معرفی کتاب: «بازی عروس و داماد»، نوشته بلقیس سلیمانی
بلقیس سلیمانی، نویسندهای است که داستاننویسیاش را دیر شروع کرد، اما تبدیل شد به یکی از چهرههای ادبی مهم همین سالهای پراتفاق و حاشیهای که در آنها نفس میکشیم. خانم سلیمانی در چهارمین دههٔ عمرش آنقدر به مرگ و شوخیهای آن فکر میکند که گاهی آدم را به این گمان میاندازد، در زندگیاش چهقدر با ابعاد آن برخورد داشته است. خانم نویسنده در داستانهای کوتاه این کتاب برای فاصلهٔ میان «جدی بودن» و «جدی نبودن» زندگیهای امروزی شهری آدمهای را پیدا کرده که هر روز، شاید، از کنارشان رد میشویم و سعی میکنیم شانهمان به آنها برخورد نکند. بلقیس سلیمانی از این آدمها نوشته، از همانهایی که قرار است روزی برای مُردنشان آگهیهای کوچک تسلیت به روزنامه بدهیم و فکر کنیم.، «خب، این هم از وظیفهٔ اخلاقیمان!» نویسندهٔ این داستانها زنی است میانسال، منتقدی کهنه کار و نویسندهای جدی که سعی دارد، برای دنیای تلخ دوربرمان خط و نشان بکشد… خانم داستاننویس با این نگاه نه قرار است و نه میخواهد دنیا را عوض کند، سلیمانی با ما شوخی دارد.
داداشی
برای داداشی کارت نفرستادم، به عروسی هم دعوتش نکردم، ولی به او فهماندم میتواند در مراسمی که آخر شب در پارکینگ آپارتمان، بعد از آمدن از تالار میگیریم، شرکت کند. خواهر و برادرها، عروس و دامادها از دیدنش تعجب کردند و به من چشمغره رفتند. همان کت و شلوار بیست سال پیش را پوشیده بود، موهای جوگندمیاش را خوب شانه زده بود و کفش کهنهٔ شوهرم مصطفی را که دو ماه پیش به او داده بودم، واکس زده بود و پوشیده بود. یک دستهگل رز قرمز هم آورده بود. دخترم الناز با اکراه او را بوسید و داماد با او دست داد. فامیلهای دور، از زنده بودنش تعجب کرده بودند، بعضی به عمد او را ندیده گرفتند و بعضی هم متلک بارش کردند. خوشبختانه همسر و دخترهایش به این مجلس نیامدند، همان دم تالار خداحافظی کردند و رفتند؛ حدس میزنم میدانستند که داداشی ممکن است به مراسم خصوصیمان آمده باشد. داداشی مثل خیلی از معتادها، سر به تو و منزوی بود. در مراسم با هیچکس حرف نزد و وقتی دید خواهرها و برادرها با خانوادههایشان زودتر از موعد رفتند، بدون اینکه نظر دیگران را جلب کند، از مجلس خارج شد. دم در بوسیدمش و از آمدنش تشکر کردم.
فردای عروسی مثل همیشه، پسماندهٔ غذاها را جمع کردم و یک شیشه شیرکاکائو خریدم و به طرف آپارتمانش رفتم. نرسیده به آپارتمانش گوشهای پارک کردم، سم سیانور را با سرنگ به داخل شیرکاکائو تزریق کردم و بعد سوراخ آلومینیومی درِ شیشهٔ شیر را ترمیم کردم. وقتی غذاها و شیشهٔ شیر را به او میدادم، میدانستم این آخرین باری است که در را پشت سرم قفل میکند.
دو هفته بعد برای شناسایی جسدش به پزشک قانونی رفتم، صورتش تغییر کرده بود، سیاه و متورم بود. گفتم، روی مچ دست راستش جای یک زخم قدیمی هست. دستش را از کشوی سردخانه بیرون آوردند. جای دندانهای هشتسالگیام را روی پوست او دیدم. جای زخم را بوسیدم. این زخم را خوب میشناختم؛ مجازات پسرک نهسالهای بود که شیرکاکائو خواهر هشتسالهاش را خورده بود.
