زندگینامه پل شریدر – فیلمنامهنویس و کارگردان مشهور امریکایی
پل شریدر
Paul Schrader
(۲۲ جولای ۱۹۴۶)
فیلمنامهنویس و کارگردان امریکایی در شهر گرند رَپیدزِ(۲۴۳) ایالت میشیگان بهدنیا آمد. پدرومادرش هلندیهایی کالوینیست و از اعضای کلیسای افراطی و اصلاحشده مسیحی بودند، و ازجمله افرادی بودند که زودتر از کلیسا، سینما را از امور دنیوی و همتراز با رقص و ورقبازی بهحساب میآوردند.
بنا بر گزارش روزنامهها، شریدر هفدهساله بود که از فرمان خانواده سرپیچی کرد و مخفیانه به سینما رفت تا جری لوئیس را در پروفسور کمحافظه(۲۴۴) ( ۱۹۶۱ ) ببیند. از دیدن فیلم خیلی ناامید شد چون انتظار داشت «گناهان بیشتری در مقابل پول بلیت» ببیند، اما پس از آن به سینمارفتن ادامه داد.
شریدر بعد از دبیرستان در کالج مذهبی کالوینِ شهر گرندرپیدز ثبتنام کرد تا آرزوی والدینش را برای کشیششدن برآورَد. جان مورتلند(۲۴۵)، که با شریدر در روزنامه نیوزدی(۲۴۶) مصاحبه کرده بود، معتقد است که نقطه عطف زندگی شریدر در تعطیلات تابستانی همان سال، پیش از شروع سال تحصیلی بود، هنگامیکه به نیویورک رفت و در دانشگاه کلمبیا واحدی سینمایی گرفت. در طول این دوره، از میان فیلمهایی که دید، مهر هفتم ( ۱۹۵۷ ) برگمان و جاده(۲۴۷) ( ۱۹۵۴ ) فلینی او را متقاعد کرد که سینما پیش از آنکه عملی شیطانی باشد عملاً میتواند پلی باشد میان دنیای مادی و دنیای معنوی. دیدارِ تصادفی با پولین کیل به او جرئت داد تا آیندهاش را در سینما جستوجو کند. شریدر به مورتلند میگوید: «کلیسا دیگر نمیتوانست به همه پرسشها پاسخ گوید، اما آن تعصب، آن دید افراطی که شوق تبلیغ مذهب را پدید میآورد و میگوید برو به همه نقاط پرت روی زمین` هنوز در من وجود داشت. پس بسیار منطقی بود که وسیلهای انتخاب کنم که سریعترین تأثیر را در اختیارم بگذارد. فیلم وسیله ارتباطی نسل من است، و درنتیجه تنها کاری که کردم این بود که تعصب پرمایهام را در آن زمینه بهکار انداختم.»
شریدر در سال ۱۹۶۸ در کالج کالوین درسش را به پایان رساند، بعد به لسآنجلس رفت تا با معرفینامه پولین کیل در مدرسه فیلم UCLA ادامه تحصیل دهد. او در مقام یادداشتنویسِ سینمایی اِل اِی فریپرس(۲۴۸) و نویسنده آزادِ دیگر نشریات بهکار پرداخت، و پس از گرفتن مدرکش برای کار تحقیق در مؤسسه فیلم امریکایی در بخش مطالعات پیشرفته فیلم انتخاب شد. تقریبا در همین زمان با جینی آپهدال(۲۴۹) که طراح بود ازدواج کرد. شریدر در مؤسسه فیلم امریکایی، همچون کودکی که شیرینی ببلعد، فیلمها را میبلعید و بهتدریج در زمینه سینما منتقد و تاریخنگار مشهوری شد. او که در سال ۱۹۷۰ دستیار سردبیر مجله نهچندان جدی سینما(۲۵۰) شد، آن را به مجلهای جدی در زمینه نقد سینمایی بدل کرد. همزمان، انتشارات دانشگاه کالیفرنیا با انتشار پایاننامهاش موافقت کرد. دوسال بعد، پایاننامه او با عنوان سبک استعلایی: ازو، برسن، درایر(۲۵۱) منتشر شد. از میان نقدهای شریدر، مقالهاش در مورد فیلم نوآر (فیلم کامنت(۲۵۲)، بهار ۱۹۷۲) بهترین مقاله درباره این موضوع شناخته شد.
شریدر با نپذیرفتن یک موقعیت شغلی در مقام منتقدی تماموقت، همه وقت آزاد خود را صرف فیلمنامهنویسی کرد. فیلم لولهکش(۲۵۳) ( ۱۹۷۱ )، داستانی درباره یک گروه کارگران لولهکش در کانادا، تقریبا بهمرحله تولید رسید ولی در آخرین لحظات پشتیبانی مالی خود را از دست داد و سرخوردگی تلخی را در شریدر پدید آورد. دوسالِ بعد از آن برای شریدر سخت و جانفرسا بود. شدیدا زیر قرض بود و رشته ازدواجش گسست. تمام روز را میخوابید و شبها را در تماشاخانههای مبتذل میگذراند، سخت باده مینوشید و حسِ از خودبیزاری آموزههای کالوینیستی را با چاقشدن روزافزون تقویت میکرد.
