معرفی کتاب آبدوغ خیار (روایتهایی مضحک از سلاطین قاجار)، نوشته رضا بهرامپور
مقدمه
تا کنون مورخان و محققان کتابهای متنوعی دربارهٔ تاریخ حدوداً ۱۳۰ سالهٔ سلسلهٔ پادشاهی قاجاریه و سلاطین و شاهان عجیبوغریب(!) این خاندان نوشتهاند. در تألیف آن کتب، با توجه به علاقه و تخصص مؤلفان، سعی شده از دیدگاههای مختلف ازجمله تاریخی صرف، جامعهشناختی، تاریخی ـ تحلیلی و… به قضایا و حوادث این دورهٔ نسبتاً تأثیرگذار و مهم در تاریخ کشور پرداخته شود.
اما هر گاه بهعنوان یک مخاطب عادی (و یا تا حدودی حرفهای حتی!) به ریز و درشت حوادث و ماجراهای ضبطشده در منابع و اسناد معتبر دربارهٔ قاجار و قاجاریان مراجعه کنیم، متوجه خواهیم شد که تاریخ مدون این سلسله دارای ابعادی گوناگون و بعضاً بکر و دستنخورده است که ارزش مطالعه، تحقیق، تحلیل و نگارش آثاری فراوان و جالبتوجه را دارد و میتواند با اقبال عمومی نیز مواجه شود.
نگارنده، بهعنوان یک داستاننویس (اگر خداوند قبول فرماید!) و علاقهمند به تاریخ (علیالخصوص تاریخ شیرین قاجاریه!) و نیز طرفدار پروپاقرص ژانر طنز در حوزهٔ ادبیات داستانی، با دیدی متفاوت و البته فارغ از حساسیتهای معمول تاریخنگاری (و یا احیاناً تاریخسازی!) به مطالعهٔ اجمالی و غور در منابع دست اول (و بعضاً نایاب و کمیاب!) پرداخته و درصدد بیرون کشیدن روایتهایی با درونمایهٔ طنز (هجو، هزل و… حتی!) از عملکرد و رفتار هفت پادشاه عصر قجر برآمده و با گذراندن این روایتها از فیلتر ذهن بیمار و مشوش خویش(!) سعی در بازنویسی (و نه رونویسی!) و سادهسازی متون خشک و عاری از لطافت داشته است.
البته ذکر این نکته ضروری است که سعی شده حداقل پایبندی ممکن(!) را به کلیات وقایع تاریخی داشته باشیم و با ایجاد حداکثر تغییرات در جزئیات، نحوهٔ بازگویی و همچنین امروزیسازی و بهروزرسانی گفتگوها (دیالوگ) شیرینی و حلاوت مطالعهٔ این اثر دوچندان گردد، هرچند که از داستاننویس مدعی طنزپردازی چیزی جز این نیز انتظار نمیرود!
در پایان، جا دارد از وجود ایرادات و اشکالات احتمالی در نحوهٔ نگارش اثر که احیاناً موجب بالا رفتن فشار خون یا پایین آمدن قند خون و نهایتاً ترشح ناگهانی اسید معده در مخاطبان گرامی و فرهنگدوست میگردد پیشاپیش عذر تقصیر بخواهیم و تقاضای عفو کنیم!
شاد باشید
رضا بهرامپور
۱.مسابقهٔ کشتی
میگویند هنگامیکه کریمخان زند با لقب وکیلالدوله بر مملکت ایران حکومت میکرد، آغامحمدخان قاجار و برادرزادهاش خانباباخان (بعدها فتحعلیشاه قاجار) که در سنین نوجوانی بوده در دربار کریمخان و تحت نظر وی روزگار میگذراندهاند (البته بیشتر اسیر محسوب میشدهاند تا مهمان!).
روزی از روزها، کریمخان زند همراه با برادرزادهٔ خویش یعنی لطفعلیخان زند (همانی که ابراهیمخان کلانتر به وی نارو زد!) در حال گردش در حیاط قصر بودهاند که ناگاه با آغامحمدخان و برادرزادهاش خانباباخان مواجه میشوند و پس از ادای احترامات فراوان و اعلام جاننثاری از سوی مردان قجری، کریمخان، برای گرمتر شدن مجلس، به دو نوجوان حاضر در رکاب دستور کشتی گرفتن میدهد.
