کتاب سینوهه: پزشک مخصوص فرعون را با یک ترجمه جدید بخوانید!
مقدمه مترجم کتاب – فرشته کریمی
اثری که به ترجمه این حقیر درآمده است، «سینوهه، طبیب مخصوص فرعون» به لحاظ غنای تاریخی و جغرافیایی و نیز جنبههای روانشناختی و زیبایی کلام در سراسر جهان مورد توجه قرار گرفته چندانکه به بسیاری از زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است. داستان سینوهه مربوط به چند تن از فراعنه دودمان هجدهم مصر باستان، بالاخص آمنهوتب چهارم میباشد و سیر حوادث و جنگهای آن زمان نیک به تصویر کشیده شده است. آنچه ذهن خواننده را در روند خواندن کتاب به خود معطوف میدارد واقعیت یا عدم واقعیت داستان است و اینکه آیا براستی سینوهه، شخصیت اصلی داستان، نویسنده این اثر میباشد یا میکاوالتاری، نویسنده فنلاندی؟! که در این مهم اختلاف نظراتی وجود دارد.
آنگونه که از بخش نخست و نیز پایانی اثر برمیآید میتوان چنین استنباط نمود که خالق این اثر براستی سینوهه طبیب میباشد که در خلال داستان نیز اشاراتی به این مهم نموده است. اگر آنگونه که برخی از صاحبنظران بِدان معتقدند، نویسنده اثر میکا والتاری بوده است چرا شخصیت اصلی داستان، سینوهه، با ارائه دلایل خویش جهت نگارش کتاب در آغاز و پایان اثر و چگونگی نگاهداری و محافظت از کتب خویش اطناب نموده است؟! و چرا با بازگویی برخی خاطرات که شاید به زعم خواننده اهمیت چندانی ندارند لکن برای نویسنده چندان لطیف و خوشایند بودهاند که از تذکار آنها چشمپوشی ننموده است، ذهن خواننده را از سیر طبیعی داستان منحرف ساخته است؟! از این روی، به زعمِ مترجمِ این اثر فاخر و ارزشمند، سینوهه خود نویسنده زندگینامه خویش بوده است و میکا والتاری براساس دست نبشتههای برجای مانده، مبادرت به ترجمه آن نموده که کاری بس ارزشمند انجام داده است.
لکن خوانندگان فرهیخته سینوهه میتوانند در پایان، خود به قضاوت بنشینند زیرا در این خصوص مدرک مستدلی ارائه ننمودهایم.
کوشیدهایم ابهاماتی که به هنگام خواندن داستان ذهن خواننده را مغشوش مینمایند، روشن سازیم از آن جمله: شهرها و موقعیتهای جغرافیایی که در روند داستان از آنها نام برده شده است و نیز خدایان مصر باستان که تعداد آنها براستی بیشمار است و ما به مواردی که در داستان بدانها اشاره شده است، بسنده نمودهایم.
همچنین کوشیدهایم تا آنجا که در حوصله کتاب میگنجید، تصاویری از شخصیتهای داستان که جملگی واقعی بودهاند و تندیسها و تصویر نگارههای بسیاری از آنها در موزههای جهان از جمله مصر و فرانسه نگاهداری میشوند، ارائه نماییم.
رهآوردی که داستان غنی و زیبای سینوهه برای خواننده خویش به همراه دارد، ایجاد انگیزه و علاقه در جهت آشنایی هرچه بیشتر با تاریخ مصر باستان است.
دیباچه
گذری بر مصر باستان:
تاریخ مصر را به سه دوره تقسیم میکنند: ۱ ـ دوره پادشاهی کهن ۲ ـ دوره پادشاهی میانه ۳ ـ دوره پادشاهی نوین.
کشاورزی تغییرات عمدهای را در جامعه مصر به وجود آورد. هنگامیکه اغلب مصریان کماکان در کشتزارها کار میکردند؛ برخی از آنها به سفالگری روی آوردند و بافندگان، الیاف کتانی میریسیدند و از آنها پارچههای کتانی میبافتند. اغلب مصریان زندگی قبیلهای داشتند و هر دهکده در یکی از چند منطقه مستقل جای میگرفت. مناطق مقتدرتر با جذب مناطق ضعیفتر از طریق جنگ و گاه ازدواج پیشرفت میکردند تا آنکه سرانجام مصر تنها از دو پادشاهی تشکیل شد: مصر سفلی که در ناحیه دلتای نیل قرار داشت و پایتخت آن «بیوتو» در غرب دلتا بود و مصر علیا که شامل سرزمینهای دره نیل میشد که از دلتا تا نخستین آبشار نیل در نزدیکی اسوان در جنوب مصر گسترده بود. پایتخت مصر علیا «نخب» بود که در محل «الکلب» امروزی واقع بود.
صدها سال این دو سلطنت در کنار یکدیگر برقرار بودند و با یگانه شدن این دو، روزگار عظمت مصر آغاز شد. در سال ۳۱۰۰ پیش از میلاد، فرمانروایی محلی به نام «مِنِس» همراه با سپاهیانش از مصر علیا، جایی که بر ایالت هشتم فرمانروایی داشت، خارج شد و به سوی شمال لشکر کشید. شهرهای بسیاری را به تصرف درآورد و به دلتای نیل وارد شد. سپاه منس، اشراف و بلند پایگانی را که در مقابلشان مقاومت میکردند، گردن زدند و بدین ترتیب، مصر سفلی مغلوب گشت.
«منس» در مقام فرمانروای سراسر مصر اجازه داشت که تاج سپید مصر علیا و نیز تاج سرخ مصر سفلی را بر سر نهد. او هر دو تاج را درهم آمیخت و «پشنت» را ابداع کرد که تاجی جدید بود و بخش فوقانی و سپید این تاج در بخش کوتاه و سرخ زیرین آن جای میگرفت. کرکس مصر علیا و مار کبرای مصر سفلی نیز هر دو با هم، جانوران نمادین این پادشاهی یکپارچه گشتند.
«منس» پس از تصرف مصر سفلی در پی هیچ فتح و کشورگشایی دیگری نرفت و قلمرو تکه تکه شده مصر آن زمان را به صورتی یکپارچه درآورد. منس در برابر صحرانشینان صحرای سینا، نوبیانهای سیاهپوست منطقه جنوب و لیبیهای مزاحم غرب از سرزمینش پاسداری کرد و بدین ترتیب، نخستین حکومت را در جهان بنا نهاد که قدرتی مرکزی آن را راهبری میکرد. منس با بنا نهادن پایتختی جدید به یکپارچگی دو بخش شمالی و جنوبی این سرزمین قطعیت بخشید. او در فاصلهای نه چندان دور از رأس دلتای نیل، جایی که مصر علیا و مصر سفلی به یکدیگر مربوط میشوند (تقریباً در جنوب قاهره)، منطقهای را جهت پایتخت جدید ایجاد کرد و این شهر را «انیب هدج» به معنی «باروهای سپید» نامید. این پایتخت نوعی دژ بود. بدین ترتیب دودمان یکم شکل گرفت.
بنا بر نوشتههای «مانتو»، پایتخت مصر در این هنگام شهر «تانیس» بود که امروزه هنوز کشف نشده است. از آنجا که هیچ مدرکی از وجود پادشاهی به نام «منس» به دست نیامده است، برخی مصرشناسان بر این باورند که این پادشاه افسانهای میبایست همان «نارمر» بوده باشد که در لوح معروف خود در حالی به تصویر کشیده شده است که دو مصر را یکپارچه کرده است. نارمر از شهر «ابیدوس» در مصر علیا بپا خاست. به باور تاریخدانان، تاریخ مصر باستان از این نقطه آغاز شد و تا سده چهارم پیش از میلاد که این سرزمین به دست اسکندر مقدونی فتح شد، ۳۱ دودمان یا خاندان پادشاهی بر آن فرمانروایی کردند.
سامانه حکومتی مصر در سه دودمان نخست پایهریزی شد و روشهای حکومت پادشاهان این دودمانها بنیان چگونگی فرمانروایی در کشور مصر در هزارههای پس از آن را ایجاد نمودند. افزایش قدرت و ثروت فراعنه این دوره را میتوان در مصبطههای ساخته شده توسط آنان مشاهده کرد؛ بناهایی که در دو دوره آغازین دودمانی و پیش دودمانی از سوی فراعنه و نیز بلند پایگان جامعه بعنوان آرامگاه مورد استفاده قرار میگرفتند.
تا پایان دوره آغازین دودمانی، رشد ساختارهای اشرافی گونه در جامعه مصر به همراه قدرت گرفتن فرمانروایان محلی موجب افزایش ثروت ملی و داد و ستد با سرزمینهای بیگانه شد؛ داد و ستدهایی که اغلب زیرنظر خانوادههای پرنفوذ و به منظور فراهم کردن بهترین ابزارها جهت ساخت آرامگاه از منابع گوناگون انجام میگرفتند.
پادشاهی کهن (۲۱۸۱-۲۶۸۶ پیش از میلاد)
پادشاهی کهن دورهای است که بیگمان میتوان آن را نخستین دوره از تاریخ مصر دانست که در آن شکوه و عظمت فرمانروایی فراعنه آشکارا دیده میشود. این پادشاهی با دودمان سوم که خاستگاه آن در «ممفیس» واقع در مصر سفلی بود، آغاز گشت. پادشاهان بزرگی چون «خوفو»، «خِفرع» و «مِنکورع» در این دوره دست به ساخت اهرام ثلاثه زدند که تا چندین هزار سال بعد نیز پابرجا ماندند. خفرع همچنین تندیس بزرگ ابوالهول را در کنار اهرام ساخت؛ تندیسی که یکی از نمادهای عظمت و شکوه مصر باستان به شمار میرود. اگر چه اهرام بزرگ جیزه از نمادهای بزرگی و قدرت مصر باستان به شمار میرفت، لکن به دلیل نارضایتی همگانی ناشی از هزینه سنگین ساخت این بناها، ساخت سازههایی به بزرگی آنها توسط فراعنه آینده در تاریخ مصر پیگیری نشد.
