داستان کوتاه «شورش در مدرسه لوئی لو گران»، نوشته لئوپولد اینفلد
مرد لاغری، با لبهای کاملا به هم فشرده، آرام و بـیصدا، از مـیان دفـتر. به طرف میز مسیو برتو رفت. موسیو برتو، با یک دست به صندلی چوبی اشـاره کرد، و با دست دیگر، با حالتی عصبی، به ریش قرمزش، که داشت سـفید میشد، دست کشید.
-خـوب شـد که شما آمدید موسیو لاووایه. خیلی خوب. من میدانم که شما از اولیای نادری هستید که بتوان روی آنها حساب کرد.
او انفیه را با بینی گشادش بالا کشید و با حالت اطمینانبخشی رو به مراجعه کـننده کرد:
-حالا، تصویر کاملا روشنی در برابر ما قرار دارد. ما میدانیم به کمک و همراهی اولیای وفادار، چگونه عمل کنیم. با کمال تأسف، روی عدهٔ کمی میتوان حساب کرد. بله. موسیو لاووایه، شـما مـیتوانید توطئه را روشن کنید. خواهش میکنم همه چیز را برای من تعریف کنید.
چشمهای موسیو لاووایه رو به پایین و صدایش مطیعانه بود:
سهشنبه، یعنی پس فردا، ساعت شش بعد از ظهر، شورش شروع میشود.
مـوسیو بـرتو، به پشت صندلی راحتی چرمی خود تکیه کرد و نفس عمیقی کشید:
-بله میدانم-او مشتهایش را گره کرد-سرکردهها! ما میخواهیم محرکین اصلی را بشناسیم. همهٔ آنها را.
او، مشتهای خود را محکم به روی زمـین کـوفت.
موسیو لاووایه، پاکت تمیزی از جیب خود بیرون آورد و بدون اینکه حرفی بزند، آن را روی میز گذاشت. موسیو برتو، با انگشتهای کلفت و کوتاه خود، کاغذی را از درون پاکت بیرون آورد و آن را در کنار صفحهٔ کاغذ درازیـ کـه روی زمـین بود، قرار داد. چشمهای او، از یک سـطر بـه سـطر دیگر میدوید.
-آهان! من هم همینطور فکر میکردم. بله، کاملا درست است. به آنها نشان خواهم داد…. میبینیم، میبینیم،-به طرف مـهمانش بـرگشت-حـالا داریم به جاهایی میرسیم. از روی نوشتهٔ شما و از سایر آگـاهیهایی کـه به دست آوردهایم، قریب چهل اسم را میدانیم. همهٔ سرکردهها، در اختیار ما هستند. و چه کسانی؟ بهترین شاگردان لوئیلوگران! شاگردانی که از دست مـا، جـایزه گـرفتهاند، شاگردانی که بیش از همه به آنها توجه کردهایم و برای آنـها زحمت کشیدهایم! باید کسی از خارج، آنها را با این زهر، مسموم کرده باشد و آنها هم آن را در مدرسه پراکندهاند. آنها مـیخواهند کـه نـاپلئون رانده شود. ولی، این قسمت خطرناک آن نیست. کسی هست که میخواهد روبـسپیر از قـبر بدرآید.
موسیو لاووایه، با همدردی سری تکان داد.
-حالا، به پرسشهای جزئیتر بپردازیم. ما، پسر شما را بـه بـهانهٔ ایـنکه باید استراحت کند، به منزل فرستادیم. شما، چگونه توانستید همهٔ این آگـاهیها را از او بـه دسـت آورید؟
چهرهٔ لاغر همصحبت او، خشک و بیجان شده بود.
-موسیو، من نمیخواهم در این باره بحث کـنیم. پسـر مـن نمیداند که من به اینجا آمدهام.
-دربارهٔ پسرتان نگران نباشید. موسیو لاووایه، او پسر خـوبی اسـت، شاگردی جدی است و با پشتکار درس میخواند. به شما اطمینان میدهم که به او در سـال آیـنده کـمک هزینه داده خواهد شد. او بهطور رایگان، بهترین تحصیلی را که در فرانسه ممکن است خواهد کرد. کـاملا رایـگان. تا زمانی که من مدیر اینجا باشم، در این پاره تضمین میکنم.
همانطور که بـا سـکوت فـکر میکرد، با عصبانیت فریاد کشید:
-آنها چه چیزهایی علیه لوئیلوگران دارند؟ این چیزی است که من مـیخواهم بـدانم.
-این موضوع دردآور و ناگواری است آقا! من بهتر میدانم که دربارهٔ آن حـرفی نـزنم.
-ولی، شـما باید بگویید! من باید بدانم! من در این مورد اصرار دارم.
چشمهای خون گرفتهٔ موسیو برتو، مـستقیما بـه صـورت خشک مردی که جلو او نشسته بود، دوخته شده بود.
-آقا، آنها مـیگویند کـه شما میخواهید ژوزوئیتها را برگردانید و ادارهٔ مدرسه را در اختیار آنها بگذارید.
-که اینطور! دوباره همان مزخرفات قدیم!-او آزرده و تـلخ حـرف میزد- من نمیتوانم بدون اجازهٔ کتبی وزیر، استادی را به کار بگمارم، حـق نـدارم یک شاگرد را اخراج کنم. آن وقت مرا مـتهم مـیکنند کـه میخواهم مدرسه را در اختیار را با ژزوئیتهای خودشان بـترسانند. دیـگرچه چیزهایی میگویند؟
هر کس که به شاه اعتقاد داشته باشد، ژزوئیت است. آنها مـیخواهند، هـمهٔ دنیا را با ژزوئیتهای خودشان بـترسانند. دیـگرچه چیزهایی میگویند؟
صـدای یـکنواخت و آرامـی جواب داد:
-میگویند که غذا خوب نـیست و بـسیار بد تهیه میشود.
-یک داستان قدیمی دیگر. که از غذای خود شکایت دارنـد! دلم مـیخواست بتوانم این محرکین خارجی را که در لوئیـلوگران تخم نفاق میافشانند، پیـدا کـنم.
خواهش میکنم به من بـگویید کـه آیا واقعا غذای آنها بد است؟ خوب، چیز دیگری هم هست؟
صدای متشنج او، همراه با تـرس بـود.
-هست، ولی من نمیخواهم دربـارهٔ آن صـحبت کـنم.
-نه، صحبت خـود را تـمام کنید. من نمیفهمم کـه ایـن گفتگو برای هیچکدام از ما جالب نیست.
موسیو برتو، تکمهٔ کت سیاه و کثیف خود را بـاز کـرده و دوباره بست. چشمهای موسیو لاووایه یـکباره بـرق زد.
-آقا آنـها مـیخواهند شـما را بردارند-او روشن و صریح حـرف میزد- زیرا وضع ظاهری شما و رفتار شما، آبروی مدرسه را میبرد.
چهرهٔ موسیو برتو بنفش شـد و ایـن سرخی در گردن او چنان تیره بود کـه مـیشد گـفت بـا رنـگ سیاه کراوات کـهنهٔ او جـور درمیآید. او از بستن کتش دست کشید و محکم بر میز کوفت، درحالیکه کوشش میکرد از لرزش انگشتان خود جلوگیری کـند.
-بـاشد مـن به آنها نشان خواهم داد.
با نفرت و شـرم، بـه صـورت زرد مـهمان خـود نـگاه کرد. احساس میکرد همان اندازه که از شاگردان متنفر است، چشم دیدن او را هم ندارد.
-شما خیلی به ما کمک کردید، موسیو لاووایه، خیلی. از شما خیلی متشکرم.- صدای مـوسیو برتو، پایین و نامفهوم بود. از روی صندلی برخاست، آن را از زیر میز بیرون کشید و دستهایش را به طرف موسیو لاووایه دراز کرد. موسیو لاووایه، تعظیمی کرد در را و بیصدا، پشت سر خود بست.
