ترومن کاپوتی و کتاب تابوتهای دستساز: گزارش واقعی از یک جنایت امریکایی
ترومن کاپوتی با نامِ اصلی ترومن استرِکفوس پارسِنز در سیام سپتامبر ۱۹۲۴ در نیواُرلئان به دنیا آمد. در نوجوانی تصمیم گرفت قیدِ تحصیلاتِ دانشگاهی را بزند و بیفتد پی نویسندگی. اوایلِ دههٔ چهلِ میلادی دو سالی را در هفتهنامهٔ نیویورکر کارِ شاگردی و پادویی کرد و بعد بهخاطر توهین به رابرت فراستِ شاعر از آنجا بیرونش انداختند. بیست و یکی دوساله که شد، چاپِ نخستین داستانهای کوتاهش در نشریهٔ معتبرِ هارپرز بازار شهرتی در دنیای ادبیات برایش بههم زد و همان سالها نخستین رمانش را هم نوشت، گذرگاهِ تابستان، رمانی که تا سالها بعدِ مرگش منتشر نشد. دو رمانِ نخستی که منتشر کرد، صداهای دیگر، اتاقهای دیگر و چنگِ علفزار، بر آوازهاش افزودند. عاشقِ معاشرت و بازیگوشی و سَرک کشیدن به هر سوراخی بود. حالا که بین قصهنویسها برای خودش نامی درکرده بود، تصمیم گرفت عرصههای دیگر را هم بیازماید. اقتباسی نمایشی از چنگِ علفزار و نمایشنامهٔ موزیکالِ گلخانه جستوخیزهایش در تئاترند. از پیاش سری به هالیوود زد و خودش را در فیلمنامهنویسی محک زد، شیطان را شکست بده که جان هیوستن ساختش؛ یک دهه بعدتر در قتل به دلیلِ مرگ بازیگری را هم تجربه کرد. همهنگامِ اینها مقدار زیادی گزارش برای معتبرترین نشریاتِ امریکا نوشت و به سبکی شخصی و بدیع در روزنامهنگاری رسید.
رمان کوتاهِ صبحانه در تیفانی بازگشتش به دنیای ادبیات بود و باعث شد نورمن میلر او را «کاربلدترین نویسندهٔ نسلشان بخواند. اما آنچه به ترومن کاپوتی جایگاهِ یکی از استادان کبیر ادبیاتِ امریکا را بخشید، رمانی بود که بعدِ انتشارِ صبحانه در تیفانی هشت سالی برای انجامِ تحقیقات و نوشتنش وقت گذاشت: بهخونسردی ــ ترکیبی جذاب و غریب از رماننویسی و روزنامهنگاری، تجربهٔ گزارش یک قتلِ واقعی به میانجی فنون و شگردهای داستاننویسی. حاصل، یکی از درخشانترین رمانهای همهٔ اعصارِ تاریخِ ادبیاتِ امریکا است.
بعدِ بهخونسردی دیگر تلفیقِ داستان و گزارش مشخصهٔ اصلی هر آنچه بود که نوشت، مهمترینهایشان یک رمانِ کوتاه، تابوتهای دستساز، و سیزده گزارش / داستان که همگی با هم در کتابی با نام موسیقی آفتابپرستها گِرد آمدند، و رمانی که یک دههٔ آخر عمرش را گرمِ نوشتنِ آن بود و سرانجام هم نیمهکاره ماند و تنها چهار فصلش بعد مرگِ او منتشر شد، دعاهای مستجاب.
سالهای آخرِ عمر را بهشدت گرفتارِ انواع مخدرجات بود؛ مجموعهٔ آثارش حجمِ چندان عظیمی نیستند اما غِنا و ابداعاتشان بر داستاننویسی و روزنامهنگاری نسلهای بعدی تأثیری قطعی و آشکار گذاشتند. زندگی را بهغایت خوش گذراند، هر چه خواست، کرد، شهرت و موفقیتی افسانهای به کف آوَرد، و در بیست و پنجمِ اوتِ ۱۹۸۴ که از سرطانِ ریه مُرد، احتمالاً هیچ دریغ نداشت.