مصر در دوران پادشاهی کهن شاهد موج گستردهای از به بردگی گرفتن مردم مناطقی چون فلسطین، نوبه، لیبی و حبشه، در پی کشورگشاییهای پادشاهان گوناگون بود.
هزینه بسیار زیاد ساخت و ساز برای فراعنه و درباریان و نیز ستمی که این پادشاهان بر بردگان و زیردستان خویش روا میداشتند، موجب نقصان ثروت ملت مرکزی و ناآرامی و شورش در میان مردم شد و این در حالی بود که با کاهش قدرت حکومت مرکزی، خره سالاران قدرت بیشتری به دست آوردند و اقدام به رقابت و نبرد با یکدیگر نمودند.
پادشاهی میانه:
سال ۲۱۳۴ پیش از میلاد با پیروزی بزرگ حاکم جنوبی، «اینتف» (۲۱۱۸ تا ۲۱۳۴ پیش از میلاد) علیه دشمنانش آغاز شد. او خود را فرعون مصر علیا نامید و زادگاهش «واست» را مرکز این فرمانروایی قرار داد. واست، که بعدها یونانیها آن را «طیوه» نامیدند و امروز «الاقصر» نام دارد، با عنوان پایتخت جدید، اداره این فرمانروایی را برعهده گرفت.
البته جنگهای حاکمان با یکدیگر همچنان ادامه داشت تا آنکه در سال ۲۰۴۰ پیش از میلاد، یکی از جانشینان اینتف به نام «آمنتوحوتپ اول» (۲۰۱۰ تا ۲۰۶۱) توانست بار دیگر مصر سفلی را به تصرف خویش درآورد. بدین ترتیب، بعد از منس، او دومین متحدکننده این سرزمین بود. آمنتوحوتپ در سراسر مصر صلح برقرار کرد و در نتیجه آرامش و نظم دوران گذشته به این سرزمین بازگشت. در خصوص دوره دودمان یازدهم اطلاعات چندانی در دست نیست لکن مسلم است که آمنمحت اول (۱۹۶۲ تا ۱۹۹۱ پ. ش) وزیر آخرین فرعون دودمان یازدهم، فرمانروای خویش را به جبر از تخت پایین کشید و خود سلطنت را در دست گرفت و بدین ترتیب، دودمان دوازدهم را بنیان نهاد.
در زمان آمنمحت اول که زاده طیوه بود، برای نخستینبار خدایان طیوهای بعنوان برترین خدایان مورد ستایش قرار گرفتند. آمنمحت که مفهوم نامش «آمون در اوج» است، خدای شهر طیوه، آمون، را بعنوان خدای سراسر مصر برگزید و طولی نکشید که مصریان، آمون را به «رَع»، بزرگ خدایی که تا آن زمان ستایش میکردند، پیوند دادند و نام آمونـ رع در میانشان رواج یافت. فرعون قدرت خداگونه سابق را برای خود مطالبه مینمود، لکن هرگز نتوانست آن شخصیت فوق بشری را به دست آورد و در جایگاهی برتر از جایگاه انسان جلوس نماید و هیچ یک از جانشینان او نیز هرگز در چنین جایگاهی ظاهر نگشتند. فراعنه دودمان دوازدهم که جملگی آمنمحت یا «سِسوستریس» نام داشتند، فرمانروایانی فعال بودند که وظایف خویش را مسئولانه به انجام رساندند. در پی جنگهای سخت، قدرت حاکمان به شکل قطعی درهم شکست و سرزمین مصر به کمک یکی از کارگزاران وفادار و کارآزموده از نو سازماندهی گشت و پایتخت بار دیگر از طیوه به ممفیس منتقل شد. فراعنه از پایتخت، معادن سنگ و روند استخراج آنها را در نوبی و سودان اداره میکردند. آنها منطقه باتلاقی واحه «فیوم» را آباد کردند و با توسعه برنامهریزی شده تأسیسات آبیاری، سطح زمینهای زیرکشت را تا حدّ چشمگیری گسترش دادند و امکانات رفاهی جدیدی به این منطقه آوردند که البته تنها جمع کوچکی از مردم از آن بهرهمند گشتند و اکثر مردم همچنان فقیر بودند.
از نظر فرهنگی، سلطنت میانه نقطهای کانونی در تاریخ مصر است. فراعنه این دوره به مناسبت پیروزیهایشان در نوبی، سوریه و فلسطین، کاخها، معابد و بناهای یادبود بزرگی ساختند. ساخت اهرام نیز بار دیگر رواج یافت، لکن اهرام این دوره کوچکتر از اهرام پادشاهی کهن بودند و دیگر نه از سنگ بلکه از خشت خام ساخته میشدند. برای حفظ مقبرهها از دستبرد سارقان، مجموعههای ورودی به این بناها را با باغهای هزارتو و دریچههای مخفی در کف پیچیدهتر کردند. ادبیات نیز به اوج شکوفایی رسید. از آن دوره پاپیروسهای بیشماری به دست آمده است که از آن جمله: محاسبات مالیاتی، مناظرات مکتوب علمی و متون مذهبی، رقعهها، داستانها و حکایتهایی را که اغلب به سبک فکاهی هستند، میتوان نام برد.
دوره دوم میانی و فرمانروایی هیکسوسها (۱۵۴۹ تا ۱۶۷۴ پ. م)
با مرگ شهبانو «سوبک نفرو» در سال ۱۷۷۳ پیش از میلاد و درحالیکه قدرت پادشاهان پادشاهی دوره میانی رو به زوال گذاشته بود، عمر این پادشاهی نیز به سر آمد. این در حالی بود که به دلیل سستی قدرت فراعنه در بخشهای شمالی مصر، قبایل آسیایی سامی و کنعانینژاد در شهر «آواریس» حکومت تشکیل داده بودند و با مرگ سوبک نفرو و درحالیکه او هیچ جانشینی نداشت، اقدام به حمله به مناطق تحت سلطه دولت مستقر در «تِبِس» نمودند. قدرت پادشاهان آواریس بدانجا رسید که فراعنه تبس ناچار به پرداخت خراج به آنها شدند. مصریان، این پادشاهان بیگانه را «هیکسوس» به معنای «فرمانروایان بیگانه» میخواندند. در آن زمان موجی از حرکات جمعی، خاور نزدیک را دربر گرفته بود که بیشتر از شرق به سوی غرب جریان داشت. هیکسوسها از قوم مشخصی نبودند بلکه از خاور نزدیک رهسپار شده بودند و در مسیر مهاجرت خود به مصر، که در آن زمان ضعیف و درگیر مشکلات بود، راه یافتند و در شمال، حکومتی موقت برقرار کردند. این مهاجران که از بخش علیای فرات آمده بودند، در دلتای نیل ساکن شدند و در سال ۱۶۴۰ پیش از میلاد، فرمانروایی مصر سفلی را در دست گرفتند. امکان مقاومت مصریان در مقابل متجاوزان بسیار اندک بود زیرا آنها اسب داشتند؛ حیوانی که مصریان پیشتر هرگز به چشم ندیده بودند و سرعت و چالاکیاش از هر جانور دیگری که میشناختند، بیشتر بود. امّا هولناکتر از آن؛ هیکسوسها این جانوران عظیم و ترسناک را جلو ارابههایی بسته بودند که با آنها میتوانستند میدان جنگ را چون باد درنوردند و حریفان گریخته از جنگ را تعقیب کنند. ارابههای جنگی، تانکهای دوران باستان بودند. شکست مصریان اجتنابناپذیر بود.
شاهان هیکسوس که با سه فرعون، «سالیتیس»، «ششی» و «خیان» پادشاهی دودمان پانزدهم و در نتیجه دومین دوره بینابینی مصر را بنا نهادند، نخست در حاشیه شرقی دلتای نیل قرارگاهی مستحکمـ شهر آواریسـ را بنا نهادند. آنها میتوانستند از این پایگاه، مصر و فلسطین را زیر نظر بگیرند و اداره کنند. اگرچه نخستین هیکسوسها بر سراسر مصر تسلط داشتند، در دوره جانشینان آنها، که هیکسوس کوچک نامیده میشدند، دامنه قلمرو آنان در شمال آشکارا محدود گشت و این موقعیت مطلوبی برای مصریان بود تا جهت بیرون راندن هیکسوسها از جنوب اقدام نمایند.
با آنکه هجوم هیکسوسها به مصر اغلب توسط مصریان به مانند یک فاجعه جبرانناشدنی که نابودی نیایشگاهها و بنیانهای فرهنگی مصر را در پی داشته، به تصویر کشیده میشود، لکن آنها با خود فناوریهایی را نیز به مصر آوردند؛ از جمله اسب که تا پیش از آن مصریان با آن آشنا نبودند و پس از آنکه به تواناییهای این حیوان پی بردند، خود از پرورش دهندگان اسب شدند و این خود یکی از عوامل اصلی دگرگونی بنیادین یگانهای لشکری در دودمانهای آتی گشت.
