داستان کوتاه: «نمایندهٔ مجلس»، نوشته وودهاوس
وقتی به سالن نه چندان بزرگ قهوهخانه، کـه بـیشتر مـحل رفتوآمد ماهیگیران بود، وارد شدم، دو میهمان در آنجا حضور داشتند. یکی از آنها با حرارات دیگری را متقاعد مـیکرد و تکههایی از جملههای رمز آلودش به گوش میرسید: «بزرگترین در جهان»، «عظمت، یعنی همین». شنونده، نـگاهش به من افتاد بـا قـیافهٔ جدی، ولی خندهداری به من چشمک زد، و من در پاسخ او، لبخندی که حاکی از حسن نیت بود، زدم. و به این ترتیب بود که ما باهم آشنا شدیم. وقتی که «سخنران» بیرون رفت، شنونده بدون هیچ مـقدمه چینی، کنار من نشست و زیر لبی گفت:
-همهجا، دروغگو پیدا میشود.
من او تسلی دادم:
-ماهیگیران گزافه و دروغگویی را دوست دارند.
-بله، این را میدانم، ولی او اصلا ماهیگیر نیست. او پزشک است و دربارهٔ بیماری دریایی صحبت مـیکرد. آنـوقت شما (او خیلی دوستانه به زانوی من زد)، ماهیگیران را بدنام میکنید…من خودم ماهیگیرم، ولی در عمرم، حتی یکبار هم، دروغ نگفتهام.
من به چشمان روشن و معصوم او نگاه کردم و حرفش را باور کردم. در برابر چنین آدمـی، بـدون هیچ تردیدی، یک زنجیر مسی را، به جای زنجیر طلا میخرم.
مرد کوتاه قدی که عینک پنس داشت و وحشت از چهرهاش میبارید، وارد سالن شد و با انگشت بطری را از روی پیشخوان کنار زد.صـاحب بـار، یک استکان برای او ریخت و میهمان، با مهربانی به ما نگاه کرد. او آغاز کرد:
-عا…عا…عا…
ما هاج و واج به او نگاه میکردیم.
-عا…عا…عالی است…
او از فشاری که به خـودش داد، کـاملا سـرخ شد و بدون اینکه جملهاش را تـمام کـند، خـود را از سالن بیرون انداخت.
مصاحب من گفت!
-گمان کنم میخواست بگوید که «هوا عالی است».
-ولی آخر وقتی زبانش اینطور میگیرد، چه لزومـی دارد بـا کـسانی که نمیشناسد، صحبت کند؟
-شاید میخواهد به این تـرتیب، خـودش را معالجه کند، مثل برادرزادهٔ من -جورج- حتما دربارهٔ او با شما حرف زدهام.
من به او یادآوری کردم که ما تـازه بـاهم آشـنا شدهایم و من همین حالا از وجود جورج آگاه شدهام.
جورج مـولینر! فامیل منهم مولینر است. برایتان تعریف میکنم چه اتفاقی برای او افتاده.
برادرزادهٔ من، جورج، اگر لکنت نداشت و زبـانش نـمیگرفت، پسـر بسیار زیبایی بود. روشن بود که با این کمبود نمیتوانست کـار کـند، ولی، خوشبختانه، پدرش چیزی برای او گذاشته بود. جورج در ملک پدری خودش زندگی میکرد، روز ورزش میکرد و عصر جدول حل میکرد و بـه هـمین تـرتیب گذراند تا سی ساله شد. مطالعه، دید او را وسیع کرد، به نحوی کـه بـه جـز سوزان بلک دختر کشیش، بهتر از هرکس دیگری در آن ناحیه دربارهٔ حضرت موسی، خدای رع و پرنـدهٔ امـو، چـیز میدانست. سوزان هم به حل جدول علاقهمند بود و نخستین دختر در وارچستر بود که دربـاره «عـزنین» و «داربو» چیزهایی میدانست.
