معرفی کتاب عطر فرانسوی، نوشته امیر تاجالسر
امیر تاج السر سال ۱۹۶۰ در شمال سودان متولد شد. خیلی زود به سرودن شعر روی آورد. اشعار عامیانه میگفت و بعضی سرودههایش ترانهٔ خوانندگان شد. به مصر رفت و پزشکی خواند. در مصر هم به سرودن شعر ادامه داد؛ البته این بار به زبان فصیح. اشعارش در نشریات مهمی چون الشرق الاوسط منتشر می شد تا اینکه سال ۱۹۸۸ به نقطهٔ عطفی در نویسندگی امیر تاج السر بدل شد. او رمانی به نام کرمکول نوشت و برای چاپ این کتاب ناچار شد ساعت مچیاش را گرو بگذارد. بااین حال این رمان کم حجم در محافل ادبی با اقبالی وسیع روبه رو شد. این اتفاق، با پایان دورهٔ تحصیلات این نویسندهٔ تازه کار در مصر همزمان شد. به کشورش بازگشت و در مناطق پرت و دورافتاده به طبابت مشغول شد. تاج السر به دلیل الزامات شغلی اندکی از نویسندگی فاصله گرفت، اما تجربیاتش در این مناطق مخزن و گنجینهٔ نوآوری هایش شد.
از سال ۱۹۹۳ ساکن دوحه، پایتخت قطر شد. سال ۱۹۹۶ و بعد از فاصلهای ده ساله با دنیای کتاب و نشر، دومین رمانش سماء بلون الیاقوت (آسمانی به رنگ یاقوت) را منتشر کرد. بعد هم دو رمان دیگر با همین حال و هوا به نام های نار الزغارید (آتش هلهلهها) و مرایا ساحلیه (آینههای ساحلی) نوشت. منتقدین رمان دوم را نوعی تحول در نویسندگی تاج السر میبینند. اوج شهرت این پزشک دلبستهٔ ادبیات را رمانی دیگر در سال ۲۰۰۲ مهر زد؛ مُهر الصیاح (مترجم فرانسوی عنوان کتاب را به le council de cris ترجمه کرده؛ یعنی انجمن یا مجمع ناله، مجلس فریاد). و پس از آن، تقریباً امیر هر سال یک رمان نوشت و به یکی از نویسندگان مطرح جهان عرب بدل شد. فضای اغلب رمانهایش همان دنیای کاری او در سودان است و به گفتهٔ خودش همه را مدیون دورهٔ تجربهاندوزی در دنیای طبابت است. کمی از حقیقت و دنیای واقعی آمیخته به خیال. تاج السر ساده مینویسد و زبانش سلیس و زیباست. نوشته هایش ته مایهای از طنز دارد، اما به نرمی خواننده را به فکر وامیدارد و او را با زوایای روح بشر روبه رو می کند. کتابهای تاج السر به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، چکی و اسپانیایی ترجمه و منتشر شده و جوایزی دریافت کرده است.
فصل اول. وقتی خبری میرسد
خبری که علی جرجار به طور اتفاقی توی هوا قاپید و دوید طرف محلهٔ «غایب» در حاشیهٔ شهر، جایی که زندگی می کرد، خیلی هم خبری عادی نبود، هرچند اصل خبر مبهم و بیشاخوبرگ بود. هیچ رد و سرنخی نداشت، اما قدرت تخیل جرجار همیشه آماده بود سر بزنگاه از هر داستانی خبری پُروپیمان و اثرگذار بسازد.
«چند روز دیگه کاتیا کادویلیِ فرانسوی برای انجام یه پروژهٔ تحقیقاتی بینالمللی میاد تا چند صباحی رو تو محلهتون بگذرونه… هر جا تونستید براش یه جا ردیف کنید و عینهو یه مهمون میون خودتون جا بدینش. خودتون هم زندگی عادیتون رو بکنید.»
این دقیقاً همهٔ آن چیزی بود که مبروک، مقام دولتی ا ی که علی برای دیدنش به عمارت استانداری رفته بود، به او گفت. ملاقاتی که گاهوبی گاه، با هدف یا بیهدف اتفاق میافتاد… چهل سالی می شد که علی او را میشناخت. اولین بار او را در یک مسابقهٔ فوتبال دیده بود؛ مسابقهای پر زدوخورد در یکی از کوچههای پر از گِلوشُل منطقهٔ خاکی. پای مبروک در آن مسابقه شکست… داشت آماده می شد تا با وعدهٔ ازدواج مُخ سریره چایفروش دمِ در استانداری را بزندـ وعدهای که قبلاً به خیلیها داده بودـ که صدای مبروک را شنید.