لطفعلیخان زند با دوبندهٔ قرمز و خانباباخان قاجار با دوبندهٔ آبی… روی سر و گردن همدیگر کار میکنند!
با اینکه سن و سال لطفعلیخان بیشتر از باباخان بود، کاملاً مشخص مینمود که قدرت زور و بازوی حریف قجری خویش را ندارد. هر چه به پایان بازی در سه دقیقهٔ اول نزدیک میشدند، خانباباخان بیشتر به برد نزدیک میشد و همین امر باعث نگرانی آغامحمدخان شد. وی که از عواقب احتمالی این برد میترسید و بیم جان خویش و برادرزادهٔ عزیزش را داشت به کنار تشک آمد و با اشارهای ریز از خانباباخان خواست که خود را عمداً به زمین بیندازد و از خیر پیروزی باارزش بگذرد! از قضا در این لحظهٔ شوم کریمخان چشمک زدن آغامحمدخان را میبیند و با تحکم به وی میگوید:
ـ ای خواجهٔ مخنث!… خجالت نمیکشی بچه را دورویی میاموزی؟!… اخراج از کنار زمین، برو اتاق خودت و در را هم ببند!
۲.کشتار کرمان
میگویند یکی از سرسختترین حریفان آغامحمدخان قاجار در راه رسیدن به سلطنت و سلسلهٔ پادشاهی قاجاریه لطفعلیخان زند، برادرزادهٔ دلاور و شجاع کریمخان زند، بوده است. پس از جنگ و جدل فراوان، آغامحمدخان لطفعلیخان زند را در کرمان و در میان حصار و باروی این شهر به دام انداخت و در محاصرهٔ لشکریان بیشمار خویش گرفتار کرد.
القصه، پس از کشوقوسهای فراوان و گذشت ایامی مدید، قحطی و گرسنگی بر مردم کرمان مستولی گشت و لطفعلیخان ناچار به خروج از شهر و تحویل آن به آغامحمدخان، خواجهٔ خونریز تاریخ، شد.
نقل است مردم کرمان بهدلیل حمایت از لطفعلیخان و برای یاری رساندن به وی هنگام محاصرهٔ شهر توسط لشکر آغامحمدخان، به کینهٔ وی دچار گشتند و تاوان سنگینی پرداختند. ازجمله اینکه به دستور خواجهٔ مخوف و کینهتوز، بیست هزار چشم از مردم کرمان درآوردند و از آنها منارههایی ساختند! و نیز گفتهاند که خود آغامحمدخان شخصاً مسئول شمارش تعداد چشمان از کاسه درآمدهٔ مردم بیگناه کرمان بوده است!
روزی از روزها، آغامحمدخان هنگام صحبت با صدراعظم خویش، اعتمادالدوله (حاجی ابراهیمخان کلانتر معروف!)، گریزی به واقعهٔ کرمان زده و به او گفته بود:
ـ قبل از تصرف شهر کرمان، مکرر با حضرت حق به مناجات و راز و نیاز پرداخته و دعا کرده بودم که اگر صلاح نمیدانی مرا بر مردم کرمان مسلط نکن و در این جنگ به پیروزی مرسان! چون که در صورت نفوذ به شهر و تسلط بر آن یقیناً به قتلعامی فجیع خواهم پرداخت! و خود دیدی که چه اتفاقی رخ داد. حکماً مردم این شهر گناه بزرگی انجام داده بودند که خداوند مرا بر آنها مسلط نمود تا کفارهٔ آن را بستاند، وگرنه من آدم کینهتوز و قسیالقلبی نیستم که…!
۳.مالیات ریش
میگویند هنگامیکه آغامحمدخان قاجار قدرت را در دست گرفت، از هول و هیجان رسیدن به تاج و تخت، نمیدانست چه کند و چه رفتار و عملکردی از خویش نشان دهد! آنقدر دستپاچه شده بود که قانونهای بسیار مسخره و دمدستی وضع و خود را مضحکهٔ عام و خاص میکرد!
