پیشنهاد کتاب: « اِوا »، نوشته پیتر دیکنسون
قسمت اول: بیداری
روز اول
به هنگام بیداری…
با شگفتی…
غرق رؤیایی دربارهٔ درختان؟ اوه، برگرد! بر…
گمگشته و حیران…
اما در برابر این همه شگفتی…
اِوا به پشت خوابیده بود. این کار به اندازهٔ کافی غیرعادی بود؛ چون او همیشه روی سینه میخوابید. حالا فقط این را میدانست و به خوبی حس میکرد که نه بالا میرود و نه پایین. در واقع نمیتوانست فشاری را که تشک به پشتش میآورد حس کند. نمیتوانست چیزی حس کند. نمیتوانست حرکت کند. آیا هنوز خواب میدید؟
وقتی سعی کرد با دستش تشک را لمس کند و ببیند آیا هنوز آنجاست، نتوانست حرکت کند. هیچ چیز تکان نخورد! به تشک چسبیده بود!
چشمهایش را با وحشت و به سختی باز کرد. به نظر میرسید تلاش فوقالعادهای کرده است. پلکهایش آرام بالا رفت.
نوری محو و تار به شکلی مبهم و لرزان. نوری رنگپریده در وسط و تاریکی در کنارههای آن به چشمش آمد.
ـ عزیزم؟
اِوا با چه آرامشی خودش را از کابوسِ شبانه بیرون میکشید! صدای مامان. تاری کمی واضحتر شد و آن سایه هم صورتِ مادر بود. او حالا میتوانست چشمانِ آبی و دهانش را ببیند.
سعی کرد لبخند بزند، اما لبهایش تکان نخورد. «همه چیز خوب است، عزیزم. خوب میشوی.» وحشتی در صدایش بود.
ـ مرا میشناسی، عزیزم؟ میفهمی چه میگویم؟ اگر صدایم را میشنوی چشمهایت را ببند و دوباره باز کن.
پلکها به آرامی عسل حرکت کردند. وقتی چشمهایش را باز کرد توانست بهتر ببیند. صورتِ مادر تقریباً واضح شده بود، اما هنوز پشتِ سرش مات بود.
ـ اوه، عزیزم!
حالا توی صدایش آرامش و شادی بود، اما هنوز یک چیزی توی آن صدا بود.
ـ خوب میشوی عزیزم. نگران نباش. مدتِ… مدتِ زیادی بیهوش بودی. حالا داری بهتر میشوی. واقعاً فلج نشدی. هنوز هیچ عضوی از بدنت را نمیتوانی حرکت بدهی، بهجز چشمهایت. اما خیلی زود میتوانی حرکت کنی، مدتی بعد هم میتوانی بدوی. خوب، درست مثلِ قبل.
اِوا چشمهایش را بست. یک پیکنیک؟ بله، کنارِ دریا. پدر کنارِ موجگیر ایستاده بود. دستِ گرانت توی یک دستش بود و بوبو توی دستِ دیگرش. در مقابلِ درخششِ نورِ خورشید پشت سر هر سه سایه تاریک به نظر میرسید. و بعد از آن؟ هیچ.
مادر زمزمه کرد: «خواب است؟»
همینکه اِوا چشمهایش را باز کرد، صدای ضعیفِ یک وسیلهٔ برقی را شنید و این بار آنقدر واضح میدید که توجهاش به چیزی زیر موهای سیاه مادرش، جلب شد. چیزی شبیه به سمعک توی گوش چپش بود.
ـ نمیدانم تصادف را به خاطر میآوری، عزیزم؟ همهٔ ما خوب هستیم. من و پدرت فقط کمی دچارِ کوفتگی شدیم. مچِ گرانت شکست. طنابِ شامپانزهها توی ماشین باز شد. متوجه هستی؟ در راه برگشت از ساحل دریا. یادت میآید؟ برای جوابِ بله، یکبار پلک بزن و برای نه، دو بار. خوب؟
اِوا پلکهای سنگینش را دو بار به هم زد.
