میزند. از حرکت لبهایش به نظر میرسد چند کلمه را تکرار میکند. یک کلمه نه سه کلمه. آخر سر یکی که در را باز میکند، معلوم میشود که میگوید، من کور شدهام.
کی چنین حرفی را قبول میکند. با همان نگاه اول معلوم میشود که چشمهایش سالمِ سالم است. عنبیه صاف و شفاف، تخم چشمش سفید بود و از سفیدی به چینی میماند. چشمهای وق زدهاش، و صورت چروکیده و ابروهای تابدار نشان میداد که او بدجوری نگران است. با حرکتی سریع آنچه جلوی چشم مرد قرار داشت پشت مشتهای گره کرده مرد گم شده است، انگار هنوز میکوشید توی ذهن خود آخرین تصویری را که دیده حفظ کند، چراغ گرد قرمز سر چهارراه. وقتی کمکش کردند از ماشین پیاده شود، نومیدانه تکرار کرد من کور شدهام کور شدهام. اشک توی چشمهایی که ادعا میکرد مرده میجوشید و برق میزد. زنی گفت پیش میآید موقتی است. حالا میبینی گاهی هم از اعصاب است. چراغ سبز شده. عابران کنجکاو دور جمعیت را گرفتند. رانندههایی که دورتر بودند و نمیدانستند چه خبر شده، اعتراض میکردند که یک تصادم جزیی یا چراغ شکسته و گلگیر قُر شده این همه سروصدا لازم ندارد. داد میزدند افسر خبر کنید این لگن را بکشید کنار. مرد کور التماس میکرد خواهش میکنم یکی مرا به خانه برساند. همان زن که گفته بود از اعصاب است عقیده داشت باید آمبولانس خبر کنند و او را به بیمارستان برسانند، اما مرد کور گوشش بدهکار نبود و میگفت لازم نیست، تنها میخواست یک نفر او را تا دم در خانهاش برساند. همین نزدیکیهاست بزرگترین لطفی است که در حق من میکنید. یکی پرسید ماشین را چکار کنیم. صدایی دیگر جواب داد. سویچ روی ماشین است، ماشین را بکشید کنار. نفر سوم گفت، لازم نیست، ماشین را برمیدارم او را به خانهاش میرسانم. همه کار او را تأیید کردند. مرد کور حس کرد یکی زیر بغل او را گرفت. همان صدا میگفت: بیا بیا! همراه من بیا. کمکش کردند روی صندلی سمت شاگرد بنشیند و کمربند ایمنیاش را بستند. مرد زیر لب گفت نمیبینم جایی را نمیبینم، گریه میکرد، مرد از او پرسید خانهتان کجاست. چهرههای کنجکاو از پنجره ماشین سرک کشیدند ببینند چه خبر است. مرد کور دست روی چشمهایش گذاشت. چیزی نمیبینم انگار توی مه گیر افتادهام یا دریایی از شیر. طرف گفت کوری که اینطور نیست میگویند کورها فقط سیاهی میبینند، خوب من همهجا را سفید میبینم، لابد حق با آن زنک بود. شاید از اعصاب باشد. این اعصاب هم بددردی است، لازم نیست با من حرف بزنی فقط بگو کجا زندگی میکنی، ماشین را روشن کرد، مرد کور بریده بریده نشانی خانهاش را داد، انگار ضعف بینایی حافظهاش را هم از کار انداخته بود، گفت نمیدانم به چه زبانی از شما تشکر کنم و طرف جواب داد لازم نیست به خود زحمت بدهی، امروز نوبت توست فردا هم نوبت من میشود، معلوم نیست دست تقدیر چه چیزی برای ما مقدر کرده. کسی چه میداند. حق با شماست امروز صبح که از خانه بیرون زدم، کی فکرش را میکرد که چنین بلایی سرم بیاید. گیج بود. نمیدانست چرا حرکت نمیکنند، پرسید چرا راه نمیافتیم، دیگری گفت چراغ قرمز است. از حالا به بعد دیگر نمیدانست چراغ کی قرمز میشود.
همانطور که مرد کور گفته بود خانهاش آن نزدیکیها قرار داشت. توی خیابان غلغله بود، جای نگه داشتن پیدا نمیکردند، سرانجام توی یکی از کوچههای مجاور جایی گیر آوردند. فاصله جدول کنار پیادهرو باریک بود و راه نمیداد در سمت شاگرد باز شود. برای آنکه مرد کور دچار زحمت نشود و خودش را از روی ترمز دستی و کنار فرمان بیرون بکشد، باید او را قبل از پارک کردن ماشین پیاده میکرد. وسط جاده گیر کرده بود و حس میکرد زمین زیر پایش جابهجا میشود، سعی کرد به دلشورهای که به جانش چنگ میانداخت غلبه کند. آشفته و دستپاچه دستهایش را جلوی صورت خود تکان میداد. انگار توی همان دریای شیری که میگفت شنا میکند، اما دهانش باز شده بود تا فریاد کمک سر دهد که دست دیگر بازوی او را گرفت. آرام باش هوات را دارم. خیلی آرام جلو میرفتند او میترسید بیفتد. مرد کور پاهایش را میکشید و همین باعث میشد که روی ناهمواریهای پیادهرو سکندری بخورد. دیگری گفت صبر کن الان میرسیم. کمی که جلوتر رفتند از او پرسید توی خانه کسی هست که مراقب تو باشد. مرد کور جواب داد، نمیدانم، زنم که به این زودی از سر کار برنمیگردد. من هم امروز زودتر آمدم که این بلا به سرم آمد. ببین خیالت تخت باشد خیلی خطرناک نیست. تا حالا نشنیدهام که یکی یک هو کور شود. من همیشه به خودم میبالیدم که حتی عینک هم لازم ندارم. خوب باید ببینم چه پیش میآید. به ورودی ساختمان رسیدند. دو تا از زنهای همسایه نگاههای پرسشگر خود را به او دوختند که یکی دیگر زیر بغل او را گرفته بود و میآورد. اما هیچ کدام به فکر نیفتادند که چیزی بپرسند. چیزی توی چشمهاتان رفته و جواب محتمل که میشنیدند این بود بلی دریایی از شیر. توی ساختمان مرد کور گفت خیلی ممنونم، ببخشید زحمت دادم، حالا دیگر خودم میتوانم بروم، لازم نیست عذرخواهی کنید همراهتان میآیم بالا، اصلاً نمیتوانم فکرش را هم بکنم که شما را تنها ول کنم. به زحمت سوار آسانبر کوچکی شدند. کدام طبقه مینشینی. طبقه سوم. نمیدانی چقدر ممنون هستم، از من تشکر نکن امروز نوبت توست، بلی درست میگویی شاید فردا نوبت تو باشد. آسانبر ایستاد. از آن بیرون رفتند، میخواهی در آپارتمان را باز کنم، ممنونم، گمانم خودم از پس آن برآیم. دست کرد توی جیبش یک دسته کلید درآورد، یکی یکی لبههای تراش خورده را با دست لمس کرد. باید این یکی باشد با دست دیگر کورمال کورمال سوراخ کلید را پیدا کرد، سعی کرد در را باز کند. این نیست، بده من ببینم، کمکت میکنم. دفعه سوم در باز شد. مرد کور صدا زد آنجایی، کسی جواب نداد. گفت همانطور که گفتم هنوز برنگشته است. دستش را دراز کرد و کورمال رفت جلو. بعد با احتیاط برگشت و سرش را به طرفی چرخاند که خیال میکرد آن دیگری باشد و گفت چطور میتوانم از شما تشکر کنم، سامری نیکوکار گفت این تنها کاری بود که میتوانستم بکنم، هیچ لازم نیست تشکر کنی، میخواهی بمانم تا زنت بیاید. این اصرار او باعث شد که شک کند. او معمولاً غریبهها را به خانه راه نمیداد، اگر طرف مینشست و نقشه میچید که در فرصت مناسب دست و پا و دهان او را ببندد. آدم بیدست و پایی مثل او را میبست بعد هم سر فرصت دست میگذاشت روی هرچیز باارزشی و میبرد. گفت لازم نیست زحمت بکشید. من حالم خوب است، شما هم تشریف ببرید، حالم خوب است، بفرمایید. بفرمایید. در را کمکم بست.
