معرفی کتاب « همراه من بیا »، نوشته شرلی جکسن
مختصری دربارهٔ شرلی جکسن
شرلی جکسُن (۱) در سال ۱۹۱۶ در شهر سانفرانسیسکو به دنیا آمد. در دوران کودکی خاطراتش را مینوشت و در نوجوانی به نوشتن داستان کوتاه و شعر علاقهمند شد. در هفدهسالگی با خانوادهاش به شهر روچستر [ایالت] نیویورک نقلمکان کرد و در دانشگاه پژوهشی سیراکیوز در رشتهٔ زبان انگلیسی مشغول به تحصیل شد.
نخستین داستانش، جَنیس را در سال ۱۹۴۰ در نشریهٔ دانشگاه منتشر کرد، دبیر بخش داستان آن نشریه شد، و در همان دوران با همسر آیندهاش استَنلی ادگار هایمن (یکی از همکلاسیهایش که بعدها منتقد ادبی سرشناسی شد) آشنا شد. در سال ۱۹۴۰، پس از آنکه هر دو فارغالتحصیل شدند ازدواج کردند و به دهکدهٔ گرینویچ نیوانگلند، و سپس، در سال ۱۹۴۵، به خانهٔ قدیمی بزرگی در بنینگتُن شمالی واقع در ایالت ورمونت نقلمکان کردند. شرلی جکسُن و شوهرش با برخی از جذابترین شخصیتهای ادبی دوران خود، از جمله رالف الیسون، ج. د. سَلینجر، برنارد مالامود، هاوارد نمرُف و دیلِن توماس دوست بودند و پیاپی آنان را به میهمانیهای خانگی پُرشور خود دعوت میکردند. شرلی جکسُن تا پایان عمر با شوهر و چهار فرزندش در آن خانه، در میان حدود سی هزار جلد کتاب زندگی کرد. او در سال ۱۹۶۵ (در چهل و هشتسالگی) در خواب دچار حملهٔ قلبی شد و درگذشت.
آثار شرلی جکسُن شامل شش رمان، در حدود ۱۶۰ داستان کوتاه (که در نشریههای مختلفی از قبیل نیویورکر، نیو ریپابلیک، ریدرز دایجست، و چندین مجلهٔ ویژهٔ زنان چاپ میشد و بعدها به صورت چند مجموعه داستان گردآوری و منتشر شد)، بیش از بیست مقاله، چهار کتاب کودک، و دو شرححال شخصی است (زندگی در میان وحشیها، و بزرگ کردن تخمجنها که هر دو را در قالب طنز دربارهٔ زندگی خانوادگی و فرزندانش نوشته است).
نویسندگانی چون برنارد مالامود، آیزاک باشِویس سینگر، دوروتی پارکر، و دیلن توماس آثار جکسُن را ستودهاند، و بهنظر برخی از منتقدانْ شرلی جکسُن بر کار نویسندگانی چون استیون کینگ، نایجل نیل، نیل گِیمن، ریچارد ماتیسن، کِلی لینک، و جاناتان لیتِم تأثیر گذاشته است. استیون کینگ، که در فرصتهای مختلف از شرلی جکسُن تمجید کرده است (از جمله رمان آتشافروزِ خود را به او تقدیم کرده است)، و به تأثیر او بر کارش اذعان دارد، رمان درخشش (۲) خود را (که استَنلی کوبریک از روی آن فیلمی با همین عنوان ساخت) از خانهٔ ارواح (۳) او الهام گرفته است.
شوهر شرلی جکسُن، استَنلی ادگار هایمن، در مقدمهٔ یکی از مجموعه داستانهای او که پس از مرگش گردآوری کرده است دربارهٔ او میگوید «هیچوقت حاضر نمیشد به هیچ طریقی دربارهٔ آثارش مصاحبه کند، توضیح دهد، تبلیغ کند، یا جایگاهی اجتماعی کسب کند و به عنوان صاحبنظر در ضمیمههای یکشنبهٔ روزنامهها مطرح شود. او بر این باور بود که با گذشت زمان کتابهایش با وضوح کافی به جای او سخن خواهند گفت.»