به اعتقاد مورتلند، شریدر «از فرط نوشخواری و غذانخوردن زخم معده گرفت و بستری شد. در دوران نقاهت فکر اولیه راننده تاکسی به ذهنش رسید و آن را در دو هفته شوریدگی نوشت، و بعد بهمدت یکسال شروع کرد به ولگردی در سرتاسر کشور.» پس از آن هجرت، فیلمنامه راننده تاکسی، را به جولیا و مایکل فیلیپس(۲۵۴) نشان داد و آنها حق ساخت آن را از او خریدند که بعدها همانها فیلم را تولید کردند. هرسه بهاتفاق، مونتاژ اولیه خیابانهای پایین شهر را دیدند و بهاین نتیجه رسیدند که مارتین اسکورسیزی فیلمنامه را کارگردانی و رابرت دنیرو نقش اصلی را ایفا کند. اسکورسیزی و دنیرو نیز جذب فیلمنامه شدند ولی سرمایه اولیه فراهم نبود.
فروش اولین فیلمنامه شریدر بهمبلغ سیصد هزار دلار در او انگیزهای ایجاد کرد تا نوشتن را بهطور جدی و با پشتکار دنبال کند. فیلمنامه بعدی یاکوزا بود، درباره روابط گنگسترهای مدرن در ژاپن با بازی رابرت میچم(۲۵۵) و بازیگر ژاپنی، کن تاکاکورا(۲۵۶). تعریفهای لئونارد، برادر شریدر، در مورد گروههای تبهکار در ژاپن و آیینها و جوانمردیها و قواعد شرافتمندانه فوقتصور آنها برای شریدر دستمایهای شد تا پیش از نوشتن به سینماهای لسآنجلس برود و خود را در فیلمهای یاکوزایی (گنگستری) ژاپن غرق کند. کارگردانِ یاکوزا (سیدنی پولاک(۲۵۷)) از فیلمنامه راضی نبود و رابرت تاون(۲۵۸) را برای بازنویسی آن بهکار گمارد. شریدر از تقسیم اعتبارِ نوشتن فیلمنامه اولین کارش دلآزرده شد و سعی کرد قضاوت را به مرجعی رسمی بسپارد، ولی نتیجهای نگرفت. فیلم یک شکست کامل مالی بود ــ که به اعتقاد شریدر دلیلش آن بود که فیلم بین دو دیدگاه سرگردان بود: «فیلمی درباره دنیای خشن تبهکاران، خون، وظیفه و اجبار» و فیلمی درباره «دنیای پول، احساسات و فرهنگی بیگانه،» آنگونه که پولاک میخواست.
شریدر با پول زیادی که از فروش فیلمنامه یاکوزا بهدست آورد خانه گرانقیمتی در برنت وود(۲۵۹) خرید، ولی سقوط فیلم در گیشه او را دوباره دلسرد کرد. فیلمنامه دیگر شریدر، کولونی هاوانا(۲۶۰) ( ۱۹۷۵ )، نیز ساخته نشده ماند. اسکورسیزی و فیلیپسها شریدر را نجات دادند. موفقیتهای آنها تا آنزمان، از آنها آدمهایی معتبر در عرصه سینما ساخته بود و حالا آماده بودند تا راننده تاکسی را بسازند. ساخت فیلم در سال ۱۹۷۶ بهپایان رسید.
راننده تاکسی، هم از رمان تهوع(۲۶۱) سارتر، و هم از شبهای تاریک روح(۲۶۲) خودِ شریدر در چندسال گذشته الهام گرفته. شریدر «فیلمنامه را تلاشی درجهت بهدست آوردن قهرمان هستیگرای اروپایی… و قراردادن آن در زمینهای امریکایی» توصیف میکند، در زمینهای که «آدم میبیند که او (قهرمان) هرروز ناآگاهتر میشود، ناآگاه از ذاتِ مسائل و مشکلاتش.» برای شریدر فیلمنامه «در دقت به جزئیات برسونی بود ــ جزئیات پیشپاافتاده زندگی روزمره». درست همانطور که شکل یادداشتنویسی روزانه فیلم، مثل «تصویر یک بعُدی دنیا از دید تراویس» بود، از زاویهای دیگر، نوعی نگرانی مبهم با درونمایه رستگاری و رهایی را نیز بههمراه داشت. اگرچه بعضی از منتقدان از خشونت افراطی فیلم ناخشنود بودند، فیلم موفقیتی توأمان را دربرداشت: هم از نظر منتقدان و هم از نظر مالی.
فیلمنامه بعدی شریدر وسوسه ( ۱۹۷۶ ) نام داشت. ادای دینی به آلفرد هیچکاک که برایان دیپالما آن را ساخت. همچون سرگیجه هیچکاک، محور فیلم مردی (کلیف رابرتسن(۲۶۳)) است که با حلول روح همسر محبوبش (ژنهویو بوژول(۲۶۴)) ــ که شانزدهسال پیش مرده بود ــ در پیکر زنی دیگر مواجه میشود. این فیلم نیز فروش خوبی داشت اگرچه منتقدان نظرهای متفاوتی دربارهاش داشتند. پس از آن نوبت رعد پیچان بود که جان فلین(۲۶۵) آن را کارگردانی کرد. فیلمی نسبتا کماهمیت درباره یک سرباز جنگآزموده ویتنام (ویلیام دیوین(۲۶۶)) که تصمیم میگیرد انتقام همسر و فرزندش را بگیرد. این نیز همچون یاکوزا کاملاً بازنویسی شد و شریدر خشونت سادیستی فیلم را به بازنویسی آن نسبت میدهد و میگوید آنموقع دیگر نیازی به پالایش و صیقلدادن شخصیتهای فیلم در خود احساس نمیکرده است.
