معرفی کتاب « مغز اندرو »، نوشته ادگار لارنس دکتروف
« مغز اندرو » آخرین اثر نویسندهٔ شهیر آمریکایی ای ال دکتروف است که درست یک سال قبل از مرگ وی در سال ۲۰۱۴ منتشر شد. این رمان برخلاف رمانهای معروف قبلی دکتروف پیرنگ تاریخی ندارد و در قالب یک گفتگوی دونفرهٔ جذاب شکل میگیرد.
بدون شک، تمام طرفدارهای دکتروف بعد از خواندن این رمان غافلگیر خواهند شد، چون در «مغز اندرو» خبری از آن رویکرد تمام صفحهای دکتروفی به داستان وجود ندارد، در عوض اینجا ما با یک گفتگوی ۱۶۰ صفحهای بین اندرو و روانکاوش مواجهیم.
کتاب پر است از غافلگیریهایی که کشفشان تنها از یک ذهن خلاق و پویا برمی آید. «مغز اندرو» رمانی کوتاه، اما جذاب همراه با نکاتی است که شما را به دنیای درون مغز میبرد و کاری میکند که با خواندن هر جمله اش به مابه ازاهای آن در مغز خود فکر کنید.
برای خوانش بهتر مغز اندرو ، مترجم گفت وگوهای بین اندرو و روانکاو که شاکله اصلی رمان را تشکیل میدهند داخل علامت نقلقول «» آورده و نقلقولهایی که اندرو از شخصیتهای مختلف در طول خاطراتش میآورد بهصورت شکسته ارائه شده اند تا به فهم بهتر داستان توسط خواننده کمک کند.
فصل اول
«میخواهم داستان دوستم، اندرو، را که یک متخصص رشتهٔ روانشناسی شناختی (۱) است، برایتان تعریف کنم. اما داستان خوشایندی نیست. یک روز غروب، اندرو با کودکی در آغوش جلو در خانهٔ همسر سابقش، مارتا (۲) سبز شد؛ چون بریونی (۳)، همسر دوست داشتنی و جوانش مُرده بود.»
«علت مرگ بریونی چه بود؟»
«به آن هم میرسیم. وقتی مارتا در را باز کرد و جلو در به او خیره ماند، اندرو گفت: باید یه فکری براش بکنیم، به تنهایی از عهدهش برنمی آم. اتفاقاً آن شب برف میبارید و مارتا غرق تماشای دانه های نرم برف شده بود که چون جانوری سپید، روی لبهٔ کلاه تیم راگبی یانکیهای نیویورک (۴) اندرو مینشست. مارتا همین مُدلی بود، خیلی زود مجذوب چیزهای اطرافش میشد، طوری جذب شان می شد که انگار میخواست برایشان آهنگ بسازد. حتی در عادیترین مواقع هم کُند واکنش نشان میداد، با آن چشمان ورقلمبیدهٔ تیره و بزرگش به طرف خیره میماند، بعد ممکن بود لبخند بزند یا با سرش چیزی را تأیید یا رد کند. چند لحظه بعد، گرمای خانه از در بیرون زد و به شکل بخار رقیقی روی عینک اندرو نشست. اندرو پشت شیشهٔ مه گرفتهٔ عینکش چون مرد نابینایی زیر برف ایستاده بود. بعد مارتا جلو آمد، آرام نوزاد قنداق پیچ را از او گرفت، داخل خانه رفت و در را پشتش بست و هیچ واکنشی نشان نداد.»
«این جا کجا بود؟»
«آن زمان مارتا در نیوراشل (۵)، حومهٔ نیویورک، در محله ای با خانه های بزرگ با سبکهای مختلف، مثل تودوری (۶)، کلونیال هلندی (۷)، احیای یونانی (۸)، که قدمت اکثرشان به ده های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ میلادی می رسید، زندگی میکرد. بین خانه ها و خیابان این منطقه ردیفی از درختان سرسبز به خصوص اَفرای نروژی کاشته بودند. اندرو به سمت ماشینش دوید و با یک نوزادبند، یک چمدان دستی و دو کیسه پلاستیکی پر از وسایل کودک برگشت. چند لحظه بعد، محکم به در خانهٔ مارتا کوبید و فریاد زد: مارتا، مارتا! این بچه فقط شش ماهشه، واسه خودش اسم و شناسنامه داره، الان هم پیشمه، مارتا لطفاً در رو باز کن، من دخترم رو تنها نمی ذارم فقط یه کم کمک می خوام!
در باز شد و شوهر مارتا که مرد تنومندی بود، ظاهر شد و گفت: اندرو، اونا رو بذار زمین. اندرو همه چیز را روی زمین گذاشت و شوهر تنومند مارتا کودک را در آغوش اندرو رها کرد و گفت: همیشه مایهٔ دردسری. به خاطر از دست دادن همسر جوونت متأسفم. فکر میکنم اون جونش رو سر اشتباهات احمقانه، بی مبالاتیها، آزمایشهای مسخره یا یکی از حواس پرتیهای روشنفکرانه ات از دست داده؛ به هرحال اینها فقط به یاد ما می آره که تو هر جا بری با خودت دردسر و بدبختی میبری.