مارس ۱۹۷۵.
شهری در یکی از ایالتهای کوچکِ غربی. شهر مزارعِ پهناور بسیاری در خودش جا داده و پنبهزارهایی در اطرافش است؛ با جمعیتی کمتر از ده هزار، دوازده کلیسا و دو رستوران دارد. توی خیابانِ اصلی شهر تالار سینمایی هست که اگرچه ده سالی میشود فیلمی نشان نداده، همچنان بیروح و ملالانگیز سر پاست. شهر زمانی هتلی هم داشته اما حالا تعطیل شده و این روزها تنها جایی که یک مسافر میتواند تویش سرپناهی پیدا کند، مُتل پرِیری است.
مُتلی است تمیز، اتاقهایش حسابی گرماند؛ این کُلّ چیزی است که میشود دربارهاش گفت. مردی به نام جِیک پِپِر تقریباً پنج سالی آنجا زندگی کرده. پنجاه و هشتساله است، زنمُرده با چهار پسرِ ازآبوگِلدرآمده. قدش پنج پا و ده است، در سلامتِ کامل، و پانزده سالی جوانتر از سنّش نشان میدهد. چهرهٔ سادهٔ خوشترکیبی دارد، با چشمانی به رنگِ آبی روشن و دهانی کوچک و جمعوجور که حالتهای عجیبوغریبی میگیرد، حالتهایی که بعضی وقتها خندهاند و بعضی وقتها نه. سرِّ ظاهرِ پسربچهوارش در لاغر و باریک بودنش نیست، در گونههای برآمدهٔ به رنگ سیبهای رسیدهاش هم نیست، در خندههای پررمزورازِ شیطنتبارش هم نه، در موهایش است که این آدم برادرِ کوچکِ کسی دیگر بهنظر میرسد: طلایی سیر، کوتاهشده و چنان پیچخورده بالای پیشانی که واقعاً نمیتواند شانهشان کند؛ سرش را تقریباً خیسِ آب میکرد.
جیک پپر کارآگاهی است که دایرهٔ ایالتی تحقیقاتِ جرمشناسی استخدامش کرده. همدیگر را بارِ اول از طریقِ یک دوست مشترک دیده بودیم، یک کارآگاهِ دیگر مال یک ایالت دیگر. سال ۱۹۷۲ نامهای نوشت و گفت دارد روی پروندهٔ قتلی کار میکند، ماجرایی که ممکن است موردعلاقهٔ من باشد. بهش زنگ زدم و سه ساعت حرف زدیم. بسیار علاقهمند پروندهای شدم که ماجرایش را برایم تعریف کرده بود، ولی وقتی حرفِ این را پیش کشیدم که بروم آنجا و خودم اوضاع را بسنجم و ببینم، نگران شد؛ گفت شاید هنوز وقتِ این کار نباشد و تحقیقاتش به خطر بیفتد، اما قول داد مرا باخبر نگه دارد. طی سه سالِ بعدش هر چند ماه یکبار بههم تلفن میزدیم. بهنظر میآمد پروندههه، که هر چه پیش میرفت پیچیدهتر میشد و هیئت هزارتویی مییافت که موش تویش گم میشد، به بنبست رسیده. سرآخر گفتم: فقط بذار من بیام اونجا و سروگوشی آب بدم.
و اینطور بود که شبِ سردی در ماه مارس خودم را همنشین جیک پپر توی اتاقِ هتلش در حومهٔ زمستانزده و پُربادِ این شهرِ غربی کوچک و دلگیر یافتم. اتاقِ واقعاً مطبوع و راحتی بود؛ بالاخره که، با وقفههایی، تقریباً پنج سالی خانهٔ جیک بود، تاقچههایی ساخته بود تا عکسهای خانوادهاش رویشان جا خوش کنند، عکسهای پسرها و نوههایش، و صدها کتابی را نگه دارند که خیلیهاشان مربوط بودند به جنگ داخلی و تمامشان هم گزیده و انتخابِ یک آدمِ باهوش: عاشقِ دیکنز، ملویل، ترولوپ و مارک تواین بود.