ـ اوه عزیزم، چهقدر عالی است که دوباره تو را داریم! فقط پنج دقیقه وقت دارم، چون نباید تو را خسته کنم. بعد دوباره مدتی تو را خواب میکنند.
مادر، صفحهکلید سیاهِ کوچکی را بالا نگه داشت و گفت: «ببین، این وسیلهای است که آنها برای تو ساختهاند. تا زمانی که حالت کاملاً خوب شود میتوانی از آن استفاده کنی. آنها یکی دو روزِ آینده اجازه میدهند دستِ چپت را حرکت بدهی. البته منظورم این است که اگر همه چیز خوب پیش برود، در این صورت میتوانی با استفاده از آن، کارهایت را انجام بدهی؛ مثلِ روشن و خاموش کردنِ تلویزیون. شمارهٔ رمز آن چیه؟»
او سؤالی را توی هوا پرسید. صدای پچپچی بهش جواب داد. چند دکمه را فشار داد و جایی پایین تخت که در دیدرس نبود، صدا کرد. در همین موقع درست بالای سرِ اِوا، آینهای در سقف به حرکت در آمد، ابتدا تکهای از فرش را نشان داد و بعد گوشهای از تلویزیونی که نزدیکِ پایهٔ تخت بود و سپس تلویزیون که همان موقع روشن شد. باید برنامهٔ خبری یا چیزی شبیه این باشد. منطقهای شلوغ در امتدادِ خیابانی پهن، پرچمها، کسانی که با گازِ اشکآور پراکنده میشدند، فریاد از روی خشم….
مادر گفت: «ما آن را نمیخواستیم.» و تلویزیون خاموش شد. بعد به صدایی که از توی گوشی کوچکِ درونِ گوشش میآمد گوش کرد.
ـ خوب عزیزم، آنها میگویند وقتِ رفتنِ من است. خیلی عالی است… اصلاً باور نمیکنم… من فقط میخواستم دریچهای را برایت باز کنم. نمیدانم توانستم این کار را بکنم؟ دفعهٔ بعدی که بیدار شدی چیزی هست که به آن نگاه کنی…
اِوا برای اینکه جوابِ بله بدهد باید چشمهایش را میبست، اما به نظر میرسید پلکهایش نمیخواهد دوباره باز شود. صدای تلق تلوقِ تیغههای کرکره بلند شد و درست بالای سرش صدای ضعیفی شنید. انگار آینه یکوری شد تا پنجره را به او نشان دهد.
حالا صدای مادر از دورها به گوش میرسید: «اوه، عزیزم.» یک چیزی توی این صدا بود. با وجود شادیِ توی کلمات، چیزی همراه آن بود. یک مشکل، حسِ تلاشی برای…
دری باز و بسته شد. اِوا مدتی با چشمهای بسته با حالت درازکش ماند. منتظر بود به خواب برود تا دوباره به رؤیاها برگردد، اما حلِ معمایی که از گفتههای مامان برایش مطرح شده بود، جلوگیر خوابش میشد. در راه برگشت از پیکنیک با ماشین تصادف کرده بودند. در این تصادف شامپانزهها آزاد شده بودند. حتماً گرانت، چون او همیشه بالای چیزی بود. از زمانِ تصادف، اِوا بیهوش در جایی خوابیده است. جایی مثلِ بیمارستان؛ نمیتواند حرکت کند. اما او خوب میشود. یکی دو روزِ آینده به او اجازه میدهند دستِ چپش را حرکت دهد و بعد کمکم بقیهٔ اعضای بدنش را…
واقعاً؟ مامان دروغ نمیگوید – او هرگز دروغ نگفته – اگر بابا بود، حالا…
سعی کرد به پیشانیاش چین بیندازد، اما نتوانست حرکتش بدهد. شنیده بود بعضی افراد پس از تصادف فلج شده و بعد کمکم بهتر شدهاند، اما پزشکان گذاشتهاند این اتفاق بیفتد…؟
و صفحهکلید و آینه نشان میدهد که مدت زیادی گذشته و اینکه دردسری نخواهد داشت…
