چگونه اعتقادات و باورهای خود یا دیگران را تغییر دهیم؟ معرفی کتاب زندانیان باور: راهنمای کاربردی تغییر باورها
مقدمه
در سال ۱۹۸۵ یک دختر پانزده ساله، همکلاسیاش را در اوریندای (۱) کالیفرنیا کشت و جامعه را حیرتزده کرد. او یکی از مقبولترین و موفقترین دانشآموزان مدرسه بود، به عبارتی میتوان گفت که یک ستاره بود. قاتل نوجوان در مصاحبهای که پس از جنایت با او انجام شد، اظهار کرد که به شدت نسبت به قربانی خود احساس حسادت میکرده است. اغلب خانوادههای مرفه ساکن این حومه از نظر مالی نسبت به خانواده او وضعیت بهتری داشتند. آنان میتوانستند خانه، ماشین، لباس، تعطیلات، باشگاههای تنیس و کلاسهای قایقرانی بهتری را برای خانوادهاشان فراهم کنند. او به این دنیا هیچ احساس تعلقی نداشت و به خاطر وضعیت مالی و سطح زندگی خانوادهاش، احساس حقارت مینمود. و احساس میکرد در جامعهای که همه افراد آن دارای اعتماد به نفس هستند و خوشحال و پولدار به نظر میرسند بسیار ناچیز و بیمقدار است.
این باور که بدون داشتن ثروت و موقعیت اجتماعی «هیچی» نیست در دختر نوجوان رنج و ناراحتی شدیدی ایجاد میکرد. ناراحتی دختر نوجوان روز به روز بیشتر میشد تا جایی که به صورت یک عمل خشونتبار بروز کرد، جنایتی که به راحتی میتوان گفت دفاع در مقابل باور عمیق وی مبنی بر احساس بیارزشیاش بود.
برعکس، جیمز بالدوین در محلهای فقیرنشین بزرگ شده بود. هارلم (۲) محلهای نکبتبار بود که ساکنان آن با مصرف مواد مخدر، خشونت و رویای فرار با سرخوردگیهایشان مقابله میکردند. بسیاری از مردم به دلیل سلطه اقتصاد نژادپرستی متقاعد شده بودند که هیچ پشتیبانی ندارند و نمیتوانند کاری انجام دهند، ولی جیمز دیدگاه متفاوتی نسبت به خودش داشت. او معتقد بود که حرفی برای گفتن دارد و توانایی بیان آن را هم در خودش میدید. مطمئن بود که عاقبت کسی به حرفهایش گوش میکند. او معتقد بود که توانایی تسلط بر سرنوشت خود را دارد. کتاب بالدوین با عنوان «برو و بر بلندای قلهها آن را بگو»(۳) سهم بزرگی در شناخت مسئلهای به نام فقر و سیاهپوست بودن در کشور متمدن امریکا داشت.
چه چیزی انتخابهای بالدوین و نوجوان حسود را توجیه میکند؟ چطور افراد چنین مسیرهای متفاوتی را در پیش میگیرند؟ آیا همینقدر که بگویم بالدوین خیلی باهوش بود یا آن نوجوان جامعهستیز بود، کافی است؟ یا اینکه به سادگی بگوییم هر دو ماحصل دنیای شرطیشدن بودند؟
ما قصد داریم راجع به این موضوع بحث کنیم که متغیر اصلی و تعیینکننده «باور» میباشد. آن نوجوان به هر دلیل معتقد بود که بیارزش است و بالدوین معتقد بود که حرف مهمی برای گفتن دارد. عملکرد هر دو از باورشان مشتق شده و توسط باورهایشان تعیین شده بود. در نهایت اینکه این باورها هستند که به افراد کمک میکنند یا آسیب میرسانند.
اعتقادات بسیار عمیقتان، باورهای مرکزی اساس شخصیت شما میباشند. اساس شخصیت شما را باورهای مرکزی تثبیتشدهای تشکیل میدهند. این باورها هستند که شما را به عنوان یک فرد ارزشمند یا بیارزش، با کفایت یا بیکفایت، قوی یا ضعیف، دوستداشتنی یا حقیر، مستقل یا وابسته، متعلق یا مطرود، قابل اعتماد یا مشکوک، انعطافپذیر یا خشک، ایمن یا مورد تهدید توصیف میکنند و به شما تلقین میکنند که آیا دنیا با شما عادلانه رفتار نموده است یا قربانی شرایط زندگیتان شدهاید.