جیک چهارزانو روی زمین نشست، لیوانی کناردستش. صفحهٔ شطرنجی جلورویش پهن بود؛ گیج و حواسپرت مهرهها را جابهجا میکرد.
ت. ک.: نکتهٔ حیرتانگیز اینه که انگار هیشکی هیچی در موردِ این پرونده نمیدونه. تقریباً هیچ سروصدایی نکرده قضیه.
جیک: چندتا دلیل داره.
ت. ک.: من هیچوقت نتونستم از ترتیب و توالی درستِ ماجراها سر دربیارم. قضیه شبیهِ یه پازله که نصفِ تیکههاش گم شدهن.
جیک: از کجا شروع کنیم؟
ت. ک.: از اولش.
جیک: برو دمِ میزتحریر. کشو پایینیه رو نگاه کن. اون جعبهمقوایی کوچولوئه رو میبینی؟ یه نگاه بنداز توش چیه.
(چیزی که داخلِ جعبه پیدا کردم دستسازی کوچک از یک تابوت بود. زیبا ساخته شده بود، پرداخته از چوب شیکِ درخت بَلَسان. تزئینی نداشت؛ اما اگر درپوشِ لولاییاش را باز میکردی، درمییافتی تابوت خالی نیست. تویش عکسی بود ــ عکسی سردستی و پنهانیانداختهشده از دوتا آدمِ میانسال، یک زن و یک مرد، که داشتند از خیابان رد میشدند. برای عکس حالت نگرفته بودند؛ معلوم بود بیخبرند از اینکه دارد ازشان عکس گرفته میشود.)
اون تابوتکوچولوئه. فکر کنم اون چیزیه که بشه بهش گفت اول ماجرا.
ت. ک.: اون وقت این عکسِ کیه؟
جیک: جورج رابرتز و زنش. جورج و آملیا رابرتز.
ت. ک.: آقا و خانم رابرتز. طبیعتاً اولین قربانیها. مَرده وکیل بود؟
جیک: مَرده وکیل بود و یه روز صبح (دقیق بگم: دهم اوت ۱۹۷۰) تو بستههای پُستیش یه هدیه براش اومد. همون تابوتکوچولوئه. با اون عکسه توش. رابرتز آدمِ بیخیالی بود؛ بستههه رو به یه آدمهایی که به دادگستری ربط داشتن نشون داد و جوری رفتار کرد انگار قضیه شوخیه. یه ماه بعد جورج و آملیا دوتا آدمِ مُرده بودن.
ت. ک.: تو از کِی سروکلهت دوروبر پرونده پیدا شد؟
جیک: درجا. یه ساعت بعدِ اینکه پیداشون کردن، من همراهِ دوتا مأمورِ دیگهٔ دایره تو راه اینجا بودم. به اینجا که رسیدیم جسدها هنوز تو ماشین بودن. مارها هم. ماجراییه که هیچوقت یادم نمیره. هیچوقت.
ت. ک.: برگرد عقب. شرحِ دقیقشو بده.
جیک: رابرتزها بچه نداشتن. دشمن هم نداشتن. همه دوستشون داشتن. آملیا برا شوهرش کار میکرد؛ منشیش بود. فقط یه ماشین داشتن و همیشه باهم میرفتن سرِ کار. صبحی که اتفاقه افتاد خیلی گرم بود. جهنم. برا همین حدس میزنم احتمالاً جا خوردهن وقتی رفتهن بیرون سوارِ ماشین شن و دیدهن تمامِ شیشهها بالاس. بههرحال هر کدوم از درِ جداگونهٔ خودشون سوار شدن و به محضِ اینکه نشستن ــ بوم! بلافاصله یه مشت مارِ زنگی توهمپیچیده نیششون زدن. نُهتا مارِ گنده تو ماشین پیدا کردیم. به همهشون آمفتامین تزریق شده بود؛ دیوونه شده بودن، همهجای رابرتزها رو زده بودن. گردن، بازو، لُپ، دست. بیچارهها. کلههاشون گنده شده بود و باد کرده بود، عینِ کدوتنبلهایی که روزِ هالووین رنگ سبز میزنن. باید تقریباً درجا مُرده باشن. امیدوارم اینطور بوده باشه. واقعاً این امید رو دارم.