اندرو کودک را در نوزادبند روی زمین گذاشت، بعد آن را بلند کرد و آهسته سمت ماشین رفت. پیاده رو لیز بود و کم مانده بود تعادلش را از دست بدهد و بیفتد. کمربند صندلی عقب را دور نوزادبند بست و دوباره سمت خانهٔ مارتا برگشت. کیسه های پلاستیکی و چمدان را برداشت و داخل ماشین گذاشت. وقتی همه چیز را داخل ماشین گذاشت، در ماشین را بست و کمرش را صاف کرد، برگشت و این بار مارتا را دید که با شالی روی شانههایش جلوی در ایستاده. مارتا گفت: خیلی خب.»
[فکر می کند]
«ادامه بده…»
«نه، دارم به چیزی فکر میکنم که اخیراً دربارهٔ بیماری زایی و نحوهٔ شکل گیری اسکیزوفرنی و اختلال دو قطبی خواندم. متخصصان مغز میخواهند با تعیین توالی ژنها، پیدا کردن تنوع ژنوم ها، همان مکنده های پروتئینی غایت شناسی (۹)، درمان این جور بیماریها را کشف کنند. برای هر کدام از این ژنوم ها اعداد و حروفی را تعیین میکنند، بعد یک حرف از این کم میکنند یا یک عدد به آن یکی اضافه میکنند، آخرسر میبینی بیماری خود به خود از بین رفته. برای همین، دکتر جان، بعید می دانم با این جلسات حرف درمانی به جایی برسیم (۱۰).»
«خیلی هم مطمئن نباش.»
«به من اعتماد کن، هیچ فایده ای ندارد، تمامش سرکاری ست. به عنوان مصرف کنندگان میوهٔ درخت علم چه کاری جز سازگار شدن با محیط از ما ساخته است؟ باید هر چه درد در دنیا هست را از بین برد و تا میشود بیشتر زندگی کرد. دوست داری یک چشم دیگر، مثلاً پشت سرت، داشته باشی؟ میشود ترتیبش را داد. یا دوست داری رودهات در زانویت باشد؟ این هم کاری ندارد. حتی اگر بال بخواهی خدا میتواند بِهِت بدهد، هر چند با آن بالها نمیتوانی در آسمان پرواز کنی، بلکه با آنها بیشتر میتوانی پرش از روی ارتفاع های بلند را تجربه کنی. چیزی در مایه های برداشتن قدمهای بلند روی پلهبرقیهای بزرگِ راهروهای دراز فرودگاه ها. و از کجا باید بدانیم که خدا میدانست ممکن بود از این ایدهٔ ناقصِ زندگی کردن در شرایط بازگشتناپذیر خوشمان بیاید؟ ما طرح پشتیبانی (۱۱) و اضطراری او هستیم. خدا از طریق داروین حرفش را به ما گفته.»
«با تمام این اوصاف، بالاخره مارتا بچه را گرفت؟»
«به این هم فکر میکنم که چطور جسم مان در تابوتهای پوسیده تجزیه میشود و روح مان در یک بدن جدید حلول پیدا میکند، چطور تکه های میکروژنتیکی جسم مان جذب رودهٔ یک کرم کور میشوند و آن کرم کور رشد می کند تا آن قدر روی خاک باران خورده بخزد تا بالاخره شکار منقار تیز یک پرندهٔ خانگی شود؟ بله! این هویت تکه تکهشدهٔ ژنوم زندهٔ من است که ناغافل از آسمان روی شاخهٔ یک درخت میچکد و بعد از آن جا همچون یک تکه باند خونی قطره قطره روی زمین چکه میکند. و حالا، به خوراک درختی تبدیل میشوم که برای زنده ماندنش تلاش میکند. میدانی، چطور این مخلوقات آوندی بی حرکت و سرسخت، بی سروصدا برای بقا مبارزه میکنند؟ همان طور که ما برای بقا با یکدیگر رقابت میکنیم؛ همان طور که درختها بر سر خورشید و خاکی که در آن ریشه می دوانند و بذرهایشان را، که پس از چندی خود رقبایشان میشوند، در آن پخش میکنند می جنگند؛ همان طور که شاهزاده ها در برابر پدران تاج دارشان در امپراتوریهای باستانی قد علم کردند. اما گیاه ها کاملاً بی حرکت نیستند. آن ها ناامیدانه در باد و طوفان های شدید میرقصند، درختها با برگهای سنگین شان به این سو و آن سو تاب میخورند و دستهایشان را از سر استیصال و خشم از آنچه هستند، به سوی آسمان دراز میکنند… خب، این گام کوتاهی از آنتروپومورفیسم (۱۲) به سوی شنیدن اصوات است.»