هیکسوسها روشهای حکومت مداری مصریان را به کار بستند و برای خود لقب «فرعون» اختیار کردند. آنها گاه با فراعنه حاکم بر تبس نیز روابط خوبی برقرار میکردند که از جمله آنها، روابط نزدیک فرعون هیکسوس «آپوپی» و «اینتف هفتم» بوده است. با این وجود، پس از قدرت گرفتن دوباره فرمانروایان حاکم بر تبس، نبرد از سوی آنها جهت بیرون راندن اشغالگران و آزادسازی مصر آغاز شد. «تائوی دوم» ملقب به «تائوی دلیر» و «کاموسه» دو پادشاهی بودند که بیشترین نقش را در رهبری خیزشهای این دوره بر ضد اشغالگران داشتند. «کاموسه» در ادبیات حماسی مصر باستان نیز جایگاه رفیعی را به خود اختصاص داده است. سرانجام پس از نزدیک به ۳۰ سال جنگ، هیکسوسها در سال ۱۵۵۰ پ. م شکست خوردند و پایتخت آنان توسط «اهمسه یکم» نابود شد.
پادشاهی نوین (۱۰۶۹-۱۵۴۹ پ. م)
پادشاهی نوین با شکست هیکسوسها و یکپارچگی دوباره مصر تحت فرماندهی اهمسه یکم از دودمان هجدهم آغاز شد و این دورهای بود که اصلاحات ژرف اجتماعی، سیاسی و نظامی در مصر به اجرا درآمدند.
در سال ۱۵۵۰ پیش از میلاد، شاهزاده طیوهای، «اهمس» با پشتیبانی مردم، طبقه اشراف و کاهنان موفق گشت که هیکسوسها را از مصر بیرون براند. او نخستین فرعون دودمان هجدهم و سلطنت جدید شد. اِهمس زادگاهش، طیوه را پایتخت خویش قرار داد. او دشمنان فراری را تا قلب فلسطین تعقیب کرد و این سرزمین را به تصرف مصر درآورد. در جنوب به سوی نوبی لشکرکشی کرد و تقریباً تا آبشار سوم پیش رفت. قلعه آواریس نیز چنان از بنیان ویران گشت که امروزه به جز تلی از خاک و ماسه چیزی از آن باقی نمانده است. اهمس به هنگام مرگ، حکومتی یکپارچه برجای گذاشت که اقتصادی مترقی و شکوفا داشت. دوره دودمان هجدهم (۱۳۰۷ تا ۱۵۵۰ پیش از میلاد) را درخشانترین دوره در تاریخ مصر میدانند. در این زمان مصر برای نخستینبار قدرت نظامی درجه اولی گشته بود. تا آن زمان همسایگان نیل بیشتر به زندگی مسالمتآمیز تمایل داشتند. حتی مدرسان در آموزشهای خود به محصّلان پیشنهاد میدادند که حرفه سربازی را در پیش نگیرند امّا شکست هیکسوسها و انهدام حکومت آنها روحیه عامه مردم را تغییر داد. مصریان که تا آن زمان تنها برای مواهب زندگی یا به دست آوردن ذخایر مواد خام به سرزمینی دیگر لشکرکشی میکردند اکنون تنها برای کشورگشایی دست به این کار میزدند. آنها در زمان توتمس اول (۱۴۹۲ تا ۱۵۰۴ پیش از میلاد) پسر آمنهوتپ، فتوحات سریعی به دست آوردند و همانگونه که خود پیشتر تسلیم و شکست را تجربه کرده بودند، ملتهای دیگر را مقهور قدرت خویش ساختند. کسب این پیروزیها برای مصریان دشوار نبود؛ آنها از هیکسوسها آموخته بودند که چگونه با اسب و ارابههای جنگی دشمن را به وحشت اندازند.
در سرزمین مصر دوران صلح به سر آمد. توتمس سوم به خاورمیانه لشکر کشید و مناطق از دست رفته در فلسطین را بار دیگر تصاحب کرد. امّا بالعکس، در سوریه نتوانست اراضی تصاحب شده را مدت زیادی حفظ نماید و بار دیگر از آنها دست کشید.
لشکرکشیهای بیشمار و موفقیتآمیز و تاراج اسراء و غنایم سرزمینهای دیگر، او را با عنوان سپهسالار بزرگ مصر به شهرت رساند. هیتیتیها، آشوریها، بابلیان و جزیرهنشینان قبرس به او خراج میدادند. فرمانروایی توتمس از فرات تا قلب سودان گسترده شدـ مصرِ زمان او نخستین امپراطوری جهان بود. پس از او ملکه «حتشپسوت» تحت حمایت کاهن اعظم و تاجبخش بعنوان نخستین فرعون زن به قدرت رسید.
در سال ۱۳۵۳ پیش از میلاد، آمن هوتپ چهارم بر تخت نشست، او برخلاف پیشینیانش، هیچ جنگجوی بزرگ یا فرمانروای قدرتمندی نبود بلکه دانشمندی محتاط و متفکر بود. آمن هوتپ از کودکی به خدایان متعدد اعتقاد نداشت و تنها یک خدا، آتون، خدای خورشید را ستایش میکرد.
شرح این دوره در روند داستان سینوهه به تفصیل ارائه خواهد شد.
دودمان نوزدهم فراعنه مصر توسط «رامسس اول» بنا نهاده شد. (۱۳۰۶ تا ۱۳۰۷ پیش از میلاد). در سال ۱۲۹۰ پیش از میلاد، «رامسس دوم»، پسر «ستی اول» بر تخت نشست. نام این فرعون بیش از هرچیز بهخاطر بناهای عظیمی که احداث نمود، در تاریخ ثبت گشته است.
سرانجام پس از رامسس دوم، دوران باشکوه مصر باستان به پایان خود نزدیک گشت. در سراسر آسیا و منطقه مدیترانه، اقوام بیگانه از جمله تاخاییها، دانائرها، لیسیاییها، اتروریاییها، سیسیلیها و ساردنیها و نیز فلسطیاییها کوچ به نقاط دیگر را آغاز کردند. این اقوام در ابتدا اگرچه برای نفوذ به مصر با ممانعتهایی روبهرو بودند، لکن در نهایت اقتدار مصر بر فلسطین و فینیقیه را تضعیف نمودند.
رامسس سوم (۱۱۶۳ تا ۱۱۹۴ پ. م) نیز توانست از تجاوزهای گسترده این اقوام جلوگیری کند امّا سربازان فرعون، سلاحهای آهنی اندکی داشتند زیرا در کنار نیل هیچ معدن سنگ آهنی یافت نمیشد. مصریان برای مقاومت در برابر دشمنانِ مجهز به سلاح آهنی، میبایست آهن را به کشور خویش وارد میکردند و این کار بسیار پرهزینه بود.
در نتیجه بهای تمام کالاها فزونی یافت، دستمزدها کاهش یافت و نارضایتی مردم شدت گرفت. بدین ترتیب، اوضاع بدتر و بدتر شد. اگرچه رامسس سوم توانست یکبار دیگر فلسطیاییها را بیرون براند، لکن این بار، آنها در فلسطین ساکن شدند که این وضعیت در نهایت به نابودی مصر انجامید. اگرچه آخرین پادشاه دودمان بیستم، رامسس یازدهم (۱۰۷۰ تا ۱۱۰۰ پ. م) تاج و تخت پادشاهی را حفظ نمود امّا در واقع اختیار امور را کاهنان اعظم در دست داشتند که سلطنت را در دو منطقه شمالی و جنوبی میان خود تقسیم کرده بودند. از این روی، دوگانگی حکومت میان شهر رامسس و طیوه بیاعتبار شده، بار دیگر پدید آمد. فرعون «ششنک یکم» (۹۲۴ تا ۹۴۵ پیش از میلاد)، نخستین لیبیایی که بر تخت پادشاهی فراعنه نشست، توانست بار دیگر اتحاد ایجاد کند امّا این اتحاد مدت کوتاهی دوام داشت. در دوران دودمان بیست و سوم (۷۱۲ تا ۸۲۸ پیش از میلاد)، مصر سفلی تجزیه شد و به صورت حکومتهای کوچک بیشمار درآمد.
در سال ۷۱۲ پیش از میلاد، فاتحانی از نوبی آمدند و پس از تصرف مصر، آن را به حکومت نوبی ملحق کردندـ فرمانروایان نوبی با عنوان جانشین فراعنه در طیوه حکومت میکردند. سرانجام در سال ۶۷۰ پیش از میلاد نیز سوریها این سرزمین را فتح و آن را از سلطه نوبیها آزاد ساختند. پس از استقلالی کوتاه مدت در سال ۵۲۵ پیش از میلاد، پارسیان مصر را تصرف کردند. کمبوجیه، پادشاه هخامنشی تخت فراعنه را تصاحب کرد و این سرزمین را به صورت یکی از مناطق تحت فرمان پارس درآورد و این پایان فرمانروایی مستقل فراعنه بود.
در سال ۳۳۳ پیش از میلاد، سپهسالار جوان مقدونی، اسکندر، پارسیان را در «ایسوس» (آسیای صغیر) شکست داد. بدین ترتیب، راه او به سوی نیل باز شد او به سوی مصر حرکت کرد تا پایتخت امپراطوری خود را در آنجا بنا نهد. اسکندر در نزدیکی مصب شاخه غربی نیل، شهری بنا کرد که تا به امروز همچنان نام او را به دوش میکشد: اسکندریه.