این کتاب زندانیان باور (۴) نامگذاری شده است، چرا که بیانگر واقعیتی است که اغلب اتفاق میافتد؛ انسانها توسط باورهای منفی و محدودکنندهای که در باره خود و زندگیشان دارند، زندانی میشوند. آنان خود را با میلههای اعتقاداتشان محصور میکنند: «آن کار را نکن، خطرناک است… او نمیداند که من وجود دارم… من در نظر او هیچم… عشق هرگز نمیتواند استمرار داشته باشد… بهتر است خودمان را گرفتار آن نکنیم… بهتر است ساکت بمانم، عقیده من اهمیتی ندارد… بهتر است به این کار بچسبم، نمیتوانم از عهده مسئولیت بزرگتری برآیم.»
کمترین کاری که این کتاب میکند این است که به شما آموزش میدهد تا چگونه به تدریج و به آرامی باورهایتان را تغییر دهید، آنها را کنار بگذارید و کم کم فضا و آسایش زندان خود را افزایش دهید. شما میتوانید با پشتکار، باورهایتان را تا جایی تغییر دهید که باورهای جدید دروازههایی را به سوی یک زندگی آزادتر و رضایتمندانهتر برایتان باز کنند.
چه کسی میتواند از این کتاب استفاده کند
شما میتوانید به منظور کشف، بررسی، آزمایش، تأیید و یا اصلاح باورهای مرکزیتان از این کتاب استفاده کنید. این کتاب به کمک توضیحات دقیق، مثالها و تمرینهای گام به گام هر آنچه را بدان احتیاج دارید در اختیارتان قرار میدهد.
تنها کاری که این کتاب نمیتواند انجام بدهد این است که نمیتواند پاسخ و حمایت مورد نیاز و مناسب با تاریخچه و شرایط منحصربهفرد شما را فراهم کند و در مورد محیط و گذشته شما کاری انجام دهد. به همین دلیل وجود یک دوست خوب، همسر حمایتکننده یا یک درمانگر مشتاق میتواند ارزشمند باشد. چنانچه در موقعیت یک درمانگر هستید و کار رفتار درمانی شناختی انجام میدهید، این کتاب به عنوان یک منبع مفید در کمک به مراجعانتان به شما کمک میکند و الگوی روشنی در بهکارگیری جدیدترین پیشرفتهای شناخت درمانی ارائه میکند.
چه کسانی نباید از این کتاب استفاده کنند
قربانیان سوءاستفاده دوران کودکی. کار با باورهای مرکزی نیازمند این است که شما برخی از نخستین تجربههای ناخوشایند زندگیتان را دوباره زنده کنید. اگر در دوران کودکی از نظر جسمی، عاطفی یا جنسی مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاید، زندهکردن خاطرات برای شما خیلی دردناک و ناراحتکننده است و باید تحت نظارت یک متخصص بهداشت روان از این کتاب استفاده کنید.
کسانی که در بحران به سر میبرند. کارکردن روی باورهای مرکزی یک راهحل درازمدت برای رفع مشکلات رفتاری و عاطفی تثبیتشده است. چنانچه در موقعیت بحرانی حادی به سر میبرید – به خصوص اگر به شدت افسرده هستید یا قصد خودکشی دارید – باید فوری از یک متخصص بهداشت روان کمک بگیرید و وقتی موقعیت و حالت خلقیتان به ثبات رسید از درمانگرتان بخواهید که با کمک این کتاب روی باورهای مرکزی شما کار کند.
معتادان. اگر الکل یا مواد مخدر زیاد مصرف میکنید یا به اختلال خوردن مبتلا هستید باید ابتدا به کمک یک متخصص آن مشکل را حل کنید.
افرادی که فاقد خودانگیزشی هستند. کشف و اصلاح باورهای مرکزی نیازمند صرف وقت و احساس تعهد است. اگر میبینید از نظر وقت مشکل دارید و نمیتوانید با تکیه بر خودتان پیشرفت کنید، این کتاب را به یک رواندرمانگر که در حیطه رفتار درمانی شناختی تخصص دارد نشان دهید و از او کمک بگیرید.
چطور از این کتاب استفاده کنید
نخست بهتر است کتاب را ورق بزنید تا با آن آشنا شوید، ولی تمرینها را باید طبق ترتیب انجام دهید. فصلهای کتاب ترتیب منطقی خاصی دارند و هر فصل بر پایه فصل قبلی نوشته شده است.