«جرجار! علی!»
هنوز به مبلغ مهریه و وزن انگشتری که عروس باید شب زفاف به دست کند نرسیده بود که دنبال مقام حکومتی راه افتاد سمت عمارت استانداری…
«حالا این تحقیقات بینالمللی دقیقاً چی هست؟ چرا از بین این همه محله تو دنیا، قرعه به نام کوی غایب افتاده؟!»
«واقعیتش هیچی نمیدونیم… تا حالا فقط همین به ما رسیده.»
«حالا کِی میرسه این فرانسوی؟»
«اینم نمیدونیم… شاید طی چند روز یا چند هفتهٔ آینده.»
«اهل محل باید چهکار کنن؟»
«تقریباً هیچی… همونطور که گفتم زندگی عادیتون رو دنبال کنید. فقط حواستون باشه یه غریبه بینتونه.»
مقام حکومتی، علی جرجار را در هالهای از ابهام تنها گذاشت و رفت پی کارهایش… سالهای آزگاری که در کوی غایب ساکن بود ـ تلاش های پی درپی دولت برای تغییر نامش به کوی نور یا گلهای گلستان یا حتی به کوی حاضر، ناکام ماندـ دیده بود چطور ساکنان غایب برای صدها غریبه آغوش باز کردهاند؛ یکی مهمان آشنایی شده یا به یکی از نزدیکانش پناه برده، دیگری در جایی پرت مرتکب خبطی شده و حالا از ترس محاکمه و مؤاخذه گریخته، کسی هم قطعه زمینی چشمش را گرفته و روی آن دست گذاشته و برای تملکش دندان تیز کرده، یا زنی به دلش نشسته و برای تصاحبش اینجا کمین کرده. گروهی هم تنها از سر تنگدستی و این که محلهای فقیرنشین حاضر شده آنها را بپذیرد، اینجا ساکن شدند. همهٔ این غریبهها فرزندان این آبوخاکاند، بگذریم که تعدادشان چند نفر است یا از کجا آمدهاند… از شمال، جنوب یا از مرکز… بالاخره از پیکرهٔ پتوپهن همین وطناند… کوی غایب آمادگی دارد هر لحظه پای دردِ دل شان بنشیند. اما این بار زنی فرانسوی از راهی بسیار دور می آمد، بعد هم پای تحقیقات بینالمللی در میان بود که سروتهش معلوم نبود… و «شما زندگیتون رو مثل قبل ادامه بدید، فقط حواس تون جمع باشه»… شک نداشت از این حرفهای مبهمی که شنیده بود، چیزی دستگیر اهالی محله نمی شد. اما او پیش از اینکه خبر را توی گوش میکروفون بخواند، کلماتش را برق میانداخت، اندکی به آنها چاشنی میزد و به خبر پروبال میداد. میکروفون لقبی بود که به حکیم نبوی، معلم تاریخ و یکی از ساکنان بانفوذ کوی داده بود. خود همین شخص هم طبق عادت همیشگی باز به خبر چاشنی دیگری اضافه می کرد. جرجار چنان باعجله از در عمارت استانداری بیرون زد که فراموش کرد سری به سریرهٔ چایفروش بزند تا با هم مقدمات ازدواج خیالی را کامل کنند یا با فحشی آبدار حق پسرک واکسی را که جلوی همهٔ مردم به کفش خاک گرفتهاش خندیده بود، کف دستش بگذارد.
علی جرجار یکی از چهرههای جنجالی کوی غایب بود. در این فهرست رتبهٔ سوم را داشت. نفر اول این جمع دقیل بود که بعد از سالها زندگی در کوی و شصتوهشت سال عربدهکشی در شهر، جلوپلاسش را جمع کرده و به زادگاهش، روستایی در منتهیالیه شمال، برگشته بود. رتبهٔ دوم هم مخصوص ورکَشه یخ فروش فصل تابستان بود. همین مرد یک بار موفق به کسب کنیهٔ ملوکی شد، لقب یکی از شهروندان کشورهای مجاور. سه سال و اندی از آن استفاده کرد. بیشتر وقتها برای اختلاط با زنان و مسئولان شهری، گاهی هم برای مأموران پلیس. تا اینکه خبر به گوش صاحب اصلی لقب رسید. آمد و پتهاش را سرتاسر شهر ریخت روی آب. بعد هم کاری کرد پنجسالی از عمرش را آب خنک بخورد.
