معرفی کتاب: «با هم، همین و بس»، نوشته آنا گاوالدا

0

بخش اول

۱

پولت لستافیه(۱) آن‌قدرها هم که می‌گفتند خل نشده بود. البته که حساب روزهای هفته را داشت، چون کاری نمی‌کرد جز این‌که روزها را بشمرد، منتظرشان بماند و فراموششان کند. مثلاً خوب می‌دانست امروز چهارشنبه است. برای همین هم آماده شده بود! مانتو پوشیده، سبد به دست گرفته و کوپن‌ها را جمع کرده بود. حتی صدای اتومبیل ایوُن(۲) را از دور شنیده بود… اما دم در گربه‌اش را دید. حیوان گرسنه بود. وقتی خم شد تا کاسهٔ غذای گربه را بگذارد، افتاد و سرش به پلهٔ اول پلکان خورد.

 

پولت لستافیه زیاد زمین می‌خورد، اما به هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. نباید چیزی می‌گفت، به هیچ‌کس.

در سکوت خود را تهدید می‌کرد: «به هیچ‌کس، می‌شنوی؟ نه به ایوُن، نه به پزشک. به پسرک هم که اصلا و ابدا…»

 

باید آرام بلند می‌شد و صبر می‌کرد تا اشیا دوباره به سر جایشان برگردند، باید با الکل جای ضربه را مالش می‌داد و تغییر رنگ لعنتی پوستش را پنهان می‌کرد.

 

جای ضربه‌ها هیچ‌وقت کبود نمی‌شد؛ به رنگ سبز یا بنفش درمی‌آمد و مدت‌ها طول می‌کشید تا محو شود، مدت‌های مدید، گاهی چند ماه… پنهان‌کردنش آسان نبود. آشناهای دلسوزش از او می‌پرسیدند چرا همیشه لباس زمستانی می‌پوشد، چرا جوراب به پا می‌کند و چرا ژاکتش را هیچ‌وقت درنمی‌آورد.

مخصوصا پسرک با این جمله آزارش می‌داد: «مه‌مه(۳)؟ این چه لباسی است که پوشیده‌ای؟ دربیاور این شندره‌ها را! از گرما می‌میری‌ها!»

نه، مخ پولت لستافیه اصلاً عیب نکرده بود. می‌دانست که آن کبودی‌های محوناپذیر روزی او را به دردسر خواهند انداخت…

می‌دانست عمر پیرزنان ازکارافتاده‌ای مثل او چطور به پایان می‌رسد، آن‌هایی که از ترس نمی‌روند علف هرز باغچه‌شان را بکنند و از روی مبل تکان نمی‌خورند مبادا بیفتند، پیرزن‌هایی که از پس نخ‌کردن یک سوزن برنمی‌آیند و دیگر حتی به یاد نمی‌آورند صدای تلویزیون را چطور باید زیاد کرد، آن‌هایی که تمام دگمه‌های کنترل تلویزیون را امتحان می‌کنند و سرانجام از خشم به گریه می‌افتند و سیم تلویزیون را از برق می‌کشند، اشک‌های ریز و تلخ از چشمشان سرازیر می‌شود و سرشان را در برابر تلویزیون بی‌جان در دست می‌گیرند.

 

خب، حالا چه؟ حالا چه اتفاقی می‌افتد؟ یعنی خانه دیگر در سکوت غرق خواهد شد؟ دیگر قرار نیست صدایی از آن بلند شود؟ هیچ‌وقت؟ فقط به این خاطر که نمی‌دانی دگمهٔ صدا کدام است؟ ولی پسرک که دگمه‌ها را با برچسب‌های رنگی برایت مشخص کرده بود، دخترجان… آن‌ها را که برایت چسبانده بود! یکی برای عوض‌کردن کانال، یکی برای کم و زیادکردن صدا، یکی هم برای خاموش و روشن‌کردن تلویزیون! دست بردار، پولت! بس کن! این‌قدر گریه نکن. برو سراغ برچسب‌ها!

 

بس است. دیگر سرم داد نزنید. با همه‌تان هستم… برچسب‌ها خیلی وقت است که کنده شده‌اند… چسبشان زود ورآمد… ماه‌هاست که دنبال دگمهٔ صدا می‌گردم. دیگر هیچ‌چیز نمی‌شنوم. فقط تصویر می‌بینم و پچ‌پچه‌هایی هم به گوشم می‌رسد…

پس این‌طوری داد نزنید. چون ممکن است کر هم بشوم…

 

 

۲

«پولت؟ کجایی، پولت؟»

 

ایوُن زیر لب بد و بیراهی گفت. سردش بود. شالش را به سینه فشرد و باز بد و بیراه گفت. دلش نمی‌خواست دیر به فروشگاه برسد.