صدای آسانبر را شنید که پایین میرفت و نفس راحتی کشید. با حالتی تصنعی وضعی را که داشت فراموش کرد، روکش چشمی پشت در را کنار زد و بیرون را نگاه کرد. انگار بیرون دیوار سفیدی کشیده بودند. قابِ فلزی سرد را بالای ابروی خود حس میکرد مژههایش به لنزهای ظریف خورد اما نمیتوانست از پس دیوار سفید نفوذناپذیر چیزی ببیند. میدانست که توی خانه خودش است، بوی آن را حس میکرد، سکوت و فضای آن را تشخیص میداد. به اسباب و اثاث خانه که دست میزد آنها را میشناخت. کافی بود دستی روی آنها بکشد. انگار همهشان به ابعاد غریبی درآمده بودند، انگار جهات خود را از دست داده و شمال و جنوب و شرق و غرب و بالا و پایین را گم کرده بود. او هم مثل باقی مردم توی دوران کودکی کور بازی میکرد. بعد از آنکه پنج دقیقه چشم خود را میبست به این نتیجه میرسید که کوری بیشک درد بدی است اما اگر قربانی فلک زده مختصری حافظه درست و حسابی داشته باشد نسبتا قابل تحمل است. اما فقط رنگ نیست بلکه شکل و اندازه و سطح و قالب، اما این یکی کور به دنیا نیامده بود. به این نتیجه رسیده بود که زندگی کورها فقط نور ندارد، که آنچه ما کوری مینامیم فقط ظاهر چیزها را میپوشاند و آنها را توی حجاب سیاه دست نخورده نگاه میدارد. حالا برعکس او را فرو کرده بودند توی سفیدیای که از بس نورانی بود، به جای جذب کردن همه چیز را بلعیده بود، به جای آنکه بپوشاند و به این ترتیب آنها را دو برابر نامرئی کرده بود.
به طرف اتاق نشیمن که میرفت با همه احتیاطی که به خرج داد و دست لرزانش را به دیوار گرفته بود تا با مانعی برخورد نکند، گلدان گُلی را انداخت که خرد و خاکشیر شد. این گلدان را اصلاً فراموش کرده بود. شاید هم زنش موقع رفتن سر کار آن را آنجا گذاشته بود تا بعدا جای مناسبی برایش پیدا کند. خم شد تا ببیند چه قدر خسارت وارد کرده. آب روی کف اتاق پولیش خورده ریخت. سعی کرد گلها را جمع کند اما اصلاً به فکر شیشه خردهها نبود، یک تکه تیز رفت توی دستش و مفتول درد اشکهای کودکانه را در چشم او جوشاند، چشمهای کوری که توی سفیدی غرق بود. وسط آپارتمانی که با غروب آفتاب رو به تاریکی میرفت نشسته بود. گلها را به دست گرفته بود و خونی را که از دستش میرفت حس کرد. پیچ و تابی خورد تا دستمال را از جیب دربیاورد. دستمال را دور انگشت خود پیچید. دوباره کورمال کورمال و با احتیاط از کنار مبلها گذشت و روی کاناپهای که با زنش مینشستند و تلویزیون تماشا میکردند ولو شد. نشست و گلها را روی زانو گذاشت. با دقت تمام دستمال را باز کرد. خون چسبناک نگرانش کرد، نگرانیاش بیشتر به این خاطر بود که نمیدید. خون او به مادهای چسبناک تبدیل شد که رنگ نداشت، چیزی بیگانه که به هر صورت به او تعلق داشت، اما مثل خطری خود کرده بود که تدبیری نداشت. خیلی آرام و با دقت سعی کرد با دست سالم جای تکه شیشه را پیدا کند که به تیزی خنجر بود. انگشت شست و اشارهاش را به هم نزدیک کرد تا شیشه را درآورد. دستمال را یکبار دیگر دور انگشت زخمی پیچید، این بار سفت بست تا جلوی خونریزی را بگیرد. ضعف کرد و به کاناپه تکیه داد. یک دقیقه بعد به دلیل یکی از ویژگیهای بدن که در شرایط خاصی از تشویق و ناامیدی وا میدهد و اگر بنا بر منطق باشد باید همه حواس خود را جمع کند، خستگی به او غلبه کرد، بیشتر خواب آلودگی بود تا خستگی واقعی اما به همان سنگینی او را فرا گرفت. ناگهان خواب دید که تظاهر به کوری میکند، به نظرش رسید که تمام عمر چشمهایش را میبست و باز میکرد و هر بار انگار که از سفر برگشته تمام شکلها و رنگها بیهیچ تغییری منتظر او بودند، به همان صورتی که آنها را میشناخت. ورای این اطمینان نوعی تردید را مییافت که شاید رویایی اغواگرانه بود، رویایی که دیر یا زود باید از آن رهایی مییافت بیآنکه بداند در این لحظه چه واقعیتی انتظارش را میکشد. بعد اگر چنین کلمهای را به خستگی چند ثانیهای نسبت میدادند، و معنی میداد و در آن حالت نیمه هوشیار آدم را بیدار میکرد، به نظر او ماندن در حالت بیتکلیفی جدا کار غیرعاقلانهای بود. بیدار شوم، بیدار نشوم، بیدار شوم، بیدار نشوم. همیشه لحظههایی هست که آدم چارهای جز خطر کردن ندارد. اینجا نشستهام و گلها را روی زانو گذاشتهام و چشمهایم را بستهام که چه شود انگار میترسم بازشان کنم. زنش از او میپرسید آنجا چه کار میکنی با آن گلهایی که روی زانو گذاشتهای و خوابیدهای.
زن منتظر جواب او نماند. با نیش و کنایه به جمع کردن تکههای گلدان و خشک کردن کفِ اتاق مشغول شد و زیرلب غرولند میکرد و ناراحتی خود را بروز میداد. اقلاً این گندی را که زدی باید پاک میکردی و عوض آنکه بنشینی و گلها را بگذاری روی پایت و بخوابی انگار نه انگار که کار تو بوده. باید جمع و جورشان میکردی. او حرفی نزد، چشمهای خود را در پس پلکهای بسته محافظت میکرد. ناگهان فکری به کلهاش زد. اگر یک هو چشم باز کنم و ببینم چه. امیدی در دل او قوت گرفت، زن نزدیک آمد و متوجه دستمال خونی شد دلخوریاش در آنی از بین رفت، با مهربانی پارچه روی زخم را باز کرد و پرسید طفلک چطور شد دستت را بریدی، با تمام وجودش یکپارچه میخواست زنش را ببیند که جلوی او زانو زده همانجایی که میدانست هست بعد ناگهان یادش افتاد که نمیتواند او را ببیند. چشمهایش را باز کرد. زن خندهای کرد و گفت پس بالاخره بیدار شدی خوشخواب. سکوتی افتاد و مرد گفت کور شدهام نمیتوانم چیزی را ببینم. زن اختیارش را از کف داد. بازی در نیاور. چیزهایی هست که نباید به شوخی بگیریم. چه قدر دلم میخواست شوخی باشد، اما حقیقت این است که من واقعا کورم، هیچ چیزی را نمیتوانم ببینم، خواهش میکنم مرا نترسان به من نگاه کن، اینجا، اینجا هستم چراغ هم روشن است. میدانم آنجایی، صدایت را میشنوم میتوانم لمست کنم. میدانم چراغ را روشن کردهای اما من کور شدهام. زن گریه سر داد. چسبیده بود به مرد و میگفت درست نیست، بگو که حقیقت ندارد. گلها از دستش سُر خورد و ریخت کف اتاق روی دستمال خونی. خون انگشت زخمی دوباره بیرون زد. او که انگار میخواست چیز دیگری بگوید زیرلب گفت این که چیزی نیست و با لبخندی از سرِ درد گفت همه چیز را سفید میبینم. زن کنار او نشست، محکم بغلش کرد و به آرامی پیشانیاش را بوسید، صورتش را هم بوسید. چشمهایش را به نرمی بوسید، حالا میبینی تمام میشود، خوب میشوی، تو که مریض نبودهای، آدم که یک هو کور نمیشود، شاید، اصلاً بگو ببینم چه طور شد، چه حسی به تو دست داد. کی، کجا، نه ول کن باشد برای بعد، اول باید با چشم پزشک مشورت کنیم. تو کسی را میشناسی. گمانم نه، آخر هیچ کداممان که عینک نمیزدیم، آخر اگر قرار باشد به بیمارستان هم ببرمت احتمالاً توی اورژانس نمیتوانند برای چشمی که نمیبیند کاری بکنند، حق با توست باید برویم، پیش دکتر. خیلی خوب الان راهنمای تلفن را نگاه میکنم و دکتری را که این دوروبر مطب دارد گیر میآورم. بلند شد اما باز سؤال میکرد. هیچ فرقی نکردهای، مرد گفت نه، خوب حواست را جمع کن میخواهم چراغ را خاموش کنم ببین اگر متوجه شدی بگو، هیچ فرقی نکرده، هیچ فرقی نکرده یعنی چه، هیچ فرقی نکرده همان سفیدی را میبینم، انگار شب معنی ندارد.
