معرفی کتاب برکه عشق (شرح حال عشاق در ادبیات ایران)، نوشته بهار دولتشاهی
مقدمه
عشق، عشق، عشق احساسی گمشده که همه فرزندان آدم و حوا از زمان پا گذاشتن ایشان بر زمین درجستجوی آن سرگردانند، خواسته یا ناخواسته، خود آگاه یا ناخودآگاه، پنهان یا آشکار.
و چیست این گمشده عالم هستی؟ دل چیزی میگوید و عقل چیزی دیگر، عدهای روایت عقل و دل را از یکدیگر تفکیک کرده و عدهای یکی میدانند.
متفکرین در وادی دانش، احساس عشق را مربوط به ترشح هورمون عشق یعنی اکسی توسین در بدن میدانند که البته هورمون شادی نیز هست.
امٌا اول هورمون ترشح میشود و عشق بوجود میآید یا عشق پدید آمده موجب ترشح هورمونی میشود که باخود شادی و سرخوشی میآورد.
خوب این ماجرا به پیچیدگی مسئله مرغ و تخم مرغ نیست و عقل وعلم هردو ثابت کردهاند حضور عشق در قلب موجب بروز هورمون اکسی توسین میشود که فرمان آن را مغز میدهد، میبینید عشق فقط یک فرایند قلبی نیست، پس بدانید عشقی که با خود شادی نیاورد عشق نیست فقط یک جذبه است، به هرحال دور نرویم.
ولی عطار عشق را پلهای از راه پلکان به سوی معرفت الهی میخواند، هرچند که هریک از این پلهها خود شهری است و شرحی مفصل دارد.
اوراه رسیدن به معبود را گذراندن هفت وادی دانسته که بسیاری از عرفا نیز با او هم داستان شده، آن را پذیرفتهاند
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین، وادی فقر است و فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
که خلاصه آن میشود:
اول طلب، دوم عشق، سیم معرفت، چهارمین استغنا، پنجم آن توحید، شش حیرت و هفتم فقر وفنا
البته رکن تمامی عشق است، که آغازش از طلب عشق است و با یافتن عشق زمینی راه به سوی عشق آسمانی که هم آغاز و انجاماش اوست میرسد، و چه حیف که
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچهایم
پس بدین صورت است که داستانهای عاشقانه وارد ادبیات عرفانی سرزمین پارس شدند، داستانهایی که بسیاری از آنها برخاسته از دل مردمان همین مرزوبوم است در وادی طلب، که به قلم عرفا جاودانه شدند، باشد که ما را از وادی طلب به وادی عشق رهنمون شود.
جالب است ما همه با شنیدن نصف ونیم ازداستان لیلی ومجنون فکرمیکنیم عشق یعنی رنج وهجران، لیک بسیاری از این دست قصههای عاشقانه در ادبیات عرفانی، شادمان به پایان رسیده تا قهرمانان آن با بذل عشق خود به جهان هستی راه به سوی وادی اعلا گذارند.
امید است ما هم چون مجنون سرگشته در وادی عشق چرخان نبوده بلکه مسیر خود را به سوی کمال هستی بیابیم، که جناب مولانا میگوید:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
قلبهایتان لبریزعشق
بهاردولتشاهی
ورقه و گلشاه
ورقه و گلشاه، داستانی زیبا، دل انگیز و جذاب است که عیوقی آن را به نظم در آورده، او داستان ورقه و گلشاه را از داستانهای عربی برگرفته و مبداء آن را با سرچشمهٔ عربی داستان لیلی و مجنون نظامی یکی دانستهاند. عیوقی با هنر تصور خود براین داستان افزوده و جنبههای حماسی آن را بیشتر از نسخه عربی آن به رخ کشیده است.
ورقه و گلشاه
در روزگاری کهن، درمنطقهای از سرزمین عربستان که آبادتر از دیگر مناطق آن کشور بود قبیلهای به نام بنی شیبه زندگی میکرد. این قبیله که دارای مردمانی قوی پنجه بود دو سالار داشت که برادر بودند. نام یکی از آن دو هلال و نام دیگری همام بود. هلال دختری داشت بی مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. شاعر میگوید چشمان پرفروغ گلشاه زیباتر از چشمان آهو و نرمی اندامش از لطافت برگ گل بیشتر بود، همام را هم پسری بود به اسم ورقه که همسال گلشاه و همچون او زیبا و دلستان. دل این دو از کودکی چنان به یکدیگر مایل شد که دمی از دوری هم شکیبا نبودند.