روزی از روزها، آغامحمدخان قاجار که بهدلیل خواجه بودن محروم از نعمت ریش و محاسن بود، از روی کوتهفکری و تنگنظری و اینکه چشم دیدن ریشهای پرپشت و تروتمیز دیگر مردان را نداشت، دستور عجیبی صادر کرد:
ـ حکم میکنیم که منبعد رجال ممالک محروسه حق داشتن محاسن را ابداً نداشته و یا باید ریش خود را از ته تراشیده و شبیه زنان خویش شوند و یا مالیات سنگین و کمرشکن داشتن ریش را بپردازند!… حالا خود دانید!
با صدور این حکم و دستور از زبان خواجهٔ خونریز، مردان باغیرت و مبادیآداب که ریش را نشانهای از مردانگی خویش میشمردند به جنبوجوش افتادند و با توسل به روحانیون و علمای مذهبی، حکم شرعی تراشیدن ریش را به گوش این خواجهٔ مسخره رسانیدند! اما کو گوش شنوا! آغامحمدخان قصد کوتاه آمدن از امر همایونی خویش را نداشت، تا اینکه مردان ریشدار و ریشدوست با اتحادی مثالزدنی آمادهٔ قیام و شورش مسلحانه شدند و خواجه بهناچار حکم به لغو این قانون مندرآوردی و مضحک داد!
۴.سرخ کردن روغنفروش
میگویند آغامحمدخان قاجار، خواجهٔ شیاد و خونریز تاریخ، در هنگام جوانی به دست کریمخان زند به اسارت گرفته شده و در ارگ سلطنتی وی، مدتی در طهران و سپس در شهر زیبای شیراز و البته تحت تدابیر شدید امنیتی، روزگار میگذراند.
خواجهٔ جوان در دورانی که در طهران بود، با اجازهٔ خان زند، خانهای کوچک در محلهٔ سنگلج طهران اجاره نموده و تحتالحفظ با جیره و مواجب و مقرری محدود و معینی زندگی میکرد. وی مجبور بود برای سیر کردن شکم خویش هر روز به مقداری اندک از دکان روغنفروشی نزدیک منزلش روغن بخرد و با طبخ غذایی سبک و ارزانقیمت به زندگی نکبتبار خویش ادامه دهد!
نقل است هر روز خواجه به مقدار یک پشیز (= پول مِسی و کمارزش) روغن از روغنفروش مذکور خریداری مینمود اما روغنفروش کَلّاش بهجای روغن مرغوب و درجهیک، به وی روغنی بدبو و متعفن میداد که حتی سگ و گربه نیز نمیتوانست از آن استفاده کند! وی در جواب اعتراضهای آغامحمدخان نیز همواره با ترشرویی جواب میداد که:
ـ همینه که هست! میخوای بخواه، نمیخوای هِرّی!
آغامحمدخان که بهدلیل انحصاری بودن صنعت روغن در آن زمان، چارهای جز خرید از همان مردک گنددماغ نداشت و از آنجایی که کینهتوزیاش طعنه به شتر میزد(!) کینه و عداوت او را به دل گرفته و همواره مترصد فرصتی مناسب برای تسویهحساب بود!
تا اینکه بالاخره آن روز شوم از راه رسید و خواجهٔ مخنث پادشاه کل ممالک محروسه گشت و تاج و تخت پادشاهی کشور باستانی ایران را تصاحب نمود. وی پس از مدتزمانی که درگیر جنگ و شورشهای متعدد در نقاط مختلف کشور بود، بالاخره روی آرامش را دید و طهران را بهعنوان پایتخت حکومت قاجاریه انتخاب نمود.