میتوان گفت که نظر او در واقع درست از آب درآمده است. از دههٔ هشتاد به اینسو منتقدان آثار جکسُن را به طور جدیتری موردتوجه قرار داده و کتابها و مقالههای بسیاری دربارهٔ ژانر، سبک و کیفیت کار او نوشتهاند. (۴) شرلی جکسُن، که از نویسندگان پُرکار و پُرفروش دوران خود به شمار میرفت، آثار ناشناختهٔ بسیاری نیز از خود بهجا گذاشته که برخی از آنها در دههها و سالهای اخیر کشف، گردآوری و منتشر یا آمادهٔ انتشار شده است. چندین سال پیش شوهر شرلی جکسُن ۲۶ کارتن از نوشتههای دستهبندینشدهٔ او را (حاوی داستانها، پیشنویسها، طرحهای داستانی و همچنین نقاشیهای سیاهقلم سادهای که گاهبهگاه کشیده بود) به کتابخانهٔ کنگره سپرد. دو تن از فرزندان او، لارنس و سارا از میان آنها سی و دو داستان منتشرنشده پیدا کردند و در سال ۱۹۹۶ همراه با بیست و دو داستان گردآورینشده به صورت مجموعهای (Just an Ordinary Day) منتشر کردند. اخیراً نیز تعدادی داستان، اثر غیرداستانی، سخنرانی و نقاشی سیاهقلم از او به دست آورده و به صورت مجموعهای تدوین کرده و برای انتشار به رَندوم هاوس دادهاند که قرار است در سال آینده (۲۰۱۵)، همزمان با پنجاهمین سالروز درگذشتش منتشر شود. (۵) روث فرانکلین (منتقد ادبی) نیز دستاندرکار نوشتن زندگینامهٔ مفصلی از شرلی جکسُن است که در سال ۲۰۱۶ منتشر خواهد شد (دو زندگینامهٔ دیگر هم در سالهای ۱۹۷۵ و ۱۹۸۸ دربارهٔ او نوشته شده است). (۶)
آثار پیشتر منتشرشدهٔ شرلی جکسُن نیز اخیراً رونق و رواج تازهای پیدا کرده و پس از سالهای متمادی نخستینبار است که همهٔ آنها به طور همزمان در دسترس خوانندگان قرار گرفته است. (۷) علاوهبرآن، اخیراً فرزندان او امتیازهایی را برای ساخت باله، موزیکال و نمایش از روی آثار او دادهاند و در مورد چند اقتباس سینمایی نیز در حال مذاکرهاند. (۸) البته، پیش از این هم با اقتباس از رمانهای شرلی جکسُن فیلمهایی سینمایی تهیه شده بود. از روی رمان خانهٔ ارواح در سال ۱۹۹۹ فیلمی سینمایی ساخته شد (در سال ۱۹۶۳ نیز رابرت وایز از این رمان فیلم ساخته بود). حتا با اقتباس از رمان ناتمام همراه من بیا هم در سال ۱۹۸۲ فیلمی سینمایی به کارگردانی جوآن وودوارد ساخته شد (همسر وودوارد، پُل نیومن هم با صدایش نقش روح هیویی را در این فیلم ایفا کرده است). همچنین، از سال ۲۰۰۹ کمپانی فیلمسازی مایکل داگلاس (Further Films) دستاندرکار برنامهریزی برای ساختن فیلمی سینمایی از رمان ما همیشه قلعهنشینان او بوده است.
از سال ۲۰۰۷، برای قدردانی از شرلی جکسُن و آثارش، جایزهای ادبی به نام او بنیان گذاشته شده است که در کنفرانس سالانهٔ نویسندگان (Readercon)، که ویژهٔ «ادبیات تخیلی» است، به شش نویسنده در شش ردهٔ رمان، رمان کوتاه، داستان بلند، داستان کوتاه، مجموعه داستان (از یک نویسنده)، و گلچین (گردآوریشده از آثار چند نویسنده) که در یکی از ژانرهای تعلیق روانی، وحشت، یا فانتزی سیاه موفقیت قابلتوجهی کسب کردهاند اهدا میشود.
بهرام فرهنگ
پیشگفتار
همراه من بیا رمان ناتمامی است که شرلی جکسُن، همسر مرحومم، در سال ۱۹۶۵ (سالی که چشم از جهان فرو بست) روی آن کار میکرد. از شش بخش موجود سه بخش نخست را بازنویسی کرده است؛ سه بخش دیگر پیشنویس اولیه است.