در ساعت نه و نیم شب، لوئیـلوگران در سـکوت کامل به سر میبرد.
پشت در هرکدام از اطاقهای خواب یک مربی ایستاده بود، و درحالیکه گوش خود را به سوراخ قفل چسبانده بود، سعی میکرد از نجواها و پچپچهای درون چیزی دستگیرش شود. حالا وقـت آن رسـیده بود که وفاداری و خوش خدمتی خود را ثابت کنند و با دادن یک گزارش، حقوق سالانهٔ خود را از 1200 فرانک به 1500 برسانند و زمینه را برای معلمی لوئیلوگران-و از کـجا مـعلوم شاید هم استادی، فراهم کـنند.
هـمهٔ مربیانی که از نگهبانی آزاد بودند، همهٔ استادان، همراه با مدیر دروس در اطاق دراز کنفرانس جمع شده بودند. بوی توتون انفیه هوا را پر کرده بود. موسیو برتو، درصدر مـجلس، پشـت میز بزرگی نشسته بـود. رومـیزی کثیف سبز رنگی که به لکههای شمع و جوهر آلوده شده بود، روی میز پهن بود. دور میز، نزدیک به چهل استاد نشسته بودند. در ردیف دوم-با فاصلهٔ قابل ملاحظهای-مربیان بودند که باز هـم نـزدیک به چهل نفر میشدند.
انگشتان مدیر، که زردی توتون روی آنها نمایان بود، به شدت زنگ را به صدا درآورد. او با صدای بلند و آشفتهای آغاز به سخن کرد، آب دهانش مرتبا روی میز و روی دیگران پرتاب مـیشد. (از شـوخیهایی که مـربیان باهم میکردند، یکی این بود که: «هرگز بدون چتر به مدیر نزدیک نشوید»).
-آقایان! دوران تلخی از زندگی مـدرسه ما فرا رسیده است. این خطر جدی وجود دارد که در لوئیلوگران حـوادث خـوفناک و وحـشتآور روزهای سال 1819 تکرار شود. باید بهر قیمتی شده، جلو این حوادث را بگیریم! برای شما دشوار است بـاور کـنید، ولی به شما اطمینان میدهم که این عین حقیقت است. نقشههای خطرناکی طرحریزی مـیشود. شـانس آوردهـاید که توطئه به موقع کشف شده است.
استادان و مربیان چشم به مدیر دوخته بودند، و از ایـنکه میدیدند او بهترین کت سورمهای خود را با پیراهنی سفید و تمیز و کراوات سیاه و پهن، کـه به خاطر نو بـودنش بـرق میزد، پوشیده بود، در شگفت بودند.
مدیر به مربیان اشاره کرد:
-شاگردان قصد دارند شما را کتک بزنند، از پنجره بیرون بیندازند و اثاثه را خرد و خمیر کنند. و بعد استادان را نشان داد:
-شماها را هم بیرون میاندازند. آنـهاتصمیم دارند تمام مدرسه را در اختیار خود بگیرند. آنوقت، فکر میکنند که خواهند توانست شرایط مصالحه را به ما دیکته کنند.
او از این جهت که توانسته بود وحشت را به حاضرین تلقین کند، احساس قدرت کـرد. حـالا موقع آن بود که موجهای فزایندهٔ وحشت را فرو نشاند و با لذت فراوان تمامی قدرت «حکومت» را به دست گیرد.
-آنها فقط یک اشتباه کردهاند. آنها فراموش کردهاند که مدرسه مدیر دارد.
من هـمهٔ مـحرکین را میشناسم، تکتک آنها را میشناسم. نام همهٔ آنها را دارم. آقایان، آنها چهل نفرند! تبسم بیروح و نفرتانگیزی صورتش را فرا گرفت.
-میتوانید اطمینان داشته باشید، آقایان، من میدانم که با افراد یاغی چـگونه بـاید رفتار کنم. شما به موقع خود متوجه خواهید شد. من به یاری شما، مدرسهٔ سلطان محبوبمان را نجات خواهم داد.
مدیر با حالتی نفرتانگیز و بیحوصله به نفر سمت راست رو کرد. او هـرگز از مـوسیو دوگـرل 1 خوشش نیامده بود و حالا هـم از او بـدش مـیآمد. موسیو دوگرل، ظاهری مسن، خسته و ضعیف داشت، ولی در واقع انسانی سرسخت، یک دنده و شکستناپذیر بود. چگونه این یادگار دوران ناپلئون در لوئیلوگران ماندنی شـده است؟ آن هـم در مـدرسهای که زمانی از اینکه بنابر روش ژزوئیتها اداره میشد، احـساس غـرور میکرد؟ مدیر باید میدانست معلمی که تا این اندازه مورد علاقهٔ شاگردان باشد، موجودی خطرناک است. او که میخواهد از دست شورشیان خـلاص شـود، بـاید تکلیف موسیو دوگرل را هم روشن کند.
-معاون ارشد موسیو دوگـرل، که بعد از من دومین شخصیت مدرسه است.
اجازه خواسته است تا اعتقاد خودش را به اطلاع شما برساند. مـن مـوافقت کـردهام، اما به عنوان مدیر مدرسه اعلام میکنم که با اظهارات ایـشان مـوافق نیستم.
موسیو دوگرل برخاست و آرام و تقریبا به صورت نجوا آغاز به صحبت کرد:
-درست پانزده سال اسـت کـه مـن در لوئیلوگران خدمت میکنم. من در روزهای وحشتناک سال 1819 زنده بودم. با چشمان خـود، نـاظر بـسته شدن و انحلال مدرسه بودم. ناظر تنفر و عدم اعتمادی بودم که همه جا وجود داشـت. هـرگز ایـن روزهای دهشتبار را فراموش نمیکنم. نه فکر نمیکنم که دانشآموزان حق داشته باشند در ادارهٔ امـور مـدرسه دخالت کنند. ولی به این هم اعتقاد ندارم که به زور متوسل شویم. آنچه امـروز اتـفاق مـیافتد، نتیجهٔ فشاری است که در پنج سال گذشته اعمال شده است. شاید، فردا گمان کـنیم کـه ما پیروز شدهایم. ولی در سالهای بعد متوجه خواهیم شد که در واقع، کاری جز پاشـیدن بـذر شـورشهای آینده انجام ندادهایم.
او آرام حرف میزد و به مدیر، که سعی میکرد لکهٔ شمع را از رومیزی پاک کـند، اصـلا توجهی نداشت.
-امروز شاگردان فریاد میزنند: «مرگ بر ژزوئیتها». من قبول دارم کـه حـرف آنـها منطقی نیست. من قبول دارم، که متأسفانه، شاگردان ما احساسات لازم مذهبی را ندارند. من حتی از این بـدتر، حـاضرم ایـن را هم قبول کنم که ممکن است کسی اندیشههای خطرناک جمهوری را در مغز آنـها فـرو کرده باشد. ولی، چه شده است که این تمایل، همهٔ دانشجویان را دربرگرفته است؟ آیا این موضوع به معنای آن نـیست کـه آنها در لوئیلوگران ناراحت و ناراضی هستند؟ من فرض را بر این میگیرم که همهٔ این نـاراحتیها و نـارضایتیها ناشی از تصور و خیال آنها باشد، ولی به مـن بـگویید کـه از وحشت و زور چه کاری ساخته است؟
او سکوت کرد. وقـتی کـه دوباره آغاز به صحبت کرد، صدایش آهنگی آرامتر داشت.
-میترسم که تلاش مـن مـورد تأیید قرار نگیرد. اگر ایـنطور بـاشد، این آخـرین سـال خـدمت من در لوئیلوگران خواهد بود. با هـمهٔ ایـنها میخواهم پیشنهادی به شما بکنم. ما چهل محرک را میشناسیم. چرا همین فـردا صـبح آنها را جمع نکنیم و به خواستههای آنـها گوش ندهیم و برای مـتقاعد کـردن آننها کوشش نکنیم؟ چهبسا که به ایـن تـرتیب بتوانیم هم مدرسه و هم خودمان را از بدنامی نجات دهیم. آقایان، من میدانم که حـرفهایم بـه نظرتان عجیب و غریب میرسد. ولی، مـا نـمیتوانیم در ایـن نبرد پیروز شـویم.