ت. ک.: تو این ایالتها مار زنگی زیاد نیست. مار زنگی اینجوری که اصلاً. باید آورده باشنشون اینجا.
جیک: آورده بودن. از یه پرورشِ مار تو نوگالسِ تگزاس. ولی الان وقتش نیست که بهت بگم از کجا اینو فهمیدم.
(بیرون، ماندههای برف زمین را فرش کرده بود؛ بهار خیلی دور بود ــ باد تُندی که به پنجره میکوفت خبر میداد زمستان هنوز همراهمان است. اما صدای باد در سرِ من وزوزی بود پسِ همهمهٔ مارهایی زنگی که فشفش میکنند، نیشهایی که سوت میکشند. سایهٔ ماشین زیر آفتابی داغ جلوِ چشمم آمد، مارهایی که دارند پیچوتاب میخورند، کلههای آدمها که دارند سبز میشوند، از زهرِ نیشها ورم میکنند. گوش دادم به باد، تا بگذارم این صحنه را از ذهنم پاک کند.)
البته نمیدونیم باکسترها هیچوقت تابوتی براشون اومد یا نه. من مطمئنم اومده. اگه نیومده باشه ماجراش با طرحِ کلیمون نمیخونه. ولی هیچوقت اشارهای نکرده بودن که یه تابوت براشون اومده یا نه. ما هم هیچوقت هیچ نشونی ازش پیدا نکردیم.
ت. ک.: شاید تو آتیش گم شده. ولی اونجا کسی پیششون نبود، یه زوجِ دیگه؟
جیک: هوگانها. اهلِ تولسا. دوستهای سادهٔ باکسترها بودن که داشتن از اونجا رد میشدن. قاتل اصلاً قصد نداشت اونها رو بکُشه. اتفاقی بود.
میدونی، اتفاقی که افتاد این بود: باکسترها داشتن یه خونهٔ حسابی تازه برا خودشون میساختن ولی تنها قسمتیش که واقعاً تموم شده بود زیرزمین بود. باقیش کامل هنوز در دستِ ساخت بود. روی باکستر آدمِ پولداری بود؛ از پَسش برمیاومد که حینِ ساخته شدن خونهش کُل این مُتلو اجاره کنه. ولی تصمیم گرفت تو اون زیرزمینه زندگی کنه که تنها ورودیش هم از یه دریچهٔ سقفی بود.
دسامبر بود ــ سه ماه بعدِ قتل مارهای زنگی. تنها چیزی که در موردش مطمئنیم اینه: باکسترها این زوج اهل تولسا رو دعوت کردن که شبو همراهشون تو اون زیرزمینه باشن. اون وقت یه موقعی درست قبلِ سحر، یه آتیشِ حسابییی میریزه تو زیرزمین و چهارتا آدمِ اون تو رو خاکستر میکنه. به معنای واقعی کلمه میگم: اونقدر میسوزن تا خاکستر میشن.
ت. ک.: نمیتونستن از دریچهسقفیه فرار کنن؟
جیک: (لبهایش را کجوکوله میکند، بینیاش را بالا میکشد) خدایا، نه. آتیشزنندههه، قاتل، روش بلوکِ سیمانی کُپه کرده بود. کینگکنگ هم نمیتونست تکونش بده.
ت. ک.: ولی حتماً باید یه ارتباطی باشه بین آتیش و مارهای زنگی دیگه.