پس از مرگ اسکندر در سال ۳۲۳، این فرمانروایی گسترده میان سرداران اسکندر تقسیم شد و مصر به دست فرمانده ارشد، بطلمیوس افتاد که با عنوان بطلمیوس اول (۲۸۴ تا ۳۰۴ پ. م) فرعون شد. به نظر میآمد که یک بار دیگر مصر همچون دوران درخشان باستان شکوفا میشود. در سراسر این سرزمین، معابدی ساخته شدند که با تصاویری از بطلمیوسها و خدایان مصری مزین بودند. هنگامیکه «کلئوپترا» (۶۹ تا ۳۰ پ. م)، دختر بطلمیوس دوازدهم و همسر بطلمیوس سیزدهم به کمک «ژولیوس سزار رومی» همسرش را از تخت پایین کشید و با بطلمیوس چهاردهم ازدواج کرد، دوران این حکومت نیز به پایان رسید. کلئوپترا شیفته سزار شد و به دنبال او تا روم رفت و تا سال ۴۴ پیش از میلاد که سزار به قتل رسید، در همان جا زندگی کرد.
پس از مرگ سزار، زمانی که «مارکوس آنتونیوس» شرق سرزمین روم و در نتیجه، مصر را در اختیار گرفت، کلئوپترا او را ملاقات کرد. آنتونیوس چنان مجذوب زیبایی کلئوپترا گشت که تا اسکندریه در پی او رفت و در آنجا با او ازدواج کرد امّا در این زمان روم با تمام قوای نظامی خود علیه کلئوپترا بسیج شد: «مارک آنتون» پس از نبردی دریایی از «اکتاویوس» شکست خورد و کلئوپترا نیز به اسارت درآمد و زمانی که قرار شد با راهپیمایی پیروزمندانه فاتحان روم همراه شود، با زهر خودکشی کرد. مصر نیز به یکی از ایالات روم بدل گشت.
در سال ۶۴۷ پس از میلاد، اعراب مصر را فتح کردند و بدین ترتیب، سرانجام حکومت فراعنه از میان رفت و به جای آن، مصر اسلامی پدید آمد که همراه با تغییر و تحولات تاریخی فراوان تا به امروز برقرار است.
لازم به ذکر است که در این بخش، تاریخ مصر باستان به اختصار ارائه شد و خوانندگان علاقهمند میتوانند جهت آشنایی با فراعنه ۳۱ دودمان مصر به کتب ارزشمند تاریخی در این زمینه مراجعه نمایند. تاریخهای ذکر شده برگرفته از کتابهایی است که بعنوان منابع تاریخی مورد استفاده قرار گرفتهاند و چهبسا با گذر زمان و تحقیقات بیشتر تاریخدانان و مصرشناسان، در آینده شاهد تغییراتی در این زمینه باشیم.
فرهنگ و باورهای مصر باستان:
در مصر باستان، خانواده اساس زندگی روزمره بود. سنت معمول آن جامعه تک همسری بود و چند همسری، مگر نزد پادشاهانـ به ندرت دیده میشد. ازدواج میان خواهر و برادر غیرمعمول بود امّا غیرمجاز محسوب نمیشد. زن مصری از حقوقی برابر با همسرش برخوردار بود. او میتوانست در داراییهای مشترکشان دخل و تصرف کند، نقش اجتماعی آشکاری در زندگی داشت و دیگران نسبت به وی با احترام رفتار میکردند. مصریان هیچ ممنوعیتی برای ازدواج منسوبین سلطنتی با یکدیگر نداشتند و معتقد بودند، ازدواجهای بین خانواده، خون الهی آنها را خالص نگاه میدارد و دودمان سلطنتی حاکم را نیرومندتر میکند. زنان و مردان، بازیکنان پرشوری بودند. آنها با تاسهایی از جنس استخوان یا عاج بازی میکردند یا با نوعی تخت نَرد سرگرم میشدند.
این مردمان به موسیقی علاقه بسیار داشتند و با نغمه چنگ، تنبور، نی و دایره زنگی آواز میخواندند. به هنگام برگزاری جشنها در ظروف رنگارنگ غذا میخوردند و نوشیدنیها را درون صراحیهایی از رُخام و سنگ آبی یا سیاهرنگ به یکدیگر عرضه میکردند.
زنان جامههای بلند و تنگ و مردان دامان مردانه میپوشیدند. جامهها و دامانها اگرچه شبیه به پوشاک طبقات اجتماعی پایینتر بود، لکن از پارچههای ظریفتر تهیه میشد و با رشتههایی از زر بر روی آنها نقشهایی دوخته میشد.
آرایش چشم زنان و مردان مشابه و بسیار غلیظ بود و کلاهگیس بر سر مینهادند. به باور مصریان، رود نیل در ابتدا دریایی عظیم بود. از تلاطم آبهای بیکران، زمینِ آراسته پدید آمد و از همان آبهایی که خدای آفتاب، رَع، از آنها متولد شده بود، تپه اولیه سر برآورد. این تپه چهار فرزند داشت: شو (هوا)، تفنوت (آب)، گِب (خاک) و نوت (آسمان). فرزندان گب و نوت نیز، اُزیریس (زندگی گیاهی)، ایزیس (زمین حاصلخیز)، سِت (خشکسالی) و نفتیس (بیابان) بودند.
مصریان باستان بر این باور بودند که اُزیریس با خواهرش ایزیس ازدواج کرد و از ایشان فرزندی به نام هوروس (خدای آفتاب) به دنیا آمد. اُزیریس به دست برادر خویش، سِت، کشته شد. ایزیس جسد شوهر مقتول خویش را با زحمت بسیار به دست آورد و آن را به مصر بازگرداند و پنهان نمود. هنگامیکه سِت از این قضیه آگاه شد، جسد را یافت و آن را به چهارده قطعه پاره پاره ساخت و هر قطعه را در مکانی در مصر به خاک سپرد. آن مکانها به برکت پارههای آن جسد آباد و بارور شدند. هوروس که اکنون بزرگ شده بود، به خونخواهی پدر، با عموی خود جنگید و با آنکه یک چشم خود را از دست داد، بر عموی خویش پیروز شد و او را اسیر کرد و نزد مادر خویش، ایزیس آورد.
ایزیس، ست را بخشید، آنگاه هوروس قطعات جسد پدر را به یکدیگر پیوند زد و با کمک خدای حکمت (توث) او را زنده کرد. ازیریس از آن پس در جهان نماند و این عالم را به فرزندش هوروس سپرده و به جهان زیرین رفت و فرمانروای مردگان شد.
به باور مصریان، متوفی پس از خاکسپاری باید در دادگاه مردگان در مورد زندگی زمینی خویش پاسخ میداد، آن کس که در آن محکمه مردود میگشت، برای بار دوم میمرد و این مرگ به معنای نابودی قطعی بود. دادگاه مردگان در تالار حقیقت برگزار میشد.
اُزیریس، داور اعظم این دادگاه بود و ۴۲ اهریمن پلید، مرده را به شدت مورد بازجویی قرار میدادند.
توث، کاتب دادگاه بود و آنوبیس، ایزدی که سری به شکل شغال داشت، ترازوی داوری را اداره مینمود. نخست آنوبیس مرده را به تالاری هدایت مینمود که در آنجا باید دفاعیاتی را ایراد میکرد که سوگندی بر بیگناهیاش بود. پس از سخنرانی متوفی و بازپرسی اهریمنان، آنوبیس قلب مرده را در کفهای از ترازو مینهاد و در کفه دیگرش تندیس کوچکی از «ماعت»، ایزدبانوی حقیقت و عدالت قرار داشت. اگر کفههای ترازو در حال اعتدال باقی میماندند و ترازو نمیلرزید، آن شخص در امتحان پذیرفته شده بود و اجازه داشت به قلمرو مردگان وارد شود و چنانچه ترازو به جهت کفه بدیهای شخص سنگینی میکرد و نامتعادل میگشت، او در امتحان مردود شده بود و عفریتی وی را تکه تکه میکرد و میبلعید.
خدایان مصر باستان:
توث (تحوت): از ایزدان مصر باستان (هلیوپولیتانها) به شمار میرفت که در سراسر مصر بعنوان خدای پشتیبان دانش، ادبیات، خِرد و اختراعات، سخنگوی ایزدان و نگاهبان آثار ایشان شناخته شده بود. توث را معمولاً با سر لک لک نمایاندهاند که تاج ماه بر کاکل دارد یا گاه فاقد آن است. ایزدشناسانِ هرموپلیس گفتهاند که توث همان خدای راستین جهان یا خدای آفریننده جهان مادی است و لک لک، ایزدی است که در هرموپلیس تخم کیهانی گذارده و تنها با صدای خویش، کارآفرینش را به پایان رسانده است.
هوروس که از ایزدان مصر باستان به شمار میرود، ایزدی خورشیدی بود که همواره با آپولن یکی پنداشته میشود و در نگارهها، شاهینی بر سر دارد. بسیاری از مصریان، آسمان را چون شاهینی ایزدی میپنداشتند که بر فراز سرشان در پرواز بود و دو چشمش، یکی خورشید و دیگری ماه بود. در تاریخ مصر باستان میتوان حدود بیست هوروس را بازیافت که در میان آنان تشخیص هوروس بزرگ یا هاروئیس اهمیت بسیار دارد.
آمون: خداوند بزرگ مصر که به لقب پادشاه خدایان ملقب بود و وی را در یونان با زئوس تطبیق میکردند امّا این خداوند در عهد قدیمتر شهرت نداشته و لفظ آمون به معنای «آن است که از انظار مخفی و پنهان» باشد.
آمون یکی از هشت خداوندی بود که در خلقت و آفرینش جهان مداخله داشته است. آمون خدای فراوانی و حاصلخیزی بود و به شکل انسانی مجسم میشد که تاجی بر سر داشت که دو پر بلند به موازات یکدیگر در بالای آن بود و گاه به شکل قوچی بود که شاخهایش به پایین پیچیده باشد.