«این اصوات را میشنوی؟»
«میدانستم ممکن است توجه تان را جلب کند. بله، می شنوم، معمولاً وقتی که دارم به خواب میروم. درواقع، هر وقت این اصوات را میشنوم، میدانم دارد خوابم میبرد. و این باعث میشود از خواب بیدار شوم. اصلاً نمیخواستم اینها را به شما بگویم، اما حالا دارم رازهایم را با شما در میان میگذارم.»
«این اصوات چه میگویند؟»
«نمی دانم. چیزهای عجیب غریب. اصلاً نمیفهمم چه میگویند. منظورم این است که قطعاً یکسری اصوات هست، اما هم زمان بی صدا هستند.»
«اصواتِ بی صدا.»
«بله. انگار معنای کلماتی را میشنوم که بی هیچ صدایی بیان میشوند. معانی را میشنوم، اما میدانم این کلمات را افراد مختلفی بیان میکنند.»
«این افراد کی هستند؟»
«هیچ کدام را نمیشناسم. یک بار، دختری بود که از من خواست با او همبستر شوم.»
«خب، این طبیعی است هر مردی ممکن است چنین خوابی ببیند.»
«چیزی فراتر از خواب است. نمیشناختمش. دختری با یک پیراهن تابستانی بلند تا روی زانو. یک جفت کفش مخصوص دو پوشیده بود. کک مک های ریزی زیر چشمانش داشت و صورتش، زیر نور آفتاب، حتی وقتی در سایه می ایستاد، رنگ پریده به نظر میرسید. آن قدر زیبا بود که دل آدم را میلرزاند! دستم را گرفت.»
«خب! این چیزی که گفتی بیشتر از یک صداست، قطعاً بیشتر از یک صوت بی صدا.»
«فکر میکنم اتفاقی که دارد میافتد این است که معنا را میشنوم و بعد خودم تصویرش را در ذهنم میسازم…»
«خب، بهتر نیست دوباره برویم سراغ اندروی متخصص روانشناسی شناختی؟»
«اولش نمیخواستم بگویم در طول زندگی روزمره، اوقاتی که سرحال و هوشیار هستم هم این اصوات بی صدا را میشنوم. اما بعد فکر کردم چرا نباید بگویم؟ مثلاً یک روز صبح، سر راهم به شرکت، وقتی روزنامه و قهوهام را از دکه گرفته بودم و پشت چراغ قرمز منتظر بودم و داشتم به کم شدن ثانیه های تایمر چراغ قرمز راهنمایی نگاه میکردم، صدایی شنیدم که میگفت: بهتر نیست عوض اینکه اون جا وایستی بیای و درِ توری رو درست کنی؟ صدا آنقدر واقعی و نزدیک به یک صدای حقیقی بود که بیاختیار برگشتم ببینم چه کسی پشت سرم نشسته. اما کسی نبود و من در ماشین تنها بودم.»
«وقتی آن حرفها را شنیدی چه تصویری در ذهنت ساختی؟»
«صاحب صدا در تصوراتم زن مسنی بود و من جلو درِ آشپزخانهٔ یک خانه ایستاده بودم. آن جا یک مزرعهٔ کثیف و به هم ریخته بود. به نظرم جایی در پنسیلوانیای غربی بود. یک کامیون قدیمی در حیاط دیده میشد. زن لباس رنگ و رورفته ای به تن داشت، لحظه ای دست از ظرف شستن کشید، و در کمال خونسردی، آن جمله را گفت. در آشپزخانه، دخترکی روی میز نشسته بود و داشت با مداد شمعی نقاشی میکشید. دختربچه، نوهٔ زن بود؟ نمیدانستم. نگاهی به من انداخت و دوباره به کارش ادامه داد و بعد ناگهان با عصبانیت نقاشیاش را با مدادشمعیهایش خط خطی کرد.
حالا داشت هر چه را کشیده بود از بین میبرد.»
«تو همان اندرو نیستی، همان متخصص روانشناسی شناختی که نوزادی را به خانهٔ همسر سابقش برده بود؟»
«چرا خودم هستم.»