چیزی او را به درونِ تاریکی فرو برد. میخواست بیدار بماند. برای باز نگهداشتن چشمهایش مبارزه میکرد. چشمهایش بازنمیماند. اما تقریباً…
دلیلی برای باز نگه داشتن آنها… دیدن چیزی… پنجره، مادر گفته بود. او باید از پنجره بیرون را نگاه میکرد. ببین…
پلکهایش به سختی بالا آمدند. لکهٔ نور شفاف و شفافتر و سقفِ سفید با آینهٔ بزرگِ متمایل بهسوی پنجره نمایان شد. نور میدرخشید. بعد از آن تاریکی، این نور تقریباً آزاردهنده بود. اما اِوا خودش را وادار کرد به نور نگاه کند. منتظر شد تا چشمهایش به تابشِ آن عادت کند. هنوز هم مِه بود، و مِه در آینه بود. آسمانی عظیم، رنگپریده، آبیِ روشن. نور در برخورد به پنجرهٔ نزدیکترین آسمانخراش، انگار از میان الماس عبور میکرد و به رنگهای مختلف درمیآمد. آسمانخراش، پشتِ آسمانخراش تا فاصلهٔ دور، همه سر از مِه بیرون آورده بودند. مِه آشنا و قهوهایرنگ که هنگام سپیدهدم شناور است و همیشه به نظر میرسد میتوان آن را در شروع یک روز خوب در شهر دید. خودش باید بالای یک آسمانخراش باشد که میتوانست تا دوردست را ببیند. کمی بعد، همین که نیم میلیارد نفر ساکنان شهر در خیابانها به حرکت درمیآمدند، مِه بالا میرفت. همینطور که بالا میرفت رقیق میشد؛ فقط یک غبارِ رقیق، اما تا حدی جلو دید شما را میگرفت، طوری که فقط چند آسمانخراش جلویی را میدیدید. اما الان در آسمانِ شفافِ صبحگاهی از زیر نور طلوعِ خورشید زمستانی، اِوا میتوانست تا صدها کیلومتر آن طرفتر را ببیند. شاید تا نیمهراهِ ساحلِ دور؛ جایی که شهر تمام میشد. او هجوم ناگهانی خوشحالی را حس کرد. خشنودی از بیدار شدن در این صبح دلانگیز مثل تولد دوباره بود. یک صبح، مثلِ اولین صبح در جهان.
درِ اتاقِ پشتی باز و بسته شد. مادرِ اِوا وارد شد. صورتش چروک و شانههایش در اثر کار، آویزان شده بود. چهار نفرِ دیگر هم توی اتاق بودند. مردی با ریش بور و خاکستری، نشسته بود و به صفحهٔ تلویزیون نگاه میکرد که صحنهٔ ورود مادر را نشان میداد. با طلوع خورشید در پشت پنجره، اندامِ کوچک روی تخت روشن شده بود. مرد و زنِ جوانی با روپوش آزمایشگاه، پشتِ دستگاه کامپیوتر نشسته بودند. یک مانیتور جلوشان بود و زنِی مسنتر با لباس ژرسهٔ خالدار و دامنی اریب، بالای سر آنها ایستاده بود و به صفحهنمایش نگاه میکرد.
مادرِ اِوا خودش را در صندلیِ کنارِ مردِ اولی جا داده و دستش را روی دستِ او گذاشته بود.
مرد آرام گفت: «همه چیز خوب است.»
یک دقیقه سکوت حکمفرما شد.
مردی که پشت دستگاه بود گفت: «او نمیخواهد به خواب برود. سعی میکند چشمهایش را باز نگه دارد.»
مادرِ اِوا گفت: «او مرا میشناسد. حداقل مرا میشناسد.»
زنِ مسن بهطرف صدا برگشت. کنار او ایستاد و نگاه کرد.
زن گفت: «بله، مطمئناً شما را میشناسد، خانم آدامسون. شما اولین کسی هستید که اِوا دید و شناخت. این نکته، مهم است. حالا او یک آشنا دیده است. بهتر از این نمیشود.»