به خاطر معاشرت با این سوزان بلک بود که نـخستین بـار جـورج به فکر معالجهٔ لکنت زبانش افتاد. بسیار پیش میآمد که او به خانه کشیش مـیرفت تـا بپرسد مثلا کدام کلمهٔ چهار حرفی به معنی «اصطلاح معمولی زمینهای غیر زراعـتی» اسـت. ولی، بـرای اینکه منظورش را بفهماند، میبایستی دستکم نیم ساعت وقت صرف کند. سوزان هم اغلب به خـانهٔ او مـیرفت تا بفهمد مثلا کدام کلمهٔ شش حرفی به معنی «مرد آدمکشی کـه هـرچه بـیشتر بکشد، مدال بیشتر میگیرد» است. یک روز عصر که سوزان به جورج کمک میکرد تا یـک واژهـ 25 حـرفی را پیدا کند، جورج متوجه شد که سوزان در نظرش، دختری دوست داشتنی، مـهربان، عـزیز، پرستیدنی و از این چیزهاست.
ولی، هربار که جورج میخواست این چیزها را به سوزان بگوید، تنها چیزی که از گـلویش بـیرون میآمد، خرخر و سرفه بود.
بالاخره، جورج تصمیم گرفت به لندن برود و بـه پزشـک متخصص مراجعه کند.
پزشک پرسید:
-چه خـدمتی از مـن بـرمی آید؟
و جورج شروع کرد:
-م…م…من.
-چه میخواهید بگویید؟
-ز…ز…ز…
-آواز بـخوانید.
-ب…ب…ب…بخوانم؟
جـورج کاملا حیرتزده بود.
پزشک بیشتر توضیح داد. او پیرمرد خوش قلبی بود که چشمانی تـنگ و ریـشی
-وقتی که لکنت زبان داریـد، هـر چه را کـه مـیخواهید بـگویید، مثل کسی که میخواهد آواز بخواند. آنـوقت گـیر زبانتان کمی تخفیف پیدا میکند.
جورج فکر دکتر را پسندید، سرش را تکان داد، چـشمانش را بـست، جملهای را که میخواست بگوید، جور کـرد و با صدای بلند شـروع کـرد:
-من دختر دلربایی را دوست دارم، دخـتری عالی و زیبا. او مثل گل زنبق پاکیزه است، همچون گل زنبقی که بر اسـتخری پاک بـاشد.
پزشک پرسید:
-خوب، از من چـه خـدمتی برمیآید؟
-او، هـمچون گل سرخ زیـباست. سـوزان من، مثل ناقوس کـلیساست.
-آقـا!…
-دختر خیلی زیبایی است!
-دختر همین است؟
دکتر، به عکسی که جورج از جیبش درآورده بود، و در دسـتش مـیلرزید، چشم دوخت.
جورج سرش را به عـلامت تـأیید پایین آورد و دوبـاره بـه آواز خـواندن پرداخت:
-بله آقا، خـوب نگاه کنید، این، همان دختر بینظیر من است. به محض اینکه به پدرش برخورد کنم، بـه او خـواهم گفت: «ما را به عقد هم درآوریـد».
-کـافی اسـت.
دکـتر رو تـرش کرد
-باشد، خـیلی خـوب.
-اگر شما هم، آنطور که من میشناسم، سوزی را میشناختید!
-بسیار خوب، دیگر بس است! ساکت بـاشید! مـن هـمه چیز را فهمیدم. حالا بگویید که با مـن چـکار دارید؟
و وقـتی دکـتر دیـد کـه جورج دوباره دهانش را باز کرد، فریاد زد:
-نه، نه، آواز نخوانید، هر چه میخواهید روی کاغذ بنویسید.
جورج نوشت. و متخصص، همانطور که میخواند، گفت:
-خوب.. شما میخواهید به او پیشنهاد بـدهید، ولی احساس میکنید که نیرویش را ندارید، زبانتان بند میآید و موفق نمیشوید. هر بار که میخواهید حرفتان را بزنید، گلویتان میگیرد و به جای هر چیز فریاد میکشید و سوت میزنید. اینطور است؟
جورج به عـلامت تـایید سرش را تکان داد.
-این حالت نادر نیست و من بارها در کار خود به آن برخوردهام.شما میبینید که عشق-حتی در تارهای صوتی آنهایی هم که میتوانند درست حرف بزنند، تأثیر منفی مـیگذارد: خـوب، کسی هم که لکنت زبان داشته باشد، به جیرجیر میافتد، درست مثل صدای سیفون. من تنها به یک وسیله میتوانم به شما کـمک کـنم.