بالاخره شریدر از ضایعشدن فیلمنامههایش به دست دیگران به تنگ آمد و پس از کار بر روی نسخه اولیه برخورد نزدیک از نوع سوم(۲۶۷) اسپیلبرگ، اولین قرارداد کارگردانیاش را برای فیلم کارگری امضاء کرد. فیلمنامه که شریدر آن را با برادرش لئونارد نوشت، به سه کارگر کارخانه اتومبیلسازی دیترویت میپردازد که وقتی از کمک اتحادیه سرخورده میشوند، تصمیم میگیرند گاوصندوقش را بدزدند. آنها پول زیادی نمییابند اما به مدارکی دست پیدا میکنند که نشاندهنده وامهای غیرقانونی اتحادیه به مافیاست. بعد سعی میکنند بهخاطر مدارک حقالسکوت بگیرند. در پایان پیمانِ هرسه شکسته میشوند: اسموکی(۲۶۸) (یافت کوتو(۲۶۹)) که حاضر به سازش نیست در سکانسی دیدنی، سرِ کارش کشته میشود؛ زِک(۲۷۰) (ریچارد پرایر(۲۷۱)) را با ارتقاء مقام میخرند؛ و جری (هاروی کایتل) خبرچین اف بی آی میشود. پیام فیلم این است: کسی نمیتواند با سیستم بجنگد، سهل است ــ حتی نمیتواند بر تبعیض نژادیای که سیستم برای منافع بیشتر به آن دامن میزند فائق آید.
از آنجا که هیچیک از شرکتهای اتومبیلسازی حاضر به ایجاد تسهیلات برای ساخت فیلم نشدند، کارگری در کارخانه میشیگان چِکر موتورز(۲۷۲) میشیگان فیلمبرداری شد، کارخانهای که تاکسیهای چِکر را میسازد. شریدر فیلمسازی را «تلاشی بیرحم و ناخوشایند» یافت. او آگاهانه سه بازیگر قوی برای سه نقش اصلی برگزید که در هر صحنه فیلم، هریک میخواست بازی را از آن خود کند، اما تنش ایجادشده گاهی از کنترل شریدر خارج میشد و گاهی واقعا در صحنه جنگ درمیگرفت. یافِت کوتو معتقد است که اگرچه بازی در آن فیلم «مثل راهرفتن در میان گندابی سیاه بود» اما کارگردان را سرزنش نمیکند و میگوید شریدر «با بازیگران و گروه سازنده فیلم فوقالعاده خلاق عمل میکرد. مهم نبود که کار ما چقدر بد از کار درمیآمد، پل میتوانست تعادل و فضایی حسی ایجاد کند که ما را پیش ببرد. او کارهایی میکرد که آدم از یک کارگردان پرتجربه انتظار دارد، و این نشان میداد که او هم بر خود مسلط است و هم بهخوبی میداند که چه میخواهد بکند.»
در کل، از کارگری استقبال گرمی شد. اسکات میک(۲۷۳) دربارهاش نوشت: «فیلم برخوردی است جدی و هوشیارانه با سطوح مختلفی از همبستگی و آگاهی طبقاتی در میان کارگران خط تولید اتومبیل و فساد اتحادیه. فیلم چنان لایههای مختلفی از تعلیق و تنش را میآفریند که بیشترِ فیلمهای هیجانانگیز را شرمنده میکند.» همه موافق این اظهارنظر نبودند و پولین کیل هم آن را «یکی از سرسختترین فیلمهای تاریخ سینما» خواند ــ تمرینی در سبک فیلمنوآر که شریدر آگاهانه بهسمت آن رفت، «با افتخار و بیآنکه بداند که فیلم قابلیت آن را ندارد… کارگری، تیرگیای یکدست و توطئهای هولانگیز دربردارد، و بعضی از فصلهای کارخانه (بهویژه مونتاژ افتتاحیه) قوی و پرتبوتاباند. اما بسیاری از صحنههای دراماتیک بسیار مهم، بدون هیچ انرژی بصری، ضعیف بهتصویر کشیده شدهاند… [شریدر [بیدلیل هیاهو میکند. او با لحن پیوریتنی به ما میگوید که دنیا مکانی زشت و پلید است و هیچکس نمیتواند چیزی را تغییر دهد.» همین پیام بود که منتقدان چپگرا را عصبانی کرد، ولی بعضی از همانها آن را شکننده اسطوره هالیوود (که پیشتر مثلاً در در بارانداز(۲۷۴) ( ۱۹۵۴ ) دیده شده بود) خواندند و از آن استقبال کردند با این پیشفرض که: «طبقه کارگر باید به رهبران توانمند خود اتکا کند، کسانی که بهتنهایی درون سیستم میروند و پیروز بیرون میآیند.»