ـ اگر فقط بتواند لبخند بزند یا چیزی شبیه این. اگر فقط بتواند احساس شادی کند.
ـ تا مدتی نمیتوانم اجازه بدهم ماهیچههای صورتش را حرکت بدهد. تا زمانی که بیشتر اجزای بدنش کاملاً جا نیفتاده است نمیتواند صحبت کند. اما شادی او…. جِینی! ایندورفین تزریق کن و بعد او را بخوابان.
مادرِ اِوا زد زیر گریه. زنِ مسن آرام پشت شانهٔ او زد و گفت: «خانمِ آدامسون، گریه نکنید. همه چیز درست میشود. با وجود همهٔ اتفاقات، او را نجات دادیم. دختر شما به هوش آمده است.»
او به طرف میز کنترل برگشت. مرد هم بلند شد. دنبال او رفت. آنها ایستادند و به صفحهنمایش نگاه کردند و آرام صحبت کردند، اما مادرِ اِوا بیحرکت نشسته و به مانیتور زُل زده بود و به دنبال علامتی بود؛ پیامی یا اشارهای و در همین حال پشتِ تصویر پنجره، طلوعِ خورشید در افق روشنتر میشد.
روز ششم
باز بیداری….
هنوز حیران….
هر لحظه سرگردانتر، مطمئنتر از حیرانی…
اما رؤیا آنجا بود، تغییر نکرده بود، درختها….
گم شدن…
سرگردانتر از همیشه…
تا حالا اِوا به بیدار شدن عادت کرده بود. باید چشمهایش را بسته نگه میداشت و سعی میکرد چیزهایی دربارهٔ رؤیاهایش به یاد بیاورد و بعد بخوابد. بعد با دستِ چپش میتوانست صفحهکلید را لمس کند و بفهمد آیا آینه در زاویهٔ رو به پنجره تنظیم شده و وقتی او خواب بوده کسی زاویهٔ آن را تغییر نداده است. سپس، با چشمهای بسته حدس بزند چه ساعتی از روز یا شب است یا اینکه هوا چهطور است. حالا دیگر اجازه میدادند بیش از یک ساعت بیدار بماند. بعد او را برای مدتی خواب و دوباره بیدار میکردند. بنابراین میتوانست هر ساعتی از روز یا شب باشد. او بعد از حدس زدن، چشمهایش را باز میکرد تا ببیند آیا درست حدس زده یا نه.
اول، ساعت چند بود؛ نه اینکه ببیند عقربههای ساعت کجا ایستاده، بلکه ببیند خورشید کجاست. با نگاهی به آسمان. به نظر نمیرسید حدس زدن را دوست داشته باشد. با وجود آسمانخراشهای بالای سرش، میتوانست وجود خورشید را مثل یک فشار یا وزنه حس کند. هوا چهطور؟ نمیتوانست از احساسش دربارهٔ آن مطمئن باشد، اما آخرین باری که بیدار شد، هوا آفتابی بود، پس روز خوبی بود، نزدیکیهای ظهر…
چشمهایش را باز کرد.
درستِ درست. خورشید بالا آمده بود. او میتوانست از روی سایهای که زیر پنجرهٔ ساختمانِ کتابخانهٔ دانشگاه پهن شده بود زمان را تشخیص بدهد. غبارِ شهر تا بیش از نیمی از ساختمان بالا آمده بود و همینطور که بر اثر فاصله گرفتن رقیقتر میشد، به نظر میرسید بالاتر رفته است. در نتیجه فقط نوک آسمانخراشها، اینجا و آنجا و دورتر دیده میشد؛ مثل صخرههایی که در دریا دیده میشود و پشت آنها همه با هم ناپدید میشوند. چه حدس قشنگی، اِوا. این فقط یک حدس نبود. چه جالب، او حسی از خورشید داشت. یادش نمیآمد پیش از تصادف همچنین حسی داشته است یا نه؟
تمرینِ بعدی استفاده از صفحهکلید بود. مامان گفته بود یک اسباببازی است، اما اگر اینطور هم باشد مسلماً یک اسباببازیِ بسیار گرانقیمت است. در حقیقت دستگاهی بسیار باهوش. دستگاه در جایی زیردست او محکم شده بود و کلیدهایش طوری قرار گرفته بود که به همهٔ آنها دسترسی داشت. این کلیدها فقط کارهایی را که مامان گفته بود انجام نمیداد، مثلِ حرکت دادن آینه و خاموش و روشن کردنِ تلویزیون و عوض کردن کانالها. عمدهترین کارش این بود که میتوانست با این وسیله حرف بزند. البته فعلاً کمی کُندتر از حد معمول. ابتدا چند دکمه را فشار میداد تا به وضعیت «صحبت» در بیاید و بعد آنچه را میخواست بگوید به انگلیسیِ رایج تایپ میکرد. سپس دکمهٔ «صدا» را فشار میداد و آخر هم دکمهٔ «صحبت کردن» را.