جورج پرسید:
-چه…چه…چطور؟
-گـوش کـنید-متخصص سرانگشتان دو دستش را به هم رساند و نگاهی ملاطفتآمیز به مریضش کرد-لکنت زبان، قبل از آنکه یک نقص عضوی باشد، سرچشمهٔ روانی دارد و بیش از همه بـه کـمرویی مربوط است، که آنـهم بـه نوبهٔ خود ناشی از عقدههای روانی است. در چنین مواردی، من به هر جوانی که به من مراجعه کند و مثل سیفون سوت بکشد، تنها یک توصیه میکنم: هر روز دستکم با سه آدم غـریبه صـحبت کنید. آدمهای ناآشنا را به بحث بکشید، به این مطلب توجه نکنید که آنها خوششان میآید یا نه، مجال مخالفت به آنها ندهید. بعد از چند هفته خواهید دید که این «دارویـ» روزانـه، چقدر بـه شما کمک خواهد کرد. خجالت را کنار بگذارید، لکنت زبانتان برطرف خواهد شد.
دکتر، دستش را به طرف مـریض دراز کرد، پنج گینه از او گرفت و او را دست به سر کرد.
جورج هرچه بـیشتر دربـارهٔ تـوصیهٔ دکتر فکر میکرد، کمتر از آن خوشش میآمد.
او وسیلهای کرایه کرد و به ایستگاه راه آهن رفت. تردید در تمامی راه او را عذاب مـیداد. آیـا تصمیم بگیرد که با آدم ناشناسی صحبت کند؟ چطور میتواند از عهدهٔ این کار برآید؟ ولی، مثل همهٔ مـولینرها بـالاخره تـوانست بر خودش مسلط شود. به سختی دندانهایش را به هم میفشرد، در چشمانش برق زیبای شجاعت مـیدرخشید: همین امروز هم باید با سه ناشناس صحبت کند، و لو اینکه مجبور باشد، هـر جمله را جداگانه و با آواز بـیان کـند.
در کوپهای که جورج وارد آن شده بود، مردی بلند قامت، با چهرهای خشن نشسته بود. جورج داد که دفعهٔ اول، با هم صحبت مطبوعتری روبرو شود. ولی مرد غریبه رو به جورج کرد و گفت:
-ای…این. د…د…دو و.. لت، ک…ک…ک…کار…ر…هـای.. اااح… مقانهای.میمی میکند، اینطور نیست آآقا؟
جورج بیاختیار کمی عقب رفت.
قطار تکان میخورد و خورشید چهرهٔ نیرومند مرد ناشناس را، که چشمانی تحریککننده داشت، روشن میکرد. نمیشود به این شخص پاسخ «ب ب ب…بـله» را داد. او حـتما گمان خواهد کرد که او را مسخره میکنم و خدا میداند که چه پیش آید. ولی، او را بدون پاسخ هم نمیتوان گذاشت. ولی، در هیمن موقع، که جورج با سکوت خود فکر میکرد، مردناشناس خشمگین شـد. او مـثل خرچنگ سرخ شد و فریاد زد:
-من، از شما چی چی چیزی پرسیدم، خ خ خیلی مؤدب، و…و…شما س… س…سکوت کردهاید. شما ک ک کرید؟
همهٔ مولینرها، به زیرکی معروفند. جورج فورا دهانش را باز کرد و زبان خود را نـشان داد. یـکباره وضع تغییر کرد و مرد ناشناس آرام شد.
-ل…ل…لال؟-صدایش نرم و بااحساس شده بود-م م من…ا…ا… امیدوارم ن ن نرنجیده ب ب باشید. چ…چ چقدر وحشتناک ا است، ح ح حرف… ن ن نزدن؟
مرد غریب در روزنامهٔ خود فرو رفت و جورج، که احساس خـستگی زیـاد مـیکرد،
خودش را روی نیمکت انداخت.