چون این دو ده ساله شدند پدرانشان آنان را به یک مکتب فرستادند تا درس و ادب بیاموزند. در دل این دو در نوباوگی آتش عشق فروزان گشت، در مکتب چشمشان به کتاب و دلشان در بند یکدیگر بود. لیک صبوری میکردند تا استاد مکتب راز دلشان را درنیابد. اما هر زمان استاد پی کاری میرفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بیتاب میکرد که مشتاقانه یکی خود را به دیگری رسانده، زمان را به سخنان عاشقانه و نوازش یکدگر میگذراندند.
و چون آموزگار از دور نمایان میشد پیش ازآن که آنان بدان حال بیند از هم جدا شده هریک به کناری مینشست و چشم به نوشتههای کتابش میدوخت پنج سال بدین سان در مکتب بودند اما در عین نزدیکی دلشان ازدوری هم پُردرد بود. ورقه در تازه جوانی چنان قوی پنجه و زورمند بود که کسی را تاب برابری او نبود و نیروی شمشیرش کوه را میشکافت و شیر شرزه به دیدنش زهره میباخت. با این همه دلیری و زورمندی در عشق گلشاه ضعیف وزبون بودی.
از روی دیگر گلشاه به زیبارویی و دلفریبی میان قبیله بنی شیبه چنان شهره شدکه خواب از چشم جوانان ربوده بود. عیوقی چنین سرایده که، چشمان افسونگر جاودانهاش، گردن بلورینش، بازوان و ساق سیمیناش چهره روشن و دلفریباش، خرامیدنش به دلها شور افکنده بود. پدر و مادر آن دو مه رو چون در رفتار و کردارشان نشان ناپاکدامنی نمیدیدند آنان را از هم جدا نمیکردند، اما آنچه پدر و مادر آن دو نمیدیدند آن بود همین که شب فرا میرسید و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب میشد این دو عاشق و معشوق تازه جوان کنار هم مینشستند و راز دل خویش به یکدیگر میگفتند و همین که سپیده صبح نمایان میشد پیش از آن که کسی بر حالشان آگاه گردد به جای خود میرفتند اما وقتی سالشان به شانزده رسید، عشق ایشان آنچنان بالا گرفت که از غم آن هردو بیمار ونزارشدند ورنگ رخسارسرخشان به زردی گرایید.
چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر عشق سوزان این دو آگاه شدند دریغ آمدشان که آنان را غمگین و سودازده نگاه دارند، از این رو بساط نامزدیشان را آراستند. خیمه را زیور بستند و به شادی پرداختند.
قضا را در همان احوال جوانان قبیلهای که رقیب قبیله بنی شیبه بود ناگاه بر ایشان حمله بردند چون مردان این قبیله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامه شادی در بر کرده بودند پایداری نتوانستند و گریختند هیچ کس را گمان نبود که قبیله رقیب به ناگاه بر ایشان بتازد افراد قبیله مهاجم دارایی، بنه و اسباب زندگی بنی شیبه را تاراج کرده و بسیاری از دختران و زنان را به اسیری گرفتند. گلشاه را نیز به اسیری رفت.
چون قبیله مهاجم پیروز و شادمان به جایگاه خود بازگشتند بازماندگان قبیله بنی شیبه به سرزمین خود بازآمدند ورقه چون دیوانگان به جستجوی گلشاه بهر سو دویده از هر کس نشان از او پرسیده، چون وی را نیافت گریه و شیون سرداده سرش را بر سنگ میزد.
نام قبیله مهاجم بنی ضبه و اسم مهترشان ربیع ابن عدنان بود و نیز جوانی به مردی تمام. چون بسیار آوازه زیبایی و رعنایی گلشاه را شنید به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پیغام داد ه گفت: «با من آشتی کن و در کینه را ببند که اگر گلشاه را همسر من کنی سرت را به گردون میافرازم و همیشه فرمانبردار تو خواهم بود پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نیستم به جوانی و زیبایی و مردانگی و دلیری از ورقه کمتر نمیباشم ورقه مستمند و درویش را چه امتیاز و نام آوری است؟ او بسان جویی بی آب و من همانند دریایی بی کران را مانندم ورقه در خور دامادی تو و همسری گلشاه نیست. من آن توانایی و استعداد دارم که همه اسباب آسایش و شادمانیاش را چنان که دلخواه اوست فراهم آورده چون جان شیرین گرامیش دارم واگر سخن مرا پذیرنشدی جنگ را آماده باش».