فصل اول بیان میکند که چطور باورهای مرکزی پایه قانونهایی هستند که شما طبق آنها رفتار میکنید و چطور این قانونها به گفتگوهای درونی شما رنگ میدهند و شکلدهنده طرز تلقیهای شما از خودتان هستند و چطور جهتگیریهای تأییدی و عادتهای ذهنیتان باعث تثبیت کل فرآیند میشوند.
فصل دوم دو روش برای تعیین باورهای مرکزیتان ارائه میکند: پرسشنامه باورهای مرکزی و ثبت روزانه گفتگوهای درونیتان.
فصل سوم به شما کمک میکند تا پیامدهای مثبت و منفی باورهای مرکزیتان را بشناسید.
در فصل چهارم شما یک باور را با پیامدهای منفی عمده آن انتخاب میکنید و با مرور منظم گذشتهتان به دنبال شواهدی میگردید که آن باور را حمایت یا رد میکند.
فصل پنجم شما را راهنمایی میکند تا قوانینی را که از باورهای مرکزیتان مشتق شده کشف کنید. قرار است شما یک کار مداوم و روشمند روی پایههای شخصیتتان انجام دهید، بنابراین با دقت پیش بروید. هر بار یک گام بردارید و برای پیدا کردن جهت حرکت به خودتان فرصت کافی بدهید و نتایج تمرینهایی را که انجام میدهید خوب مد نظر قرار دهید.
و در آخر اینکه مشکوک باشید. ما از شما انتظار نداریم تمام باورهایتان را فقط به این دلیل که ممکن است پیامدهای منفی داشته باشند یا اینکه ممکن است شما با داشتن باورهای دیگر زندگی شادتری داشته باشید عوض کنید. تا وقتی قانع نشدهاید باور دیگری درست است، باورهایتان را تغییر ندهید. واقعیت این است که شما دلایل قاطعی برای حفظ باورهایتان دارید و تا وقتی که قانع نشدهاید باور دیگری درست است حتی کوچکترین تغییری هم در باورهایتان ایجاد نکنید. صبور باشید. یک عمر طول کشیده تا این ترکیب منحصربهفرد از باورهای مرکزی شما شکل گرفته است، بنابراین مسلّم است که چندین ماه طول خواهد کشید تا باورهایتان تأثیر پذیرند.
با احتیاط عمل کنید، بعضی کتابهای خود یاری که روشهای سطحی، سریع و ثابت را پیشنهاد میکنند مثل این میمانند که عیبهای یک ساختمان قدیمی را با رنگ کردن میپوشانند. این کتاب متفاوت است و یک روش عمیق و جدی را پیشنهاد میکند، روشی که بیشتر شبیه انجام تعمیرات اساسی در پایه یک ساختمان میباشد.
فصل ششم به شما نشان میدهد چطور به صورت هدفمند برخی از قوانینی را که در زندگیتان محدودیت ایجاد کردهاند، بررسی کنید. زمانی که به شما ثابت شود یک قانون بیاعتبار است، به خودتان اجازه دهید تا باوری را که پایه و اساس این قانون است تغییر دهید.
فصل هفتم بهشما میگوید چطور قوانینجدید را از باورهای تجدید نظر شدهتان استخراج کنید و چطور کم کم این قانونها را در زمینههای بیشتر و بیشتری از زندگیتان به کار گیرید.
فصل هشتم با ارائه دستور کارهایی دقیق به منظور تجسم صحنههای مهم زندگی گذشتهتان در پرتو باورهای مرکزی تغییر یافته به کتاب پایان میدهد. در تصویرسازی ذهنی، شما کودک درون خود را آرامش میدهید و این فرصت را خواهید داشت که دوباره و به طور واقعی تاریخچه روانشناختی خود را بنویسید.
مطالعه این کتاب راحت و در عینحال کوتاه و فهم آن ساده است، ولی خواندن صِرف این کتاب به تنهایی برای تأثیر گذاشتن بر روی باورهای مرکزی شما کافی نیست. تنها با انجام تمرینهای کتاب میتوانید به نتیجه برسید، نه از طریق فهمیدن متن کتاب؛ پس، تمرینها را انجام دهید. هیچ راه دیگری به جای فرآیند کشف و آزمایش باورهای مرکزیتان وجود ندارد و بدون فرآیند کشف و آزمایش باورها، هیچ تغییری امکانپذیر نیست.