جیک: الان آسونه گفتنش، ولی لعنت به من اگه اونموقع ارتباطی پیدا کرده باشم. ما پنجتا آدم داشتیم که رو این پرونده کار میکردن؛ ما در مورد جورج و آملیا رابرتز، در مورد باکسترها و هوگانها از خودشون هم بیشتر میدونستیم. شرط میبندم جورج رابرتز مطلقاً خبر نداشت زنش تو پونزدهسالگی بچهدار شده بوده و داده یکی دیگه سرپرستیشو بهعهده بگیره.
البته که تو یه شهرِ اینقدری همه کموبیش همدیگه رو میشناسن، دست کم به قیافه. ولی ما هیچی نتونستیم پیدا کنیم که قربانیها رو بههم ربط بده؛ یا یه انگیزهای. هیچ دلیلِ عقلانییی نبود، هیچ دلیلی که ما بتونیم پیدا کنیم که چرا کسی باید بخواد هر کدومِ این آدمها رو بکُشه. (صفحهٔ شطرنجش را نگاهی انداخت؛ پیپی روشن کرد و جرعهای نوشید.)
این قربانیها، تمومشون برا من غریبه بودن. تا قبلِ اینکه بمیرن من هیچوقت هیچی دربارهشون نشنیده بودم. ولی آدمبعدیه یکی از دوستهای من بود. کلِم اندرسِن. نسل دومی یه خونوادهٔ مهاجرِ نروژی! از پدرش یه مزرعه اینجا ارث برده بود، یه زمینِ خیلی خوشگل. همدانشکدهای بودیم، گرچه اون وقتی که من سالآخری بودم اون تازه سالاولی بود. با یکی از دوستهای من به اسم اِیمی ازدواج کرد و اینجا ساکن شدن و هفتتا بچه آوردن. شبِ قبل اینکه کلِم کُشته بشه شام خونهشون بودم و اِیمی گفت تنها دریغی که تو زندگی داره اینه که بچهٔ بیشتر نیاورده.
ولی اون مدت من کُلاً کلِم رو خیلی زیاد میدیدم. از وقتی برا پروندههه اومدم اینجا. یه خوی وحشییی داشت، خیلی زیاد میزد؛ ولی آدم با فهموشعوری بود، کُلّی چیز در موردِ این شهر به من یاد داد.
یه شبی زنگ زد بهم، اینجا تو مُتل. صداش بهنظر ناخوش میاومد. گفت باید سریع ببیندم. گفتم خب پاشو بیا. فکر کردم رو پا بند نیست، ولی قضیه این نبود ــ ترسیده بود. میدونی چرا؟
ت. ک.: بابانوئل براش هدیه فرستاده بود.
جیک: آره. ولی میدونی، نمیدونست قضیه چیه. معنیش چیه. تابوته و ربطِ احتمالیش به قتلهای مارهای زنگی اصلاً انتشار عمومی نشده بود. محرمانه نگه داشته بودیمش. هیچوقت دربارهش با کلم حرف نزده بودم.
برا همین وقتی رسید به این اتاق و دقیقاً عینِ همون تابوتیو نشونم داد که برا رابرتزها اومده بود، فهمیدم که دوستم حسابی تو خطره. تو جعبهای براش پُست شده بود با کاغذِ قهوهایرنگ دورش. اسم و نشونی خیلی معمولی روش چاپ شده بود. با جوهرِ سیاه.
ت. ک.: یه عکس هم ازش توش بود؟
جیک: آره. خیلی هم دقیق برات توصیفش میکنم چون خیلی به شیوهٔ مرگ کلِم ربط داره. راستش من فکر میکنم منظور قاتل یه شوخی مختصر بوده، اشارهٔ شیطنتآمیزی به اینکه کلِم قراره چهجوری کُشته بشه.
تو عکسه کلِم تو یهجور ماشینِ جیپمانندی نشسته. یه وسیلهٔ نقلیهٔ عجیبوغریب ساختهٔ خودش. نه سقف داشت نه شیشهٔ جلو، اصلاً هیچی که از راننده محافظت کنه نداشت. فقط یه موتور بود و چهارتا چرخ. گفت عکسه رو قبلاً هیچوقت ندیده بوده و اصلاً نمیدونه کی گرفتهش و کِی.