چون هلال جوابی به پیغام ربیع ابن عدنان نداد، قاصدی دیگر و در پی او نیز پیکی دگرفرستاده، همچنان چشم به راه رسیدن جواب بود. از روی دیگر چون شور عشق وی را بی تاب کرده بود نزد گلشاه رفت و آن گاه که از نزدیک وی را دید بر تازگی روی و فریبایی چشمان آهوانه و تاب و پیچ گیسوان و سرو قامتش خیره شد و گفت: «ای بدیع شمایل، ای گل تازه شکفته، ای که رویت از بهار زیباتر و دل افروزتر است، چنان دلم پای بند مهرت شد که دمی دوری از تونمی توانم. اگر عشق مرا بپذیری از فخر و شادی سر بر آسمان میسایم، من بر همه شاهان سرم، اما تو ماه و سرور منی، سرآمد گل چهرگانی و به زیبایی و روشنی طلعت همتا نداری».
آن گاه به گنجور خود گفت در خزانه را بگشاید و بدرههای زر و تاج گوهرآگین و گوشوار و عقدرو و گردن بند و خلخال بیاورد. چون همه این راکه تمام از زر، آراسته به انواع گوهر بودآورد، جمله درپای گلشاه ریخت وگفت: «اینها همه سزاواری یک تار موی ترا ندارد و اگر جان بر قدمت نثار کنم رواست. اگر دمی بیندیشی در مییابی که من از ورقه برترم. سرزمینی بزرگ و آبادان و پرنعمت زیر نگین دارم، و بسی آسان میتوانم ترا به آنچه آرزو داری کامیاب کنم، پس عشق مرا بپذیر تا دلم را شاد و روشن کنی».
گلشاه چون خویش را در دام بلا دید، جز به کار بردن افسون و نیرنگ چاره ندید پس خود را شادمان نمود، لبان گلرنگاش را همچو غنچه باز کرده به دلبری و طنازی گفت:
«تو صاحب دلی، دولتمندی ونیک بختی، دلاوری، صاحب مقامی، با این قد وقامت وزیبایی آیا دلیلی برای رد تو هست، من تا زندهام درکنارتوام، هرچه خواهی فرمان ده تا آن کنم، اما اکنون مرا عذر است توقع دارم یک هفته به من زمان دهی، از آن پس در اختیار تو هستم، با گیسوانم بسترت میروبم و بدان سان که دانی و دانم و خواهی و خواهم اسباب دلخوشیت را آماده میکنم. من خودم به خوبی می دانم و دلم گواهی میدهد که به هر چه در نظر آید از ورقه بهتر و برتری و در این جای گفتگو نیست».
ربیع که از مکر زنان بی خبر بود افسونگریها و شیرین زبانیهای گلشاه را باور کرد و به آن فریفته شد.
از روی دیگر شبی که گلشاه به اسارت ربیع درآمد به ورقه به درازای سالی گذشت. از بی قراری و شدت غم سر بر زمین زده مویه میکرد و میگفت: «ای زیبای من، نازنینم، ای مایه امید و آرزوهایم، کجایی و در چه حالی وروزگار بر تو چسان میگذرد. دوریت چنان به جانم شرر افگنده که اگر چند روزی دیگر از تو جدا مانم روزگارم به آخر میرسد».
چون روز دیگر خورشید دمید بی اختیار به خدمت پدر شتافت و گفت: «پس از اسیر شدن گلشاه زندگی بر من حرام است اکنون به قبیله دشمن میتازم و به آزاد کردن دختر عمویم میکوشم اگر مراد یافتم چه بهتر، اگر هم در این کار جان سپردم نام بلند مراست تا نگویند نامردی بین که معشوقش را گرفتار دشمن دید و به رهاییاش نکوشید».
پدر چون پسر را چنین آشفته حال و بی قرار دید چنین پندش گفت: «پسرم بر جوانی و بی باکی خود مناز، خرد را راهنمای خود کن و ره چنان روکه رهروان یافتهاند. اکنون باید جوانان قبیله به خونخواهی برانگیزم و چون همه آماده رزم شدند بر دشمن بتازیم تا داد خود را از آنان بستانیم».
دل ورقه از تیمارداری و مصلحت اندیشی پدرش آرام گرفت. آن گاه همام و پسرش به خواندن جوانان جنگی پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند.
ورقه در حالی که دلی پرکینه و چشم پر آب داشت پیشاپیش جوانان رزم خواه میرفت، ودردل به خودمیگفت: «اگر ربیعِ عدنان به درشتی و زورمندی چون نهنگ باشد شمشیرم را به خونش رنگین و محبوبم را از بندش آزاد میکنم».