«و حالا داری میگویی در خواب دیدی فرار کرده ای و ناگهان متوجه شدی جلوی درِ توری یک خانه باغ روستایی به هم ریخته در جایی نامعلوم ایستاده ای؟»
«خب، آن خواب نبود، یک صدا بود. لطفاً به حرفهایم توجه کنید. این صدا یادم انداخت وقتی فرزندِ من و مارتا مُرد و با مرگش زندگی مشترک مان را از بین برد چه اوضاع و احوالی داشتم، طوری که فقط میخواستم از آن وضعیت فرار کنم. مهم نبود کجا میروم. سوار اولین اتوبوسی که در ادارهٔ بندر دیدم شدم. در اتوبوس خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم اتوبوس لابه لای تپه های پنسیلوانیای غربی در حرکت است. در ایستگاه بین راهی کوچکی در یکی از شهرهای بین راه توقف کردیم؛ دور میدان اصلی شهر قدم زدم: ساعت حول و حوش دو و نیم یا سه صبح بود، همه جا بسته بود: داروخانه، خرازی، قاب سازی، سینما؛ در یک طرف میدان بنایی شبیه دادگاه های روم باستانی وجود داشت. در چمن کم پشت و قهوه ای میدان، مجسمهٔ مشکی مایل به سبز سواری بر اسب، متعلق به دوران جنگ داخلی آمریکا به چشم می خورد. وقتی به ایستگاه برگشتم اتوبوس رفته بود. بنابراین، مجبور شدم پای پیاده شهر را ترک کنم، از روی ریلهای راه آهن رد شدم، از کنار چند انبار گذشتم و حدود یکی دو مایل پیش رفتم. سپیده زده بود که به آن مزرعهٔ بی آب و علف و متروک رسیدم. گرسنه بودم، وارد حیاط شدم. هیچ نشانی از حیات به چشم نمیخورد، چرخی پشت خانه زدم و بالاخره مقابل یک در توری قرار گرفتم. و وقتی ساکنان خانه را بیدار کردم یا فکر میکردم بیدارشان کردهام، دیدم فقط یک پیرزن و یک کودک آن جا زندگی میکنند. و پیرزن همان بود که صدایش را آن روز صبح شنیدم، وقتی با قهوه و روزنامه پشت چراغ قرمز در واشنگتن منتظر بودم چراغ سبز شود.»
«پس میخواهی بگویی فرار کردی و یک دفعه متوجه شدی مقابل درِ توری یک کلبهٔ خرابهٔ واقعی در پنسیلوانیا هستی، جایی که قبلاً در خیال دیده بودی؟»
«نه، لعنتی. منظورم این نیست. سوار آن اتوبوس شدم و سفرم دقیقاً همان طوری بود که گفتم. شهر کوچک و قدیمی، مزرعهٔ کثیف و متروک دقیقاً همان طور بودند که گفتم. وقتی به آن خانه رسیدم، درواقع آن دو نفر، پیرزن و دختربچهٔ مداد شمعی به دست، در آشپزخانه بودند. یک رول کاغذ سمی مگس کش سیاه رنگ با مگسهای چسبیده به آن از کابل لامپ سقفی آویزان بود. پس کل قضیه واقعیت داشت. اما هیچ کس ازم نخواست درِ توری را تعمیر کنم.»
«واقعاً؟»
«خودم پیشنهاد کردم تعمیرش کنم. خسته و گرسنه بودم. مردی آن جا ندیدم. فکر کردم اگر پیشنهاد کمک دهم، ممکن است بگذارند حمام کنم و چیزی برای خوردن بِهِم بدهند. صدقه نمیخواستم. لبخند زدم و گفتم: راهم رو گم کردم. میبینم که درِ توری تون باید تعمیر بشه. گمونم بتونم تعمیرش کنم، البته اگه در عوضش یه فنجون قهوه بهم بدید. در توری کامل بسته نمیشد. لولای بالای در از قابش درآمده بود. برای همین لق می زد. دیگر به عنوان در توری قابل استفاده نبود، برای همین از کابل لامپ سقفی کاغذ سمی مگس کش را آویزان کرده بودند. همان طور که میبینید این یک تصور غیرطبیعی نبود که مرا به آن جا کشانده بود. واقعاً سوار آن اتوبوس شده بودم، آن مزرعه و آن دو نفر را دیده بودم، اما بعد از ذهنم پاک شده بودند تا این که آن روز صبح در واشنگتن، وقتی منتظر سبز شدن چراغ قرمز بودم، ناگهان شنیدم یکی گفت: پس توی واشنگتن کار میکنی؟
بله، مشاور دولت هستم، البته دقیقاً نمیتونم بگم چه کاری می کنم و صدای پیرزن را شنیدم که کم و بیش همان جمله ای را گفت که وقتی پشت درِ توری ایستاده بودم گفته بود. با این تفاوت که لحن صدایش عیب جویانه بود انگار فهمیده بود چقدر بیچاره ام، انگار میخواست بگوید: حالا که این جایی، تن لشت رو تکون بده و بیا این درِ توری رو درست کن. فکر کنم در رشتهٔ شما برای چنین تجربه ای اصطلاح خاصی وجود دارد، درسته؟»
«بله، اما مطمئن نیستم هر دو منظورمان یک اصطلاح باشد.»