روزی از روزها، خواجهٔ مخوف تازهبهقدرترسیده بهصورت کاملاً یهویی به یاد آن روغنفروش شیاد افتاد و دستور احضار وی را صادر نمود. روغنفروش با مشاهدهٔ آغامحمدخان قاجار و تاج مرصع بر سر وی تازه دوزاریاش افتاد و فهمید که در جوانی چه دستهگل بزرگی به آب داده است! ولی خب، خیلی دیر شده و فرصتی برای جبران مافات نبود…! آغامحمدخان قاجار رو به دکاندار نمود و گفت:
ـ ها، ای مردک بیچشمورو! [و کمی بدتر البته!]… ما را بهخاطر داری؟!… ما همانی هستیم که تویِ الاغ فِرت و فِرت به ما روغن سوخته و آشغال و چینی میدادی! هیچ خیال نمیکردی روزی هم خواهد رسید که تو سزای آن اعمال زشت و ننگینَت را بدهی! دیگ روغن را بیاورید!
به دستور آغامحمدخان، دیگ بزرگی را پر از روغن کردند و آن مرد کلاهبردار مغرور را در روغنهایی که خود صاحبش بود زندهزنده سرخ کردند!
۵.عشق جواهر
میگویند آغامحمد قاجار پس از جدال و کشمکشهای فراوان، سرانجام در بهار سال ۱۲۱۰ ه.ق در شهر طهران تاجگذاری کرد و با تأسیس سلسلهٔ پادشاهی قاجاریه خود نیز موسوم به آغامحمدشاه قاجار، اولین و آخرین شاه خواجهٔ ایرانزمین، گشت!
نقل است آغامحمدشاه اولین برنامهٔ خود پس از تاجگذاری را هجوم به مشهد مقدس و به غنیمت درآوردن گنجینهٔ عظیم و پر بهای جواهرات نادرشاه، که پس از وی نسلبهنسل به پسرانش منتقل شده بود، تعیین کرد. آغامحمدشاه که علاقهٔ عجیبی به جمعآوری جواهرات و بازی کردن(!) با آنها داشت نمیتوانست بهراحتی از این گنج بزرگ دست بشوید.
روزی از روزها، آغامحمدشاه با لشکری عظیم به سمت مشهد مقدس حرکت کرد و بلافاصله به دیدن شاهرخ، نوهٔ نابینای نادرشاه و پادشاه فعلی سلسلهٔ افشار ـ که فقط در خراسان بزرگ سلطنت میکردند ـ رفت و پس از سلام و ماچ و بوسه و چای و قلیان، خیلی رک و راست به شاهرخ گفت:
ـ جواهرات را بده!
ولی شاهرخشاه نابینا که نمیخواست میراث جد بزرگش را به این راحتی از دست بدهد، از تحویل گنجینهٔ نادری امتناع ورزید و با تهدید و عصبانیت آغامحمدشاه روبهرو شد که:
ـ دو روز… فقط دو روز… تصمیمتو بگیر!… وگرنه ضرر خواهی کرد.
شاهرخ از فرط استیصال روی به مجتهد بزرگ شهر مشهد یعنی حاجی میرزا مهدی آورده و او را برای وساطت نزد خواجه شاه فرستاد. خواجه، حاجی میرزا مهدی را به حضور پذیرفت و علت آمدنش را پرسید:
ـ حاج آقا!… شما کجا اینجا کجا؟!… بچهها جمع کنید!… بفرمایید چای و قلیان!
ـ لازم نیست!… آمدهام تا از شهریار قدر قدرت ملک ایران درخواست کنم تا با این طفل معصوم (شاهرخ!) کاری نداشته باشد و او را به حال خویش واگذارد!… بگذارید وی به درد خویش بمیرد!
ـ حاجی!… من جواهراتشو میخوام! میفهمی؟!… جواهرات!
نقل است در حین صحبت این دو شخصیت تاریخی، چشم آغامحمدشاه به انگشتر زیبای زمردین این حاجی میرزا مهدی افتاده، خواجهٔ تاجدار با رؤیت آن انگشتر زیبا رشتهٔ کلام از دستش خارج شد و سریعاً درخواست مشاهدهٔ آن را کرد. میرزا مهدی نیز رسم ادب را بهجا آورد و انگشتر زمرد خویش را در اختیار آغامحمدشاه قرار داد.