میتوانست صدای زنش را بشنود که تند تند راهنمای تلفن را ورق میزد، و مُفش را بالا میکشید تا گریهاش بند بیاید و آه و ناله سر میداد، آخرش گفت، این یکی خوب است، امیدوارم بتواند ما را ببیند. شمارهای گرفت پرسید آنجا مطب دکتر است، دکتر هست و آیا میتواند با دکتر حرف بزند، نه، نه، دکتر من را نمیشناسد. یک مورد اضطراری پیش آمده، بلی، خواهش میکنم، میفهمم، خواهش میکنم به دکتر بفرمایید. شوهرم ناغافل کور شده، بلی، بلی، یک مرتبه. نه از مریضهای دکتر نیست، شوهرم عینک نمیزد. دید چشمش خیلی خوب بود، درست مثل خودم، من هم خیلی خوب میبینم، خیلی ممنونم، پشت خط میمانم، گوشی دستم است، بلی دکتر، ناگهانی بوده، میگوید همه چیز را سفید میبیند، نمیدانم چه اتفاقی افتاده، وقت نکردهام بپرسم، تازه رسیدهام و او را به این حال دیدم، میخواهید از او بپرسم، بلی. ممنونم الان خدمت میرسیم، همین الان. مرد کور بلند شد. زنش گفت صبر کن. اول این انگشت زخمیات را ببندم. چند لحظهای غیبش زد و بعد با شیشه پراکسید و ید و پنبه و نوار چسب برگشت. زخم را که میبست پرسید ماشین را کجا گذاشتی، با شرایطی که تو داشتی نمیشد رانندگی کنی، نکند وقتی به خانه آمدی اینطور شدی، نه توی خیابان این بلا سرم آمد، پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که اینطور شد، یک نفر مرا به خانه آورد، ماشین را توی خیابان بغلی گذاشته، خیلی خوب میرویم پایین پیدایش میکنم، دم در میایستی من دنبالش میگردم. سویچ را کجا گذاشتی، نمیدانم انگار به من نداد، طرف کی بود، نمیدانم کسی که مرا به خانه آورد مرد بود، لابد یک جایی گذاشته الان میگردم پیدا میکنم، گشتن فایدهای ندارد، توی آپارتمان نیامد، احتمالاً یادش رفته و کلیدها را با خودش برده. خیلی خوب حالا برویم از کلید یدکی تو استفاده میکنیم، بعدا دنبال آن میگردیم. خیلی خوب دست مرا بگیر. مرد کور گفت اگر قرار باشد توی همین وضع بمانم، مردنم بهتر است. خیلی خوب حالا مزخرف نگو، اوضاع به حد کافی خراب هست، تو که کور نشدی بدانی، من کورم، نمیتوانی بفهمی چه میکشم، دکتر فکری به حالت میکند نگران نباش میبینی، من نگران نیستم.
رفتند. پایین توی سرسرا زنش چراغ را روشن کرد و درِ گوشش گفت، همین جا منتظر من باش. اگر همسایهها آمدند خیلی عادی با آنها حرف بزن بگو که منتظر من هستی، هر کس هم نگاهت کند نمیفهمد که نمیتوانی ببینی. تازه قرار نیست که همه چیز زندگیمان را برای مردم بریزیم روی دایره. خیلی خوب فقط زیاد طولش نده. زنش با عجله بیرون زد. هیچ کدام از همسایهها پیداشان نشد. مرد کور از روی تجربه میدانست راه پلهها تا زمانی که کلید خودکار صدایش میآمد روشن میماند هر وقت کلید از کار میافتاد و همه جا ساکت میشد، میرفت سراغ آن و روشناش میکرد. نور، این نور برای او به صدا تبدیل شده بود. نمیدانست چرا زنش این همه طول داده، خیابان بغلی که بیشتر از هشتاد تا صد متر فاصله نداشت. اگر دیر کنیم، دکتر میرود. نمیتوانست عادت خود را ترک کند، دست چپ خود را بالا میآورد و چشم میدوخت به ساعتش. لب و دهانش را جمع کرد انگار که دردی به جانش ریخت. خوشحال بود که همسایهها پیداشان نشده چون اگر با او حرف میزدند میزد زیر گریه. ماشینی توی خیابان نگه داشت، خوب بالاخره پیدا کرد، اما نه این صدای موتور ماشین او نبود. از موتور دیزل آن معلوم بود که تاکسی است. یک مرتبه دیگر هم کلید اتوماتیک را روشن کرد. زنش برگشت آشفته و عصبانی بود، این سامری نیکوکار تو، آن روح پاک، ماشین ما را برده. ممکن نیست، لابد خوب نگشتهای، البته که خوب گشتم چشمهایم عیب و ایرادی ندارد. این حرفهای آخری را بیهوا زد و قصد و نیتی نداشت. تو خودت گفتی که ماشین توی خیابان بغلی است. خوب گشتم، نبود. مگر اینکه توی خیابان دیگری گذاشته باشند. نه من شک ندارم توی این خیابان گذاشته بود. خوب به هر حال غیبش زده خوب با این حساب کلیدها را چه میگویی. حریف از وضع تو سوءاستفاده کرده و ما را چاپیده. طرف میخواست تا آمدن تو پیش من بماند من از ترس اینکه چیزی نبرد راهش ندادم. به نظرم نمیرسد که ماشین را دزدیده باشد. خیلی خوب حالا برویم، بیرون تاکسی منتظر ماست. قسم میخورم که حاضرم یک سال عمرم را ببخشم که این آدم رذل کور شود. حالا میبینی. خیلی خوب زیاد بلند حرف نزن. اگر لختش نکردند. نه بابا ممکن است دوباره برگردد، ای بابا پس خیال میکنی فردا میآید در میزند و میگوید حواسش نبوده، ماشین را برده، میگوید ببخشید و حتما برای احوالپرسی میآید.
دیگر حرفی نزدند تا رسیدند به مطب دکتر. زن سعی میکرد به ماشین مسروقه فکر نکند و با محبت دست شوهرش را میفشرد، در حالی که او سرش را پایین انداخته بود تا راننده توی آینه متوجه چشمهایش نشود، همهاش به این فکر بود که چرا این بلا سر او آمده، آخر چرا من. صدای رفت و آمد ماشینها را میشنید، هر وقت تاکسی نگه میداشت صداهای غریبی میآمد درست مثل موقعی که آدم خواب است و صداهای بیرون از حجاب ناهشیاری که او را فرا گرفته رد میشود، حجاب سفید. انگار او را پیچیده بودند لای ملافهای سفید. سرش را تکان داد و آهی کشید. زنش به آرامی گونههای او را نوازش کرد تا دلداریاش دهد و بگوید آرام باش. من اینجا هستم. مرد سرش را روی شانه زن تکیه داد، برایش فرقی نمیکرد که راننده چه فکری میکند، با خود گفت اگر به جای من بودی و دیگر نمیتوانستی رانندگی کنی، به تو میگفتم. بعد هم به کودکانه بودن این استدلال خندید و به خودش تبریک گفت که دست کم با همه ناامیدیاش هنوز قدرت استدلال و فکر منطقی را دارد. از تاکسی که پیاده شدند و زنش کمکش کرد که به مطب برود آرام بود، اما با ورود به داخل مطب که سرنوشت او معلوم میشد با صدای لرزان از زنش پرسید، وقتی از اینجا بیرون بروم چه شکلی میشوم، سرش را تکان میداد، معلوم بود که خود را باخته است.
زنش به منشی گفت، من نیم ساعت پیش زنگ زدم و مورد شوهرم را خبر دادم. منشی او را به اتاق کوچکی که بقیه مریضها نشسته بودند، هدایت کرد. پیرمردی با چشم بند سیاه روی یک چشم توی اتاق بود. جوانی با چشمهای لوچ همراه زنی که احتمالاً مادرش بود، دختری با عینک تیره و دو نفر دیگر که علامت مشخصهای نداشتند توی اتاق، انتظار نوبتشان را میکشیدند. اما هیچکدام کور نبودند. کورها به چشم پزشک مراجعه نمیکردند. زن شوهرش را برد روی صندلی خالی نشاند و چون جای خالی دیگری ندید کنار او ایستاد. درِ گوشش گفت، باید منتظر بمانیم. خودش از صداهایی که توی اتاق انتظار میشنید علت را متوجه شد حالا نگرانی دیگری به جانش میآویخت اگر دکتر او را دیرتر معاینه میکرد به جایی میرسید که علاجپذیر نبود. میخواست به زنش هم بگوید. توی صندلی تاب خورد و بیتابانه میخواست نگرانی خود را به زنش منتقل کند، اما همان موقع منشی در را باز کرد و گفت شما دو نفر بفرمایید. رو کرد به بقیه مریضها و گفت دکتر دستور داده مورد این مریض اورژانسی است. مادر پسری که چشمهایش لوچ بود اعتراض کرد که نوبت اوست و اول از همه آمده و یک ساعت و خردهای منتظر بوده است. مریضهای دیگر هم با صدایی زیر از او حمایت کردند، اما هیچ کدام از آنها و حتی خود زن صلاح ندیدند به غرولند ادامه دهند، چون امکان داشت به دکتر بربخورد و مجبورشان کند بیشتر انتظار بکشند، قبلاً هم سابقه داشته از این کارها بکند. پیرمردی که روی یک چشمش چشم بند سیاه داشت، سخاوتمندانه گفت. بگذارید مرد بیچاره برود وضع او از همه خرابتر است. مرد کور صدای او را نشنید، توی اتاق معاینه بودند. زن از دکتر تشکر کرد. گفت این شوهرم است و مکث کرد، چون راستش نمیدانست چه اتفاقی افتاده، فقط میدانست شوهرش کور شده و ماشین او را دزدیدهاند. دکتر گفت بفرمایید بنشینید، خودش رفت کمک کرد تا مریض بنشیند، بعد دست او را گرفت و مستقیما با او حرف زد، خوب حالا بگو ببینم چه اتفاقی افتاد. مرد کور توضیح داد که سوار ماشین بود و انتظار سبز شدن چراغ را میکشید که ناگهان متوجه شد، دیگر جایی را نمیبیند، عدهای به کمکش آمدند، بعد پیرزنی میگفت که موضوع عصبی است، پیری او را از صدایش تشخیص داد. بعد هم مردی همراهیاش کرد و او را به خانه رساند، چون خودش نمیتوانست برود، به دکتر گفت که همه چیز را سفید میبیند. درباره ماشینِ مسروقه حرفی نزد.