«میدانید، ما هم اصطلاحات تخصصی خاص خودمان را داریم. رشتهٔ شما در رابطه با ذهن است و تخصص من مغز است. اصلاً این دو با هم جور درمیآیند؟ نکتهٔ آن سفر اتوبوسی این است که آن زمان به جایی رسیده بودم که احساس میکردم هر کاری میکنم باعث رنجش عزیزانم میشود. آقای روانکاوی که روی صندلی اِرگونومیکت نشسته ای، می دانی این یعنی چه؟ قبل از این نمیدانستم چطور میتوان از دردسر دوری کرد، انگار برایم اهمیتی نداشت کارهایی که انجام میدهم چه نتایج وحشتناکی ممکن است به بار بیاورند. بنابراین سوار آن اتوبوس شدم، فقط برای این که فرار کنم. میخواستم قید زندگی را بزنم و به جای موفق شدن در هر کاری، وقتم را صرف چیزهای بی اهمیت و پیش پا افتادهٔ زندگی روزمره کنم. و اتفاقاً حرفی که او زد این را برایم روشن کرد.»
«کی؟»
«شوهر تنومند مارتا.
وقتی اندرو وارد خانهٔ مارتا شد، دید شوهرِ تنومند مارتا مشغول پوشیدن کت و کلاهش است و مارتا هم بچه به بغل از پله ها بالا میرود و کلاه کاپشن سرهمی نوزاد را از سرش برمیدارد و زیپ کاپشنش را هم باز میکند. آن جا خانهٔ بزرگ و بسیار مجهزی بود، بسیار مجللتر از خانه ای که او و مارتا، به عنوان زن و شوهر، در آن زندگی میکردند. پارکت کفِ سالن ورودی تیره رنگ بود. از گوشهٔ چشم چپش به اتاق نشیمن نگاه کرد که با وسایل مختلف پر شده بود؛ یک شومینهٔ روشن و پرترهٔ احتمالاً یکی از تزارهای روسیه ملبس به یک شنل بلند، یک صلیب ارتدوکسی و تاجی شبیه کلاه های قلاب دوزی شده. سمت راستش اتاق مطالعه قرار داشت با یک کتابخانهٔ بزرگ و پیانوی مشکی اشتاین وی (۱۳) مارتا. پلکان، از جنس چوب سرخ جلاخورده، با نرده های حکاکی شدهٔ بسیار زیبایی از جنس ماهون آمریکایی محصور شده بود و مارتا موقع بالا رفتن از پله ها، چون بچه بغلش بود، نمی توانست نرده ها را بگیرد. مارتا دمپایی پوشیده بود. از نظر اندرو هیکلش هنوز تغییر نکرده بود و حالا برخلاف تمام سالهایی که با هم بودند داشت به شکل و انعطاف باسن مارتا دقت می کرد و متوجه شد که از آن خوشش می آید. کُت شوهر تنومند مارتا شانه گرد بود با یقه شِنلی و آستینهای بلند. حالا دیگر این مدل کتها مُد نبود. کلاه ورزشی شماره دارش برای سر بزرگش خیلی کوچک بود.
مارتا بی آنکه سر برگرداند با همان لحن تحکم آمیز دوران زناشوییشان گفت: اندرو، باهاش برو.
اندرو جلوتر دوید تا در سمتِ شاگرد ماشین را برای شوهر تنومند مارتا باز کند. وقتی شوهر تنومند مارتا با حرکت تندی خود را روی صندلی ماشین جا کرد، اندرو نفس راحتی کشید. مقصد باری در خارج از شهر بود که اتفاقاً بار موردعلاقهٔ همسر تنومند مارتا هم بود. شوهر مارتا بی هیچ حرفی، با اشارهٔ دست به چپ یا راست سر تقاطعها، راه را به اندرو نشان میداد. وقتی به بار رسیدند، زیر لب به پارکینگ اشاره کرد. بار موردنظر در یک مرکز خرید قرار داشت. اندرو از قبل گفت وگویی در ذهن آماده کرده بود، نوعی درک متقابل ـ گذشته از هر چیزی، هر دو تجربهٔ مشترکی از زندگی با یک زن منحصر به فرد را داشتند، ولی وقتی با نوشیدنیهایی در گیلاسهای پایه بلند کریستالی مقابل هم نشستند، به رغم انتظار اندرو، شوهر تنومند مارتا باز هم سکوت کرد. پس اندرو تصمیم گرفت خودش سر حرف را باز کند:
هر چی در موردِ من فکر کنی حقیقت داره. حقیقت داره که من تصادفاً دختر خودم و مارتا رو کشتم. همون دارویی رو بهش دادم که فکر میکردم دکترش تجویز کرده، اما باور کن قصد بدی نداشتم. داروخانه چی دارو رواشتباهی داده بود و من به اندازهٔ کافی دقت نکرده بودم. اون روز علاوه بر شرکت توی کلاسهای مختلف و آزمایشگاه، ساعتها روی تزم کار کرده بودم، از سر وظیفه دارو رو با قطره چکون توی دهن کوچکش چکوندم. تمام شب این کار رو هر دو ساعت یه بار تکرار کردم، تا این که بالاخره گریهاش بند اومد و مُرد. نمی دونستم مُرده، فکر میکردم خوابش برده. خیلی خسته شده بودم، واسه همین خوابم برد. چون مارتا به خاطر تدریس پیانو در طول روز خسته بود، وظیفهٔ من بود بیدار بمونم و از بچه مراقبت کنم. با صدای فریاد مارتا بیدار شدم، صداش اصلاً شبیه فریاد یه انسان نبود، انگار صدای یه حیوون غول پیکر جنگلی بود که پاش توی تلهٔ آهنی گیر کرده بود، حتی شاید فریاد یکی از اون حیوون هایی که الان دیگه نسل شون منقرض شده، یکی از اون هایی که توی دوران دیرینه شناسی زندگی می کرده و حالا دیگه وجود نداره.
