معرفی کتاب: « زندانی لاسلوماس »، نوشته کارلوس فوئنتس
رمان مشهور مرگ آرتمیو کروز با مرگ قهرمان داستان در آغاز دههٔ ۱۹۶۰ و با کابوسها و تخیلات گوناگون این ژنرال محتضر آغاز میشود. آرتمیو کروز از قهرمانان انقلاب مکزیک در اوایل قرن بیستم است که وقتی سالیان جوانی پرشور و سرشار از آرمانها و فداکاریها را پشت سر میگذارد، شهرت و اعتبار خود را نردبانی برای بالارفتن از هرم طبقاتی جامعه میکند و به یکی از غولهای اقتصادی مکزیک و مردی متنفذ در صحنهٔ سیاست کشور بدل میشود که شبکهای از روابط پیدا و پنهان در داخل و خارج، که سراسر آلوده به فساد و زد و بندهای غیراخلاقی است، بر گرد او تنیده شده است.
کارلوس فوئنتس که انقلاب مکزیک را با همهٔ دستاوردهای انکارناپذیرش در نهایت ناتمام و ناکام در تحقق اهداف اصلی خود میداند، در آن رمان و در بسیاری از نوشتهها و مصاحبههای خود این «قهرمانان» و به طور کلی این قشر نوخاسته را آماج انتقادهای گزنده و تلخ خود کرده است. دههٔ ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ دوران شکوفایی قشری از توانگران مکزیکی بود که بسیاریشان مثل آرتمیو کروز در سالهای بعد از انقلاب به عرصهٔ اقتصاد و سیاست پا نهاده و در سالهای جنگ دوم جهانی به ثروت و مکنت رسیده بودند. در آن سالها امریکای لاتین، که دور از آشوب جنگ در آرامش نسبی میزیست، با صدور انواع مواد خام مورد نیاز کشورهای اروپایی به منابع مالی هنگفتی دست یافته بود.
این قشر نوکیسه که برای تحکیم موقعیت سیاسی و اقتصادی خود روابط دوستانهای با ایالات متحد برقرار کرده بود، الگوی زندگی خود را نیز از این کشور میگرفت و از این روی بود که از دههٔ ۱۹۵۰ به بعد مکزیک نمایشگاه بزرگی شد برای کالاهای امریکایی و فیلمهای امریکایی و به طور کلی هر چیزی که «گرینگوها» میساختند و به «حیاطخلوت» خود صادر میکردند. ناگفته پیداست که این الگوی تقلیدی که فقط به ظواهر آسانیاب و پر زرق و برق فرهنگی دیگر دل خوش کرده بود، در نهایت چیزی بیمایه و مبتذل از آب درآمد و فوئنتس این سطحیبودن و ابتذال را هم در دو رمان نخست خود و هم در چند داستان کوتاه بهخوبی تصویر کرده است.
زندانی لاس لوماس، که در اواخر دههٔ ۱۹۸۰ نوشته شده، کندوکاوی دیگر در احوال جامعهٔ مکزیک و بخصوص همان قشر ثروتمند نوکیسهای است که در همان دوران یادشده از برکت نابسامانی سیاسی و اقتصادی به گنجی رایگان دست یافته و سرازپانشناخته دست به گزافکاریهایی میزند که پیامدهایش نهتنها دامان جامعه را میگیرد، بلکه خود این قشر و نمایندگان آن را نیز روز به روز در بیمایگی و تباهی هرچه بیشتر فرو میبرد. نیکولاس سارمینتو، میرزابنویس دارالوکالهای نهچندان معتبر، که با دستیافتن به اسرار زندگی یکی از همان آرتمیو کروزها یکشبه وارث ثروتی هنگفت شده و به خیال خود با این ثروت بادآورده میتواند به هرچه میخواهد برسد، نادانسته تارهایی بر گرد هستی خود میتند که با گذشت زمان او را اسیر همان چیزهایی میکند که قرار بوده در خدمت او باشند. خیل بیشمار زنانی با ملیتهای مختلف و از طبقات و حرفههای مختلف و فرهنگهای مختلف، که در نظر سارمینتو نشانهای از کامیابی و موفقیت هستند، همچون آرایههایی رنگارنگ و پرسر و صدا، بر در و دیوار آن خانهٔ مجلل آویختهاند و در واقع بخشی از این زندگی آمیخته به اغراق و اسراف شدهاند. اما خواننده با اندکی دقت در جایجای داستان درمییابد که سارمینتو هرچند به خیال خود این زنان را همچون لعبتکهایی بازیچهٔ هوی و هوس خود کرده، بیآنکه بداند بازیچهٔ دست ایشان نیز بوده است و در تمام مدت از یگانه چیزی که اینگونه روابط را معنی میبخشد، یعنی محبت و تفاهمی دوجانبه، بیبهره مانده و لاجرم زندگی او که در ظاهر قرین کامیابیهای زودگذر است، در باطن ورطهٔ سیاه تنهایی و بیپناهی است. فوئنتس اینهمه را با زبانی آمیخته به طنزی هشیارانه تصویر میکند. اگرچه استفاده از طنز در نوشتهای با درونمایهای جدی و حتی تلخ در کارهای فوئنتس بیسابقه نیست، میتوان گفت زندانی لاس لوماس از نمونههای بسیار موفق این نوع نوشتههای اوست.