نـمیشود بر نهصد دانشجو غـلبه کـرد. ممکن است به ظاهر پیروز شویم. ولی، هر چه این پیروزی بزرگتر به نظر آیـد، شـکست نهایی را ناگزیرتر کردهایم.
مدیر با انـگشتانش بـه میز زد و هـمینکه مـوسیو دوگـرل روی صندلی نشست، با خـشم گفت:
-اگر منظور شما را، موسیو دوگرل، درست فهمیده باشم، میخواهید ما با یاغیها وارد مذاکره بـشویم و بـا آنها همان رفتاری داشته باشیم کـه بـا اسـتادان و مـربیان داریـم. اگر آنها بـگویند کـه با موسیو برتو موافق نیستند، از استادان خوششان نمیآید و با مربیان نمیسازند، لابد به آنها خواهید گـفت: «بـسیار خـوب بچههای من، حق با شماست. همین فـردا مـدیر را عـوض مـیکنیم، اسـتادان و مـربیانی را که شما دوست ندارید عوض میکنیم». هر روز بعد از ناهار، شامپانی میخواهند-بسیار خوب، شامپانی. نه، شما باید بدانید که هرچه بیشتر با آنها موافقت کنید، خواستهای آنـها بیشتر و غیر منطقیتر میشود. مؤسسهٔ آموزشی ما باید فرمانبرداری و انضباط را تعلیم بدهد. اگر بتوان با زور به این نتیجه رسید، چرا از آن استفاده نکنیم؟
در اینجا سعی کرد لحن جدیدی به خود بگیرد.
-مـا در جـلسهٔ، معلمین ارشد، جزئیات نقشهٔ کار را تهیه کردهایم. حالا، نقشهٔ خودمان را برای شما روشن میکنم. برای اجرای آن، هرکدام از شما مسئولیتی خواهید داشت. با کمال تأسف، ما نمیتوانیم روی مسیو دوگرل حـساب کـنیم. همانطور که شما دیدید، عقیدهٔ ایشان با ما کاملا فرق دارد.
مدیر به طرف دیوار رفت. روی دیوار، عکس بزرگی از لوئی کبیر آویزان و در دو طرف آن شمع روشـن بـود. خود را در مقام ژنرالی احساس مـیکرد کـه دارد لشکر استادان و مربیان خود را سان میبیند. تعلیمی خود را روی «نقشه» حرکت داد، درست مثل اینکه میدان جنگ را تشریح کند. او در اینجا، آرتش دشمن شورشی را درهم خواهد شـکست، بـه لطف خداوند و به نـام نـامی پادشاه، نبرد را خواهد برد.
سال 1824، سهشنبه 27 ژانویه
ساعت 5 ر 5 صبح با صدای زنگ لوئیلوگران بلند شد و هرگونه امیدی را برای استراحت بیشتر از بین برد.
وقتی که اوراریست گالوا بیدار شد، هنوز هـوا تـاریک بود. او قیافهٔ آشنای مربی را دید که مثل همیشه چند شمع را در جاشمعی، که روی دیوار بود، روشن میکرد.
صدای مربی بلند شد: «برخیزید! همه برخیزید!» مربی، روانداز کسانی را که هنوز در رختخواب بـودند، بـه کنار مـیزد.
اواریست، به لباس پوشیدن پرداخت. هر چیزی که در اطاق بود، و همهٔ چهرهها برای او آشنا بود. سی و شـش تختخواب، بعضی آهنی و بعضی چوبی، هر تخت، درست یک متر بـا دیـگری فـاصله داشت. اگر آنها را بردارند، هیچ چیز، جز کاشیهای سرد کف اطاق و قفسههای کوچکی که به ردیف در کـنار دیـوار چیده شده است، باقی نمیماند.
او به پنجرهها نگاه کرد. پنجرههای تنفرآوری بودند. آنـقدر بـلند بـودند که قد هیچکس به آنها نمیرسید. وقتی بلند شد، نوک لولهٔ دودکش را در زمینهٔ یکنواخت آسـمان زمستانی دید. و بعد-مربعهای تنگ و نزدیک به هم شبکههای آهنی! هر وقت کـه دربارهٔ لوئیلوگران فکر مـیکرد، هـمین شبکهٔ میلهها بلا فاصله در برابر چشمان بستهٔ او ظاهر میشد. در شبهای مهتابی، سایهٔ این میلهها، روی کف اطاق، و روی تختخوابها و چهرهٔ هم اطاقیهای او میافتاد. هر صبح و هر عصر، با نگاه کردن به دیـوارها، دربارهٔ زندان فکر میکرد. آیا این خوابگاه شبیه زندان است؟ نه، حتما زندان از اینجا بدتر است.
اطاق سرد بود. دانشجویان به سرعت لباس میپوشیدند و با شور و هیجان دربارهٔ نقشهها و برنامههایی که تمام شـب بـه آن فکر کرده بودند، دربارهٔ درسهایی که تمام کرده بودند یا ناتمام مانده بود، صحبت میکردند و با ایما و اشاره، حوادثی را که در شرف وقوع بود به هم یادآوری میکردند.
اواریست بعد از آنـکه لبـاس پوشید، به طرف مستراح پایین رفت. بوی تعفن آن تمامی ساختمان را گرفته بود و با نزدیک شدن به آن به شدت افزایش مییافت، به نحوی که به سختی میشد نفس کـشید. دانـشجویان در میان این تعفن منتظر خالی شدن جا بودند و درهم میلولیدند. آنهایی که در داخل نشسته بودند، با آنکه در بیرون بودند، پرحرفی میکردند.
اواریست به اطاق خواب برگشت، حولهٔ کوچکی بـرداشت و بـه طـرف شیر آبی که در وسط حـیاط مـدرسه بـود، دوید. مثل دیگران، صورتش را با حولهٔ خشک پاک کرد، دستهایش را زیر آب گرفت، به سرعت آنها را خشک کرد و با حالت دو به طرف خـوابگاه بـرگشت، حـوله را به قلاب آویزان کرد، فرهنگ بزرگ لاتینی-فـرانسه، «دربـارهٔ دوستی» اثر سیسرون 1، «استحاله» اثر اوویدیوس 2 و دفترچهای برداشت و به طرف اتاق درس کلاس چهارم رفت. ساعت شش، مربی آمد و شـاگردان بـه مـطالعهٔ درسهای خود مشغول شدند.
برای اواریست، لحظههای لذتبخشی بود. کـتاب اوویدیوس را باز کرد، لبهایش را به کندی حرکت میداد، تا مربی را قانع کند که دارد چیزی را حفظ میکند.
مربی کـه هـنوز خـوابآلود بود و چشمهایش سنگینی میکرد، با بیقیدی در جستجوی قربانی خود، یعنی شـاگردی بـود که به فکر صحبت با همسایهٔ خود میافتاد. اواریست خیلی خوب میدانست که در این یکساعت و نـیم مـطالعه چـه حوادثی پیش میآید. او مثل همیشه ساکت بود. به چیزهایی فکر میکرد کـه هـزار بـار واقعیتر از دنیای دوروبر او بود.
در این دقیقهها او هیچ وقت در لوئیلوگران نبود. افکارش در چند میلی پاریـس پرسـه مـیزد.ولی بورلارن (زادگاه او) از لوئیلوگران خیلی دور بود. مثل اینکه دو دنیای متفاوت بودند.
اواریست، پدرش را چنان نزدیک و روشـن مـیدید که به نظرش میرسید که دارد او را لمس میکند، او دستهای پدرش را احساس میکرد که به آرامـی روی مـوهایش کـشیده میشود. وقتی که اواریست پدرش را به یاد میآورد، روز گرم و آفتابی را احساس کرد که برفها آب مـیشود و بـوی گل و علف، همهجا پراکنده است.