دکتر از او پرسید آیا قبلاً چنین چیزی برایش اتفاق افتاده بود یا نه، یا حتی مشابه آن. نه دکتر حتی از عینک هم استفاده نکردهام. بلی دکتر خیلی ناگهانی درست مثل چراغی که خاموش میشود، نه در واقع عین چراغی که روشن میشود. چند روز گذشته هیچ تغییری توی وضع بیناییات حس نکردهای، نه دکتر، توی قوم و خویش و خانوادهتان هیچ موردی از نابینایی داشتهاید، بین اقوامی که من میشناسم و حرفشان را شنیدهام نه، یادم نمیآید. مرض قند داری، نه دکتر، سیفیلیس گرفتهای، نه. تصلب شرایین داشتهای، ضایعه مغزی چطور، درباره ضایعه مغزی مطمئن نیستم. ولی سایر مواردی که فرمودید سابقه نداشته، سَرِ کار مرتب معاینهمان میکنند. دیروز و امروز ضربه سختی به سرتان نخورده، نه دکتر، چند سالتان است، سی و هشت سال، خوب بگذار چشمها را معاینه کنم. مرد کور چشمهایش را باز باز کرد تا معاینه را تسهیل کند، اما دکتر دست او را گرفت و پشت اسکنری نشاند که هر کس مختصری قوه تخیل داشت، آن را نسخه جدید دکه اعتراف کلیسا به حساب میآورد که در آن چشم جای کلمه را میگرفت و کشیش اعتراف گیرنده راست توی چشم گناهکار نگاه میکرد. به او گفت چانهات را بگذار اینجا و تکان نخور. زن نزدیک شوهرش ایستاد و دست روی شانهاش گذاشت و گفت درست میشود و میبینی. دکتر سیستم دو چشمی را بالا و پایین کرد و پیچهای آن را تنظیم کرد و معاینه را ادامه داد. توی قرنیه چیزی ندید. توی عنبیه و زجاجیه و شبکیه هم ایرادی نبود. توی عدسی و مخاط و اعصاب بینایی هم علتی پیدا نکرد. جاهای دیگر هم سالم بود. چشمهای خود را مالید و دستگاه را کنار گذاشت. بعد از استراحتی مختصر دوباره رفت سراغ معاینه و از اول شروع کرد، بیآنکه حرفی بزند کار را ادامه داد وقتی کارش تمام شد توی چهرهاش نشانه حیرت و گیجی به چشم میآمد، من هیچ عیبی توی چشمهای شما ندیدم. چشمها سالمِ سالم است. زن با خوشحالی دستهایش را به هم حلقه کرد و گفت دیدی گفتم، من که گفته بودم، مگر نگفتم درست میشود، مرد حرف او را نشنیده گرفت و گفت آقای دکتر میتوانم چانهام را بلند کنم، دکتر گفت بلی البته، دکتر اگر چشمهای من به فرمایش شما عیبی ندارد، پس چرا کور شدهام. دکتر گفت فعلاً نمیتوانم نظری بدهم، باید باز هم آزمایش کنیم، باید اکوگرافی و نوار مغزی بگیریم. یعنی میفرمایید عیب از مغزم است. امکان دارد، اما فعلاً شک دارم. با این حال شما که فرمودید چشمهایم عیبی ندارد، درست است، خیلی عجیب است آنچه میخواهم بگویم این است اگر شما کور شده باشید، کوریتان با هیچ کدام از توضیحات علمی مطابقت ندارد، یعنی شما شک دارید که من کور باشم، نه ابدا، فقط موضوع غیرطبیعی بودنِ بیماری شماست، شخصا در طول دوران طبابتم به موردی مثل بیماری شما بر نخوردهام. راست بگویم در تاریخ بیماریهای چشمی و چشم پزشکی چنین موردی وجود نداشته است. فکر میکنید علاجی هم پیدا شود، در اصل با توجه به اینکه هیچ عارضهای توی چشم شما ندیدهام و غده و تغییر شکلی وجود ندارد، باید جواب مثبت بدهم، اما جوابم مثبت نیست فقط از سر احتیاط. نمیخواهم امید واهی ایجاد کنم که بعدا دچار مشکل شوم، میفهمم، خوب وضعی است که پیش آمده. چه کار باید بکنم. چه دوایی بخورم چه تجویز میفرمایید. فعلاً ترجیح میدهم، نسخهای ننویسم. برای اینکه هر تجویزی تیر توی تاریکی است. مرد کور حالش بد شد، چه به جا، دکتر خودش را به نشنیدن زد از روی صندلی گردان معاینه بلند شد روی نسخهاش آزمایشهایی را نوشت که تشخیص میداد لازم است. ورقه را به دست زن داد. این آزمایشها را بدهید و با نتیجهاش برگردید. هر تغییری که توی این مدت دیدید به من خبر بدهید، شماره تلفنام را دارید، چقدر باید تقدیم کنیم دکتر، حق معاینه را به منشی بدهید. آنها را تا دم راهنمایی کرد و زیرلب دلداری داد. صبر کنیم ببینیم چه میشود. ناامید نشوید صبر کنیم ببینیم چه میشود. وقتی رفتند، دکتر به دستشویی کوچک کنار اتاق معاینه رفت و به آینه خیره شد. زیرلب گفت، سر درنمیآورم. بعد به اتاق معاینه برگشت و به منشی گفت مریض بعدی را بفرستد تو.
آن شب مرد کور خواب دید که کور شده است.
مردی که ماشین مرد کور را دزدید، وقتی میخواست به مرد کور کمک کند در همان لحظه هیچ قصد بدی نداشت برعکس فقط از احساس جوانمردی و ترحم پیروی کرد که همه میدانند دو تا از خصایص انسانی است که حتی توی وجود جنایتکارهای بدتر از او هم گاهی پیدا میشود. این مرد که قالپاق دزد بدبختی بود بیهیچ امیدی به آینده. گرگهایی که توی حرفه سردسته بودند، از نیاز ندارها بیشترین بهره را میبردند، به هر حال وقتی کارها سروسامان میگرفت، فرقی بین کمک کردن به مرد کور و دزدیدن ماشین او و مراقبت از پیرمرد لرزان فرتوت که چشمی به میراث دوخته بود، وجود نداشت. فقط وقتی به خانه مرد کور رسید، این فکر به کلهاش زد، طبعا اگر دقیقتر بگوییم انگار تصمیم گرفته بود بلیت بختآزمایی را بخرد آن هم وقتی که بلیت فروش را دید، تصمیم گرفت خود را به دست شانس و اقبال بسپارد، یا هیچ یا همه. دیگران میگفتند که او طبقِ واکنش شرطی شخصیت خود عمل کرده است. شکاکها که کم نیستند و بدجنس هم هستند میگویند وقتی پای سرشت انسانی وسط باشد درست است که شانس آدم را دزد نمیکند اما به دزد شدن او کمک زیادی میکند. و اما باید فکر کنیم اگر مرد کور پیشنهاد دوم سامری قلابی را پذیرفته بود، در لحظه نهایی جوانمردی همچنان باقی میماند، میدانید کدام پیشنهاد، همان که میخواست کنارش بماند تا زنش بیاید، کسی چه میداند، شاید مسئولیت اخلاقی حاصل از چنین اعتمادی، وسوسههای جنایتکارانه را بیدار نمیکرد و آن احساسات پاک و شریف که احتمال دارد توی هر روح پلیدی یافت شود غلبه میکرد. حالا برای آنکه مَثَل عوامانه را تمام کنیم مِثل ضربالمثلهایی که همیشه به آدم درس میدهند، آمد ثواب کند کباب کرد.