جنگجویان چون نزدیک جایگاه دشمن رسیدند ربیع از آمدن سپاه حریف آگاه شد خود سلاح بر تن راست کرد و دمی پیش از حرکت نزد گلشاه رفته، بگفت: «ای نگارمن که مایه آرامش قلبم من هستی، بدون تو هیچ روزی برمن خوش نباشد، پس آگاه باش که بنی شیبه سپاهی سوی ما آمده تا تورا از من بگیرند، ورقه بسان شیر آشفته در حالی که دل و دیده و دست به خون شسته پیشاپیش سپاهیان درحرکت است. او بر این آرزوست که تو را از دست من برهاند تا از دوریت جان بسپارم. راست بگو دلت در بند اوست یا به من مایلی، گر دل به مهر من بسته باشی دشمن عالمی هم باشد چنان بر آن میتازم که به یک نهیب همه را از پا دراندازم و آنچنان از روی زمین آنان را برکنم که ستارگان آسمان برمن آفرین گویند».
گلشاه به طنازی و دلفریبی گفت: «از تو هیچ این گمان نداشتم که عشق مرا نسبت به خود باور نداشته باشی، تو در نظرم از صد ورقه گرامیتری، من شب و روز دلم را به وفای تو خوش میدارم و خود را چون پرستاری خاک پای میپندارم».
خاطر ربیع به شنیدن شیرین زبانیها و گرم گفتاریهای گلشاه شاد و خرم شد، و در حالی که دلش را پیش او و چشمش نگران دشمن بود پیش رفت. چون دو سپاه به یکدیگررسیدند درهم آویختند.
در آن اثنا ربیع ابن عدنان پیشاپیش نخستین صف سپاهیانش ظاهر شد و به شیوه تفاخر گفت: «شاه سواران و سرور دلآور نامداران منم، منم که به هنگام نبرد سالار میدانم و چون اژدها دمان و توفندهام».
چون از این سخنان بسیار گفت حریف جنگ طلبید و گفت: «هر کس که از جان خود سیر شده به میدان بیاید». از سپاهیان ورقه سواری که از سر تا پا غرق آهن بود و چون کوه مینمود از صف جدا و آماده جدال شد. چون او و ربیع لختی به هم درآویختند ربیع تیغ بر سر حریف زد و او را از بالای زین بر زمین افکند. آن گاه مدتی گرد رزمگاه گشت تفاخر کرد و حریفی دیگر طلبید از سپاهیان ورقه سواری که نیزهای بر دست داشت به کردار برق به میدان آمد ربیع و سوار به هم درآویختند. دیری نپائیدکه ربیع سوار رابه زخم تیغ بر زمین افکند. بدینسان سهل چهل تن از سواران ورقه را کشته و غرید: «مرا که امیرم و جنگ با امیران در خور است اما نبرد با پدر ورقه شرم دارم که او پیر است و عاجز و ناتوان. ورقه پیش آید تا سزایش را بدهم که من جوانم و اونیز، جوان کین دار، توان بیشتری دارد، با کشتن او عاشقی را از دلاش زدوده و دل خودم بیغم میشود، گلشاه کجاست تا بگویید بیزار روی اوست و همانگونه که من اورا گزیدهام او نیزمرا برگزیده».
ورقه به شنیدن این سخنان تلخ و درشت چنان بی خویشتن و در تب و تاب شد که خواست بر دشمن بتازد، اما پدرش عنان اسبش را گرفت و گفت: «تو بمان که مرا این آرزو در دل افتاده که این نابکار را خاموش کنم». آن گاه اسب به میدان تاخت و گفت:
«ای ربیع عدنان به میدان بیا با کین ومردانه بجنگ، بدان که مرگت فرارسیده تو مرا خواستی و یافتی من از چیزی باک ندارم زیرا اگر مرگ من سررسیده باشد درهررهگذاری راه برمن توان بست».
ربیع چون به حریف تازه نفس نگریست پیری خمیده پشت و عمر پیموده که موی سپید و رویی چون گل سرخ داشت به او گفت:
«ترا چه به جنگ وکین خواستن، جهان آبستن مرگ توست، تو را چگونه کُشم که خود هم اینک مردهای، تو روباه لنگی را مانی که آهنگ شیر درنده کرده، تو برگرد و جوانی که لایق رزم من باشد به میدان بفرست».
پدر ورقه به شنیدن این سخنان بر او بر آشفت و گفت: «ای ناکس بی ادب تو نادان، که باشی که با من چنین گستاخ سخن بگویی. اگر چه پیرم به نیرو چنانم که چون به کینه جستن بکوشم چون تو سیصد جوان را به تیغ درو میکنم، لب از گفتار بیهوده ببند و جنگ را آماده باش».
آن گاه بر ربیع حمله برد. این دو چون دود و آتش به هم درآمیختند همام نیزه بر کمر گاه ربیع فرود آورد اما پیش از آن که نیزه کارگر شود ربیع آن را به ضرب شمشیر قلم کرد و گفت: «ای پیر نژند ببین که مردان چگونه تیغ میزنند». آن گاه با شمشیر چنان ضربتی عظیم بر سر همام فرود آورد که دو نیم و سرنگون شد. سپاهیان بنی شیبه از این بیداد که بر سر سردارشان رفت خاک بر سر ریختند، به جوش و خروش آمدند و ورقه بی هوش شد.
