معرفی کتاب «رستوران نقاشی»، نوشته مارسل امه
مارسل امه فرزند آخر پدر و مادری دارای شش فرزند بود که در شهر کوچک ژوانی در استان یون در مارس ۱۹۰۲ زاده شد. پس از فوت مادر، پدربزرگ و مادربزرگش، که در منطقهٔ ژورا زندگی میکردند، مسئولیت سرپرستی مارسل را، که در آن زمان پسرکوچولویی بیش نبود، بر عهده گرفتند. او تحصیلات متوسطه را در این شهر ادامه داد و، پس از اخذ دیپلم، تحصیل در رشتهٔ مهندسی را آغاز کرد اما بیماری سختی او را از ادامهٔ تحصیل بازداشت. پس از گذراندن خدمت نظام در آلمان، به پاریس کوچ کرد و تجربهٔ چند شغل موقت را از سر گذراند: روزنامهنگاری، کارمند بانک، مسئول غرفه در فروشگاه… اما دوباره در بستر بیماری افتاد و به ژورا بازگشت و با تشویق یکی از خواهرانش نوشتن رمانی را آغاز کرد: برولبوا که در سال ۱۹۲۶ چاپ شد. از آن پس از نوشتن بازنایستاد. در سال ۱۹۲۹، رمان میزی برای مردگان هم جایزهٔ تئوفراست رنودو را نصیبش کرد و هم شهرت و افتخار را. به پاریس بازگشت و در ناحیهٔ هجدهم (مونمارتر) رحل اقامت افکند (در این ناحیه میدانی به نام اوست). در مجلات مختلف قلم زد (گرنگوار، پاری ـ سوآر، ماریان) و سپس با ماری آنتوانت ارنو وصلت کرد. او در سال ۱۹۳۳ رمان مادیان سبز را منتشر کرد و بعد دست به انتشار قصههای گرگم به هوا زد که موجب محبوبیت بیشتر او در بین مردم شد. او همچنین برای فیلمهایی مثل یاغیان اِلسنور (۱۹۳۶) و مسافر عید قدیسان نوشتهٔ ژرژ سیمنون (۱۹۴۲) دیالوگ نوشت و مجموعه داستانهای دیوار گذر را در سال ۱۹۴۳ و بعد شراب پاریس را در سال ۱۹۴۷ منتشر کرد. از آثار مارسل امه اقتباس سینمایی نیز شده است: دیوار گذر با بازی بورویل، میزی برای مردگان با بازی فرناندل، گذر از پاریس با بازی بورویل و ژان گابن. او در سال ۱۹۵۰ از قبول کرسی آکادمی فرانسه سرباز زد، در ۱۴ اکتبر ۱۹۶۷ با دنیا وداع کرد و در قبرستان مونمارتر دفن شد.
مارسل امه نویسندهای پرکار بود که در رماننویسی، قصه و داستان کوتاه، نمایشنامه و فیلمنامهنویسی و دیالوگنویسی طبعآزمایی کرد. او در آثاری که به یادگار گذاشته درکی عمیق از روح و روان انسان را در قالب دنیایی کمابیش فانتزی و سرشار از طنز به تصویر میکشد.
در یکی از آتلیههای خیابان سنونسان،(۱) در مونمارتر،(۲) نقاشی بود لافلور نام که با پشتکار و علاقه و با نهایت خلوص کار میکرد. سی و پنجساله که شد، نقاشیاش از فرط غنا و استحکام و احساس و طراوتی که در آن موج میزد، کارکرد غذای واقعی را پیدا کرده بود، نهفقط برای روح، که برای جسم هم مفید بود. کافی بود بیست یا سی دقیقه به یکی از تابلوهای او خیره شوید، انگار غذایی مثل رولت گوشت، مرغ بریان، سیبزمینی سرخکرده، پنیر کامامبر، خامهٔ شکلاتی یا میوه خورده باشید. بر حسب موضوع تابلو و ترکیببندی و رنگآمیزی آن، صورت غذا هم تغییر میکرد، اما همیشه بسیار مرتب و مفصل بود و حتی نوشیدنی هم کم نداشت. لافلور، اگرچه اولین کسی بود که از این قضیه سود میبرد، تا مدتها به خاصیت عجیب و غریب نقاشیهایش پی نبرده بود. با آنکه میل به خوردن و نوشیدن را تقریباً از دست داده بود، میدید که گوشت آورده؛ فکر کرد بیمار شده، برای همین چند وقتی خودش را در آتلیه حبس کرد. نه در خیابانهای مونمارتر دیده میشد نه در کافههایی که میل آشامیدن را دیگر در او بیدار نمیکردند. روزی که برای تهیهٔ رنگ از کارگاه خارج شده بود، به ارمس(۳) برخورد، فروشندهٔ تابلوهایش در خیابان لابواسی(۴) که برای خرید و فروش به محلهٔ مونمارتر آمده بود.