حالا من یه انتخابِ سخت جلو روم بود. باید بهش اعتماد میکردم، به زبون میآوردم که خونوادهٔ رابرتز هم قبلِ مرگشون یه تابوتی عین همین براشون اومده بوده و احتمالاً در موردِ باکسترها هم قضیه همینطور بوده؟ از جهاتی بهتر بود باخبرش نکنم: اینجوری اگه ما دقیق و مدام زیرنظرش میگرفتیم ممکن بود برسوندمون به آدمکُشه؛ باخبر هم که نباشه از خطر، آسونتر این کارو میکنه.
ت. ک.: ولی تو تصمیم گرفتی بهش بگی.
جیک: تصمیم این شد. چون حالا که دومین تابوت رسیده بود دستمون، دیگه حتم داشتم قتلها باهم ربط دارن، و من فکر کردم کلِم باید جوابِ معما رو بدونه. باید.
ولی بعدِ اینکه معنا و مفهومِ تابوته رو براش توضیح دادم خشکش زد. مجبور شدم تو صورتش سیلی بزنم. بعدش دیگه عین بچهها شد: دراز کشید رو تخت و زد زیر گریه: «یه کسی قراره منو بکُشه. برا چی؟ برا چی؟» بهش گفتم «هیشکی قرار نیست تو رو بکُشه. من قول میدم بهت. ولی فکر کن کلِم! تو چه نقطهٔ مشترکی با این آدمهایی که واقعاً مردهن داری؟ یه چیزی باید باشه. شاید یه چیزِ خیلی پیشپاافتاده.» ولی کُلّ چیزی که تونست بگه این بود که «من نمیدونم.» مجبورش کردم اونقدر بخوره که بیفته بخوابه؛ شبو اینجا سر کرد. صبح آرومتر بود، ولی کماکان هیچی به ذهنش نمیاومد که به جنایتها مرتبطش کنه، بفهمه چهجوری جا میشه تو الگوی کُلّی این قتلها. بهش گفتم در موردِ تابوته با هیشکی حرف نزنه، حتا بـا زنش هم حرف نزنه؛ بهش گفتم نگران هم نباشه ــ دوتا مأمورِ اضافه میآرم فقط برا پاییدنِ اون.
ت. ک.: اون وقت این قضیه چهقدر قبلِ این بود که تابوتسازه به وعدهش عمل کنه؟
جیک: هاه، فکر کنم احتمالاً تفریحی کرده با این داستان. عین ماهیگیری که قزلآلایی که دنبالشه گیر افتاده باشه تو یه تشت، حالشو بُرده. دایره دوتا مأمورِ دیگه گذاشت برا این پرونده و بالاخره کار به جایی رسید که بهنظر میاومد دیگه حتا خود کلِم هم اهمیتی به قضیه نمیده. شیش ماه گذشت. اِیمی زنگ زد و دعوتم کرد برا شام. یه شبِ گرمِ تابستون. هوا پُرِ شبپره بود. چندتا بچه شبپرهها رو دنبال میکردن که بگیرن و بندازنشون تو شیشه.
وقتی داشتم از خونهشون میاومدم کلِم تا دمِ ماشین بدرقهم کرد. یه رودخونهٔ کمعرضی کنار مسیری که ماشینه رو پارک کرده بودم روون بود؛ کلِم گفت «در موردِ اون قضیهٔ ارتباط، چند روز پیش، یهو یه چیزی به ذهنم رسید. رودخونه.» گفتم کدوم رودخونه و گفت همین رودخونه، همینی که پشت سرمون روونه. «قضیهٔ پیچیدهایه، تا یه حدی، احتمالاً هم احمقانهس، ولی دفعهٔ بعدی که دیدمت برات میگم.»
البته که دیگه هیچوقت ندیدمش. دست کم زنده که نه.