ناراحتی وجدان که خیلی از افراد بیفکر از آن گریزانند و خیلیها اسمش که میآید ترش میکنند چیزی است که همیشه وجود داشته و دارد و طرح من درآوردی فلاسفه عناصر اربعه نیست، که در آن نَفْس چیزی بیش از ترکیب چند عنصر به حساب نمیآمد. با گذشت زمان و تکامل اجتماعی و تبادل ژنتیک عذاب وجدان خود را با رنگ خون و اشک شور چشم نشان میدادیم و مثل اینکه کفایت نمیکرد، چشمهامان را به آینهای رو به درون تبدیل کردیم تا هر وقت چیزی را که در دل داشتیم و به زبان انکار میکردیم بیهیچ ملاحظهای باز میتاباند. ملاحظات کلی را هم به این مطلب اضافه کنید. شرایط خاصی که در نفوس ساده ندامتِ ناشی از اعمالِ پلید را با ترسِ آبا و اجدادی اشتباه میگیرند و نتیجه مجازات بیرحمانه و خشن طفرهزن است که خیلی بیشتر از استحقاق اوست. در این حالت امکان ندارد که نسبت مقادیر ترس و وجدان پریشان را در لحظهای که موتور ماشین را روشن کرد و راه افتاد مشخص کنیم. بیشک طرف نمیتوانست احساس آرامش کند و پشت فرمانی بنشیند که رانندهاش غفلتا از پشت پنجره ماشین نگاه کرد و کور شد، لازم نبود زحمت زیادی بکشند تا این هیولای واخورده را بترسانند و ترس را توی کله او فرو کنند. اما چنانچه قبلاً هم گفتیم به واقع فشار عذاب وجدان و اگر بخواهیم عبارتی دیگر به کار ببریم، وجدانی که دندان هم دارد. تصویر گمشده مرد کور میخواست در را ببندد جلوی چشم او بود. بیچاره میگفت لازم نیست. لازم نیست و از آن لحظه به بعد بدون کمک نمیتوانست قدم از قدم بردارد.
دزد حواساش را جمع کرد تا این افکار ترسناک را از خود دور کند به خوبی میدانست که نباید کوچکترین اشتباهی بکند. همه جا پلیس ریخته و کافی بود یکی از آنها جلوی او را بگیرد. لطفا کارت شناسایی و گواهینامه رانندگی. بعد هم کار به زندان میکشید، گندش بزند، این هم شد زندگی. مراقب بود از چراغ و قوانین راهنمایی اطاعت کند. تحت هیچ شرایطی از چراغ قرمز رد نمیشد که هیچ چراغ زرد را هم رعایت میکرد تا چراغ سبز شود. یک لحظه به خود آمد و متوجه شد که به شکل غریبی مسحور چراغ راهنمایی شده. بعد سرعت ماشین را طوری تنظیم کرد که همهاش به چراغ سبز بخورد. حتی گاهی سرعت را زیاد میکرد، یا برعکس، از سرعت خود میکاست و برای رانندههای پشت سری دردسر درست میکرد. سرانجام سرگشته و بیخود طاقتش طاق شد و ماشین را کشید توی فرعی که میدانست چراغ ندارد، رانندگیاش حرف نداشت. ماشین را کشید کنار، نزدیک بود بترکد همین چند کلمه به ذهنش رسید، اعصابم الان است که بترکد. توی ماشین نزدیک بود خفه شود. پنجرههای دو طرف را کشید پایین، اما هوای بیرون با آنکه در حرکت بود تاثیری توی هوای داخل ماشین نداشت. از خودش پرسید چه کار کنم. پناهگاهی که قرار بود ماشین را ببرد توی روستایی خیلی دور از شهر بود با وضعی که داشت دیگر هیچ وقت به آنجا نمیرسید. یا گیر پاسبان میافتم یا بدتر تصادف میکنم. بعد به نظرش رسید بهتر است از ماشین بیرون برود و هوایی بخورد و افکارش متمرکز شود، شاید هوای تازه باعث شود که تارهای تنیده از بین برود، آخر کور شدن آن بیچاره دلیل نمیشد که این بلا سر او هم بیاید، مگر کوری سرماخوردگی است که به آدم سرایت کند. یک دور که بزنم تمام میشود. بیرون رفت در ماشین را هم نبست. یک دقیقه دیگر برمیگشت و قدمزنان از ماشین فاصله گرفت. سی قدم بیشتر نرفته بود که کور شد.
توی مطب پزشک آخرین مریضی که وارد اتاق معاینه شد پیرمرد خوشخویی بود که با مهربانی از مرد کور دفاع کرده بود. آمده بود تا تاریخ عمل جراحی آب مرواریدش را تعیین کند. یک چشم بیشتر نداشت. تکه پارچه سیاهی روی چشم کورش را پوشانده بود و با آن چشم کاری نداشت. این بیماری مال پیری است. دکتر میگفت وقتی برسد عمل میکنم. اگر این کار را کنیم خانهات را هم نمیشناسی. وقتی پیرمرد یک چشم با آن چشم بند سیاه رفت بیرون. منشی آمد و گفت دیگر مریض نداریم. دکتر پرونده مردی را که ناگهان کور شده بود برداشت و مطالعه کرد، بعد از چند بار زیرورو کردن پرونده به یکی از همکاران خود تلفن کرد و بین آنها این بحث درگرفت. عرض کنم که امروز با عجیبترین پدیده روبرو شدم. مردی که ناگهان کور شده بود به من مراجعه کرد، هیچ علتی در او ندیدم، نشانهای از بیماری نداشت و هیچ ضایعه مادرزادی در او پیدا نکردم. میگفت همه چیز را سفید میبیند و سفیدی شیری جلوی چشم او را گرفته، سعی میکنم همانطوری که به من توضیح میداد، توضیح دهم با اینحال نمیتوانم، نه، مرد حدود سی و هشت سال داشت. آیا تا به حال چنین موردی برخوردهاید، یا شنیدهاید. هرچه فکر کردم نتوانستم راهی پیدا کنم. چند تا آزمایش نوشتهام، بلی، میتوانیم یک روز دوتایی معاینهاش کنیم، بعد از شام چند تا کتاب را نگاه میکنم، نگاهی هم به کتابشناسی بیماریهای چشم میاندازم، شاید بتوانم سرنخی پیدا کنم، بلی با آگنوسیا آشنا هستم. کوری روانی است، اولین موردی است که چنین علایمی دارد، شکی نیست که طرف بینایی خود را از دست داده در آگنوسیا ناتوانی در تشخیص اشیا آشنا پیش میآید، به نظرم رسید که آماروسیز باشد، اما با توجه به اینکه کوری او سفید است احتمالاً نمیتواند آماروسیز باشد که تاریکی مطلق است. مگر اینکه تاریکی سپید هم داشته باشیم، آماروسیز سفید، من تا به حال نشنیدهام، خیلی خوب فردا به او تلفن میکنم و میگویم که میخواهیم دو نفری معاینهاش کنیم. دکتر صحبتاش که تمام شد به صندلی تکیه داد چند لحظهای به همان حال ماند بعد بلند شد روپوش سفیدش را درآورد و با حرکتی از سر خستگی راه افتاد که برود. به دستشویی رفت تا دستهایش را بشوید اما دیگر دنبال آینه نگشت. یعنی چه، دانش علمی خود را مرور کرد، این واقعیت که آگنوسیا و آماروسینر با دقت فراوان توی کتابها شخص شده بود و مانع از ظهور انواع دیگر و جهش نمیشد. البته اگر این کلمه رسا باشد ظاهرا یکی از آنها پیش آمده بود. چشم پزشک مختصری ذوق ادبی هم داشت. استعداد ذاتی برای نقل کلمات قصار توی وجودش موج میزد.