وای، نه.

 

آه‌کشان به طرف اتومبیلش برگشت، دسته کلید را درآورد و کلاهش را برداشت.

 

پولت احتمالاً ته باغ بود، مثل همیشه. روی نیمکتی نزدیک لانهٔ خالی خرگوش‌ها می‌نشست، ساعت‌ها، از صبح تا شام، شق و رق، بی‌حرکت، صبور، دست بر زانو، با نگاهی غایب.

پولت با خودش حرف می‌زد، مرده‌ها را خطاب قرار می‌داد و برای زنده‌ها دعا می‌کرد.

با گل‌ها حرف می‌زد، با کاهوها، چرخ‌ریسَک‌ها و با سایهٔ خودش. پولت عقلش را از دست داده بود و دیگر حساب روزها را نداشت. آن روز چهارشنبه بود، روز خرید. ایوُن از ده سال پیش هر هفته می‌آمد دنبالش و چفت دروازه را غرولندکنان باز می‌کرد: «آخر این دیگر چه بدبختی‌ای است…»

بله، پیرشدن بدبختی است، تنهاماندن بدبختی است، دیررسیدن به فروشگاه و پیدانکردن چرخ‌دستی نزدیک صندوق بدبختی است…

ولی کسی در باغچه نبود. ایوُن کم‌کم داشت نگران می‌شد. رفت پشت خانه، صورتش را چسباند به شیشهٔ پنجره و دست‌هایش را حائل چشم‌هایش کرد تا ببیند پشت پردهٔ این سکوت چه خبر است.

 

دوستش را دید که روی کاشی‌های کف آشپزخانه افتاده است. فریاد زد: «خدای من!»

ایوُن چنان هول کرده بود که اصلاً نفهمید چطور صلیب کشید؛ پسر را با روح‌القدس قاطی کرده بود. باز هم بد و بیراهی گفت و به انبار رفت تا وسیله‌ای برای بازکردن در پیدا کند. با کج‌بیل شیشه را شکست و با هزار بدبختی خودش را تا لبهٔ پنجره بالا کشید.

 

به‌سختی از اتاق عبور کرد، زانو زد و سر بانوی سالخورده را آهسته بلند کرد. چهره‌اش به مایعی صورتی‌رنگ آغشته شده بود، مخلوط شیر و خون.

«پولت! پولت! زنده‌ای؟ می‌توانی نفس بکشی؟»

 

گربه خرخرکنان زمین را لیس می‌زد و هیچ در قید فاجعهٔ دور و برش نبود، در قید رعایت نزاکت و دوری‌کردن از خرده‌شیشه‌های پراکنده بر زمین.

 

 

۳

ایوُن، به‌رغم میل باطنی‌اش، به درخواست مأموران آتش‌نشانی سوار آمبولانس شد و همراهشان رفت. بالاخره یکی باید مراحل اداری بستری‌شدن پولت در اورژانس بیمارستان را انجام می‌داد.

«شما این خانم را می‌شناسید؟»

ایوُن دلخور شد: «معلوم است که می‌شناسمش! از دورهٔ دبستان با هم دوست بوده‌ایم.»

«پس سوار شوید…»

«اتومبیلم چه می‌شود؟»

«پرواز که نمی‌کند! خودمان شما را برمی‌گردانیم…»

ایوُن تسلیم شد و گفت: «باشد، عصر می‌روم خرید…»

 

داخل آمبولانس اصلاً راحت نبود. چهارپایهٔ کوچکی را به ایوُن نشان دادند تا رویش بنشیند، کنار برانکاری که به هزار زحمت پولت را روی آن گذاشته بودند. ایوُن به کیف دستی‌اش چسبیده بود. سر هر پیچی که می‌رسیدند، نزدیک بود بیفتد. مرد جوانی که در آمبولانس بود در بازوی بیمار رگی پیدا نمی‌کرد و برای همین مدام غرغر می‌کرد. ایوُن از این رفتار هیچ خوشش نیامد.

«دست بردارید. این‌قدر غرغر نکنید… بگویید ببینم، می‌خواهید چه‌کارش کنید؟»

«می‌خواهم سرم به او بزنم.»