علی جرجار قدی بلند داشت و هیکلش پُر بود. موهای سرش تنک بود و سبیل نداشت. در همین کوی به دنیا آمده و بزرگ شده بود. سالها در راهآهن به عنوان مأمور واگن قطار کار کرده بود تا اینکه راهآهن به دلیل اهمال و سهلانگاری حکومت برچیده شد و از بین رفت. همیشه به چند چیز افتخار می کرد؛ در برابر مالاریا، تب تیفوئید و بیماریهای رودهای فصلی که حتی رهبران کشور هم از آنها در امان نبودند، بدنی مقاوم داشت. هرگز ازدواج نکرد و مجرد ماند، هرچند همیشه داماد همهٔ دورانها بود؛ داماد دختران دورهٔ جوانی زودرسش بود و دخترکان جوان امروزی. عضویت در حزب «وطن بزرگ تو» از دیگر افتخاراتش بود و به آن می نازید. حزبی واقعاً بینامونشان که سه عضو بیشتر نداشت؛ مؤسس حزب دورهگردی زمینگیر ملقب به حاکم عذابو، علی جرجار و زنی که گفته می شد نامش سعاد سعد است. نه کسی او را دیده و نه کسی چیزی دربارهاش شنیده بود. علی عاشق دوزوکلک بود و جان میداد برای زنده نگهداشتن یاد آدمهایی که به نظرش مهم بودند. اسم شان را روی نوزدان محله و خیابانهای خاکگرفتهاش میگذاشت. از همان ابتدا چند چیز را با تمرین و ممارست برای خودش جا انداخته و بر خودش تحمیل کرده بود؛ مثانهاش حبس ادرار نکند، ریهاش هرگز به سرفه نیفتد و حافظهاش تن به خرفتی ندهد، حتی اگر به صدسالگی برسد. کار بزرگش همان خیالبافی بود؛ همان که از مردم میخواست آسودهخاطر آنها هم ببافند، شیوهای که شبی از کوی غایب به هوا رفت و کارشناسان امور سیاسی و تاریخی آن را «مدل جرجار» نامگذاری کردند. البته آن کار نه نانی بر سفرهاش آورد و نه بر جاه و منزلتش افزود.
علی جرجار در هیاهوی اتوبوسی که از دوردستها می آمد و از کوی غایب و چند محلهٔ دیگر میگذشت، گم شد. توی اتوبوس جای سوزن انداختن نبود. بعضی را میشناخت، بعضی را هم نه. البته او اصلاً قاطی جو داخل اتوبوس نشد و غرق در داستان جدیدش بود؛ متن خبر زن فرانسوی ای که آمدنش در هالهای از رمز و راز بود. خبر را چند لحظه پیش توی هوا قاپیده بود. جملهها را توی ذهنش بالا و پایین، حکواصلاح، و راستوریست می کرد. بعد هم یکهو همه چیز را پاک می کرد. یکبار نوشت؛ پاریس شهری پرجاذبه، خوشتراش و کمر باریک. بعد برگشت و پاکش کرد. ترسید مبادا به خیال اینکه زن است، بعضی ها را هوایی کند. کاتیا کادویلی فرانسوی را دختری بیستساله تصور کرد. ناگهان تکانی خورد، چطور ممکن بود دختری در این سنوسال بخواهد ساکن محلهای بیدروپیکر شود؟… به گردنش گردنبندی از الماس انداخت و به گوشهایش گوشوارههایی از طلا آویخت. بعد هم از ترس دزدها همه را درآورد، مبادا به زیورآلاتش دست درازی کنند. توی چمدانش چندتا صندل، عطر دِهن العود(۱) و یک عبای مشکی حاشیهدوزی شده چید. بعد چرخی زد و یاد عطری به اسم موج افتاد که گروههای رقص خیابانی میزدند. به محتویات چمدان چند پیراهن آستینحلقهای، دامن کوتاه و چند شلوارِ جین که به پای توریستهای اروپایی دیده بود، اضافه کرد. چند خانه در کوی برایش انتخاب کرد و جایش داد، بعد هم به این بهانه که همسایهها گستاخ و فضولاند و به زندگیاش سرک میکشند، جابهجایش کرد. بارها و بارها او را روی صندلی یا تخت کنفی نشاند و بعد هم از ترس کثیف شدن لباسهایش سرپا نگهش داشت. وقتی اتوبوس به کوی غایب رسید، تقریباً سناریویش شکل قابل قبولی یافته بود. نوشت: به زودی کاتیا کادویلی، ستارهٔ فرانسوی، وارد محلهٔ ما میشود تا با ما یک زندگی ساده و مردمی را تجربه کند، آن هم برای انجام طرحی بزرگ و بینالمللی در زمینهٔ تبلیغات و رسانه که در آن شرکت کرده، سپس به کشورش بازمیگردد و از ما به نیکی یاد می کند.