رایحهٔ گل و علف! همهٔ زندگی بسته به آنـهاست! بـورلارن، یـعنی گلها و علفها و لوئیلوگران، یعنی بوی تند و زنندهٔ ادرار.
پدرمیتوانست به صدای بلند بخندد. درست است کـه از چـندی پیش، خندههای او ناگهان قطع میشد. مادر هیچ وقت کوشش نمیکرد شادی پدر را طـولانی کـند. وقـتی او اواریست دربارهٔ مادرش فکر میکرد، پیش خود یک الههٔ یونانی، با موهایی مشکی و چشمانی سـیاه و درخـشان، مـجسم میکرد. چهرهٔ اواریست باز و لبخندی بر لبانش ظاهر شد.
-گالوا! مثل ایـنکه بـد نمیگذرد.
اواریست، صدای مربی را شنید، ولی واژهها را به خوبی تشخیص نداد.
نگاهش را به کتاب اووید انداخت و آغـاز بـه خواندن کرد:
Aurea prime sata est aetas,quae vindice vullo,
Spente sua,sina lege fidem rectumque colebat
این شعرها را چقدر خوب میدانست! صدای آرام مادرش را به خاطرش آورد کـه چـقدر باحوصله، این شعرها را برای او معنی میکرد. او مـیتوانست تـا آنـجا که دلش میخواهد دربارهٔ زادگاهش بورلارن فکر کـند. مـادرش، همهٔ آنچه را که از یونانی و لاتینی باید یاد بگیرد، قبلا به او آموخته است. چـرا او را بـه لوئیلوگران فرستادند؟ چرا او را برای یاد گـرفتن در خـانه نگه نداشتند؟ پدر و مـادرش خـیلی بـیشتر و بهتر از همهٔ این استادان و مربیان مـیدانستند. هـمین شعرها! او به یاد آورد وقتی که توانست همین شعرها را، بدون اشتباه و بدون لکـنت زبـان، پیش پدربزرگش مسیو دومانت 1 بخواند، مـادرش تا چه اندازه احـساس غـرور میکرد. او میدانست که مادرش، اگـرچه ظـاهر نمیکرد و چهرهاش نشان نمیداد، در واقع احساس سرفرازی میکرد. ولی پدرش کمتر خوددار بـود، او را در آغـوش کشید و بوسید، و وقتی که مـادر چـیزی در گـوش او گفت، چهرهاش کـمی درهـم رفت.
آنوقت پدربزرگ پرسـید: «اواریـست، وقتی بزرگ شدی، میخواهی چه کسی باشی؟»
گاهی فکر میکرد که دلش میخواهد مثل پدربزرگش قـاضی مـهمی باشد، گاهی هم به شهرداری بـورلارن-کـاری که پدرش داشـت-مـیاندیشید. حـالا میخواهد به جای چـه کسی باشد؟ آرزو دارد به کجا برود؟ بدون تردید هر جایی که از لوئیلوگران دور باشد. ولی نه، او نباید از مدرسه متنفر باشد.
پدرش بـه او گـفته بود: «تو میتوانی از اندیشههایی متنفر بـاشی، ولی حـق نـداری از صـاحبان آنـ اندیشهها، نفرت بـه دل راه دهـی. تو حتی اگر بتوانی همهٔ این آدمها را از بین ببری، هرگز نخواهی توانست اندیشههای آنها را نابود کـنی».
او بـا تـمام نیروی درونی خود سعی کرد که نـه نـسبت بـه قـیافهٔ چـاق و سـرخ مسیو برتو، و نه نسبت به دماغ گنده و پرجوش مربی، احساس تنفر نکند.
چند روز قبل که به خانه رفته بود، به پدر و مادرش گفته بود که لوئیلوگران را دوست نـدارد، ولی مادرش پاسخ داده بود:
-بدون آموزش خوب، تو به جایی نخواهی رسید. تو اگر بخواهی قاضی، طبیب و یا دانشمند بشوی، چه بخواهی و چه نخواهی، باید درس بخوانی و دیپلم بگیری.
اواریست قانع نـشد، بـه جروبحث خود ادامه میداد و ادای استادان، مدیر و مربیان را درمیآورد. پدرش هم با صدای بلند میخندید. ولی مادرش با تندی بحث را خاتمه داد:
-امیدوارم که در مدرسه ادای ما را در نیاوری!
مادر از اطاق بیرون رفت. اگر پدرش نـبود، اواریـست گریه را سر میداد. ولی پدرش، مثل اینکه با مردی همطراز خود روبروست، با او شروع به صحبت کرد:
-ببین پسرم، آنچه باعث تنفر تو از مدرسه مـیشود، جـنبهٔ بیرونی دارد و ارتباطی به اندرون تـو نـدارد.-او لبخند ملایمی زد و با حالت مهربان اضافه کرد:
اگر درون خود را بسازی، اگر به درون و نهاد خود بنگری، کمتر لوئیلوگران را خواهی دید.
خدا میداند چند بـار شـنیده بود که استعداد هـمه چـیز نیست و چیزی مهمتر از آن وجود دارد. اما، این «چیز دیگری» برای آدمهای مختلف متفاوت بود. در لوئیلوگران، به معنای اطاعت و فرمانبرداری بود. برای مادر، معنای آرامش و قدرت را میداد، اما برای پدر؟ گفتنش آسان نیست. او تـنها ایـن را میدانست که برای پدر، این «چیز دیگر» به دو واژهای مربوط میشود که همیشه بر زبان او جاری بود: «آزادی» و «استبداد». چقدر طنین این دو واژه باهم فرق دارد، چقدر درخشش چشمهای پدر، وقتی که این واژهها را بـیان مـیکند، با هـم متفاوت است؟ گویی دو واژهٔ استبداد و آزادی، به اندازهٔ لوئیلوگران و بورلارن از هم فاصله دارند. آزادی-چیزی که به خاطر آن با دلیـری میجنگند و با شادی میمیرند. استبداد-چیزی که با زور و تهدید و ترور و چـوب و چـماق، آدمـی را وادار به کاری میکند که از آن نفرت دارد. آزادی، نور و استبداد، تاریکی است. آزادی همان بورلارن و استبداد همان لوئیلوگران است.
ولی، باید عـلیه اسـتبداد جنگید. باید علیه لوئیلوگران جنگید. امروز آنها مبارزه خواهند کرد. چرا «مبارزه مـیکنند»؟ چرا فـکر نـمیکنند که: «امروز ما اعلان جنگ علیه استبداد در لوئیلوگران خواهیم داد؟» او برای آنها تازهواردی بود که نـمیتوانست مورد اعتماد باشد. به همین مناسبت، امروز مأموریت مهمی به او ندادهاند. به او تـنها کارهایی را پیشنهاد کردهاند کـه هـمهٔ کلاس در آن شریکند:
پاره کردن کتابها و آتش زدن آنها و کتک زدن مربیان. این فکر او را به وحشت انداخت.
پرتاب کردن لغتنامهای بزرگ به صورت بزرگترها! حالت چندشی به او دست داد.
کاش این ساعت هرگز فرا نـمیرسید. مادرش چه خواهد گفت؟ آیا منظور آنها را خواهید فهمید؟
صدای گوشخراش زنگ بلند شد. زنگها در بورلارن چه آهنگدار و گوشنواز هستند! در آنجا پیام صلح و آرامش دارند. ولی در لوئیلوگران آشفتگی و هیجان میآورند، مثل اینکه اعلان خطر مـیکنند.
دو نـفر، که دیگ بزرگ سوپ پیاز را با خود حمل میکردند، وارد اطاق شدند.
شاگردانش هرکدام یک ظرف سوپخوری و یک قاشق-که در گوشهای روی هم ریخته شده بود-برداشتند. مستخدم، در ظرف هر شاگرد تـا نـیمه سوپ ریخت. در پنج دقیقه سوپ خورده شد. ظرفها را جمع و با کهنه کثیفی پاک کردند.