سِخمت: به معنای او که میخراشد، ایزدبانویی در مصر باستان بود که به صورت زنی با سر شیر و نماد خورشید در پشت آن به تصویر کشیده میشد. از دهان سخمت، بادهای صحرا بیرون میآمدند که موجب بیماری میگشتند. رَع برای آنکه مانع او گردد مبادا همه انسانها را بکشد، نوشیدنیای به رنگ سرخ به او نوشاند تا عطش او را به خون فرو بنشاند.
خدایان جنگ به صورت نمودهای خورشید به نمایش گذاشته میشدند؛ خورشید ابزار انتقام رَع بر ضد شورش مردمان بوده است که نه تنها تن شورشیان را میسوزاند بلکه تیرهای درخشانش دشمنان شاه را نابود میساخت. سخمت، همسر پتاه و مادر نفرتوم بود. ایزدبانوی ماده شیره، باستت، نیز گاه بعنوان سِخمت معرفی میشد.
آنوبیس: پیش از اُزیریس، آنوبیس خدای مرگ، مردگان و تدفین بود و در اساطیر مقدمتر او را فرزند رَع و نفتیس میدانستند. آنوبیس همانند دیگر ایزدان مصری، هم صورت حیوانی داشته و هم انسان واره بوده و با سر شغال به تصویر کشیده شده است. شاید مصریان باستان از مشاهده این قبیل جانوران در کرانه صحرا و رابطه صحرا با مومیایی به این قرینه دست یافته باشند.
پرستش آفتاب: در مصر باستان برای ساعات مختلف روز، خدایانی که نماینده خورشید بودند، در نظر گرفته شدند: مثلاً خدای بامداد خِپرع، خدای نیمروز رَع و خدای شامگاهان آتوم بود.
«و…»
آداب و رسوم:
مصریان باستان برای مومیایی کردن مردگان، ابتدا تمام بافتهای نرم را از درون جسد بیرون میآوردند تا جداگانه مومیایی و در چهار کوزه مخصوص و در بسته به نام «کانوپ» نگهداری شوند، سپس جسد را به مدت ۵۰ روز درون پشتهای از جوش شیرین قرار میدادند. این ماده تمام رطوبت جسد را جذب میکرد و بیرون میکشید. پس از این مرحله جسد با پارچههای کتانی که گاه اندازه آنها به ۱۰۰ متر میرسید، نوارپیچی میشد و برای آنکه هوا به این پوشش کتانی نفوذ نکند، آن را به مایع چسبناک و صمغ مانند آغشته میکردند. در میان لایههای نوارپیچی، زیورآلات و طلسمهای جادویی از طلا و سنگهای گرانبها قرار میدادند تا بدینوسیله ارواح خبیث را دفع کنند و همچنین مرده در دنیای آخرت با همان تجملاتی به سر بَرَد که در زندگی خاکی این جهان از آنها بهرهمند بود. آخرین وظیفه مومیایی کنندگان برای مومیایی که اکنون به حالت ایستاده قرار داشت، اجرای آیین دهان گشایی بود و هنگامیکه مویه کنندگان نالههای هولناکشان را سر میدادند، تابوت، کوزههای دربسته و وسایل مربوط به متوفی را به درون مقبرهاش میبردند. کارگران نیز ورودی مدفن اصلی را مسدود میکردند و سپس ضیافت ویژه آیین خاکسپاری آغاز میشد.
زندگان در آخرین مرحله میتوانستند سه وسیله کمکی را نیز با متوفی همراه کنند: کتاب مردگان، سوسک قلب و تعداد زیادی اوشایتی.
کتاب مردگان شامل بسیاری متون خوش ترکیب بود که چنانچه فردِ مورد بازخواست در دادگاه مردگان آنها را با خود داشت، گفتههایش بهتر اثر میکرد.
سوسک قلب نیز میتوانست به جای قلب مرده در کفه ترازوی دادگاه مردگان قرار داده شود. این سوسک فهرستی از اعمال نیک مرده را با خود داشت و تمام گناهان او را پنهان میکرد.
اوشایتی یا شابتیها، مجسمههای کوچک چوبی یا سنگی بودند که پس از پذیرفته شدن متوفی در امتحان آخرت، زندگی را برای او آسان میکردند. در جهان آخرت هنگامی فرد درگذشته به همان کاری فرا خوانده میشد که در این جهان خاکی انجام میداد، میتوانست به جای خود، یک اوشایتی را به انجام آن کار بگمارد.
خط: مصریان جهت حفظ و ثبت رویدادها به صورت مکتوب خط هیروگلیف را اختراع کردند. فکر حفظ اسناد به صورت مکتوب از سرزمین همسایه، بینالنهرین، به آنها رسیده بود اما مصریان خط هجایی ساکنان بینالنهرین را نپذیرفتند بلکه نشانههای نوشتاری خاصی برای خود اختراع کردند؛ مجموعه علامتهای هیروگلیف، خط تصویری را میسازد. بعدها مصریان خط کاهنی را اختراع کردند که با آن میتوانستند مطالب خود را بر روی پاپیروس بنویسند و از آنجا که نشانههای تصویری نداشت به سرعت گسترش یافت. جهت نوشتن این نوع خط، از قلم نی و طومارهای پاپیروس استفاده میشد.
سخن پیرامون سیمای جذاب مصر باستان بسیار است، لکن به این میزان بسنده میکنیم.
* مصر باستان، برندا اسمیت
* تمدن مصر باستان، هانس رایشهارت
* اسرار تمدن مصر باستان، بهنام محمدپناه
* اساطیر مصر، ژ. ویو، ترجمه دکتر ابوالقاسم اسماعیلپور
* تاریخ مصر باستان، اردشیر خدادادیان
فصل نخست: زورقی از نی
من، سینوهه پسر سِنموت (۱) و همسرش کیپا (۲) این کتاب را مینگارم نه از بَهر حمد و ثنای خدایان سرزمین کم (۳)، که از آنان خستهام و نه از بَهر مدح و ثنای فراعنه، که از اعمالشان به ستوه آمدهام، نه به سبب ترس و نه امید به آینده. در طول زندگانیم، انسانهای بسیاری را دیدهام، شناختهام و از دست دادهام که قربانی ترس بیهوده گشتند. من از امید به جاودانگی نیز به اندازه خدایان و پادشاهان خستهام. من این کتاب را تنها از برای خویش مینگارم و از این روی با تمام نویسندگان دیگر، گذشتگان و آیندگان، تفاوت دارم.
من این کتاب را در سال سوم تعبیدم به سواحل دریای شرق (۴) مینویسم که در نزدیکی صحرا (۵) و کوههایی است که از آنها جهت ساخت مجسمه پادشاهان پیشین سنگ استخراج میگشت و کشتیها از آنجا عازم پانت (۶) میشوند. من این کتاب را مینگارم، زیرا شراب به کامم تلخ است و زنان، دیگر اشتیاقم را برنمیانگیزند و باغها و برکههای پر از ماهی دیگر مرا شاد نمیسازند. من نغمهسرایان را از خویش راندهام. صدای نی و سازهای زهی چون ناله گنگ بادهای صحرا، گوشهایم را میآزارَد. من، سینوهه که از ثروت خویش، جامهای طلا، آبنوس، مُرّ و عاجهایم بهرهای نمیبرم، این کتاب را مینگارم.
هیچ یک از اینها را از من نستادهاند و من هنوز توانگرم. بردگان همچنان از چوب دستیام میهراسند و نگهبانان در برابرم سر فرود میآورند و دستانشان را به نشانه احترام بر زانو مینهند، لکن حدودی برای قدم زدن من تعیین گشته است و هیچ کشتیای نمیتواند، بازیچه دست امواج به این سواحل راه یابد. دیگر هرگز در یک شب شهدآگین بهاری بوی خاک سیاه «تِبِس»(۷) شامهام را نوازش نخواهد کرد.
نامم روزی در کتاب زرّین فرعن ثبت گشت و دست راست او مینشستم. سخنانم از سخن قدرتمندان سرزمین کم نافذتر بود و اشرافزادگان برایم هدایای گرانبها میفرستادند و زنجیرهای طلا بر گردنم میآویختند. من مالک هر آنچه یک مرد آرزویش را دارد، بودم لکن همانند هر انسانی، من نیز زیادهخواه بودم و از این روی، بدین جا رسیدم. من در سال ششم حکومت فرعون هورمهب (۸) از تِبِس تبعید گشتم و چنانچه باز میگشتم، مانند سگی ولگرد تا سر حدّ مرگ تازیانهام میزدند و اگر از محدودهای که برای اقامتم تعیین گشته بود، پای فراتر مینهادم چون غوکی در میان صخرهها، لِه میگشتم. این فرمان پادشاه، فرمان فرعون بود که روزی دوست من بود.
امّا پیش از نگارش کتابم، به دل خویش رخصت خواهم داد که در ماتم خود بِگِرید زیرا دلِ یک تبعیدی مادامی که از غم و اندوه گرفته است، باید بگرید. بند از سینه تنگ خویش برمیگیرم و غلیان جوشان درونم را به امواج خروشان دریا میسپارم. آنکس که یکبار آب نیل را نوشیده است، تا ابد آرزو خواهد داشت که بار دیگر در کنار نیل باشد و عطشش با آب سرزمینهای دیگر فرو نخواهد نشست.
اگر پاهایم میتوانستند بار دیگر بر روی خاک نرم سرزمین کم گام بردارند، جام زرّین خویش را با ظرفی سفالین عوض مینمودم و اگر میتوانستم یکبار دیگر صدای نغمهسرایی نیهای رودخانه را همراه با ترنم بادهای بهاری بشنوم، جامههای کتانی فاخرم را به پوشش یک برده بدل مینمودم.