جملهٔ از ما به نیکی یاد می کند، حاصل چکشکاری ذهنی بود و فیالبداهه خَلقش نکرده نبود. در دل این جمله چیزهای مهم زیادی نهفته بود؛ مثلاً با پرکردن فیلمی ما را در جهان به شهرت میرساند… با پولی که برای ما میفرستد، کمک می کند دستی به محلهمان بکشیم و چالهچولههایش را پر کنیم… به سگ و گربههای ولگردمان رسیدگی می کند… برای چند نفر از ما دعوتنامه میفرستد تا در پاریس مهمانش شویم. خدا را چه دیدی، شاید هم دیوانهوار دل به یکی از ما سپرد و به او پیشنهاد ازدواج داد. جملهٔ آخری، جامهای بود که فقط برای قامت خودش دوخته بود و به تن هیچ یک از اهالی محله نمیرفت. هرچند علی جرجار به سنی رسیده بود که به تانگوی بستنی فروش، عمر آرایشگر و صلیحه پرستار بیمارستان اجازه میداد او را بابابزرگ صدا کنند، اما هنوز و به ضرسقاطع باور داشت و میگفت که جذبهای مقاومتناپذیر دارد و میتواند دامادی شایسته باشد که هر عروسی به او افتخار کند. حتی اگر رقیه، دانشآموز کلاس سوم ابتدایی باشد و همهٔ همکلاسیهایش.
خانهاش تقریباً وسط محله بود. درست مثل بقیهٔ خانهها، نیمی از گل و نیم دیگرش از تکههای چوب. کسانی که قدیمالایام پایهٔ این محله را بنا کردند، خانهها را اینطور میساختند… حواس شان بود که سایهٔ فقر بر سرشان است و میخواستند این احساس حتی در جان نوزادان هم کاشته شود، تا مبادا تنگدستی را فراموش کنند. خود اسم غایب هم به معنی ناموجود، بی خودی یا از سر سادگی انتخاب نشده بود، بلکه همزمان با گذاشتن اولین سنگ بنای محله بر سر این اسم توافق کردند. نسلهای بعدی هم که آمدند و در راه علم قدم گذاشتند یا راه سفر به کشورهای خلیج یا اروپا را در پیش گرفتند و برگشتند، هیچیک دست به کار مرمت شکافها نشدند. کسی لای درز دیواری یا چالهای را که احتمال میرفت جان انسانی را بگیرد، پر نکرد. یکی آستین بالا نزد تا کمک کند راه خرابی درست شود. همه برمیگشتند تا به همان روش معمول و مرسوم زندگیشان را از سر بگیرند.
در خانهاش را که باز کرد، صدای قیژی به هوا رفت. این هم جزء جدانشدنی فرهنگ درِ خانههای کوی بود… هیچ دری بدون قیژقیژ باز نمی شد. دری هم که بدون سر و صدا باز می شد، در به حساب نمی آمد. حتی در مناسبتهایی مثل عید، که درِ همهٔ خانهها کوبیده می شد، هیچکس سراغ چنین دری نمیرفت. وقت تمرین ذهنی روزانه اش بود تا حتی اگر به صدسالگی رسید، خرفت و ریهاش تسلیم سرفه و مثانهاش دچار حبس ادرار نشود. اگر دست از تمرین برمیداشت، از این بلایا جان سالم به در نمیبرد. همه را کنار گذاشت و دوباره از خانه بیرون زد… باید پیش حکیم میکروفون میرفت و خبر عجیب را واو ننداز به او میداد.