ارمس با چهرهای نگران پرسید: «چه بر سرتان آمده؟ خدایا، چه رنگ و رویی به هم زدهاید.»
«دربارهٔ این موضوع با من حرف نزنید، فکر میکنم از فرط کمخونی چاق شدهام. باورم نمیشود. با اینکه تقریباً چیزی نمیخورم، وزنم زیاد شده و دارم چاق میشوم. کاری از دستم برنمیآید، سعی کردم بهزور چیزی بخورم، اما فایده نداشت، غذا ازگلویم پایین نمیرود. شاید باور نکنید، ولی کوپنهای گوشت برایم بس است. این هم حکایت ما.»
ارمس که از نگرانی درآمده بود، آرزو کرد لافلور دوباره اشتهایش باز شود. ابتدا ترس برَش داشته بود که نکند به نقاش ارث و میراث هنگفتی رسیده و میخواهد تابلوهایش را گرانتر به او بفروشد.
«که اینطور، خیلی وقت است کاری به من ندادهاید. دستکم چهار ماهی میشود. خب، ببینم، حالا چیزی برایم دارید یا نه؟»
لافلور پاسخ داد: «کم و بیش خوب کار کردهام، از کارهای انجامشده هم به اندازهٔ کافی راضیام. بیاینکه بخواهم به خودم فشار بیاورم فکر میکنم دو یا سه کار واقعاً موفق زدهام. گیشار(۵) منتقد روزنامهٔ کرِپوسکول (۶) که دیروز به دیدنم آمده بود، هیجانزده شده بود.»
«چه بهتر. گیشار اغلب اشتباه میکند، اما گاهی وقتها نظرش نسبتاً درست است.»
«آنتراکس(۷) هم سر ذوق آمده بود.»
«او خیلی جوان است. با گذشت زمان مسلماً بهتر خواهد شد. ولی چه دورهٔ مزخرفی شده خاصه برای هنر نقاشی. کسادی مطلق. طبعاً جز آثار برجسته، هیچ چیز دیگری به فروش نمیرسد. من هم علاقهای به فروش کارهای متوسط ندارم.»
لافلور رنجیدهخاطر جواب داد: «فروشندهای در فوبور سنتاونوره(۸) همین حرف را میزد. وقتی میخواست به من بقبولاند که گالری شما دارد ورشکست میشود، نخواستم باور کنم. اما حالا که خودتان اذعان میکنید…»
«کدام رذلی این حرفها را به شما زده؟ حتماً زیر سرِ آن ورتم(۹) خوک بوده. بله، خودش است، مطمئنم خودش است، حقش را کف دستش میگذارم. فکر میکنید دارد درش تخته میشود، آن هم گالری من! هیچوقت مثل الآن رو پا نبوده. ورتم عرضهٔ این کار را ندارد. سعی دارد شما را جذب گالری خودش کند و در موزهٔ فسیلهایش مدیر برنامههای شما شود…»
«اما باید به شما بگویم فرد مورد نظر او نیست.»
«اتفاقاً من از فروش بسیار هم راضیام. مطمئناً مثل دورهٔ اشغال نیست. چه روزگار طلاییای بود دورهٔ اشغال، آن دوران شاید دیگر تکرار نشود. در هر صورت عزیز من، خیالتان راحت باشد. من همیشه برای شما راهی پیدا میکنم تا خودم هم به نان و نوایی برسم. راه بیفتید، برویم تابلوهایتان را ببینیم.»