آبهای دوران جوانیام زلال بود و نادانیام شیرین ولیکن شراب کهولت تلخ است و زهرآگین. نیکوترین شانههای عسل با نان خشک دوران تنگدستیام یکسان است. آه، ای روزگار بار دیگر بازگرد، تو زندگی مرا نابود ساخته ایـ آه ای آمون (۹) از غرب به شرق آسمانها کوچ کن و بار دیگر جوانیام را به من بازگردان. نه کلامی از آن را تغییر خواهم داد و نه کوچکترین عمل خویش را. ای قلم شکننده و ای پاییروس صاف یکدست، نادانی و جوانیام را به من بازگردانید.
(۲)
سِنموت که من او را پدر میخواندم، طبیب فقرای تِبِس بود و همسرش، کیپا نام داشت. آنها فرزندی نداشتند و زمانی که دست تقدیر مرا به آنان رسانید، مسن بودند. آنها با سادهدلی، میپنداشتند که من موهبتی از جانب خدایان هستم و هرگز گمان نمیکردند که این موهبت چه مصیبتی برایشان به همراه خواهد داشت. کیپا به تقلید از شخصیتی افسانهای مرا «سینوهه» نام نهاد، زیرا او به داستان علاقه بسیار داشت و از نظر او من نیز همانند همنام افسانهایام که با شنیدن رازی هولناک در خیمه فرعون، گریخته و سالهای پرماجرایی را در سرزمینهای بیگانه سپری کرده بود، از خطر جَسته بودم.
این تنها خیال خام او بود؛ او براین امید بود که من نیز هماره از خطرات بگریزم و از بدبختی برحذر باشم. لکن کاهنان آمون براین باور بودند که نام یک نشانه است و شاید این نام من بود که برایم خطر و ماجراجویی به همراه داشت و مرا به سرزمینهای بیگانه کشاند. این نام من بود که مرا در جریان اسراری هولناک قرار داد؛ اسرار پادشاهان و همسرانشان، اسراری که شاید حاملان مرگ بودند و در آخر نامم از من، یک فراری و یک تبعیدی ساخت.
با این وجود من نیز باید چون کیپای بیچاره، کودکانه بیندیشم که گمان کنم یک نام میتواند بر سرنوشت انسان تأثیر بگذارد؛ آیا اگر مرا کپرو، کافران یا موزز نام نهاده بودند، سرنوشتم اینگونه نبود؟
من چنین میاندیشم. به هر روی سینوهه تبعید گشت حال آنکه هِب، پسر شاهین، با عنوان هورمهِب با تاج سرخ و سپید، تاجگذاری نمود و پادشاه قلمروهای علیا و سفلی گشت. از این روی، در مورد اهمیت نامها، هرکس به زعم خود به قضاوت مینشیند و با ایمان و اعتقاد خویش در برابر مصائب و سختیهای این زندگی، به آرامش دست مییابد.
من در زمان فرمانروایی پادشاه بزرگ، آمن هوتب سوم (۱۰) تولد یافتم و در همان سال، کودکی به دنیا آمد که برآن بود با حقیقت زندگی کند، شاید دیگر نامی از او به میان نیاید زیرا نامش نفرین شده است، اگرچه در آن زمان این مسئله آشکار نبود. هنگامیکه او متولد شد، جشن باشکوهی در قصر برپا گشت و پادشاه، قربانیهای بسیاری به معبد بزرگ آمون که به دستور او بنا شده بود، فرستاد و مردم نیز که نمیدانستند قرار است چه پیش آید، شادمان بودند زیرا اگرچه ملکه «تیه»(۱۱) مدت بیست و دو سال همسر فرعون بود و نامش در کنار نام پادشاه در معابد بر تندیسها، حک گشته بود، تا آن زمان، آرزوی به دنیا آوردن فرزند پسری را در دل پرورانده بود. از این روی این کودک که شاید نامش دیگر بر زبان رانده نشود، به محض آنکه به دست کاهنان ختنه شد، در مراسمی باشکوه بعنوان وارث تاج و تخت اعلام گشت.
او در فصل بهار، موسم بذرافشانی، تولد یافت و من در پاییز سال پیش از آن، زمانی که سطح آب رودخانه به بالاترین حدّ میرسد، به دنیا آمدم. روز تولدم را کسی نمیداند زیرا جریان آب مرا در زورق کوچکی از نِی که قیر اندود گشته بود، به پایین رود نیل رسانید و مادرم، کیپا، مرا در میان نیزار در ساحل و در نزدیکی خانهاش یافت. چلچلهها به تازگی بازگشته بودند و برفراز سرم آواز میخواندند و من چندان آرام خفته بودم که کیپا پنداشت، مردهام. او مرا به خانهاش برد و در کنار آتش زغال گرم ساخت و در دهانم دمید تا آنکه شروع به گریستن کردم.
پدرم، سنموت پس از سرکشی به بیمارانش با دو غاز و پیمانهای آرد به خانه بازگشت و با شنیدن صدای گریهام گمان کرد، کیپا بچه گربهای را به خانه آورده و خواست او را ملامت نماید، لکن مادرم گفت: «او گربه نیست، من یک پسر دارم! سنموت، همسرم، شادباش که آب با خود پسری برای ما آورده است!»
پدرم او را «زن نادان» خواند و خشمگین گشت تا آنکه کیپا مرا به وی نشان داد و در آن هنگام او از ناتوانی من متأثر گشت. بدینسان آنها مرا به فرزندی پذیرفتند و حتی در میان همسایگان شایع کردند که کیپا مرا به دنیا آورده است. این شایعه احمقانهای بود. نمیدانم چند نفر آن را باور کردند. کیپا زورقی را که مرا در آن یافته بود، نگاه داشت و آن را برفراز بسترم از سقف آویزان نمود. پدرم نیکوترین ظرف مسی خویش را به معبد برد و نام مرا بعنوان پسر خویش و زاده کیپا در دفتر زادهشدگان ثبت نمود، امّا او، خود مرا ختنه کرد زیرا او یک طبیب بود و بیم آن داشت که چاقوی کاهنان، جراحاتآلوده در بدنم برجای بگذارد و اجازه نداد که کاهنان به من دست زَنَند. شاید هم میخواست پول خویش را پسانداز نماید زیرا طبیب فقراء، مرد توانگری نیست. اگرچه من اینها را بهخاطر نمیآورم لکن والدینم، اغلب در این باره سخن میگفتند و سخنانشان پیوسته یکسان بود و من آنها را باور داشتم. دلیلی وجود ندارد که گمان کنم آنها به من دروغ گفتهاند. در تمام دوران کودکیم هرگز تردید نداشتم که آنها والدینم نیستند و هیچ غم و اندوهی بر آن سالها سایه نیفکند. آنها این حقیقت را از من پنهان داشتند تا آنکه موهای دوران نوجوانیام را سِتُردند و من وارد مرحله جوانی زندگیام گشتم. پس از آن، زبان به حقیقت بگشودند، زیرا از خدایان بیم داشتند و برای آنان احترام قائل بودند. پدرم مایل نبود که من با دروغ زندگی کنم.
اما، من هرگز نمیدانستم که بودم، از کجا آمده بودم؛ و والدینم چه کسانی بودند. اگرچه بنا به دلایلی که بعدها خواهم گفت، اکنون میپندارم که پاسخ تمام این سؤالات را میدانم.
یک امر قطعی بود: من یگانه کودکی نبودم که در زورق قیراندودی از نِی به دست روان آب سپرده شده بودم. تبس شهری بزرگ با قصرها و معابد باشکوه بسیار بود و کلبههای گلی فقراء پیرامون عمارتهای مجلل اشرافزادگان تجمع یافته بودند. در دوران فراعنه بزرگ، مصر، ملتهای بسیاری را تحت سیطره خویش داشت و به واسطه ثروت و قدرت، سنتها را دیگرگون ساخته بود. بیگانگان به تبس میکوچیدند و بازرگانان و صنعتگران در آنجا برای خدایان خویش معابدی برپا میساختند. شکوه و ثروت معابد و قصرها مثالزدنی بود لکن فقر نیز در بیرون از این دیوارها بیداد میکرد. بسیاری از فقراء، فرزندان خود را بر سر راه میگذاشتند و چه بسیار زنان متمّولی که همسرانشان در سفر بودند و آنان، سند خیانت خویش را به رودخانه درمیافکندند. شاید من فرزند همسر ملاحی بودم که در پی سفر شوهرش، در بستر بازرگانی سوری به او خیانت کرده بود. شاید هم از آن روی که ختنه نشده بودم، فرزند یک بیگانه بودم. مادرم، کیپا، آن هنگام که موی سرم را سِتُرد، آن را به همراه نخستین صندلهایم در جعبه چوبی کوچکی نهاد. چه بسیار اوقاتی که به زورق کوچکی که کیپا از سقف آویزان نموده بود، چشم میدوختم. نیهای آن زردرنگ و شکسته گشته و در اثر دود آتشدان، دوده گرفته بودند. آن زورق با گرههای مخصوص شکارچیان پرنده، بافته شده بود و این تنها چیزی بود که آن زورق در مورد پدر و مادر واقعیام بر من آشکار میساخت. آن زمان، سوزش نخستین غم را در قلب خویش احساس نمودم.