شاه حیلهگر پس از وارسی فراوان انگشتر، با انبر مخصوصی که همیشه در جیب داشت(!) نگین آن را جدا کرد و تنها حلقهاش را به مجتهد برگرداند و سپس افزود:
ـ حاج آقا!… خیلی زمرد قشنگی است! بنده این را به رسم یادگاری از شما قبول کردم!… البته شما که خودتان روحانی هستید و خوب ملتفتید که برای شما انگشتری عقیق شایستهتر از انگشتر زمرد است!… خدا بده برکت!
مجتهد معروف پس از مشاهدهٔ این اندازه از طمع و جواهردوستی شاه شیاد، سریعاً به جانب شاهرخ شاه شتافت و از او خواست که هر چه زودتر تمام جواهرات و خرتوپرتهای نادری را تحویل و جان خویش را نجات دهد!… هرچند که شاهرخ احمق از تحویل گنجینه امتناع ورزید و سر خود را بهخاطر مال دنیا به باد داد!
۶.عروس قاطرچی
میگویند قبل از آنکه کریمخان زند به پادشاهی ایران باستانی برسد و خود را وکیلالرعایا بنامد، یکی از سرسختترین رقبایش در این راه محمدحسنخان قاجار، پدر آغامحمدخان و رئیس ایل قاجار در استرآباد و مازندران، بوده است.
کریمخان پس از جنگ و جدلهای فراوان بالاخره موفق به شکست دادن حریف قجری خویش شد و فرزندان او را ـ نُه پسر و دو دختر ـ بهعنوان اسیر به شهر قزوین برد و در آنجا ساکن کرد. البته ناگفته نماند کریمخان، آغامحمدخان را که نوجوانی خواجه بود بههمراه خواهر بزرگش موسوم به شاهجهان بیبیخانم همراه خود به شیراز، مقر حکومتش، برده بود و در نظر داشت این دختر قاجاری را به عقد پسرش، محمدرحیمخان، درآورد.
نقل است دختر کریمخان زند با این پیوند اعلام مخالفت کرده و به پدر تاجدارش گفته بود:
ـ بابا وکیل!… این دخترهٔ چرک کثیف لایق همسری آقاداداش بنده نیست و شایستهٔ ازدواج با امثال قاطرچیان است!… پیفپیف!… خودم چندتایی از همکلاسیهایم را برای خانداداش در نظر گرفتهام!
کریمخان از سر علاقه به دختر افادهایاش، شاهجهانبانو را ناچاراً به شهر قزوین و به نزد خانوادهاش فرستاد!
روزی از روزها که دیگر عصر کریمخانی و دوران حکومت مِلو و آرام وی گذشته و توفان آغامحمدخان خونریز شروع گشته بود، خواجهٔ تاجدار از روی کینه و عداوت همان دختر مذکور کریمخان زند را احضار کرد و با تمسخر و ریشخند به وی گفت:
ـ دخترهٔ چشمسفید!… خواهر دستهگل مرا لایق قاطرچیان دانستی!… زِر مفت زدی!… به کیفر این سخن یاوهات تو را به بابافاضل، قاطرچی مخصوص خودم، میبخشم که تا آخر عمرت کنیزیاش را بکنی!… گریه نکن!… خیلی هم مبارک است!
۷.کینهٔ شتری
میگویند کریمخان زند پس از تسلط بر ایل قاجار، پسر خواجهٔ آن ایل موسوم به آغامحمدخان را از سر دلسوزی و یا با هر نیت دیگری با خود به شیراز برد و در دربار خویش از وی نگهداری نمود. کریمخان که از هوش و ذکاوت آغامحمدخان آگاه شده بود همواره سعی میکرد با او رفتار خوبی داشته باشد، تا آنجایی که حتی برخی از مواقع در مورد مسائل و موضوعات مهم مملکتی با او به مشورت مینشست.
اما این تمام ماجرا نبود، آغامحمدخان بهدلیل مقطوعالنسل بودن و نداشتن قدرت مردانگی، همواره زیر شکنجههای روحی و روانی خاندان زند بود و در مدت حضورش در دربار کریمخان، بهدلیل رفتارهای موهن و تحقیرآمیز اطرافیان وکیلالرعایا، بهشدت کینهٔ خان زند و ایل و طایفهاش را به دل گرفت و همواره در فکر تلافی و انتقام از آنها بود!