ت. ک.: بفهمینفهمی انگار به گوشش رسیده قضیه.
جیک: کی؟
ت. ک.: بابانوئل. میخوام بگم عجیب نیست که بعدِ اونهمه ماه کلِم اندرسن حرفِ رودخونه رو میزنه و درست روزِ بعدش، قبلِ اینکه بتونه به تو بگه چرا یهویی رودخونه یادش اومده، قاتل به وعدهش عمل میکنه؟
جیک: اوضاعِ شیکمت چهطوره؟
ت. ک.: خوبه.
جیک: میخوام چندتا عکس بهت نشون بدم. لازمت میشه.
(سهتا از عکسها سیاهوسفید بودند و برقی: شب با دوربین فلاشدار گرفته شده بودند. اولی جیپ دستپرداختهٔ کلِم اندرسن بود در جادهای روستایی؛ چپشده و خوابیدهبهبغل، چراغهای جلوش کماکان روشن و پرنور. عکس دوم تنِ بیسری بود ولو کف همان جاده: مردی بیسر که چکمه و شلوار جین و کتِ چرمِ گوسفند به تن داشت. عکسِ آخر تصویر سرِ قربانی بود. امکان نداشت گیوتین یا جراحی چیرهدست هم دقیقتر و تمیزتر از این سر ببُرد. جدا افتاده بود وسط چمنها، انگار کسی بهشوخی پرتش کرده باشد آنجا. چشمهای کلِم اندرسن باز بودند اما مُرده بهنظر نمیآمدند، فقط آرام بودند، و پارگی ناصاف روی پیشانیاش به کنار، آرامشِ چهرهاش به قدرِ چشمهای نروژی معصوم و پریدهرنگش بینشان از خشونت بود. همچنان که عکسها را میکاویدم، جیک هم خم شد روی شانهام و همراه من نگاهشان کرد.)
طرفهای غروب بوده. اِیمی برا شام منتظر کلِم بوده. یکی از پسرهاشونو فرستاده دمِ جادهٔ اصلی پیش. پسره بود که پیداش کرد.
اول ماشینِ چپشده رو دیده. بعد، صد یارد اونورتر جسدو پیدا کرد. بهدو برگشته خونه و مادرش زنگ زده به من. میرفتم و میاومدم و فحش میدادم به خودم. ولی وقتی رسیدیم اونجا یکی از مأمورهام بود که سَرو پیدا کرد. خیلی دور بود از جسد. در واقع همون جایی که سیم بُریده بودش افتاده بود.
ت. ک.: سیم، آره. من هیچوقت این قضیهٔ سیم حالیم نشد. خیلی ــ
جیک: هوشمندانهس؟
ت. ک.: بیشازحد هوشمندانه. احمقانه.
جیک: هیچیش احمقانه نبود. دوست ما یه راه تمیزِ خوشگلِ خیلی ساده برا بریدن سر کلِم اندرسن پیدا کرده بود. کشتنش بدون اینکه حضور هیچ شاهدی ممکن باشه.
ت. ک.: گمونم مال بخش ریاضی قضیهس. من همیشه سرِ هر چی که یه بخشیش به ریاضیات مربوط بشه گیج میشم.
جیک: خب، آقای محترمی که باعثوبانی این قضیهس قطعاً ذهنِ ریاضی داره. دست کم کلی اندازهگیری باید میکرده.
ت. ک.: بین دوتا درخت یه سیم بسته؟
جیک: یه درخت و یه تیرکِ تلفن. یه سیم فلزی محکم به نازکی و تیزی تیغ. تقریباً نامرئی، حتا تو نورِ حسابی روز. بنابراین دمِ غروب که کلِم از بزرگراه زده بیرون و داشته تو این جادهٔ باریک سوارِ اون چهارچرخهٔ کوچولوی احمقانه میرونده، امکان نداشته به چشمش بخوره. سیمه دقیقاً از همون جایی که باید، گردنِ کلِم رو زد: درست زیرِ چونه. و، میتونی تصور کنی دیگه، سرشو همونقدر آسون قطع کرده که یه دختری از گلِ داوودی گلبرگ میکَنه.