(۳)
زمانی که انسان پای به سن مینهد و در زیر بار رخوت سهمگین خویش مقهور اندوه میگردد، عنان خیال را رها میسازد تا چون پرندهای سبکبال به روزهای شهدآگین کودکی پَر کشد و تصویر آرمانی جوانی در برابر دیدگانش تجسم مییابد. اکنون آن روزها زلال و شفاف در خاطرم میدرخشند، گویی در آن روزها همه چیز باید بهتر و دلپذیرتر از امروز میبود. آن زمان که انسان، سیر متلاطم زندگی خویش را در برابر دیدگانش گسترده میبیند و خود را از مستی خاطرات سرمست مییابد، شکیبانه به الحان زندگی که چون نیل در زیر پهن دشت آسمان روان است، گوش میسپرد و رنگهای درخشان کودکی در نظرش جلوه میکنند. در این روزها، تفاوتی میان فقیر و غنی احساس نمیکند زیرا بیگمان به چشم او هیچکس چندان فقیر نیست چراکه کودکیاش با تلألویی از خوشبختی رُخ مینماید. خانه پدرم، سنموت، در قیاس با دیوارهای معبد، در بخش علیای رودخانه و در محلهای پر ازدحام و کثیف واقع شده بود. در نزدیکی خانهاش، اسکله بزرگی وجود داشت که قایقهای نیل، بارهایشان را در آنجا تخلیه میکردند. در کوچههای باریک، روسپیخانهها و میکدههایی بودند که بازرگانان و ملاحان بدانجا آمد و شد میکردند. توانگران نیز سوار بر کجاوه از مرکز شهر به آنجا میآمدند. همسایگانمان؛ مالیاتچیان، بلمرانان، افسران فاقد درجه و چند کاهن مرتبه پنجم بودند. آنها نیز همانند پدرم در شمار اقشار محترمتر مردم آن منطقه به حساب میآمدند و چون دیواری که بالاتر از سطح آب قرار دارد، نسبت به دیگران برتر بودند.
از این روی، خانه ما در قیاس با کلبههای گلی فقراء، که در امتداد کوچههای باریک به طرز اَسفباری به هم چسبیده بودند، بزرگ بود. ما حتی باغچه کوچکی داشتیم که تنها چند گام وسعت داشت و پدرم درخت چناری در آن کاشته بود. باغچه توسط بوتههای اقاقیا از خیابان جدا گشته بود. حوضچهای در حیاط خانه بود که به واسطه یک جوی سنگی، تنها در زمان طغیان رودخانه پر آب میگشت. خانه ما چهار اتاق داشت که مادرم در یکی از آنها غذا طبخ میکرد. ما غذا را در ایوانی که درِ اتاق پدرم در آن گشوده میشد، تناول میکردیم. زنی، دو بار در هفته برای کمک به کیپا در نظافت خانه، به خانهمان میآمد زیرا کیپا بسیار پاکیزه بود. یک زن رختشوی نیز یکبار در هفته برای بردن ملافهها و شستن آنها در ساحل رودخانه سری به ما میزد.
در این محله شلوغ و پرسروصدا جایی که بیگانگان بسیاری زندگی میکردند و پستی و فساد آن، تنها زمانی که بزرگ شدم، بر من آشکار گشت، پدرم و همسایگانمان تمام سنتها و آداب و رسوم مقدس را حفظ مینمودند و در زمانی که حتی نجیبزادگان شهر هم این سنتها را فراموش کرده بودند، او و افراد هم مرتبهاش همچنان با قاطعیت، مصر باستان را با تقدیس خدایان و خلوص قلب و از خودگذشتگی مینمایاندند. گویی آنها میخواستند با رفتارشان خود را از آنانکه ناگزیر در کنارشان کار و زندگی میکردند، جدا سازند.
اما چرا اکنون در مورد آنچه بعدها بدان پی بردم، سخن بگویم؟ چرا در عوض، تنه سترگ درخت چنار و زمزمه برگهایش را آن زمان که در زیر آفتاب سوزان در جستجوی سرپناهی به سایهاش پناه میبردم، بهخاطر نیاورم؟ و چرا بازیچه مورد علاقهام را که تمساحی چوبی بود و هنگامیکه آن را با ریسمانی در امتداد خیابان سنگفرش شده میکشیدم، آروارههایش از هم باز میشدند و گلوی سرخ رنگش نمایان میگشت، بهخاطر نیاورم؟ کودکان همسایه تجمع میکردند و با حیرت به آن مینگریستند و چه بسیار شیرینیهای عسلی، سنگهای درخشان و قطعه سیمهای مسی که به من میدادند تا به آنها اجازه دهم با آن بازی کنند. عموماً تنها کودکان مقامات عالیرتبه، چنین بازیچههایی داشتند. یک درودگر سلطنتی که سنموت، دُمَل او را که مانع نشستنش میگشت، مداوا کرده بود، این بازیچه را بعنوان پاداش به پدرم بخشیده بود.
صبحها، مادرم مرا با خود به بازار سبزی فروشان میبرد. او هرگز چیز زیادی خریداری نمیکرد. با این وجود، ممکن بود یک ساعت آبی (۱۲) طول بکشد تا یک بند پیاز انتخاب کند و چنانچه قصد ابتیاع پاپوش نو را داشت، مدت یک هفته هر روز صبح به بازار میرفت. او چنان سخن میگفت که گویی زنی ثروتمند است و صرفاً به داشتن بهترینها اهمیت میداد و اگر تمام آنچه را که نظرش را به خود جلب نموده بود، خریداری نمیکرد تنها بدین خاطر بود که میخواست مرا ممسک بار بیاورد. او میگفت: «آن کس که زر و سیم دارد ثروتمند نیست بلکه کسی که به کم قانع باشد، توانگر است.» و بدینسان، مرا متقاعد میساخت. حال آنکه چشمان پیر و فقیرش با حسرت به پارچههای پشمی رنگینی که از صیدون (۱۳) و بیبلوس (۱۴) آورده بودند و به نرمی و لطافت پَر بودند، خیره میماند. دستان گندمگون و زحمتکش او، بالهای شترمرغ و زیورآلاتی را که از عاج بودند، نوازش میکردند. او به من میگفت، تمام اینها بیهودهاند. لکن ذهن یک کودک از این قواعد اخلاقی تمرّد میکند: من آرزوی داشتن میمونی را داشتم که دستهایش را به دور گردن صاحبش حلقه میکرد یا طوطیای با بالهای درخشان و زیبا که کلمات مصری و سوری را بر زبان میراند و قطعاً مخالفتی با زنجیرهای طلا و صندلهای زراندود نداشتم. مدتها پس از آن، دریافتم که کیپای پیر و فقیر چقدر آرزو داشت ثروتمند باشد.
امّا او که همسر طبیبی فقیر بود، حسرتها و آرزوهای خویش را با داستانها فرو مینشاند. شبها، پیش از آنکه در خواب شویم، با صدایی آهسته تمام داستانهایی را که میدانست، برایم بازگو میکرد. او از سینوهه، از مرد کشتی شکستهای که با ثروت بسیار از نزد پادشاه مارها بازگشت، از خدایان و ارواح خبیث و از جادوگران و فراعنه مصر باستان برایم سخن میگفت. پدرم اغلب بدین خاطر غرولند میکرد و معتقد بود که کیپا، مغز مرا با مهملات انباشته میسازد، لکن هنگامیکه سرشب میشُد و سنموت شروع به خرناس کشیدن مینمود، مادر داستان را ادامه میداد و هر دو از آن لذت میبردیم. من آن شبهای خفه تابستان را که تشک کاهی تن برهنهام را میسوزاند و خواب به چشمانم نمیآمد، به یاد میآورم. من صدای آرام و دلنشین کیپا را میشنوم و بار دیگر در کنار او احساس آرامش مینمایم… امکان نداشت مادر واقعیام مهربانتر یا دلسوزتر از کیپای سادهدل و خرافاتی که نقّالان کور و لنگ اطمینان داشتند از دستش غذای خوبی نصیبشان میگردد، بوده باشد. این داستانها مرا خوشحال میکردند. خیابانی که خانه ما در آن واقع شده بود خیابان پرشور و حالی بود که محل تجمع مگسها بود، خیابانی که پر بود از هزاران عطر و بو باد از جانب بندر بوی تند سدر و مُرّ را با خود میآورد و هرازگاهی رایحه روغنهای معطر بانویی اشرافزاده که سوار بر تخت روان از خیابان میگذشت درحالیکه به سمت بیرون خم گشته بود و به پسران خیابانی دشنام میداد، فضا را سنگین میکرد. عصر هنگام زمانی که زورق زرّین آمون به سمت تپههای غربی تغییر مسیر میداد، از تمام کلبهها و ایوانهای آن نزدیکی، بوی ماهی سرخ شده آمیخته با عطر نانی که تازه پخت شده بود، فضا را معطر میکرد. من از کودکی، عاشق بوی محله فقیرنشین تبس بودم و هرگز آن را فراموش نمیکنم.
من، نخستین تعالیم را هنگامیکه برای خوردن غذا، در ایوان مینشستیم، از پدرم آموختم. او از خیابان یا از اتاق کار خود با بوی تند مرهمها و داروهایی که بر روی جامههایش ریخته بود، وارد ایوان میشد و مادرم بر روی دستانش آب میریخت. ما بر روی چهارپایه مینشستیم و مادر برایمان غذا میکشید. گاهی اوقات درحالیکه در ایوان نشسته بودیم، دستهای از ملاحان، تلوتلوخوران از خیابان میگذشتند و از فرط مستی فریاد میکشیدند و با چوب بر روی دیوارِ خانهها ضربه میزدند یا در کنار بوتههای اقاقیا سر خود را سبک میکردند. پدرم مرد محتاطی بود و سخنی بر زبان نمیآورد تا آنها بروند، سپس به من میگفت: «تنها یک سیاهپوست یا یک سوری کثیف، این عمل قبیح را در خیابان انجام میدهد. یک مصری برای سبک نمودن خویش به میان دیوارها میرود.»