او میبایست در اپلتـون قـطار عـوض کند. جورج پیاده شد و روی سکوی خالی در انتظار قطار به قدم زدن پرداخت.
انتظار خیلی طول کشید. جورج وارد بوفه شد و در آنجا به زحـمت بـوفهچی خـواب آلود را پیدا کرد، بعد به سکو برگشت و در آنجا دوبـاره قـدم زد.دلتنگ بود و حوصلهاش سررفته بود.
یکباره مرد عجیبی وارد سکو شد، لباس خواب پوشیده بود با یک بارنی و پوتینی زرد. و بـشکهای را بـه جـلو میچرخاند. او با چنان محبتی برای جورج سر تکان داد که بـا وجود لباس عجیب و غریبی که داشت، جورج تصمیم گرفت با او حرف بزند. او پیش خود فکر کرد. «لباس کـه چـیز مـهمی نیست، چه بسا که زیر این لباس کار، قلب با مـحبتی در طـپش باشد». و شروع کرد:
-هـ…هـ…هوای…ع ع ع عجیبی است.
و مرد غریب پاسخ داد:
-خوشحالم که از آن خوشتان آمده اسـت. مـن آن را مـخصوصا برای شما سفارش دادهام.
جورج از جواب نامعقول او کمی جا خورد، ولیاز رو نـرفت:
-م…م…مـمکن اسـت بپرسم ک…ک که چ…چ…چه کار میمی میکنید؟
-چه کار میکنم؟
-آهان فهمیدم که منظورت چیست. من عـرض را بـه طـول اضافه میکنم، همین
-او انگشتانش را چرخاند و ادامه داد-مته، مغز مرا سوراخ میکند، ولی من همچنان سـرجایم هـستم. مطلب این است که…
مرد غریب صدایش را پایین آورد و خیلی آرام، دست جورج را گـرفت.
-مـیبینید، مـن یک نجاشی حبشی هستم. قصر من آنجاست.-او با دست طرفی را نشان داد که ساختمان بـزرگی دیـده میشد-ولی خواهش میکنم در اینباره چیزی به کسی نگویید. من بهطور ناشناس، و با نـا المـرهی گـی بوت، مسافرت میکنم.
آنها روی سکوی خالی قدم میزدند، و ضمنا نجاشی، دست جورج را محکم گرفته بـود. او گـفت:
-بالاخره، ما تنها شدیم.
در واقع هم، روی سکو هیچکس نبود. جورج داشت نـگران مـیشد و مـتأسف بود که حتی پلیس هم در آن نزدیکیها نیست.
نجاشی زمزمه کرد:
-میخواهم با شما خصوصی صـحبت کـنم.
-و…وا…واقعا؟
-بـله، مثلا میخواهم عقیدهٔ شما را دربارهٔ قربانی کردن آدمها بدانم.
جورج با اشـاره بـه او فهماند که اعتقاد او در اینباره کاملا منفی است.
-به چه مناسبت مورد پسند شما نیست؟
جورج به زحـمت تـوانست مطلب را روشن کند، ولی نجاشی درحالیکه قیافهٔ متفکری به خود گرفته بود، گـفت:
-ولی فـکر میکنم حق با شما نیست. میدانم یـک مـکتب عـلمی وجود دارد که هرگونه قربانی را بهطور کلی رد مـیکند، ولی م تـوجهی به این مکتب ندارم. به طور کلی از همهٔ این آموزشهای تجدد خواهانهای کـه مـد شده است نفرت دارم. امپراطور حـبشه، هـمیشه آدمهای قـربانی را بـا خـودش دارد. خواهش میکنم با ن بیایید.
او جورج را بـه طـرف انبار کوچکی هل داد. که نگهبانان، چراغهای دستی، لامپها و دیگر لوازم خود را در آن نـگه مـیداشتند. از آنجا بوی نفت و روغن میآمد، جـورج اصلا نمیخواست به آنـجا بـرود، بخصوص همراه این مرد، بـا آن نـگاههای غیر عادیش.
جورج پیشنهاد کرد:
-ش…ش…شما بفرمایید.
-چیزی نمیشکند احمق!