لایهٔ دیگری از زندگی سارمینتو همان روابط پیدا و پنهان اقتصادی با ایالات متحد است و این همان الگویی است که در صفحات نخست مرگ آرتمیو کروز دیدهایم، با این تفاوت که قهرمان «زرنگ» ما، که از نسلی دیگر است، امپراتوری فاسد خود را تا دههٔ ۱۹۸۰ حفظ کرده و حتی گسترش داده و امروز با هزار و یک بنگاه تولیدی و تجاری گرینگوها رابطه دارد و به قول خودش «تمام مجلات گرینگوها را مشترک شده» تا مبادا چیزی از نوآوریهای ایشان در عرصهٔ صنعت و مد و… از چشم او پنهان بماند.
دنیایی که نیکولاس سارمینتو در قصر مجلل خود بنا کرده و پیوسته پذیرای آدمهایی از قماش خود اوست، در واقع زندانی است که او را از واقعیت دنیای بیرون و انسانهای «واقعی» دور میکند. چیزی که این دنیا را با دنیای بیرون، آن هم بخشی از این دنیا که دلخواه سارمینتو و پاسخگوی نیازهای اوست، پیوند میدهد، چندین و چند خط تلفن است و بس، و تنگنای واقعی این زندان زمانی بر او آشکار میشود که عملاً در آن خانهٔ دژمانند زندانیاش میکنند تا تنها بنشیند و به نشخوار خاطرات خود مشغول شود و فقط از پشت پنجره شاهد و ناظر دنیای آدمیان باشد.
زندانی لاس لوماس
۱
داستانی که میخواهم تعریف کنم آنقدر باورنکردنی است که شاید بهتر باشد از همان اول شروع کنم و یکراست تا پایان ماجرا بروم. اما گفتنش آسان است. همین که دست به کار میشوم، میبینم ناچارم از معمایی شروع بکنم. آنوقت میفهمم که مشکل یکی دوتا نیست. اَه، گندش بزنند! کاریش نمیشود کرد؛ این داستان با رازی شروع میشود. اما باور کنید امید من این است که شما وقتی به آخرش میرسید همهچیز را درک کرده باشید؛ مرا درک کرده باشید. خودتان خواهید دید که هیچچیز را ناگفته نمیگذارم. اما حقیقت این است که آن روز، بیست و سوم فوریهٔ ۱۹۶۰، وقتی به اتاق ژنرال پریسکیلیانو نیهوس (۱) در بیمارستان انگلیسیها، واقع در خیابان ماریانو اسکوبدو (۲) (برای روشنشدن خوانندگان جوان: محل فعلی هتل کامینو رئال)، پا گذاشتم، لازم بود خودم قبل از هرکس دیگر آن معما را باور داشته باشم، وگرنه نقشهای که کشیده بودم نمیگرفت. میخواهم مرا درک کنید. آن راز حقیقت داشت (حقیقتْ آن راز بود)، اما اگر خودم به این مسئله یقین نداشتم، قادر نبودم ژنرال نیهوس را، حتی در بستر بیماری، قانع کنم.
همانطور که گفتم، طرف ژنرال بود. این را دیگر میدانید. من وکیل جوانی بودم که تازه مدرکم را گرفته بودم؛ محض اطلاع شما و خودم عرض شد. من از همهچیز او خبر داشتم. او چیزی از من نمیدانست. بنابراین وقتی درِ نیمهباز اتاق خصوصی او را با فشاری باز کردم و وارد شدم، مرا بهجا نیاورد، اما حالت دفاعی هم نگرفت. درست است که مسئلهٔ امنیت را در بیمارستانهای مکزیک خیلی ساده میگیرند، اما ژنرال دلیلی نداشت از من بترسد. روی تخت دراز کشیده بود، از آن تختها که بهراستی به اریکهٔ مرگ میمانند، اریکهای سراسر چنان سفید که انگار پاکیزگی تاوان مردن آدم است. نام او، نیهوس، به معنی برف است، اما توی آنهمه ملافهٔ سفید درست مثل مگسی بود توی کاسهٔ شیر. ژنرال پوستی بسیار تیره داشت، سرش را تراشیده بودند، دهانش شکافی پهن و بههمفشرده بود و چشمهاش پوشیده زیر دو ابروی پهن و پرپشت. اما اصلاً چرا شکل و شمایلش را توصیف میکنم؟ این آدم کمی بعد رفت پی کار خودش. میتوانید عکسش را در بایگانی کاساسولا (۳) ببینید.
از کجا بدانم چرا به حال مرگ افتاده بود؟ به خانهاش رفتم و به من گفتند:
«ژنرال حالشان خوب نیست.»
«آخر خیلی پیر شدهاند.»