شریدر پس از فیلمنامهکردنِ رمان دوستپسرهای قدیمی اثر جون تیوکسبری(۲۷۵)، دومین فیلم خود را نوشت و کارگردانی کرد: وقیح. کریستن وندورن(۲۷۶)، دختر نوجوانی از شهر گرند رپیدز برای شرکت در همایشی ویژه جوانان در کالیفرنیا که کلیسای اصلاحطلب هلندی آن را برپا میکند از خانه خارج میشود و دیگر بازنمیگردد. پدرش، جیک وندورن(۲۷۷) (جرج سی اسکات(۲۷۸)) کارآگاهی (پیتر بویل(۲۷۹)) استخدام میکند که درمییابد دخترک در فیلمهای پورنو بازی میکند. جیک تصمیم میگیرد که خود به جستوجوی او برآید و با راهنمایی یک بازیگر معصوم دیگر به نام نیکی(۲۸۰) (سیزن هابلی(۲۸۱))، که در فیلمهایی از همان دستبازی میکند، به همهجای دنیای پورنو سرک میکشد.
شریدر گفته است که الگوی جیک وندورن پدرش بود: «او مردی است با اعتقاد به ارزشهای دنیای قدیم و وظیفه من این بود که از زندگیاش چیزی ارزشمند در سینما بسازم،» جایی که «چنین شخصیتی معمولاً مسخره میشود.» بعضی از منتقدان معتقد بودند که شریدر در این فیلم موفق بود، بعضیها فیلم را متظاهرانه یافتند و بقیه هم تنها جنبههای نظربازی را در فیلم دیدند. تندترین واکنش را مراد قدیمی شریدر، پولین کیل از خود نشان داد: «فیلم میتوانست به چیزی پرشور مبدل شود تنها اگر تماشاگر میتوانست احساس دخترک را نسبت به آنچه او را وادار به ترک خانه کرد درک کند… ولی در وقیح وقتی جیک دیگر هیچ اشتیاقی به کشف چیزی در خود حس نمیکند، فیلم هم دیگر نه جذابیتی دارد و نه کشمکشی… [شریدر] هیچ سعی نمیکند تا کاوشی کند در امکاناتِ دیگرِ زندگی ــ که جیک، در قوانین اخلاقیـ مذهبی خشک خود، منکر وجود آنها میشود و خود و خانوادهاش را از آنها محروم میکند، همان چیزی که دخترش را وادار کرده بهسوی فساد و تباهی جنسی برود.»
پولین کیل چنین ادامه میدهد: «فیلمنامه، ایدهاش را از جویندگان جان فورد گرفته که در آن جان وین پنجسال دنبال خواهرزادهاش ــ که کومانچیها او را دزدیدهاند ــ میگردد. وقیح، درست مثل جویندگان، بازیهایی خشک و با حسابوکتاب داشت… شریدر وارد دنیای پورنو نمیشود؛ بیرون میایستد و با خونسردی آن را نگاه میکند با این دید که: این آدمها هیچ ربطی به من ندارند… پس چه چیزی برای این کارگردان مهم است؟ او بهعنوان کارگردان، همه شخصیتهایش را همینگونه سرد و بیاحساس معرفی میکند…»
شریدر در فیلم بعدیاش با نویسندگی و کارگردانی ژیگولوی امریکایی به موضوع خودفروشی پرداخت. شریدر میگوید: «ریسمان مشترکی که از میان همه فیلمهایم میگذرد رهایی و رستگاری است، ایمان به خدا و اعتقاد به اینکه باید چیزی قربانی شود.» و بهترین شاهد همه اینها ژیگولوی امریکایی است. قهرمان فیلم، جولیان کی(۲۸۲) (ریچار گیر(۲۸۳)) مردی است ثروتمند از اعیان لسآنجلس که خود را روانشناسی میداند که وظیفهاش مداوای تنشهای جامعه است. نقطهضعف خودش ــ ناتوانی از باور به عشق ــ وقتی برطرف میشود که به اتهام قتل برایش پاپوش میدوزند و به بهایی گران به کمک همسر ناراضی یکی از مشتریهایش (لورن هاتن(۲۸۴)) که سیاستمداری بلندپرواز است جان بهدر میبرد.
از فیلم با نظرهای گوناگونی استقبال شد ولی در کل رضایتبخش بود. بهنظر وینسنت کنبی مسخره بود که شریدر میبایست جولیان کی را ستایش کند، کسی که خود از او یک «ماشین جنسی گرانقیمت» ساخته بود، «فردی ذاتا آبرومند، با روحی بسیار آماده رستگاری.» او ادامه میدهد: «در پایان، روح جولیان نه به کمک خدا، که با طرح و توطئهای بازآمده از همه آن فیلمهای هالیوودی که آقای شریدر وقتی بچه بوده اجازه تماشای آنها را نداشت، نجات مییابد.» از سویی دیگر، منتقد مجله سایتاندساند (اندرو ساریس) فیلم را چون شاهدی قلمداد میکند برای «اعتماد بهنفس روزافزون کارگردان.» او میگوید: «جدا از برسن، تأثیر سینمای اروپا، رنگ و لعابی ناآشنا به لسآنجلس داده و فیلم را به یک اثر هنری فرهنگی تبدیل کرده.» اندرو ساریس معتقد است که «این فیلم یکی از جذابترین کارهای شریدر است که لحن یکدست خود را از ابتدا تا انتها حفظ کرده است. چیزی که از دست رفته، مثل همیشه، روانی روایت، بسط و گسترش خط دراماتیک و همخوانی روانشناختی است.»