شوهر تنومند مارتا به آینهٔ آبی رنگ پشت بار نگاهی کرد و گفت: می دونی وقتی یه حیوون پاش توی تله گیر می کنه چی کار می کنه تا آزاد بشه؟ پاش رو با دندوناش قطع می کنه. بعدش تا ابد فلج می شه و دیگه نمی تونه یه زندگی عادی داشته باشه.
اندرو گفت: منظورت مارتاست؟
شوهر مارتا گفت: آره. منم تا ابد فلج شدم چون عاشق زنی شدم که به لطف جناب آقای اندروی ریاکار چنان لطمهٔ غیرقابل جبرانی خورده که دیگه نمی تونه کار کنه.
اندرو گفت: منظورت از آقای اندروی ریاکار منم؟
شوهر مارتا گفت: آره، کسی که به اندازهٔ بی رحمترین قاتلهای دنیا خوش نیت، نجیب، مهربون و بی عرضه است. بیا یه دور دیگه مشروب بزنیم.
وقتی اندرو گیلاسش را سریع بلند کرد تا مشروبش را بخورد و ارادتش را به شوهر تنومند مارتا نشان دهد، گرچه درواقع با یک دور مشروب دیگر موافق نبود، گیلاس از دستش لیز خورد و افتاد. وقتی سعی کرد جلو افتادن گیلاس را بگیرد گوشهٔ آستین ژاکتش به کاسهٔ بادام زمینی روی بار گیر کرد، فکر نجات دو چیز هم زمان، یعنی هم لیوان و محتویاتش، شامل تکه های یخ و خرده های لیمو، و هم آبشار بادام زمینیهایی که روی شلوار شوهر تنومند مارتا سرازیر شدند، حسابی دستپاچهاش کرد.»
«از چیزی که شوهر تنومند مارتا گفت ناراحت شدی؟ حرفش عصبانیات کرد؟»
«نه، شوهرش خوانندهٔ اپراست. اپرا هنر احساسات افسارگسیخته است. یک اتفاقی رخ می دهد و آنها ساعتها برایش آواز میخوانند. حرفش، هرچند با صدای بم و لحن تزاری محکم و تهدیدآمیزی بیان شد، درست بود. نمیتوانستم ناراحت یا عصبانی شوم، نه فقط به این خاطر که خودم را خوب میشناسم، بلکه به دلیل خلاء توی مغزم، بنابراین نیاز به احترام جزء فضایل اخلاقی مورد علاقهام نیست. معمولاً چیزی احساس نمی کنم. در اعماق وجود، البته اگر واقعاً عمقی وجود داشته باشد، نسبت به آنچه انجام میدهم بی تفاوتم. جز یک اظهار تأسف خشک و خالی به کسانی که فرزندان یا زنان شان را از دست دادهاند یا بابت آتش سوزی که خود سهواً مسؤولش بودهام چیزی برای گفتن ندارم و تمام این اتفاقات ناگوار باعث میشوند در خیالاتم خود را به جایی تبعید کنم که دیگر نتوانم به کسی آسیبی برسانم، اما در بیداری نسبت به گناهانم هیچ حسی ندارم.»
«اما بعد از اتفاق وحشتناکِ مرگ فرزندت، سوار اتوبوس شدی و به پنسیلوانیای غربی رفتی. درسته؟ یا الان داری میگویی همهٔ این ها را خواب دیده ای؟»
«نه، هر چه در واقعیت رخ داد را برایتان تعریف کردم.»
«خب، پس در بیداری هم مثل خواب فرار میکردی؟ به این ترتیب شبیه کسی نیستی که نسبت به گناهانش بی اعتناست.»
«برخی لحظات در زندگی همیشگی نیستند، این لحظات برای حالت غالب ذهن لازم اند. شاید گاهی ته مانده ای از انسانیتی که زمانی در گذشته داشتم در وجودم شعله می کشید.»
«می فهمم.»