قبرستان بچهها
رحیم قبرکن وقتی قبر دخترک شش ماههٔ رقیهکل را میکند، یک ظرف سفالی پیدا کرد. پیدا شدن ظرف سفالی همان و زیر و رو شدن قبرستان بچهها همان. اول، اهالی روستا تپهٔ قبرستان را زیر و رو کردند، بعد غریبهها و آخرسر سازمان میراث فرهنگی. استخوانهای سالمماندهٔ بچهها را دور ریختند و شنیدند که جنازهٔ دخترک شش ماههٔ رقیهکل را سگها خوردهاند.
کار و کاسبی کریم عتیقهخر سکه شد. تا پلیس بجنبد، بعضی از عتیقههای چند هزار ساله از مرز هم رد شد.
زنِ رستم گاوکش که شش تا از بچههایش در قبرستان بچهها خاک شده بودند، اولین کسی بود که صدای گریهٔ دستهجمعی بچههایی را شنید که هیچکس آنها را نمیدید. بعد از آن اهالی روستا اول در حمام کهنه، بعد در تکیه و آخر سر در کوچه پسکوچههای روستا، صدای گریهٔ بچهها را شنیدند. ابتدا مردم صدای گریهٔ بچهها را فقط شبها میشنیدند، اما خیلی زود کوچههای روستا در روز هم از صدای گریهٔ بچهها پر شد. زن رستم گاوکش شبها در حیاطشان راه میرفت و لالایی میخواند و روزها، سینهاش را بیرون میآورد و در کوچهها میدوید و قربان و صدقهٔ بچهها میرفت بلکه شیرش را بخورند. زن رستم گاوکش را که به شهر بردند، رستم و بچههایش هم از روستا رفتند. بعد از زن رستم گاوکش، نوبتِ رقیهکل بود. رقیه شب و روز توی کوچههای روستا با گوشهای بسته راه میرفت و به سگها سم میداد. تنها کسانی که صدای گریهٔ بچهها را نمیشنیدند، کریم عتیقهخر و زنش بودند که هرگز بچهدار نشده بودند. به شش ماه نکشید روستا خالی شد. آخرین نفر، زینت زن کریم عتیقهخر بود. زینت بعد از آنکه دستِ تنها کریم را کفن و دفن کرد از روستا رفت. او قسم میخورد موقع شستن جسد کریم، جای دهها دست کوچک را روی گردن کریم دیده است.
دوازده سالگی
خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سی و دو سالگی مرد. او دو دختر دوقلوی هشتساله داشت که کاملاً شبیه خودش بودند. خواهر دومم در بیست و هفت سالگی ازدواج کرد و در چهل سالگی مرد. او یک پسر و یک دختر داشت. خواهرم میگفت: دخترش خیلی شبیه من است. من در دوازده سالگی مردم، وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند.
بازی عروس و داماد
زریجان سی و شش سالش بود و هنوز عروسی نکرده بود. برادر کوچکش که برای تحصیل روانهٔ غرب شد، زریجان از هفت دولت آزاد شد. اول به آقا فرزین، ساندویچی محلهشان پیشنهاد ازدواج داد و بعد به احمدآقا، میوهفروش محلهشان. زریجان از صبح تا شب جلوی مغازهٔ لباس عروسفروشی سر میدان محلهشان میایستاد و لباسها را نگاه میکرد و دل هر بینندهای را میسوزاند. بالاخره جلسهٔ خانوادگی برای این معضل بزرگ تشکیل شد. مادر پیر از همهٔ پسر و دخترهایش خواست فکری به حال زریجان بکنند و گفت: زریجان روزی هزار بار استخوانهای پدرش را در گور میلرزاند. فرهاد، برادر بزرگ زریجان گفت میتواند یک شوهر قلابی برای زریجان دست و پا کند و یک جشن عروسی برای او راه بیندازد، بلکه زریجان آرام بگیرد. عباس یکی از کارگرهای کارگاه فرهاد پذیرفت که با زریجان ازدواج کند. عروسی مجللی برای زریجان گرفتند و عملاً زریجان عروس شد. روز بعد از عروسی، زریجان دوباره لباس عروسی پوشید و عباسآقا را وادار کرد لباس دامادیاش را بپوشد و سر سفرهٔ عقد بنشیند. دوباره عسل در دهان هم گذاشتند و حلقه رد و بدل کردند. ظرف یک ماه، زریجان بیست و هفت دفعه بازی عروس و داماد راه انداخت. عباسآقا به آقافرهاد شکایت برد. دوباره جلسهٔ خانوادگی تشکیل شد. قرار شد عباسآقا در یک تصادف بمیرد و زریجان بیوه شود. عباسآقا مرد و همه، از جمله زریجان لباس سیاه پوشیدند و عزاداری کردند. زریجان چهل روز لباس سیاه پوشید. روز چهل و یکم، اول به آقافرزین ساندویچی محلهشان و بعد به احمدآقا میوهفروش پیشنهاد ازدواج داد، دلش برای بازی عروس و داماد تنگ شده بود!