ارمس و لافلور به آتلیهٔ او در خیابان سنونسان رفتند. ارمس ابتدا در برابر بومی ایستاد که دستهای شقایق نعمانی را نشان میداد و هنوز ناتمام بود، لافلور تذکر داد: «هنوز خیلی مانده تا تمام بشود. مثلاً در آن قسمت هنوز چیزهایی دارم که درنیامده. آن طرف هم همینطور. تصمیم دارم روی قسمت بالای تابلو بیشتر کار کنم، به نظرم نور خیلی زیبا کار شده. این بوم دارد خوب از کار درمیآید. این را احساس میکنم. با انگشتهایم این را حس میکنم.»
ارمس زمزمه کرد: «بد نیست، به هیچ وجه بد نیست. شما پیشرفت کردهاید.»
لافلور تابلوی دستهگل شقایق را از روی سهپایه برداشت و جای آن نقاشیِ چهرهٔ زنی را گذاشت. فروشنده زمان درازی به آن نگریست و حس تحسین خود را کتمان نکرد. وقتی چشمش به تابلوی سوم افتاد، که تصویری از چراغ لامپا بود، بهشدت هیجانزده شد و فریادزنان گفت لافلور مسلماً شاهکار کرده. اما زمانی که خدمتکار به دستور نقاش، آثار ماههای اخیرش را مقابلش بهردیف چید، حس کرد صورتش از هرم گرما میسوزد، خون در گونهها و گوشهایش میجوشد و تنش در رفاه کرخکنندهای فربه میشود. ابتدا گره کراواتش را شل و دگمههای جلیقهاش را باز کرد، بعد هم کمربندش را. در حالی که خمیازه میکشید گفت: «از دیدن تابلوهای فوقالعادهتان حظ بردم. هیچ ایرادی بر آنها وارد نیست. شما در حال پیشرفتید. جداً مایلم برایتان کاری بکنم. ببینید، پنج شش تا از تابلوها را برمیدارم. موافقید؟»
«به شرط اینکه مبلغ منصفانهای بپردازید…»
«هشتهزار فرانک میپردازم، ریسک بزرگی میکنم، اما به جهنم، تصمیم گرفتهام تکانی به خودم بدهم.»
«اصلاً حرفش را نزنید. اگر تابلویی هم پیش شما دارم، حاضرم آن را پانزدههزار فرانک از شما بخرم.»
ارمس با سادگی خندید. در وجودش تمایلی به خوشبینی و خوبی احساس میکرد. وقتی بهناگاه متوجه این حالت شد، آهی کشید و با جدیت ادامه داد: «همه نقاشها مثل هماند. کوچکترین تعریف و تمجیدی از خود بیخودشان میکند. اگر اتفاقی یا با اتکا به پشتکارشان تغییر کوچکی در روش نقاشیشان ایجاد کنند که وعدهٔ مبهمی از مدرنیسم داشته باشد، دیگر خدا را هم بنده نیستند. تصور میکنند تمام پاریس را جوش و خروش تبآلودهای فراخواهد گرفت و تابلوهای آنها را در مزایدههای میلیونی روی دست میبرند. اگر به آنها بگوییم هنردوستان واقعی دیگر تابلو نمیخرند و تنها مشتریهاشان این روزها بقالهایی هستند که دنبال امضا پای تابلوهایند، مگر به کتشان میرود؟ فقط افسانههای پریان را باور میکنند. آه! جنگ واقعاً به ضرر شماها تمام شده. یادم میآید در گذشته نقاشان و استادان پیشرو و مشهوری بودند که نیمی از زندگیشان را در فلاکت و افلاس به سر میبردند و برای یک لقمه نان حاضر میشدند تابلوهاشان را بفروشند. اوضاع خیلی عوض شده. خب، به قول شما بهتر است دیگر حرفش را نزنیم. وانگهی، دیروقت است. فکر میکنم حتی وقت نشود تا خیابان گابریل(۱۰) بروم. میخواستم بروم به پوآریه(۱۱) سلامی عرض کنم. خبردار شدهام که تازگیها، تابلوهای واقعاً جالبی خلق کرده.»