شش صبح واقعاً وقت عجیب و غریبی بود؛ ساعتی که حکیم نبوی انتخاب کرد تا در خانهاش دور هم جمع شوند. بعد از اینکه جرجار او را از قیلولهٔ مقدسش بیدار کرد و خبر مسافر فرانسوی را داد که قرار است در کوی غایب مستقر شود، باید نشستهایی سنگین و بیپایان برپا می کردند. درست در همین ساعت اتفاقات مهمی رخ داده بود؛ انقلابهای بزرگ و کودتاهای نظامی ابلهانه. ساعتی که فکر و خیال تعطیل است و حتی از به یاد آوردن چیزها آسوده… در این ساعت میتوانست موسی خاطر، آدم یکی از نهادهای امنیتی، را سرگرم ورزشی سنگین ببیند. میان کوچه پسکوچهها و چالهچولهها میدوید بیآنکه دیوارنویسیها یا نوشتههای حک شده بر چهرهها را بخواند یا پچپچها را بشنود. دوست داشت سوژهٔ گزارشهای روزانهاش را از این محله بگیرد. ساعتی که هفت سال پیش مرد رمانتیک و ظریف، طاها ایوب، وقتی که یکباره کشف کرد عرق تن مرد و زن از جهت ترکیب و شرّه کردن هیچ تفاوتی با هم ندارد، به زندگیاش خاتمه داد. توی ذهن نبوی گاهی نقشههایی نوک میزد که از دل آنها نقشههایی بزرگ متولد می شد. گاهی هم دود هوا می شدند تا جایشان را به نقشهای دیگر بدهند. حالا توی ذهنش پنج آدم داشت که با وسواس انتخاب کرده بود تا نقشههایش را با آنها در میان بگذارد. خودش به عنوان حاکم غیررسمی کوی ـ چون محلهها هیچ وقت به طور رسمی رئیسی نداشتندـ تنها کسی بود که میتوانست اشعاری در مدح و هجو بگوید و مهمتر از همه اینکه از کودکی ید طولایی در وراجی داشت. در دورهٔ نوجوانی نامههای عاشقانه مینوشت؛ پر از شر و وِر. بعد هم معلم تاریخِ سراسر وراجیِ مدارس ابتدایی شد. علی جرجار هم خبرآور بود؛ آدمی که همواره در تمامی فراز و نشیبهای محله، با همهٔ وجود ظاهر شده. حلقهٔ وصلی که میتوانست با تبحر تورهایی پهنکند تا قبلاز آنکه پای مسافر فرانسوی به کوی برسد، گرفتارشان شود.
منعم شمعه یکی دیگر از دعوتشدهها بود. تاجر کیف و چمدان که مدام میان سفروحضر در رفتوآمد بود. دعوتش کرده بودند؛ چون یکی از آدمهای موجه بود و می شد عطری ملایم یا تمثالی برنزی از فروشگاهش جفتوجور کرد و در جشنی که در یکی از روزها برای مهمان در کوی برپا می شد، به عنوان هدیه تقدیمش کرد. دعوتشدهٔ دیگر حلیمه دایه کفبین و فالگیر بود. حلیمه در خواندن کف دست ساکنان کوی و پیشبینی آیندهٔ آنها با وجود زندگی مبهمی که داشتند، نقش مهم و غیرقابل انکاری داشت. نام تعیس در اصل شاکر بود که به او لقب مفلوک داده بودند، نوبتش نشد لبی به آب زمزم بزند، آبی که یکی از خیرین، خیرات کوی کرد. مردم توی صفهای طولانی ایستادند، با هم درگیر شدند، یقهٔ یکدیگر را جر دادند تا لبی به آن آب بزنند یا دستورویی بشویند… تعیس برای نبوی مهرهٔ مهمی بود و حسابی به کارش می آمد. بگذریم که تاکنون موفق نشدهبود چرتکه بیندازد و دقیقاً میزان آن فایده را محاسبه کند. آخرین نفر ایمن داوود، دانشآموزی دبیرستانی بود که به برکت اینترنت، راههای زیادی در دنیای فناوری طی کرده بود. پاتوقش کافه کریزی در بازار بزرگ بود. در این زمینه میتوانست کمکحال خوبی باشد… بعضی ها ممکن است پیشنهاد کنند اسم سلافهٔ بسیار زیبا هم به این فهرست اضافه شود؛ چون واقعاً زیبا بود، اما زیباییاش آنجا محلی از اعراب نداشت… بعضی هم ممکن است هوار بکشند: «پس فرفور آوازخون کو؟» همان که چهل سال آزگار است روی اُپرای دستار کار می کند و هنوز موفق نشده آماده اش کند. جرجار تقلا کرد اسم یکی از معشوقههای حاشیهایاش را هم در فهرست بچپاند تا میان جلسهها و نشستها، گوشهچشمی به لبخندها و نگاههایش بیندازد. یکی از میان جمع فریاد کشید و درخواست کرد یک شخصیت روحانی آگاه به حلال و حرام و مسائل شبههانگیز به جمع اضافه شود تا در صورت لزوم فتوایی صادر کند. موسی خاطر، مأمور امنیتی هم حتماً یکی از همین صبحها برنامهٔ ورزش سنگینش را کنار میگذاشت و در یکی از نشستها شرکت می کرد. شاید هم بدون اینکه نیازی ببیند از کسی اجازه بگیرد، در صدر مجلس می نشست و ریاست جلسه را به عهده می گرفت… اما نبوی گوشش به این حرفها بدهکار نبود… نه کسی را به فهرست اضافه کرد، نه روی نام کسی قلم کشید. از نظرش گروه شش نفرهای که تشکیل داده و با خونسردی تمام در گوش علی جرجار خوانده، بهترین کمیتهای بود که از زمان استقلال کشور تاکنون برای بررسی یک موضوع تشکیل شده است.