در مورد کینهٔ آغامحمدخان نسبت به کریمخان زند و ایل و تبارش داستانهای فراوانی در تاریخ آمده است که به ذکر چند مورد از آنها میپردازیم:
نقل است که آغامحمدخان، پادشاه خواجهٔ ایران، در مدت حضورش در دربار کریمخان، هر بار که به دیدار و ملاقات وی دستور مییافت، پنهانی و از روی کینه و حسد با قلمتراش همراه خود شروع به سوراخ کردن و پاره نمودن فرشها و قالیچههای سلطنتی ارگ کریمخانی میکرد! هر چند که پس از رسیدن به سلطنت و فتح ارگ کریمخانی، از این کردهٔ خویش بهشدت پشیمان شد، چون که میدید با دستان کثیف خویش از ارزش آن مجموعهٔ نفیس کاسته است!
یا آوردهاند که پس از فتح شیراز دستور داد تا قبر کریمخان را بشکافند و استخوانهای او را به طهران حمل کنند. سپس به فرمان وی آن استخوانها را در زیر پلههای تخت مرمر (محل جلوس شاه) دفن کردند تا هنگام عبور و مرور، استخوانهای کریمخان زند زیر پای آن خواجهٔ کینهتوز قرار بگیرد!
و نیز نقل است هنگامیکه فراشان حکومتی سکهای طلایی را که نام لطفعلیخان زند (برادرزادهٔ کریمخان و یکی از سرسختترین رقیبان آغامحمدخان در راه رسیدن به سلطنت) بر روی آن نقش بسته بود به حضور شاه آوردند و از نظرش گذراندند، آنچنان کینه و خشم وجودش را فراگرفت که فیالفور دستور داد فرزند خردسال لطفعلیخان، موسوم به فتحاللهخان، را مقطوعالنسل و بهمانند خویش خواجه سازند!
۸.مشاعره
میگویند آغامحمدخان قاجار در ادامهٔ لشکرکشیها و دیوانگیهای خود به شهر شوشه یا شوشا در آذربایجان (جمهوری آذربایجان فعلی) هجوم برده و در صدد تملک آنجا و اضافه کردن نام آن شهر به لیست مالیاتدهندگان خویش بود. اما از قرار معلوم این لشکرکشی و محاصرهٔ شهر با مقاومت دور از انتظار مردم شوشه همراه شده و هیچ موفقیتی برای آغامحمدخان بههمراه نداشت. مردم شوشه در پناه قلعهٔ مستحکم شهر خویش جا گرفته بودند و اجازهٔ نفوذ به لشکریان آغامحمدشاه بیفکر نمیدادند.
روزی از روزها، آغامحمدخان در اوج ناامیدی و برای تضعیف روحیهٔ حریف شعر زیر را بر روی کاغذی نوشت و آن را به دستور وی داخل قلعه برای شخص ابراهیمخلیلخان، حاکم شوشه، انداختند:
ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد
تو ابلهانه گرفتی میان شیشه (= شوشه) قرار
ازقضا در میان محاصرهشوندگان در قلعهٔ شوشه ملاپناه واقف، شاعر بزرگ آذربایجان، نیز حضور داشته و در جواب شعر آغامحمدخان، این بیت را مینویسد و به جانب وی میفرستد:
گر نگهدار من آن است که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد!
نقل است که پس از به سنگ خوردن آخرین تیر ترکش آغامحمدخان، وی بههمراه لشکریانش دست از پا درازتر از آذربایجان برگشتند!
۹.راستیآزمایی
میگویند آغامحمدشاه قاجار برای حفظ تاج و تخت سلطنت خویش به هر حیله و نیرنگی متوسل شده و از انجام هیچ کاری غیرانسانی و خلاف اخلاقی دریغ نداشته است.
روزی از روزها، شاه و برادرزادهٔ عزیزکردهاش فتحعلیخان (فتحعلیشاه بعدی) آمادهٔ سان دیدن از قشون سربازان مازندرانی بودهاند که در این حین یکی از افسران به شاه خواجه نزدیک شد و مطلبی را با وی در میان گذاشت. آغامحمدشاه پس از لحظاتی اظهار درد و ناخوشی کرد و بهناچار مراسم سان و رژه را کنسل کردند.