نام پوآریه کافی بود تا نگاه لافلور آتش بگیرد و لبانش به هم چفت شود. ارمس میدانست رقابتی قدیمی، که با گذشت زمان عمیقتر هم شده و به کینه انجامیده، میانهٔ دو نقاش را شکراب کرده. لافلور پوآریه را «درخت بیبر» مینامید و پوآریه در عوض به او میگفت «گل شلغم». هرگاه اتفاقی به هم برمیخوردند، سخنان تند و خصمانهای حوالهٔ هم میکردند، گاهی کارشان به فحشکاری و حتی زد و خورد هم کشیده بود.
ارمس گفت: «این پوآریه آدم عجیب و غریبی است. فکرش را بکنید، دیروز با دوستش، لولت بامبن،(۱۲) آشنا شدم، راستش دختر قشنگی است!»
«سلیقهٔ شماست. بقچهٔ صافی دارد.»
«اِ؟ این نکته را نگرفته بودم. لولت بود که دربارهٔ نقاشی پوآریه که از آن سر درنمیآورم با من حرف زد. شما چه نظری دربارهٔ نقاشی او دارید؟»
«به نظرم بیمعنی است. او ذوق و سلیقهٔ خاصی دارد که بیشتر مشتریهای بیذوق را جلب میکند. پوآریه از آن تیپ آدمهایی است که عموماً با طیب خاطر دربارهشان میگویند فوقالعادهاند و آنقدر نبوغ دارند که میتوانند کمی از آن را بفروشند، ولی هرگز کار مهمی انجام نمیدهند، چون بدون شک امکانات عملی کردن ایدههاشان را ندارند. او در دایرهٔ ذوق و سلیقهٔ متوسط و بفهمینفهمی جذابش محصور خواهد ماند.»
لافلور منصفانه ادامه داد: «توجه داشته باشید که دارم یکطرفه به قاضی میروم. چون از پوآریه متنفرم. من و او همیشه کارد و پنیر بودهایم.»
به نظر میرسید تابلوفروش دارد به حرفهای لافلور فکر میکند، لافلور هم کمی بههمریخته او را زیر نظر داشت و از این میترسید که پوآریه جای او را در گالری ارمس بگیرد و ارمس هم شاید این وسط برای او طاقچه بالا بگذارد.
«باز هم میگویم که پوآریه را دوست ندارم و راجع به نقاشیاش شاید قضاوت نادرستی کرده باشم. نمیخواهم مانع آمدن او به گالریتان بشوم، خاصه اگر این کار خوشحالش کند.»
«عزیز من، گوش بدهید، بنده قبل از هر چیز به نقاشی خود شما علاقه دارم. به شما اطمینان میدهم که اگر کمی منطقیتر باشید و دل به کار بدهید، پشیمان نخواهید شد. من سفارشی دریافت کردهام از معماری که کارش طراحی دکوراسیون یک هتل خصوصی است، در بازارسیاه اعتبار دارد و تازگیها وارد سیاست شده. فقط در این معامله دو سه تایی از کارهایتان را میفروشم. اما طبق قاعده باید حداقل دههزار فرانک به معمار بدهم. مخارج عمومی و قابسازی برای نقاشیها و سود خودم را هم حساب و به این مبالغ اضافه کنید. اگر تابلوها را خیلی گران از شما بردارم، مجبورم با قیمت بالایی بفروشم که قطعاً مجاز نیست.»
«کارت را خوب بلدی، ارمس، بار دیگر حرف خودت را به کرسی نشاندی روباه پیر. بیا سر دوازدههزار تا توافق کنیم.»