آدمهای زیادی که همهشان هم در کار فیلمسازی هستند، ناباورانه شاهد فروش سرسامآور ژیگولوی امریکایی بودند، بهویژه در شهرکها و حومه شهرها که زنها، گروهی به تماشای فیلم میرفتند. بخشی از این توفیق شگفتآور را به این دلیل میدانند که پارامونت در اقدامی برخلاف تدبیر قراردادی صنعت سینما، فیلم را در فوریه بر پرده برد ــ ماهی که تقریبا هیچ فیلمی که برای افراد بالای سن قانونی ساخته شده باشد در آن بهنمایش درنمیآید ــ و بخشی از این توفیق نیز مرهون نوع فعالیت تبلیغاتی پیشنهادی خود شریدر بود: ارائه ریچارد گیر بهمنزله «ابزار جذابیت جنسی» و ساخت آنونسی با استفاده از نگاتیوِ برداشتهایی که در فیلم استفاده نشده بود. بهاینترتیب، کیفیت تصویر آنونس را (در مقایسه با آنونسهای موجود که با کپی از نسخه اصلی تهیه میشد) تضمین کردند.
شریدر در اواخر دهه هفتاد دوباره با مارتین اسکورسیزی بر سر فیلم گاو خشمگین همکاری کرد و فیلمنامه ماردیک مارتین را بازنوشت. بعد اسکورسیزی و دنیرو فیلمنامه را دوباره بازنویسی کردند. شریدر بعدتر فیلمنامهای براساس فیلم ساحل پشه (پل ترو(۲۸۵)) نوشت و فیلم در سال ۱۹۸۶ ساخته شد.
شریدر در ۱۹۸۲ فیلم دیگری بهنام مردم گربهسان کارگردانی کرد که بازسازی فیلم ژاک تورنور(۲۸۶) ( ۱۹۴۲ ) با همین نام بود. ناستازیا کینسکی(۲۸۷) (در نقشی که سیمونه سیمون(۲۸۸) در اصل ایفا کرده بود) و مالکوم مکداول(۲۸۹) خواهر و برادری هستند بازمانده از نژادی که نیمی انسان و نیمی پلنگ سیاه بودهاند. آنها میفهمند که اگر با کسی رابطه جنسی برقرار کنند به پلنگی بدل میشوند که جفت خود را خواهد خورد. از نظر بعضی از منتقدان، مردم گربهسان «شیفتگیای غریب» و «رمانتیسیسمی شاعرانه» و هولانگیز را خلق کرد، ولی اغلب آن را یک ناکامی تلقی کردند. پولین کیل اینطور اظهارنظر کرد که شریدر «هیچگاه بر اصول اولیه کارگردانی تسلط نیافت… درست وقتی صحنهای میخواهد آدم را جذب کند، آن را قطع میکند به صحنهای دیگر.» اندروساریس گفت: «بهنظر نمیآید شریدر بتواند از دنده یک به دنده چهار برسد. او در تأمین مصالح لازم برای ارتباط میان تکههای عاطفی فیلم کاملاً ناتوان است.» بهنظر بسیاری از منتقدان، خشکی فیلم و سستی دیالوگهایش «سبکی سرد را خلق کرده که در جهت دوری از احساس مورد نیاز فیلم عمل میکند.»
فیلم بعدی، میشیما: یک زندگی در چهار پرده بود که براساس زندگی رماننویس ژاپنی یوکیو میشیما(۲۹۰) ساخته شد. بهجز کارگردانی، شریدر در نگارش فیلمنامه با برادرش لئونارد همکاری کرد. همسر لئونارد هم که ژاپنی بود دیالوگها را ترجمه کرد. از همان ابتدای کار، شریدر در مقابل کوهی از مشکلات قرار گرفت که بخش عمدهای از آن، مسئله متقاعدکردنِ بیوه میشیما بود: او هرگونه اشاره مستقیم به همجنسگرایی میشیما یا فعالیتهای سیاسی راستگرای افراطیاش را اکیدا ممنوع کرده بود. درنتیجه، شریدر مانده بود و تنها نیمی از یک زندگی. تدبیری که شریدر اندیشید این بود که بخشهای افشاگرانه سه رمانِ میشیما را نمایشی کند، بهعلاوه مرگش بهروش سپوکو(۲۹۱)، یا خودکشی آیینی ــ که جمع این چهار بخش بیانیهای میشد درباره دلمشغولیها و دیدگاههای میشیما. منتقدان استعدادهای درخشانی را در فیلم یافتند (که طراحی صحنه فوقالعاده اِیکو ایشیوکا(۲۹۲) و موسیقی فیلیپ گلَس را هم دربرمیگرفت)، اما اغلب نظرشان همراه با این احساس بود که شریدر در انتقال پیچیدگیهای میشیما به مخاطب موفق نبوده است. لارنس اتول(۲۹۳) سبک شریدر را «درخشان و هماهنگ» خواند ولی با حسرت گفت که شریدر تنها «پازلی از یک زندگی ارائه کرده که بازیگر نقش میشیما، کن اوگاتا(۲۹۴)، نتوانسته است از پسِ انسجامدادن به آنها برآید.» استنلی کافمن از این شکایت داشت که درست است که «بخشهای برگزیده رمانها چیزهایی از شیفتگی میشیما به انواع رنج و مایههای تباهی به ما میگوید اما شخصیت و درونمایه را یکپارچه نمیکند.» فیلم در جشنواره کنِ آن سال سه جایزه از آن خود کرد.
