معرفی کتاب: «کاش کسی جایی منتظرم باشد»، نوشته آنا گاوالدا
یادداشت مترجم
آنا گاوالدا در ۹ دسامبر ۱۹۷۰ در بولونیـ بیانکور(۱) در فرانسه متولد شده و در رشتهٔ ادبیات فرانسه تحصیل کرده است.
وی در بیست و دو سالگی (۱۹۹۲ م.) جایزهٔ بهترین نامهٔ عاشقانهٔ رادیو فرانسهٔ بینالمللی و در سی سالگی (۲۰۰۰ م.) جایزهٔ بزرگ رادیوـ تلویزیون لوکزامبورگـ لِر(۲) را برای مجموعهداستان کاش کسی جایی منتظرم باشد از آن خود کرد.
از گاوالدا رمانها و مجموعهداستانهای متعددی منتشر شده که همه با اقبال خوانندگان روبهرو شده و تیراژ تعدادی از آنها از رقم ۵ /۱ میلیون نسخه فراتر رفته است.
کاش کسی جایی منتظرم باشد اولین مجموعهداستان گاوالداست. این مجموعه به ۲۷ زبان منتشر شده است. امیدوارم مطالعهٔ آن به زبان فارسی برای خوانندگان لذتبخش باشد.
در اینجا از فرصت استفاده میکنم و از آقای مهدی نوری که در بهبود متن ترجمهٔ این مجموعه و رمان دوستش داشتم مؤثر بودند سپاسگزاری میکنم.
ناهید فروغان
آداب دلبری در سن ژرمن دپره
سن ژرمن دپره!؟… میدانم الان به من چی میگویید. میگویید: «وای خدا، اینجور روشنفکربازیها خیلی کلیشهای شده. ساگان(۳) قبلاً از این داستانها نوشته، خوبش را هم نوشته!»
میدانم.
اما چه انتظاری دارید… مطمئن نیستم اینجور اتفاقها در بولوار کلیشی برایم بیفتد. اینطوری است دیگر. زندگی همین است.
پس بهتر است فکرهایتان را برای خودتان نگه دارید و خوب به من گوش کنید، چون حس ششمم به من میگوید که این داستان سرگرمتان خواهد کرد.
میدانم شما عاشق داستانهای عشقی هستید؛ داستانهایی که قلبتان را با شرح شبهای پرشور و نویدبخش و مردهایی که خودشان را مجرد و کمی بدبخت جا میزنند، به لرزه درمیآورد.
میدانم عاشق اینجور چیزها هستید. طبیعی هم هست؛ نمیشود پشت میز کافه لیپ(۴) یا دوماگو(۵) بنشینید و داستانهای خندهدار بخوانید. معلوم است که نمیشود.
پس بهتر است داستانم را شروع کنم. امروز صبح در بولوار سن ژرمن مردی نظرم را جلب کرد.
من داشتم میرفتم و او داشت از روبهرو میآمد. طرف پلاکهای زوج بولوار بودیم که ساختمانهایش اعیانیترند.
دیدم که از دور میآید. نمیدانم چی نظرم را گرفت؛ شاید طرز راهرفتن بیقیدش یا لبهٔ پالتویش که آزادانه، جلوتر از خودش، تاب میخورد. خلاصه در بیست متریاش بودم و میدانستم که از چنگم درنخواهد رفت.
اشتباه نمیکردم. به هم که رسیدیم، دیدم او هم نگاهم میکند. تیر لبخند شیطنتآمیزم را بهطرفش پرتاب کردم؛ از همان تیرهای کوپیدون(۶)، البته کمی خجولانهتر.
او هم به من لبخند زد.
همچنانکه میرفتم و لبخند میزدم، یاد شعر زن رهگذر(۷) بودلر افتادم (قبلاً ساگان، حالا هم بودلر؛ فکر میکنم دیگر فهمیده باشید که با ادبیات غریبه نیستم!!!). قدمهایم را کند کردم و کوشیدم شعر بودلر را به یاد بیاورم… بالابلند و باریک، در رخت عزا… مصرع بعدی را دیگر یادم نیست… بعد… زنی گذشت، بالا گرفته بود و تاب میداد با دستی شاهوار چین و شکن دامنش را… و آخرش…آه، تویی که میشد عاشقت باشم، آه، تویی که میدانستی.