ارمس اندیشید باز هم چانه بزند. اما یکجور راحتطلبی که از لحظاتی پیش به جانش افتاده و طی این صحبتها فزونی یافته بود، اینک ارادهاش را سست میکرد. وانگهی، به نظرش به نتیجهای بسیار رضایتبخش رسیده بود. تقاضا کرد شش عدد از تابلوها را گوشهای بگذارند تا فردا کسی را دنبال آنها بفرستد. یکی از آنها را هم زیر بغل گرفت و راه افتاد. وقتی لافلور پیشنهاد بستهبندی آن را داد، ارمس امتناع کرد: «زحمت نکشید. من باید در میدان تِرتْر(۱۳) به بونیه(۱۴) ملحق شوم. او برای شام مرا با اتومبیل به خانهاش میبرد. ضمناً بگویم که به هیچ وجه گرسنهام نیست و این موضوع خیلی عجیب است؛ تا همین چند لحظه پیش بهشدت گرسنه بودم. اینطور که معلوم است بیماری شما به من سرایت کرده.»
«اوه! در مورد من موضوع اصلاً جور دیگری است. همیشه حالی دارم که انگار تازه از سر میز غذا بلند شدهام. گرچه این احساس چندان هم ناخوشایند نیست. آدم خیال میکند دنیا محض خاطر ما میگردد و همهچیز در بهترین شکل و حالت خود است. راستی، قبل از امضای چک من نروید.»
«اوه! بعله، چکتان را فراموش کرده بودم.»
ارمس، تابلو به بغل، از خیابان سل(۱۵) بالا میرفت. پیمودن این سربالایی برایش سخت بود. با اینکه ماه آوریل بود، روزِ رو به پایانْ حال و هوای تابستان را داشت و تابلوفروش احساس میکرد پیراهنش به تنش چسبیده. به منظرهٔ باغهای پردرخت در دو طرف مسیر نگاه کرد که دیوارهای بلندشان تا نوک سربالایی امتداد مییافت و در این حال دستخوش حزنی دلپذیر شد و میل غریبی یافت به تعطیلات، دشت و صحرا و خوابهای طولانی قیلوله. به یاد آورد پریشب هنگام خروج از جشن تولد بیست و پنجسالگی رئیس مدرسهٔ نقاشی مادونِ انتزاعی همین احساس تأسف و افسوس را داشت. وقتی نفسزنان و عرقریزان، به نوک تپه رسید به پوآریه برخورد که از سمت خیابان نوروَن(۱۶) همراه لولت بامبن پیش میآمد. سلام و خوشوبش کردند و بعد هم ارمس پنهان نکرد که از آتلیهٔ لافلور میآید. پوآریه خندهٔ تمسخرآمیزی کرد؛ در این حال، سفیدیِ به زردی گراییدهٔ چشمانش کم و بیش همان حس و حال چند لحظه پیش رقیبش را بازمیتاباند. لولت به تابلوی زیر بغل فروشنده اشاره کرد و پرسید: «میشود ببینیم؟»
ارمس تابلو را برگرداند؛ در زمینهای موزون و همخوان از رنگهای زرد و صورتی، دختربچهای وسط انبوهی گل نشسته بود.
«زیباست، مگر نه؟ پرمایه است. کار زیادی برده. روی آدم تأثیر میگذارد. با این همه بسیار آوانگارد جلوه میکند. نظر شما چیست؟»
پوآریه گفت: «خیلی رک و پوستکنده بگویم که به هیچ وجه این نوع نقاشی را دوست ندارم. این کار بیروح و بچهمدرسهای است و توی چشم میزند. قصد و غرض نقاشْ سطحی و مثل روز روشن است. لُبّ کلام اینکه کار محدود به قواعد سنتی شده و نوآوری ندارد. ترکیببندی آن نسبتاً سطحی است! آدم تصور میکند از روی نسخهای کمیاب که در دست چپش بوده کپی کرده. رنگ را نگاه کنید. تطابق رنگها درست، اما خیلی سطحی و دمدستی است. این تابلو شاید تقویم خوبی برای ادارات پست بشود. لافلور هم باید راهش را توی همین مسیر پیدا کند.»
لولت که نگران بود مبادا به تابلوفروش بربخورد بهاعتراض گفت: «تو اغراق میکنی.»