چهارده داستان کوتاهی که در این مجموعه آمده است از میان حدود هفتاد و پنج داستان گردآورینشده، به عنوان بهترینها، یا داستانهایی که بهتر از همه دامنه و
تنوع کار او را در طول سه دهه نشان میدهد انتخاب شده است. بیشتر این داستانها، با اندکی تغییر، و در چند مورد با عنوانهای متفاوت پیشنهادی سردبیران در مجلات چاپ شدهاند ــ از اینرو، داستان دیدار در اینجا با عنوان و تقدیمنامهٔ اصلیاش عرضه شده است. عنوان صخره را من برای داستانی که به صورت پیشنویس اولیه و بدون عنوان پیدا شد انتخاب کردم. بهنظر من داستان بسیار گیرایی است، نمیدانم چرا کنار انداخته شده بود. جَنیس احتمالاً کوتاهترین داستان کوتاهی است که تاکنون نوشته شده است. شرلی جکسن این داستان را هنگامی که دانشجوی سال دوم دانشگاه سیراکیوز بود نوشت و در مجلهٔ ترِشولد (۹)، که کلاس داستاننویسیشان منتشر میکرد، چاپ شد. در آن زمان من این داستان را تحسین کردم و این منجر به ملاقات و آشنایی ما شد. فکر میکنم تا اندازهای از روی احساسات این داستان را در این مجموعه آوردهام، گو اینکه ایجاز و قدرت آن حاکی از مهارتی است که بعدها در کار او نمایان شد.
سه سخنرانی چاپشده در این مجموعه را شرلی جکسُن در سالهای آخر زندگیاش در کالجها و کنفرانسهای نویسندگان ایراد کرده است. شبی که همهمان آنفلوآنزا گرفته بودیم را با آنکه یک بخش از کتاب زندگی در میان وحشیها است پس از سخنرانی «تجربه و داستان» آوردهام چون شرلی جکسُن همیشه آن را به دنبال این سخنرانی میخواند، و بهنظر من بامزهترین مطلبی است که بعد از زندگی و مصایب من جیمز تِربر (۱۰)، نوشته شده است. داستان معروف بختآزمایی را هم که همیشه به دنبال سخنرانی بیوگرافی یک داستان میخواند، با در نظر گرفتن این احتمال اندک که بعضی از خوانندگان با آن آشنا نباشند، به همان ترتیب پس از آن سخنرانی آوردهام.
داستان همراه من بیا به خواست خود شرلی جکسُن به دوست و کارگزار خوبش کارول برانت تقدیم شده است.
با حقشناسی بسیار اذعان میکنم که برای گردآوری، انتخاب و ویرایش محتوای این کتاب خود را مدیون کمکهای فرزندانم، بَری و سارا هایمن و همسر فعلیام فیبی پتینگل میدانم.
همراه من بیا
۱
من همیشه معتقد بودهام که آدم هر وقت میتواند چیزی بخورد نباید از خودش مضایقه کند. وقتی از قطار پیاده شدم کلی پول داشتم اما اسم نداشتم و با آنکه در واگن غذاخوری ناهار خورده بودم به فکرم رسید که بد نیست کمی همان جا بمانم و قهوه و دوناتی بخورم و ضمن آن به طور دقیق تصمیم بگیرم که بعد از آنجا به کجا بروم، یا قرار بوده به کجا بروم. به انتخاب بیحسابوکتاب مسیر عقیده ندارم، ولی از طرف دیگر، به این هم عقیده ندارم که هر کاری را باید بیچونوچرا در موقع معینی انجام داد. با کلی پول از قطار پیاده شدم؛ احتیاج به یک اسم و جایی برای رفتن داشتم؛ لذت و هیجان و شادی شورانگیز نابی که مطمئن بودم میتوانم بهتنهایی برای خودم تدارک ببینم.
در ایستگاه قطار زنی به من گفت «خواهرم ممکنه یکی از اتاقهاشو به یه خانم خوب اجاره بده، یه بچهٔ معلول داره.» فکر کردم دلم لک زده برای یک بچهٔ معلول، و گفتم «خونهٔ خواهرت کجاست، عزیز؟»
یک حس شادی شورانگیز ناب؛ فکر میکنم متوجه هستید چه میگویم؛ هر کاری دلم میخواست میتوانستم بکنم.