این شعر هر بار دگرگونم میکند.
و در تمام این مدت، نگاه ساده و بیریای سن سباستیانوس را (آن تیر که یادتان نرفته؟!) همچنان پشت سرم احساس میکردم. این نگاه استخوانهای کتفم را مینواخت و گرم میکرد، اما ترجیح میدادم بمیرم و رو برنگردانم. اگر برمیگشتم، شعر خراب میشد.
کنار پیادهرو، سر خیابان سنپر(۸)، ایستادم و سیل ماشینها را، در انتظار لحظهای مناسب برای عبور، زیر نظر گرفتم.
فراموش نکنید: در بولوار سن ژرمن، هیچ دختر باوقار پاریسیای، وقتی چراغ قرمز است، از خط عابر پیاده عبور نمیکند. یک دختر پاریسی باوقار اول سیل ماشینها را رصد میکند و بعد پا پیش میگذارد، گرچه میداند که این کار هم بیخطر نیست.
وای که چه لذتبخش است مرگ وسط خیابانی که آنسویش ویترین پل کا(۹) انتظارت را میکشد.
درست لحظهای که میخواستم قدم به خیابان بگذارم، صدایی مانع حرکتم شد. نمیگویم «صدایی گرم و مردانه» تا خوشتان بیاید، چون اینطور نبود. فقط یک صدا.
«ببخشید…»
برگشتم. وای، کی آنجا بود؟… طعمهٔ خوشگل چند لحظه پیشم.
این را هم بگویم: از حالا به بعد گور پدر بودلر.
«داشتم با خودم فکر میکردم ممکن است دعوتم را قبول کنید و امشب با هم شام بخوریم…»
لحظهای فکر کردم «وای، چه رمانتیک…»، اما جواب دادم:
«یک کم زود نیست؟»
بیمعطلی جوابم را داد و قسم میخورم که عین حقیقت را میگویم:
«موافقم، البته که زود است. اما وقتی دیدم دارید دور میشوید، با خودم گفتم حماقت است اگر دست روی دست بگذارم و کاری نکنم: توی خیابان دختری را دیدهام، به او لبخند زدهام، او هم به من لبخند زده، از کنار هم گذشتهایم و چیزی نمانده همدیگر را گم کنیم… اگر کاری نکنم حماقت کردهام؛ حماقت که چه عرض کنم، بدتر از این حرفها.»
«…»
«شما چی فکر میکنید؟ به نظرتان پیشنهادم خیلی احمقانه است؟»
«نه، نه، اصلاً.»
کمکم داشتم معذب میشدم…
«خب؟… نظرتان چیست؟ اینجا، آنجا، امشب، کمی بعد، ساعت نُه، دقیقا همینجا؟»
به خودم گفتم خودت را جمع و جور کن، دخترجان. اگر قرار باشد با تمام مردهایی که به آنها لبخند میزنی شام بخوری که فاتحهات خوانده است…
«فقط یک دلیل بیاورید تا دعوتتان را قبول کنم.»
«فقط یک دلیل… خدای من… چه کار سختی…»
نگاهش کردم، با خنده.
بیمقدمه دستم را گرفت:
«این هم یک دلیل قانعکننده…»
دستم را روی گونههای اصلاحنشدهاش کشید.
«بفرمایید، این هم دلیل: قبول کنید تا بهانهای برای اصلاح صورتم داشته باشم… راستش خیال میکنم بعد از اصلاح خیلی بهتر میشوم.»
و دستم را رها کرد.
گفتم: «قبول.»
«خب، پس با هم برویم آنطرف خیابان، خواهش میکنم، نمیخواهم به این زودی شما را از دست بدهم.»
این بار من بودم که از پشت میدیدمش؛ احتمالاً داشت مثل کسی که معاملهٔ خوبی کرده دستی به گونهاش میکشید…
مطمئنم که کاملاً از خودش راضی بود. حق هم داشت.
چند ساعتی از ظهر گذشته. باید اعتراف کنم که کمی عصبیام.
حالا خود خیاط توی کوزه افتاده و نمیداند چه لباسی بپوشد. مجبورم حسابی به خودم برسم.
کمی عصبیام، مثل آرایشگر تازهکاری که فهمیده کارش را خراب کرده.
کمی عصبیام، انگار پا در ماجرای عاشقانهای گذاشته باشم.