آن شب، بعد از شام، به زنش گفت، مورد عجیبی پیدا شده، احتمالاً یکی از انواع کوریهای روانی یا آماروسیز است، اما تا به حال نمونهاش را ندیدهایم. زنش پرسید این مرضها که گفتی، آماروسیز و چیزهای دیگر چیست، دکتر سعی کرد حرفها و توضیحاتش در حد فهم عام باشد و کنجکاوی او را ارضا کرد، بعد رفت سراغ کتابهایش. بعضی از کتابهای پزشکی او قدیمی بود و تاریخ چاپ آنها به دوران دانشکدهاش برمیگشت بعضی از آنها هم جدید بودند، اما فرصت نکرده بود بخواندشان، برای سهولت کار به اعلام کتاب رجوع میکرد و هر اطلاعاتی میخواست درباره آگنوسیا و آماروسیز پیدا کرد. او که خود را در زمینهای فراتر از تخصصاش بیگانه میدید و در جراحی اعصاب سررشتهای نداشت. اواخر شب کتابها را کنار گذاشت و چشمهای خستهاش را مالید. در همین لحظه شق دوم به وضوح تمام آشکار شد، اگر مورد آگنوسیا باشد بیمار باید چیزی را که همیشه میدید باز هم ببیند و دچار ضعف قوه بینایی نشود فقط در تشخیص عاجز میمانَد و مثلاً نمیدانَد صندلی صندلی است یا چیز دیگر به عبارت دیگر نسبت به اشیاء نورانی حساسیت لازم را نشان میدهد که انعکاس محرک نوری اعصاب بینایی را ممکن میسازد به عبارت سادهتر توانایی درک آنچه را میدانست، از دست میدهد و نمیتواند آن را بیان کند. در مورد آماروسیز در اینجا شکی نمیماند. برای آنکه تشخیص همان باشد بیمار باید همه چیز را سیاه ببیند و اگر از واژه دیدن صرف نظر کنیم باید تاریکی مطلق را به کار ببریم. مرد کور میگفت که همه چیز را سفید میبیند و اگر باز فعل دیدن را حذف کنیم، رنگ غلیظ و یکنواختی مثل پرده جلوی چشمان او بود انگار که با چشم باز او را وارد دریای شیر کرده باشند. آمارسیز سفید اولاً از نظر معنی و ریشهشناسی تناقض داشت و از نقطه نظر عصبی غیرممکن به نظر میآمد. چون مغز که نتواند تصاویر، اشکال و رنگهای واقعی را تمیز دهد قطعا از درک فرو رفتن توی حجابی سفید و یکنواخت بدون تونالیته عاجز خواهد بود. دکتر که به بنبست رسیده بود و راه به جایی نمیبرد سرش را تکان داد و دوروبرش را نگاه کرد. زنش به رختخواب رفته بود و او درست یادش نمیآمد که سراغش آمده باشد و پیشانیاش را ببوسد و شب بخیر بگوید. خانه ساکت بود و کتابها روی میز پراکنده. با خودش گفت یعنی چه و ناگهان ترس به جانش آویخت. انگار که هر آن امکان داشت خودش هم کور شود و میدانست. نفساش را حبس کرد و منتظر ماند. هیچ اتفاقی نیفتاد. یک دقیقه بعد که کتابهایش را جمع میکرد توی قفسه، اتفاق افتاد. اولش متوجه شد که دستهای خودش را نمیبیند بعد هم فهمید که کور شده است.
بیماری دختری که عینک تیره میزد، خطرناک نبود او دچار ورم ملتحمه بود که با قطرههای دکتر به زودی رفع میشد. دکتر به شوخی میگفت چارهاش این است که شبها موقع خواب عینک را برداری. دکتر شوخی معروفی را که ظاهرا سالها بین چشم پزشکان رایج بود به او میگفت. موثر هم بود. دکتر موقع حرف زدن میخندید، بیمار هم که گوش میداد میخندید در این مورد خاص بد هم نبود، دخترک دندانهای مرتبی داشت که به دیدنش میارزید او هم میدانست آنها را چه طور نشان بدهد. هر آدم شکاکی که از زندگی زنک خبر داشت از سر بدجنسی یا بدبختیهایی که به سرش آمده بود، میفهمید که این خنده تصنعی محض دلبری است و از اسباب کار حرفهای طرف به حساب میآید، همان لبخندی را داشت که یک نوپا، کلمهای که دیگر به کار نمیرود، زمانی که زندگی آیندهاش کتابی ناگشوده است و فکر باز کردن آن به ذهن کسی خطور نکرده به لب میآورد. سادهتر که حرف بزنیم باید زن را در طبقه فواحش جا بدهیم، اما پیچیدگی روابط اجتماعی خواه شب یا روز، افقی یا عمودی در این دوره که شرح دادیم باعث میشود که از قضاوت قاطع و چکشی دوری کنیم، بیماری جنونآمیزی که با توجه به اعتماد به نفس بیش از حد از دست آن خلاصی نداریم. گرچه شاید معلوم باشد که چه مقدار ابر در جونو هست اما درست نیست که بیجهت اصرار داشته باشیم هر قطره آبی در جو معلق است همان ایزد بانوی یونانی است. بدون تردید این زن در برابر پول با هر مردی هم بستر میشود، واقعیتی که ما را مجاب میکند تا او را جزو روسپیان قلمداد کنیم، اما این واقعیت را هم باید در نظر داشته باشیم که با کسانی میرود که دلش میخواهد و ما نمیتوانیم این امکان را که تفاوتی واقعی است، نادیده بگیریم که او را از آن جمع متمایز میکند. او مثل افراد عادی حرفهای دارد و باز هم مثل آنها از وقت آزاد خود بهره میگیرد و تن خود را به لذات و ارضای نیازهای فردی و عمومی وامیگذارد. اگر نخواهیم او را به حد تعاریف اولیه تنزل دهیم میتوانیم بگوییم که او در مفهوم عام آنطور که دلش میخواهد زندگی میکند و علاوه بر آن از همه لذات زندگی بهره میبرد.
وقتی از مطب میرفت هوا تاریک بود. عینک خود را برنداشت چراغهای خیابان اذیتش میکرد مخصوصا چراغهای پرنور تبلیغاتی. به داروخانهای رفت تا قطرههایی که دکتر تجویز کرده بود تهیه کند و تصمیم گرفت به حرفهای دستیار دوافروش محل نگذارد که میگفت حیف است بعضی از چشمهای قشنگ را با عینک تیره بپوشانند. حرفی که گذشته از وقاحت طرف خلاف اعتقاد خودش بود که عینک تیره را وسیلهای برای جلب وسوسه مردان هیزی میدانست که از مقابل او میگذرند. حالا کاری نداشت که امروز یکی منتظر او است، قراری که هم از نظر مادی و هم از لحاظ ارضای سایر نیازهایش اهمیت داشت. مردی که قرار بود او را ببیند آشنای قدیمیاش بود و اهمیتی نمیداد که عینک داشته باشد یا نه، به او گفته بود که برنمیدارد چون دکتر هنوز دستور نداده. تازه خود مرد آن را جالب میدانست که با سایرین فرق دارد. از داروخانه که آمد بیرون، تاکسی صدا زد و آدرس هتل را به راننده داد. روی صندلی که لم داده بود به لذاتی که در پیش داشت فکر میکرد. از ابتدا تا انتها.
یک خیابان مانده به مقصد به راننده تاکسی گفت که نگه دارد. تا با مردمی که در آن جهت حرکت میکردند قاطی شود تا با موج آنها به جنبش درآید بیآنکه احساس شرم یا گناه به او دست دهد. خیلی عادی وارد سرسرای هتل شد و به طرف بار رفت. چند دقیقه زودتر از موعد رسیده بود باید صبر میکرد. ساعت قرار دقیق بود. نوشابهای سفارش داد که وقت فراغت میخورد به کسی نگاه نکرد زیرا نمیخواست او را با روسپیهای معمولی که دنبال مردها میافتند، عوضی بگیرند. کمی بعد مثل گردشگری که بعد از گردش برای استراحت به اتاق خود میرود به طرف آسانبر رفت. همیشه سر راه درستکاری و نجابت موانعی هست اما عیب و گناه ظاهرا مورد علاقه تقدیرند. هنوز دم آسانبر نرسیده در آن باز شد. چهار زوج سالخورده بیرون آمدند و او رفت تو و دکمه طبقه سوم را فشار داد. شماره سیصد و دوازده انتظار او را میکشید. در زد. ده دقیقه بعد چراغهای سقف را میشمرد بود، پانزده دقیقه بعد مینالید، هیجده دقیقه بعد نفساش به شماره افتاد، بعد از بیست دقیقه خود را رها کرده بود. بیست و یک……. بیست و دو…….. وقتی به خود آمد خلاص و خوشحال، هنوز همه چیز را سفید و نورانی میبینم.
پاسبانی دزد ماشین را به خانه برد. به ذهن این مامور قانون وظیفه شناس و مهربان هم نمیرسید که بازوی خلافکار سنگدلی را گرفته، این بار نه به عنوان مجرم، بلکه میخواست او را به خانه برساند تا مرد بیچاره سکندری نخورد و نیفتد، دفعات قبل اگر دست مجرمی را میگرفت برای جلوگیری از فرارش بود، حالا تصورش را بکنیم که زنِ دزدِ بختبرگشته چه حالی پیدا کرد، وقتی در را باز کرد و با پاسبان روبرو شد انگار که زندانی فراری را به بند کشیده و از حالت چهرهاش چنین برمیآید که مصیبتی بدتر از گیر افتادن به سرش آمده است. زن اول فکر کرد که شوهرش را سر بزنگاه گرفتهاند و حالا به جستجوی خانه آمدهاند. این فکر دلگرمکننده بود، حالا بگذریم از تناقض آن، چون شوهرش فقط ماشین میدزدید و هیچ ماشینی را نمیشد توی خانه زیر تخت قایم کرد. تردید او دیری نپایید، پاسبان به او گفت این مرد کور شده مواظبش باش. زن که با این حرف پلیس بایستی خیالش راحت میشد، چون فقط شوهر او را به خانه رسانده بود، ناگهان بلایی را که بر زندگیشان نازل شده بود، دریافت. شوهرش خود را به آغوش او انداخت و با گریهای تلخ آنچه را میدانیم به او گفت.