«چی بهش بزنید؟»

ایوُن از نگاه مرد جوان فهمید که بهتر است مراقبت از پولت را به او بسپرد و خودش زیر لب به غرولندکردن ادامه دهد: «تو را به خدا ببین دارد با بازویش چه‌کار می‌کند. خدایا… چه مصیبتی… ترجیح می‌دهم نگاه نکنم… یا مریم مقدس، برایش دعا کن… آهای! داری اذیتش می‌کنی!»

جوان ایستاده بود و با پیچ تنظیم سرم ور می‌رفت. ایوُن قطره‌ها را می‌شمرد و درهم و برهم دعا می‌کرد. صدای آژیر نمی‌گذاشت تمرکز کند.

 

دست دوستش را روی زانوی خود گذاشته بود و بی‌اختیار چروک‌هایش را صاف می‌کرد، مثل صاف‌کردن چین لباس. ناراحتی و ترس نمی‌گذاشت از این مهربان‌تر باشد…

ایوُن کارمینو(۴) آه می‌کشید و به چروک‌ها نگاه می‌کرد، به پینه‌ها و لکه‌های تیرهٔ پراکنده بر دست، به ناخن‌های همچنان ظریف اما سخت و کثیف و ازهم‌شکافتهٔ پولت. دست خودش را کنار دست او گذاشته بود و داشت با هم مقایسه‌شان می‌کرد. دست خودش جوان‌تر بود و گوشتالوتر؛ آخر در این دنیا رنج کم‌تری کشیده بود. به اندازهٔ پولت کار نکرده و بیش‌تر نوازش دیده بود… مدت‌ها می‌شد که دیگر در باغ جان نمی‌کند… شوهرش همچنان به کاشتن سیب‌زمینی ادامه می‌داد، اما باقی چیزها را از سوپرمارکت می‌خریدند. سبزی‌های سوپرمارکت گِلی نبودند. مجبور نبود کاهوها را برای پیداکردن حلزون برگ‌برگ کند… وانگهی، دنیای خودش را داشت: ژیلبر، ناتالی و نوه‌هایی که می‌توانست ناز و نوازششان کند… ولی پولت چه؟ وضع پولت فرق می‌کرد. برایش چه مانده بود؟ هیچ. هیچ چیزِ درست و درمانی برایش نمانده بود: شوهرش مرده بود، دخترش هرزه بود و نوه‌اش هم که هیچ‌وقت به دیدنش نمی‌آمد. چه دغدغه‌ها و خاطره‌هایی که پولت را احاطه کرده بود، مثل رشته‌ای از بدبختی‌های کوچک…

 

ایوُن کارمینو به فکر فرو رفته بود: یعنی زندگی همین است؟ این‌قدر حقیر؟ این‌قدر بی‌حاصل؟ اما پولت… چه زن زیبایی بود! چه زن خوبی بود! در جوانی می‌درخشید… اما حالا چه؟ آن درخشش‌ها کجا رفته بودند؟

ناگهان لب‌های بانوی سالخورده تکان خورد و ایوُن تمام این فلسفه‌بافی‌ها را از سرش بیرون کرد: «پولت! منم، ایوُن. خوبی، پولت‌جان؟… آمده بودم با هم برویم خرید…»

پولت زمزمه کرد: «من مرده‌ام؟ آره، مرده‌ام؟»

«معلوم است که نمرده‌ای، پولت! البته که نمرده‌ای! این چه حرفی است؟!»

پولت چشم‌هایش را بست و گفت: «اَه…»

چه «اَه» دلخراشی. هجایی بود ناشی از سرخوردگی، نومیدی و در عین حال تسلیم.

اَه، نمرده‌ام… اَه، چه بد… اَه، ببخشید…

 

ایوُن با او هم‌عقیده نبود: «این حرف‌ها را نزن، پولت‌جان! باید زندگی کرد، عزیزم! با وجود تمام بدبختی‌ها باید زندگی کرد!»

 

بانوی سالخورده سرش را بفهمی‌نفهمی به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد. نمی‌شد گفت نشانهٔ چیست، افسوسی سمج یا شورشی کوچک.

شاید اولی…

 

بعد سکوت حکمفرما شد. ایوُن دیگر نمی‌دانست چه بگوید. بینی‌اش را پاک کرد و دوباره با محبت بیش‌تری دست دوستش را گرفت.

 

«من را به آسایشگاه می‌برند، نه؟»

ایوُن از جا پرید: «به‌هیچ‌وجه! تو را به آسایشگاه نمی‌برند! هرگز! دیگر از این حرف‌ها نزن. می‌خواهند معالجه‌ات کنند، همین و بس! چند روز دیگر هم برمی‌گردی خانه‌ات!»