-ا.. ا…احمق؟
-اهه! ما مـیدانیم کـه چگونه اتفاق میافتد! آدم را آنجا مـیچپانند، در را مـیبندند و از پنـجره با لوله آب سرد رویـش مـیریزند. میدانیم، امتحان کردیم.
-ب ب ب بـه شـما اطمینان م م میدهم..
-خوب! تو مرد جنتلمنی هستی. منهم جنتلمنم. ما هر دو جنتلمن هستیم. شـما چـاقو دارید؟
-ن…نه.
-خوب مهم نیست-نجاشی او را تـسکین داد-مـن حتما آنـجا چـیز مـناسبی پیدا خواهم کرد.
و بـا لبخند محبتآمیزی وارد انبار شد. جورج از خانوادهٔ مولینرها بود و به کلام جنتلمن احترام زیادی میگذاشت، وبـاوجوداین، اگـر در این لحظه کلید داشت، از بستن در بـه روی نـجاشی خـودداری نـمیکرد. ولی چـون کلید نداشت، بـدون هـیچ عذرخواهی، خیلی ساده در را کلون کرد. از داخل صدایی شنیده شد: این امپراطور بود که به چراغهای دسـتی بـرخورد کـرده بود. جورج، به سرعت به طرف قـطاری کـه مـیآمد، دویـد، خـودش را بـه اولین کوپهای که برخورد کرد انداخت، به سرعت زیر نیمکت رفت و خود را در گوشهای فرو برد. ابتدا گمان کرد که نجاشی به دنبال او آمده است، زیرا در یکباره بـاز شد و نسیم خنکی به او خورد. ولی، وقتی که نگاه کرد، زانوهای خانمی را دید که وارد میشد. ولی، باوجود اینکه اغوا شده بود، از خجالت چشمان خود را فورا بست.
صدای زنانهای بلند شد:
-باربر.
-بـله خانم؟
-در ایـستگاه چه خبر است؟ چرا شلوغ شده؟
-دیوانهای از تیمارستان فرار کرده است خانم، از آنجا، ساختمانی که پشت درختان است.
-چه وحشتناک!
قطار تکان خورد، صدای نیمکت بلند شد. زن روی آن نشست و سپس صدای خش خـش روزنـامه بلند شد. قطار سرعت گرفت.
جورج نخستین کسی بود که زیر نیمکت مسافرت میکرد. او تصمیم گرفت یواشکی از زیر نیمکت بیرون بیاید. با وجـودی کـه زنها را کم میشناخت، در اینباره مـطمئن بـود که اگر این خانم مردی را ببیند که از زیر نیمکت بیرون میآید، فریادش را بلند خواهد کرد.
به همین مناسبت، جورج با احتیاط تدبیری اندیشید: یـکی از چـشمهایش را باز کرد. زن غرق مـطالعهٔ زوزنـامه بود. یواشکی از زیر نیمکت بیرون آمد، با احتیاط بلند شد و نشست. زن، زوزنامهاش را میخواند.
جورج از موقعیتی که به دست آورده بود، خوشحال بود و خاطرات نامطبوعی را که مربوط به پیشامدهای چند دقـیقهٔ پیـش بود، فراموش کرد. او توصیهٔ دکتر را به یاد آورد: سه هم صحبت ناشناس. خوب…اگر درست حساب کنم، دو تا انجام شده است.
تنها میماند یکی.
بالاخره تصمیم گرفت که با احتیاط سـرفهای بـزند، قیافهٔ مـطبوعی به خود گرفت که با نخستین حرکت خانم سر صحبت را باز کند.
ولی، نتیجه تاندازهای غیر منتظره بـود. خانم به سختی از جایش پرید. روزنامه را انداخت و با وحشت به جـورج نـگاه کـرد. گمان میکنم روبنسون کروز و هم، وقتی که ردپایی روی شنها یافت، همین حالت را پیدا کرده بود. او خودش تـنها در کـوپه نشسته بود و ناگهان…خانم حتی یک کلمه هم حرف نزد، ولی چهرهٔ او گواه هـمه چـیز بـود.
جورج هم احساس دست پاچگی کرد. حضور یک زن، کمرویی ذاتی او را بیدار کرده بود.