دختر با عینک تیره را هم پاسبانی به خانه پدری رساند. اما وضع بغرنج و بامزهای که در آن متوجه کوری او شدند، جالب بود. زن برهنه توی سرسرای هتل جیغ میکشید، مردی که با او بود سعی داشت فرار کند و شلوار خود را با عجله بالا کشید و معرکهای به پا شد مثل نمایشهای پر سروصدا. دستپاچه و نگران از آن همه غرولند زاهدانه و مقدس مآبی و تف و لعنت به عشق پولکی بعد از آنکه کلی کولی بازی درآورد متوجه شد که کوریاش چیز تازهای نیست و نتیجه غیرمترقبه لذت به حساب نمیآید. دخترک کور جرأت نمیکرد به سرنوشت رقتبار خودش گریه کند آن هم وقتی مجالش ندادند عین آدم لباس بپوشد و به زور از هتل انداختندش بیرون. پاسبان با لحنی گزنده حالا اگر نگوییم از سر بدجنسی، بعد از آنکه نشانی خانهاش را پرسید گفت کرایه تاکسی دارد یا نه چون در این موارد دولت هیچ پولی نمیپردازد، حالا به علت و فلسفهاش کاری نداریم، منطق پشت این امتناع آن است، که این زن به گروهی تعلق دارد که از درآمدهای غیراخلاقی خود مالیاتی به دولت نمیدهد. زن سر خم کرد اما چون کور بود فکر کرد شاید پاسبان متوجه حالت او نشده باشد زیر لب گفت، بلی پول دارم. بعد زیرلبی اضافه کرد کاش نداشتم، حرفهایش شاید به نظر ما غریب بیاید، اما اگر پیچیدگیهای ذهن آدمی را در نظر بیاوریم که در آن راه صاف و کوتاه و مستقیم پیدا نمیشود این حرفها معنی پیدا میکند. منظورش این بود که به خاطر کار غیراخلاقی و حرفه زشت خود تنبیه شده و حاصل کار همین است که میبیند. به مادرش گفته بود که شام نمیآید، آخر سر زود آمده بود حتی زودتر از پدرش.
وضع دکتر با بقیه فرق داشت نه به خاطر اینکهموقع کور شدن توی خانه بود، بلکه به خاطر حرفهاش حاضر نمیشد، بیجهت تسلیم ناامیدی شود. مثل آنهایی که هر وقت جایی از تن و بدنشان درد میکرد متوجه آن میشدند. حتی با وجود تشویق و دلهره توی چنین شرایطی و شب هول پیش رو هنوز میتوانست به یاد بیاورد که هومر چگونه ایلیاد را نوشت، بزرگترین شعر درباره مرگ و رنج که تا به حال به رشته تحریر در آمده است. یک پزشک برابر چند انسان است، این حرفها را در مقیاس کمیت نمیتوان قبول کرد اما از نظر کیفی جای تردید ندارد و خواهیم دید. بی آنکه بخواهد زنش را بیدار کند به رختخواب رفت حتی وقتی نیمه شب زنش نالید و تکانی به خود داد و بغلش کرد هم حرفی نزد. چند ساعتی بیدار ماند، همین دراز کشیدن او را از خستگی نجات داد. دلش میخواست شب صبح نشود تا او که حرفهاش درمان درد چشم دیگران بود، نگوید که کور شده است، اما در عین حال منتظر دمیدن سپیده بود و این حرفها به ذهنش رسید. روشنایی روز، میدانست که آن را نخواهد دید. در واقع یک چشم پزشک کور به درد دیگران نمیخورد اما وظیفه او اطلاع دادن به مقامات مسئول است که درباره وضع بهداشت چارهای بیندیشند که احتمالاً فاجعهای ملی را در پی دارد، شکلی از کوری ناشناس و بسیار مسری که بدون هیچ سابقه بیماری و نشانهای گسترش مییابد، او میتوانست با تشریح وضع مردی که به او مراجعه کرده بود یا با بررسی وضع خودش که مختصری نزدیکبینی داشت و آستیگمات بود، طوری که فکر میکرد، لازم نیست از عینک استفاده کند شناخت بهتری نسبت به بیماری پیدا کند. چشمهایی که دیگر نمیدید، چشمهایی کاملاً کور اما سالم، چشمهایی که هیچ عیب و ایرادی نداشت، چه اکتسابی چه مادرزادی معاینه کامل و مشروحی که از مرد کور به عمل آورد به یادش آمد، همه جای چشم او سالم بود، هیچ تغییری در هیچ کدام اجزای آن ندید، وضعی کاملاً نادر در مردی که اظهار میکرد سی و هشت سال دارد. باورش نمیشد که طرف کور باشد، یک لحظه از یادش رفت که خودش کور شده، واقعا عجیب و غیر عادی است بعضیها چه قدر نوع دوست هستند، گر چه تازگی ندارد، حرفهای هومر را گوش کنیم هر چند بیانی دیگر دارد.
وقتی زنش بیدار شد دکتر خود را به خواب زد. گرمی بوسهها را بر پیشانی حس کرد که چنان آرام بود انگار دلش نمیآمد، او را از خوابی سنگین بیدار کند، فکر میکرد مرد بیچاره دیشب دیر وقت به رختخواب آمد و بیماری عجیب آن مرد را مطالعه میکرد. دکتر انگار که خفقان گرفته باشد و ابر سنگینی به سینهاش فشار میآورد و وارد منخرینش میشد تا او را از درون کور کند، نالید و دو قطره اشک از چشمانش جوشید. لابد اشکها سفید است که توی چشمهایش حلقه میزند و از گوشه چشم به طرف شقیقهها جاری میشد یا روی صورتش میریخت، حالا ترس مریضها را میفهمید که به او میگفتند دکتر گمان میکنم دیدم را از دست دادهام. صدای همیشگی و آشنایی هر روزی به گوشش رسید زنش هر آن از راه میرسید تا ببیند آیا هنوز خواب است وقت رفتن بیمارستان بود، بلند شد و با احتیاط و کورمال کورمال لباس به تن کرد بعد به دستشویی رفت. به طرفی برگشت که میدانست آئینه آنجاست، این بار حیرت نکرد، چه خبر بود، هیچ نگفت. هزاران دلیل وجود دارد که مغز آدمی از کار میافتد، دست دراز کرد تا آئینه را لمس کند. میدانست تصویرش توی آینه او را تماشا میکند، تصویرش او را میبیند، صدای زنش را شنید که وارد اتاق خواب شد و گفت آه بیدار شدهای و او جواب داد بلی بیدارم. او را کنار خود حس کرد، سلام عشق من هنوز هم بعد از سالها که از ازدواج آنها میگذشت با همان عشق اولیه حال و احوال هم را میپرسیدند. بعد انگار که نمایشی را با هم تمرین میکنند، مرد گفت گمانم حالم زیاد خوب نباشد، چشمهایم عیب کرده، زن آخرین بخش جمله او را گرفت، بگذار نگاه کنم. با دقت به چشمهای او نگاه کرد، مرد گفت نمیتوانم چیزی ببینم احتمالاً از همان مریضی که دیروز آمده بود سرایت کرده.
معمولاً زنهای پزشکان با گذشت زمان و مراوده مدام با شوهران خود به مختصر دانشی از طب و دارو دست مییابند. این یکی که صمیمیت بیشتری داشت آنقدر یاد گرفته بود که بداند کوری بیماری مسری نیست و نمیشود با نگاه کردن کوری به آدم سالم بیماری را منتقل کرد، کوری موضوعی خصوصی بین فرد و چشمهای اوست، همان چشمهایی که با آن به دنیا آمده، در هر صورت پزشک تعهدی دارد، مبنی بر اینکه بداند چه میگوید به همین دلیل هم دانشکده پزشکی را گذاشتهاند، اگر این دکتر سوای بیان کوری خود بگوید که بیماری به او سرایت کرده زنش چه کاره است که در گفته او شک کند حالا هر قدر دارو بشناسد یا از پزشکی اطلاعاتی داشته باشد. حرف، حرفِ دکتر است. قابل درک بود، بنابراین زن بیچاره در مواجهه با واقعیت انکارناپذیر باید مثل همسران عادی عمل میکرد، تا جایی که میدانیم زن و شوهر همدیگر را بغل کردند و علایم طبیعی فاجعه را بروز دادند. در هقهق لرزاننده و باران اشک پرسید حالا باید چکار کنیم. دکتر گفت اولین کاری که میکنیم به مقامات بهداری و وزارتخانه اطلاع میدهیم، اگر حالت اپیدمی پیدا کند باید اقدامات ویژهای وضع کنند. زنش اصرار داشت چه کسی شنیده کوری مسری باشد و میخواست به این آخرین رشته امید چنگ بیندازد، البته هیچ کس هم با کوری بدون دلیل و علت مواجه نشده بود و الان دست کم دو مورد وجود دارد. هنوز این حرف از دهان دکتر بیرون نیامده بود که به خود آمد وحالش عوض شد. زنش را با تغیر هل داد و خودش را عقب کشید. عقب بایست جلو نیا. نزدیک من نیا، بعد با مشت به سر خود کوفت چرا قبلاً به این فکر نیفتادم، من چقدر احمق هستم آخر دکتر هم اینقدر خنگ میشود. شب تا صبح کنار تو خوابیدم. آخر چرا قبلاً به این فکر نیفتادم. باید در را میبستم و توی کتابخانه میخوابیدم، زنش داد زد مزخرف نگو هر چه میشود، بشود. بیا صبحانه بخور، ولم کن از من دور شو، زنش دوباره گفت من تورا ول نمیکنم. چه خیال کردی میخواهی چه کنی، لابد توی خانه این ور و آن ور میروی تا بیفتی روی اثاث خانه، بدون چشم راه بیفتی دنبال تلفنهایی که لازم داری من هم بیخیال کنار بایستم انگار نه انگار. برای آنکه مریض نشوم بروم دور خودم حصار بکشم. دست او را محکم گرفت و کشید. بیا عشق من بیا غصه نخور.