رو کرد به علی جرجار و با صدایی پرصلابت که انگار بعد از ابتلا به رماتیسم و زمینگیر شدنش تنها بازماندهٔ جلالوجبروتش بود، گفت:
«وعدهٔ ما فردا صبح ساعت شیش. دور هم میشینیم تا موضوع رو بررسی کنیم و طرحی بریزیم… چای و زنجبیل و قهوه یادت نره… هیچ نشستی خالی از سردرد نیست. حالا هم اجازه بده قیلولهمو کامل کنم.»
بعد هم یکی از پسرهایش را صدا کرد و اسم چهار نفر از مهمان ها را به او داد. خود او و علی هم که نیازی به دعوت نداشتند. به او دستور داد برود دم در خانهٔ تکتک شان. در مسیرش هم هر جا قدم گذاشت، خبر آمدن زن فرانسوی را به محلهٔ غایب پخش کند. محلهای که در هر کنجش، هزاران گوش تشنهٔ چنین اخباری نشسته است.
علی جرجار با چهرهای درهم از خانهٔ نبوی بیرون زد. دلش از جانب نبوی قرص نشد، وقتی توی گوش خبر زد و کمیتهای برای پیگیری بازتابها تشکیل داد. با اینکه او مثل همیشه دواندوان آمده تا خبر را به او برساند، حتی یک لیوان آب دستش نداده بود. عادت داشت هر وقت در شهر خبری به مشامش میرسید، به دو آن را بیاورد و دو دستی تقدیم نبوی کند، اما این بار خیالش راحت نبود. دوباره مسیرش را به طرف منزل کج کرد. در را پر سروصدا باز کرد و روی کاناپهٔ زهواردررفته ولو شد. کاناپه جزء میراث آن خانه بود… مثانهاش را بیست بار شلوسفت کرد، هشتاد مرتبه نفس عمیق کشید و بدون اینکه به سرفه بیفتد آن را بیرون داد. برگشت به چهل سال پیش. لباسی قرمز دید که از وسط جر خورده. به تن زنی بود. روی رف، یک سرویس چایخوری سفالی و رنگارنگ جاخوش کرده. شیشهٔ عطر ریودور روزی افتاد زمین و خرد و خاکشیر شد… گل زنبق صحرایی را به یاد آورد که به اندازهٔ قامت کودکی قد کشید و بعد خشکید… به یاد مادرش افتاد که با مناسبت و بیمناسبت اشک میریخت و پدرش که عاشق قیلوله بود و آخرِ سر هم در یکی از همین قیلولهها از دنیا رفت. به یاد زن همسایهای افتاد که اسمش سعیده بود و هیچ وقت از سعادت بویی نبرد. حس کرد مثانهاش واقعاً محکم شده و دموبازدم در ریههایش نرم و ملایم. ذهنش هم صاف و جوان شد. بلند شد. دوباره غرق در خیال کاتیا به خیابان زد. سر درنمیآورد چرا خبر این زن که از دور می آمد، دست از سرش برنمیداشت.
عطر فرانسوی (ترجمه ی العطر الفرنسی)
نویسنده : امیر تاجالسر
مترجم : محمد حزباییزاده