چطور شـروع کنم؟
یکمرتبه، چیزی به خاطرش رسید. به ساعت نگاه کرد. چهار و نیم بود. او مـیدانست که زنها در چنین سـاعتی، یـک فنجان چای خیلی دوست دارند و او هم در چمدان خود، ترموس با آب داغ داشت.
-خانم، اجازه میدهید جسارت کنم و یک فنجان چای خدمتتان تقدیم کنم؟
او این مطلب را نگفت، بلکه فقط میخواست بگوید: ولی، مثل همهٔ مـواقعی که زن حضور دارد، از گلوی او صداهای عجیبی بیرون آمد که بیشتر شبیه به قدقد مرغ کرچ بود.
و خانم که رنگش کاملا پریده بود، همچنان با وحشت به جورج نگاه میکرد.
چشمانش، مثل تـوپ گـرد شده بود.
جورج از خانوادهٔ مولینرها بد و ذهنش مثل ساعت کار میکرد. اگر او نمیتواند از راه معمولی حرفش را بزند، بهتر است که به آواز خواندن متوسل بشود.
جورج آغاز کرد:
-چای برای دو نفر و دو نـفر بـرای چای، من برای شما، شما برای من…
ولی جورج بیشتر تعجب کرد: خانم کبود میشد. او تصمیم گرفت روشنتر بیان کند و آواز را شروع کرد:
-من ترموس خوبی دارم. چای داغی در آن هست. فـکر نـمیکنید نوشیدن چای کمتر از نشستن کسلکننده باشد؟ من ترموس خوبی دارم. چای هم در آن هست. چای داغ. تقریبا میجوشد. اجازه میدهید برای شما بریزم؟
رفتار جورج خیلی مؤدبانه بود، ولی ناگهان چشمان خانم چپ شـد و خـیلی آرامـ روی نیمکت افتاد. جورج نزدیک او نـشست، بـا قـیافهای کموبیش احمقانه، شبیه ماهیگیری که یک ماهی آزاد بیست کیلویی به قلابش گیر کرده باشد. سپس شانهها را بالا انداخت و به تماشای مـنظرهٔ بـیرون از پنـجره پرداخت. قطار به وودویل، سرزمین پدری او نزدیک میشد. و او بـه یـاد سوزان افتاد. و همیشه، احساسات لطیف، اشتهای او را بالا انداخت و به تماشای منظرهٔ بیرون از پنجره پرداخت. قطار به وودویل، سرزمین گـاهگاهی هـم بـه خانمی که بیهوش شده بود، نگاه میکرد. او لبهایش را تکان داد و چـشمانش را باز کرد. جورج میخواست پیشنهاد قبلی خود را تکرار کند، ولی ذهن او را فکر قشنگی به خود مشغول کرد: «من قـبلا آنـها را دوسـت داشتم و بعد سوزان را»، که در مورد او به سختی میشد کلامی پیدا کـرد. در هـمین لحظه، واگن تکان خورد، ترموس به طرف بالا پرید و به کف واگن افتاد و چای داغ روانـ شـد. فـنجان هم از دست جورج افتاد و چهار تکه شد.
جیغ خانم بلند شد، او تـقریبا تـا سـقف پرید و دستهٔ ترمز خطر آویزان شد.
بلافاصله، ترمز صدا کرد و قطار ایستاد. از واگنها سـروصدا و هـمهمهٔ مـسافران نگران بلند شد.
دهقانانی هم که در مزرعه کار میکردند، به طرف قطار دویدند.
خـانم از کـوپه بیرون پرید، خودش را به مأمور قطار رساند و همانطور که زار زار گریه میکرد، گفت کـه دیـونهای کـه از تیمارستان گریخته، به او حمله کرده و نارنجکی به طرف او انداخته است.
ازدحام لحظهبهلحظه بیشتر مـیشد. بـه نظر میرسید که همهٔ دهقانان از همه طرف، از چادرها و کلبههای خود میدویدند تا جـورج خـجلتزده را تـماشا کنند.
جورج، مثل همه مولینرها، دور از هرگونه خودستایی بود. برعکس، او از هرگونه تظاهر عمومی نفرت داشت: بـه هـمین مناسبت، از واگون بیرون پرید و با همهٔ نیروی خودش به طرف ده فرار کـرد.