ورقه فغان برداشت که: «دلم از دوری گلشاه خسته بود به مرگ پدر سوخته شد. در عشق صبوری میتوان کرد اما به مرگ پدر نه. ای یزدان دادگر نیرو ده، که تا داد خود را از کشنده پدرم نگیرم از میدان جنگ باز نمیگردم». سپس پیش از آنکه بر ربیع بتازد نزد جسد بی جان پدر رفت سر خونیناش را از خاک برگرفت، غبار از رخسارش برافشاند رویش را بر روی او نهاد و گفت: «پدر سوگند یاد میکنم تا کین تو را از دشمن نستانم آرام نمیگیرم آن که ترا به خاک افگند به خاک و خون میکشم».
چون لختی گریست و مویه کرد به خود گفت: «اکنون بانگ و زاری چه سود دارد، هنگام کین جستن است». ناگهان بر اسب نشست و جهاند و به ربیع حمله برد. سالار قوم بنی ضبه به طعن گفت: «گمان دارم که از دوری گلشاه چنین آسیمه سر و دل آشفته شدهای. از این دم آرزوی دیدن چهره دل فروز او را به گور خواهی برد. وی مرا بر تو برگزیده است، هم اکنون سرت را جدا میکنم و در پای او میاندازم».
داغ ورقه به شنیدن این سخنان تلخ و درد انگیز تازهتر و سوزندهتر شد و به ربیع گفت:
«کهای تیره روان تورا برای کشتن پدرپیرم نخواهم بخشید، آیا فکرکردی به کین خواهی او برنمیخیزم، یا اینکه مرگ سوی تو راه ندارد، حال نام تورا ازبین قوم عرب کم کرده و شادی تورا به ماتم تبدیل خواهم کرد».
آن گاه ورقه و ربیع به هم در آویختند و چندان به هم حمله بردند که نیزه هر دو ریز ریز شد. از آن پس دست به شمشیر بردند، آن نیز شکسته شد. با گرز به هم تاختند و چندان پای فشردند که دستشان از کار بازماند. سرانجام ربیع با نیزه دیگر چنان بر ران ورقه فشرد که دل او آزرده گشت. در پیگار پردوام چندان خون از تن هر دو بیرون شد که رخشان زرد گردید، یکی بازو و دیگری رانش مجروح شده بود.
از روی دیگر چون ربیع ابن عدنان به میدان جنگ رفت گلشاه در شب تیره جامه غلامان بر تن راست کرد، گیسوانش را به دستار پوشاند، شمشیر و نیزه برگرفت، بر اسب نشست و پنهان از کنیزان و غلامان و پیوستگان سحرگه رو به میدان جنگ نهاد چون به آنجا رسید ران ورقه را مجروح دید چنان دردمند گشت که بسی مانده بود از زین بر زمین افتد، به عیاری و چابکی خویش را نگه داشت و به تماشا پرداخت تا کدام یک از آن دو به نیرو و جلدی افزون باشد. در این اثنا ورقه چنان اسبش را به تک درآورد که به سر آمد و سر و گردن اسب در هم شکست. ورقه بیفتاد ربیع چون اجل بر سرش فرود آمد و تیغ برکشید تا سر از تنش جدا کند. ورقه دستش را گرفت و گفت: «ترا به یزدان سوگند میدهم پیش از آنکه مرا بکشی امان و اجازتم ده که برای آخرین بار روی گلشاه را ببینم. مرا پیش او ببر و پس از آن که دیدماش مرا در پایاش قربانی کن». ربیع چون گفته او را شنید دلش بر حال او سوخت. از روی سینهاش برخاست، دست و پایش را بست، به گردنش پالهنگ (ریسمان) انداخت و او را کشان کشان میبرد گلشاه چون دلداده خود را بدان حال دید شکیب و آرامش نماند. بناگاه پرده از روی ماهش برگرفت عمامه به یک سو افگند و دو مشکین کمندش را به سپاهیان نمود.
ربیع چون او را دید در شگفت شد. پنداشت به دلداری او آمده از این رو مهرش به وی افزون شد. اسب پیش او جهاند و گفت: «نگارم مگر از دوری من چنین بی تاب و ناصبور گشتی که بدین جا آمدی؟ هم اکنون من و ورقه نزد تو میآمدیم. میخواهم پیش تو سر از تنش جدا کنم، و از آن پس تو از آن من باشی و من از آن تو باشم».