کار میکنم، جواب تلفنها را میدهم، فکس میفرستم، ماکتی را برای طراح جلد آماده میکنم (خب، چه انتظاری دارید… دختر ملوس و سرزندهای که فکسهایی از سن ژرمن دپره میفرستد، در انتشاراتی کار میکند دیگر…)
نوک انگشتهایم مورمور میشود و هرچه را برایم میگویند تکرار میکنم.
خودت را نباز دخترجان، خودت را نباز…
هوا کمکم دارد تاریک میشود، بولوار خلوت شده و ماشینها با نور پایین حرکت میکنند.
پیشخدمتهای کافهها دارند میزها را میبرند تو و عدهای در میدان جلو کلیسا ایستادهاند. جماعتی هم برای دیدن آخرین فیلم وودی آلن جلو سینما صف کشیدهاند.
عقل حکم میکند که زودتر از او به سر قرار نرسم. حتی بد نیست کمی دیر کنم. بهتر است کمی منتظرم بماند.
پس باید چیزی بالا بیندازم تا خون به انگشتانم بدود.
حرف دوماگو را که نزن. غروبها فضایش کمی املی است و پر میشود از زنهای گندهٔ امریکایی که دربهدر دنبال روح سیمون دوبووار میگردند. بهتر است بروم به خیابان سن بنوا(۱۰). کافهٔ شیکیتو(۱۱) از همهجا دنجتر است.
در را هل میدهم. بلافاصله بوی آبجو، آمیخته با بوی توتون مانده، به دماغم میخورد. صدای دنگدنگ فوتبالدستی بلند است. زن کافهچی یغر با موهای رنگکرده و بلوز بدننما از اینطرف به آنطرف میرود. صدای گزارش مسابقهٔ شبانهٔ اسبدوانی ونسن(۱۲) فضای کافه را پر کرده است. چند تا کارگر با لباسکارهای کثیف نشستهاند و پیش از رفتن به سراغ عهد و عیال، از آخرین لحظات تنهاییشان حداکثر استفاده را میکنند. مشتریان قدیمی با انگشتهای زرد یکریز از کرایههای ارزان سال ۱۹۴۸ میگویند و کفر همه را درمیآورند. خلاصه که بهتر از این نمیشود.
آنهایی که جلو پیشخان نشستهاند گهگاه برمیگردند و به دور و برشان نگاهی میاندازند و مثل بچهمدرسهایها هرهر و کرکر میکنند. مینشینم و پاهای خوشتراشم را زیر میز پنهان نمیکنم. فاصلهٔ بین میزها کم است و دامن من کوتاه. پشت قوزکردهشان را میبینم که از شدت خنده بالا و پایین میرود.
سیگاری روشن میکنم و دودش را با قدرت بیرون میدهم. به نقطهٔ مبهمی خیره میشوم. گزارشگر اعلام میکند که اسب بیوتیفول دی(۱۳) در دور آخر پیش افتاده و مسابقه را برده است.
یادم میافتد که کتاب کندی و من(۱۴) همراهم است. به خودم میگویم بهتر نیست همینجا بمانم؟
خوراک عدس مخلوط با سینهٔ خوک نمکسود و مقدار کمی شراب رُزه(۱۵)… چی بهتر از این…
اما خودم را جمع و جور میکنم. شما اینجایید، پشت سرم، در انتظار شنیدن ماجرایی عاشقانه (چیزی کمتر؟ بیشتر؟ یا در همین حدود؟)؛ پس بهتر است با زن کافهچی شیکیتو پا در هوایتان نگذارم. اصلاً کار درستی نیست.
با گونههای سرخ از آنجا خارج میشوم. سرما پاهایم را میگزد.
آنجا ایستاده، نبش خیابان سنپر. منتظرم است. من را میبیند و به طرفم میآید.
«ترس برم داشت. فکر کردم شاید نیایید.»
تصویر خودم را در ویترین مغازهای میبینم. چه گونههای صاف و نرمی دارم. کمی میترسم.
«ببخشید. منتظر اعلام نتیجهٔ مسابقهٔ ونسن بودم. همین باعث شد دیر کنم.»
«حالا کی برد؟»
«شرطبندی میکنید؟»
«نه.»
«بیوتیفول دی برد.»
لبخندی میزند. بازویم را میگیرد و میگوید:
«معلوم بود که میبرد.»