فیلمنامه بعدی شریدر، ساحل پشه، اقتباسی بود از رمان پل ترو که پیتر ویر(۲۹۵) آن را ساخت. نام فیلم نام منطقهای ساحلی است که بخشی از کشور هندوراس و بخشی از کشور نیکاراگوئه را شامل میشود. داستانی طولانی و بسیار جذاب درباره مخترعی آرمانگرا (هریسن فورد(۲۹۶)) که با این اعتقاد که تمدن امریکایی در حال فروریختن است، خانواده خود را به دهکدهای در امریکای مرکزی منتقل میکند، جایی که در آن آرمانشهری باورنکردنی خلق میکند و چنان پیش میرود که میخواهد نقش خدا را نیز بازی کند. راجر ابِرت، ساحل پشه را «فیلمی کسالتبار از آن نوع که نمیتوان تحملش کرد» خواند، اما بازی هریسن فورد را ستود.
نورِ روز فیلمی بود که شریدر، هم فیلمنامهاش را نوشت و هم کارگردانی کرد. نگرانی در مورد نابودی پیوندهای خانوادگی، درونمایهای است که پشت لایه داستانی درباره دنیای راکاندرول بیان میشود. پتی(۲۹۷) (جون جِت(۲۹۸)) و جو(۲۹۹) (مایکل جی فاکس(۳۰۰)) خواهر و برادری هستند که هردو عضو یک گروه موسیقی محلی در کلیولندند. گروه بهتدریج معروف میشود و مشکلات فردی آنها، کلِ روابط خانوادگیشان را در آستانه نابودی قرار میدهد. اما در اولین فصل نشانههایی از گسستن پیوندها میبینیم: پتی و جو به خانه پدرومادرشان میروند تا تولد مادر (جینا رولندز(۳۰۱)) را جشن بگیرند. وقتی خانواده دور میز جمع میشوند، مادر شروع میکند به دعاخواندن و از خداوند آمرزش دخترش را طلب میکند. دختر از خانه بیرون میزند و پسر بهدنبالش میرود تا او را بازگرداند. مدتی بعد پتی فرزندی بهدنیا میآورد ولی نام پدر را فاش نمیکند. هنگامی که گروه به شهرهای دیگر میرود تا برنامه اجرا کند، پتی در زمان اجرای برنامه فرزندش را در اتاقهای مُتل میگذارد و جو با اعتراض به این کار رابطه خود و خواهرش را نیز با مشکل روبهرو میکند. راجر ابرت درباره فیلم چنین گفت: «ابتدا فیلم بهنظر یک فیلم کارگری میآید، بعد یک درام خانوادگی میشود و بعد فیلمی درباره گروه راکاندرول، اما دوباره با آشکارشدن بیماری مادر، فیلم به درام خانوادگی بازمیگردد… در کل مثل داستان کوتاهی از هنری جیمز(۳۰۲) یا ریموند کارور(۳۰۳) است… که به درازگویی مبتلا شده باشد.»
شریدر پس از نوشتن فیلمنامه آخرین وسوسه مسیح فیلمِ پتی هرست را براساس فیلمنامه نیکلاس کازان(۳۰۴) ساخت. فیلم، روایتی است از زندگی واقعی پتی هرست، دختر نوزدهسالهای که گروهی تروریست در سال ۱۹۷۴ او را ربودند. وی سپس با آنها در سرقت از بانکها همکاری کرد. پولین کیل نوشت: «در طول محاکمه این گروهِ نُهنفره، همه با این سؤال مواجه بودند که آیا پتی با میل خود با آنها همکاری کرد یا فقط بهخاطر نجات جان خود چنین کرد؟ فیلم بهما نشان میدهد که با توجه به موقعیتِ پتی، اهمیتی ندارد که پاسخ چیست.» درکل، واکنش منتقدان به فیلم خوب بود و همه بازی ناتاشا ریچاردسن(۳۰۵) در نقش پتی هرست را تحسین کردند.
شریدر در سال ۱۹۹۱ فیلم تسلاّی بیگانگان را براساس فیلمنامه هرولد پینتر(۳۰۶) کارگردانی کرد. یک زوج عاشق (روپرت اِوِرت(۳۰۷) و ناتاشا ریچاردسن) که برای تعطیلات و بررسی روابطشان به ونیز رفتهاند با زوجی عجیب و غریب (کریستوفر واکن(۳۰۸) و هلن میرن(۳۰۹)) آشنا میشوند و آنها سعی میکنند زوج عاشق را اغوا کنند و همچون عنکبوت تارهایشان را دور زوج جوان بتنند. هیچکس بهتر از کریستوفر واکن نمیتوانست نقش این عنبکوت خونسرد ولی مخوف را بازی کند. ابرت نوشت: «او میتواند بدون اینکه واقعا کاری کند، توجه را بهخود جلب کند و خطر را نمایش دهد… فیلم در بسیاری لحظات فضایی جذاب و هولناک میسازد.»