آن آدمها را درست ندیدم. آنکه اول حرف زد به آشپزها شبیه بود، دومی مستخدمهٔ جوانی بود. انگار یکی شبیه سرپیشخدمتها را هم توی خانه دیدم. بیرون ساختمان هم باغبانی داشت به گل سرخها میرسید. حواستان که به من هست، فقط در مورد باغبان مطمئن بودم و میتوانستم با خیال راحت بگویم طرف باغبان است. بقیه هرکدامشان به کسی شبیه بودند. اصلاً برای من وجود خارجی نداشتند.
اما ژنرال وجود داشت. روی تخت بیمارستان راست نشسته بود و دور و برش حفاظی از بالش. جوری به من نگاه کرد که لابد به سربازانش نگاه کرده بود، آن روز که دست تنها حیثیت واحد خودش، یعنی لشکر شمال شرق، را نجات داده بود، حتی میشود گفت حیثیت انقلاب یا حتی حیثیت مملکت را ــ چرا نگوییم مملکت؟؛ بله، در نبرد لاساپوترا (۴)، وقتی آن سرهنگ آندرس سولومیو (۵) ی وحشی، که کشتار آدمها را با عدالت به خطا گرفته بود، کارخانهٔ شکر سانتا ائولالیا (۶) را تصرف کرده بود و ارباب و رعیت را با هم سینهٔ دیوار، مقابل جوخهٔ آتش، به خط کرده بود و گفته بود نوکرها هم در خباثت دستکمی از اربابهاشان ندارند.
«کسی که شاخ گاو را میگیرد، به اندازهٔ کسی که قربانیاش میکند جنایت کرده.»
بله، سولومیو این را گفت و اموال خانوادهٔ اسکالونا (۷) یعنی صاحبان آن ملک، را بالا کشید. تر و فرز تمام سکههای طلایی را که توی کتابخانه، پشت مجموعهآثار اوگوست کنت، پیدا کرده بود، برداشت و به پریسکیلیانو گفت: «بیا جناب سروان عزیز، اینها را بردار، بگذار یک بار هم که شده آدمهای گرسنهای مثل من و تو سر سفرهٔ رنگین زندگی بنشینند.»
پریسکیلیانو نیهوس ــ بنا بر روایت ــ نهتنها طلاهایی را که مافوقش تعارف کرده بود رد کرد، بلکه وقتی ساعت اعدام رسید، رفت و میان جوخهٔ اعدام و محکومان ایستاد و به سرهنگ آندرس سولومیو گفت: «سربازهای انقلاب نه آدمکشاند نه دزد. این آدمهای بدبخت که گناهی ندارند. لطفا فقرا را از پولدارها جدا کنید.»
دنبالهٔ داستان از این قرار است که سرهنگ، برافروخته و خشمگین، به پریسکیلیانو گفت اگر دهنش را نبندد همان صبح، بعد از آن جماعت، اعدام میشود. پریسکیلیانو خطاب به سربازها فریاد زد مردم فقیر را نکشید. جوخهٔ اعدام مردد مانده بود؛ سولومیو فرمان داد پریسکیلیانو را به گلوله ببندند، پریسکیلیانو فرمان داد به سرهنگ شلیک کنند و سرانجام جوخهٔ اعدام از پریسکیلیانو اطاعت کرد.
پریسکیلیانو همانجا کنار جسد سولومیو گفت سربازهای مکزیک مردم را نمیکشند چون خودشان از مردم هستند، و سربازها هم برایش هورا کشیدند و خیالشان راحت شد.
باری، جای تردید نبود که فردا بر پایهٔ مجسمهٔ یادبود این افسر که همان روز به درجهٔ سرهنگی مفتخر شد و کمی بعد هم با عنوان ژنرال دن پریسکیلیانو نیهوس اعتباری به هم زد، این عبارت را که در سراسر زندگی با نام او قرین شده بود حک میکردند: قهرمان سانتا ائولالیا.
و حالا، بعد از چهل و پنج سال، من آمدهام تا در این دم واپسین آب سردی بر آتش شهرت و افتخار ژنرال پریسکیلیانو نیهوس بریزم.
«ژنرال، خوب گوشهاتان را باز کنید. من از حقیقت ماجرایی که در سانتا ائولالیا پیش آمد خبر دارم.»
آن خرّ و خرّی که از حلقوم ژنرال پریسکیلیانو نیهوس بیرون میآمد ارتعاش واپسین نفسهای او نبود، نه، هنوز نه. در روشنایی بیرمق بیمارستان، نفس جوان من، وکیلی از طبقهٔ متوسط، که بوی قرص سن سن (۸) میداد، با نفس عتیق دُن پریسکیلیانو، که غرشی بود آغشته به بوی فلفل بوداده و کلروفورم، در هم آمیخت. نه، ژنرال، تا اینجا را امضا نکردهاید نباید بمیرید. و اما در مورد آبروتان، ژنرال عزیز، اصلاً نگران آبروتان نباشید، با خیال راحت سرتان را زمین بگذارید.
زندانی لاسلوماس
نویسنده : کارلوس فوئنتس
مترجم : عبدالله کوثری