به تدریج، شاگردان نیمه شبانهروزی هم جمع شدند. این شاگردان از وقتی که وارد مدرسه میشدند، با دوسـتان شـبانهروزی خود، وضع مشابهی داشتند و از هشت صبح تا بعد از ناهار خانوادهٔ بزرگی را تشکیل میدادند که امروز به صورت نیروی جنگی واحدی درآمده بود.
در ساعت هشت، همراه با صدای زنگ مـسیو گـویو 1 وارد کـلاس چهارم شد.
وارد شد تا بـا هـفتاد چـهرهٔ خصمانه روبرو شود. پشتی خمیده و چشمانی مضطرب و خسته داشت. از کرسی خطابه بالا رفت و روی صندلی نشست. چهرهٔ او از پشت مجسمهٔ نیم تنهٔ گـچی سـیسرون، دیـده میشد.
امروز کلاس آرام بود. شوخی کردن با مـسیو گـویو و دست انداختن او به قدری ساده بود که دیگر برای بچهها لطفی نداشت. دو هفته قبل میشد یک موش در خانهٔ مـیز او گـذاشت. ولی امـروز نه! گاهی، گلولههای کاغذی که با تیر و کمان پرتاب مـیشد، از کنار مجسمهٔ نیم تنهٔ سیسرون میگذشت و به سر بیموی مسیو گویو میخورد.
ولی امروز نه!
امروز شاگردانی وظیفهشناس و حـرفشنو بـودند. آنـها شعرها را از بر میخواندند، ترجمه میکردند، و تجزیه و تحلیل عبارتها میپرداختند، تمرین مـیکردند، بـه زبان دیگر، به هدفی که لوئیلوگران در مقابل آنها گذاشته بود، یعنی اندیشیدن و نوشتن به زبان لاتـینی، نـزدیک مـیشدند. و این، همان چیزی بود که یک فرانسوی تحصیل کرده، میتوانست به آن افـتخار کـند.
ولی در واقـع، این بیقیدی و آرامش بیرونی، سرپوشی بود بر هیجان و اضطراب درونی. کلاس چهارم افتخار مـیکرد جـوانترین کـلاسی است که شرکت در عصیان را پذیرفته است. بزرگترها، به آنها اعتماد کرده بودند.
نیمروز، درس صـبحگاهی بـه پایان رسید. به شاگردان، ساعتی استراحت میدادند تا سوپ برنج و کمی گوشت و سـبزی بـخورند و بـعد استراحت کنند و برای درسهای بعد از نیمروز، نیرویی به دست آوردند.
اواریست کنار پنجره ایـستاده بـود و به حیاط بزرگ مدرسه نگاه میکرد. او دید که در بزرگ مدرسه باز شد و کـالسکهای، کـه دو اسـب آن را میکشید، وارد شد.
ورود کالسکه چیز غیر عادی نبود، چیزی که عادی به نظر نمیرسید حـضور مـدیر و چند مربی بود که با فریاد به کالسکهچی دستور میدادند به کـجا بـرود و در کـجا بایستد. اواریست رو برگرداند، کمی گردن کشید و باز هم یک کالسکه دید، سومی، و بعد از آن باز هـم پوزهـء دو اسـب.
شاگردان دیگر با دیدن این وضع غیر عادی، با خوشحالی با یـکدیگر صـحبت میکردند:
-از اینها، کدامیک مربی و کدامیک اسب است؟ چه شباهتی به هم دارند؟
-ارزشی ندارد اینقدر نسبت به مربیها تـملق بـگویی.
-مربیها فرار میکنند.
-حدس زدهاند که دور آنها به پایان رسیده است!
مـعلم یـونانی وارد شد. شاگردان بدون عجله سر جای خـود نـشستند. هـمه به استاد نگاه میکردند، مثل اینکه مـیخواستند بـا چشمان خود بگویند: «خوب، صبر کن! تا چند ساعت دیگر خواهی دید!»
اواریـست پیـش خود تکرار میکرد: «این کـالسکهها بـه چه مـنظور آمدهاند؟ در حـیاط مـدرسه چه میکنند؟»
صداهایی که از فاصلهٔ دورتر بـود بـه گوش میرسید، و بعد سروصدای کالسکههایی که به حیاط وارد میشد.
معنی این کـارها چیست؟
نـیم ساعت بعد، باز هم صدای نـامفهومی به گوش رسید. ایـن بـار، سروصداها تا حدی طور دیـگر، و احـتمالا پرهیجانتر بود. دوباره صدای خارج شدن کالسکه شنیده شد. اواریست میخواست بغلدستی خـود را مـتوجه این سروصداها کند که صـدای آمـرانهای بـلند شد:
-گالوا! عـبارت بـعدی را بخوان.
ولی اواریست نمیدانست جـملهٔ بـعدی کدام است. او حتی نمیدانست که آیا «گزنفون» را میخوانند یا «عهد جدید» را. بدون اینکه چـیزی بـگوید، برخاست.
دوستش، یواشکی کتاب را جلو او گـذاشت و جـملهٔ موردنظر را بـه او نـشان داد. بـله، این «گزنفون» است. ولی گـالوا تکان نخورد.
در اینجا استاد میبایست توصیهٔ مدیر را در نظر بگیرد: «خیلی عادی و معمولی رفتار کنید. مـثل ایـنکه از هیچ چیز خبر ندارید».
استاد رو بـه گـالوا کـرد:
-ایـنطور! خـواب میدیدی! تو انـدیشههای عـجیب و غریبی داری، و البته، آنها خیلی مهمتر از چیزهایی هستند که ما اینجا میخوانیم.
استاد واژهها را روشن و بـادقت بـیان مـیکرد:
-من تردید ندارم که تو اندیشههای خـیلی مـهمی داری. چـهبسا کـه هـمین حـالا به حل یک مسئلهٔ بزرگ جهانی مشغول بودی. خوب، دربارهٔ آن برای ما صحبت کن.
بگذار ما هم از اندیشههای عمیق و پرمعنای تو بهرهای ببریم.
لحن نرم و تمسخرآمیز اسـتاد، ناگهان به فریادی خشمآلود بدل شد:
-به چه کاری مشغول بودی؟
گالوا مطلقا پاسخ نداد.
-لجبازی میکنی؟ نتیجهاش را خواهی دید!
او چیزی در دفتر یادداشتش نوشت و خیلی جدی گفت:
-شما آدمی تنبل، بیتوجه و پرحرف هـستی.
و بـعد به شاگرد بعدی مراجعه کرد.
*** درس در ساعت 1/2 4 بعد از ظهر تمام شد. دانشآموزان کلاس را ترک کردند و به اطاق مطالعه رفتند. در آنجا، عصرانهٔ کوچکی در انتظار آنها بود. قطعهای نان بیات، یک تـکه نـان شیرینی و آشامیدنی. آنها با دهنهای پر باهم پچپچ میکردند:
-فقط یک ساعت و نیم دیگر
-وقتی که ما چهار نفر علامت دادیم، بلا فاصله شـروع کـنید.
-مراقب زنگ مدرسه باشید.
-اگـر هـمه باهم باشیم، همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت.
آنها ناچار بودند یواش صحبت کنند. استاد هنوز با آنها بود و انتظار آمدن مربی را مـیکشید. آهـان، این هم مربی! و دانـشآموزان او را بـا صورت دراز و اسبی شکل و دماغ آویزانش چه خوب میشناختند. این آقای مربی، هر وقت که استادی صحبت میکرد، نگاهی فروتن و لحنی چاپلوسانه داشت. ولی، ولی وقتی که با دانشآموزان سروکار داشت، قیافهای زشـت، مـتفرعن و خشمآلود به خود میگرفت.