پس از مرخص شدن سربازان و فرماندهان، شاه سریعاً به اتاق خویش رفت و دستور حضور یافتن چند تن از افسران و فرماندهان قشون مذکور را صادر کرد. فتحعلیخان قاجار به دستور عموی تاجدارش در اتاقی دیگر منتظر احضار خویش بود. بعد از گذشت چند ساعت، شاه برادرزاده و ولیعهد خود را خواست و به وی گفت:
ـ فَتَل جان!… عمو به قربانت!… میدانی چیه؟… در این یکی دو ساعت من بهشدت درگیر بازجویی از افسران و فرماندهان قشون خود بودم، آن افسری را که در گوشی با من صحبت کرد دیدی؟!… آن پدرسوخته مدعی بود که یکی دیگر از افسران میخواهد مرا بکشد!… مردکهٔ قالتاق فکر کرده شاهکُشی به این راحتی است!… دستور دادم تا آنها را به حضور بخوانند و یکییکی از آنها بازجویی کردم و در صدد راستیآزمایی از ایشان بودم! درنهایت، مشخص شد که مدعی با افسر متهم تسویهحساب شخصی داشته و به این دلیل به او اتهام زده است!… حال پسر جان، تو که قرار است روزی پس از من پادشاه این مملکت پر از نعمت و ثروت شوی هماکنون اگر جای من بودی چه حکمی صادر میکردی؟
فتحعلیخان قاجار بادی در غبغب انداخت و با شور و حال جوانی پاسخ داد:
ـ اعلیحضرت!… از اینکه مرا وارد این بازیهای مسخرهٔ خویش میکنید واقعاً سپاسگزارم!… من اگر بودم، افسری را که افترا زده است بهشدت تنبیه و از آن کسی که به او اتهام وارد کردهاند دلجویی مینمودم!… چطور بود عمو جان؟!
ـ آفرین پسرم!… این دستوری که تو صادر کردی عین عدالت و اخلاق انسانی بود، اما… اما این حکم بههیچوجه در شأن یک پادشاه مقتدر نیست!… منتظر باش تا ببینی پادشاه بزرگ این مملکت چه دستوری خواهد داد!… منتظر باش!
به دستور آغامحمدشاه قاجار، فتحعلیخان از تالار اجرای حکم بیرون رفت و پس از ساعتی دوباره او را به نزد شاه خواستند. فتحعلیخان به محض ورود به درگاه شاه با صحنهٔ عجیب و تهوعآوری روبهرو شد. نعش چند افسر را بهترتیب در گوشهای از تالار قرار داده بودند که در میان آنها چهرهٔ متهم، مدعی و چندین نفر که آنها را بهعنوان شاهد و مطلع احضار کرده بودند قابل تشخیص بود!… به دستور شاه، همهٔ آنها را خفه کرده بودند!
آغامحمدشاه قاجار که متوجه بهت و حیرت برادرزادهٔ خویش شده بود به وی گفت:
ـ فرزندم، فتلخان!… باید بگویم که من پادشاه نیز گاهی دچار اشتباه و خطا میشوم!… و اشتباه امروزم روبهرو ساختن این عده از افسران و شاهدان با یکدیگر و بازجویی از آنها در حضور هم در مورد موضوع سوءقصد بود!… از آنجایی که شایسته نیست در میان اطرافیان و زیردستان شاه کسانی حاضر باشند که امکان شاهکشی به گوششان خورده باشد، من برای جبران اشتباهم ناچار شدم دستور دهم همهٔ آنها را خفه کنند!… حال نگران نباش، به اندازهٔ کافی نیرو و سرباز داریم که نبود این چند نفر تأثیری در ادامهٔ کارمان نداشته باشد!
و فتحعلیشاه که دهانش از این حرفهای عجیب و مسخرهٔ شاه باز مانده بود پاسخ داد که:
ـ عمو جان، عدالت واقعاً به شما مدیون است!
آبدوغ خیار (روایتهایی مضحک از سلاطین قاجار)
نویسنده : رضا بهرامپور