در سکوت قدمزنان تا خیابان سنژاک رفتیم. گاهی زیرزیرکی نگاهی به من میانداخت و نیمرخم را ورانداز میکرد. اما میدانم که در آن لحظه از خودش میپرسید جورابشلواری پا کردهام یا جوراب ساقبلند.
حوصله به خرج بده، پسرجان، حوصله…
«میخواهم شما را به جایی ببرم که خودم خیلی دوست دارم.»
حدس میزنم چهجور جایی باید باشد… جایی که پیشخدمتهای بیخیال اما چربزبانی دارد که مزوّرانه لبخند میزنند و میگویند: «عصرتان به خیر آقا…» (بهبه، یک مورد تازه… اما آن آخری، آنکه سبزه بود، بهتر از این بود) «… همان میز کوچک و دنج همیشگی، آقا؟…» آن کرنشهای همیشگی…«بارانیتان را میدهید به من؟؟ متشکرم.» (… اینها را از کجا پیدا میکند؟…)
از توی خیابان، خنگول.
زهی خیال باطل! اصلاً از این خبرها نبود.
درِ کافهٔ کوچکی را باز نگه داشت تا داخل شوم. پیشخدمت بیحوصلهای فقط از ما پرسید سیگاری هستیم یا نه، همین و بس.
وقتی داشت بارانیها را به جارختی آویزان میکرد، فرصت را غنیمت شمرد و لحظهای وراندازم کرد و لابد بلافاصله بریدگی مختصر زیر چانهاش موقع اصلاح از یادش رفت.
شراب فوقالعادهای در گیلاسهای گرد کپلی نوشیدیم. برای آنکه طعم شراب زیر زبانمان بماند، فقط به غذای مختصری بسنده کردیم.
یک بطر کتـ دونویی(۱۶)، ژِوره شامبرتَن(۱۷) ۱۹۸۶.
مردی که روبهرویم نشسته، موقع شرابخوردن چشمهایش را تنگ میکند.
کمکم او را بهتر میشناسم.
پلیور یقهبرگردان خاکستری کشمیر به تن دارد. پلیورش کهنه است. سر آرنجها چرمدوزی شده است. پارگیای هم نزدیک مچ راست به چشم میخورد. احتمالاً هدیهٔ بیست سالگیاش بوده… لابد مامانش هم که از لب و لوچهٔ آویزان او ناراحت شده، گفته: «غصه نخور، پسرم، زود باش، امتحانش کن…» و او را در آغوش گرفته و بوسیده است.
کتش خیلی معمولی است و هیچ ویژگی خاصی ندارد جز طرح پیچازیاش. منِ ناجنس، با آن چشمهای تیزم، بلافاصله فهمیدم که به تنش زار میزند. در شرکت اولد انگلند(۱۸)، مارک لباسهایی که مستقیما از کارگاه کاپوسن(۱۹) بیرون میآید پهنتر است. وقتی برای برداشتن دستمالسفره خم شده بود، مارک پهن کتش را دیدم.
من که فکر میکنم دستمالسفرهاش را عمدا زمین انداخت.
از خیلی چیزها با من حرف میزند، اما از خودش چیزی نمیگوید. هر بار دستم را روی گردنم میکشم، حواسش پرت میشود و رشتهٔ کلام از دستش در میرود. به من میگوید: «شما نمیخواهید از خودتان بگویید؟» من هم از خودم چیزی نمیگویم.
وقتی منتظر دسر هستیم، پایم به قوزک پایش میخورد.
دستش را روی دستم میگذارد، اما وقتی بستنی را میآورند، آن را پس میکشد.
چیزی میگوید، اما آنقدر آهسته که چیزی نمیشنوم.
هیجانزده هستیم.
همین یکی کم بود! تلفن همراهش زنگ میزند.
یکباره نگاهها به سوی او برمیگردد. دستپاچه میشود و قطعش میکند. گفتن ندارد که صدای زنگ مزهٔ خوش شراب را ضایع کرد. شراب به گلوی خیلیها پرید و بعضی به سرفه افتادند. خیلیها کارد را در دستشان فشردند یا به دستمالسفرههای آهارزده چنگ زدند.
این دستگاه لعنتی… همیشه هست، همهجا، همهوقت.
بینزاکت.