او در شب جاسوسی دانشآموزان را میکرد، نام هرکسی را که با دقیقهای تأخیر وارد میشد، یادداشت میکرد، با بچهها با توهین و تهدید روبهرو میشد، ولی صدای او نرم بود و نه در حالت خـشم و نـه حالت نـفرت لحن صدایش بالا نمیرفت.
امروز هم، طبق معمول، باید تا ساعت شش ناظر بر مطالعهٔ دانشآموزان بـاشد.
اما، از آن ساعت به بعد، آنها اختیار خود را دارند. کتک خوردن ایـن مـربی چـقدر لذت دارد!
مربی وارد اطاق شد. ولی، این اصلا آن قیافهای نبود که در انتظارش بودند.
پس، آن مربی دماغ گنده با پوست چروکیدهاش چـه شد؟
آنـها صدای پرقدرتی را شنیدند که اجازهٔ هیچگونه اعتراضی نمیداد:
-موسیو راگون نمیتواند بیاید. امـروز مـن بـه جای او خواهم بود. دو تمرین آخری را به زبان لاتینی و یونانی انجام دهید. شروع کنید!
کسی بـه در زد بدون اینکه منتظر پاسخ بماند، آن را باز کرد. او دربان مدرسه بود و دفتر سیاه درازی بـه مربی داد.
فوبلون 1
دانشآموز بـلند شـد:
-فورا به دفتر مدیر برو.
فوبلون با دودلی بلند شد. سکوت کامل بر کلاس حکمفرما بود. همهٔ چشمها به فوبلون دوخته شده بود.
-شما شنیدید که من چه گفتم؟
فوبلون از اطاق بـیرون رفت و دربان در را پشت سر او بست.
-تهرن
دانشآموز بلند شد.
فورا به اطاق مدیر برو.
تهرن خارج شد. سکوت ترسآورتر شده بود.
-بوییه ، فارگو .
آنها هم بیرون رفتند.
دانشآموزان با گیجی و وحـشت بـه هم نگاه میکردند. آنچه پیش آمد پیشبینی نشده بود. اینها درست همان چهار نفری بودند که میبایست شورش را آغاز کنند.
آیا موفق میشوند تا ساعت شش برگردند؟
اضطراب بیشتر شد. دانـشآموزان بـا یادداشت تبادل نظر میکردند.
-چه کسی شروع خواهد کرد؟
-نظرتان دربارهٔ مربی جدید چیست؟
-چه کسی حمله را آغاز میکند؟
-آیا آنها به موقع برمیگردند؟
-اگر آنها تا ساعت شش برنگشتند، چه کسی کـار را شـروع میکند؟
افکار اواریست، بهطور طبیعی متوجه بورلارن شده بود. ولی کمکم تشویش و اضطراب بر او چیره میشد. حالا دیگر او هم، مثل دیگران، منتظر صدای زنگ بود، علامتی که باید شمعهایی را، که روی هـمهٔ مـیزها روشـن بود، خاموش کنند. تاریکی مـیتواند پنـاهگاهی بـاشد تا آنها را از حملهٔ مستقیم دشمن نجات دهد و مسئولیتها را لوث کند.
ولی زنگ به صدا در نیامد. دانشآموزان چنان به برنامهها عادت کرده بـودند کـه مـثل ساعت واکنش نشان میدادند. آنها با تمام وجـود خـود احساس میکردند که ساعت از شش گذشته است.
-چه کسی شروع میکند؟
-چه موقع شروع کنیم؟
-پس چه کسی شروع میکند؟
اواریست اندیشید: «زنـگی در کـار نـیست. روشن است که زنگ را نمیزنند.
ما فکر کردیم که خـود زمان، زنگ را به صدا درمیآورد، چنان به زنگ عادت کرده بودیم که گمان میکردیم زنگ کلاس، همچون آمـدن روز و شـب در جـهان، به موقع خود به صدا درمیآید. ولی، زنگ به دست آدمی بـه صـدا درمیآید و دست آدمی هم ممکن است متوقف شود. مقررات در لوئیلوگران، همچون فولاد، سخت و خشک است.
مـمکن اسـت کـه ناپلئون از قبر به درآید، پاریس به کلی بسوزد، ولی زنگ لوئیلوگران همچنان، مـثل غـروب صـد سال پیش، به صدا درمیآید. اما امروز زنگ ساعت است، و سکوت او بذر آشفتگی و اضـطراب مـیپاشد، روحـیهٔ عصیان را درهم میشکند، موجب وحشت میشود و آدمی را به تسلیم وامیدارد».
موجی از خشم اواریست را فـرا گـرفت. گونههایش داغ شد. در چشمانش احساس درد کرد، صدای ضربان تند قلب خود را میشنید. بلند شـد. هـمهٔ سـرها به طرف او برگشت. صورتش سرخ و چشمانش آتشین شده بود، ولی حرکتی نمیکرد. دهانش را باز کـرد و دوبـاره بست. دست راستش روی میز به دنبال کتاب بزرگ فرهنگ یونانی-فرانسوی میگشت. کـتاب سـنگین را بـلند کرد و آن را با خشم به طرف شمعی که روی میز مربی بود، پرتاب کرد.
ضربهٔ موفقیتآمیزی بـود! شـمع افتاد و خاموش شد. فرهنگ از کنار میز رد شد و با صدای ناهنجاری به کـف اطـاق افـتاد. یکنفر فرهنگ دیگری پرتاب کرد و دومین شمع هم از روی میز مربی به زمین افتاد. کتابهای فـرهنگ از ایـن طـرف و آن طرف به پرواز درآمدند. تقریبا همهٔ شمعهایی که روی میز دانشآموزان بود خاموش شـد.
امـا هنوز چند شمعی روی دیوار سوسو میزد و بر کلاس نیمه تاریک سایههای گنگی میانداخت. مربی بلند شـد و هـمانطور که صورتش به طرف کلاس بود، با گامهای لرزان، عقبعقب به طرف دیـوار رفـت. یکنفر فریاد زد:
-مرگ بر ژزوئیتها!
دیگری بـه او پاسـخ داد:
-مـرگ بر تو!
-مرگ بر ژزوئیتها! مرگ! مـرگ بـر تو!-فریادهای ناهماهنگ تمامی کلاس را فرا گرفت. ناگهان صدای باز شدن در به گـوش رسـید. کلاس ساکت شد، همه مـتوجه در شـدند. مربی عـقبنشینی خـود را قـطع کرد و سر جای خود متوقف شـد.
دانـشآموزان، که روی نیمکتها ایستاده بودند، خاموش بودند.
مسیو گوستاو امون 1 سرمربی با آرامـی و وقـار وارد اطاق شد و جلو نخستین میز ایـستاد. چهرهٔ او نشانی از تعجب و یـا خـشم نداشت.
رو به کلاس کرد و خـیلی آرام گـفت:
-من آمدهام تا شما را از چیز مهمی آگاه کنم.
ظاهرا او تازه متوجه شد کـه شـمعها خاموشند، دانشآموزان روی نیمکتها ایستاده و کـتابهای لغـت ایـنجا و آنجا کف اطـاق پرتـاب شده است. با دقـت دوروبـر خود را نگاه کرد و گفت:
-ممکن است بنشینید؟
در این واژهها نیروی افسونکنندهای نهفته بود.
دانشآموزان از نـیمکتها پایـین پریدند، به جای خود برگشتند و نـشستند.
هـر کس تـلاش مـیکرد تـا جائی که برایش مـمکن است سریعتر به حالت عادی برگردد.
اواریست هم تحت تأثیر افسون این مرد دستور او را اجـرا کـرد و آرام سر جایش نشست.
-من خبر مـهمی بـرای شـما دارم. اطـمینان دارم کـه بیشتر شما، و شـاید هـم همهٔ شما، از شنیدن آن خوشحال بشوید.
کمی تأمل کرد، نگاه خود را به اطراف و به سوی شـنوندگانی کـه خـاموش و افسون شده گوش میکردند، چرخاند.