من و جوجه
مادر، گلاب را که ریخت روی قبرم، فهمیدم حالش خیلی خوب است؛ یک لبخند او، یک لبخند من، اوضاع جور بود.
گفت: مادر! مسعود! برای جوجه ــ بلافاصله اصلاح کرد ــ برای خواهرت خواستگار آمده، پسرخوبی است، دستش به دهنش میرسد، تحصیلکرده است. آمدهام ازت اجازه بگیرم. بهبه! بالاخره ما را هم داخل آدمها حساب کردند.
مادر گفت: برادر بزرگش هستی، اجازهٔ تو شرط است.
مادر دور و بر قبرم میپلکید و حرف میزد. همانجا هم دو رکعت نماز خواند؛ نفهمیدم نماز شکر خواند یا حاجت.
مادر که رفت، جوجه آمد. خداییاش جوجه برای خودش یک پا خانم شده بود، از آن چشمهای موشی و دماغ پهن بچگیاش خبری نبود. وقتش بود، باید شوهر میکرد.
از نحوهٔ نشستن و زل زدنش به عکسم فهمیدم که اوضاع خراب است. طلبکار بود، درست مثل بچگیهایش.
گفتم: چی شده، طلب داری؟
گفت: به تو هم میگویند بزرگتر، دارند منو بدبخت میکنند، یک کاری بکن.
گفتم: جوجه شلوغش نکن، از کی تا حالا شوهرکردن بدبخت شدن است؟ آن هم برای پیردخترهایی مثل تو!
گفت: مسعود یک چیزی بهت میگویمها.
میدانستم که میگوید. خوبیات نداشت به شهید چیز ناجوری بگوید.
گفتم: بنال.
گفت: پسره از آن بیبتههاست، جلف و حقهباز و تازه به دوران رسیده…
گفتم: اووه… بس است.
گفت: خب یک جوری حالی مامان بکن این پسره به درد من نمیخورد.
گفتم: چه جوری؟
گفت: مثل همیشه، برو تو خوابش.
گفتم: خرج دارد.
گفت: باز هم؟
گفتم: بله.
گفت: بنال.
گفتم: مبلغ دههزار تومان به امامزاده طاهر بدهکارم.
گفت: وا! نذر داشتی؟
گفتم: نه، ازش قاپیدم.
گفت: داداش!
گفتم: ها؟ شهید نمیتواند دزدی بکند؟
گفت: دا… دا… ش…
از آن داداشهایی که تا آخر دنیا کش میآیند.
گفتم: قصهاش قدیمی است؛ وقتی بچه بودیم با بچهها فوتبال که میکردیم، شرط میبستیم هر کی برد، برای بقیه نوشابه بخرد، تو هم که میدانی، پول مول تو جیب ما یخ. این بود که با اجازهٔ شما و امامزاده طاهر گاهگداری ۲ قرون یا ۵ قرون از امامزاده قرض میگرفتیم، باش قرار میگذاشتیم بزرگ که شدیم، دو برابرش را به آقا برگردانیم. خب خودت میبینی که ما به بزرگی نرسیدیم.
جوجه هاج و واج نگاهم میکرد.
گفتم: کوتاه بیا دختر، بگو پول امامزاده را میدهی یا نه؟
گفت: ندهم، چهکار کنم.
گفتم: آبارکالله.
شب رفتم تو خواب مادر، روی تپهای ایستاده بودم و دورو برم پر بود از بوتههای خشک. شروع کردم بوتهها را کندن، حالا نکن، کی بکن. بعدش هم از خواب مادر پریدم بیرون.
تمام روز مادر گیج بود، نمیتوانست تعبیر خوابش را بفهمد.
فردا شب رفتم تو خوابش؛ چارهای نبود، با جوجه قرار و مدار داشتیم.