دستگاه با صدای خشک الکترونیکی صحبت نمیکرد، بلکه صدای انسانی داشت، صدای واقعیِ اِوا. صدایی که از یک صفحهٔ خانگی قدیمی گرفته شده بود. این صدا در دستگاه، تنظیم و در حافظه ضبط شده بود تا هر طور او بخواهد از آن استفاده کند. کارِ زیرکانهای بود؛ مثلِ یاد گرفتنِ ویلن یا کار دیگری. تمرین تنها این نبود که کلیدها را بشناسد و بعد سریع و سریعتر با آنها کار کند، بلکه جملهسازی بود و صدا درآوردن برای تلفظ لغات مختلف و حالتهای گوناگون. مثل جملههای سؤالی، تعجبی و خبری. (مری یک بره کوچولو داشت! مری یک بره کوچولو داشت؟ مری یک بره کوچولو داشت.)
پدر گفته بود این وسیله را متخصصانِ گروه آموزش ارتباطات، مخصوص او ساختهاند. چشمهای آبی او رنگپریدهتر و سختتر از چشمانِ مامان بود. وقتی دستگاه هوشمندش را به او نشان میداد، چشمهایش از هیجان برق میزد. این فقط یک نوع اسباببازیِ مخصوصِ او بود. صادقانه بگوییم اِوا کمتر هیجان داشت. خوب، متخصصان، دوستانِ پدر بودند. گروه تحقیق روی زندگی شامپانزه، از جهت تخصصی بخشی از دانشگاه بود و این اتاق، اتاقِ گروه آموزش پزشکی بود. و آنها خوشحال بودند که میتوانند چنین کارهایی بکنند. اگرچه واقعاً هیچکس انتظار نداشت او تا مدتی طولانی، چند ماه، یک سال یا برای همیشه، حرف بزند. اما مادر گفته بود….
نه، او هم نگفته بود. او از راه رفتن و دویدن گفته بود، نه از حرف زدن.
همینطور که اِوا تمرین میکرد، این فکر میآمد و میرفت تا اینکه ناگهان از کندی حرکتِ خودش عصبی شد و دستگاه را خاموش کرد. نوعی هیجان ـ مثل اینکه زنی ناامیدانه راهش را در جهتِ خلاف بین مسافران باز کند ـ نه مثل آن هم نبود. یک مسابقهٔ اتومبیلرانی، آسمانِ پرنقش و نگار با ماشینهای روشن، صدای وزوز هزاران ملخ؛ نه آن هم نبود. یک ساحل، کیلومترها ساحل زیر پای انبوه انسانها ناپدید شده بود. موجهای سفید کوتاه از کلمههای انسانها؛ نه آن هم نبود. آدمها، آدمها، آدمها. آه، درختها….