«به هیچ وجه، عیناً چیزی را گفتم که فکر میکنم. وانگهی، کاملاً مشخص است که در تابلویی مثل این، الزامات شغلی بیش از حد مد نظر بوده و بدبختانه زیادی هم توی چشم است و جز این چیز دیگری در آن نمیبینم. لافلور هیچگاه از دایرهٔ بستهٔ قواعد شغلش فراتر نخواهد رفت. هیچ حس شاعرانه و ذوق فانتزی، یا ذرهای درک و شمّ عظمت در او نیست. او کارگر خوب و دقیقی است که زحمت میکشد و همواره در حد سلیقهٔ عوام کار خواهد کرد. از طرفی، شخصیت لافلور را میشناسم، بر همان مبنا میشود نقاشیاش را ارزیابی کرد.»
«پوآریه، قضاوت شما منصفانه نیست.»
«منصفانه نیست؟ باید به شما بگویم که لافلور عضو آکادمی خواهد شد.»
«با این همه، نه. نه، پوآریه. شما در اشتباهید. نقاشی او ژرفا و حس و حال دارد. نمیدانم چه قرابتی با جوهرهٔ زندگی دارد که انسان را عمیقاً تحت تأثیر قرار میدهد. نگاه کنید، این دست، این گوشت، این نور. شگفتآور است.»
«پرتوپلا میبافید، ارمس.»
«ممکن است، ولی به احساسم اطمینان دارم. خوب، دربارهٔ نقاشی خودتان چه حرفی دارید؟»
نگاه پوآریه بر نقاشی رقیبش خیره مانده بود و حتی محض صحبت دربارهٔ نقاشی خودش نیز سر بلند نکرد. طی روزهای اخیر، فشرده کار کرده و درگیر بررسیها و کنکاشهایی شده بود که بیاندازه ثمربخش به نظر میرسیدند. چنان پرهیجان و با حرارت از این موضوع سخن گفت که ارمس تحت تأثیر قرار گرفت و به دیدن نتیجهٔ جستجوهای پوآریه علاقه نشان داد. پوآریه پیشنهاد کرد: «یک روز به آتلیهٔ من بیایید. فکر میکنم واقعاً حیرت خواهید کرد. مدعی نیستم که به اوج خواستههایم رسیدهام یا در آینده به آن درجه خواهم رسید. من تنها پنجرهای را گشودهام و راه جدیدی را نمایاندهام. خواهید دید، خواهید دید عزیز من که نقاشی واقعی رو به کدام سو دارد.»
پس از تعیین قرار ملاقات با پوآریه، ارمس به طرف میدان ترتْر به راه افتاد. لولت و پوآریه لحظاتی در خیابان پرسه زدند و حدود ساعت هشت شب به رستورانی در خیابان کلنکور(۱۷) رفتند تا طبق برنامهٔ از پیش تعیینشده شام بخورند. پوآریه صورت غذا را برداشت، نگاهی گذرا به آن انداخت و گفت: «احساس گرسنگی نمیکنم. جداً انگار گرسنه نیستم.»
لولت گفت: «مسخره است. من هم همینطور. حس میکنم حتی یک لقمه هم نتوانم پایین دهم.»
فردای آن روز حدود ساعت یازده صبح در سالن پاپِردو(۱۸) در ایستگاه قطار سنلازار(۱۹) مردی سیساله با سر و وضعی کثیف و گندزده اطراف باجههای بلیت پرسه میزد؛ امیدش قاپیدن اسکناسی بود که شاید سهواً از کیف مسافری به زمین بیفتد. بیشتر مسافرانی را میپایید که بچه و اثاثیهٔ زیادی همراه داشتند و بهزحمت پولی از جیب یا کیفشان بیرون میآوردند. اما معذبترین، ناشیترین و عجولترین مسافران با خوششانسی یأسآوری موفق میشدند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. پولی زمین نمیافتاد و مردم بیهیچ تماسی اطراف مرد تنها در رفتوآمد بودند. کمکم به نظرش ناممکن میآمد که بر حسب اتفاق چیزی حتی پشیزی بتواند دشت کند. حالا دیگر بیهیچ دلشورهای حرکات مسافران را زیر نظر داشت، فقط محض فراموش کردن انقباضات معدهاش با سماجت به این بازی روی آورده بود، انقباضات دردناکی که چون چنبرهای سرش را در هم میفشرد و پلکهایش را سنگین میکرد، و این احساس اضطرابآور که گویی در غشایی از خلأ به شکل بدنش شناور است، خلائی که از ورای آن هیاهوی بیرون بهسان نواهای آرام دنیایی دیگر به گوش میرسید. سرانجام آنقدر این پاییدنها حوصلهاش را سر برد که بیآنکه بخواهد و تقریباً بیاختیار از این کار دست برداشت.