هنوز صبح خیلی زود بود که دکتر با لذت تمامی که میتوانیم تصورش را بکنیم فنجانقهوه و نان برشتهای را خورد که زنش با اصرار تمام آماده کرده بود. پیدا کردن رئیس و روسایی که باید به آنها خبر میداد در این وقت صبح کار سادهای نبود. منطق حکم میکرد که گزارش او مستقیما و در حد امکان به مقام مسئولی در وزارت بهداری منتقل شود، وقتی متوجه شد که با معرفی خود به عنوان یک پزشک که اطلاعات مهم و حیاتی دارد نمیتواند کارمند اداره را قانع کند، نظرش برگشت. تازه همین کارمند را هم با التماس و خواهش و اصرار ارتباط دادند. کارمند میخواست اطلاعات بیشتری کسب کند تا او را به مقام مافوق خود معرفی کند و طبیعی است که پزشک با احساس مسئولیت اجتماعی حاضر نمیشود، خبر شیوع بیماری، همهگیر کوری را به اولین کارمند جزیی که میبیند بگوید و اوضاع جامعه را ملتهب کند. کارمند مسئول دفتر از آن طرف خط گفت شما اصرار دارید که به من بقبولانید دکتر هستید که لازم هم نیست و من خودم میپذیرم اما قبول کنید که من هم تابع دستور هستم، بدون اینکه بدانم چکار دارید نمیتوانم موضوع را به مقام مافوق منتقل کنم و یا وصل کنم شما صحبت کنید، دیگر بحثی نداریم، آقاجان موضوع محرمانه است، موضوع محرمانه را پشت تلفن بحث نمیکنند، شخصا باید بیایید، نمیتوانم از خانه بیرون بیایم، یعنی مریض هستید، مرد کور پس از مکثی کوتاه گفت بلی مریض هستم. پس در این صورت باید دکتر خبر کنید. دکتر واقعی. کارمند دفتری از هوش و ذکاوت خودش کیف کرد که طرف را از رو برده و تلفن را قطع کرد.
گستاخی مرد سیلی محکمی بود به صورت دکتر. چند دقیقه گذشت تا خودش را باز یافت و حواسش را جمع کرد و به زنش گفت که چقدر اهانتآمیز برخورد کردند. بعد انگار که به کشف تازهای دست یافته که بایستی خیلی پیش از این متوجه میشد، با دلخوری زیرلب گفت این جنم ماست یعنی نیمی اعتنایی، نیم دیگر خبث طینت. میخواست از سرِ بیاعتمادی بپرسد خوب حالا چه کنیم، دریافت که وقت تلف میکند، تنها راه رساندن اطلاعات به مقامات مسئول و مطمئنترین شیوه صحبت با مسئولان بیمارستانی است که در آن کار میکرد. دکتر به دکتر با حذف کارمندان به عنوان واسطه پیامرسانی، مسئولیت اداریاش را هم خود به عهده میگرفت. زنش شماره بیمارستان را گرفت، از حفظ بود. وقتی جواب دادند دکتر خودش را معرفی کرد، خوبم، قربان شما. معلوم بود که تلفنچی پرسیده است آقای دکتر حالتان چطور است. این جواب خوبم را معمولاً وقتی نمیخواهیم تمارض کنیم، به عنوان عادت میگوییم حتی اگر از شدت ضعف رو به موت هم باشیم وقتی حالمان را میپرسند میگوییم خوبیم به این کار معمولاً میگویند آبروداری و فقط در نسل بشر مشاهده شده است. وقتی رئیس بیمارستان پشت خط صحبت کرد از او پرسید کسی دوروبر هست که حرفهای آنها را بشنود یا نه در لازم نبود نگران تلفنچی باشند، کارهای واجبتر از گوش دادن به گفتگوی تخصصی درباره چشمپزشکی داشت. به علاوه فقط به بیماریهای زنان و زایمان علاقه نشان میداد. حرفهای دکتر خلاصه بود اما کامل بدون هیچ طول و تفصیل و شرح اضافهای دقیقا با واژگان خشک بالینی، همه چیز را تشریح کرد و البته رئیس بیمارستان را به تعجب واداشت. رئیس پرسید جدا کور شدهاید یعنی کاملاً نابینا. دکتر گفت کاملاً نابینا. رئیس بیمارستان گفت شاید اتفاقی باشد شاید نشود اصلاً اصطلاح شیوع و واگیری را به کار برد. موافقم مدرکی دال بر شیوع بیماری وجود ندارد اما کور شدن آن مرد و کوری منتوی خانهمان بیآنکه همدیگر را دیده باشیم جای حرف دارد، مرد به درمانگاه آمد و کور بود و چند ساعت بعد من توی خانهام کور شدم. این مرد را چطور میشود پیدا کرد. اسم و آدرس او را توی پروندهاش دارم. فورا یکی را میفرستم حتما یک دکتر میفرستم. یکی از همکاران. فکر نمیکنید باید به وزارت بهداری خبر بدهیم. هنوز زود است، تصورش را بکن که چنین خبری مردم را به چه حالی میاندازد کوری واگیر نیست، مرگ هم همینطور با این همه، همه ما میمیریم. خیلی خوب توی خانه بمان تا ببینم چه کار میتوانم بکنم. یک نفر را میفرستم تو را بیاورد من میخواهم معاینهات کنم. یادت باشد من هم کور نبودم یک کور را معاینه کردم این طور شدم. به این راحتی نمیشود قضاوت کرد، دست کم به اصل علت و معلول اعتقاد داریم. الان برای نتیجهگیری زود است. دو مورد جدا از هم هیچ ارتباط آماری ندارند. مگر اینکه در این لحظه بیش از ما دو نفر دچار این بیماری شده باشند. من وضع روحی تو را درک میکنم اما باید از هر حرکتی که بیپایه و اساس باشد، خودداری کنیم. ممنونم. خبرت میکنم. خداحافظ.
نیم ساعت بعد که به زحمت سعی میکرد اصلاح کند و زنش هم به کمک او آمد تلفن زنگ زد. رئیس بیمارستان بود، این بار صدایش فرق میکرد. پسر بچهای مراجعه کرده که ناگهان کور شده، همه چیز را سفید میبیند، مادرش میگوید دیروز او را به مطب تو آورده بود، این بچه چشم چپش انحراف دارد، درست میگویم. بلی. شکی ندارم، خودش است. من نگران شدهام وضع خراب است. درباره اعلام موضوع به وزارت بهداری چه میکنید. بلی من همین الان موضوع را با هیات مدیره بیمارستان در میان گذاشتهام. حدود سه ساعت بعد که دکتر و زنش در سکوت ناهار میخوردند و او با تکههای گوشتی که زنش بریده بود بازی میکرد، تلفن زنگ زد. زنش گوشی را برداشت و فورا برگشت. تو خودت باید جواب بدهی. از وزارت بهداری است، کمکش کرد به کتابخانه برود و گوشی را به دست او داد، وزارت بهداری میخواست هویت بیمارانی را که روز گذشته به او مراجعه کرده بودند شناسایی کند، دکتر گفت توی بایگانی درمانگاه پرونده همهشان هست. اسم و مشخصات، سن، وضع تأهل، شغل و نشانی خانه. پیشنهاد کرد خودش همراه فرد یا افراد مطمئنی باشد که پروندهها را وارسی میکنند. لحن و برخورد آن طرف چکشی بود، لازم نیست. تلفن را به یکی دیگر دادند. صدایی دیگر به گوش او رسید. سلام، وزیر صحبت میکند. به نیابت از طرف دولت از حسن توجه و غیرتمندی شما سپاسگزارم. اطمینان دارم که با توجه به عملکرد مناسب شما قادر به مهار این وضع خواهیم بود. فقط از شما میخواهم لطفی بکنید و توی خانه بمانید و در ملاء عام ظاهر نشوید. این حرفهای آخر کاملاً رسمی بود. اما جای شک نگذاشت که دستور است. دکتر گفت بلی آقای وزیر، اما طرف صحبت او گوشی را گذاشته بود.
کوری
نویسنده : ژوزه ساراماگو
مترجم : اسدالله امرایی