فقط آن کارتون، آنکه وقتی کوچکتر بود عادت داشت همیشه نگاه کند، آن هم به خاطر اسم قهرمان زنِ فیلم. اسم آن کارتون آدم و حوا(۱) بود. آدم و حوا اولین انسانهای روی زمین بودند. آنها شاه و ملکهٔ جنگل بودند. آدم، حاکم حیوانات و حوا، حاکم گیاهان بود. دشمن آنها مارِ بزرگی بود. آدم و حوا سعی میکردند آن مار بزرگ را از جنگل بیرون کنند تا آنجا برای بچهدار شدنشان امن شود، اما آدم به خاطر غرور بیش از حد و شتابزدگی همیشه توی دردسر میافتاد. معمولاً توی تلهای که مار بزرگ گذاشته بود و حوا ناچار بود با گیاه جادوییاش او را نجات دهد. فیلم، کمی بیمزه بود، اما دیدنش نسبتاً خوشایند بود. در سراسر دنیا میلیونها دختر کوچولو با اشتیاق، منتظر لحظهای بودند که حوا از گیاه جادوییاش استفاده میکرد. پدر گفته بود شرکت سازندهٔ فیلم، پول زیادی صرف تحقیق در مورد چیزهایی کرده است که دختر کوچولوها دوست دارند.
حالا اِوا تماشا میکرد و از دیدن رنگ سبز و شکل برگها و شاخهها لذت میبرد. حوا ردی را در جنگل دنبال میکرد. بدون شک آدم جایی در مخمصه افتاده بود. درختان برای نشان دادن راه به حوا، سر شاخهها و برگهایشان را تکان میدادند. او به دهانهٔ غاری رسید. دانهای در زمین کاشت که گیاهی از آن رویید. تک گل سفید استکانی، شبیه به یک آنتن بشقابی تلویزیون. شاپرک درشتی از دهانهٔ غار بیرون آمد تا شیرهٔ گیاه را بمکد، سپس حوا، در تاریکی با استفاده از ردِ گردههایی که به پای آدم چسبیده بود و راه را نشان میداد به سمت پایین رفت….
اِوا حوصلهاش سر رفت و دستگاه را خاموش کرد. فکر کرد، این حالتِ سریع عصبانی شدن که از صبح تا حالا دو بار به او دست داده است، مسخره است. هیچوقت اینطوری نبود. حس میکرد دوست ندارد با صدا تمرین کند، فقط برای اینکه کاری انجام بدهد به آینه گفت برگردد و منظره را نشان دهد. همینطور که آینه حرکت میکرد و به وضعیت جدید درمیآمد، انعکاس آن را میدید. بیشترِ فرش و گوشهٔ بعضی چیزها را دید. بخشی از میزِ چرخدار، یکی از دستگاههایی که او را کنترل میکرد و به او غذا میداد و آنچه او پس میداد را خارج میکرد، دستگاهِ تهویه و پنجره. جنگلی از آسمانخراشها، میلیونها آدم، آدم، آدم….
خیابانهای پر و شلوغ، سواحل پر و شلوغ، آسمانهای پر و شلوغ و این فقط ذرهای از آن همه شلوغی بود. بیشتر مردم تمام روز را در اتاقهایشان میمانند، برای اینکه از روبهرو شدن با همدیگر فرار کنند. بسیاری از آنها هرگز بیرون نمیآیند. دنیای آنها خلاصه میشود توی چهاردیواری و صفحهٔ تلویزیونشان. پدر گفته بود شرکتهای تلویزیونی در دنیا نقش مهمی دارند. مردم به آنها میگویند چه میخواهند و شرکتها آنها را به مردم تحویل میدهند و هیچ چیز دیگری اهمیتی ندارد. تا وقتی به آدمها فکر نمیکردی منظرهای که از پنجره میدیدی زیبا بود.
اِوا دوباره عصبانی شد و به آینه گفت بهسوی دیگری برود. تنها جایی که آینه میشناخت صندلی ملاقاتکنندهها بود. همانطور که آینه تکان خورد، اِوا به آنطرف نگاه کرد؛ دستگاه تهویه، چرخدستی، منطقهٔ خالی، یک دستگاه دیگر، صندلی…
راهی طولانی، میتوانست مستقیم از روی تختخواب بگذرد….
چرا…؟
اوا
نویسنده : پیتر دیکنسون
مترجم : فرمهر منجزی