ماتیو مککی (۵)
پاتریک فانینگ (۶)
کالیستوگا، کالیفرنیا، ژانویه ۱۹۹۱ (۷)
۱. تصویر شما از خودتان
باورهای مرکزی شما مفاهیم اصلی هستند که بر اساس آنها زندگی میکنید. آنها تصویری از خودتان ارائه میدهند، تصویری از نقاط ضعف و قوّت، تواناییها، ارزشمندی و ارتباطتان با دنیای خارج.
باورهای مرکزیتان در حقیقت هویت شما و تعیینکننده بُعد عاطفی زندگیتان و چگونگی احساس شما نسبت به خودتان میباشند. آنها همه چیز زندگی شما را تحت تأثیر قرار میدهند؛ از انتخاب همسر تا لذتبردن از یک دوشگرفتن طولانی و گرم. آنها هستند که حد و حدود چیزهایی که شما میتوانید در زندگی به دست آورید را معین میکنند، آنها هستند که تعیین میکنند چه کسی شایستگی دارد با شما دوست شود. آنها هستند که انتظارات شما از زندگی را در قالب تغذیه، رضایت و سلامت عاطفی تعریف میکنند.
سایمون را در نظر بگیرید. او از بچگی خود را فردی پرعیب و نقص و بیارزش میدانسته و برای جبران این وضعیت سخت تلاش میکند تا برای خودش ظاهری مقبول به وجود آورد. کت و شلوارهای دستدوز، جواهرات گرانقیمت، صحبتکردن با صدای ملایم، احوالپرسی خوشایند، دستدادن محکم و لبخند گرم؛ ولی او بر این باور است که اگر کسی با او صمیمی شود میفهمد که در زیر این ظاهر آراسته فردی پوچ و ترسو وجود دارد. به دلیل این حس بیارزشی که نسبت به خودش دارد، خود را یک آدم حیلهگر احساس میکند. او تصمیم گرفته که با کسی صمیمی نشود. طبیعی است تنهایی و انزوای او ادامه پیدا خواهد کرد. او فکر میکند اگر کسی او را بشناسد، هرگز نمیتواند دوستش داشته باشد.
حالا کارمن را در نظر بگیرید. او خود را بیکفایت میداند: «من هیچ کاری را درست انجام نمیدهم. به طور باورنکردنی تصمیمهای احمقانه میگیرم. حتی اگر در تصمیمگیری هم اشتباه نکنم، در انجام آن خرابکاری میکنم.» به همین دلیل کارمن یک حالت انفعالی به خودش گرفته است. بیهدف پیش میرود و خودش را به دست حوادث میسپرد. او توجهات نامهربانانه و حتی بالهوسانه مردان را میپذیرد. در یک شغل کمدرآمد و پرتنش مانده، چرا که فکر میکند «شاید جای بدتری پیدا کنم.» با مادربزرگ بد اخلاقش زندگی میکند، چون هنوز نمیداند که آیا میتواند به تنهایی زندگی کند یا خیر.
تصویری که از خودتان دارید به روشنی پایه و اساس اکثر تصمیمگیریهای شما در زندگی است. هدفهای شما را تعیین میکند و زیربنای ترسهای اصلی را تشکیل میدهد. وقتی تصویر شما از خودتان پر از عیب و نقص باشد، پیامی که به شما میدهد این است که لیاقت موفقیت را ندارید و در زندگی باید همیشه منتظر رنج، فقدان و آسیب باشید؛ ولی وقتی تصویری که از خودتان دارید جذاب و سرشار از قدرت و اطمینان باشد، دنیا در نظر شما خوشایندتر و دستیابی به آرزوها امکانپذیرتر خواهد بود.
بسیاری از باورهای مرکزی شما بدون اینکه از وجودشان مطلع باشید عمل میکنند که ممکن است بتوانید احساسات مشخصی چون بیارزشی، آسیبپذیری یا بیکفایتی را در خود تشخیص دهید، ولی تأثیر آنها در انتخابهای روزانهتان همچنان به طور عمده نامشخص باقی میمانند. به دلایل بسیار زیادی مهم است که باورهای مرکزی خود را به سطح آگاهیتان بیاورید تا آنها را به وضوح و صادقانه مورد بررسی قرار دهید.