«برای این که مرگ او یک حقیقت بود و از من کاری جز شانه بالا انداختن و ادامه دادن برنمیآمد. مثل همیشه سعی کردم همان انسان خوش نیت، مهربان و مفید باقی بمانم، ولی هیچ حس خوب یا بدی نسبت به آن اتفاق نداشتم. در اعماق وجودم، فارغ از هر اتفاقی که میافتاد، سرد بودم و نسبت به ماتم، غم و شادی نفوذناپذیر بودم، هر چند میتوانم به اندازهٔ دیگران تظاهر کنم و خود را غمگین یا شادمان نشان دهم. میخواهم بگویم گذشته از تمام اینها، به طرز وحشتناکی خونسرد و بی تفاوتم. گویی روحم در برکه ای آرام، عمیق، زیبا، بی احساس و سردِ سکوت غل و زنجیر شده. اما به خودم دروغ نمیگویم. من یک قاتلم. و البته قادر به مجازات خود نیستم، نمیتوانم جانم را، به دلیل نابود کردن زندگی آدم هایی که دوست شان داشتم، بگیرم. و این چیزی بود که شوهر تنومند مارتا، خوانندهٔ اپرا، وقتی محکومم میکرد نمیتوانست درک کند، شاید امیدوار بود به خودم بیایم. البته که هرگز نمیتوانم به خودم بیایم.»
«خب در نهایت، حالا مارتا کودکی داشت که جایگزین کودک ازدست رفتهاش شده بود.»
«این طور به قضیه نگاه نکرده بودم. اصلاً نمیخواستم بچه را به او بدهم. فقط به مدت یکی دو سال به کمی کمک احتیاج داشتم. هنوز در شوک از دست دادن بریونی بودم، اما مارتا بچه را گرفت، انگار که مادر واقعیاش بود.»
«این کار ناراحتت کرد؟»
«در شرایطی نبودم که بتوانم بحث کنم، همه چیز را باید توضیح دهم؟ یعنی ان قدر خِنگ هستید؟ یک کودک را کشته بودم. میخواستی یکی دیگر را هم بکشم؟ به هرحال یک روزی دوباره میروم سراغش. چشمهای آبی کم رنگ و دلنشین بریونی را داشت.»
«شوهر تنومند مارتا درست میگفت که با افسرده کردن همسرت او را به کشتن داده بودی؟»
«نه دقیقاً.»
«منظورت چیه؟»
«عمدی نبود، اتفاقی بود.»
«مگر چه شده بود؟ نکند منظورت این است که همسرت موقع زایمان از دنیا رفته؟»
«نه، منظورم این نیست.»
«پس چطور مُرد؟»
«نمیخواهم دربارهاش صحبت کنم. [فکر می کند] میتوانم بگویم اندرو بعد از کشتن بچهٔ خودش و مارتا، تصمیم گرفت با حداقلِ درآمد، در یک دانشگاه دولتی کوچک در نقطهٔ دورافتاده ای در غرب کشور، که تا آن زمان حتی اسمش را نشنیده بود، تدریس کند.»
«چرا؟»
«خودت چه فکر میکنی؟ چون می خواست از خانهاش دور شود. چون بعد از این که مارتا از اندرو جدا شد، هر روز می رفت و جلو آپارتمان اندرو می ایستاد تا وقتی اندرو از سر کار به خانه برمی گردد او را ببیند. بعد سیگاری آتش بزند، چند پک به آن بزند، روی زمین پرتش کند، لهش کند و آرام آرام از آن جا دور شود.»
«پس از نظر مارتا فقط تو مقصر بودی، فقط و فقط تو.»
«پس چه کسی میتوانست مقصر باشد؟»
«داروخانه چی؟ هرگز به این فکر کردی که از او شکایت کنی؟»
«وای خدای من، احتمالاً نظری دربارهٔ از بین بردن کامل واقعیتهای اجتماعی در پی حادثه ای شبیه این نداری؟ مغز انسان طوری طراحی شده که [به شما] میگوید دیگر نمیتوان کاری را که شده تغییر داد. شکایت کنم؟ آخرش که چه؟ چه چیزی به دست میآید؟ پول؟ اصلاً نمیدانم چرا دارم با شما صحبت میکنم. شکایت کردن فرزندم را دوباره زنده میکند؟ اصلاً از چه کسی باید شکایت کرد؟ پزشک متخصصی که تلفنی فرزندم را ویزیت کرد؟ مردی که نسخه را پیچید؟ مردی که دارو را تحویل داد؟ کدام قسمت از ماجرا اشتباه پیش رفته؟ باید از چه کسی شکایت میکردیم؟ باید برچسب روی دارو را میخواندم. باید از خودم شکایت کنم. خودم دارو را به فرزندم خوراندم. در نهایت، مارتا مرا مقصر همه چیز میداند. من، نه هیچ کس دیگر.»
«خودت چی؟ با مارتا موافقی؟»
«آره. همهاش تقصیر من بود و حالا اندرو در اقدامی خودخواسته، خود را به این دانشگاه دولتی آرمیده در تپه های منطقهٔ کوهستانی واساچ (۱۴) تبعید کرده بود. اوایل کوهستان را دوست داشتم. اوایل، سپتامبر بود، اواخر تابستانی گرم و برفی که از زمستان سال قبل هنوز روی قلهٔ کوه ها به جا مانده بود. آن جا حسی از همین دنیای غیرانسانی را که در آن زندگی میکنیم، در من القا میکرد. همان چیزی که هر وقت از شهر خارج میشوی حسش میکنی. آمریکاییها دوست دارند در چنین دنیایی سواری بگیرند.»