شریدر فیلم سبُکخواب را هم خود نوشت و هم کارگردانی کرد. فیلم درباره مردی تنها و بدشانس بهنام جان له تور(۳۱۰) (ویلم دفو(۳۱۱)) است که کارش رساندن مواد مخدر به معتادان مرفه نیویورک است ولی میخواهد از این بنبستی که در زندگیاش بهوجود آمده نجات یابد. او برای زنی به نام آن(۳۱۲) (سوزان ساراندن(۳۱۳)) کار میکند که رؤیایش رهاکردن فروش مواد مخدر و تأسیس آرایشگاه زنانه است. یک روز لهتور اتفاقا با زنی بهنام ماریان(۳۱۴) (دانا دِلینی(۳۱۵)) برخورد میکند که سالها پیش دوستش میداشت و به دلیل اعتیادش او را از دست داده بود. ماریان از او فاصله میگیرد چون میترسد جان لهتور دوباره او را به اعتیاد بکشاند ولی جان سعی میکند او را متقاعد کند که خود نیز میخواهد از این کار دست بکشد. راجر ابرت درباره فیلم نوشت: «بسیاری از کسانی که با آنها راجع به فیلم صحبت کردهام از طرح آن ناراضی بودند و بهنظرشان پایان فیلم هم تحت تأثیر راننده تاکسی است. بهنظر من این فیلم، فیلمِ طرح نیست؛ سبُکخواب فیلمی است راجع به مدلِ زندگی کسانی که میدانند زندگیشان از راه فروش چیزی میگذرد که مشتریها به همان دلیل ناسزایشان میگویند و سعی میکنند ــ بهدشواری ــ زندگی شرافتمندانهای بههم بزنند. شریدر این درونمایه را در همه کارهایش تکرار کرده ولی اینبار از همیشه قویتر و انسانیتر آن را مطرح ساخته است.»
شریدر در سال ۱۹۹۶ در نوشتن فیلمنامه تالار شهرداری برای هارولد بکر(۳۱۶)، با کن لیپر(۳۱۷)، بو گولدمن(۳۱۸) و نیکلاس پیلهگی همکاری کرد. این فیلم داستان زندگی واقعی کن لیپر است، که زمانی معاون شهردار بود. کوین کالهون(۳۱۹) (جان کیوسَک(۳۲۰)) معاون درستکار شهردار نیویورک (آل پاچینو(۳۲۱)) است، شهرداری که برای شهروندان و آراء آنها اهمیت زیادی قائل است. هنگامی که در ابتدای فیلم، ماجرای تیراندازی یک پلیس و یک قاچاقچی مواد مخدر ــ که طی آن پلیس، قاچاقچی و بچهای کوچک کشته میشوند ــ در شهر رسوایی بهبار میآورد، معاون شهردار درمییابد که دستیابی به حقیقت ماجرا، مثل عبور از یک میدان مین در عرصه سیاست است: یک داستانِ پشت صحنه زدوبندهای سیاسی.
فیلم بعدی شریدر، تماس براساس فیلمنامه خودش از رمان المِر لئونارد(۳۲۲) ساخته شد. فیلم داستان مرد جوانی بهنام جوونال(۳۲۳) (اسکیت اولریک(۳۲۴)) است که تماس دستش موجب شفاست، اما از دید شفایافتگان اصلاً شباهتی به قدیسین ندارد. وقتی داستانهای معجزات او معروف میشود، او درمییابد که از جنگلهای آمازون تا لسآنجلس آمده تا با شیادها، آدمهای متعصب و تیغزنها در میانِ نوعی سیرک همراهی کند. بیل هیل(۳۲۵) (کریستوفر واکن(۳۲۶))، جوونال را راه نجاتی مییابد که میتواند او را از یک فروشنده کاروانهای سفری به یک فروشنده بهشت بدل کند. آگوست ماری(۳۲۷) (تام آرنولد(۳۲۸)) رهبر متعصب یک گروه کوچک مذهبی با افکار و عقایدی خاص، در جوونال نشانهای الهی میبیند که میتواند گروه کوچکش را جهانی کند. آدمهایی دیگر با دلمشغولیهای خاص خود نیز در ماجرا وارد میشوند که هریک انتظارات خود را از جوونال دارند. همه از وضع خود راضیاند بهجز آگوست ماری که عقدههایی روانی و یک اسلحه آماده به شلیک دارد. سؤال اصلی و کنایی فیلم این است: آیا یک قدیس قادر است در دنیایی مدرن در میان آدمهایی خوشظاهر و شیاد، متعصبین مذهبی دیوانه و خورههای تلویزیون دوام آورد یا نه؟ همه اعضای گروه بازیگرانِ معروف فیلم خوش درخشیدند: بریجیت فاندا(۳۲۹)، کریستوفر واکن، اسکیت اولریک، تام آرنولد، لولیتا داویدویچ(۳۳۰) و پل مازورسکی(۳۳۱). گروهی که شریدر را در ساختن فیلم یاری دادهاند نیز معروفاند:
تهیهکننده: لیلا کازس(۳۳۲) (ترککردن لاسوگاس(۳۳۳)، ۱۹۹۵)، مدیر فیلمبرداری: ادوارد لچمن(۳۳۴) (سبکخواب)، طراح لباس: جولی وایس(۳۳۵) (نامزد اسکار برای فیلم دوازده میمون(۳۳۶)، ۱۹۹۵) و مدیر تولید: دیوید واسکو(۳۳۷) (داستان عامهپسند(۳۳۸)، ۱۹۹۴).
شریدر درباره فیلم چنین میگوید: «دروغهای پنهان در زندگی واقعی کتاب المِر لئونارد بهوسیله طرح فیلم [یا رمان] شکل نمیگیرند، آنها را شخصیتها پیش میبرند، پس اصلاً اهمیتی ندارد اگر در صحنهای دونفر دارند با هم حرف میزنند و فیلم پیش نمیرود.»