جـمعیت از هـم جدا شد و به او راه داد. این جمیعیت انبوه به درد تحسین گریفیت بزرگ میخورد. جورج به یـاد قـهرمان فـیلم «میهمانی شبانهٔ کلوپ اتومبیل» افتاده بود.
همینطور که میدوید، سروصدای تعقیب کـه از پشـت سر میشنید، او را ترساند.
جلو همه، دهقانی با ریش بنلد سیاه خود میدوید و یک شن کش بـه دسـت داشت. بقیه هم به دنبال او بودند، بعضی با چوب دستی و بعضی بـا داسـ.
جورج به سرعت خود افزود. مثل تـندباد از کـنار خـانهها و دهکده گذشت، کلخانه و خانهٔ کشیش را پشت سـر گـذاشت و بالاخره به خانهٔ خود رسید و در آن را پشت سر خود بست.
اولین کاری که کـرد سـری به آشپزخانه زد و یک جرعه ویـسکی بـا سودا نـوشید.
سـپس خـود را تا اطاق مهمانخانه کشید و مات و مـتحیر بـر جای خود خشک شد. سوزان پشت میز نشسته بود و فرهنگ واژههای مـترادف را ورق مـیزد.
سوزان همینطور که مترادفها را تکرار مـیکرد گفت:
-آه آقای مولینر، چـه پیـش آمده است؟ لباسهایتان چروکیده و کثیف و موهایتان ژولیـده و آشـفته است.
جورج به زحمت لبخند زد.
-حق با شماست. به جز این من خـیلی خـسته و به سختی کوفته و ناتوانم.
دخـتر نـگاه بـا محبتی به او انـداخت.
-مـن خیلی به خاطر نـدیدن شـما، ناامید و غمگین شده بودم.
جورج دست او را گرفت. یکباره متوجه شد که لکنت زبانش تـمام شـده است. او میخواست برای امتحان زمزمه کـند:
-حـیاط را چمن پوشـانده اسـت، روی چـمنها هیزم است.
ولی، اصلا ایـن را نگفت:
-سوزان…سوزی.. من تو را دوست دارم. میخواهی زن من بشوی، همسر من، دوست من و شریک زنـدگی من؟
و او پاسـخ داد.
-آه جورج! البته که میخواهم، بیتردید، بـدون هـیچ شـرطی، بـله!
جـورج سوزان را بغل کـرد. ولی در هـیمن لحظه، سروصدایی از پنجره بلند شد.
کسانی که او را تعقیب میکردند، نزدیک شده بودند. در جلو همه همان دهـقانی کـه شـن کش به دست داشت و پشت سر او، انـبوه جـمعیت دیـده مـیشد.
-عـزیز مـن، یک کار خصوصی است و من باید نیم ساعتی تو را تنها بگذارم. آیا منتظر میمانی؟
-من تا آخر عمر منتظر تو خواهم بود.
-نه! اینقدرها لازم نیست، متشکرم! من نـیم ساعتی در گوشهٔ زیرزمین مخفی میشوم. اگر کسی سراغ مرا گرفت، خواهش میکنم به او بگو که من خانه نیستم.
-بله چشم، ولی یک دقیقه صبر کنید…من برای این پیش شـما آمـده بودم که
دربارهٔ یک کلمه مشورت کنم. این چـیست کـه دندانه دارد، در کارهای زراعتی به کار میرود، چهار حرفی است و به «ش» ختم میشود؟
-شن کـش، طـلای مـن! ولیاین وسیله تنها برای کارهای زراعتی به درد نمیخورد.
از این زمان دیگر جورج لکنت زبان را فـراموش کرد. او بعدها ناطق و سپس نمایندهٔ مجلس شد. باور نمیکنید؟ دو هفته پیش انتخابکنندگان به خـاطر بالا رفتن مالیاتها او را کـتک زدنـد. حالا دیگر امیدوارم که حرف مرا باور کنید.
نوشته: P. G. Wodehouse
ترجمهٔ پرویز شهریاری
منبع: هدهد – مرداد 1358 – شماره 3