-میدانیم کـه بـعضی از شـاگردان مـیکوشند در شـما احـساس عصیان و نارضایتی به وجود آورند. آنها بیشرمانه شما را فریب دادهاند، افسانههایی به هم بافتهاند و شایعههای دروغ پراکندهاند که گویا قرار است مدرسهٔ ما با موافقت موسیو برتو، دوبـاره بدست ژزوئیتها بیفتد. لزومی ندارد که بگویم که این یک دروغ است، دروغی بسیار احمقانه. آنها که چنین شایعههایی را پخش کردهاند، خیلی خوب از بیاساس بودن آنها آگاهند. ولی آنها روی حماقت دوسـتان خـود حساب کردهاند. البته سعی کردهاند شما را قانع کنند، ولی اگر لازم باشد از وحشت و زور هم استفاده میکنند.
آنها میخواهند شما را هم در معرض خطر قرار دهند و در جرم خویش شریک کنند.
خوشبختانه، من مـیتوانم اطـلاعی به شما بدهم که از شنیدن آن خوشحال خواهید شد.
او ناگهان و بهطور مصنوعی صدای خود را بالا برد:
-این شاگردان-که عدهٔ آنها چهل نـفر اسـت-امروز از لوئیلوگران اخراج شدند.
کـلاس سـاکت بود. در محیط شوم سکوت، صدای ترقتروق چند شمعی که میسوخت، غیر قابل تحمل به نظر میآمد. چهل دانشآموز، آن هم بهترین دانشآموزان، از لوئیلوگران اخراج شـدهاند! آنـها را از دوستان جدا کردهاند و بـه جـاهایی انداختهاند که باید منتظر خشم یا ناامیدی پدر و مادر خود باشند. سکوت هراسانگیزی که چند لحظه ادامه داشت کافی بود تا کندذهنترین دانشآموز هم معنای این جمله را بفهمد:
آنچه در اینجا، در کـلاس چـهارم میگذرد، در همهٔ کلاسهای لوئیلوگران جریان دارد.
دانشآموزان کالسکهها را به یاد آوردند: حالا معلوم میشود که صداهای عجیب و غریب، فریاد اعتراض بود، هر بار که کالسکهای بیرون میرفت، به معنای آن بود کـه یـکی از رهبران شـورش، برای همیشه مدرسه را ترک میکند.
موسیو گوستاو امون با لحنی آمرانه ادامه داد:
-این شاگردان-هرگز به لوئیـلوگران برنمیگردند. احتمالا آنها باید امیدی به ادامهٔ آموزش خود در فرانسه نـداشته بـاشند. از امـروز به بعد شما آزادید، دیگر کسی نیست که شما را بترساند و مزاحمتان شود. شما میتوانید بدون هیچ مـانعی بـه آموزش خود ادامه دهید.
لحن تند و مصنوعی او یکباره آرام شد:
-میخواهیم اینطور فکر کـنید کـه غـائله خاتمه یافته است. بین شما کسانی هستند که گناهکارند، به وظیفهٔ خود عمل نکردهاند و مـدیر را از شورش آگاه نکردهاند. ولی ما حاضریم همه چیز را فراموش کنیم و به کار عادی خـود بپردازیم. شما را به ایـنجا فـرستادهاند که چیز یاد بگیرید. ما معلم شما هستیم و به این خاطر مسئولیتهایی داریم. شما باید این را بفهمید: حالا که اینطور پیش آمده است، ما باید از وفاداری شما اطمینان داشته باشیم. مـا باید کاملا مطمئن شویم که شما پایبند قولهایی که به محرکین شورش دادهاید، نیستید. طبیعی است که اگر شما با آنها همعقیده باشید باید در سرنوشت آنها هم شریک باشید. شما بـدون تـردید واقفید که این وضع هم منطقی و هم عادلانه است.
او به اطراف نگاه کرد تا ببیند کسی اعتراضی دارد، کسی هست که قضاوت او را غیر منطقی یا غیر عادلانه بداند، از هیچکس صدایی در نـیامد.
-مـن اطمینان دارم که شما میخواهید به این حادثهٔ دردناک خاتمه داده شود، اما قبل از آن، من میخواهم که شما برای وفاداری خودتان نسبت به مدرسه سوگند یاد کنید. میخواهم به مـن بـگویید پایبند قولهایی که احتمالا با رضایت یا از روی اجبار به محرکین دادهاید، نیستید. من نام خانوادگی شما را، یکی بعد از دیگری میخوانم. آنهایی که نظم و انضباط مدرسه را قبول دارند و به آن وفـادارند، بـگویند «قـول میدهم». روشن است که هـیچکس شـما را در ایـن مورد مجبور نمیکند. شما باید این قول را از روی ارادهٔ خود، و چنانچه به آن اعتقاد دارید، بدهید. و الا، هیچ ارزشی نخواهد داشت. حالا شروع مـیکنم. آدلیـه 1
پسـرک لاغر اندامی بلند شد و درحالیکه میلرزید خیلی یـواش گـفت:
-قول میدهم.
-باید با صدای بلند بگویید، طوری که همه بشنوند. و فقط با ارادهٔ خودتان نه از روی اجبار.
پسرک در مـیان اشـکهای خـود با صدای بلندتر گفت:
-قول میدهم.
-خوب این شد چـیزی.
اواریست احساس کرد که انگشتانش کرخت شده، و گونهها و پیشانیش مثل آتش میسوزد بدون اینکه لبهای خود را باز کـند، پیـش خـود گفت:
-قول میدهم! قول میدهم! به تو قول میدهم که هـرگز در زنـدگی خود این درس وحشتناک عهدشکنی و دورویی را فراموش نکنم. من از تو و امثال تو متنفرم. تو به من یـاد دادی کـه تـنفر یعنی چه. پدر خیلی سعی کرد که مرا به زندگی بدون خشم مـتقاعد کـند. ولی ایـنجا، در لوئیلوگران، بدون خشم نمیتوان زندگی کرد. من همیشه از کسانی همچون تو، که به ضـعیفان سـتم مـیکنند، متنفر خواهم بود. من علیه تو، و کسانی همچون تو، در هر جا که برخورد کـنم، مـیجنگم. قول میدهم! به خدا و به همهٔ ارواح پاک سوگند میخورم. قول میدهم…
اواریست صدای آرام و بـیتفاوتی شـنید:
-گـالوا!
بلند شد. با خشم و درد فریاد زد:
-بله، من قول میدهم!
موسیو امون سرش را بلند کـرد و در بـرابر خود چهرهای جوان و مثلثی با پیشانی بلند و زنخدانی باریک دید. چشمان بانفوذ و پرطـراوتش از درون او خـبرمیداد. مـسیو امون، پیش از آنکه نفر بعدی را نام ببرد، زیر لب گفت:
-عجب بچهٔ غریبی است!
سال 1824، چـهارشنبه 28 ژانـویه
هر سال در روز جشن مدرسه، در سنشارلمانی بهترین شاگردان را برای شرکت در ضیافت انتخاب مـیکردند. در جـریان ضـیافت، سیل سخنانی لاتینی و فرانسوی پرآب و تاب از لبان استادان و دانشجویان جاری بود.
ولی، جشن روز چهارشنبه 28 ژانویهٔ 1824، بـه هـیچکدام از ضـیافتهایی که در طول تاریخ طولانی لوئیلوگران برپا شده بود، شباهتی نداشت. در جریان چـند هـفته، چهل نفر از آنان را به خانههایشان روانه کرده بودند.
میز بزرگ را کاملا روشن، و با گل تزئین کـرده بـودند. پشت تریبون، جایی که میز درازی برای استادان گذاشته شده بود، روی دیـوار، پرچـمهای سفیدی آویزان بود، که علامت بوربونها، یـعنی زنـبق را بـر خود داشتند. میزهایی برای شاگردان، نزدیک گـوشهٔ راسـت صحنه، جایی که میزی برای مربیان گذاشته بود، قرار داشت.