او میگفت: «نوشیدن شراب به اعتدال، موهبتی از جانب خدایان برای ماست و دل انسان را شاد میسازد. یک پیاله شراب به هیچکس آسیب نمیرساند و دو پیاله، زبان انسان را میگشاید، لکن کسی که یک سبوی شراب مینوشد، پس از بیداری خود را عریان و کتک خورده، در جوی آب مییابد.»
هرازگاهی، زنی زیبا که جامهای نازک و لطیف بر تن داشت و گونهها، لبها و ابروانش را به زیبایی رنگ کرده بود، با طنازی از خیابان میگذشت. در چشمان درخشانش، برقی بود که در چشمان زنان پاکدامن هرگز دیده نمیشد و رایحه روغنهای معطرش، فضا را عطرآگین میساخت. هنگامیکه من با حالتی افسون شده به چنین زنی خیره میماندم، پدرم با جدیت به من میگفت: «از زنی که ترا «پسر زیبا» میخواند و وسوسهات میکند، برحذر باش زیرا قلبش چون دام است و تنش سوزانندهتر از آتش.»
جای تعجب نبود که پس از این تعالیم، روح کودکانهام از سبوی شراب و زنان زیبایی که چشمانی چون دو اخگر درخشان داشتند، میهراسید.
هنگامیکه هنوز کوچک بودم، پدرم به من اجازه داد که به اتاق کارش وارد شوم. او انبرها، چاقوهای جراحی و شیشههای دارو را به من نشان میداد و کاربردهای آنها را برایم بیان مینمود. هنگامیکه بیمارانش را معاینه میکرد، من ناگزیر در کنار او میایستادم و ظرف آب، پارچههای زخمبندی، ضُماد و شراب را به دستش میدادم. مادرم تحمل دیدن زخم و جراحت را نداشت و هرگز علاقه مرا به بیماری درک نمیکرد. یک کودک، درکی از بیماری ندارد تا آنکه بِدان مبتلا گردد. از نظر من، نیشتر زدن دُمَل یک عمل هیجانانگیز بود و من تمام آنچه را که دیده بودم با غرور برای پسران دیگر بازگو مینمودم تا توجه آنان را جلب نمایم. هر زمان که بیمار جدیدی وارد میگشت، من با دقت بسیار به معاینات و سؤالهای پدرم توجه مینمودم تا آنکه سرانجام پدر میگفت: «این بیماری قابل درمان است، یا من معالجه بیماری شما را عهدهدار میشوم.» بیمارانی هم بودند که پدرم قادر به درمان آنها نبود و در این مواقع، چند خطی بر روی یک تکه پاپیروس مینوشت و آنان را به «خانه زندگی» در معبد روانه میساخت. هنگامیکه چنین بیمارانی از نزد او میرفتند، پدرم معمولاً آهی میکشید، سرش را تکان میداد و میگفت: «بینوا!»
تمام بیماران سنموت فقیر نبودند. مشتریان عیاشخانههای آن نزدیکی نیز هرازگاهی نزد او فرستاده میشدند تا پس از دعوا و جاروجنجال با یکدیگر، پدرم به جراحاتشان رسیدگی نماید. آنها جامههایی از لطیفترین پارچههای کتانی بر تن داشتند. ناخدایان کشتیهای سوری نیز هنگامیکه دچار دُمَل یا دنداندرد میگشتند، نزد پدرم میآمدند. از این روی، روزی که همسر یک تاجر ادویه که جواهرات بسیار و گردنبندی با سنگهای درخشان و گرانبها به خود آویخته بود، برای معاینه نزد سنموت آمد، تعجب نکردم. او از شدت درد آه و ناله میکرد و میگریست و پدرم به دقت به سخنان او گوش میداد. هنگامیکه سرانجام سنموت تکهای کاغذ برداشت تا بر روی آن چیزهایی بنویسد، بسیار مأیوس گشتم، زیرا امیدوار بودم که پدرم بتواند او را مداوا کند و از این رهگذر، هدایای ارزشمند بسیاری دریافت نماید. من آهی کشیدم، سری تکان دادم و آهسته با خود گفتم: «زن بینوا!»
زن بیمار وحشتزده و با نگرانی به پدرم چشم دوخته بود. سنموت، با حروف الفبای باستان از روی یک طومار کهنه پاپیروس، چیزهایی را نسخهبرداری کرد، سپس شراب و روغن را در ظرفی با هم مخلوط نمود و کاغذ را در آن فرو برد چنانکه جوهر در شراب حل گشت، آنگاه مایع را درون کوزهای سفالین ریخت و بعنوان دارو به او داد و گفت: «هر زمان که به سردرد یا درد شکم دچار شدی، مقداری از آن را بنوش.»
هنگامیکه زن رفت، من به پدرم نگریستم، شرمسار به نظر میرسید، گلوی خویش را صاف نمود و گفت: «بیماریهای بسیاری وجود دارند که میتوان آنها را با جوهری که برای نوشتن یک دعای مؤثر به کار رفته است، مداوا نمود.» و پس از مدتی، زیرلب گفت: «دستکم، این معجون آسیبی به کسی نمیرساند.»
هنگامیکه هفت ساله بودم، مادرم لُنگ پسرانهای بر من پوشاند و مرا با خود به معبد برد تا در مراسم قربانی شرکت نمایم. در آن زمان، معبد آمون در تبس، قدرتمندترین و باعظمتترین معبد در تمام مصر بود. خیابانی که توسط مجسمههای سنگی با سر قوچ محصور گشته بود بدان منتهی میگشت و از معبد و برکه الهه ماه میگذشت. محوطه معبد به وسیله دیوارهای آجری عظیم احاطه شده بود و با بناهای بیشمارش، شهری را در درون شهر تبس تشکیل میداد. پرچمهای دم چلچلهای رنگارنگ بر فراز دروازههای دو برجی سر به فلک کشیده، در اهتزاز بودند و مجسمههای غول پیکر پادشاهان از دروازههای مسی در طرفین حصار محافظت میکردند.
ما از دروازهها گذشتیم، فروشندگان کتاب مردگان، جامه مادرم را میکشیدندو قیمتهای پیشنهادی را با صدایی گوشخراش یا نجواگونه مطرح مینمودند. مادر مرا برای دیدن کارگاههای درودگری که تندیسهای چوبی بردگان و خدمتکاران را در معرض دید گذاشته بودند، برد؛ تندیسهایی که پس از تبرک توسط کاهنان، به صاحبان خود در جهان دیگر خدمت میکردند، چنانکه نیازی نبود صاحبانشان برای پذیرایی از خویش کاری انجام دهند.
مادرم هزینه مطالبه شده از تماشاچیان را پرداخت نمود و من کاهنان زبردستی را ملبّس به رداهای سپید دیدم که گاوی را ذبح و چهار شقه میکردند. در بین شاخهای آن حیوان نواری از پاپیروس بود که نشان میداد بر روی بدنش، لَک یا حتی یک موی سیاه هم وجود ندارد. کاهنان، فربه و پرهیزکار بودند و سرهای تراشیدهشان به واسطه مالیدن روغن برق میزد. حدود یک صد نفر برای حضور در مراسم قربانی آمده بودند لکن کاهنان توجه چندانی به آنها نمینمودند و در تمام مدت مراسم، در مورد امور مربوط به خود، با یکدیگر سخن میگفتند. من به تصاویر جنگجویانی که بر روی دیوارهای معبد کشیده شده بودند، چشم دوختم و از دیدن ستونهای عظیمالجثه حیرت نمودم. من نتوانستم احساس مادرم را هنگامیکه با چشمان اشکآلود مرا به خانه میبرد، درک نمایم. مادرم در آنجا، پاپوشهای بچگانهام را از پاهایم درآورد و یک جفت صندل نو به من داد که راحت نبودند و پاهایم را مجروح ساختند.
آن روز پس از صرف غذا، پدرم با نگاهی جدی، دست سنگین خویش را بر سرم نهاد و با مهربانی محجوبانهای طرّههای موهای شقیقهام را نوازش نمود و گفت: «سینوهه، تو اکنون هفت ساله شدهای و باید تصمیم بگیری که میخواهی چکاره شوی؟»
من بیدرنگ پاسخ دادم: «یک جنگجو!» و از نگاه سردی که چهره مهربانش را منجمد ساخت، گیج شدم. بهترین بازیای که پسربچهها میکردند، بازیهای جنگی بود. من جنگاورانی را که با هم کشتی میگرفتند و مهارت دستان خویش را میآزمودند، در مقابل سربازخانهها تماشا کرده بودم و ارابههای جنگی را که در نمایشهای رزمی در بیرون شهر با چرخهای کوبنده با شتاب میگذشتند، دیده بودم. در نظر من، امکان نداشت که حرفهای مهمتر و متهورانهتر از جنگاوری وجود داشته باشد. علاوه بر این، نوشتن به کارِ یک جنگجو نمیآید و این امری بود که بیشترین اهمیت را برایم داشت زیرا پسران بزرگتر در مورد دشواری یادگیری مهارت نوشتن و اینکه چگونه معلمان موهای دانشآموزانی را که لوح گلی یا قلمی را در میان انگشتان ناآزموده خویش میشکستند، با بیرحمی میکشیدند و آنان را متنبه میساختند، داستانهای هولناکی بازگو میکردند…
سینوهه: پزشک مخصوص فرعون
نویسنده : میکا والتری
مترجم : فرشته کریمی
ناشر: انتشارات اردیبهشت
تعداد صفحات : ۶۷۲ صفحه