نشستم به نقاشی کردن و هر لحظه منتظر بودم مادر یکی از آن پسگردنیهای بچگی را نثارم بکند، که نکرد.
یک نقاشی کشیدم از شیطان؛ ظاهری آرام، سربهزیر، با یک برق شیطانی در چشمهایش.
همهٔ فردای آن روز هم مادر گیج بود؛ نمیتوانست تعبیر خوابش را بفهمد، الحق من هم نقاش خوبی نبودم.
بالاخره شب سوم، پابرهنه دویدم وسط خواب مادر که انگار کنار یک نهر بود، و راست و پوستکنده گفتم: مادرِ من، این چه کاری است با جوجه میکنید؛ این پسره به دردش نمیخورد.
فردای آن روز مادرم خواستگار جوجه را جواب کرد.
هفتهٔ بعد باز هم جوجه آمد. از نشستن و قیافهٔ کلکش فهمیدم چیزی میخواهد، درست مثل بچگیهایش.
گفتم: بنال.
گفت: برو تو خواب آقاصادق، همان همسنگری خودت، همان که یک بار کنار قطار، من و مامان دیدیمش.
گفتم: خب؟
گفت: خب که خب، بگو بیاید خواستگاری من!
نودسالگی مادربزرگ
ماجرا بعد از نودسالگی مادربزرگ شروع شد. یک روز خواهر بزرگم متوجه شد که مادربزرگ با یک مرد حرف میزند. در روزهای بعد، نوجوانها و جوانهای خانواده، پنهانی توصیفها و گفت وگوهای اروتیک مادربزرگ را گوش میکردند. مادربزرگ جزئیترین مسائل را بدون هیچ ابایی بلندبلند بیان میکرد. گاه با مردش دعوا میکرد و اغلب عشقبازی.
پدر و مادر بعد از یک جلسهٔ خانوادگی تصمیم گرفتند مادربزرگ را داخل یکی از اتاقها زندانی کنند. مادربزرگ که به اتاق اسبابکشی کرد، جوانها و نوجوانهای خانواده در خدمتگزاری او از هم سبقت میگرفتند و مدام دم در اتاقش فالگوش میایستادند. پدر و مادر اینبار تصمیم گرفتند انباری گوشهٔ حیاط را به مادربزرگ بدهند و قرار شد جز مادر، کسی سراغ مادربزرگ نرود و همه از نزدیک شدن به انباری منع شدند.
بعد از چند ماه که تقریباً همه مادربزرگ را فراموش کرده بودیم، یک شب که پدر نبود، با صدای فریاد و نعرههای مادربزرگ که خدا و مادرش را صدا میزد، همه به طرف انباری دویدیم. مادر قبل از همه وارد انباری شد و لولای در انباری را از داخل انداخت. مادربزرگ مرتب فریاد میزد: خدا کمکم کن خدا مُردم. ما پشت در انباری ایستاده بودیم و مطمئن بودیم مادربزرگ دارد میمیرد. خواهر بزرگم گریه میکرد و برادرم خودش را آماده میکرد تا عمهام را خبر کند. کمکم فریادهای مادربزرگ به نالههای کشدار تبدیل شد و بالاخره ساکت شد. وقتی مادرم بیرون آمد، برادر بزرگم گفت: مُرد؟ مادرم گفت: نه، زایید.
مثل سیمون دوبوار و ژان پل سارتر
تکیه کلامش این بود: «مثل سیمون دوبوار و ژان پل سارتر.»
از همهٔ اندیشههای سارتر و دوبوار، واژههای دلهره، انتخاب، مسئولیت و اصطلاح سنگین ضرور ناممکن را یاد گرفته بود.
اولین تجربهاش زندگی مشترک سهماههای با یک همدانشکدهای شهرستانی بود که بعدها فکر کرد از زور بیجا و مکانی به او روی آورده است.
با هر مردی که آشنا میشد از زندگی آرمانی زناشویی آزاد ولی همراه با مسئولیت حرف میزد.
حالا هر شب وقتی کنار خیابان میایستد تا از میان انبوه ماشینهایی که جلوش ترمز میکنند، یکی را انتخاب کند، به خودش میگوید: شاید این یکی معنی زندگی آزاد زناشویی همراه با مسئولیت را بفهمد.
بازی عروس و داماد
نویسنده : بلقیس سلیمانی