این کتاب به شما کمک میکند تا باورهای مرکزیتان را به همان میزان تأثیری که بر زندگی روزمرهتان دارند، بشناسید. فصل بعد شامل فهرستی از باورهای مرکزی و تمریناتی است که شما را در تشخیص باورهایی که احساسات و رفتارهایتان را به طور مثبت یا منفی تحت تأثیر قرار میدهند، کمک میکند.
تشخیص صرفاً نخستین گام به شمار میآید. این کتاب به شما کمک میکند تا باورهایتان را مورد پرسش قرار دهید و صحت آنها را ارزیابی کنید. برخی از چیزهایی که در تصویر خودتان میبینید، کاملاً درست هستند و برخی از آنها ممکن است تحریف شده یا یک اشتباه محض باشند. خیلی زود فرآیند چالش کردن، آزمایش کردن و ارزیابی باورهای مرکزیتان را شروع میکنید. هیچ راهی برای فرار از تأثیرات آنها وجود ندارد، ولی میتوان باورهای تحریف شده، محدودکننده و ایجادکننده ترس را اصلاح کرد.
شما میتوانید چگونگی دیدتان را نسبت به خودتان تغییر دهید. راههایی وجود دارد که سایمون به کمک آنها میتواند حس کمبینی را که در وجودش تثبیت شده است را کشف و با آن چالش کند. کارمن هم میتواند به کمک روشهایی که وجود دارد احساس بیکفایتی خود را مورد آزمایش قرار دهد و علاوه بر ضعفها بتواند تواناییهای خود را هم به وضوح ببیند.
فرآیند شناسایی باورهایتان و سپس چالش کردن و مورد آزمایش قرار دادن آنها کار مشکلی است ولی فواید بالقوه آن بیشمار است: تغییر عمده در حس ارزشمندیتان، خلاصشدن از ترسها، تمایل به مخاطره کردن و احساس آزادی.
رشتههای نامریی
باورهای مرکزی به دو طریق زندگی شما را تحت تأثیر قرار میدهند. نخست اینکه آنها قانونهایی برای بقا و مقابله کردن وضع میکنند. دوم اینکه آهنگ خودگوییهای درونی ثابت شما را تعیین میکنند، خودگوییهایی که به کمک آنها وقایع را تفسیر و عملکردتان را ارزیابی میکنید.
قانونها
وقتی تصویر مشخصی از خود و نحوه ارتباطتان با جهان خارج را میپذیرید به ضرورت قانونهایی مرکزی برای خود وضع میکنید که به شما میگویند چطور به بقای خود ادامه دهید. از آن جایی که سایمون خود را پر از عیب و نقص و بیارزش میدید راهبردهای زیر را به منظور مقابله با طردهای پیشبینیشده در پیش گرفت:
۱ – هرگز اجازه نده کسی تو را خوب بشناسد.
۲ – همیشه کاری کن که خوب به نظر برسی.
۳ – همیشه سعی کن به هنگام بروز اولین نشانه تعارض، کنار بکشی.
۴ – سعی کن بفهمی که مردم از تو چه میخواهند تا خواستهشان را برآورده کنی، در غیر اینصورت تو را طرد خواهند کرد.
۵ – باید صلاحیت کافی برای انجام کارها را داشته باشی، در غیر این صورت طرد خواهی شد.
۶ – هیچکس نمیخواهد واقعیت را در مورد تو بشنود. کسی را در احساسات خود سهیم نکن و اگر آسیب دیدی اجازه نده هیچکس بفهمد.
۷ – از کسی چیزی نخواه، هیچکس خواسته تو را برآورده نمیکند.
۸ – هرچقدر میتوانی از خودت مراقبت کن، هیچکس از تو مراقبت نخواهد کرد.
همانطور که میبینید باورهای مرکزی سایمون قانونهای روانشناختی مشخصی برای او به وجود آورده است. هر یک از این قانونها تأثیر تعیینکنندهای بر نحوه عملکرد وی در ارتباطاتش دارد. در دنیایی که احساس بیارزشی میکند و با طرد کسانی که به بیارزش بودن او پی میبرند مواجه است، هر یک از قانونهای فوق نتیجهای منطقی و راهبردی سازگارانه و ضروری میباشند. سایمون در نقش یک فرد بیارزش، مجبور است برای ادامه زندگی از خودش محافظت کند. او از این قانونها به عنوان یک سپر رفتاری برای مقابله با طرد شدنهایی که انتظارش را دارد، استفاده میکند.