«منظورت چیه؟»
«اسکی کردن روی کوه، اسکی روی کوه یکی از آن سواریهای مجانی است. موج سوارها، رودخانه های پر از آب سفید. بادی که میشود از آن آویزان شد. تا دلت بخواهد در این سیاره سواری مجانی ریخته. تمام شان برای تو خلق شدهاند، حالا دیگر دست خودت است که سوارشان شوی یا خودت را با آنها به کشتن دهی.»
«ظاهراً این جا در نهایت جای خوش منظره ای از آب درآمده که توانست حال و هوایت را عوض کند.»
«نه واقعاً. بعید میدانم هرگز در تمام طول زندگی ات زیر یک کوه زندگی کرده باشی. مردم قبیله واساچ حاکمان این شهر بودند. این را بعد از یکی دو روز فهمیدم. صبحها که از خواب بیدار میشدم، میدیدم شان. در پمپ بنزین میدیدم شان. این انسانهای بی احساس و عاطفه همه جا بودند. استعمارت میکردند. آن ها نور را مقهور خود کرده بودند، قبل از این که به تو برسد مجبور بود از آنها رد شود.»
«متوجه حرفهایت نمیشوم.»
«نور را در خانهشان حبس میکردند، رویش جست و خیز میکردند، می مکیدندش، مثل عادتی روزانه. این یک نوع بروکراسی کوهستانی بود و هیچ چیز حتی خورشید هم نمیتوانست تغییرش دهد. دانشگاه برای اسکان اساتیدِ مهمان با یک مهمان خانهٔ محلی قرارداد بسته بود. آشپزخانهٔ اوپن پارکت دار، مبلمان لایه ای و پرده های فیروزه ای و غبارگرفته میراث بومیان آمریکایی را در ذهن تداعی میکردند. دعوت به یک فرهنگِ همکاری چیزی بود که حتی کوه ها نیز به آن پایبند بودند. من یگانه عضو دانشکدهٔ مغز و اعصاب آن جا بودم و کسی نبود تا باهم حرف بزنیم. همکارانم، البته اگر بتوان اسم شان را همکار گذاشت، انسان های خسته کننده ای بودند. تنها و سرخورده شده بودم.
یک روز، وقتی اندرو داشت از کنار سالن ورزشی دانشگاه، ساختمانی که بیشتر شبیه آشیانهٔ هواپیما بود، رد میشد، از لای در، جمعی از ژیمناست کارها و ورزشکارهای رشته های مختلف دو و میدانی، مثل پرش طول، پرش ارتفاع، پرش از روی مانع، پرتاب وزنه، پرش با نیزه، خرک حلقه و دار حلقه را دید. شدت تمرکز هر یک از آنها بر آنچه انجام میدادند ـ هرکس بدون توجه به دیگری سرگرم اجرای حرکات متفاوت خود بود ـ او را به یاد حرکات مارپیچ مولکولهای دی ان ای انداخت، طوری که با کمی صبر میدید تمام آن پرشها، جهشها و مارپیچهای دَوَرانی تبدیل به ساختار مولکول دی ان ای میشوند. در این میان، یکی از ژیمناست های پرش ارتفاع مخصوصاً نظرش را جلب کرد. دختر بلوندی بود که مایوی یک تکه به تن داشت و مدام به عقب و جلو تاب میخورد. انسانتر از بقیه به نظر میرسید، انگار که واقعاً از تمریناتش لذت میبرد. اما این تاب خوردن ظاهراً مقدمه ای برای شروع کار اصلی بود. ناگهان به حرکات خود شتاب داد و تمام وزنش را روی دستهایش انداخت، وارونه شد و همچون پیکانی صاف ایستاد، بعد به آهستگی موقعیتش را ۳۶۰ درجه تغییر داد و به عقب چرخید. بعد دوباره چرخید، منتها این بار به جلو، درست مثل عقربه های ساعت مدام عقب و جلو میرفت. اندرو که نمیخواست کسی ببیندش که به آن دختر زل زده، به محض این که دخترک برای آخرین بار چرخید و جستی در هوا زد و در حالت ۱۸۰ درجه با دستانی که از دو طرف باز شده بودند روی زمین فرود آمد، به راهش ادامه داد و از آن جا دور شد.
آن روز این حرکات مرا به یاد زنی انداختند که در گذشته دیده بودم. زن پشتک واروهای بی عیب و نقصی میزد، و وقتی به هوا میپرید با چابکی تمام قبل از رسیدن پاهای برهنه اش به زمین، در هوا ۳۶۰ درجه میچرخید. با خود فکر میکردی مگر چنین چیزی ممکن است؟»
مغز اندرو
نویسنده : ادگار لارنس دکتروف
مترجم : سیدسعید کلاتی