«نه، می‌دانم که برنمی‌گردم…»

«اَه! حرف‌زدن هم ممنوع است! آخر چرا، پسرجان؟»

مأمور آتش‌نشانی به او اشاره کرده بود خیلی بلند حرف نزند.

 

«گربه‌ام چی شد؟»

«خودم به گربه‌ات می‌رسم… نگران نباش.»

«فرانک چی؟»

«به نوه‌ات هم تلفن می‌کنم، در اولین فرصت.»

«نمی‌دانم شماره‌اش را کجا نوشته‌ام…»

«خودم آن را پیدا می‌کنم!»

«آخر نباید مزاحمش شد، می‌فهمی که… می‌دانی، حسابی گرفتار است…»

«باشد، پولت، هرچی تو بگویی. برایش پیغام می‌گذارم… بچه‌ها همه‌شان تلفن همراه دارند… این‌جوری مزاحمشان هم نمی‌شویم…»

«بهش بگو… بگو من… من…»

بغض گلوی بانوی سالخورده را می‌فشرد.

ماشین به طرف بیمارستان می‌رفت و پولت لستافیه گریان نجوا می‌کرد: «باغم… خانه‌ام… خواهش می‌کنم من را برگردانید خانه…»

 

ایوُن و مرد جوان دیگر از جا بلند شده بودند.


با هم، همین و بس

با هم، همین و بس
نویسنده : آنا گاوالدا
مترجم : ناهید فروغان


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

این عکس‌های تاریخی را یا ندیده‌اید یا احتمالش کم است که دیده باشید!

پسرک «بانجو» نوا» با سگش -  تقریباً در اوایل دهه 1900جورج لوکاس قبل از تکامل جلوه‌های کامپیوتری، 1984فضای داخلی خطوط قطار اورینت اکسپرس،  سال 18831947. دختری در حال بازی با ماشین اسباب‌بازی، شهر نیویورک، عکس از فرد…

روجلدهای قدیمی مجله‌های کیهان بچه‌ها

کیهان بچه‌ها مجله‌ای بود که در دوران کودکی می‌خریدیم. برای من کیهان بچه‌ها بوی نان می‌دهد! چون پدرم همیشه بعد از رفتن نانوایی؛ نان‌ها را لای مجله می‌گذاشت و وقتی به خانه می‌آمد من دوان دوان می‌رفتم و مجله را از او می‌گرفتم.منابع…

بهترین کتاب های علمی تخیلی برای پرورش تخیل شما |۶۴ اثر خواندنی

تهیه فهرستی از آثار علمی تخیلی که در ایران ترجمه و منتشر شده باشند و محبوب باشند، دشوار است. کلا وقتی فهرست می‌کنیم هدف ما ترغیب خواننده به بیشتر خواندن است و نه اینکه ادعا کنیم چیز کاملی درست کرده‌ایم.پس این شما و شماری از محبوب‌ترین…

در مورد این عکس‌ها فقط می‌توانیم بگوییم چیزها به نحو عجیب یا خنده‌داری، سر جای خودشان نیستند!

ما در طول زندگی آدم زیاد دیده‌ایم که سر جای خود نبوده، اما در مورد اشیا، گاهی نبودن آنها در سر جای خودشان یا کاربرد بدیع آنها برای خودش یک طنز و شگفتی می‌شود، در این سری عکس‌های می‌خواهیم تعدادی از این موارد را با هم مرور کنیم:راهی…

چه می‌شد اگر انیمیشن‌های استودیو جیبلی را کسی با آبرنگ می‌کشید – کاری که لوئیز تریر کرده!

در این نقاشی‌های زیبای لوئیز تریر، طرفداران استودیو جیبلی فورا انیمیشن‌های یه یاد ماندنی را که از آنها الهام گرفته شده، تشخیص خواهند داد.لوئیز تریر، نقاش و مجسمه‌ساز فرانسوی با الهام از شخصیت‌های انیمیشن‌های شناخته شده از استودیو جیبلی،…

خوشمزه‌ترین غذاها در کشورهای مختلف دنیا از دید میدجرنی

ذائقه مردم کشورهای مخالف متناسب با فرهنگ و مواد غذایی اولیه در دسترس به میزان زیادی با هم متفاوت است تا آن حد که گاه باعث شگفتی ما می‌شود که چطور به خوردن این غذاها می‌شود فکر کرد. اما به صورت متناسب ممکن است برخی غذاهای ما هم برای شهروندان…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.