مرد تنها، پس از عبور از میدان رُم، سر چهارراهی میان خیل جمعیت بلاتکلیف ماند و بدون هدف راه کوچهٔ مقابلش را در پیش گرفت. از ناکامی در ایستگاه سنلازار خسته و کسل بود. لحظهای موقعیت پست اجتماعی خویش را حس کرد. اما دیگر مانند روزهای پیشین احساس تلخ سرنوشت شوم و مقدر بر وجودش سنگینی نمیکرد. دیروز هم، آنگاه که آخرین جیرهٔ نانش را خورده بود، بارها تصور کرده بود که سرنوشتی مضحک مدام سر در پی او دارد و او را از آن گریزی نیست. اینک اطراف خود تنها بختبرگشتگی و اقیانوسی از بیاعتنایی میدید و خود را تا بدان درجه ذلیل که پایینتر از آن ممکن نبود. خسته با زانوان سست و بیرمق و کمی لرزان لحظهای ایستاد و با بیحوصلگی هیاهوی خیابان را پایید.
از تقاطع دیگری رد شد که در آنجا چیزی نمانده بود زیر فشار جمعیت له شود. در هیاهوی خیابان شلوغ به آینده فکر میکرد. گذشت زمان برایش اهمیتی نداشت. پس از نیم ساعت یا یک ساعت پیادهروی احتمالاً به چهارراهی یا خیابانی و پس از آن دوباره به چهارراهی دیگر میرسید. آینده دیگر معنایی نداشت و چیزی نبود جز بیکرانهای از درد و اندوه در زمان حالی تمامنشدنی. بهناگاه اندیشید که توقف زمان آغاز مرگ است؛ ترسی عظیم بر جانش مستولی شد. با نهایت خستگی و درماندگی، بریده از دنیا و ناامید، خشمزده به زندگی چنگ انداخت. با حداکثر سرعتی که در توان زانوانش بود، از روبهرو شدن با مرگ فرار میکرد. از فرط خستگی قدمهایش سست شد و وقتی نیمنگاهی به عقب انداخت تا فاصلهاش را با مرگ بسنجد، نگاهش بر ترکیب عجیبی از رنگهای گونهگون در ویترین مغازهای میخکوب شد و او را متوقف کرد. هماهنگی و همخوانی رنگهای زرد و قرمز که در ابتدا چون لکهای مغشوش به نظر میرسید، بهسرعت وسوسههای شوم را زایل کرد و او را واداشت تا به ویترین نزدیک شود. سردرد دیدش را تار کرده بود، رنگهای تابلو میرقصیدند، میپریدند و از هم دور میشدند. اما در دم و پیش از جمعوجور کردن هوش و حواسش تحت تأثیر اشکال و حواشی، احساسی باورنکردنی از تنآسودگی، خوشبختی و آسایش در او راه یافته بود. زندگی دیگر بار به جسم ضعیفش بازمیگشت، خونش سریعتر جریان مییافت و گرمایی سبک و ملایم در اندامش منتشر میشد. لفاف خلائی که در آن منزوی مانده بود رفتهرفته ناپدید میشد. هیاهوی خیابان را واضحتر و نزدیکتر میشنید، انگار گوشهایش ناگهانی باز شده باشند. گرسنگیاش که بهسرعت رو به کاستی نهاده بود هنوز کم و بیش آزارش میداد؛ به همین دلیل تصمیم گرفت چگونگی حس و حالش را ارزیابی کند و به طور قطع رابطهای علت و معلولی در آن بیابد. امتیاز غذادهندگی تابلو به وضوح تمام بر او آشکار شد. با نگاهی حریص، دهانی شکافته از خندهای وحشی و تنی لرزان از حرص و طمع، چشم از تابلوی دخترکی با پیراهن زرد چمباتمهزده میان انبوهی گل برنمیداشت. آرامآرام