هفتاد و پنج شـاگرد کـه لباسهای آبیرنگ رسمی خود را پوشـیده بـودند، با سـکوت وارد شـدند. آنـها به بشقابهای خالی که در جلوشان بـود، و بـه صندلیهای خالی چهل دوستشان نگاه میکردند. گروه معلمان، و در جلو آنها مسیو بـرتو، وارد شـدند.
شاگردان بلند شدند، تقریبا همهٔ چـشمها به طرف پایین بـود. بـعد با فروتنی، ومثل سگهای کـتک خـوردهای که قبلا ادب شدهاند، سر جای خود نشستند.
مدیر پیروزمندانه دانشآموزان را نگاه میکرد. یـکی از آنـها سرش را بلند کرد.
مدیر، و در کـنار او پنـج مـعاونش دیده میشدند. چـشمان شـاگردان به دنبال معاون ارشـد، مـسیو دوگرل میگشت، کسی که مورد علاقه و اعتماد آنها بود. ولی او حضور نداشت. او نمیخواست شـاهد تـحقیر و سرافکندگی شاگردان خود باشد. حتی یـک قـیافهٔ دوست داشـتنی در آن بـالا نـبود، حتی یک چهرهای کـه آثار همدردی و یا نرمی در آن دیده شود.
نه در تریبون استادان و نه در بین شاگردان کلمهای ردوبـدل نـمیشد. همه مشغول خوردن سوپ بودند. خـوراک مـرغ آوردنـد. فـقط تـقوتق کارد و چنگال، سـکوت یـکباره همهٔ نیروهایی که تا اینجا امکان تظاهر پیدا نکرده بود ظاهر شد:
-زنده باد موسیو دوگـرل!
چـند نـفری روی نیمکتهارفتند و با تمام نیرو و هیجان فریاد زدنـد. دوبـاره و دوبـاره تـکرار کـردند:
-زنـده باد موسیو دوگرل!
یکی از آنها به روی میز پرید، چند بشقاب را با جوجههایی که باقی مانده بود به کف اطاق ریخت، با پای خود جامهای شامپانی را پرتاب کـرد و با به حرکت درآوردن قاشقی که به دست گرفته بود، رهبری صداها را به دست گرفت و به آنها آهنگ، استحکام و نیروی بیشتری داد. بقیهٔ شاگردان کارد و چنگال را برداشتند و روی بشقابها و جامها ضرب گرفتند، آنـها را شـکستند و شرابها را روی زمین ریختند.
مدیر با مشت به میز کوبید:
ساکت! ساکت! میخواهم چیزی به شما بگویم.
ولی صدای او در میان فریادهای «زنده باد موسیو دوگرل!»، که هر دم نیروی بیشتری میگرفت، غـرق شـد. تنها دیده میشود که مسیو برتو با هیجان و عصبانیت دهانش را باز میکند و مشتهای گره کردهاش را نشان میدهد، ولی حتی یک کلمه از حرفهایش شنیده نـمیشد.
بـالاخره فریاد او راه خود را از میان سروصداها بـاز کـرد:
-ساکت! ساکت! میخواهم چیزی به شما بگویم. شما دیگر شاگرد مدرسهٔ ما نیستید، ما مسئولیت شما را به عهدهٔ خودتان میگذاریم. شما از لوئیلوگران اخراجید.
هـمهٔ شـما برمیگردید پیش پدر و مادرتان. سـاکت بـاشید! تکرار میکنم….
داد و فریادها خاموش شد، سکوت همهجا را گرفت. هیچکس به نظرش نمیرسید که دوباره سروصدا راه بیاندازد: دیگر واژهها مفهوم خود را از دست داده و از نیرو افتاده بودند. میبایستی راه دیگری پیدا کنند. با وجـودی کـه از مدرسه اخراج شدهاند، در واقع شکست نخوردهاند. منتظر بودند تا کسی آنها را هدایت کند و به آنها نشان دهد که چگونه میتوانند نیرویی را که امروز در خود کشف کردهاند، ظاهر سازند.
صدایی صـاف، سـکوت را درهم شـکست و به خواندن سرود ملی «مارسهیز»-که ممنوع شده بود-پرداخت. صدا وسعت پیدا کرد و اوج گرفت و دمبهدم بـلندتر و پرهیجانتر شد. دوباره این سرود با آنها بود. ترانهٔ مبارزهٔ پدران آنـها، تـرانهای کـه همیشه در اعماق قلب آنها حفظ شده بود. آنها ترانهای را میخواندند که از واژههای آن شعلهٔ آزادی فروزان میشد، تـرانهٔ مـبارزه و پیروزی، ترانهٔ افتخار فرانسه. ترانهای که بعضی از آنها شش سال بعد به خـاطر آنـ در خـیابانهای پاریس جنگیدند و شهید شدند.
سال 1824، سپتامبر
احتضار لوئی هیجدهم سه روز کامل ادامه داشت. او آخرین شـاه فرانسه بود که در سرزمین فرانسه مرد. انبوهی از درباریها او را احاطه کرده بودند. تنها نـالههای بیمار بود که سـکوت فـضای خفه و گرم اطاق را میشکست. کمی پیش از مرگ، دست سفیدش را با انگشتان یخ زده و کج و کولهاش دراز کرد. روی سر دوک دو بری سهساله گذاشت و به آرامی گفت:
«خدا را شکر میکنم که برادرم توانسته است تاج شـاهی را برای این بچه حفظ کند».
مادام دوکایلا به حامی خود خدمت کرد و شاه را راضی کرد که کشیش بخواهند.
او به خاطر این خدمت هشتصد هزار فرانک میگرفت.
16 سپتامبر، حدود ساعت چهار صـبح، اعـلام شد که شاه مرده است. ده روز بعد تابوت لوئی هیجدهم را به گورستان کلیسای سندنی سپردند و دیوارههای تاریک برای آخرین پادشاه فرانسه را تحویل گرفتند.
ماموران عالیرتبه، یکی بعد از دیگری در برابر تابوت کلاه از سـر بـرمیداشتند و هربار با این ادای غمانگیز، با هم فریاد میزدند: «پادشاه مرد! پادشاه مرد!»
ابتدا سه دوک پیش رفتند. هرکدام پرچمی از گارد شاهی را که خود فرمانده آن بودند، بر آرامگاه انداختند و سـه بـار تکرار کردند: «پادشاه مرد!»
بعد، تاج، عصا، مهمیز، زره و شمشیر شاهی-و همه سلاحهای جنگی این سلطانی که آنقدرها اهل نبرد نبود-روی آرامگاه ریخته شد. فضای کلیسا، از به هم خوردن فـلز و فـریاد «پادشـاه مرد!» پر شد.
شاهزاده تالیران، لنـگلنگان جـلو آمـد و پرچم پادشاهی فرانسه را روی تابوت گذاشت. سپس سرنگهبان پیش آمد و سه بار با ته تفنگ به کف سنگی کوبید و وقتی که انـعکاس صـدا خـاموش شد، فریاد زد: «پادشاه مرد! پادشاه مرد! پادشاه مـرد! بـه خاطر روح او دعا کنیم!»
همه ساکت بودند و سر خود را تکان میدادند.
سرنگهبان یکبار دیگر صدایش بلند شد:
-زنده باد پادشـاه!
درهـای دخـمه با صدای بلند بسته شد، صدای طبل و شیپور آغاز شـد و صدای عالیرتبههای درباری به گوش رسید:
-زنده باد پادشاه، شارل دهم، به لطف خداوند، پادشاه فرانسه و ناواریا، مـسیحیترین، بـزرگترین، تـواناترین آقای ما و رهبر و مهربان ماست! خداوند به او زندگانی طولانی و خوشبخت عـطا فـرماید. و آنوقت همه باهم فریاد زدند: «زنده باد پادشاه!»
و به این ترتیب، حکومت شارل دهم، آخرین پادشـاه فـرانسه از خـاندان بوربونها آغاز شد.
ترجمهٔ پرویز شهریاری
منبع: هدهد – مهر 1358 – شماره 5