گلشاه به شنیدن این سخنان حالش دگرگون شد، به افسون باد پای خود را به اسب ربیع نزدیک کرد و چنان به چابکی و نیرو نیزهاش را بر جگر ربیع فرو برد که در دم از اسب به زیر افتاد و جان داد. آن گاه به تندی دست و پای ورقه را گشود. رخسار هر دو از نو شادی روشن شد، قوم بنی شیبه به نشاط درآمدند و هلال نیز از غم اسارت دخترش آزاد گشت.
ربیع را دو پسر بود، هر دو دلیر و صف آشوب. چون روزگار ربیع به سر آمد و به زخم نیزه گلشاه کشته شد. پسر بزرگتر بر سر جسد پدر آمد، به درد گریست و مویه کرده گفت:
«دریغا که به دست فرومایگان به رایگان کشته شدی، لیکن به کین جویی تو من اکنون این دشت را دریایی از خون خواهم کرد».
این بگفت و به جنگ با جوانان قبیله بنی شیبه روی نهاد. ورقه چون از آمدن او آگاه شد بر جراحت رانش مرهم گذاشت و به جنگ او رفت. گلشاه بر جان ورقه بیم کرد، از آن که رانش ریش (زخم) و چندان خون از بدنش رفته بود که نیرویش سستی گرفته بود عنان اسبش را گرفت و گفت:
«اگر خردمندی، پس چگون با این خستگی میتوانی به میدان جنگ بروی، تو بر جای بمان تا من با پسر ربیع بجنگم». پس به جنگ آماده شد همان که از کشته شدن پدرش دلی پر کینه داشت گلشاه امانش نداد و چنان نیزهاش را بر سینه او فرو کوبید که سرِ آن از پشتش به در شد. آن گاه برادرش به میدان شتافت. این دو چندان به جنگ کوشیدند که اسبان آنها از تک و پویه درماندند و زره بر تن جنگاوران پاره پاره شد در گرما گرم نبرد پسر ربیع به ضرب نیزه کلاه خود از سر گلشاه افگند، گیسوان مشکین پر تابش نمایان و چهره گل فامش پدیدار گردید. زمین از سرخی رویش گلنار و هوا از نکهت (عطر) دلاویزش کلبه عطار شد. به دیدن چهره دلفروز گلشاه صبر و آرام از دل سپاهیان هر دو صف رفت، چون خود از سر آن دختر جوان افتاد شرمگین گشت و روی گلفامش را به آستین زره پوشاند. پس جوان همین که سیمای تابندهتر از ماه وی را دید بر او شیفتهتر از پدرش شد، و دلش از آتش عشق او افروخته گشت. گلشاه با نیزه خودش را از زمین برداشت آن گاه با نیزه به حریف خود حمله کرد پسرربیع نیزهاش رابه قوت در هم شکست و گلشاه در کار خود سرگشته و نگران ماند. حریفاش گفت که: «ای زیبای فتنه گر، تو در چنگ من که غالب پسر کوچک ربیعام همانند غزالی هستی که به چنگ پلنگ افتاده باشی پندت میدهم کینه به یک سو نه و به آشتی رو آر، مرا و ترا جفت نیست، اگر مهربان من شوی کینه پدر و برادرم را از تو نمیگیرم تن و جان و آنچه مراست نثارت میکنم تا همسر من شوی». گلشاه بر سبکسری غالب خندید و طعنه زد که: «چه در دلت افتاده که به این زودی مرگ برادرت را فراموش کردی و دل به هوس سپردی؟ بدان که پدرت در آرزوی من جان بداد و سرنوشت تو نیزچنین باشد». دل غالب از شنیدن جواب تلخ و طعن آمیز آن فتان آشوبگر تیره شد و پاسخ گفت: «سزای کسی که پند دوستداران را نشنود جز بند نیست و آن که را مرگ مقدر باشد به هیچ تدبیر رهایی نمیتوان». آن گاه سر نیزهاش را به زمین کوبید دست به تیغ برد و سخن راند که: «اکنون که مرا به شوهری نمیپذیری جز گور همسری نداری». سپس شمشیرش را بالای سر گلشاه به گردش درآورد دختر به چابکی سرش را گرداند. غالب که از هوشیاری و چابکی گلشاه خیره مانده بود به تلافی با ضرب شمشیر پای اسب غالب را قلم کرد. دلاور مرد پیش از آن که اسب به سر درآید فرو جست شمشیر و نیزهاش را بر زمین افگند و به دلیری دختر را از زمین درربود.