خانه را به قیمت خوبی فروختم. بعد از تدفین هیویی ــ خدای من چه نقاش افتضاحی بود ــ مجبور شدم هزار و سهبار بین خانه و انبار علوفه که کارگاه او و پُر از آتوآشغالهای درهموبرهم بود رفتوآمد کنم. با این سنوسال و سایز ــ که اگر دانستنش برایتان واقعاً حیاتی است هر دو چهل و چهار است ــ آن نقاشیها و تابلوهای نیمهکاره («این تابلویی است که هنرمند صبح روزی که چشم از جهان فرو بست روی آن کار میکرد.» که البته این یکی هم به افتضاحی بقیهٔ نقاشیهایش بود؛ آن هیوییای که من میشناختم حتا اگر مطمئن بود که مرگ بهزودی به سراغش میآید هم کارهایش بهتر از آنکه بود نمیشد). همینطور، کتابها و جعبههای پُر از نامه و بیش از هر چیز دیگری تعداد زیادی کارتن را که پُر از خرتوپرتهایی بود که هیویی نگه داشته بود، برنامههای رقص قدیمی و جوازهای ازدواج و بادبزنهایش و این قبیل چیزها را هم جابهجا کردم. این را هم بگویم که اصلاً دلم نمیخواست دوباره چشمم به هیچیک از آنها بیفتد، اما از ترس اینکه روزی هیویی سروکلهاش پیدا شود و سراغ آنها را بگیرد ــ همانطور که بعضی وقتها بعضیهایشان این کار را میکنند ــ جرئت نکردم هیچکدامشان را دور بیندازم، و با شناختی که از هیویی داشتم ممکن بود کپی کاربنیِ چیزی را که مال سال ۱۹۴۶ بود از من مطالبه کند. هر چیزی را که احتمالش میرفت بیاید و سراغش را بگیرد به انبار علوفه برگرداندم؛ هزار و سهبار به آنجا رفتم و برگشتم.
من آدم بیعاطفهای نیستم و هیچیک از دوست و آشناهای هیویی من را آدم اهل عملی نمیدانستند، اما به اندازهٔ کافی صبر کرده بودم. میدانستم که میتوانم خانه را بفروشم. اثاث منزل را هر کس از راه رسید برد، و این برای من عجیب بود. آدمهایی که سالها بود میشناختم، کسانی که در مراسم تدفین شرکت کرده بودند، کسانی که روی صندلیهای ناهارخوری نشسته و غذا خورده بودند و حتا گاهی روی تختخوابها از حال رفته بودند، روز حراج به سراغم آمدند، و چیزهایی از قبیل «من میز چوبِ افرای کوچیکتو خریدم ولی هر وقت خواستیش برش میگردونم.» یا «ببین، ما سرویس نقره رو خریدیم، ولی هیچ گلهای نداریم.» و «میدونی که پیانو پیش ما احساس غریبی نمیکنه.» و «امروز ما هم در غم تو شریکایم» به من گفتند ــ اما نه، این آخری را روز خاکسپاری گفتند. بههرحال، همهٔ آدمهایی که سالها بود میشناختم به حراج اثاث منزل آمدند و آنهاییشان که پُرروتر بودند میآمدند و با من صحبت میکردند، گاهی با دستپاچگی چون داشتند دزدکی به فنرهای زیر کفی کاناپهام نگاه میکردند، و گاهی با بیچشمورویی کامل چون چیزی از اثاثم را که لازم داشتند برداشته بودند. شنیدم که زنی ــ البته فعلاً اسمش را نمیگویم؛ هنوز کسی اسم ندارد ــ به زن دیگری میگفت که من قدر آن بوفهٔ اتاق ناهارخوری را ندانستهام، که البته راست میگفت؛ من فقطوفقط برای آن نگهش داشته بودم که میترسیدم مادربزرگ مرحومم پیدایش بشود و سراغش را بگیرد. در واقع، تقریباً بهکلی حرامش کرده بودم. هیویی هم نظرش همین بود. به من میگفت «تو از خونوادهای به اون خوبی اومدهٔ، همهٔ قوموخویشهات آدمهای تحصیلکردهٔ فرهیختهای بودند؛ سعی کن یادت نره.»
به این ترتیب زندگی جدیدم را شروع کردم. البته مدتها در این مورد فکر کرده بودم ــ نه اینکه کاملاً توقع داشته باشم هیویی بمیرد تا بتوانم به هدفم برسم، ولی بههرحال وضع مالی خوبی داشت ــ و همهٔ کارها همانطور که همیشه فکرش را میکردم پیش رفت. خانه را فروختم، اثاث منزل را حراج کردم، همهٔ نقاشیها و کارتنهای پُر از خرتوپرت را در انبار گذاشتم، اسمم و حروف اول اسم و فامیلم را از روی همهچیز پاک کردم و سوار قطار شدم و راه افتادم…
همراه من بیا : چند بخش از یک رمان،چهارده داستان کوتاه و سه سخنرانی همراه با دو داستان
نویسنده : شرلی جکسن
مترجم : بهرام فرهنگ
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۳۱۵ صفحه
معرفی کتاب: تازههای کتاب را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.