قانون کارمن خیلی متفاوت است. احساس بیکفایتیاش او را ملزم میسازد که:
۱ – هرگز یک تصمیم روشن و واضح نگیر.
۲ – هیچگاه به طور مستقیم خواستههایت را دنبال نکن، چرا که به هر حال آنها را به دست نمیآوری.
۳ – بدان یا مردی را که میخواهی پیدا نمیکنی و یا اینکه یک ولگرد از آب درمیآید. بنابراین از هر کس که پیشقدم میشود و اظهار علاقه میکند فقط لذت ببر.
۴ – سعی نکن چیزهای جدید را تجربه کنی، چرا که ممکن است تجربه وحشتناکی باشد و یا تو از عهده آن برنیایی.
۵ – سعی نکن از خودت مواظبت کنی. تو نمیدانی چطور این کار را انجام بدهی و خرابکاری میکنی.
۶ – بهتر است اصلاً کاری انجام ندهی تا مجبور نشوی خرابکاری بالا بیاوری.
اگر دقت کنید متوجه میشوید که قانونهای کارمن مانع از این میشوند که او در زندگی دست به مخاطره بزند. این قانونها او را در موقعیت عجز و ناتوانی محصور کردهاند. همیشه منتظر شکست است و فکر میکند در تصمیمگیری خود همیشه اشتباه میکند. در نتیجه این قانونها او را ملزم میکنند که چیزی را تغییر ندهد و موقعیت را همانطور که هست حفظ کند.
این قانونها ارزش مطلق دارند به طوری که به نظر میرسد زیر پا گذاشتن آنها منجر به فاجعه میشود. سایمون فکر میکند اگر تنهایی و ترس خود را بروز دهد، مردم واکنش تحقیرآمیزی خواهند داشت و از او دوری خواهند جست یا او را مسخره میکنند. کارمن میپندارد که تصمیمگیری سریع منجر به شکستی تحقیرآمیز و دردناک میشود و همه میفهمند که او چقدر احمق است.
زیرپا گذاشتن قانونها به قیمت درهم شکستن و خرد شدن است. همه میدانند اگر کسی خود را از یک ساختمان ده طبقه پرت کند، جاذبه زمین او را به طرف پایین میکشد. درست به همین صراحت شما پذیرفتهاید که هر گونه انحراف از راهبردهای نشأتگرفته از باورهای مرکزیتان فاجعه به بار میآورد.
خودگویی درونی
باورهای مرکزی بر دومین سطح تجربههای شما اثر میگذارند. شما در هر لحظه از زندگی آگاهانهتان با خود صحبت میکنید، تجاربتان را تفسیر میکنید، قضاوت میکنید، در مورد احساسات و انگیزههای دیگران فرضیه میسازید، نتایج را پیشبینی میکنید و تلاش میکنید تا مفهوم هر چیز را درک کنید. این کار طبیعی است و به این ترتیب انسان به زندگی خود ادامه میدهد. توانایی تفسیرکردن، جستجوی معنا، اسنادسازی علتها و فرضیهسازی چیزهایی هستند که ما را از جانداران رده پایین متمایز میسازد.
با وجود اینکه خودگویی رفتاری سازگارانه است و به شما کمک میکند تا محیط اطرافتان را بشناسید در عینحال میتواند رنجآور و بازدارنده باشد. خودگویی درونی به طور مرتب باورهای مرکزی و قانونهای شما را منعکس میکند. خودگویی درونی، باورهای مرکزی و قانونها را در موقعیتهای مشخصی که خود را در آن مییابید به کار میگیرد. به عنوان مثال وقتی سایمون برای نخستینبار در قرار ملاقاتی حاضر میشود با خودش میگوید: «دیوانه، در باره مادرت با او صحبت نکن. او میفهمد که تو چه رابطه بدی با او داری.» خودگویی درونی سایمون نوع مکالمه او را ارزیابی میکند و مانع ایجاد رابطهای صمیمی میشود. خودگویی درونی کارمن به گونه متفاوتی او را با شکست مواجه میکند. وقتی رئیسش حجم زیادی از کارهای اضافه را روی میز او میگذارد، با خودش میگوید: «آیا کار دیگری هم میتوانی بکنی؟ نه. تو هیچ جا نمیروی.»