گلشاه نیز کمر حریف را گرفت و فشرد. این دو به کشتی کوشیدند. غالب چنان قوی پنجه و زورمند بود که کوه را به نیزهاش از جای میکند و به زور ازدختر فزونتر بودکه گور را در مصاف شیر تاب برابری نیست. باری چون گلشاه اسیر غالب شد به جوانان بنی شیبه نهیب زده که:
«مرا در این رزم یاری کنید، در این جنگ پایداری کنید، تا مگر یار گم شدهام را به دست بیاورم و دل دشمن را زخم زنم».
پدر گلشاه از اندوه گرفتار شدن دخترش بی تاب شد و فریاد کشید: «ای جوانان غیرتمند و دلاور بکوشید تا بهترین دختران قبیله را رهایی بخشید». جوانان قوم بنی شیبه به شنیدن فریاد هلال به هم برآمدند و مردانه به دنبال کردن دشمن پرداختند. نبرد در میان دو قبیله تا غروب خورشید ادامه یافت. چون گلشاه به اسارت قبیله مخالف درآمد دل ورقه داغدار گردید و به جوانان گفت: «مرگ از چنین زندگی که زیباترین و پاکدامن ترین دختران قوم را به اسیری ببرند بهتر است». وی تحمل این ننگ را نکرد. نیم شب سلاح جنگ برداشت و تنها به سوی قرارگاه دشمن حرکت کرد چون بدانجا رسید دیدکه درگوشه آن گیسوان مشک آسای گلشاه را به چوب خیمه بستهاند. اسیر بی قرار از رنج اسارت و از آن ستم که بر او رفته بود اشک میبارید. پسر ربیع در حالی که تیغاش را کنارش نهاده بود با گلشاه سخن میگفت: «پدر و برادرم در جنگ با قبیله تو جان باختند. اینها را بر خود آسان گرفتم بدین امید که تو دوستدارم شوی اما عشق مرا خوار گرفتی. من از ورقه به چه چیز کمترم، چون مهربان من نمیشوی اکنون این جام بادهام را که کنارم نهاده است مینوشم. به قهر با تو همبستر میشوم از آن پس ورقه را اسیر میکنم و برابر چشمانت سرش را از قفا (پشت سر) میبرم». گلشاه در حالی که همچنان دلش پردرد بود و اشک میبارید خاموش بود. درآن هنگام خیمه از دیگر کس خالی بود و غلامی که بر درخیمه نگهبانی میکرد از بسیاری خستگی توان جنبیدن نداشت. پسر ربیع پس از آن که سخنان دل آزار را به گلشاه گفت، جام شراب را سر کشید و از جا برخاست، و چون آن جوان تیره دل بدکنش دست به سوی گلشاه دراز کرد ورقه را شکیب نماند عیاروار چنان شمشیرش را بر او فرود که به یک زخم سر از تنش جدا شد.
چون گلشاه، ورقه را کنار خود دید دلش از شادی شکفت اما این دو دلداده در آن وقت به مصلحت لب از سخن فرو بستند تا لشکریان پسر ربیع بر حال و کار آنان آگاه نشوند. ورقه پس از این که محبوبهاش را از بند آزاد کرد به بیرون خیمه برد. هر دو بر اسب نشستند و به خیمه پدر گلشاه روی نهادند. هنوز خورشید ندمیده بود که به میان قبیله خود رسیدند چهره غمزده هلال که بسان خیری زرد شده بود از شادی دیدار دخترش چون گل نوشگفته سرخ و پر طراوت شد، و چون لشکریان ورقه از عیاری و بازآمدن سردار خود آگاه گشتند به نشاط در آمدند شمعها افروختند و طبل شادیانه زدند.
از روی دیگر سپاه بنی ضبه از غریو و غوغای شادمانهای که در قبیله بنی شیبه برخاسته بود درشگفت شدند، و به خود گفتند مگر سپاهیان بسیار به ایشان پیوستهاند و چون بیم کردند مبادا جوانان بنی شیبه بناگاه برایشان بتازند سوی خیمه غالب رفتند تا وی را از آنچه روی داده بود آگاه کنند. چون بدان جا رسیدند کف خیمه را غرق خون و غالب را کشته دیدند.
با این پیروزی بزرگ که نصیب ورقه شده بود بازدلش از کشته شدن پدرش سخت غمگین بود. جراحت راناش نیز همچنان وی را رنجه میداشت، و چون از سپری شدن مدتی این هر دو رنج کاسته شد هوای عروسی با گلشاه در سرش افتاد. اما چون همه زر و سیم و دیگر دارایاش را دشمن به تاراج برده بود، و تهی دست مانده بود در دل همچنان به خود میگفت جوان اگر دستش از زر و سیم تهی باشد وگرچه به مردانگی و دلیری از رستم در گذرد کسی به او نمیپردازد. درم دار همه جا و همه وقت عزیز است و بی سیم از بازار تهی دست باز میگردد.