فیلم بعدیای که شریدر کارگردانی و فیلمنامهنویسیاش را به عهده داشت مصیبت(۳۳۹) بود که براساس رمانی از راسل بنکز(۳۴۰) نوشته شد. این فیلم داستان مردی به نام وید وایتهاوس(۳۴۱) (نیک نولتی) است که پلیسی است در شهری کوچک. پدر وید الکلی است و درگیری او با مسائل گذشتهاش در جریان کارش خلل ایجاد میکند. روابط شکننده وید با همسر سابق و دخترش و نیز مرگ مادرش بحرانی در زندگی او به وجود میآورد. جیمز کوبرن(۳۴۲) جایزه اسکار بازیگر مرد نقش مکمل را برای بازی در این فیلم دریافت کرد. راجر رابرت بازی نیک نولتی و جیمز کابرن را در این فیلم درخشان توصیف میکند و لیزا شوارتزباوم(۳۴۳) ساخت این فیلم را «فیلم سازی امریکایی به رضایتبخشترین روش» میخواند. در مجموع منتقدان در برابر این فیلم واکنش مثبتی نشان دادند.
فیلم همیشه مال من ( ۱۹۹۹ )، بازگشتی است به فیلمهای کارگری و ماجرای عشق کارگر جوان یک هتل و همسر تاجری معروف را نقل میکند. شریدر کارگردانی و نوشتن فیلمنامه آن را به عهده داشت. در همان سال، شریدر فیلمنامهای نوشت که اسکورسیزی آن را کارگردانی کرد. درباره احضار مردگان در شرححال اسکورسیزی در همین کتاب اشاراتی شده است. فیلم بعدیای که شریدر نویسندگی و کارگردانی کرد، اتوفوکوس بود که آن نیز براساس کتاب کشتن باب کرین(۳۴۴) اثر رابرت گری اسمیت(۳۴۵) نگاشته شد. این فیلم ماجرای زندگی مجری و کمدینی موفق است که مرد خانواده، معتقد و دور از الکل و سایر انحرافات است اما به تحریک جان هنری کارپنتر(۳۴۶) به مردی هرزه بدل میشود که از روابط متعددش فیلمبرداری نیز میکند. وی بهطور مرموزی به قتل میرسد و راز قتل هرگز برملا نمیشود. بسیاری از منتقدان از این فیلم تقدیر کردند و بسیاری دیگر نوع برخورد با اخلاقیات را در آن نپسندیدند.
فیلم سلطه: پیشدرآمد جنگیر فیلمی در ژانر وحشت است که شریدر در سال ۲۰۰۵ کارگردانی کرد. این فیلم در ابتدا به نمایش درنیامد اما پس از شکست فیلم جنگیر: آغاز(۳۴۷)، ساخته رنی هارلین(۳۴۸)، آن را به نمایش درآوردند. داستان نسخه شریدر شبیه نسخه هارلین است اما حالوهوای آن متفکرانهتر و خشونت آن کمتر است. این تمایز در یادداشتهای منتقدان نیز بازتاب یافت.
* * *
جان مورتلند در فوریه ۱۹۷۸ نوشت که شریدر «با لحنی حرفهای سخن میگفت… به سؤالها، کامل و بهلحاظ دستوری بینقص پاسخ میداد، جوری که آدم درمییافت کاملاً درباره آنها فکر کرده و صاحبنظریه است. چارلز هایم(۳۴۹)، کسی که تقریبا در همان دوران با شریدر مصاحبه کرده بود دربارهاش چنین گفت: «وقتی حرف میزد بهنظر میرسید، بهدلیل نفستنگی، بهپایانبردنِ جملات طولانی که علاقه خاصی به آنها دارد برایش یک مبارزه است و سعی میکرد حالوهوای مالیخولیایی و نیز کسالتش را لگام زند… بههیچوجه از لباسهای معمولی و ظاهرِ سادهاش نمیشد فهمید که از کار در سینما میلیونر شده است.»
شریدر اکنون میداند که نقش کنونیاش بهمثابه عضوی از «تشکیلات وابسته به رسانههای گروهی» با دستمزدی بسیار بالا، با هنر متعالیای که او سالها پیش بهعنوان منتقد تحسینش میکرد فاصله زیادی دارد. او میگوید: «به زندگی خودم که نگاه میکنم میبینم در یک نقطه، شاخهشاخه شده و این شاخههای متفاوت هریک بهسویی میروند… در مقام منتقد، من همیشه هنرمندانی را که میتوانستند چیزهایی مشترک و جهانشمول در طبیعت و انسانیت بیابند ستایش میکردم، و آنهایی را که به چنین مسائلی واکنشهایی فردی نشان میدادند نمیپسندیدم. حالا در مقام فیلمنامهنویس و کارگردان، میبینم تنها چیزی که میتوان داشت ــ تنها چیزی که میتوان به آن اطمینان داشت ــ خویشتنِ خویش است. آدم مجبور است به همان چیزهایی بپردازد که مربوط به خودش است، همان چیزهایی که در دیگران نیست، به این ترتیب میتوان چیزی ساخت که ارزشمند، قابل اعتنا و یکه باشد. هنوز امیدوارم روزی آن شاخهها کمی بههم نزدیکتر شوند، چون کمابیش به آن اعتقاد ــ که وقتی منتقد بودم داشتم ــ علاقهمندم.»