برآشفته شده. در پلیور کشمیر هدیهٔ مامانش گرمش شده.
به نشانهٔ عذرخواهی، برای دور و بریها سری تکان میدهد. به من نگاه میکند. شانههایش کمی پایین میافتد.
«ببخشید…»
همچنان لبخند میزند، اما ظاهرا اعتمادبهنفسش را از دست داده.
میگویم: «مهم نیست. توی سینما که نیستیم. بالاخره یک روز یکی را میکشم؛ زن یا مردی را که توی سینما به تلفن همراه جواب بدهد. اگر چنین ماجرایی را در صفحهٔ حوادث خواندید، بدانید که کار من است…»
«باشد.»
«شما صفحهٔ حوادث را میخوانید؟»
«نه. اما از این به بعد میخوانم، چون ممکن است آنجا پیدایتان کنم.»
بستنی میوهای برای دسر به قول معروف چسبید.
شازدهپسر که دوباره سرحال آمده بود، وقت نوشیدن قهوه کنارم نشست.
هوش و حواسش پریده.
درِ گوشم زمزمه میکند که عاشق بولوار سن ژرمن، شراب بورگونی و بستنی میوهای است.
قهوه، صورتحساب، انعام، بارانی؛ همهٔ اینها دیگر فقط جزئیات است، جزئیات، جزئیات. جزئیات دست و پاگیر.
قلبمان توی قفسهٔ سینه تاپتاپ میکند.
بارانی سیاهم را به من میدهد و همان موقع است که…
از کارهای ظریف و استادانه خوشم میآید. لبهٔ کلاهش را پایین میکشد و با حرکتی حسابشده، بهموقع و بدون ادا و اطوار، پالتویم را روی شانههای برهنه و لطیفم میاندازد. بعد هم از فرصت استفاده میکند و به پیامگیر تلفن همراهش که داخل جیب تویی کتش گذاشته، نگاهی میاندازد.
حواسم یکباره جمع میشود.
خائن.
ناسپاس.
تو فکر چی بودی، بدبخت!!!
وقتی شانههایم آنقدر گرم و خوشتراش بودند و دستهای تو آنقدر نزدیک، ذهنت درگیر چه بود!؟
چه کاری مهمتر از نگاهکردن به من که جلو چشمهایت بودم؟
وقتی منتظر بودم گرمای نفست را احساس کنم، سرت به چه گرم بود؟
نمیتوانستی آن دستگاه لعنتی را بعدا نگاه کنی؟
دکمههای بارانی را تا بالا میبندم.
توی خیابان سردم است، خستهام و قلبم تیر میکشد.
از او میخواهم تا اولین ایستگاه تاکسی همراهم بیاید.
دستپاچه است.
به سازمان امدادرسانی زنگ بزن، بچهجان. تلفن همراه که داری.
خیر، عین خیالش نیست.
انگار آب از آب تکان نخورده. از قماش آدمهایی است که دختری را تا تاکسی همراهی میکنند و با محبت تمام دستهای یخکردهاش را گرم میکنند و با دخترک از شبپرسههای پاریس حرف میزنند.
تقریبا تا آخر از تک و تا نیفتاد و همینطور کلاس گذاشت؛ این جماعت را خوب میشناسم.
پیش از آنکه سوار تاکسی مرسدس سیاهی شوم که نمرهاش مال والـ دومارن(۲۰) است، میگوید:
«اما… باز هم همدیگر را خواهیم دید، نه؟ من حتی نمیدانم شما کجا زندگی میکنید… نشانیای، شمارهتلفنی، چیزی…»
برگی از دفتر یادداشت روزانهاش میکند و شمارههایی را روی آن مینویسد.
«بفرمایید. اولی شمارهٔ خانهام است و دومی تلفن همراهم. هر وقت خواستید با همراهم تماس بگیرید…»
این را میدانستم.
«هر وقت خواستید، زنگ بزنید. باشد؟… منتظرتان هستم.»
از راننده میخواهم سر بولوار پیادهام کند. باید کمی قدم بزنم.
توی خیالم، به قوطیهای خالی کنسرو لگد میزنم.
از تلفن همراه، ساگان، بودلر و تمام این شارلاتانها بیزارم.
از غرورم بیزارم.
کاش کسی جایی منتظرم باشد
نویسنده : آنا گاوالدا
مترجم : ناهید فروغان