زانوانش قوت گرفت، شدت گرسنگی کم شد و ذهنش آزادتر و تیزتر. وقتی خوب فکر کرد، این اکتشاف به نظرش عجیب آمد و در نهایت او را نگران کرد. از این میترسید که مبادا قربانی خیالی واهی شده باشد. لحظهای از ویترین فاصله گرفت؛ این آزمایش پاسخی قطعی به دنبال داشت. چون بیهیچ تردیدی احساس کرد توقفی در غذا خوردنش پدید آمده. آرامشی که به آن خوبی احساس میکرد و معلول برآورده شدن نیازش بود، بهسرعت ناپدید شد. جز نیاز چیز دیگری باقی نماند، اشتهایی که هنوز ارضا نشده بود. تجربهٔ عکس آن نیز مرد را در یقینش مطمئنتر کرد. وقتی مرد گرسنه دوباره به سوی تابلو روی گرداند، احساس کرد سرتاسر وجودش را دیگر بار گرما و خلسه فراگرفته است. از حالا دیگر فقط به خوردن فکر میکرد و بس؛ از کنجکاوی دست برداشت. هنگامی که داشت توش و توانش را بازمییافت، چهرهای عبوس چند بار از پشت پردهٔ مخمل بلوطیرنگ که ویترین را از داخل مغازه جدا میکرد سرک کشید، اما مرد متوجه او نشد. سرانجام با شکمی سیر و از طرفی دیگر هراسان از اینکه مبادا پس از روزهای طولانی، افراط در خوردن آسیبش برساند، به نزدیکترین باغچهٔ وسط یک میدان رفت و روی نیمکتی یله شد. اکنون زندگی را حادثهای ساده و سرشار از واقعیتی اطمینانبخش میدید. از اینکه قبلاً اهمیت هنرها خاصه نقاشی را درک نکرده بود خود را سرزنش میکرد: «من هم مثل بقیهٔ مردم فکر میکردم هنر به هیچ دردی نمیخورد. مردم بیهیچ درنگی از برابر تابلوها میگذرند. آنها فرصت ندارند به تابلوها توجه کنند. بعضیهاشان حتی قاهقاه میخندند یا شانه بالا میاندازند. یادم هست که خودم با اینکه آدم احمقی نیستم مانند خیلیهای دیگر تمسخر کردهام. ولی حالا که اهمیت نقاشی را درک میکنم اینجور برخوردها دیگر پیش نخواهد آمد.» مرد در حال اندیشیدن به تمام مغازههای تابلوفروشی پاریس با لبخندی خلسهآمیز به خواب رفت.
وقتی بیدار شد اولین تصورش این بود که خوابی فرخنده اما نامربوط دیده. در واقع اشتهای فراوانی در خود احساس میکرد. آهی کشید: «افسوس! اگر واقعاً اینطور بود همهچیز چقدر راحت و آسان میشد.» با این حال، وقتی در باغچه قدم میزد متوجه شد سرحال و شاداب است، عضلاتش محکم و حرکاتش نرم و روان شده و سردرد و ناراحتی معدهاش که از دیروز تحمل کرده بود، کاملاً از میان رفته. وانگهی همهچیز بسیار صریح و بههمپیوسته در خاطرش زنده بود و جای هیچگونه تردیدی باقی نمیگذاشت. ساعت چهار عصر بود. چون مدتی طولانی خواب بود، از گرسنه شدنش تعجبی نکرد. زمان زیادی با گرسنگی زیسته بود و برای همین یک وعده غذا، حتی غذایی پر و پیمان، نمیتوانست کاملاً سیرش کند. با خودش حساب کرد حداقل باید دو وعده غذای دیگر تا پایان روز بخورد. خوشحال با خود گفت: «بروم دلی از عزا دربیاورم.»
رستوران نقاشی
نویسنده : مارسل امه
مترجم : مریم خراسانی