ورقه غلامی داشت سعدنام. این دو با هم و به جای بارآمده بودند (با هم بزرگ شده بودند) این غلام به ورقه تعلق خاطر بسیار داشت، و چون دریافت که دل خداوندگارش ازنداری سخت به رنج است به او گفت: «من ترا بدین گونه دردمند و دل افسرده نمیتوانم دید و برآنم به هر تدبیر میسر باشد سیم و زر برای تو به دست بیاورم و اگر به من اجازه ندهی با تیغ قلبم را میشکافم».
غلام چون ورقه را خاموش دید سکوتاش را نشان رضا دانست و دنبال این کار رفت. از روی دیگر مقارن این احوال آوازه زیبایی و دلارامی و فریبایی گلشاه چنان به قبایل نزدیک و دور و دورتر رسیده بود که از هر سو دسته دسته خواستگاران وصال او که همه دارای دارایی و مال بسیار بودند به خدمت پدرش میشتافتند. این خبر به گوش ورقه رسید، بسیار آزرده خاطرشد او چون در کار خویش فرو ماند روزی پیش مادر گلشاه رفت، و به او گفت: «بر شوریده حالی من رحمت آور، و دخترت را جز من به دیگر کس شوهر مده، من و او دلبسته یکدیگریم و اگر ما را از یکدیگر جدا کنی خون من بر گردنت خواهد ماند. تو می دانی که من و او از یک گوهریم، سلام مرا به شوهرت که عموی من است برسان و از سوی من به او بگو حق پدرم را نگهدار او در راه دوام و سرافرازی قبیله کشته شد، مرا به دامادی خود بپذیر. گلشاه مال من است و آن که میان من و او جدایی افکند بی گمان پروردگار دادگر بر او نمیبخشاید».
زن هلال دلش بر حال ورقه سوخت، و آنچه را که برادرزادهاش بر او خوانده بود به وی گفت و افزود: «دل این هر دوکه خاطرخواه یکدیگرند همواره از بیم جدایی قرین درد و اندوه است، و شب و روز خواب ندارند».
هلال رها نکرد که زنش باقی پیام ورقه را بگزارد، بر او آشفت و پاسخ داد: «سخن بی هوده مگو، توخود میبینی که هر روز چند تن از جوانان قبیلههای مختلف که همه مالدار و مغتم اند به خواستگاری گلشاه میآیند همه آنان صاحب گلههای گوسفند و اسب دارای کیسههای پر از زر و سیم هستند و میتوانند همه اسباب آسایش دخترم را فراهم کنند، و چندین غلام و کنیز به خدمتاش بگمارند. من می دانم که ورقه جوانی آراسته و دلیر و بیباک است، اما افسوس که جز باد چیزی به دستش نیست. اگر او میتوانست موجبات آسایش گلشاه را فراهم آورد البته من کس دیگر را به جای او نمیگرفتم، اما دریغ»!
چون ورقه جواب عمویاش آگاه شد روز روشن در نظرش تیره گشت. آنگاه از سر ناچاری دگر بار به مادر گلشاه متوسل شد و به عجز و نیاز گفت: «مادر مهرجویم تو خوب می دانی که من نیز چون خواستگاران دیگر دخترت خدواند دارایی زیاد و گلههای گوسفند و اسب بودم، اما روزگار بر من ستم کرد، آنچه داشتم به تاراج رفت»، و چندان از این سخنان گفت که دل زن هلال بر او بسوخت. باز پیش شوهرش رفت و با او اینگونه سخن گفت: «اگر این دو از هم جدا افتند جان هر دو به باد میرود. مگر یادت رفته وقتی دخترمان را به اسیری گرفتند ورقه جان بر کف دست نهاد و به عیاری او را از اسارت رهاند». هلال گفت: «من می دانم از همه کس به من نزدیکتر و مهربانتر است. همچنین می دانم هنگامی که دشمنان گلشاه را ربودند اگر همت و جرأت ورقه نبود کار همه ما زار بود، اما انکار نمیتوان کرد که اکنون دست او از مال دنیا تهی است، و هیچ کس به هیچ تدبیر نمیتواند بی داشتن دارایی به راحتی زندگی کند. از سوی من به او بگو داییات پادشاه یمن فرزند ندارد، بزرگ مردی است بخشنده و مهربان و بستگان و خویشاوندانش را به غایت دوست میدارد و اگر نزد وی برود وی را از زر و سیم و انواع نعمتها بی نیاز میکند».
برکه عشق (شرح حال عشاق در ادبیات ایران)
نویسنده : بهار دولتشاهی