دقت کنید سایمون و کارمن چطور در مواجهه با چالشهایی که باورهای مرکزی منفی آنها را تحت تأثیر قرار میدهند با خود حرفهای خود آسیبرسان میزنند. خودگویی درونی مانع فعالیت و حرکت آنان میشود و این امر باعث میشود که از مخاطره و تجربه چیزهای جدید وحشت داشته باشند، در نتیجه از همان راهبردهای مقابلهای بیخطر و آزمودهشده پیشین استفاده میکنند که همچنان منجر به احساس تردید و ناامیدی میشود.
کنار هم چیدن
نمودار زیر که توسط کریستین پادسکی (۱۹۸۹) تهیه شده است نشان میدهد که چطور باورهای مرکزی، قانونها و خودگویی درونی همه با هم کار میکنند.
نمودار ۱
ربکا را در نظر بگیرید. یکی از باورهای مرکزی او به آسیبپذیر دانستن خودش مربوط میشود. به طور افراطی خودش را مستعد هر گونه آسیب و بیماری میپندارد و در مقابله با هر چیز غیرعادی احساس بیکفایتی میکند؛ خواه احساسات درونیاش یا چالشهای دنیای بیرونی. ترکیب آسیبپذیری و احساس بیکفایتی ربکا را مجبور کرده است که قانونهای مشخصی برای خودش وضع کند:
۱ – به جاهای جدید نرو. اگر این کار را انجام بدهی دچار احساس سراسیمگی و استیصال میشوی.
۲ – اجازه نده کسی در حق تو لطفی بکند. آنها در عوض ممکن است از تو بخواهند که چیز وحشتناک و متفاوتی برایشان انجام دهی.
۳ – ورزشهای اکسیژنزا انجام نده. ورزش کردن ضربان قلب را تندتر و ایجاد برافروختگی میکند. این مسئله وحشتناک و غیرطبیعی است.
۴ – سوار هواپیما نشو وگرنه از خود بیخود میشوی.
۵ – به مرکز شهر نرو. آنجا شلوغ و پر از آدمهای غیرطبیعی است.
۶ – با جان بیرون نرو. احساسات جنسی خیلی شدید و خارج از کنترل هستند.
۷ – در پروژه اخیر محل کارت شرکت نکن. شاید مجبور شوی به شیکاگو بروی.
۸ – یک خودرو نو بخر تا خراب نشود. وقتی خودروهای کهنه خراب میشوند وحشتناک است.
حالا دقت کنید وقتی ربکا مجبور است برای گرفتن مدارکش به یک وکیل در طبقه سی و پنجم یک ساختمان برود، باور مرکزی آسیبپذیری و قانون ناشی از آن راجع به نرفتن به مرکز شهر چطور بر خودگویی درونی او تأثیر میگذارد.
مرکز شهر پر از آدمهای عجیب و غریب است، تو را اذیت میکنند و کیف پولت را میدزدند. من از این کار متنفرم. یک عده آدم که انگار همهشان عصبانی هستند و با همه دعوا دارند. خدایا! آسانسور هم که از همه بدتر است. از احساس بیوزنی که با پایین آمدن یا سرعت گرفتن آسانسور به من دست میدهد متنفرم. زیر پاهایم هم درست سی و پنج طبقه قرار دارد. مواجهه شدن با تمام این صحنهها به یک باره وحشتناک و خستهکننده است.
باورهای مرکزی ربکا، رفتن او به مرکز شهر را هر لحظه تحت تأثیر قرار میدهد و این ناراحتی را به حد یک کابوس شبانه تبدیل میکند. خودگویی درونی او باورها و قوانینش را به زنگ خطرهای وابسته به موقعیت تبدیل میکند. هر حرفی که ربکا به خودش میزند منجر به ترشح آدرنالین و تجربه موج ناراحتکنندهای از هورمونهای استرسزا در او میشود. وقتی خودش را در معرض افکار فاجعهآمیز قرار میدهد، تنش او شدیدتر میشود.
همچنین دقت کنید که چطور انتظارش از پریشانی به یک پیشگویی خودکامبخش تبدیل میشود: خودگویی درونی، پاسخ استرسآمیزی را در او ایجاد میکند که از آن میترسید و انتظارش را داشت و بدینترتیب باور مرکزی او راجع به آسیبپذیری تأیید میگردد.
زندانیان باور: راهنمای کاربردی تغییر باورها
نویسنده : پاتریک فانینگ ، ماتیو مککی
مترجم : زهرا اندوز
ناشر: ذهنآویز
تعداد صفحات : ۲۰۰ صفحه
معرفی کتاب: کتاب های تازه را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.