ت. ک.: خیلی اتفاقها ممکن بوده نقشه رو با مشکل مواجه کنه.
جیک: اگه میکردن چی میشد؟ شکستِ این آدم کجاش بوده؟ میتونسته دوباره اقدام کنه. اینقدر هم ادامه بده تا موفق بشه.
ت. ک.: همینه که خیلی احمقانهس. اینکه همیشه موفق میشه.
جیک: آره، نه. ولی بعداً برمیگردیم سرِ این قضیه.
(جیک عکسها را آرام سُراند توی یک پاکتِ کاغذی. پُکی به پیپش زد و انگشتهایش را بُرد لای موهای پُرپیچش. من ساکت بودم چون حس میکردم غمی وجودش را فرا گرفته. سرآخر پرسیدم آیا خسته است؛ میخواهد من بروم؟ گفت نه، تازه ساعتِ نُه است، هیچوقت قبلِ نیمهشب به تختخواب نمیرود.)
ت. ک.: تو اینجا تکوتنهایی؟
جیک: نه، خدایا، اینجوری که دیوونه میشدم. با دوتا مأمور دیگه بهنوبت جا عوض میکنیم. ولی کماکان آدم اصلی پرونده منم. خودم هم میخوام همینجور باشه، من سرمایهگذاری کردهم روی قضیهٔ اینجا. حتا اگه این آخرین کارم هم باشه میخوام رفیقمونو دستگیر کنم. بالاخره یه اشتباهی میکنه. در واقع تا همین الان هم یه چندتایی کرده. گرچه نمیتونم بگم اونجور که کلکِ دکتر پارسونز رو کَند جزء اشتباهاتش بود.
ت. ک.: پزشک قانونی؟
جیک: پزشک قانونی. پزشک قانونی کوتولهٔ قوزی ریزهمیزهٔ لاغرمردنی.
ت. ک.: خب صبر کن ببینیم. تو اولش فکر میکردی قضیه خودکشی بوده.
جیک: تو هم اگه دکتر پارسونز رو میشناختی فکر میکردی قضیه خودکشی بوده. یه آدمی بود که تمامِ دلایلو برا کشتنِ خودش داشت. یا اینکه خودشو به کشتن بده. زنش خانمِ خوشگلیه، دکتر پارسونز گیرِ اعتیادِ مورفین کردش؛ اصلاً همین کارو کرد که خانمه زنش شد. نزولخور بود. سقطجنین میکرد. دست کم دوجین پیرزنِ چروکخورده تو وصیتنامههاشون هر چی داشتن گذاشتن برا اون. یه آدمِ رذلِ حسابی بود دکتر پارسونز.
ت. ک.: پس تو ازش خوشت نمیاومد؟
جیک: هیشکی خوشش نمیاومد. ولی چیزی که قبلاً گفتم اشتباه بود. گفتم پارسونز آدمی بود که تمامِ دلایلو برا کشتنِ خودش داشت. راستش اصلاً هیچ دلیلی نداشت. خدا با اِد پارسونز مهربون بود و خورشید تماممدت و بیوقفه براش میتابید. تنها چیزی که آزارش میداد زخمهایی بود که داشت. و یهجور سوءهاضمه که دائمی بود. همیشه دستش از این بطری گندههای ضداسید معده بود. روزی تهِ چندتاشونو درمیآورد.
ت. ک.: همه همینقدر جا خوردن وقتی شنیدن دکتر پارسونز خودشو کشته؟
جیک: خب نه. چون هیشکی فکر نکرد خودشو کشته. اون اول که نه.
ت. ک.: ببخشید جیک. من باز دارم گیج میشم…
تابوتهای دستساز: گزارش واقعی از یک جنایت امریکایی
نویسنده : ترومن کاپوتی
مترجم : بهرنگ رجبی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۱۰۱ صفحه
معرفی کتاب: کتابهای جدید را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.